75)) مسلمان ملعون !
ابو حمزه مى گويد: از امام باقر (ع ) پرسيدم : ((چه مى گوئى درباره مسلمانى كه در
خانه خود بسر مى برد، و مسلمان ديگرى به در خانه او مى آيد، و اجازه ورود مى طلبد،
ولى آن مسلمان ، اجازه به او نمى دهد، و به استقبال او نمى رود؟!)).
پيامبر (ص ) با مسلمانان در مسجد بودند، هنگام نماز بود، ولى آن روز
بلال حبشى در مسجد ديده نمى شد، تا اذان بگويد، همه در انتظار آمدن او بودند،
سرانجام بلال با مقدارى تأ خير به مسجد آمد.
انس بن مالك مى گويد، رسول خدا (ص ) شترى بنام ((عضباء)) داشت ، كه در راه رفتن از
همه شترها، سبقت مى گرفت ، و هيچ شترى به آن نمى رسيد.
جنگ صفين از جنگهاى بزرگى است كه در زمان خلافت على (ع )، در
سال 36 تا 38 هجرى بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه ، در سرزمين صفين (نواحى شام
) واقع شد.
روزى حضرت موسى (ع ) در محلى عبور مى كرد، ديد: ((مردى گريه مى كند و در درگاه
خدا مى نالد)).
سيبويه و كسائى ، دو نفر از دانشمندان بزرگ قرن هشتم هجرى هستند، كه در علم نحو
(دستور و قواعد زبان عرب ) سرآمد علماى زمان خود بودند.
متوكل (دهمين خليفه عباسى ) بسيار شهوت پرست ، و متكبر بود،
نقل مى كنند او قبل از آنكه بر مسند خلافت تكيه زند، يكى از گردانندگان رقص و دانس
، كنيزان زيبا روى خود را نزد متوكل مى فرستاد، تا براى او ترانه سرائى كنند، و
شعله هاى شهوت پرستى او را شعله ورتر سازند.
از قصه هاى گذشتگان است : تاجرى يك طوطى و يك گربه داشت ، و هر دو را خيلى دوست
داشت ، ولى دلش مى خواست ، اين دو نيز با هم دوست باشند و به همديگر آسيب نرسانند،
ولى نمى دانست كه دوستى بين اين دو، ممكن نيست .
به نقل على بن يقطين ، امام موسى بن جعفر (ع ) فرمود: در بنى
اسرائيل مرد با ايمانى بود، كه همسايه كافر داشت ، ولى آن همسايه كافر، نسبت به
همسايگان خود نيك رفتارى مى كرد، تا اينكه آن مرد كافر از دنيا رفت .
قبل از آنكه پيامبر (ص ) از مكه به سوى مدينه هجرت كند، مدينه توسط مبلّغين و عده اى
از مسلمين ، آماده استقبال گرم از پيامبر (ص ) گرديد هنگامى كه
رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) سوار بر شتر وارد مدينه شد،
قبائل و گروههاى مختلف از هر سو، آن حضرت را به خانه خود دعوت مى نمودند، و مهار
شتر آن حضرت را مى گرفتند و ملتمسانه آن حضرت را به خانه خود مى خواندند، قبيله
بنى عمروبن عوف ، قبيله اوس و خزرج ، قبيله بنى سالم و... هريك با زبانى آن حضرت
را به سوى خود دعوت مى كردند، مثلاً مى گفتند: ((ما داراى جمعيت و شوكت و ثروت هستيم ،
و همه امكانات خود را در اختيار شما مى گذاريم ، لطف كنيد به خانه ما بيائيد)):
خانه ابوايوب انصارى كه پيامبر (ص ) در مدينه وارد
منزل او شد (چنانكه در داستان قبل ذكر شد) يك خانه ساده خشت و گلى بود، ولى دو طبقه
داشت ، ابوايوب به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كرد: ((پدر و مادرم به فدايت
من دوست دارم كه شما در اطاق طبقه بالا باشيد، و من نمى پسندم كه در بالا سكونت كنم ،
اينك اختيار انتخاب با شما است )).
نظير داستان قبل ، در مورد امام هشتم حضرت رضا (ع ) در قم رخ داد، آن هنگام كه با دعوت
اجبارى مأمون (پنجمين خليفه عباسى ) آن حضرت در
سال 200 هجرى از مدينه به سوى خراسان حركت كرد، مسير راه آن بزرگوار، از مدينه
به عراق و از آنجا به بصره و سپس به بغداد و سپس به قم بود.
شخصى به حضور امام سجاد (ع ) آمد، و نسبت به آن حضرت جسارت كرده و سخنان درشت و
ناسزا گفت .
ابان بن تغلب ، از ياران نزديك امام صادق (ع ) است ، مى گويد: با امام صادق (ع ) در
مكّه بودم ، همراه آن حضرت ، مشغول طواف كعبه شديم ، در اين وقت يكى از شيعيان ، از من
تقاضا كرد كه همراه او براى برآوردن حاجتى كه داشت ، برويم .
امام صادق (ع ) فرمود:
شخصى علم نحو را فرا گرفته بود يعنى دستور زبان عربى را به خوبى مى دانست
، و او را دانشمند نحوى مى خواندند، روزى سوار بركشتى شد، ولى چون خودبين و مغرور
بود، به كشتيبان كشتى گفت : آيا تو علم نحو، خوانده اى ؟ او گفت : نه .
نقل مى كنند: در زمانهاى گذشته ، شاهان هند و چين و ايران و روم ، براى مذاكره در امورى
، در يك جا اجتماع كردند، و براى تحكيم روابط خود كنفرانسى
تشكيل دادند.
امام پنجم حضرت باقرالعلوم (ع )، براى شاگردان خود، سخن مى گفت ، سخن از ايمان و
اسلام و تقوى و يقين ، به ميان آمد، آن حضرت فرمود: ((ايمان ، يك درجه از اسلام بالاتر
است ، و تقوى ، يك درجه از ايمان بالاتر است ، و يقين ، يك درجه از تقوى بالاتر است ،
آنگاه چنين فرمود: ولم يقسم بين الناس شى ء
اقل من اليقين .
بانوئى به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمد، و از شوهرش شكايت نمود،
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: شوهرت را نمى شناسم ، سپس فرمود: ((راستى
همان كه در چشمش سفيدى ، هست ؟!)).
بشر بن عاصم مى گويد: ((از پسر زبير، شنيدم ، گفت : به امام حسين (ع ) (هنگام حركت
به سوى كربلا) عرض كردم : ((تو به سوى جمعيتى حركت ميكنى كه پدرت ، على (ع )
را كشتند، و برادرت (امام حسن (ع ) را خود واگذاردند، و تنها گذاشتند)) (بنابراين به
سوى چنين جمعيت سسست عنصر و بى وفائى نرو).
عبد الرحمن بن ملجم ، از باقيمانده هاى خوارج نهروان بود، او از كوفه فرار كرده بود،
طبق توطئه اى كه با همدستان خود، در مكّه ، طرح آن را به عهده گرفته بود، مخفيانه
به كوفه آمد، و سرانجام صبح شب نوزدهم ماه رمضان
سال چهلم هجرت ، ضربت خود را بر فرق مقدس على (ع ) وارد ساخت (كه على (ع )
بسترى شد و شب 21 همانسال به شهادت رسيد).
زمان شاهان قاجار بود، حكومت عثمانى ، بزرگترين حكومت اسلامى در جهان بشمار مى آمد،
كه پايتخت اين حكومت ، اسلامبول تركيه است .
اوس و خزرج ، دو قبيله بزرگ ، در مدينه بودند، و سالها باهم جنگ و دشمنى داشتند،
سرانجام با هجرت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به مدينه ، و
قبول اسلام آنها، در پرتو رهبريهاى خردمندانه
رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) با هم متحد شده و با
كمال صميميت به هم نزديك شدند، و جنگهاى خونين دهها
سال آنها مبدل به صفا و برادرى گرديد.
عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) از طاغوتهاى خودسر و كثيف تاريخ است ، از كارهاى
معمول او شرابخورى بود، او يك غلام سياهى بنام ((نصيب )) داشت كه غالباً همدم و نديم
او بود، شبى عبدالملك ، با اصرار از نصيب ، تقاضا كرد كه شراب بخورد.
يكى از شاگردان پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله ) آن حضرت را ملاقات كرده و
پرسيد: ((در روز قيامت ، راه نجات در چيست ؟!)).
امام صادق (ع ) فرمود: سه زن به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شرفياب
شدند:
|