next page

fehrest page

back page

75)) مسلمان ملعون !

ابو حمزه مى گويد: از امام باقر (ع ) پرسيدم : ((چه مى گوئى درباره مسلمانى كه در خانه خود بسر مى برد، و مسلمان ديگرى به در خانه او مى آيد، و اجازه ورود مى طلبد، ولى آن مسلمان ، اجازه به او نمى دهد، و به استقبال او نمى رود؟!)).
فرمود: اى ابوحمزه ! هر مسلمانى كه براى ديدار از مسلمانى ، به خانه او مى رود، و يا براى نيازى به او مراجعه مى كند، و او با اينكه در خانه اش ‍ مى باشد، اجازه ورود به آن مسلمان ، نمى دهد، و از خانه به سوى او بيرون نمى آيد، چنين مسلمانى كه در خانه مى ماند، مشمول لعنت خدا است ، و اين لعنت ، ادامه دارد تا هنگامى كه با آن مسلمان مراجعه كننده ، ملاقات كند.))
ابوحمزه مى گويد: (با تعجب ) گفتم : ((فدايت شوم ، آيا آن مسلمانى كه اجازه نداد، در لعنت خدا است ؟! براستى چنين است ؟)).
فرمود: ((آرى چنين است )).


76)) در انتظار بلال حبشى

پيامبر (ص ) با مسلمانان در مسجد بودند، هنگام نماز بود، ولى آن روز بلال حبشى در مسجد ديده نمى شد، تا اذان بگويد، همه در انتظار آمدن او بودند، سرانجام بلال با مقدارى تأ خير به مسجد آمد.
پيامبر (ص ) به او فرمود: ((چرا دير آمدى ؟!)).
بلال گفت : به سوى مسجد مى آمدم ، از كنار در خانه حضرت زهرا (ع ) عبور كردم ، ديدم فاطمه زهرا (ع ) پسرش حسن (ع ) را (كه كودك بود) به زمين گذاشته ، و كودك گريه مى كرد، و خود حضرت زهرا (ع ) مشغول دستاس ‍ (آسيا كردن گندم يا جو) بود.
به آن حضرت عرض كردم : يكى از اين دو كار را به عهده من بگذار، هر كدام را كه دوست دارى ، يا نگهدارى كودك را يا دستاس را؟
فرمود: ((من نسبت به پسرم ، مهربانتر هستم )).
او به نگهدارى كودك پرداخت و من به دستاس و آسيا كردن مشغول شدم ، و همين باعث دير آمدن من به مسجد شد.
رسول اكرم (ص ) براى بلال دعل كرد و فرمود: رحمتها رحمك اللّه : ((نسبت به فاطمه (ع ) مهربانى كردى ، خداوند به تو مهربانى كند)).


77)) پندى از پيامبر (ص )

انس بن مالك مى گويد، رسول خدا (ص ) شترى بنام ((عضباء)) داشت ، كه در راه رفتن از همه شترها، سبقت مى گرفت ، و هيچ شترى به آن نمى رسيد.
روزى يك نفر باديه نشين با شتر خود (به مدينه ) آمد، ولى در راه رفتن ، شتر او بر شتر پيامبر (ص ) پيشى گرفت .
اين حادثه بر مسلمانان ، سخت آمد و از اينكه شتر يك بيابان نشين بر شتر پيامبر (ص ) پيشى گرفته است ، دلتنگ شدند.
پيامبر (ص ) فرمود: انه حق على اللّه ان لا يرفع شيئاً الا وضعه : ((براستى ، بر خدا سزاوار است كه به هر چه مقام ارجمند داد، مقام او را پائين آورد)).
به اين ترتيب ، موعظه آن حضرت ، هم مسلمانان را رام كرد، و هم اين درس را آموخت ، كه نبايد افراد را تحقير كرد، و نبايد به چيزى مغرور شد، چرا كه هميشه ، موقعيت انسان در رابطه با امور، يك سان نيست ، بلكه همواره دنيا در حال دگرگونى است .


78)) اولين فتح بدست امام حسين (ع )

جنگ صفين از جنگهاى بزرگى است كه در زمان خلافت على (ع )، در سال 36 تا 38 هجرى بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه ، در سرزمين صفين (نواحى شام ) واقع شد.
نخستين كارى كه معاويه انجام داد اين بود كه گفت : چون عثمان را تشنه كشتند، آب را بروى سپاه على (ع ) ببنديد، همين دستور انجام شد، و سپاه معاويه مركز آب را گرفتند.
فرمانده اين كار، ((ابوايوب اعورسلمى )) بود كه قرارگاه خود را در كنار مركز آب قرار داده بود.
اين موضوع باعث شد كه آب به سپاه على (ع ) نرسيد و تمام شد، و تشنگى بر سپاهيان چيره گشت .
مى نويسند: چندين گردان سواره نظام ، از سوى على (ع ) به سوى آن مركز رفتند تا آبراه را بگشايند، ولى موفق نشدند و باز گشتند.
در اين وقت امام حسين (ع ) (كه 33 سال داشت ) پدر را اندوهگين يافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست كه خود همراه جمعى به ميدان بروند، امام على (ع ) اجازه داد.
آن بزرگوار همراه جمعى از سواران بسوى قرارگاه ابوايوب روانه شدند، آنچنان عرصه را بر او تنگ كردند، كه ابوايوب و همراهانش ، ناگزير گريختند و شريعه آب بدست امام حسين (ع ) و همراهانش افتاد، و سپس آن حضرت نزد پدر آمد و جريان را به عرض رساند. و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ صفين انجام گرفت .


79)) اثر منفى دلبستگى به دنيا

روزى حضرت موسى (ع ) در محلى عبور مى كرد، ديد: ((مردى گريه مى كند و در درگاه خدا مى نالد)).
از آنجا گذشت ، و هنگام مراجعت نيز گذارش به همانجا افتاد، و ديد آن مرد، همچنان در درگاه خدا مى نالد و مى گريد، متوجه خدا شد و عرض ‍ كرد:
يا رب عبدك يبكى من مخافتك
: ((پروردگارا بنده تو از خوف تو مى گريد)) (به او توجه فرما).
خداوند به موسى (ع ) وحى كرد و فرمود:
((اى پسر عمران ، اگر او آنقدر بگريد كه مغزش همراه اشكهاى چشمش ، به زمين بريزد، و دستش را آنقدر به سوى آسمان بلند كند كه ساقط شود، او را نمى آمرزم و هو يحب الدنيا: ((چرا كه او دنيا را دوست دارد)) (به دنيا دلبسته است ، و دوستى دنيا را بر دوستى آخرت ترجيح مى دهد).


80)) حق كشى علمى

سيبويه و كسائى ، دو نفر از دانشمندان بزرگ قرن هشتم هجرى هستند، كه در علم نحو (دستور و قواعد زبان عرب ) سرآمد علماى زمان خود بودند.
سيبويه (عمروبن عثمان ) در بيضاء نزديك شيراز متولد شد و همانجا از دنيا
رفت ، و بنابراين ايرانى بود، ولى كسائى (على بن حمزه ) در كوفه متولد شد و درحدود سال 85 هجرى در نزديك رى از دنيا رفت .
اين دو دانشمند بزرگ ، هردو در بصره نزد استاد بزرگ ادب ، معروف به خليل ، درس خواندند.
در تاريخ آمده : هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) كسائى را طلبيد و به او دستور داد كه به دو فرزندش مأمون و امين درس بدهد و آنها را به دستور
زبان و قوائد عربى ، آشنا كند، از اين رو كسائى از بصره به بغداد آمد و معلم
فرزندان هارون شد.
در همان روزها، سيبويه ، از بصره به بغداد آمده بود، امين پسر هارون ، انجمنى از دانشمندان تشكيل داد، و كسائى و سيبويه را به آن انجمن دعوت كرد، و آنها در بعضى از مسائل علمى با هم اختلاف نظر داشتند، ولى امين ، مى خواست ، معلمش (كسائى ) برنده شود.
از جمله مسأ له زنبور بود، كه كسائى مثلى از زبان عرب به اين گونه گفت : كنت اظن الزنبور اشد لسعا من النحلة فاذا هو اياها: ((گمان مى كردم كه نيش
زنبور از نيش مگس تيزتر است ، ولى اين درست همان بود)).
سيبويه گفت : مثل را اشتباه گفتى ، چرا كه آخرش چنين است : فاذا هوهى ، كسائى اصرار داشت كه همان گفته او درست است ، و سرانجام با هم موافقت كردند كه گفته يك عرب صحرانشين رابپذيرند، و آنچه او بگويد قبول كنند.
امين پسر هارون اصرار داشت كه معلمش (كسائى ) پيروز گردد، لذا فرمان داد عربى بيابانگرد را آوردند، مسأ له را از وى پرسيد، عرب ، حق را به سيبويه داد،
امين به عرب گفت : ميل دارم گفته كسائى را تصديق كنى ، عرب گفته امين را
نپذيرفت و گفت زبانم را ياراى دروغ نيست ، ولى امين با تزوير خاصى ، عرب را حاضر كرد كه به نفع كسائى سخن گفت ، از آن پس سيبويه از بغداد خارج شد.
خلفاى جور، از اين گونه حق كشى ها نيز داشتند، كه بدترين حق كشى است .


81)) مستى غرور!

متوكل (دهمين خليفه عباسى ) بسيار شهوت پرست ، و متكبر بود، نقل مى كنند او قبل از آنكه بر مسند خلافت تكيه زند، يكى از گردانندگان رقص ‍ و دانس ، كنيزان زيبا روى خود را نزد متوكل مى فرستاد، تا براى او ترانه سرائى كنند، و شعله هاى شهوت پرستى او را شعله ورتر سازند.
وقتى متوكل به خلافت رسيد، روزى براى آن گرداننده ، پيام فرستاد كه يكى از كنيزان دلرباى خود را براى آوازه خوانى نزد من بفرست .
به متوكل خبر دادند كه او به سفر رفته است .
او پس از مراجعت از سفر، يكى از كنيزان خود را نزد متوكل فرستاد، متوكل از او پرسيد، در اين ايام كجا رفته بوديد؟ او گفت : با خانم خود به سفر حج رفته بودم ، متوكل گفت : اكنون ماه شعبان است ، در ماه شعبان كه به حج نمى روند، كنيز گفت : به زيارت قبر حسين مظلوم (ع ) رفته بودم .
متوكل از شنيدن اين سخن ، ناراحت و خشمگين شد و گفت : كار حسين عليه السّلام به جايى رسيده است كه زيارت او را حج گويند، فرمان داد، خانم كنيزها را گرفتند و زندانى كردند، و تمام اموالش را مصادره نمودند، سپس به يك نفر يهودى بنام ((ديزج )) دستور داد كه قبر امام حسين (ع ) را خراب و محو كند، و زائران قبر آن حضرت را مجازات نمايند، او هم ، فرمان متوكل را اجرا نمود.


82)) گربه و طوطى

از قصه هاى گذشتگان است : تاجرى يك طوطى و يك گربه داشت ، و هر دو را خيلى دوست داشت ، ولى دلش مى خواست ، اين دو نيز با هم دوست باشند و به همديگر آسيب نرسانند، ولى نمى دانست كه دوستى بين اين دو، ممكن نيست .
او روزى از منزل خارج شد، ديد جمعى دور شخصى را گرفته اند، نزديك آنها رفت ، ديد شخصى مى گويد: ((من جادوگر و فال گير هستم ، رمال مى باشم و چه و چه مى كنم ؟)) و كارهاى به ظاهر عجيبى را انجام مى داد.
تاجر نزد او رفت و گفت : من مشكلى دارم ، مشكلش را كه ايجاد دوستى بين گربه و طوطى باشد بيان كرد.
رمال گفت : اين كار از دست من ساخته است ، ولى خيلى خرج دارد، تاجر گفت : ((هرچه بخواهى ، مى دهم )).
رمال گفت : ((برو گربه و طوطى را به اينجا بياور)).
تاجر رفت و گربه و طوطى را آورد، و به رمال داد.
رمال گربه و طوطى را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت ، و بعد گربه و طوطى را آورد، و كنار هم نهاد، تاجر ديد هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صميى كنار هم هستند و هيچ گونه آسيبى به همديگر نمى رسانند، بسيار خوشحال شد و مزد هنگفتى به رمال داد و طوطى و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقى گذاشت ، و به بازار به مغازه اش رفت .
هنگام غروب وقتى به منزل آمد و به اطاق رفت ، ناگهان با منظره بدى روبرو شد، ديد كه گربه ، طوطى را خورده است .
بسيار ناراحت شد، در جستجوى رمال بود، پس از چند روز، رمال را ديد و پس از گفتگو، گفت : ((هر چه بود گذشته ، هر چه پول به تو دادم نوش جانت ، فقط به من بگو كه تو چه كردى كه در آن ساعت كه طوطى و گربه را به من دادى ، كنار هم بودند و آرام بنظر مى رسيدند، و گربه آسيبى به طوطى نمى رساند؟!)).
رمال گفت : از ابلهى تو استفاده كردم ، گربه و طوطى را به منزل برده ، آنها را درميان گونى گذاردم ، آنقدر آن گونى را به گردش درآوردم كه گربه و طوطى ، گيچ شدند، و چون گيچ بودند، نمى توانستند كارى كنند، و پس از آنكه به خانه ات بردى ، و از گيجى بيرون آمدند، گربه ، طوطى را خورد.
اين مثال را آورده اند، كه از گيجى بيرون آئيم .


83)) پاداش صفات نيك ، از كافر

به نقل على بن يقطين ، امام موسى بن جعفر (ع ) فرمود: در بنى اسرائيل مرد با ايمانى بود، كه همسايه كافر داشت ، ولى آن همسايه كافر، نسبت به همسايگان خود نيك رفتارى مى كرد، تا اينكه آن مرد كافر از دنيا رفت .
خداوند براى آن كافر، خانه اى از نوع گل بنا كرد، تا آن خانه مانع از حرارت آتش جهنم گردد.
به آن كافر گفته شد، اين (دورى از آتش ) بخاطر نيك رفتارى تو نسبت به
همسايه مؤمن خود مى باشد.
در نقل ديگر آمده : عبداللّه بن جدعان كه يكى از كفار معروف و از سران قريش بود، در حال كفر از دنيا رفت ، رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود:
((سبك عذابترين اهل دوزخ ، ابن جدعان است )).
شخصى پرسيد: چرا؟
فرمود: انه يطعم الطعام : ((او به گرسنگان غذا مى رساند)).


84)) اولين ميزبان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله )

قبل از آنكه پيامبر (ص ) از مكه به سوى مدينه هجرت كند، مدينه توسط مبلّغين و عده اى از مسلمين ، آماده استقبال گرم از پيامبر (ص ) گرديد هنگامى كه رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) سوار بر شتر وارد مدينه شد، قبائل و گروههاى مختلف از هر سو، آن حضرت را به خانه خود دعوت مى نمودند، و مهار شتر آن حضرت را مى گرفتند و ملتمسانه آن حضرت را به خانه خود مى خواندند، قبيله بنى عمروبن عوف ، قبيله اوس و خزرج ، قبيله بنى سالم و... هريك با زبانى آن حضرت را به سوى خود دعوت مى كردند، مثلاً مى گفتند: ((ما داراى جمعيت و شوكت و ثروت هستيم ، و همه امكانات خود را در اختيار شما مى گذاريم ، لطف كنيد به خانه ما بيائيد)):
رواق منظر چشم من آشيانه تو است
كرم نما و فرود آى ، كه خانه ، خانه تو است
رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) مهار شتر را بر گردن شتر انداخت ، و فرمود: اين شتر، خودش مأ مور است كه در كجا مرا پياده كند.
شتر همچنان در ميان انبوه استقبال كنندگان حركت مى كرد تا اينكه ديدند شتر در كنار خانه ابوايوب انصارى كه فقيرترين افراد مردم مدينه بود، نشست .
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) پياده شد، جمعيت بسيار، اطراف آن حضرت را گرفته و هر كدام با اصرار، آن حضرت را به خانه خود دعوت مى نمود، در اين ميان مادر ابوايوب انصارى ، وسائل سفر پيامبر را به خانه خود برد، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) همچنان در محاصره جمعيت بود، تا اينكه فرمود: وسائل سفر من چه شد؟ عرض كردند: مادر ايوب ، آنرا به خانه اش ‍ برد، فرمود: المرء مع رحله : ((انسان همراه وسائل سفرش خواهد بود)).
به اين ترتيب ، آن حضرت وارد منزل ابوايوب انصارى گرديد، و ابوايوب ، نخستين فردى بود كه به افتخار بزرگ اولين ميزبان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) در مدينه قرار گرفت .
قبيله بنى النجار در همسايگى ابوايوب انصارى بودند، از اينكه به افتخار بزرگ همسايگى با پيامبر (ص ) رسيده اند، مباهات مى كردند، كنيزان آنها طبل كوبان از خانه بيرون آمده و سرود مى خواندند كه يكى از اشعار آنها اين بود:
نحن جوار من بنى النجار
يا حبذا محمد من جار
ترجمه :
((ما كنيزان قبيله بنى نجار هستيم ، به به چه سعادت بزرگى كه به افتخار همسايگى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) رسيده ايم )).


85)) مهماندار مهربان

خانه ابوايوب انصارى كه پيامبر (ص ) در مدينه وارد منزل او شد (چنانكه در داستان قبل ذكر شد) يك خانه ساده خشت و گلى بود، ولى دو طبقه داشت ، ابوايوب به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كرد: ((پدر و مادرم به فدايت من دوست دارم كه شما در اطاق طبقه بالا باشيد، و من نمى پسندم كه در بالا سكونت كنم ، اينك اختيار انتخاب با شما است )).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: ((براى رفت و آمد افراد، طبقه پائين ، مناسبتر است )).
به اين ترتيب ، رسول اكرم (ص ) در طبقه پائين سكونت نمودند، ابوايوب مى گويد ((من و مادرم ، در طبقه بالا بوديم ، وقتى به وسيله دلو و طناب ، از چاه آب مى كشيديم ، مراقب بوديم مبادا قطره اى آب به رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) پاشيده شود، و كاملاً مخفى بودم و آهسته حرف مى زديم ، و رعايت احترام آن حضرت را مى كرديم ، و وقتى كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) در بستر خواب مى آرميد، حركت نمى كرديم (تا صداى پاى ما باعث رفع آسايش آن حضرت نشود) و وقتى كه غذائى مى پختيم ، در اطاق را مى بستيم ، كه دود آتش به سوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نرود.
روزى ظرف آب افتاد و آب آن ريخت ، و ما جز يك پارچه نداشتيم ، مادرم آن را روى آب افكند و كم كم آب را جمع كرد كه مبادا قطره اى از آن ، به طبقه پائين ، به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) برسد.
و مسلمانان از مهاجر و انصار، به حضور آن حضرت مى رسيدند، و ((اسعدبن زرارة )) هر روز، صبح و شام ، يك ظرف آبگوشت مى فرستاد، و هر كسى بر آن حضرت وارد مى شد، با هم از آن غذا مى خوردند.
روزى ((اسيدبن حضير)) ديگى پر از غذا، درست كرد، ولى كسى نبود آن را به خانه بياورد، خودش آن را برداشت و به خانه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آورد، او مرد شريف و بزرگوارى بود، و در مورد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ايثارگرى كرد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پس از نماز، او را ديد، فرمود: خودت غذا را حمل مى كنى ؟ عرض كرد: ((آرى ، كسى را نيافتم ، خودم آوردم )).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به او فرمود: بارك اللّه عليكم من اهل بيت : ((خداوند به شما و خانواده شما، بركت بدهد)).


86)) ورود حضرت رضا (ع ) به قم

نظير داستان قبل ، در مورد امام هشتم حضرت رضا (ع ) در قم رخ داد، آن هنگام كه با دعوت اجبارى مأمون (پنجمين خليفه عباسى ) آن حضرت در سال 200 هجرى از مدينه به سوى خراسان حركت كرد، مسير راه آن بزرگوار، از مدينه به عراق و از آنجا به بصره و سپس به بغداد و سپس به قم بود.
وقتى كه امام هشتم (ع ) به قم آمد، مردم قم استقبال گرم و پرشورى از آن بزرگوار نمودند (با توجه به اينكه هنوز حضرت معصومه عليه السلام به قم نيامده بود زيرا حضرت معصومه (ع ) در سال 201 به قم آمد).
هرگروه و جمعى ، آن حضرت را به خانه خود، دعوت مى نمود، و مايل بود كه اين افتخار نصيبش گردد، سرانجام حضرت رضا (ع ) فرمود: ((ناقه (شتر) من خود مأ مور است ، هر جا كه توقف كند، من همانجا پياده مى شوم !)).
ديدند شتر، راه پيمود، تا به در خانه اى رسيد، كه صاحب آن خانه در خواب ديده بود كه مهمان حضرت رضا (ع ) است ، امام در همانجا پياده شد و به خانه او وارد شد و مهمان او گرديد.
و پس از آنكه امام هشتم (ع ) به خراسان رفت ، مردم قم در همان مكان ، مسجد و مدرسه ساختند، و امروز اين مدرسه بنام مدرسه رضويه ، معروف است و در خيابان آذر قم قرار دارد.


87)) نمونه اى از اخلاق امام سجاد (ع )

شخصى به حضور امام سجاد (ع ) آمد، و نسبت به آن حضرت جسارت كرده و سخنان درشت و ناسزا گفت .
امام سجاد (ع ) سكوت كرد، و هيچ سخنى به او نگفت ، او رفت (با توجه به اينكه آن شخص در يك جريان شخصى نسبت به امام ناراحت شده بود، و مربوط به كيان دين نبود).
امام به همراهانش فرمود: ((شنيديد كه اين مرد، با من چگونه برخورد كرد؟ اينك دوست دارم ، با من نزد او برويم تا بنگريد جواب او را چگونه خواهم داد؟)).
همراهان با امام حركت كردند، شنيدند كه آن حضرت در مسير راه ، مكرر اين آيه را مى خواند: والكاظمين الغيظ: ((از ويژگى هاى پرهيزكاران اين است كه ، خشم خود را فرو مى برند)) (آل عمران - 134).
همراهان دريافتند كه امام با او برخورد شديد نخواهد كرد.
وقتى امام سجاد (ع ) به در خانه او رسيد، او را صدا زد، او از خانه بيرون آمد، در حالى كه تصور مى كرد با برخورد شديد امام ، روبرو خواهد شد، برخلاف انتظار شنيدند امام (ع ) به او فرمود:
((برادرم ! اگر آنچه به من گفتى ، در من وجود دارد، از درگاه خدا، طلب آمرزش مى كنم ، و اگر در من وجود ندارد، از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد)).
آن مرد بين دو چشم امام را بوسيد و عرض كرد: ((آنچه گفتم در وجود تو نيست بلكه من به آن سزاوارترم )).


88)) گره گشائى

ابان بن تغلب ، از ياران نزديك امام صادق (ع ) است ، مى گويد: با امام صادق (ع ) در مكّه بودم ، همراه آن حضرت ، مشغول طواف كعبه شديم ، در اين وقت يكى از شيعيان ، از من تقاضا كرد كه همراه او براى برآوردن حاجتى كه داشت ، برويم .
من به طواف ، ادامه دادم ، او اشاره كرد، ولى من به او توجه نكردم زيرا دوست داشتم امام صادق (ع ) را تنها نگذارم .
او بار ديگر اشاره كرد، امام متوجه اشاره او گرديد، به من فرمود: او با تو كارى دارد؟
گفتم : آرى ، فرمود او كيست ؟
گفتم : از دوستان ما است ، شيعه است .
امام كه متوجه شده بود، او كار لازمى دارد، فرمود: نزد او برو.
عرض كردم : طواف را قطع كنم .
فرمود: آرى .
عرض كردم : ((گر چه طواف واجب باشد))؟
فرمود: آرى برو، گر چه طواف واجب باشد.
و از سخنان امام صادق (ع ) است كه فرمود:
مشى المسلم فى حاجة المسلم خير من سبعين طوافاً بالبيت الحرام .
ترجمه :
((سعى و گام برداشتن مسلمان براى برآوردن نيازهاى مسلمان ، بهتر از هفتاد بار طواف ، به دور كعبه است )).


89)) پاداش مصافحه

امام صادق (ع ) فرمود:
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) در جائى عبور مى كرد، با حذيفه (يكى از مسلمين ) ملاقات نمود، دست به طرف حذيفه دراز كرد تا با او مصافحه كند (يعنى دست به دست او بدهد).
حذيفه ، دست خود را كشيد.
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به او فرمود: ((من دستم را به سوى تو گشودم ، تو دستت را كشيدى و از من بازداشتى ؟!)).
حذيفه عرض كرد: ((اى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )! مردم مشتاقند و افتخار مى كنند كه دست به دست تو دهند و مصافحه كنند، ولى من (عذر داشتم عذرم اين است كه ) جنب هستم ، نخواستم در اين حال ، دستم با دست شما تماس پيدا كند)).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود:
اما تعلم ان المسلمين اذا التقيا فتصافحا تحاتت ذنوبهما كما يتحات ورق الشجر.
ترجمه :
((آيا نمى دانى كه وقتى مسلمانان با هم ملاقات كنند و دست به دست هم بدهند، گناهانشان مى ريزد، همانگونه كه برگهاى درخت مى ريزد؟)).


90)) محو، نه نحو!

شخصى علم نحو را فرا گرفته بود يعنى دستور زبان عربى را به خوبى مى دانست ، و او را دانشمند نحوى مى خواندند، روزى سوار بركشتى شد، ولى چون خودبين و مغرور بود، به كشتيبان كشتى گفت : آيا تو علم نحو، خوانده اى ؟ او گفت : نه .
نحوى به او گفت : نصف عمرت را تباه نموده اى ؟!
گفت : هيچ از نحو خواندى ، گفت :لا
گفت ، نيم عمر تو شد بر فنا
كشتيبان ، از اين سرزنش ، اندوهگين و دلشكسته شد، و در آن لحظه خاموش ‍ ماند و چيزى نگفت .
كشتى همچنان در حركت بود تا اينكه بر اثر طوفان به گردابى افتاد، و در پرتگاه غرق شدن ، قرار گرفت .
در اين هنگام ، كشتيبان كه شناگرى مى دانست ، به نحوى گفت : آيا شناگرى مى دانى ؟ او جواب داد: نه ، اصلاً.
فت كل عمرت اى نحوى فنا است
زآنكه كشتى غرق در گردابها است
دانشمند نحوى ، به غرور نابجاى خود پى برد، و دريافت كه نمى بايست آن كشتيبان را سرزنش كند، تا اين چنين در پرتگاه قرار گيرد و مورد سرزنش ‍ كشتيبان شود، آرى او دريافت كه بايد محوى شد نه نحوى ، يعنى بالاترين علم آنست كه انسان اوصاف زشت را از وجود خود محو و نابود كند، تا غرق درياى نابودى نگردد، اينجا است كه مولوى در دنبال داستان مى گويد:
محومى بايد نه نحو اينجا بدان
گر تو محوى ، بى خطر در آب ران
آب دريا مرده را برسر نهد
ور بود زنده زدرياكى رهد؟
چون بمردى تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
اى كه خلقان را تو خر مى خوانده اى
اين زمان چون خر برين يخ مانده اى
گرتو علامه زمانى در جهان
نك فناى اين جهان بين اين زمان
مرد نحوى را از آن در دوختيم
تا شما را نحو ((محو)) آموختيم


91)) در كنفرانس چه گفتند؟

نقل مى كنند: در زمانهاى گذشته ، شاهان هند و چين و ايران و روم ، براى مذاكره در امورى ، در يك جا اجتماع كردند، و براى تحكيم روابط خود كنفرانسى تشكيل دادند.
در اين جلسه كنفرانس ، يك روز از فوائد خاموشى (كنترل زبان ) سخن به ميان آمد، هر كدام نظريه اى دادند:
يكى گفت : ((من از كنترل زبان ، هرگز پشيمان نشده ام ، ولى از گفتار بسيارى كه زبانم به آن حركت كرده ، بسيار پشيمانم )).
ديگرى گفت : هر وقت من سخنى گفته ام ، آن سخن ، مالك من بوده است ، و هرگاه سخن نگفته ام ، خودم مالك آن بوده و صاحب اختيارم .
سومى گفت : از صاحب سخن ، در شگفتم ، زيرا سخنى كه مى گويد، اگر به خود او برگردد، ضرر مى رساند، و اگر برنگردد، نفعى به او نمى رسد.
چهارمى گفت : بر ردّ آنچه نگفته ام ، تواناترم ، تا آنچه گفته ام .
به اين ترتيب : هركدام به نحوى به مدح و نيكى كنترل زبان و حفظ آن ، اشاره اى كردند، و از بدى پرحرفى ، و بى قيدى زبان ، پرده برداشتند، و به انسانها در مورد گرفتار شدن به آفتهاى زبان ، هشدار دادند.


92)) معنى يقين و مقام ارجمند آن

امام پنجم حضرت باقرالعلوم (ع )، براى شاگردان خود، سخن مى گفت ، سخن از ايمان و اسلام و تقوى و يقين ، به ميان آمد، آن حضرت فرمود: ((ايمان ، يك درجه از اسلام بالاتر است ، و تقوى ، يك درجه از ايمان بالاتر است ، و يقين ، يك درجه از تقوى بالاتر است ، آنگاه چنين فرمود: ولم يقسم بين الناس شى ء اقل من اليقين .
ترجمه :
((چيزى در ميان مردم ، كمتر از يقين ، تقسيم نشده است )).
يكى از شاگردان پرسيد: ((يقين چيست ؟!)).
امام باقر (ع ) فرمود:
التوكل على اللّه ، والتسليم للّه ، والرضا بقضاء اللّه و التفويض الى اللّه .
ترجمه :
((حقيقت يقين ، عبارت است از 1- توكل بر خدا 2- و تسليم در برابر ذات پاك خدا 3- و رضا به قضاى الهى 4- و واگذارى تمام كارهاى خويش به خدا)).
و شخصى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كرد: ((شنيده ايم بعضى از ياران عيسى (ع ) روى آب ، راه مى رفتند))، آن حضرت فرمود: اگر يقين او محكمتر بود بر هوا، راه مى رفت .


93)) راهگشاى نشاط آور

بانوئى به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمد، و از شوهرش ‍ شكايت نمود، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: شوهرت را نمى شناسم ، سپس فرمود: ((راستى همان كه در چشمش سفيدى ، هست ؟!)).
بانو در عين آنكه از شوهرش شكايت كرده بود، ولى حاضر نبود كه به شوهرش نسبت نقص بدهند، لذا فورى عرض كرد: ((نه شوهرم چشمهاى سالم دارد، و سفيدى در چشمش نيست )).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: آيا دور سياهى چشم را سفيدى قرار نگرفته ؟
او عرض كرد: ((آرى چشم همه مردم چنين است )).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: منظور من همين است .
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) از اين طريق ، زن عصبانى را خوشحال كرد، و سپس مطالبى به او فرمود، تا به آغوش گرم خانواده برگردد، و با شوهر خود سازگار باشد.
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) گاهى شوخى مى كرد، ولى شوخى آن حضرت مطابق حق بود، و در عين آنكه درس صداقت را مى آموخت ، دلها را نرم مى كرد و راهگشاى مشكلات مردم مى شد.


94)) حرمت و قداست مكّه

بشر بن عاصم مى گويد: ((از پسر زبير، شنيدم ، گفت : به امام حسين (ع ) (هنگام حركت به سوى كربلا) عرض كردم : ((تو به سوى جمعيتى حركت ميكنى كه پدرت ، على (ع ) را كشتند، و برادرت (امام حسن (ع ) را خود واگذاردند، و تنها گذاشتند)) (بنابراين به سوى چنين جمعيت سسست عنصر و بى وفائى نرو).
آن حضرت در پاسخ من فرمود:
لان اقتل بمكان كذا و كذا احب الى من ان يستحل بى مكّه عرض ‍ به
ترجمه :
((هرگاه من در فلان جا و فلان جا، كشته شوم ، براى من بهتر است از اينكه بوسيله من ، مكّه ، بى حرمتى شود و مورد تعرض و اهانت قرار گيرد.))
اين سخن امام ، بيانگر آنست كه مكّه ، حرم امن الهى است و بايد حرمت آن را نگهداشت ، و بايد گفت هزاران نفرين بر آل سعود، كه در ذيحجه سال 1407 قمرى ، فاجعه خونين ، در مكّه پديد آوردند.


95)) دستگيرى قاتل على (ع )

عبد الرحمن بن ملجم ، از باقيمانده هاى خوارج نهروان بود، او از كوفه فرار كرده بود، طبق توطئه اى كه با همدستان خود، در مكّه ، طرح آن را به عهده گرفته بود، مخفيانه به كوفه آمد، و سرانجام صبح شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت ، ضربت خود را بر فرق مقدس على (ع ) وارد ساخت (كه على (ع ) بسترى شد و شب 21 همانسال به شهادت رسيد).
ابن ملجم پس از ضربت زدن ، پا به فرار گذاشت ، يكى از مسلمانان كه از قبيله همدان بود و ابوذر نام داشت ، او را دنبال كرد، به او رسيد و لباسى را كه در دست داشت ، بر سر او افكند، و سپس او را به زمين انداخت ، و شمشيرش را از دستش گرفت ، و او را نزد امير مؤمنان على (ع ) آورد.
وقتى كه چشم على (ع ) به ابن ملجم افتاد، فرمود: النفس بالنفس (اين جمله در آيه 45 سوره مائده آمده و منظور قصاص قتل است كه قاتل بايد به قتل برسد).
سپس فرمود: اگر من از دنيا رفتم ، همانگونه كه او مرا كشت ، او را بقتل برسانيد، و اگر از اين ضربت ، سالم ماندم ، رأ ى خود را خواهم داد.
ابن ملجم (اين خبيث ناپاك ) گفت : ((سوگند به خدا، من اين شمشير را به هزار (دينار) خريده ام و با هزار (درهم ) زهر، آن را مسموم نموده ام ، در اين صورت اگر اين شمشير به من خيانت كند (يعنى باعث قتل نشود) نفرين بر آن باد)).
مردم او را از كنار بستر على (ع ) دور كردند، از شدت ناراحتى نسبت به او، با دندانهاى خود، گوشت بدن او را بريده بريده مى كردند و مى گفتند:
((اى دشمن خدا، اين چه كارى بود كه كردى ؟ تو امت محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را به عزا نشاندى ، تو بهترين انسانها را كشتى )).
او خاموش بود، سخنى نمى گفت ، او را به زندان افكندند.
سپس مردم به حضور امير مؤمنان (ع ) آمده و با احساسات پرشور عرض ‍ كردند: ((ما گوش به فرمان شما هستيم ، هر گونه فرمان دهى ، همان را در مورد اين دشمن خدا (ابن ملجم ) اجرا مى كنيم ، چرا كه او باعث هلاكت امت و تباهى دين شده است )).
على (ع ) فرمود: ((اگر زنده ماندم ، رأ ى خود را خواهم گفت ، و اگر از دنيا رفتم ، با او همانگونه رفتار كنيد، كه با قاتل پيامبر، رفتار مى شود، نخست او را بكشيد، سپس بدنش را با آتش بسوزانيد.
پس از شهادت على (ع ) به امر امام حسن (ع ) او را كشتند و سپس ((ام هيثم )) (كه از زنان قهرمان طايفه نخع بود) پيكر ناپاك او را به آتش كشيد.


96)) آب به آسياب دشمن

زمان شاهان قاجار بود، حكومت عثمانى ، بزرگترين حكومت اسلامى در جهان بشمار مى آمد، كه پايتخت اين حكومت ، اسلامبول تركيه است .
در كنار سفارت حكومت عثمانى در تهران ، مسجد كوچكى وجود داشت ، (گويا هم اكنون نيز آن مسجد در كنار سفارت تركيه هست ).
امام جماعت آن مسجد (يا يكى از نماز خوانهاى آن مسجد) مى گفت : روضه خوانى را ديدم ، هر روز صبح به مسجد مى آيد و روضه حضرت زهرا (ع ) را مى خواند، بخصوص به خليفه دوم ، ناسزا مى گويد.
روزى به او گفتم : تو چه داعى دارى كه هر روز همين روضه را بخوانى و همان ناسزاگوئى تكرار كنى (با توجه به اينكه افراد سفارت ، و تبعه آن سفارت ، به آن مسجد براى نماز مى آمدند) مگر روضه ديگر نمى دانى ؟!
او در پاسخ گفت : روضه ديگر مى دانم ، ولى من يكنفربانى دارم روزى پنج ريال (بپول آن زمان ) به من مى دهد و مى گويد همين روضه را با اين كيفيت بخوان ، و خصوصيات بانى و محل او را گفت .
من پيگيرى كردم ، ديدم بانى ، يك نفر كاسب است و مغازه دارد، جريان را به او گفتم ، او گفت : شخصى روزى دو تومان به من مى دهد،
تا در آن مسجد، چنين روضه اى خوانده شود، پنچ ريال آن را به آن روضه خوان مى دهم ، و پانزده ريال آن را خودم برمى دارم .
جريان را پيگيرى نمودم ، سرانجام معلوم شد كه از طرف سفارت انگلستان روزى 25 تومان براى اين روضه خوانى مخصوص (براى ايجاد اختلاف بين شيعه و سنى و سپس ايران و حكومت عثمانى ) داده مى شود، كه پس از طى مراحل ، و دست بدست گشتن ، پنج ريال براى آن روضه خوان بى چاره مى ماند.
بايد متوجه بود كه دشمنان ، اين چنين سوء استفاده نكنند، و ما ناخودآگاه ، جزء مزدوران آنها قرار نگيريم و آب به آسياب دشمن نريزيم .
چنانكه مى گويند: دستهاى نامرئى خارجى در يكى از نقاط هند، كه شيعه و سنى در آن بودند، اين مسأ له را مطرح كردند كه آيا ذوالجناح امام حسين (ع ) در كربلا نر بود يا ماده ؟
منبرى ها و سخنرانان مدتها در محور اين موضوع ، بحث مى كردند، و ايجاد اختلاف مى نمودند، با اينكه ما بايد به مسائل اصلى بپردازيم كه به قول سعدى :
خانه از پاى بست ويران است
خواجه در فكر نقش ايوان است
لازم به تذكر است : در رابطه با اتحاد و حفظ وحدت ، بين فرقه هاى اسلامى ، در گذشته نيز علما و مراجع بزرگ ، هشدارها داده اند، از جمله اعلاميه اى است كه پنج نفر از علما و مراجع طراز اول شيعه داده اند كه آنها عبارتند از:
1- مرحوم آيت اللّه العظمى آخوند خراسانى 2- آيت اللّه العظمى سيد اسماعيل صدر 3- آيت اللّه العظمى شيخ الشريعه اصفهانى 4- آيت اللّه العظمى شيخ عبداللّه مازندرانى 5- آيت اللّه العظمى شهيد حاج آقا نوراللّه نجفى اصفهانى .
اين پنج بزرگوار، پاى اين اعلاميه را امضاء نموده اند در آخر اين اعلاميه آمده :
((... و اعلام مى كنيم وجوب اجتناب از چيزهائى كه موجب نفاق و شقاق است ، و اينكه بذل جهد كنند در حفظ نواميس ملت ، و معاونت در مواظبت براتفاق كلمه ، تا اينكه شريعت محمد (صلى اللّه عليه و آله ) به حفظ مقام دولتين عليتين عثمانى و ايرانى (ادام اللّه شوكتهما) محفوظ ماند)).


97)) توطئه پير يهودى !

اوس و خزرج ، دو قبيله بزرگ ، در مدينه بودند، و سالها باهم جنگ و دشمنى داشتند، سرانجام با هجرت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به مدينه ، و قبول اسلام آنها، در پرتو رهبريهاى خردمندانه رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) با هم متحد شده و با كمال صميميت به هم نزديك شدند، و جنگهاى خونين دهها سال آنها مبدل به صفا و برادرى گرديد.
روزى يكى از يهوديان كه سن پيرى را مى گذراند و بنام ((شاس بن قيس )) خوانده مى شد، از كنار اجتماع مسلمانان رد شد، آنها را در كمال صميميت ديد.
او با ديدن اين پيوند مقدس ، حتى بين اوس و خزرج ، ناراحت شد، و براى خود و همكيشانش (كه ثروت اندوزان حجاز بودند) احساس خطر نمود، و در فكر طرح نقشه اى افتاد كه به اين پيوند ضربه بزند.
او، يكى از جوانان يهود را اجير كرد، كه نزد اوس و خزرج برود و جنگهاى خونين آنها را بياد آنها بياورد، و آتش خاموش شده را شعله ور سازد.
آن جوان به اجراى آن طرح ، همت كرد، و با مهارت خاصى ، در ميان اوس و خزرج ، نشست ، و بطور مرموز، جنگهاى سابق را به ياد آنها انداخت ، كار به جائى رسيد كه كينه هاى سابق ، بجوش آمده ، و شنيده شد كه افرادى از هر دو طايفه ، تقاضاى شمشير كردند، و فرياد السلاح ، السلاح (شمشير، شمشير) بلند شد.
چيزى نمانده بود كه آتش جنگ بين آنها شعله ور گردد، كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) از جريان آگاه شد، و بى درنگ نزد آنان رفت و با سخنان مدبرانه و مهرانگيز خود آنها را بيدار ساخت ، و آنها آنچنان تحت تأ ثير سخنان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) واقع شدند، كه زارزار گريه مى كردند.
به اين ترتيب نقشه خائنانه پير يهودى كه به دست يك جوان يهودى ، اجرا شده بود، خنثى گرديد.
و در اين هنگام چهار آيه (آيه 98 تا 101 سوره آل عمران ) نازل گرديد، كه در دو آيه اول ، يهوديان را سرزنش كرد و در دو آيه آخر، به مسلمين ، هشدار داد، و در آيه 101 چنين مى خوانيم :
و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات اللّه و فيكم رسوله و من يعتصم باللّه فقد هدى الى صراط مستقيم .
ترجمه :
((چگونه امكان دارد كه شما كافر گرديد، با اينكه آيات خدا (قرآن ) بر شما خوانده مى شود، و پيامبر او در ميان شما است ، و هر كس كه به خدا تمسك كند، به راه راست ، هدايت شده است )).
اين آيه ، همچنان در جهان ، طنين انداز است ، كه تا قرآن و رهبر حقيقى در ميان شما است ، شما در راه تكامل قرار گرفته ايد، و ديگر هيچ عذرى براى انحراف و اختلاف نداريد.


98)) پند غلام سياه

عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) از طاغوتهاى خودسر و كثيف تاريخ است ، از كارهاى معمول او شرابخورى بود، او يك غلام سياهى بنام ((نصيب )) داشت كه غالباً همدم و نديم او بود، شبى عبدالملك ، با اصرار از نصيب ، تقاضا كرد كه شراب بخورد.
نصيب زير بار اين تقاضا نرفت ، و گفت : ((امير مؤمنان (عبدالملك ) مى دانند كه من نه خويشاوندى با خليفه دارم ، و نه حسب و نسب عالى ، من يك غلام سياه بيشتر نيستم ، تنها زبردستى و ادب من ، مرا به خليفه نزديك كرده است ، بنابراين چگونه راضى مى شوم كه (با خوردن شراب ) عقل و ادب خود را از دست بدهم ؟)) خليفه از اين جواب ، خوشش آمد و غلام سياه را معاف كرد.


99)) چهار نام

يكى از شاگردان پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله ) آن حضرت را ملاقات كرده و پرسيد: ((در روز قيامت ، راه نجات در چيست ؟!)).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: ((نجات براى كسانى است كه خدا را فريب ندهند و در نتيجه خداوند آنها را فريب دهد، زيرا كسى كه خدا را فريب دهد، خداوند او را فريب خواهد داد به اينكه : ايمان را از او سلب مى كند، در اين صورت اگر او بفهمد، در حقيقت خود را فريب داده است .
شخصى از رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) پرسيد: ((چگونه بنده ، خدا را فريب مى دهد؟!)).
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: ((اين گونه كه آنچه را خدا به او فرمان داده ، براى غير خدا انجام مى دهد، بپرهيزيد از رياكارى ، زيرا ريا، شرك به خدا است ، و آدم رياكار، در روز قيامت به چهار نام خوانده مى شود:
1- اى كافر 2- اى فاجر (گنهكار) 3- اى غادر (نيرنگباز) 4- اى خاسر (زيانكار) عمل تو پوچ شد، و پاداش تو نابود گرديد، و امروز براى تو بهره اى نيست ، پاداش خود را از كسى كه برايش عمل كردى ، تقاضا كن .
فريب دادن بشر به خدا و به عكس ، درست شبيه داستان معروفى است كه از بعضى از بزرگان نقل شده است كه به جمعى از بازرگانان گفت : ((بترسيد كه مسافران غريب ، بر سر شما كلاه بگذارند)).
كسى گفت : اتفاقاً آنها افراد بى خبر و ساده دل هستند، بلكه ما مى توانيم بر سر آنها كلاه بگذاريم ، مرد بزرگ گفت : ((منظور من هم همانست ، شما سرمايه ناچيزى از اين راه ، فراهم مى سازيد، و سرمايه بزرگ ايمان را از دست مى دهيد)) بنابراين كلاه بر سر شما مى رود.


100)) شكايت سه زن

امام صادق (ع ) فرمود: سه زن به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شرفياب شدند:
يكى از آنها گفت : ((شوهرم گوشت نمى خورد)).
ديگرى گفت : ((شوهرم ، از بوى خوش ، استفاده نمى كند)).
سومى گفت : ((شوهرم به زنان نزديك نمى شود (و تمايل براى آميزش نشان نمى دهد).
(در حقيقت ، اين بانوان از شوهران خود، شكايت داشتند، چرا كه شوهرانشان به اصطلاح غلط، به دنيا پشت پا زده بودند، و راه آخرت را پيش گرفته بودند، و خيال مى كردند كه استفاده صحيح از نعمتهاى دنيا، دنياپرستى مذموم است ).
رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) بسيار ناراحت شد، از خانه بيرون آمد در حالى كه بر اثر شدت ناراحتى ، عبايش به زمين كشيده مى شد، در اين حال وارد مسجد گرديد، به بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا خطاب به مردم فرمود:
((چه شده كه (گروهى از) ياران من ، از خوردن گوشت ، و بوئيدن بوهاى خوش ، و نزديك شدن به زنان ، دورى ميكنند؟!
اما انى آكل اللحم واشم الطيب و آتى النساء، فمن رغب عن سنتى فليس ‍ منى .
ترجمه :
((بدانيد كه من هم گوشت مى خورم ، و هم بوى خوش را استشمام مى نمايم ، و هم به زنان نزديك مى شوم ، بنابراين هر كس كه از روش من بى ميل شود، از من نيست )).
به اين ترتيب به آنها آموخت : خطى كه پيش خود، برگزيده خط انحرافى است .


next page

fehrest page

back page