next page

fehrest page

back page

فصل هفتم : در بيان قصه قارون است  
حق تعالى در سوره قصص فرموده است (ان قارون كان من قوم موسى ) (1340) بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود .
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه پسر خاله حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عم او بود؛ و بعضى گفته اند عم او بود.(1341)
(فبغى عليهم ) (1342) پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان . و در بغى او خلاف است : بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان ؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها. (1343)
و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة (1344) عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى بر مى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوت .
على بن ابراهيم گفته است كه : عصبه از ده است تا پانزده ؛ (1345) بعضى گفته اند: از ده تا چهل ؛ و بعضى گفته اند كه : در اين مقام چهل مراد است ؛ و بعضى شصت ؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه : كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد. (1346) اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين (1347) در وقتى كه گفتند به او قوم او جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السلام بود (1348) : شادى مكن ، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را . و ابتغ فيما آتاك الله الدار الآخرة طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانه آخرت را ( و لا تنس نصيبك من الدنيا) و فراموش ‍ مكن بهره خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى (و احسن كما احسن الله اليك ) و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو (و لا تبغ الفساد فى الارض ) و طلب فساد مكن در زمين (ان الله لا يحب المفسدين ) (1349)بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را .
( قال انما اوتيته على علم عندى ) (1350) گفت من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست .
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام . (1351)
و گفته اند كه : حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است ؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود. (1352)
اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوة و اكثر جمعا آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود ( و لا يسئل عن ذنوبهم المجرمون ) (1353) و سؤ ال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان ، زيرا كه خدا مطلع است بركرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان .
(فخرج على قومه فى زينة ) پس بيرون آمد قارون بر قوم خود يعنى بنى اسرائيل با آن زينتها كه داشت .
على بن ابراهيم روايت كرده است : يعنى با جامه هاى ملون رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر (1354)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس ‍ بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند. (1355)
قال الذين يريدون الحيوة الدنيا يا ليت لنا مثل ما اءوتى قارون انه لذو حظ عظيم (1356) گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را:اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهره بزرگى است در دنيا .
و قال الذين اوتوا العلم ويلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا يلقيها الا الصابرون (1357) و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما!ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبركنندگان بر ترك زينتهاى دنيا .
(فخسفنا به و بداره الارض ) پس فرو برديم قارون ومال او را به زمين فما كان له من فئة ينصرونه من دون الله و ما كان من المنتصرين (1358)(پس ‍ نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند
و اصبح الذين تمنوا مكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا ان من الله علينا لخسف بنا و يكانه لا يفلح الكافرون (1359) و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد،
اگر نه اين بود كه خدا بر ما منت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هر آينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت ، بدرستى كه رستگار نيستيد كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا
.
تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين (1360) اين است خانه آخرت ، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است .
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.
پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه ، و قارون از جمله ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را منون مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.
پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه ، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت :اى قارون !قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى ؟!با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.
موسى عليه السلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايه قصر او نشست ، حضرت جبه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيده مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت .
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا!اگر براى من غضب نكنى بر قارون ، پس من پيغمبر تو نيستم . پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه : من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن . و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السلام بسته بودند، پس ‍ حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه باز شدند و داخل قصر شد.
چون قارون نظرش بر موسى عليه السلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت :اى موسى !سؤ ال مى كنم از تو به حق رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى . موسى عليه السلام فرمود كه :اى فرزند لاوى !با من سخن مگو كه فايده ندارد.
پس به زمين خطاب فرمود كه : بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرو رفت و قارون تا زانو به زمين فرو رفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السلام را به رحم ، باز فرمود كه :اى فرزند لاوى !با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.
چون موسى عليه السلام به محل مناجات خود رفت ، حق تعالى فرمود كه :اى فرزند لاوى !با من سخن مگو.
موسى عليه السلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت : پروردگارا!قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم . باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السلام گفت : پروردگارا!اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم .
پس خدا فرمود كه :اى موسى !بعزت و جلال و جود و بزرگوارى و علو منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم اما چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم ،اى پسر عمران !از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محل استراحتى مهيا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.
موسى عليه السلام روزى به طور رفت با وصى خود يوشع عليه السلام ، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السلام گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : مردى از دوستان خدا مرده است ، از براى او مى خواهم قبرى بكنم .
موسى عليه السلام گفت : مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟
گفت : بلى . پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السلام گفت : چه مى كنى ؟
گفت : مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است !
موسى عليه السلام گفت : من مى روم . و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد، ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد. (1361)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت يونس عليه السلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرو رفت حق تعالى ملكى را بر او موكل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فرو برد. يونس عليه السلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم .
پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده ، چون مهلت يافت به يونس ‍ عليه السلام خطاب كرد كه : تو كيستى ؟
گفت : منم گناهكار خطاب كننده يونس بن متى .
گفت : چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران ؟
يونس گفت : هيهات !مدتى است كه از دنيا رفته است .
پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران ؟
يونس گفت : آن نيز هلاك شده است .
پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟
يونس گفت : هيهات !از آل عمران كسى نمانده است .
قارون گفت : زهى تاءسف بر آل عمران !
پس حق تعالى تاءسف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكل بود كه عذاب را از او بردارد در ايام بقاى دنيا. (1362)
قطب راوندى رحمة الله و ثعلبى روايت كرده اند كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشته كبود، از هر طرفى يك رشته به رنگ آسمان .
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت : خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت : اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.
چون موسى عليه السلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانه قربانى را كه حيوره مى گفتند به هارون عليه السلام مفوض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت ، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت .
پس بر قارون حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السلام گفت : پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود:والله كه من حيوره را به هارون ندادم ، خدا به او داده است . قارون گفت : والله كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد. موسى عليه السلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت : بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح .
چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آورند، در عصاى هيچيك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام ، حضرت موسى عليه السلام فرمود:اى قارون !الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست ؟ قارون گفت : اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى . غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.
پس موسى به نزد قارون آمد و با و مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، او از هر هزار درهم بر يك درهم ، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال ، چون قارون به خانه خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن .
پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.
بنى اسرائيل گفتند: تو سيد و بزرگ مائى ، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم .
گفت : امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زننا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم .
پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد يا طشتى از طلا، يا گفت : هر چه بطلبى به تو مى دهم كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى .
چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت : بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى .
پس موسى عليه السلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم ، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.
پس در اين وقت قارون گفت : هر چند تو باشى ؟
فرمود: هر چند من باشم .
قارون گفت : بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى .
موسى فرمود: من ؟
گفت : بلى .
فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام ؟ بحق آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه : راست بگو.
آن زن به توفيق سبحانى گفت : نه ، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم !
پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا!دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا!اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان .
پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.
پس موسى عليه السلام فرمود:اى بنى اسرائيل !خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست ا زاو دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس . موسى عليه السلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس ‍ قدمهاى ايشان را گرفت !باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرو رفتند!باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند!باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرو رفتند!در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.
موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!
پس حق تعالى وحى فرمود به موسى : هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى ، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هر آينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.
چون ايشان به زمين فرو رفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرو رود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!
چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرو رفت . (1363)
مؤ لف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين و ساير ائمه اطهار صلوات الله عليهم ابوبكر را فرعون اين امت فرموده اند و عمر را هامان اين امت و عثمان را قارون اين امت . (1364)
اين نيز از شواهد آن حديث است كه : آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابوبكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است . چنانچه فرعون مكرر اراده اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابوبكر مكرر اقيلونى (1365)مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد!چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهند شد.
و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشت ، اگر او به نفرين موسى عليه السلام به زمين فرو رفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شد وبه اسفل درك جحيم فرو رفت .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد. (1366)
و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تاءمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء الله در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم .
فصل هشتم : در بيان قصه گاو كشتن بنىاسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة (1367) امام عليه السلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه : ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت : بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است ، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.
موسى عليه السلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان آنها پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوند قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهنده محمد و آل طيبين اوست بر همه خلق كه ما او را نكشته ايم و كشنده او را نمى دانيم كه كيست ، اگر قسم بخورند ديه كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشنده او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.
آن قبيله گفتند:اى پيغمبر خدا!ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم ؟ حكم خدا چنين نيست !
و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت ، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عم ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عم پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همه قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤ ال فرمود از احوال آن كشته شده .
ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است .
موسى عليه السلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.
ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟
موسى عليه السلام فرمود: همه نفعها در فرمان بردارى و اطاعت حق تعالى است ، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.
گفتند:اى پيغمبر خدا!اين غرامت و جريمه گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقى بر گردن ما نيست ، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جراءت كنم و غير آن امرى بطلبم ، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم .
و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤ ال آنها را و از من سؤ ال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بعد از او بر جميع خلايق ، و مى خواهم به سبب اين قضيه را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او.
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا!بيان فرما براى ما كشنده او را.
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه : بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم ، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الا حكم او را قبول كنيد.
پس اين است معنى قول خدا كه و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة يعنى : موسى به ايشان گفت : خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را اگر مى خواهيد كه مطلع شويد بر قاتل آن مقتول ، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست .
قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين (1368) فرمود كه يعنى : گفتند:اى موسى !آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعه ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟ . موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بيخردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرموده خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفه مرد، مرده ، و نطفه زن مرده ، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى فرمود: چون حجت موسى عليه السلام بر ايشان تمام شد گفتند:اى موسى !دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد قال انه يقول انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك فافعلوا ما تؤ مرون (1369) پس موسى از حق تعالى سؤ ال كرد و به ايشان گفت : خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن ماءمور خواهيد شد .
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها گفتند:اى موسى !سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد قال انه يقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين (1370) آن حضرت بعد از سؤ ال از حق تعالى فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوشحال گرداند نظركنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش ‍ رنگى .
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى ان البقر تشابه علينا و انا ان شاء الله لمهتدون (1371) گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است ، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است .
قال انه يقول انها بقرة لا ذلول تثير الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شية فيها (1372) موسى گفت از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد .
قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما كادوا يفعلون (1373) گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند از گرانى قيمت آن بقره ، اما لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤ ال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره .
پس امام عليه السلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند:اى موسى !آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟
فرمود: بلى ، موسى عليه السلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره ، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤ ال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤ ال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است .
چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت ، تفحص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذريت ايشان عليهم السلام را و به او گفته بودند كه : چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم ، پس چون بيايند كه بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب .
چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.
گفتند: ما به يك دينار مى خريم .
چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : به چهار دينار بفروش .
چون به بنى اسرائيل گفت : مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم . چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : بلكه به صد دينار بفروش . پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم .
همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند!پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.
استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا!به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است .
پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت :اى پيغمبر خدا!اين دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا كشتند و بعد از كشتن در محله اين جماعت انداختند تا ديه مرا از ايشان بگيرند.
پس موسى عليه السلام آن دو نفر را كشت .
در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند:اى پيغمبر خدا!چه شد آن وعده اى كه با ما كردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است ، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى كه : بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيب و نيكو گردانم و در بهشت محل او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسر گردانيدم تا تنعم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.
پس جوان به موسى عليه السلام گفت :اى پيغمبر خدا!من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى عليه السلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى اراده بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.
در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد: خداوندا!سؤ ال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤ ال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسه ايشان كه مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرستاد كه : اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسه ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعم باشند.
اى موسى !اگر از من سؤ ال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هر آينه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤ ال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هر آينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم ، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديلهاى اعمالشان منع مى كنم ، منم خداوند عزيز حكيم . پس آن قبيله بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پريشانى مبتلا كردم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم ، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما!چه بسيار كور است دلهاى شما!مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ايشان عرض كردند: خداوندا!بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم ، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و آل طيبين ايشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد:اى موسى !بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات .
پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها) يعنى : به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشنده او، و هر يك گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد ( والله مخرج ما كنتم تكتمون )(1374) و خدا بيرون آورنده و ظاهر كننده است آنچه شما پنهان مى كرديد از اراده تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤ ال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را،(كذلك يحيى الله الموتى ) چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده ديگر، اما در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همه زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيده خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، ( و يريكم آياته ) و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السلام و فضيلت محمد و على و آل طيبين ايشان صلوات الله عليهم بر همه خلايق و آفريدگان ، (لعلكم تعقلون ) (1375) شايد شما تعقل و تفكر نماييد كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همه صاحبان عقول افضل و برترند. (1376)
على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به نزد موسى عليه السلام آورد و گفت : اين پسر عم من است كه كشته شده است .
فرمود: كى كشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟
در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت !چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم .
پدر گفت : من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.
چون به نزد موسى عليه السلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.
بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى ؟!ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم .
پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر و فارض آن است كه نر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند بلكه در ميان اين دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.
گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت ، و از اين عملهاه آن را معاف كرده باشند و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، اين گاو مال فلان مرد است يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او ، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.
فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن ، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.
پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند:اى پيغمبر خدا!الحال چه كنيم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود. (1377)
در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از بنى اسرائيل يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائيل گفتند:اى موسى !براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بياوريد.
اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤ ال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.
امر كرد موسى عليه السلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت :اى پيغمبر خدا!پسر عمم مرا كشته است ، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.
پس شخصى به موسى عليه السلام گفت : اين گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چيست ؟
گفت : آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت : خوب كردى ، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند. (1378)
و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است ، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم .
فصل نهم : در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و سايراحوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا (1379) يعنى : ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود يعنى يار و مصاحب دائمى خود كه : من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار ؛ يعنى هشتاد سال ، بعضى هفتاد سال گفته اند،(1380) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است . (1381)
بدان كه مشهور اين است كه : موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است ، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است ،و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه . و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه : موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است . (1382)
و مشهور آن است كه : دو دريا، درياى فارس و درياى روم است . (1383)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(1384)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه : چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت ، پس در خاطرش گذشت كه : خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه : درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه : نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است . برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم .
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است ، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت ، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت : بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم . در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت : پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است ، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد. (1385)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه : هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است ، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه : هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن . (1386)
(فلما بلغا مجمع بينهما) پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا . (نسيا حوتهما) فراموش كردند يا ترك نمودند ماهى خود را موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت ، فاتخذ سبيله فى البحر سربا(1387) پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت .
و بعضى گفته اند كه : موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت . (1388)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد. (1389)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا(1390)پس ‍ چون گذشتند از مجمع البحرين ، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى .
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (1391)يوشع گفت : آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم ، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم يا ترك كردم و نگفتم و باعث نشد بر فراموشى يا ترك آن مگر شيطان ، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب .
(قال ذلك ما كنا نبغ ) موسى گفت : همان بود كه ما طلب مى كرديم ، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست ، (فارتدا على آثارهما قصصا) (1392) پس ‍ برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (1393) پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود يعنى وحى و پيغمبرى و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند ، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا (1394) گفت به او موسى : آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟ ، (قال انك لن تسطيع معى صبرا) (1395) خضر گفت : بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى ، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا(1396) و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است ؟ .
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا (1397) يعنى موسى گفت : بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده ، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را ، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا (1398) خضر گفت كه : پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را . فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى ، خضر كشتى را سوراخ كرد قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا (1399) موسى گفت : آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى ؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم .
خضر گفت : آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى ؟
، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (1401) موسى گفت : مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم يا ترك كردم اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن .
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (1402) پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت ، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا (1403) موسى گفت : آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى ، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (1404) خضر گفت : آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى ؟ .
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (1405) موسى گفت : اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى ، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى ، معذور خواهى بود .
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (1406) پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى كه گفته اند كه : آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (1407) و طعام طلبيدند از اهل آن قريه ، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد .
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا ) (1408) موسى گفت :اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم ، يا آنكه كنايه گفت كه : كار عبثى كردى كه مزدى ندارد .
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا(1409)خضر گفت : اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد .
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا (1410) اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم ، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت ، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد .
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا(1411)و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما(1412) پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر.
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان ، ( و ما فعلته عن امرى ) و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم ، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا(1413) اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن .
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران ، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه : يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام ، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق ؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه : چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه : تو كيستى ؟
گفت : من موسى بن عمرانم .
گفت : توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است ؟
گفت : بلى .
عالم گفت : چه حاجت دارى ؟
موسى گفت : آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است . عالم گفت : خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى ، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم .
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت : كاش ‍ من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم ، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (1414) يعنى : بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه ، پس فرمود كه : مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه : تو را تاب ديدن كارهاى من نيست .
بعد از مبالغه ، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه : آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم . موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست ، و به جامه هاى كهنه و گل ، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت : اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى ؟!كار عظيمى كردى !
خضر گفت : نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى .
موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت .
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت : آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى ؟!بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى .
خضر گفت : نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت : اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى ، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى .
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ناصره مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت : درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت : سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه : اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى .
پس خضر گفت : اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى : اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه : چنين نازل شد آيه يعنى آن پسر پس ‍ پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود پس حضرت خضر گفت : من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه طبع كافرا يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد ، (1415)، و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند. (1416)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه : گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله ؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود (1417) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند (1418) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است ، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است
. (1419)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، محمد رسول من است ، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند . (1420)
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود. (1421)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود، (1422) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه : گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه : درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه : نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت ، پس ‍ موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه : پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم .
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت : مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى .
خضر عليه السلام گفت : تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى ، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم .
موسى عليه السلام گفت : بلكه من طاقت صبر با تو دارم .
خضر عليه السلام گفت :اى موسى !قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست ، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است ؟!
موسى گفت : عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده ، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت : اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم .
موسى گفت : قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت : نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم .
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى ، يعنى : مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت : شخص بى گناهى را كشتى ؟!كار بسيار بدى كردى .
خضر گفت : عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت : اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم ، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است ، پس رفتند تا رسيدند به قريه ناصره كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت ، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت ، پس خضر عليه السلام گفت : وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى ، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم و گفت : من مى خواستم آن را معيوب گردانم ، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را .
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم ، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه : ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد .و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه : ما مى خواستيم ، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه : ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه : پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت : اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم . (1423)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت : مرا وصيتى بكن . پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن ، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن ، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز. (1424)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى ، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى ؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام ؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن ، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است . (1425)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام به موسى گفت :اى موسى !شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش ‍ دارى يعنى روز قيامت ، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن ، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است ؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى ، آينده نيز چنين خواهد بود.(1426)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان ، اگر نيك است به نيكى ، و اگر بد است به بدى ؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى . (1427)
و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : چون موسى عليه السلام ماءمور شد از پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمه زندگانى مى گويند.
پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت : چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم .
پس در اين وقت يوشع قصه ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است . پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او جواب گفت ، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع بنود، پس خضر گفت : تو كيستى ؟
فرمود: منم موسى .
گفت : ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟
فرمود: بلى .
گفت : به چه كار آمده اى ؟
فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم .
گفت : من موكل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى .
پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات الله عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آنقدر براى موسى عليه السلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه ايشان صلوات الله عليهم اجمعين آنقدر نقل كرد كه موسى عليه السلام مكرر مى گفت : چه بودى اگر من از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى بودم ؟
پس حضرت صادق عليه السلام قصه كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السلام صبر مى كرد، خضر عليه السلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود. (1428)
در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هر آينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود. (1429)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هر آينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است . (1430)
از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى از خضر سؤ الها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود!خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه : مى گويد: بحق پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر. (1431)
و در حديث ديگر منقول است كه : چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤ ال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟
موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت . پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ ، خضر هم ندانست .
ناگاه صيادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت : چرا شما را در تعجب مى بينم ؟
گفتيم : از عمل اين مرغ تعجب داريم !
گفت : من مرد صيادم و مى دانم فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟
ما گفتيم : ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است .
پس صياد گفت : اين مرغى است در دريا آن را مسلم مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهند شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عم او.
پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صياد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تاءديب ما فرستاده بود. (1432)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود. (1433)
و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذوالقرنين عليهما السلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند. (1434)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: مثل على بن ابى طالب عليه السلام و مثل ما در ميان اين امت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤ ال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است ، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكركنندگان باش ، و فرموده است : نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است !دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مساءله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤ ال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و راءى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است ؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، والله كه موسى عليه السلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤ ال كند از آنچه نمى دانست ، و چون موسى از خضر سؤ ال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت : چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است ؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت : انشاء الله مرا صبر كننده خواهى يافت ، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.
خضر مى دانست كه موسى تاب عملش را نمى آورد، والله كه چنين است حال قاضيان و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان ، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السلام بود و پسنديده خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان .(1435)
و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السلام بر منبر بالا رفت ، و منبر او سه پله داشت ، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!
جبرئيل به نزد او آمد و گفت : به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى ، از منبر فرود آى ، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن .
پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه : حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است ، از براى ما توشه اى مهيا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است . پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت ، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پيرمردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!
پس موسى عليه السلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه : تو محافظت توشه ما بكن ، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فرو برد و گفت :اى موسى !از علم حق تعالى آنقدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است !
پس موسى عليه السلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آنقدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه ماءمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصه ماهى را از يوشع شنيد دانست كه از محل ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است ، پس موسى عليه السلام به او گفت : السلام عليك اى عالم ، خضر گفت : و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل ، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السلام گفت : من ماءمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى .
پس بعد از طى آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده ، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است ، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد!پس به كنار دريا به قريه ناصره رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت : كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم . (1436)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى موسى عليه السلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض ‍ كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.
موسى گفت : من نيز گمان ندارم !
پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است ، برو او را پيدا كن ، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت . (1437)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى و خضر عليهما السلام به آن پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت ، چون موسى اعتراض كرد،خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانه او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است ؛ (1438) پس در آخر گفت : براى اين او را كشتم كه والدين او مؤ من بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند. (1439)
و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند. (1440)
فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را ماءمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود. (1441)
در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤ منى ، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانه او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤ من نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح ، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد. (1442)
مؤ لف گويد: شيطان را در اين قصه غريبه ، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست ، مؤ من متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش ‍ او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است ، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. اما مفصل جواب بعضى از شبهات ، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:
اول آنكه : پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السلام محتاج به ديگرى شود در علم ؟
جواب آن است كه : پيغمبر از رعيت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است ، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السلام باشد و خضر عليه السلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.
دوم آنكه : خضر عليه السلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟
جواب آن است كه : ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحق كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثرا ماءمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را ماءمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحق جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.
سوم آنكه : موسى عليه السلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى مرتبه خضر را مى دانست و به او گفت كه : امر منكر كردى ، گناه كردى ؟
جواب آن است كه : ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت : منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.
بعضى گفته اند كه : كلام موسى معلق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى ، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن ؟ يا آنكه مراد او از منكر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است . چهارم آنكه : چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه : من اعتراض نخواهم كرد و سؤ ال نخواهم نمود تا خود علت كارهاى خود را بگوئى ، باز مخالفت آن كرد؟
جواب آن است كه : وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول انشاء الله فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.
پنجم آنكه : چگونه موسى عليه السلام گفت ( لا تؤ اخذنى بما نسيت ) و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست ؟
جواب آن است كه : در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت (فانى نسيت الحوت ) به معنى ترك است ، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است .
و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب بحارالانوار مذكور است ، (1443) و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت .
و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السلام را ايراد نمائيم . چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب عليحده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم .
ابن بابويه رحمة الله گفته است كه اسم آن حضرت : خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛ بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا(1444).براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پر گياه مى شود، او از همه فرزندان آدم عمرش درازتر است ، و صحيح آن است كه نام او تاليا است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام است . (1445)
مؤ لف گويد: بعضى نام آن حضرت را بليا گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس . (1446) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك ، از جبرئيل سؤ ال كرد كه : اين چه بو است ؟
گفت : اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت : خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند، تو را فرزندى بغير او نيست ، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت : امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى .
پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرموده حضرت خضر عليه السلام عمل كرد و گفت : بلى . مردم گفتند به پادشاه : بلكه آن زن دروغ گويد: زنان را بفرما كه ملاحظه آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است . چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است ، به پادشاه گفتند كه : تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچيك چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.
چون آن زن را به نزد خضر عليه السلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس ‍ كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤ ال كرد گفت : پسر تو زن است ، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟
پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش ‍ را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.
حق تعالى به او قوتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصور تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذوالقرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است ، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.
چون از نماز فارغ شدند ايشان را طلبيد و از ايشان سؤ ال كرد از احوال ايشان ، چون احوال خود را نقل كردند گفت : آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟
گفتند: بلى . پس يكى نيت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.
پس خضر عليه السلام ابرى را طلبيد و گفت : بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان ، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.
پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت : كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى ؟
گفت : فلان تاجر كه رفيق من بود.
چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت : من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز نمى شناسم .
پس آن مرد اول گفت :اى پادشاه !لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم ، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم .
پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت ، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السلام را در آنجا نيافت و برگشت . پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.
پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الا آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.
پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصه خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم ؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانه آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت : لا حول و لا قوة الا بالله چون دختر اين كلمه را شنيد گفت : اين چه سخن بود؟
گفت : بدرستى كه مرا خدائى هست كه همه امور به حول و قوت او جارى مى شود.
دختر گفت : تو را خدائى بغير از پدر من هست ؟!
گفت : بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست .
چون دختر به نزد پدر خود رفت ، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤ ال كرد، زن ابا نكرد از گفته خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است ؟ گفت : شوهر من و فرزندان من .
پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.
پس جبرئيل گفت : اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند. (1447)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تادر صور بدمند و همه زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم ، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤ منين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات الله عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد. (1448)
و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون ذوالقرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت ، پس ‍ رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمه آب در آنجا بود، پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت : هر يك ماهى خود را در يكى از چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.
پس خضر عليه السلام چون ماهى خود را به چشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت ، پس خضر جامه خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فرو برد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.
چون به نزد ذوالقرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت : يكى كم است ، تفحص ‍ كنيد كه نزد كيست .
گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است . چون خضر را طلبيدند و از او سؤ ال كرد، خضر قصه ماهى را نقل كرد.
ذوالقرنين پرسيد: تو چه كردى ؟
گفت : من از پى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم ، بيرون آمدم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
ديگر هر چند طلب كرد ذوالقرنين آن چشمه را نيافت ، پس به خضر گفت : تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدر شده بود. (1449)
در احاديث معتبره بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه السلام عليك اى اهل بيت نبوت ، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرماينده هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما. (1450)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : مسجد سهله محل نزول حضرت خضر عليه السلام است ؛ (1451) و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه : جمعى از صلحا آن حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است .
و ابن طاووس رحمة الله روايت كرده است كه : خضر و الياس عليهما السلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: بسم الله ما شاء الله لا قوة الا بالله ما شاء الله ، كل نعمة فمن الله ، ما شاء الله الخير كله بيد الله عزوجل ، ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله (1452) و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السلام در باب احوال ذوالقرنين عليه السلام گذشت .
قال الم اقل لك انك لن تستيطع معى صبرا (1453)

next page

fehrest page

back page