ذوالقرنين گفت :. آنچه پروردگار من مرا در آن متمكن گردانيده است از
مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من دهيد و مرا به آن احتياجى نيست ، پس
اعانت كنيد مرا به قوتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدى بزرگ ، بياوريد
براى من پاره هاى آهن .
پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت : بدميد
در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابه آتش ، پس گفت : بياوريد
مس گداخته تا بر آهنهاه بريزم ، پس نتوانستند ياءجوج و ماءجوج كه بر آن سد بالا
روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.
گفت : اين رحمت پروردگار من است ، پس چون بيايد وعده پروردگار من كه ايشان بيرون
آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعده پروردگار من حق است .
(925) اين است ترجمه لفظ آيات بر قول مفسران .
و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه : از
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كردند از
حال ذوالقرنين .
فرمودند: بنده شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد
بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيه مغرب ، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس
ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد
سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيه مشرق ، پس او
را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از
صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو
شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و
معجزه پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان
اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و
صحرا و راههاه و هر چه بود در زمين ، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و
باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه
در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه :
سير كن و بگرد در ناحيه مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و
ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در
دل ايشان افكندم .
پس روانه شد ذوالقرنين بسوى ناحيه مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى
كرد مانندن صداى شير خشمناك ، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق
و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر
مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه
اهل مشرق و مغرب همه منقاد او شدند، چنانچه حق تعالى فرموده انا مكنا له فى الارض و
آتيناه من كل شى ء سببا،(926)پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در
چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و
قلابها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند،
پس با آفتاب رفت تا جائى كه آفتاب طالع شد و بر
احوال اهل مشرق مطلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب
ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغير كرده بود، پس از آنجا به جانب
تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است ، پس
ايشان گفتند:اى ذوالقرنين !بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان
افساد مى كنند در زمين ، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون
مى آيندن و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از
براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدى بسازى ؟
گفت : مرا احتياجى به خراج شما نيست ، پس مرا اعانت نمائيد به قوتى و پاره هاى آهن از
براى من بياوريد.
پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر
گذاشتند در ميان آن دو كوه ، و ذوالقرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين ، پس
هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن
دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت : مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و
بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدى شد كه ياءجوج و
ماءجوج نتوانستند بر بالاى آن بر آيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.
و ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او
بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس
خدا او را دوست داشت ، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكن ساخت او را در آنها
تا آنكه مابين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذوالقرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او
رقائيل بود (927)، فرود آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى
گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذوالقرنين به او گفت : چگونه است عبادت
اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين ؟
رقائيل گفت :اى ذوالقرنين !چه چيز است عبادت
اهل زمين !در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و
هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و
هرگز سر بر نمى دارد.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت :اى رقائيل !مى خواهم كه در دنيا آنقدر زنده بمانم
كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حق طاعت او را چنانچه سزاوار اوست
بجا آرم .
رقائيل گفت :اى ذوالقرنين !خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق
تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤ
ال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى ، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.
ذوالقرنين گفت : آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست ؟
رقائيل گفت : نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و
جان آن را طى نكرده اند.
پرسيد كه : آن ظلمت در كجاست ؟
ملك گفت : نمى دانم . و به آسمان رفت .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه
رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد
در اين باب ، پس جمع كرد ذوالقرنين فقها و علماى
اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده
بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت :اى گروه فقها و دانايان و
اهل كتب و آثار پيغمبران ! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى
پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمه
زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا
خود سؤ ال كند از خدا مردن را؟
گفتند: نه اى پادشاه .
گفت : آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد
كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟
گفتنند: نه اى پادشاه .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش
او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى
پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذوالقرنين ماءيوس شد از آن جماعت ، آن
طفل گفت :اى پادشاه !تو سؤ ال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم
ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است .
پس شاد شد ذوالقرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و
گفت : خبر ده مرا از آنچه مى دانى .
گفت : بلى ،اى پادشاه !من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السلام آن كتابى كه نوشت
در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت ، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه
اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و اراده حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر
كه از آن چشمه بخورد نميرد تا سؤ ال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است
كه انس و جنى در آنجا راه نرفته است .
ذوالقرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت : نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه
موضع اين ظلمت كجاست ؟
گفت : بلى ، در كتاب حضرت آدم عليه السلام يافته ام كه در جانب مشرق است .
پس ذوالقرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى
ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع
شدند مهياى رفتن شد و با تهيه عظيم و قوت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و
درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده
سال چنين طى مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به
تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و مابين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت
فرود آمد و لشكر خود را در آن جا داد و اهل فضل و
كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت :اى گروه فقها و علما!من مى خواهم
كه اين ظلمات را طى كنم .
پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند:اى پادشاه !تو امرى را طلب مى كنى
كه هيچكس طلب نكرده است ، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است ،
نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.
گفت : مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.
گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقتى
به تو برسد، اما مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث
زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين
اهل زمين فاسد شوند.
پس ذوالقرنين گفت :اى گروه علما!مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است
؟
گفتند: اسبان ماديان باكره .
پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از
اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و
حضرت خضر را سركرده دو هزار كس (928) كرد و مقدمه لشكر خود گردانيد و امر كرد
ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر
خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده
سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا
كه خواهند بروند.
پس خضر عليه السلام گفت :اى پادشاه !ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم ،
اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم ؟
پس ذوالقرنين دانه سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابه
مشعل بود، و گفت : هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون
بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه : هر كه گم شده باشد از پى صداى آن
بيايد.
پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر
منزل كه خضر بار مى كرد ذوالقرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به
رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت : در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت
مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت ، چون در ميان آب افتاد
تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب
رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت ، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش
از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه
هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب ، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى
اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و
سوار شد و با لشكر خود روانه شد. و ذوالقرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن
چشمه مطلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه
روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين
سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه
قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذوالقرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود
آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را
بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در
ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك ، چون
صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟ فرمود: من ذوالقرنينم .
آن مرغ گفت : آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه
آمدى تا به در قصر من رسيدى ؟
ذوالقرنين را از مشاهده اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت :
مترس !مرا خبر ده از آنچه مى پرسم .
ذوالقرنين فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است ؟
فرمود: بلى .
آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آنقدر كه ثلث آن آن آهن را پر كرد، ذوالقرنين
بسيار ترسيد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف
ذوالقرنين زياده شد پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و آنقدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس
ذوالقرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الا الله را؟
فرمود: نه . پس ثلثش كم شد، باز ذوالقرنين خائف شد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟
فرمود: نه . پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت :اى ذوالقرنين !مترس و مرا خبر ده .
فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟
فرمود: نه ، پس كوچك شد تا به حال
اول برگشت .
چون ذوالقرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت ، مرغ گفت
:اى ذوالقرنين !از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به
بالاى قصر رفت ، پس بامى ديد كه كشيده است آنقدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا
نظرش بر جوان سفيد خوشروى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى
بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى ، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى
كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى
ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟
فرمود: منم ذوالقرنين .
گفت :اى ذوالقرنين !آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا
رسيدى ؟
ذوالقرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى ؟
گفت :اى ذوالقرنين !منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است ، انتظار مى كشم كه خدا
امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ
بود برداشت و بسوى ذوالقرنين انداخت و گفت : بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو
گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.
ذوالقرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به
ايشان نقل كرد، و قصه سنگ را بيان فرمود سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا
به امر اين سنگ ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفه آن و سنگى
مثل آن را در كفه ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پله آن به زير آمد، پس
سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه
مثل آن سنگ بود در كفه مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود،
گفتند:اى پادشاه !ما را علمى به امر اين سنگ نيست .
پس خضر به ذوالقرنين گفت :اى پادشاه !تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به
آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است .
ذوالقرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.
پس خضر عليه السلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در يك كفه
ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفه ديگر گذاشت ، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن
سنگ كه ذوالقرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت ،
هر دو كفه برابر ايستادند!
همگى تعجب كردند و به سجده در افتادند و گفتند:اى پادشاه !اين امرى است كه علم ما به
آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست ، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما
هزار سنگ در كفه ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود
و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟!
ذوالقرنين گفت :اى خضر!بيان نما براى ما امر اين سنگ را.
خضر گفت :اى پادشاه !بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش ، و سلطنت و
پادشاهى تو قهر كننده بندگان است ، و حكم او جدا كننده حق از
باطل است ، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به
بعضى ، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و
جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم ، و بدرستى كه مرا به تو امتحان
فرموده است و تو را به من .
ذوالقرنين گفت : خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن ساخته
است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است ، خبر ده مرا خدا تو
را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ .
خضر گفت :اى پادشاه !اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد:
مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك
بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ ، و
مثل تو نيز چنين است ، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى
نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه
انسى و جنى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او
بريزند.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : راست گفتى اى خضر، اين
مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر اراده شهرى نكنم .
پس داخل ظلمات شد و برگشت ، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى
چند راه مى روند، گفتند:اى پادشاه !اينها چيست ؟
گفت : برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه بر ندارد پشيمان مى شود.
پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن
سنگها زبرجد بود، پس هر كه بر نداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتيم ، و هر
كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم .
و برگشت ذوالقرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت
الهى واصل شد.
راوى گفت : هرگاه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام (929) اين قصه را
نقل مى فرمود مى گفت : خدا رحمت كند كه برادرم ذوالقرنين را كه خطا نكرد در آن راهى
كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در
آنجا بود همه را از براى مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و
در برگشتن رغبتش از دنيا برطرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد. (930)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : ذوالقرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود
برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و
ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت : صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را
حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فرو بريد.
پس چهل
روز به دريا فرو رفت ، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى
گويد:اى ذوالقرنين !اراده كجا دارى ؟
گفت : مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در
صحرا..
گفت :اى ذوالقرنين !اين موضعى كه تو در آن هستى ، نوح در ايام طوفان از اينجا عبور
كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرو مى رود و
هنوز به ته دريا نرسيده است .
چون ذوالقرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد. (931)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آن موضعى كه ذوالقرنين ديد كه
آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود. (932)
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى ابر را براى ذوالقرنين مسخر گردانيده بود، و اسباب را
براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او پهن كرده بود كه در شب مى ديد
چنانچه در روز مى ديد. (933)
و در حديث ديگر از ائمه عليهم السلام منقول است كه : ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود،
اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف
كردند چشمه زندگانى را و گفتند به او كه : هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد،
نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذوالقرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع
آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السلام سركرده
و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همه اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى
داشت ، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و
گفت : برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد
و ديگرى در چشمه او نشويد.
پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به
چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فرو برد، زنده شد و در ميان آب روان شد.
چون حضرت خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در
آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت ، پس برگشت با
اصحابش بسوى ذوالقرنين ، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرنند، چون جمع
كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحص كردند ماهى خضر عليه السلام برنگشته بود، چون
او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت : ماهى در آب زنده شد و از دست من
بيرون رفت .
گفت : تو چه كردى ؟
گفت : خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم ، نيافتم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
پس هر چند ذوالقرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت ، پس به خضر گفت كه : آن چشمه
نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد. (934)
و در احاديث بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام
منقول است كه : مثل ما مثل يوشع و ذوالقرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم
بودند و سخن ملك را مى شنيدند. (935)
و در احاديث بسيار از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : از آن حضرت پرسيدند كه : ذوالقرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و
شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟ فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك ، و شاخش نه از
طلا بود و نه از نقره ، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت
و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذوالقرنين گفتند كه
قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او
را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب
راست سرش زدند،پس به اين سبب او را ذوالقرنين گفتند. (936)
و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه : به خدمت حضرت امام موسى عليه
السلام رفتم ، و هرگز مرا نديده بود.
فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : بلى .
فرمود: همان سد است كه ذوالقرنين ساخت . (937)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : ذوالقرنين دوازده
سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى
سال در پادشاهى ماند. (938)
مؤ لف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا
بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار نيافت ، تا منافات با
احاديث ديگر نداشته باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : ذوالقرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون
داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانه كعبه ، و چون برگشت گفت :
شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوشروتر نديده بودم .
گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام است .
چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در
آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند پس ذوالقرنين گفت : سوار نمى شويم بلكه پياده
مى رويم بسوى خليل خدا.
و دوالقرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السلام را ملاقات كرد،
پس حضرت ابراهيم عليه السلام از او پرسيد كه : به چه چيز عمر خود را قطع كردى
يا دنيا را طى كردى ؟
گفت : به يازده كلمه :939 سبحان من هو باق لا يفنى ، سبحان من هو عالم لا ينسى ، سبحان
من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب ، سبحان من هو قيوم لا ينام ، سبحان من
هو ملك لا يرام ، سبحان من هو عزيز لا يضام ، سبحان من هو محتجب لا يرى ، سبحان من هو
واسع لا يتكلف ، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو . (939)
و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
منقول است كه : ذوالقرنين بنده صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر
بندگانش ، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى
، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند
مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت ، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز
ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنت او
خواهد بود يعنى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد
او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و
بزودى خدا سنت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى
خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذوالقرنين طى كرده باشد مگر
آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را
به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از
آنكه پر از ظلم و جور شده باشد. (940)
و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : ذوالقرنين پيغمبر نبود وليكن بنده شايسته بود كه خدا را دوست داشت و
اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را محير
گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و
به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان
او دروغ بگويند. (941)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذوالقرنين را مخير كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و
ملايم كرد، و ابر صعب را براى صاحب الامر عليه السلام گذاشت .
پرسيدند كه : صعب كدام است ؟
فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه
السلام بر چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت ، و
هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب . (942)
و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون او را محير كردند، اختيار ابر
نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى
حضرت صاحب الامر عليه السلام ذخيره كرده است . (943)
و در باب احوال ابراهيم عليه السلام گذشت كه :
اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذوالقرنين و ابراهيم
خليل عليهما السلام بودند. (944)
و گذشت كه : دو پادشاه مؤ من جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذوالقرنين
عليهماالسلام ، و فرمود كه : نام ذوالقرنين عبدالله پسر ضحاك پسر معد بود. (945)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر
بعد از نوح عليه السلام : ذوالقرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم
السلام . اما عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و اما داود پس مالك شد ما بين
شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان ، و اما يوسف پس مالك شد مصر و
صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد. (946)
مؤ لف گويد: پيغمبرى ذوالقرنين شايد بر
سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبه پيغمبرى داشت ، و در عدد ايشان مذكور
شد، و ممكن است كه عبدالله و عياش هر دو نام او بوده باشد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : ذوالقرنين چون به سد رسيد و از سد گذشت
داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و
طول او پانصد ذراع است .
ملك به او گفت :اى ذوالقرنين ! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى ؟
ذوالقرنين گفت : تو كيستى ؟
گفت : من ملكى از ملائكه خدايم كه موكلم به اين كوه ، و هر كوه كه خدا خلق كرده است
ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند
بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم . (947)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت : در بعضى از كتابهاى
خدا ديدم كه : چون ذوالقرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش ،
ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز
فارغ شد، پس ذوالقرنين به او گفت كه : چگونه تو را خوفى
حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من ؟
گفت : با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است ، و پادشاهيش از تو غالب
تر است ، و قوتش از تو شديدتر است ، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم
حاجت خود را نزد او نمى يافتم .
ذوالقرنين گفت كه : آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و
شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟
گفت : بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را:
اول : نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم ، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم ، جوانى
كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم ، زندگى كه در آن مردن نباشد.
ذوالقرنين گفت : كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست ؟
گفت : من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست ، و اينها در دست اوست ، و تو در تحت قدرت
اوئى .
پس گذشت به مرد عالمى ، به ذوالقرنين گفت كه : مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه
خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از
پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.
ذوالقرنين گفت : اما آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است ؛ و آن دو چيز كه جاريند:
آفتاب و ماه است ؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است ؛ و آن دو چيز كه
با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است .
گفت : برو كه تو دانائى .
پس ذوالقرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كله هاى مردگان را جمع
كرده بود به نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد
و گفت : مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى ؟
گفت : براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع ، و كدام مالدار بوده است
و كدام پريشان !و بيست سال است كه اينها را مى گردانم ، و هر چند نظر مى كنم نمى
شناسم و فرق نمى توانم داد.
پس ذوالقرنين رفت و او را گذاشت : مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى .
پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و
به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت :اى گروه !خبر خود را به من بگوئيد
كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و
تاريكى را و مثل شما نديدم !بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است
؟ گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.
گفت : چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است . گفت :
چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟
گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما حكام و قاضى نمى باشند
گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟
گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم .
گفت : چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم ، و زيادتى
اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم ، و رحم بر يكديگر مى كنيم .
گفت : چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست .
گفت : چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد.
گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست ، و نفسهاى خود را به
اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى .
گفت : چرا سخن شما يكى است ، و طريقه شما مستقيم و درست است ؟
گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم ، و مكر با يكديگر نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست ؟
گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويه در ميان خود قسمت مى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست ؟
گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم .
گفت : چرا عمر شما از همه عمرها درازتر است ؟
گفتند: براى آنكه حق مردم را مى دهيم ، و به عدالت حكم مى كنيم ، و ستم نمى كنيم .
فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟
گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل
نمى شويم .
فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟
گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم ، و خود را پيش از بلا تعزيه و
تسلى داده ايم .
فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟
گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم ، و باران را از ستاره ها نمى دانيم ، و همه
چيز را از پروردگار خود مى دانيم .
گفت : بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟
گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران
مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و
اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار
مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى
گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.
پس ذوالقرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى
واصل شد، و عمر او پانصد سال بود. (948)
و على بن ابراهيم رحمة الله به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است
كه حق تعالى ذوالقرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش ، پس ضربتى بر جانب راست
سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال ، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث
گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از
پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را
از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به ياءجوج و ماءجوج رسيد سدى در ميان
ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (949) كه مانع شد ايشان را از بيرون
آمدن .
پس حضرت فرمود كه : هيچيك از ياءجوج و ماءجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از
صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه .
پس ذوالقرنين از پى سببى رفت فرمود كه : يعنى از پى دليلى رفت تا رسيد به
آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقه جامه
بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او
التماس كردند كه سدى براى دفع ضرر ياءجوج و ماءجوج بسازد، پس امر كرد كه
پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه
شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابه آتش سرخ شد، پس قطر
كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدى شد، پس ذوالقرنين گفت كه : اين
رحمتى است از پروردگار من ، پس چون بيايد وعده پروردگار من ، آن را با زمين برابر
گرداند، و وعده پروردگار من حق است .
فرمود كه : چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان ، آن سد خراب شود، و ياءجوج و
ماءجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.
پس ذوالقرنين رفت بسوى ناحيه مغرب ، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند
شير غضبناك ، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه
هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه
اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه : خدا را در زمين چشمه اى هست
كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند
تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود
طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر. و به هر يك ماهى خشك داد و گفت : برويد به فلان
موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است ، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد
غير چشمه ديگران .
پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السلام ماهى
خود را در آب فرو برد ماهى زنده شد و در آب روان شد!
خضر عليه السلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرو رفت و از آب خورد، و چون
برگشتند، ذوالقرنين به خضر گفت كه : خوردن آن آب براى تو مقدر شده بوده است .
(950)
و ابن بابويه رضى الله عنه از عبدالله بن سليمان روايت كرده است كه گفت : من در
بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه : ذوالقرنين مردى بود از
اهل اسكندريه ، و مادرش پير زالى بود از ايشان ، و فرزندى بغير او نداشت ، و او را
اسكندروس مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق
جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به
آفتاب ، و دو قرن آفتاب يعنى دو طرف آن را گرفت ، چون خواب خود را براى قوم
خود نقل كرد او را ذوالقرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه
اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.
پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت : مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند
عالميان ، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد
ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان
قبول كردند، و فرمود كه : بايد طولش چهار صد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض
ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.
گفتند:اى ذوالقرنين !از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان
گذاشت كه بنايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به
آن سقف كنند؟
گفت : وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن ، آنقدر خاك در ميان آن بريزند كه با
ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤ منان قدرى طلا و نقره موافق
حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط
سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و
روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف ، و سقف را به آسانى درست كنيد،
و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك ، كه ايشان براى آن
طلا ونقره كه به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن .
پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز
مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان
را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.
چون قومش بر اراده او مطلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند:اى ذوالقرنين !تو را به
خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى ، و به شهرهاى ديگر مسافرت
ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو
و نما كرده اى و تربيت يافته اى ، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است ، هر حكم
كه در آنها مى خواهى بكن ، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقش بر تو از همه كس
بزرگتر است ، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى .
جواب گفت كه : والله گفته گفته شماست ، و راءى راءى شماست ، و ليكن من به منزله
كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشندن و از
پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيداى
گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى
شويد. پس دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت : مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا
صبر فرما در مفارقت من .
پس ذوالقرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را
باز نمى داشت . دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلى او و عيد عظيمى ترتيب داد و منادى
خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه : دهقان ، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز
حاضر شويد.
چون آن روز در آمد، منادى او ندا كرد كه : زود بيائيد، اما بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا
بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از
بلاها و مصيبتها باشد.
پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد،
و هيچيك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است .
چون مادر ذوالقرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را اما غرض دهقان را ندانست كه چيست ،
پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه :اى گروه مردمان !دهقان امر مى
كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه به بلائى و
مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا
عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.
چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول
بخل كرد و آخر پشيمان و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون
جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت :
شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن ، و
ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذوالقرنين عليه
السلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد
حضرت آدم عليه السلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود
در او دميد، و ملائكه را به سجده او ماءمور ساخت ، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را
گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد
به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن
معصيتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه
السلام را به آتش انداختن ، و پسرش را ذبح كردن ، و حضرت يعقوب را به اندوه و
گريه ، و حضرت يوسف را به بندگى ، و حضرت ايوب را به بيمارى ، و حضرت
يحيى را به ذبح كردن ، و حضرت زكريا را به كشتن ، و حضرت عيسى را به اسير
كردن ، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.
پس گفت : بيائيد برويم و تسلى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه
است ، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است .
پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان
را كه در آن مجلس گذشت ؟
گفت : بر جميع امور شما مطلع شدم ، و همه سخنان شما را شنيدم ، و در ميان شما كسى
نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد
و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و
از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به
قدر آنچه نيت كرديد و سعى كرديد در تسلى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى
بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.
پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقله جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.
اما ذوالقرنين ، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت ، و لشكر او در
آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : تو حجت منى بر
جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم ، و اين است
تاءويل خواب تو.
حضرت ذوالقرنين گفت : خداوندا!مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير
تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم ؟ و به
كدام تهيه بر ايشان غالب شوم ؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم ؟ و به كدام صبر
شدتهاى ايشان را متحمل شوم ؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم ؟ و لغتهاى ايشان
را چگونه بفهمم ؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم ؟ و به كدام ديده ايشان را
مشاهده كنم ؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم ؟ و به كدام
دل مطالب ايشان را درك كنم ؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم ؟ و به كدام حلم
صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم ؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم ؟ و به كدام
معرفت حكم ميان ايشان بكنم ؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم ؟ و به كدام
عقل احصاى ايشان بكنم ؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم ؟ بدرستى كه نزد من هيچيك
از اينها نيست ، پس مرا قوت ده بر ايشان ، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان ،
تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.
پس حق تعالى وحى كرد به او كه : بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را
به آن تكليف كرده ام ، و سينه تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى ، و فهم تو را
گنجايش مى دهم كه همه چيز را بفهمى ، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم ، و
احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را
براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز
نترسى ، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى ، و راءى تو را
درست مى كنم كه خطا نكنى ، و جسد تو را مسخر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس
كنى ، و تاريكى و روشنائى را مسخر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو
نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امتها را از
عقب تو بسوى تو جمع كند.
پس ذوالقرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه
وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند.
و به هيچ امتى از امتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى
كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد
كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و
منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحير مى
نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند،
تا آنكه رسيد به محل غروب آفتاب ، و ديد در آنجا آن امتى را كه حق تعالى در قرآن ياد
فرموده است ، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه
از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى
تواند كرد، و قوت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تاءييد الهى براى كسى
حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان
لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به
كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت ، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد:
سبحان ربى من الآن الى منتهى الدهر، سبحان ربى من
اول الدنيا الى آخرها، سبحان ربى من موضع كفى الى عرش ربى ، سبحان ربى من منتهى
الظلمة الى النور ، پس ذوالقرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوت
داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك .
پس آن ملك به او گفت : چگونه قوت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع
برسى ، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟
ذوالقرنين فرمود: مرا قوت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوت داد بر
گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است .
ملك گفت : راست گفتى ، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و
بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست ، و اين
اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است ، و سرش به آسمان
اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است ، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه ، و بر
روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه ، و چون خدا خواهد زلزله
در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من ، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن
شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم .
پس چون ذوالقرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن .
ملك گفت : غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن ، و اندوه مخور بر چيزى
كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.
پس ذوالقرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و
هر امتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان
طريق كه امتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان .
و چون از مابين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است
، و در آنجا امتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امتى
كه ايشان را ياءجوج و ماءجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم ، مى خوردند و مى
آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و
خلقتشان شبيه بود به انسان اما از انسان كوچكتر بودند و در جثه
اطفال بودند، و نر و ماده ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت
مساوى يكديگر بودند،
و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و
گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و
ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت ، و به جاى ناخن
چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان ، و چون به خواب مى رفتند يك
گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت ، و
خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى
زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى ، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى
بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان ،
فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى
شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به
قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.
و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و
نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا
كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى
شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را
نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين
كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا
كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرا
مى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و
احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست ، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا
نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان ، و به اين سبب
بر مردم غالب مى شدند.
و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد
فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى ، و
ايشان را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس
عسل اما شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را
نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى
گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى
ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچيك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن
خود را، زيرا كه هيچيك از نر و ماده ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى
رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان
بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.
و ايشان در زمان ذوالقرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند
و خرابى مى كردند، و از امتى به امت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى
دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو بر نمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ
متوجه نمى شدند.
پس چون اين امت كه ذوالقرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع
شدند و استغاثه كردند به ذوالقرنين كه در ناحيه ايشان بود و گفتند:اى ذوالقرنين !ما
شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو
پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى
اهل زمين از نور و ظلمت ، و ما همسايه ياءجوج و ماءجوج شده ايم ، و ميان ما و ايشان فاصله
اى بغير از اين كوهها چيزى نيست ، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه ،
اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان ، و ما
را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند اما از
قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى
درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچيك از
مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و
اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم
كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوت به تو عطا
فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است ، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در
ميان ما و ايشان سد بسازى ؟
ذوالقرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس
شما مرا يارى كنيد به قوتى كه در ميان شما و ايشان سدى بسازم ، بياوريد پاره هاى
آهن را.
گفتند: از كجا بياوريم اينقدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟
فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس .
گفتند: به كدام قوت ما قطع كنيم آهن و مس را؟
پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را سامور مى
گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را
مى گداخت ، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند و
به همين آلت حضرت سليمان عليه السلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه
شياطين از معدنها براى او مى آورند قطع مى كرد پس جمع كردند از آهن و مس براى
ذوالقرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند
مانند تخته هاى سنگ ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به
جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.
و فرمود كه پى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك
ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان
آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن ، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه
شد، پس آن سد به منزله جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن .
پس ياءجوج و ماءجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد
مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و بر مى گردند، و پيوسته بر
اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جمله علامات قيامت ظهور قائم
آل محمد صلوات الله عليه است ، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد،
چنانچه خدا فرموده است : تا وقتى كه گشوده شود ياءجوج و ماءجوج ، و ايشان از هر
بلندى به سرعت روانه شوند (951)(952).
مؤ لف گويد: بعد از اين ، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى
تكرار ذكر نكرديم ، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته است
محل اعتماد نيست .
باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام
به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با
حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب
فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند
كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته
او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.
فرمود:اى ثابت !مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ
ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما
نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه
يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و
بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى
كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه
يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد
سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند،
و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست
و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت
گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و
آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان
مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه :اى يعقوب !بتحقيق كه
ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب
تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو
نازل مى گردد.
اى يعقوب !بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من
كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و
طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
اى يعقوب !آيا رحم نكردى ذميال بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع
است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت
افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد
سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او انا لله و انا
اليه راجعون گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا
حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح
زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان
من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و
استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو
نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى
خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى
باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و
ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود
يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت :اى پدر!در خواب ديدم كه يازده ستاره و
آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش
به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود
نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين
نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود
نقل كرد.
حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و
آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس
رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد
در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون
برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان
اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش
محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و
آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى
هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا
خالى گردد روى پدر شما براى شما يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به
ديگرى نياورد و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين
عمل توبه كنيد و صالح شويد.
پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند:اى پدر ما!چرا ما را امين نمى گردانى بر
يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او
را فردا با ما كه بچرد يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند بدرستى كه ما او را حفظ
كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من
ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او
غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب
يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او
و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف
دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق
تعالى در باب يوسف .
چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و
چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و
باز به ايشان داد و برگشت .
پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه
السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را
بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى
اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را
بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از
پدر جدا كنيد.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد
در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه :اى فرزندان روبين !سلام مرا به
پدرم برسانيد.
چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده
است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه
كنان و گفتند:اى پدر!ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و
يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت :
انا لله و انا اليه راجعون و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او
فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود:
بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به
خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم
تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.
|