فصل ششم : در بيان ماءمور شدن ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه : جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه
السلام آمد و گفت :اى ابراهيم !سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و
اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السلام را برد به منى
و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه
عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد
غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن
مسجدى كه در عرفات است ، پس او را برد و در
محل وقوف بازداشت و گفت :اى ابراهيم !اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را
بشناس ، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت :
بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را
به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف
را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن
جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح ، و حضرت ابراهيم عليه
السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و
خوشحال ، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده
طفل را هم با خود آورده بود به حج .
چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه : تو برو به
زيارت كعبه ، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى ، در
آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بنى انى
ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى (865)اى فرزند عزيز من !بدرستى
كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم ، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و
چه مصلحت مى دانى ؟ .
آن فرزند سعادتمند گفت : اى پدر من !بكن آنچه به آن ماءمور شده اى ، بزودى مردا
خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان ، (866)، و هر دو امر خدا را
تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت :اى ابراهيم !چه مى خواهى
از اين پسر؟
گفت : مى خواهم او را ذبح كنم .
گفت : سبحان الله !مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است !
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : خدا مرا به اين امر فرموده است .
گفت : پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده
است شيطان است .
حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو!آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر
كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در
اين شكى ندارم .
گفت : نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : و الله ديگر با تو سخن نمى گويم . و عزم كرد كه
فرزندش را ذبح كند.
شيطان گفت :اى ابراهيم !تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين
كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.
حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او،
چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت :اى پدر!روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم
ببند.
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود:اى فرزند!با كشتن ، دست و پايت را ببندم ؟ اين هر
دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس
جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و
سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛
جبرئيل پيش از كشيدن ، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق
طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را
گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز
جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس
جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ثبير كشيد و فرزند را از زير دست حضرت
ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السلام رسيد از
جانب چپ مسجد خيف كه اى ابراهيم !خواب خود را درست كردى ، ما چنين جزا مى دهيم
نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا . (867)
در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده
بود در ميان وادى و گفت : كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم ؟
گفت : شوهر من است .
گفت : كيست آن غلامى كه همراه او ديدم ؟
گفت : او پسر من است .
گفت : ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.
گفت : دروغ مى گوئى ، ابراهيم رحيمترين مرد است ، چگونه پسر خود را مى كشد؟!
گفت : به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده
بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت .
گفت : چرا؟
شيطان گفت : گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است .
ساره گفت : سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه
حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است ، پس چون از مناسكش فارغ
شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت : خداوندا!مرا مؤ اخذه
مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل .
پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر
خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا
ارتحال كرد.
راوى پرسيد كه : در كجا خواست كه او را ذبح كند؟
گفت : نزد جمره وسطى ، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است ،
و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و
در سياهى سرگين مى انداخت ، يعنى در علفزار.
پرسيد: چه رنگ داشت ؟
فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود. (868)
مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست
ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است ، اسحاق بوده است ، و در اين باب
خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست ، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه
او اسحاق بوده است ، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه
آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است ، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه
كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه
ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و
محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه ذبيح بودن او در آن
عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق
اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود
را طلبيد و از او پرسيد: او گفت : علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح
اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و
اسماعيل جد عرب است ، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما.
(869)
و به سند موثق منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند از معنى
قول حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم ،
فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و عبدالله فرزند
عبدالمطلب .
اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را، پس
چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت :اى فرزند!در خواب ديدم كه تو را
ذبح مى كنم ، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟
گفت :اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى . و نگفت كه بكن آنچه ديده اى ، عن قريب
خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران .
پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم ، به گوسفندى سياه و
سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت
در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى ، و
قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق
تعالى به او فرمود: باش ، پس بهم رسيد براى آنكه فداى
اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى
اسماعيل است ، پس احد ذبيحين اين است . (870)
مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب
احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه : روايات مختلف
است در ذبيح ، بعضى از آنها وارد شده است كه
اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است ، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه
صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از
او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا
و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد
در ثواب . چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح
ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه
السلام منقول است و حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر
دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است ، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده
است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است ، پس بر اين وجه
سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه
اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و
والد مجازى .
و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از
فضل بن شاذان كه گفت : شنيدم حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود: چون خدا امر
فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او
نازل ساخت ، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود
اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد
تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به
دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح
كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.
پس خدا وحى فرمود بسوى او كه :اى ابراهيم !كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض
كرد: پروردگارا!خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد
مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟
عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من .
فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟
گفت : بلكه فرزندان او.
حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش
دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من ؟
عرض كرد: خداوندا!بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش
دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
پس خدا وحى فرمود كه :اى ابراهيم !بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت
محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى
كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد،
پس حق تعالى به او وحى فرمود:اى ابراهيم !فدا كردم جزع تو را بر پسرت
اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السلام
و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات
اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان .
و اين است معنى قول خدا كه : فدا داديم او را به ذبح بزرگ . (871) تمام
شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم . (872)
و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى
آنكه از رحم مادر بيرون آيد. (873)
و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: ذبيح ،
اسماعيل بود يا اسحاق ؟
فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت
اسماعيل و قصه ذبح فرموده است : بشارت داديم او را به اسحاق (874)، پس
چون تواند بود كه ذبيح ، اسحاق باشد؟!(875)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : ذبيح ، اسماعيل است . (876)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام
شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير و آن كوهى است در مكه
كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت : نصيب مرا بده از
اين گوسفند.
فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است
؟!
پس خدا وحى نمود به او كه : او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است
زيرا كه محل جمع شدن خون است ، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند،پس
ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد. (877)
و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد:
اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق ؟ و كدام يك ذبيح بودند؟
فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج
سال ؛ و ذبيح ، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست
اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى ، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به
اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه
گفت رب هب لى من الصالحين (878) از خدا سؤ
ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان ، و حق تعالى در سوره صافات مى
فرمايد (فبشرناه بغلام حليم ) (879) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار،
يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ ؛ بعد از ذكر اينها
فرمود: بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر
او و بر اسحاق (880)، پس ذبيح ، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق ، پس
كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل ، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده
است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است . (881)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام
منقول است كه : اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست ، هر آينه آن
را فداى اسماعيل مى گردانيد. (882)
و در حديث ديگر به جاى اسماعيل ، اسحاق وارد شده است . (883)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : يعقوب عليه السلام به عزيز مصر نوشت : ما
اهل بيت ابتلا و امتحانيم ، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش ، و پدر ما اسحاق را
امتحان كردند به ذبح . (884)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است : ساره به ابراهيم
گفت : بپر شده اى ، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به
آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند
انشاء الله . پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.
خدا وحى فرمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان مى
كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت ، پس بشارت
اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال . (885)
و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : صاحب ذبح
كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود. (886)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به
اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟
فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد (فبشرناه
بغلام حليم ) (887)يعنى اسماعيل ، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در
باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد،
روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السلام نشسته بود
اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست ، چون ساره اين
حال را مشاهده كرد گفت :اى ابراهيم !فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود
به جاى او مى نشيند؟!نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر
باشند، ايشان را از من دور كن ، و ابراهيم عليه السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى
داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت
اسماعيل ، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش
اسماعيل را در موسم مكه ، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده
بود.
چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيم عليه السلام هاجر و
اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه
اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به
قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و برگشت با
اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و
چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت :اى فرزند!من در خواب ديدم كه تو
را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى ؟
گفت :اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى .
چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى ، و اين در روز نحر بود، و
چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را
بكشد، پس نندا به او رسيد:اى ابراهيم !خواب خود را راست كردى و به فرموده من
عمل نمودى . و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر
مسكينان . (888)
و از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟
فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه : آرزو كن و از خدا بطلب آنچه
خواهى .
پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش
اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى
اسماعيل ، و خدا آرزوى او را داد. (889)
مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح ،
اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم ، و بسيارى از قصص ابراهيم
عليه السلام در قصه لوط عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .
باب هشتم : در بيان قصص حضرت لوط عليه السلام و قوم آن حضرت است
مشهور ميان مفسران آن است كه : حضرت لوط عليه السلام پسر برادر حضرت ابراهيم
عليه السلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خاله
ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر
قول اخير (890)،و اين اقوى است ، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه
كرده متولد شده است . (891)
و شيخ على بن ابراهيم رحمة الله ذكر كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را
در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كامله خود آتش را او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم
عليه السلام خائف شد و گفت : از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش ، و ابراهيم
عليه السلام ساره را به نكاح خود در آورده بود و او دختر خاله ابراهيم بود و ايمان به
آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه
السلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت .
پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت ، زيرا
كه غيرت عظيم داشت . چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود،
عمال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها
را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف
اوئى در مذهب ، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه ، و او سندوم
نام داشت ، پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه
با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون
برد.
سندوم گفت : راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.
سندوم گفت : حق كدام است ؟
فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها
تا من اينها را به ايشان بدهم .
سندوم گفت : بلى ، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.
پس دست از او برداشتند.
و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس
ابراهيم گذشت به بعضى از عمال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او
بود مى گرفت ، و ساره با ابراهيم بود در صندوق ، پس عشر آنچه با او بود گرفت و
آمد بسوى صندوق و گفت : البته مى بايد اين صندوق را بگشائى .
ابراهيم عليه السلام گفت : هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.
گفت : البته مى بايد بگشائى ؛ و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره
افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت : اين زن كيست كه با خود دارى ؟
فرمود: خواهر من است و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين .
پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او
دراز كند، ساره گفت : پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد
و شدت عظيم به او رسيد و گفت :اى ساره !چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟
گفت : براى آن چيزى است كه قصد كردى .
گفت : من قصد نيك نسبت به تو كردم !خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت
اول برگرداند.
ساره گفت : خداوندا!اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت
اول برگردان .
پس برگشت به حال صحت ، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت :اى ساره !اين
كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد و آن هاجر مادر
اسماعيل بود .
پس ابراهيم عليه السلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه
مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او
را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در
آتش انداخت و نسوخت ، و به او مى گفتند كه : مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر
كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد،
و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار
داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و
زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين
بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت : مى خواهيد دلالت كنم
شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچكس به شهرهاى شما وارد نشود ؟
گفتند: آن امر چيست ؟
گفت : هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.
پس شيطان به صورت پسر ساده خوشروئى به نزد ايشان آمد و به ايشان در آويخت
تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين
عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان
با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.
پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را
بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق
تعالى ، چون نظر ايشان به لوط عليه السلام افتاد گفتند: تو كيستى ؟
گفت : من پسر خاله ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را
بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و اين
عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.
پس جراءت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه
بر ايشان مى گذشت كه اراده بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست
ايشان خلاص مى كرد.
و لوط عليه السلام از ايشان زنى به نكاح خود در آورد و چند دختر از آن زن بهم
رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او
قبول نكردند، گفتند:اى لوط!اگر دست از نصيحت ما بر ندارى هر آينه تو را سنگسار مى
كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم ، پس لوط بر ايشان نفرين كرد.
روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت
كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار
نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.
ابراهيم گفت : سلام .
پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت : مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.
ساره گفت : نيست نزد ما مگر گوساله اى .
پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد:
بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت ، گفتند، سلاما، گفت : سلام
، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان ، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى
رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در
دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت : چرا امتناع مى كنيد از خوردن
طعام خليل خدا؟
پس گفتند به ابراهيم كه : مترس ، ما رسولان خدائيم ، فرستاده شده ايم بسوى قوم
لوط كه آنها را عذاب كنيم . پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از
پيرى حيضش برطرف شده بود.
حق تعالى مى فرمايد كه : پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به
يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت : يا ويلتا!آيا من
خواهم زائيد و من پير زالم و اينك شوهرم مرد پيرى است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب
، پس جبرئيل به او گفت : آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد
يا بر شماست اى اهل بيت ، بدرستى كه او مستحق حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است ،پس
چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به
مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به
جبرئيل كه : به چه چيز فرستاده شده اى ؟
گفت : به هلاك كردن قوم لوط.
ابراهيم گفت : لوط در ميان ايشان است ، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟
جبرئيل گفت : ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست ، او را نجات مى دهيم و
اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.
ابراهيم گفت : يا جبرئيل !اگر در آن شهر صد مرد از مؤ منان باشند، ايشان را هلاك خواهيد
كرد؟
جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر پنجاه كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر ده كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم گفت : اگر يك كس باشد؟
گفت : نه ، چنانچه خدا فرمود: نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان .
(892)
ابراهيم عليه السلام گفت :اى جبرئيل !در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.
پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم برهم زدن كه :اى ابراهيم !اعراض كن از
شفاعت ايشان ، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى
ايشان عذابى كه رد نمى شود.
پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در
وقتى كه زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت : شما كيستيد؟
گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم ، امشب ما را ضيافت كن .
لوط به ايشان گفت كه :اى قوم !اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و
مالهاى ايشان را مى گيرند.
گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت ، امشب ما را ضيافت كن .
پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت : امشب مهمانى چند به من وارد شده
اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا
حال كرده اى از تو عفو كنم . گفت : چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه
مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى
افروخت . پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند
داخل خانه لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت ، پس
اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانه حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند
گفتند:اى لوط!آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى ؟ و خواستند فضيحت
برسانند به مهمانان او .
گفت : اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار
مگردانيد در باب مهمانان من ، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و
صلاح مايل باشد و مروى است كه : مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه
هر پيغمبرى پدر امت خود است ، پس ايشان را به
حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام ، پس گفت : زنهاى شما پاكيزه ترند از
براى شما . (893)
گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقى نيست ، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم .
چون از ايشان نااميد شد گفت : كاش مرا قوتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به
ركن شديدى . (894)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از حضرت
لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش ، و قبيله و عشيره در ميان ايشان
داشت . (895)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : مراد لوط از قوت ، قائم
آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن
حضرت بود. (896)
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى با او هست .
لوط گفت : كيستيد شما؟
جبرئيل گفت : من جبرئيلم .
لوط گفت : به چه امر ماءمور شده ايد؟
گفت : به هلاك ايشان .
گفت : در اين ساعت بكنيد.
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل
بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه :
بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى
عمل قبيح ، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را (897) ، پس چون اين
حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان
نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه : چون پاره اى از شب برود،
اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به
عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به آنها مى رسد.
و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت :اى قوم !آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را
وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان
شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانه لوط و او را حراست مى
كردند.
پس جبرئيل گفت :اى لوط!بيرون رو از ميان ايشان .
گفت : چگونه بيرون روم و در دور خانه من جمع شده اند؟
پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت : از پى اين عمود برو و هيچيك نگاه به
پس مكنيد.
پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او
سنگى فرستاد و او را كشت . پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از
شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقه هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدى كه
اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر
ايشان ، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از
سجيل يعنى از گل سخت شده يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا
پياپى و منقط و رنگارنگ . (898)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه
حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش
در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند. (899)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه فرمود كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هر صبح و شام
پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از
بخل ، حق تعالى مى فرمايد كه : هر كه نگاه داشته شود از
بخل نفس خود، پس ايشان رستگارانند (900)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت
بخل ، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس
بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان ، پس فرمود كه :
شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و
اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين
ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس ، پس
بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى
آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين
عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه
قوافل به شهر ايشان فرود نيايد و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين
عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس
بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه
اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى
دادند بر آن ، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر و عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح
تر است نزد خدا از بخيل بودن .
راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار را كردند؟
فرمود: بلى ، مگر اهل يك خانه از مسلمانان ، مگر نشنيده اى فرموده خدا را كه : پس
بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤ منان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان
. (901)
پس آن حضرت فرمود كه : حضرت لوط در ميان قوم خود سى
سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى ، و
ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و
غسل جنابت نمى كردند.
و لوط پسر خاله حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السلام خواهر لوط بود،
و حضرت لوط و ابراهيم عليهماالسلام دو پيغمبر
مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم
و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شر قوم
خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان ؟
مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به
مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان .
پس لوط عليه السلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه
مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و
پيوسته لوط و ابراهيم عليه السلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و
لوط عليهما السلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد
عذاب قوم لوط را مودت حضرت ابراهيم و خلت او و محبت لوط عليه السلام را ملاحظه
نموده عذاب را از ايشان تاءخير مى كرد.
پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدر فرمود، مقرر نمود كه عوض
دهد ابراهيم عليه السلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلى حضرت
ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان
فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به
اسماعيل ، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛
پس چون رسولان ، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان
گفت و گفت : من از شما ترسانم .
گفتند: مترس ، ما رسولان پروردگار توئيم ، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پسر دانا
اسماعيل بود از هاجر .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به رسولان گفت : آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين
حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟!پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.
گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى ، پس مباش از نااميدان .
پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه : بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟
گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان
گروهى بودن فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان .
پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت : بدرستى كه لوط در ميان ايشان است . گفتند: ما
بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست ، البته نجات مى دهيم او را و
اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است .
چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت : شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى
شناسم .
گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و
بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب ، و بدرستى ما از
راستگويانيم ، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب
اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچيك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه
مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد،
و برويد در آن شب به هر جا كه ماءمور خواهيد شد.
و گفتند به لوط عليه السلام كه : چون صبح شود همه قوم هلاك خواهند شد.
پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السلام
فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلى فرمايند به
هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است :. بتحقيق كه آمدند رسولان ما
بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت ، پس درنگ
نكرد كه آورد عجلى حنيذ فرمود: يعنى ذبح كرده شد و بريان و نيكو پخته شده پس
چون ابراهيم عليه السلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان ، از ايشان ترسيد،
زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شر يكديگر ايمن بودند و طعام
نخوردن علامت دشمنى بود.
گفتند: مترس !ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.
و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب ، پس
ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت : يا ويلتا!آيا فرزند از من بهم مى رسد
و من پير زالم و اينك شوهر من پير است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب !
گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما
اهل بيت نازل و لازم است ، بدرستى كه او حميد و مجيد است .
چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از
دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤ
ال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند . (902)
پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : اى ابراهيم !درگذر از اين امر كه پروردگار
تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و
برگشتن ندارد .(903)(904)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : شش چيز است در اين امت كه از عملهاى قوم لوط است : كمان گلوه انداختن ،
سنگريزه با انگشتان انداختن ، قندران خاييدن ، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و
بندهاى قبا و پيراهن را گشودن . (905)
و در روايت ديگر وارد شده است : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس بر روى
يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط به ايشان گفت : در مجالس خود كارهاى بد مكنيد.
(906)
و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از
جبرئيل سؤ ال فرمود كه : چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟
جبرئيل گفت كه : قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از
جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود،
و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و
عشيره اى در ميان ايشان نداشت ، و ايشان را خواند بسوى خداو ايمان به او و متابعت خود، و
نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او
نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان
رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده
شد فرستاد بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤ
منان ، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و
به لوط عليه السلام گفتند: امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت .
چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود
كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت ، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى
بسوى من كه :اى جبرئيل !قوم خدا لازم و امر او متحتم شده است در عذاب قوم لوط، پس
پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقه هفتم زمين
و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن
آن ، و آيت هويدا باقى بگذار خانه لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور
كند. پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و
بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و
بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير طبقه زمين بغير از
منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران ، و بالا بردم آنها در ميان
بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را
مى شنيدند.
پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد:اى
جبرئيل !برگردان شهر را بر اين قوم ، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش
به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از
سجيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امت تو اى محمد
كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:اى
جبرئيل !شهر ايشان در كجا بود؟
جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز بحيره طبريه است در نواحى شام .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان
برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن ؟
عرض كرد: يا محمد!در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا.
(907)
و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند
گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.
ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت : كى مى
تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوت و كثرت ايشان ؟!
پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب ، پس ساره بر روى خود زد و گفت : پير
زالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟! و در آن وقت
ساره نود ساله بود و ابراهيم عليه السلام صد و بيست
سال از عمر شريفش گذشته بود .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السلام و مؤ ثر
نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكه ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان
دارد دويدند بسوى خانه او و لوط عليه السلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را
سوگند داد و فرمود:اى قوم من !از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.
گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟
پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه : من دختران خود را به نكاح
حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.
گفتند: ما را در دختران تو حقى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم .
لوط عليه السلام فرمود: چه بودى اگر قوتى يا پناه محكمى مى داشتم ؟
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى او را هست ؛ پس آن حضرت را طلبيد به
نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس
جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى
گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از
آل لوط را باقى نگذاريم .
پس چون جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم ، لوط فرمود: زود باش .
جبرئيل
گفت : بلى .
باز فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس جبرئيل گفت به لوط كه : تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به
فلان موضع برسيد.
فرمود:اى جبرئيل !الاغهاى من ضعيفند.
گفت : بار كن و بيرون رو از اين شهر.
پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و
بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و
ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد. (908)
مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه
وجه بود:
بعضى گفته اند كه : مراد از دختران ، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزله
پدر امت خود است ، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران
، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.
و بعضى گفته اند كه : آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر
ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان
قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود:
اول آنكه در آن شريعت ، دختر به كافر دادن
حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.
و نقل كرده اند كه : دو تن در ميان ايشان بودند كه سركرده ايشان بودند و همه اطاعت
ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از
اذيت او بردارند. (909). و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيه سدوم است ،
نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است .
پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و
صيدم و لدنا و عميرا. (910)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : قوم لوط چگونه مى دانستند
كه مهمان نزد لوط هست ؟
فرمود: زنش بيرون رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند. (911)
و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : قوم لوط بهترين قومى بود كه خدا ايشان را خلق كرده است ، و ابليس
لعنه الله در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن
بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى
گذاشتند ، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و
اموال و امتعه خود بر مى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس
به يكديگر گفتند كه : بيائيد كمين كنيم اين شخصى را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم
، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و
جمال ، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى ؟
گفت : بلى ، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم .
پس راءى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون
شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت : چه مى شود تو را؟
گفت : شب پدرم مرا بر روى شكم مى خوابانيد.
گفت : بيا روى شكم من بخواب .
چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود
كه با او لواطه كند و لذت يافت . پس شيطان از ايشان گريخت .
چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و
ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس
مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان ، پس كمين مى كردند و هر
كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين
عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و
مشغول پسران شدند.
چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان
آمد و گفت : مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس
زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السلام ايشان را پند مى داد سودى
نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.
پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده ، قباها
پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السلام ، او
مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت : به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر
نديده ام .
گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.
لوط عليه السلام گفت : مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى
كنند؟ والله كه مردان را مى گيرند و آنقدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى
آيد.
گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم .
لوط عليه السلام گفت : پس من حاجتى دارم به شما.
گفتند: آن حاجت چيست ؟
گفت : صبر كنيد تا هوا تاريك شود.
پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان
نانى بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما
بر خود بپوشند.
چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را
غرق كند گفت : برخيزيد تا برويم ، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در
ميان راه مى رفتند، لوط عليه السلام به ايشان مى گفت :اى فرزندان من !به كنار راه
بيائيد ، و ايشان مى گفتند كه : آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم ، و لوط عليه
السلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.
پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب
اهل شهر همه در خانه لوط جمع شدند، چون آن پسران را در
منزل لوط ديدند گفتند:اى لوط!تو هم در عمل ما
داخل شدى ؟
گفت : اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.
گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دو تا را به ما ده .
لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت : كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شر
شما نگاه مى داشتند.
ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و
داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان
ضررى به تو نمى توانند رسانيد. پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد
و گفت : (شاهت الوجوه يعنى : قبيح باد روهاى شما.
پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه :اى رسولان !پروردگار من
شما را به چه چيز امر كرده است درباره ايشان ؟
گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم .
گفت : من حاجتى دارم .
گفتند: چيست حاجت تو؟
گفت : آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.
گفتند:اى لوط!موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را
بگيريم ؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.
حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هر آينه مى
دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت : كاش قوتى مى داشتم به شما يا
پناه به ركن شديدى مى بردم ، كدام ركن شديدتر از
جبرئيل است كه با او در حجره بود؟
پس حق تعالى فرمود كه : اين عذاب دور نيست از ستمكاران امت تو اگر بكنند
عمل قوم لوط را. (912)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند
آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و
آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى
آسمان كه : سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه : ايشان را فرو بر.
(913)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم
لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل ، پس گذشتند به ابراهيم عليه السلام و
عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السلام را نشناخت ، چون هيئت
نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت : من خود خدمت ايشان مى كنم ، و آن حضرت بسيار مهمان
دوست بود، پس براى ايشان گوساله فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به
نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و
جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى ؟
گفت : بلى .
پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: براى چه آمده ايد؟
گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.
فرمود: اگر صد نفر از مؤ منان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟
جبرئيل گفت : نه . فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر سى نفر
باشند؟ گفت نه . فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر ده نفر باشند؟
گفت : نه . فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر يك نفر باشند؟ گفت :
نه .
فرمود: لوط در آنجاست .
گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست ، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش .
پس رفتند به نزد لوط عليه السلام و او مشغول
زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از
ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر
بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان
قبول كردنند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف
كردن و در خاطر خود گفت : بد كارى كردم ، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود
را مى شناسم ، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه
بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى
قومش ندهند شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت : اين يك شهادت .
چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا
مى رويد، جبرئيل گفت : اين دو شهادت .
چون به دروازه شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس
جبرئيل گفت : اين شهادت سوم .
پس داخل شهر شدند و چون داخل خانه لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر
بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام
خانه ، چون دود را ديدند بسوى خانه لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد گفت :
گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام .
پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت ،
و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند
جبرئيل فرياد كرد كه :اى لوط!بگذار داخل خانه شوند، و چون
داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند. (914)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم
منقول است كه : در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از
عمل قوم لوط است . (915)
و بعضى نقل كرده اند كه : بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى
او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و
عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السلام
منقول است كه : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى
كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه : در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى
كردند. (916)
و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه ، هر سه را گفته اند. (917)
باب نهم : در قصص ذوالقرنين عليه السلام است
قطب راوندى رحمة الله ذكر كرده است كه : اسم او عياش بود، و او
اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السلام پادشاه شد و مابين مشرق و مغرب مالك شد.
(918)
و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذوالقرنين اسكندر رومى است
يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست .
و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه ؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بنده
شايسته اى بود كه مؤ يد بود از جانب خدا.
و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذوالقرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است :
اول آنكه : يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس
خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر، يعنى طرف چپ سر او زدند و
مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.
دوم آنكه : دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.
سوم آنكه : در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ .
چهارم آنكه : در تاجش دو شاخ بود.
پنجم آنكه : استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.
ششم آنكه : دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد .
هفتم آنكه : دو گيسو در دو جانب سرش بود.
هشتم آنكه : نور و ظلمت را خدا مسخر او كرده بود.
نهم آنكه : در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب ، يعنى به دو طرف آن
چسبيده .
دهم آنكه : قرن به معنى قوت است ، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد.
(919)
و حق تعالى قصه او را در كلام مجيد بيان فرموده است :. بدرستى كه ما تمكين داديم
براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى
و آلتى كه به آن تواند رسيد پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به
محل غروب آفتاب ، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم ، و يافت
نزد آن قومى را.
گفتيم :اى ذوالقرنين !آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ
خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟
گفت : اما كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس بر مى گردد
بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم ؛ و اما كسى كه ايمان
بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر
خود آنچه آسان باشد بر او.
پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل طلوع كردن آفتاب ، يافت آن را كه طلوع مى
كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را
بپوشاند از آن . (920)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : ندانسته بودند خانه ساختن را. (921)
و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى
گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد. (922)
پس فرمود:. چنين بود امر ذوالقرنين ، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه
نزد ذوالقرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات ، پس پيروى كرد
سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد كه گفته اند كه : كوه ارمنيه و آذربايجان است
، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (923) يافت نزد آنها گروهى
كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند،
گفتند:اى ذوالقرنين !بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج فساد كنندگانند در زمين ما به كشتن
و خراب كردند و تلف نمودن زراعتها بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از
سبز و خشك بود بر مى داشتند و مى رفتنند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند
(924) پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما
و ميان ايشان سدى كه نتوانند به طرف ما آمد؟
|