فصل پنجم : در بيان احوال اولاد آدم عليه السلام و كيفيت بهم
رسيدن نسل از ذريه آدم
به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه :
چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذريت آدم عليه السلام ؟ بدرستى كه نزد ما جمعى
هستند مى گويند كه : خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السلام كه تزويج نمايد دختران خود
را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.
فرمود: حق تعالى منزه است از اين ، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر
گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا
اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤ منان و مسلمانان را از حرام
قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از
حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر
حلال و طاهر و طيب گرفته است ؟ و الله خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم
خواهر خود را نشناخت و بر آن جست ، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است ، ذكر خود را
به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را
هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين
عمل ، و او را روا باشد با مرتبه انسانيت و فضل و علمش ؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه
مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند
كه ماءمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين
جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث مى
شود، واى بر ايشان ! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان
اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ
به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار
سال ، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همه كتابهاى خدا
حرام بودن خواهران بر برادران هست ،و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهار گونه را در
اين عالم مشهورند، يعنى تورات و انجيل و زبور و قرآن ، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ
بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله : تورات را بر موسى و زبور را بر داود و
انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاده است ، در
هيچيك از آنها حلال بودن اينها نيست ، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه
قوت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!
پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم ، در هر شكمى پسرى و دخترى تا
آنكه كشته شد هابيل ، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر
هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان ، و پانصد
سال نتوانست كه با حوا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با
حوا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث
هبة الله بود، و او اول وصيى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين ؛
پس بعد از شيث ، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ
شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به
آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران ، خدا
فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريه اى را از بهشت كه نامش نزله بود، و
امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود، پس
بعد از عصر روز ديگر حوريه اى از بهشت نازل كرد كه نامش منزله بود، و خدا
امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى
بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد
آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس متولد شدند
برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان ، و معاذ الله چنين باشد كه ايشان مى
گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند. (430)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى حوريه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود
به يكى از پسرهايش ، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم
فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريه است ، و آنچه در
ايشان از بدى خلق هست از دختر جن است .
و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد.
(431)
و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السلام پرسيد كه : چه مى گويند
مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟
راوى گفت : مى گويند حوا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى
را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.
حضرت فرمود كه : چنين نبود و ليكن چون هبة الله متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤ
ال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او
تزويج نمود، پس از آن حوريه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد
شد،و چون بزرگ شد دختر از اولاد جان خواست ، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس
پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و
جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريه است ، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه
السلام است ، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جان است ، پس چون فرزندان بهم
رسيدند حوريه به آسمان رفت . (432)
و به سند معتبر ديگر فرمود كه : از براى آدم عليه السلام چهار پسر متولد شد، پس
خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از
پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد،
و به اين چهار نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و
نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است ، و هر حسن و جمالى كه
هست از حور العين است ، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است . (433)
و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السلام عرض
كرد: فداى تو شوم ، مردم مى گويند كه آدم عليه السلام دختر خود را به پسر خود
تزويج كرد.
فرمود: بلى ، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان !مگر نمى دانى كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به
پسرش نكاح كرده است هر آينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى
كردم ؟
سليمان گفت : فداى تو شوم ، ايشان مى گويند:
قابيل ، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به
هابيل دادند.
فرمود:اى سليمان !تو هم اين را مى گوئى ؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى
پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى ؟!
گفت : فداى تو شوم ، پس به چه سبب قابيل ،
هابيل را كشت ؟
فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصى خود گردانيده بود.
پس فرمود:اى سليمان !بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را
به هابيل بدهد. و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون
قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت : من اولى و احقم به كرامت و وصيت ، پس امر كرد آدم
به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند
قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد
قابيل بر او و او را كشت .
گفت : فداى تو شوم ، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوا و مردى
بغير از آدم ؟
فرمود:اى سليمان !اول خدا از حوا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او
هابيل را، پس چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنيان را ظاهر گردانيد و
وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و
قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريه
اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به
هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد ؛ و چون
هابيل كشته شد، حوريه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را هبة الله نام
كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه : دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوا
پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريه اى فرستاد و وحى
كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث ، و از آن حوريه دخترى بهم رسيد و آدم او را
حوره نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة الله پسر
هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة الله فوت شد و خدا وحى نمود
به آدم كه : وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و
آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السلام ؛ اين است
حديث ايشان اى سليمان . (434)
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است ، و ممكن است كه همه واقع شده و
نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.
و در حديث معتبر از ابوحمزه ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام
فرمود: چون حق تعالى توبه آدم را قبول كرد، با حوا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت
صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبه آدم عليه
السلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى
خواست كه با حوا مقاربت نمايد، حوا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او
مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم ، پس بر مى گشتند
به نزديك خانه كعبه ، پس از براى آدم از حوا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم
رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس
اول شكمى كه فرزند آورد حوا، هابيل بود و با او دخترى بود كه اقليما نام
كردند، و در شكم دويم ، قابيل آمد و با او دخترى بود كه اورا لوزا نام كردند، و
لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السلام بر ايشان
ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت :اى
هابيل !مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى
قابيل ! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.
قابيل گفت : من به اين راضى نمى شوم ، مى خواهى خواهر
هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى ، و خواهر من كه خوش روست به
هابيل نكاح كنى ؟
آدم گفت : قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى
قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به
اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد. و هر دو به اين راضى شدند.
پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم
قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد
تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.
مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه : فرزندان از ايشان بهم رسيد؟
فرمود: بلى .
گفت : اين فعل گبران است .
فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.
پس فرمود: اين را انكار مكن ، آيا نه چنين بود كه خدا زوجه آدم را از بدن آدم خلق كرد و
حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد. (435)
و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر
يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس
هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت ، و
قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت ، و هر دو به كوه بالا
رفتند و هر يك قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى
هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السلام نزد ايشان نبود و
به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس
قابيل گفت : من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين
حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من
مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت رو تو را بگيرم ،
پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و
قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت . (436)
و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه :
نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟
فرمود كه : حوا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم ، و در شكم دوم به
قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و
قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد. (437)
مؤ لف گويد: چون اين احاديث موافق روايات
اهل سنت است ، بر تقيه حمل كرده اند، و روايات سابقه
محل اعتمادند.
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش
را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود
لواط كرد و ذريتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذريت آدم از زوجه اش بهم رسيد،
و خبر داد خدا آدم و حوا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند. (438)
مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين
عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت .
و اما قصه شهادت هابيل عليه السلام :
حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمه لفظشان اين است :. بخوان بر ايشان
خبر دو پسر آرام را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بودند قربانى ، پس
مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى ، گفت آنكه از او
مقبول نشد، البته تو را مى كشم ، ديگرى گفت :
قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران ، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه
بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم ، بدرستى
كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است ، من مى خواهم كه برگردى با
گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم ، و اين است جزاى ستمكاران .
پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران ، پس فرستاد
خدا غرابى (439) را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند
عورت يا بدن بدبو شده برادر خود را، گفت :اى واى بر من !آيا من عاجز بودم از آنكه
بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جمله پشيمان
شدگان . (440)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام
منقول است كه : چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى
كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشه گندم برد، پس از صاحب
گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه
قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به
هابيل گفت : و الله كه البته تو را مى كشم .
هابيل گفت : خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران ، تا آخر آنچه گذشت در آيه . پس
چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه باشد تا آنكه ابليس عليه اللعنه
آمد و به او تعليم كرد كه : سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب ؛ پس چون او
را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از
آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به
چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و
هابيل را دفن كرد، پس اين سنتى شد كه مردگان را دفن كنند. پس
قابيل برگشت بسوى پدرش ، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه : پسرم را كجا
گذاشتى ؟
قابيل گفت : مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظمت نمايم .
آدم عليه السلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت : بيا تا برويم به
آنجا كه قربانى برديد، چون به محل قربان رسيدند بر آدم عليه السلام ظاهر شد كه
هابيل كشته شده است ، پس لعنت كرد زمينى را كه خون
هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند
قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه : ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى
. و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرو نبرد.
پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست ، پس چون جزعش بر او زياد شد،
شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه : من مى بخشم به تو
پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد از حوا پسر پاكيزه مباركى ، و چون روز هفتم شد
خدا وحى نمود به او كه :اى آدم !اين پسر هبه اى است كه از من براى تو، پس نام كن او را
هبة الله ، پس آدم عليه السلام او را هبة الله نام كرد. (441)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : هابيل راعى گوسفندان بود،
قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السلام گفت : من مى خواهم كه شما
قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما
قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و
براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و
قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو نمى توانست كه آنها را
خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا
قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد
قابيل آمد و گفت : اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو
كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است ، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.
پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و
هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا ويلتا اعجزت ان اكون
مثل هذا الغراب (442) آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم
مثل اين غراب ؟!، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا
دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم ، و ندا رسيد از آسمان بسوى
قابيل كه : ملعون شدى چون برادر خود را كشتى ، و گريست آدم عليه السلام بر
هابيل عليه السلام چهل شب و روز. (443)
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه : چون آدم عليه السلام وصيت كرد به
هابيل و او را وصى خود گردانيد، حسد برد بر او
قابيل و او را كشت ، پس خدا هبة الله را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصى خود
گرداند و پنهان دارد، پس سنت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس
قابيل به هبة الله گفت كه : دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است ، اگر اين را اظهار
مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم .
(444)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : چون فرزند آدم عليه السلام خواست كه برادرش را
بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت : سرش را ميان دو
سنگ بگذار و بكوب . (445)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : چون دو پسر آدم عليه السلام قربانى كردند و از
هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار
قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه
روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت . (446)
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السلام كه : مردى از
اهل شام از اميرالمؤ منين پرسيد از قول خدا كه : روزى كه مرد از برادرش بگريزد
(447)، فرمود: قابيل است كه از دست برادرش
هابيل خواهد گريخت .
و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه ، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع
واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت .
و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت ؟ فرمود: آدم عليه السلام بود.
پرسيد كه : چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و
پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت ، آدم عليه السلام گفت شعرى چند كه
مضمونش اين است : دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گرد آلوده
و زشت است ، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.
پس ابليس عليه اللعنه در جواب گفت : دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها
ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشاده آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در
بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از
دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار
شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى .
(448)
و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس
پوشيده است و موكلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند
اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده نفر كم نمى شوند،
و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او
را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم
آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت : كيستى تو اى بنده خدا؟
پس نظر كرد بسوى او و گفت : آيا احمق ترين مردمى يا
عاقل ترين مردمى ؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من
نپرسيد تو كيستى .
پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت . (449)
و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت
منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از
او سؤ ال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و
در زمستان آب سرد بر او مى ريزند. (450)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : شخصى به خدمت
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا
رسول الله !امر عظيمى مشاهده كردم .
فرمود: چه چيز ديدى ؟
گفت : بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند
در وادى برهوت ، پس بر من مهيا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم ، چون خواستم كه
از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و
مى گفت كه : مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم ، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او
بلند كردم كه او را آب دهم ، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم
كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمه آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم
فرود آمد و مى گفت : العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم ، پس چون قدح را بلند كردم
كشيده شد تا آويخته شد به چشمه آفتاب ، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را
بستم و او را آب ندادم .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : او
قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت ، و اين است معنى
قول خدا و الذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشى ء الا كباسط كفيه الى الماء
ليبلغ فاه و ما هو ببالغه و ما دعاء الكافرين الا فى
ضلال (451)كه ترجمه اش اين است : آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا،
استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه دراز كننده باشد
دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست
خواندن كافران مگر در گمراهى . (452)
و به چندين سند منقول است كه : روزى حضرت امام محمد باقر عليه السلام در مسجد
الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت : مى رويم كه از او مساءله
بپرسيم ، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه ؟
پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه : آيا مى دانى كدام روز
بود كه ثلث مردم مرد؟
حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى ، خواستى بگوئى ربع مردم ، ثلث
مردم گفتى .
گفت : اين چگونه بود؟
فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوا و قابيل و هابيل بودند، و
قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد
گفت : راست گفتى .
حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟
گفت : نه .
فرمود: او را در چشمه آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت .
پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده ؟
فرمود: هيچيك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است . (453)
مؤ لف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند
و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان
محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم
سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت :
اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام
زين العابدين عليه السلام فرمود: چنين نيست كه او گفت :
اول خونى كه زمين ريخت خون حوا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم
مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود:
خدا دو ملك را موكل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب
بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرو مى رود او را با آفتاب فرو مى برند، و آب گرم
با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت . (454)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند:
اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت ؛ و نمرود؛ و فرعون ؛ و دو كس از بنى
اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امت را گمراه
كردند (455)يعنى ابوبكر و عمر عليهم اللعنه .
و عامه از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه : بدترين
خلق خدا پنج كسند: ابليس ؛ و قابيل ؛ و فرعون ؛ و شخصى از بنى
اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امت كه بر كفر در باب او
(456) بيعت خواهند كرد در شام (457)، يعنى معاويه .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش
قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت :
هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را
قبول كرد.
قابيل گفت : من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است ، عبادت نمى كنم و ليكن آتش
ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا
قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى
شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى . (458)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در زمان حضرت آدم عليه السلام وحشيان و مرغان و
درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون
پسر آدم عليه السلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى
بسوى شكل خود و نوع خود رفت . (459)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : قابيل پسر آدم عليه السلام به موى سرش آويخته است در چشمه آفتاب ،
مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت ، چون روز قيامت
شود خدا او را به آتش برد. (460)
و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : فرزند آدم حالش در جهنم
چون خواهد بود؟
فرمود: سبحان الله !خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را.
(461)
مؤ لف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است ، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا
براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن ، او را در آخرت عذاب نمى
كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : فرزند آدم كه برادر
خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود. (462)
مؤ لف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است ، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از
حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.
و در كتب معتبره از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا عناق دختر آدم بود، حق
تعالى بيست انگشتر براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو
داس بزرگ ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او
شيرى مانند فيل ، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در
اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند.
(463)
و در بعضى از روايات منقول است كه : عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام
، و جثه عظيمى داشت ، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد
بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد
سال بود، و چون نوح عليه السلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و
گفت : مرا با خود به كشتى ببر.
نوح گفت كه : من ماءمور نشده ام به اين ، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايام
حضرت موسى عليه السلام ، و حضرت موسى عليه السلام او را كشت . (464)
و حق تعالى در سوره مباركه اعراف فرموده است كه هو الذى خلقكم من نفس واحدة
اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس (و
جعل منها زوجها ) و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را (ليسكن
اليها) تا انس گيرد با او فلما تغشيها حملت حملا خفيفا فمرت به
پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك ، پس مستمر شد بر اين
حال فلما اثقلت دعوا الله ربهما پس چون سنگين شد از بار
حمل ، خواندند پروردگار خود را لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين
(465) اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هر آينه خواهيم بود از شكركنندگان
(فلما آتيهما صالحا) پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته جعلا له
شركاء فيما آتيهما گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده
بود ( فتعالى الله عما يشركون ) (466) پس خدا بلندتر است از آنچه
ايشان به او شريك مى گردانند .
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : چون حامله شد حوا از آدم عليه السلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت
كه : چيزى در شكم من حركت مى كند.
آدم گفت : آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته
است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.
پس شيطان به نزد حوا آمد و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.
شيطان گفت كه : اگر نيت كنى كه او را عبدالحارث نام كنى ، پسر خواهد شد و
زنده خواهد ماند، و اگر نيت نكنى ، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد، پس در خاطر
حوا از گفته شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السلام
نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السلام گفت : آن خبيث به نزد تو آمده است كه
تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى
بماند و خلاف گفته او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.
پس از حوا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوا به آدم گفت كه : آنچه
حارث ملعون گفت به حصول پيوست . و شكى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى
حمل ديگر حوا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوا و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.
آن ملعون گفت كه : اگر نيت مى كردى كه او را عبدالحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه
الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو و يا گوسفند يا
بز. پس در دل حوا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم
نقل كرد در دل آدم عليه السلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار
حمل بر حوا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه : اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو
را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و
گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوا آمد پيش از زائيدن و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است .
شيطان گفت كه : بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست
آنچه نخواهى ، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و
از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.
پس چون مايل گردانيد حوا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را
قبول نمايد گفت : بدان كه اگر نيت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من
بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما
باقى خواهد ماند.
حوا گفت : من نيت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم .
آن ملعون گفت : آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيت نمايد كه او را
عبدالحارث نام نهد.
پس حوا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم
نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن اورا حادث شد، پس حوا
به آدم گفت : اگر نيت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن
نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو
دوستى نخواهد بود.
چون آدم اين سخن را از حوا شنيد گفت : تو سبب معصيت
اول ما شدى و در اينجا نيز تو را فريبى خواهد بود، و من متابعت تو كردم و نيت نمودم كه
او را عبدالحارث نام كنم .
پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى
ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و
در روز هفتم او را عبدالحارث نام كردند. (467)
و در دو حديث ديگر منقول است كه : از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير
قول حق تعالى فلما آتيهما صالحا جعلا له شركاء فيما آتيهما (468)، فرمود:
ايشان آدم و حوا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه
براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبدالحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه
غير خدا را پرستيده باشند. (469)
مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف
اصول مقرره شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده
باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در (جعلا له شركاء) راجع است
به ذكور و اناث از فرزندان آدم ، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به
آدم و حوا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و
وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب بحارالانوار
(470)ذكر كرده ايم ، و اين وجه ظاهرتر است .
چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام سؤ
ال كرد از تفسير اين آيه ، آن حضرت فرمود: حوا براى آدم عليه السلام پانصد شكم
فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى ، و آدم و حوا عهد كرده بودند با خدا كه اگر
فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان ، پس
نسل شايسته اى مستوى الخلقه بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف
بودند: صنفى نر و صنفى ماده ، پس آن دو صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه
خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان
كردند. (471)
و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب مروج الذهب ذكر كرده است كه : چون
هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السلام ، پس خدا به او وحى كرد كه : من بيرون مى
آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى
شريف ، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم ، و از
براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان ، و
فراگيرم زمين را به دعوت ايشان ، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان ، پس كمر
ببند و مهيا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجه خود جماع كن در حالتى كه
او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما
بهم خواهد رسيد.
پس آدم با حوا جماع كرد و در همان ساعت حامله شد، و حسن حوا زياده شد و نور از سر تا
پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت
و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با
كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال ، پس منتقل شد آن نور از حوا بسوى او و از جبين او
ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة الله نام
كردند. و چون به سن شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السلام اظهار
نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او
محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او
و خليفه خداست در زمين ، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصى خود و وصى تو كه
دومين منتقل شدن ذريت طاهره پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلى الله
عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت .
پس چون حضرت شيث عليه السلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست ، پنهان
داشت ، و آدم عليه السلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود
به رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى
سال بود، و حضرت شيث وصى پدر خود بود بر ساير فرزندان او.
و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت
چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.
پس شيث عليه السلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش
نازل شده بود و شيث با زوجه خود مقاربت كرد و او حامله شد به انوش ، پس
نور پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم
منتقل شد به انوش ، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حد وصايت
رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبه آنها را، و وصيت
كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت
جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبدالمطلب و فرزندش عبدالله .
بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه :
از فرزندان ديگر بهم رسيد.
و وفات حضرت انوش عليه السلام در سوم تشرين
الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت قينان بهم رسيد و
نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت ، و عمرش صد و بيست
سال بود، (472) و گويند كه : در ماه تموز وفات يافت ؛ و از او
مهلاييل بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و لود
از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى
از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو
سال بود (473) و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السلام بهم
رسيد. (474)
|