next page

fehrest page

back page

فصل ششم : در بيان وحى هائى كه به آدم عليه السلام نازل شد
در اول كتاب ، بيان عدد صحف بر حضرت آدم عليه السلام شد، و سيد ابن طاووس ‍ گفته است كه : در صحف ادريس عليه السلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنتها و حدود او بود. (475)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السلام كه : من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است ؛ اما آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى ؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است است مستجاب كردن ؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى . (476)
فصل هفتم : در بيان وفات حضرت آدم عليه السلام ، و مدت عمر شريف آن حضرت ووصيت نمودن به حضرت شيث عليه السلام ، واحوال آن حضرت است
به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السلام ، ناگاه عمر او را چهل سال يافت ، گفت : پروردگارا!چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من !پروردگارا!اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود و در روايت ديگر شصت سال (477) آيا از براى او ثبت مى نمائى ؟
پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم !
گفت : پس من از عمر خود سى سال يا شصت سال زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.
پس چون عمر آدم عليه السلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السلام گفت كه :اى ملك الموت !از عمر من سى سال يا شصت سال مانده است .
ملك الموت گفت :اى آدم !آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذريت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض مى كردند و تو در وادى دجنا (478) بودى ؟
آدم عليه السلام گفت : بخاطر ندارم اين را.
ملك الموت گفت :اى آدم !انكار مكن ، تو سؤ ال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟
آدم گفت : تا به يادم بيايد.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهنند يا معامله كنند تا مدتى ، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند. (479)
و در حديث حضرت صادق عليه السلام چنان است كه : حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه : نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت عليين مهر كردند، و چون آدم عليه السلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد. (480)
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامه قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلتى حاصل مى شود. (481)
مؤ لف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست ، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت :اى فرزند!اجل من رسيده است و من بيمارم ، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى ، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصى خود گردانم ، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من سپرده است ، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست ، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود، و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.
پس آدم به شيث گفت :اى فرزند!خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم ، پس بالا رو به كوه حديد (482) و نظر كن ، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت .
پس چون شيث به كوه بالا رفت ، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه ، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت : به كجا مى روى اى شيث !
شيث گفت : تو كيستى اى بنده خدا؟
گفت : منم روح الامين جبرئيل .
شيث گفت : پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.
جبرئيل گفت : بر پدرت سلام باد اى شيث !بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم ، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدل گرداند، برگرد.
پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيه آدم ، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفه وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست ، پس جبرئيل گفت : كيست مثل تو اى شيث ، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، پوشانيد بر تو لباس ‍ عافيت خود را، به جان خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى .
پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السلام ، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم ، و گفت : هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم .
پس شيث گفت : آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟
جبرئيل گفت :اى شيث !مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه باز داشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم ، پس او امام ما شد تا آنكه سنتى باشد در فرزندانش ، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصى اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى ، پس چگونه ما بر تو تقدم جوئيم و تو امام مائى ؟
پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.
چون از دفن آدم فارغ شدذ و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه !
پس جبرئيل گفت : چون خدا با توست ، تو را وحشتى نيست ، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست ، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است .
پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان ، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايام حيات او و نمى توانست آدم عليه السلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت :اى شيث !من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و وصى و جانشين پدر خود شوى ، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هر آينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم . (483)
و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السلام به سند معتبر منقول است ، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السلام هفتادو پنج تكبير گفت : هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش . (484)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون آدم عليه السلام مطلع شد بر كشته شدن هابيل ، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض ‍ هابيل باشد. پس شيث از حوا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه :اى آدم ! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة الله نام كن ، پس آدم او را هبة الله نام گذاشت . و چون هنگام وفات آدم شد خدا وحى فرمود كه : من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم ، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم ، و او را وصى خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.
پس آدم عليه السلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت :اى فرزندان من !بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه : تو را از دنيا مى برم ، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة الله است ، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من ، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفه من است بر شما.
پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم .
و امر فرمود آدم عليه السلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء وصيت را در آن گذاشت و به هبة الله عليه السلام سپرد و گفت : هرگاه من بميرم اى هبة الله ، پس ‍ مرا غسل ده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه ، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش ‍ با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت .
اى فرزند!خدا مرا به زمين فرستاد و خليفه خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيى بعد از خود قرار دهى ، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصى خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصى خود گرداند، و هر وصيى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچكس از او تخلف ننمايد، و حذر كن اى هبة الله و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون .
پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد. مهيا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت : شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و اينكه او را شريك نيست ، و شهادت مى دهم كه من بنده خدا و خليفه اويم در زمين ، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكه خود را به سجده من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانه توطن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.
و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازه آدم عليه السلام حاضر شوند، پس هبة الله به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة الله گفت : پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.
پس هبة الله در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود قينان و تابوت را به او تسليم كرد، پس ‍ قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش يرد را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السلام را به او گفت ؛ (485) چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد كرد بسوى پسرش اخنوخ كه او ادريس عليه السلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصبت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس ‍ وصيت كن به پسر خود خرقائيل ، (486) پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد. (487)
مؤ لف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون ، در كتاب امامت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت : به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت زيتون كه در فلان موضع است از بهشت .
پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما ماءمور شده ايم به كار سازى او و نماز كردن بر او.
پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت : پيش بايست اى هبة الله و نماز كن بر پدرت ، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت : هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنت .
و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه ، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان .
آدم گفت : بگذار مرا با رسولان پروردگارم ، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب ، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى و شش ‍ سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود. (488)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت آدم عليه السلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة الله به جبرئيل گفت كه : پيش رو اى فرستاده خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.
جبرئيل گفت : خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم ، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى .
پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السلام عدد نمازهائى كه خدا بر امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم واجب گردانيده است ، و اين سنت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت . (489)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت آدم خواهش ميوه كرد و هبة الله رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.
جبرئيل گفت : برگرد كه خدا قبض روح او كرد.
چون برگشت ، آدم عليه السلام را ديد كه قبض روحش شده است ، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة الله را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش ‍ را مسطح كنند.
پس گفت : چنين كنيد با مرده هاى خود. (490)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند. (491)
مؤ لف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قبر آدم عليه السلام در حرم خداست . (492)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : وفات حضرت آدم در روز جمعه بود. (493)
و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه : چون حق تعالى آدم عليه السلام را از جنة الماءوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤ ال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت ، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت : من انس مى گرفتم به او در حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنت گرديد. (494)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آدم عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كرد به او شيطان و قابيل ، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السلام ، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند. (495)
و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : شيث ، آدم عليه السلام را در غارى كه در كوه ابوقبيس است كه آن را غار الكنز مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن ، و در زمان غرق ، نوح عليه السلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد. (496)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانه كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فرو برد، پس آبها را از مسجد كوفه فرو برد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود. (497)
مؤ لف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السلام در نجف اشرف در عقب اميرالمؤ منين عليه السلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود. (498)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه در صحف ادريس عليه السلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابوقبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد. (499)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه : در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده : عمر آدم نهصد و سى سال بود. (500)
مؤ لف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السلام خلاف است ، بعضى گفته اند: هزار سال براى او مقدر شده بود، شصت سال را به داود عليه السلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى سال بود. (501) و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است ، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است .
و به سند معتبر از امام حسن عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بعد از آدم عليه السلام مبعوث گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود. (502)
و در حديث ابوذر رضى الله عنه گذشت كه : لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد. (503)
و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه : دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السلام گذشت ، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابوقبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد. (504)
و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه : در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكه معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس ‍ بيمار شد و پسر خود ايوس را طلب كرد و او را وصى خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا ، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان ، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان ، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابوقبيس . (505)
باب سوم : در بيان قصص حضرت ادريس عليه السلام است 
حق تعالى فرموده است كه و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا (506) يعنى : ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند .
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند: حضرت ادريس عليه السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود، (507)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت .
و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس ‍ مى گفت ، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه : اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست ، پس ‍ خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت : بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت : بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى ، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السلام بر ايشان مبعوث شد. (508)
و در حديث ابوذر گذشت كه : حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت . (509)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت ، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد. (510)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر عليه السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است . (511)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه : ابتداى پيغمبرى ادريس ‍ عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين ؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه :اى پادشاه !تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت :اى پادشاه !كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت :اى جبار!من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه :اى ادريس !در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا!مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا!حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود:اى ادريس !شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت :اى گروه مؤ منان !از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ،و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه :اى ادريس !اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا!من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود:اى ادريس !سؤ ال كن .
گفت : خداوندا!سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس ‍ عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا!روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه :اى ادريس !به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش ‍ انداخته است ، گفت :اى زن !مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت :اى بنده خدا!نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص ‍ براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت :اى بنده خدا!فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت :اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر!به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند:اى ادريس !آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند:اى ادريس !ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس ‍ قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند. (512)
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت ، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست ، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت :اى پيغمبر خدا!دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت : آيا تو را حاجتى بسوى من هست ؟
گفت : بلى ، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم ، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب ، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى ؟
گفت : زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان آسمان چهارم و پنجم . پس گفت : پروردگارا!چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است ، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا (و رفعناه مكانا عليا) (513)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت . (514)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خدا ادريس ‍ را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او. (515)
:: DownloadBook.ORG ::

 

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى ، پس آمد به نزد ادريس عليه السلام و گفت : مرا شفاعت كن نزد پروردگارت ، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه : مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم ، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم .
ادريس گفت : حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس ‍ گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست .
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت : سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است ، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه : چرا رو ترش كرده اى ؟
گفت : تعجب مى كنم ، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض ‍ روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم ، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا (516) (517)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : ادريس عليه السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت ، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت : مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم ، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت : مرا به طعام احتياجى نيست ، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت .
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه : مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم ؟
ادريس گفت : سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى ، پس ‍ چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى ؟!پس ادريس گفت كه : با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
ادريس گفت كه : مرا بسوى تو حاجتى هست .
گفت : كدام است ؟
ادريس گفت : مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى .
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه : مرا به تو حاجت ديگر هست .
گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است ، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام ؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت ، پس دست برداشت و پرسيد كه : چگونه ديدى مرگ را؟
گفت : شديدتر است از آنچه شنيده بودم ، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى .
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس ‍ جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت : حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى ، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت :اى ملك الموت !من از اينجا بيرون نمى آيم ، زيرا كه خدا فرموده است : هر نفس چشنده مرگ است (518) و من چشيدم ، و فرمود كه : هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم (519) و من وارد شدم ، و فرموده است كه : اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود. (520)(521)
مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است ، و دو حديث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از كتب مسطور است كه : حيات ادريس عليه السلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او متوشلخ بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفه خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش لمك را وصى خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است . (522)
و سيد ابن طاووس رحمة الله در كتاب سعد السعود ذكر كرده است كه : در صحف ادريس عليه السلام يافتم كه : نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران ، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است ، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت . (523)
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه : به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است ، و سببى است خواننده بسوى خير و گشاينده درهاى خير و فهم و عقل ، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس ، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت ، و تدبير كننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دريافت ، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار كردنى و نه زيركى و نه تفسيرى ، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است : بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كننده يكديگر را و خدا جويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما دادن كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است : چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى ، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان ، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه بداريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطره ها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل ، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى ، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدى و ظلم كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش ‍ هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح ، و در نصف روز پنج سوره ، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است ، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است . (524)
ومشتمل بر دو فصل است

next page

fehrest page

back page