فرزندان ابوطالب
فرزندان ابوطالب ، در لحظات خونرنگ عاشورا، حماسه آفرينان نستوهند.
اولاد عقيل ، اولاد جعفر، فرزندان على (عليه السّلام )...
غير از مسلم بن عقيل كه به نمايندگى از امام حسين (عليه السّلام ) به كوفه مى رود و در
نهضت كوفه به شهادت مى رسد، (عبدالرحمن ) و (جعفر) دو پسر ديگر
عقيل نيز، در كربلايند.
هر كدام ، گام استوار خويش را به ميدان جهاد مى گذارند، رَجَز مى خوانند و با دشمن درمى
آويزند.
هريك ، در نبرد، بيش از ده نفر را به هلاكت مى رسانند.
و آنگاه ، ... معراج شهادت .( 92)
دو جوان ديگر، كه يادگار مسلم بن عقيل اند، در كربلا جان خود را فداى حق مى كنند:
عبداللّه و محمّد
در چندين حمله پياپى ، نفرات زيادى را از دشمن به خاك مى افكنند.
رشادت پدر را دارند و فداكارى و ايثار (مسلم ) را تداوم مى بخشند.
عبدالله ، پس از نبردى دلاورانه ، با تيرهايى كه بر پيشانى و قلبش مى نشيند، بر
زمين مى افتد.
پس از شهادت عبداللّه ، فرزندان ابوطالب ، يكپارچه دست به قبضه شمشيرها مى برند
و حمله اى هماهنگ و متّحد را شروع مى كنند.
حسين (عليه السّلام ) در اين لحظه ، رو به آنان ، فرياد مى كشد:
اى عموزادگان !
بر مرگ ، شكيبا باشيد...
و... در اين حمله دسته جمعى است كه (محمد) بر خاك مى افتد و با خونش پيمان حمايت از
امام و دفاع از حق را امضا مى كند.( 93)
حماسه هاى آل ابوطالب تمام ناشدنى است .
(عون ) و (محمد) دو چهره درخشان ديگر از اين دودمان شرف و كرامت و عزّت اند كه در
كربلا فداكارى مى كنند.
هر دو جوان ، پسران (عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب )اند.
مادر (عون )، حضرت زينب كبرى است .
اين دو جوان هاشمى مانند ديگر حماسه آفرينان دلير، در وفا به پيمان و
عمل به تكليف خويش ، قدم به ميدان مى گذارند و مبارز مى طلبند و رجز مى خوانند، خود
را معرفى مى كنند و در جهادى چشمگير، پس از كشتن جمعى از نيروهاى دشمن ، در اثر
شدّت جراحات و ضربتهاى شمشير دشمن ، به شهادت مى رسند و حماسه اى براى دين و
افتخارى براى دودمان خويش مى آفرينند.( 94)
جوانان هاشمى هم ، روى در نقاب خاك مى كشند.
قربانگاه عشق ، آنان را در راه خدا به (مشهد) خونين مى كشاند و با چهره هايى نورانى ،
و برافروخته از شوق و گلگون از وصال ، به ديدار خدا مى شتابند و به پيامبر و
شهداى صدر اسلام مى پيوندند. و... اين راه هنوز ادامه دارد.
عباس ، آموزگار وفا
العطش ! ... العطش ! ...
اينك تهيه مقدارى آب براى خيمگاه و كودكان حسين ، ضرورى به نظر مى رسد و اين كار
به عهده (عباس ) فرزند على ، اميرالمؤ منين است ، قبلاً يك بار عباس و عدّه اى از
ياران به فرات حمله برده اند و پس از يك برخورد و درگيرى مسلحانه با نگهبانان ،
به آب دست يافته و اردو را سيراب كرده اند.( 95)
در خيمه هاى كاروان حسين ، از كودك شيرخوار گرفته تا بيمار و زنان و دختران بى
پناه ، محاصره شده ، شب را با گرسنگى و تشنگى به صبح آورده اند. لبهايشان از
عطش خشك شده ، با چهره هايى رنگ پريده و صداهايى نازك و ضعيف و گرفته در رنج
هستند. شير در پستان مادرها خشكيده است و طفل شيرخوار امام ، در خيمه از فرط تشنگى به
حال بيهوشى افتاده است . بعضى از كودكان ، چنان از تشنگى بى تابند كه شنها را از
زمين كنار مى زنند و جامه ها را بالا زده ، سينه ها را بر جاى نمناك مشكهاى آب در زمين مى
گذارند تا خنك شوند. اضطرابى عجيب بر صحنه حاكم است . تشنگى از يك سو، هياهوى
جنگاوران و صداى گام اسبها و فريادها و غرش ها از دگر سو، همه عواملى است كه
موقعيت را دردناكتر مى كند و بر اضطراب و تشويش
دل بچه ها و زنان مى افزايد. هياهويى كه از جبهه دشمن شنيده مى شود از خودشان نيست ،
بلكه اينان چون طبل ميان تهى ، خود، بى اراده و بى شعور و بى شرف اند و اين چوب
تطميع حكومت شام است كه به صداشان درآورده است .
در خيمه ها تشنگى بيداد مى كند. تشنگى ! تشنگى ! درون خيمه ها اگر لبى تر مى
شود، نه با آب سرد، بلكه با اشك گرم است و سرها بر سينه ماتم مى افتد و كوه كوه
اندوه و رنج ، بر دل كودكان مى ريزد، گرچه اين صحنه ها براى قلب مهربان و
دردپرور حسين ، بسى رنج آور و ناراحت كننده است ولى دردى بزرگتر امام را رنج مى
دهد. درد امت در بند كشيده شده اسلام ، درد اسارت توده مردم در چنگ حكومت استعداد كُشِ
استثمارگر مردم فريب (يزيد)، درد كوتاه فكرى امت ، درد نياز
نهال اسلام به خونهاى گرم و تازه و جهادهاى مداوم تا چون پتكى بر مغز به خواب
رفته مردم ، فرود آيد و بيدارى و تكان و آگاهى بياورد و به آنان بفهماند كه دنيا دست
كيست و در پشت چهارديوارى خانه هاتان و سيمهاى خاردار شهرها و مرزهاتان چه خبر است ؟
و شما مردم ، چنان به (زندگى ) مشغول شده ايد كه از هيچ جا و هيچ چيز خبر درستى
نداريد. اين دردها و بسى دردهاى دگر، امام را چنان بى تاب مى كند كه درد عطش بچه
هاى خود و بى سر و سامان شدن دودمان خويش را به هيچ مى گيرد. عنان اسب را آرام مى
پيچد و كنار چادرش ايستاده ، مى گويد:
(شما اى كودكان من !
شما گر تشنه آبيد،
جهانى تشنه عدل است ،
شما گر مست از خوابيد،
چه بسيارند مظلومان كه از بيداد كافرها،
شبى هم از شبان ،
در ديده هاشان خواب راحت نيست ،
بدين لب تشنگيها، زندگيها مى شود آغاز،
و روزى مى رسد آخر،
كه رودى از محبّت ، از صفا، ايمان ،
بروى دشت بى نام و نشان كافران مى گسترد دامان ،
و خون ما شرنگ مرگ مى ريزد به كام هر چه بدنام است ...).( 96)
اين عطش سوزنده را پاسخى مى بايد گفتن . عباس بن على ، برادر امام ، ماءمور مى شود
تا از رودخانه فرات ، اين رود هميشه جارى و پويا، كه آبى
زلال در آن روان است ،مشكى پر از آب كرده براى كودكان تشنه بياورد.
ميدان جنگ در ساحل رودخانه است و يك واحد از ارتش (عمرسعد) در آنجا موضع گرفته
است تا جلوى برداشتن آب را از اين رود بگيرد. (عباس بن على ) ناگزير است با اين
واحد از سپاه درگير شود تا راه رودخانه را به روى خود بگشايد و آب بردارد.
پرچمدار حسين ، تاكنون چند نوبت حماسه آفريده است . در لحظات حساس كه جبهه به
بازوى او نياز پيدا مى كند، پرچم را پيش روى امام بر زمين مى كوبد و سلاح به دست
مى گيرد و به ميدان مى تازد تا از ياران امام دفاع كند و حلقه محاصره مهاجمان به
اصحاب را بشكند.( 97)
رشادتهايش ، ميدان نبرد را به زير بال خود گرفته است .
عباس ، در حالى كه مشگى خالى را بر دوش گرفته است ، با شمشير به سوى فرات
حمله مى برد.
سوار بر اسبى بلند و نيرومند،
جوانى است بلند قامت و تنومند، و اگر بر اسب كوچك سوار شود، اسب بزودى خسته مى
گردد و به نفس مى افتد و از پاى درمى آيد و عباس را در ميان ميدان و در
دل دشمن خونخوار، پياده مى گذارد.
چهره زيبا و ملكوتى اش ، هيبتى خاص دارد. قامتش رشيد است ، آنچنان كه هرگاه سوار بر
اسب مى شود پايش به زمين مى رسد. سيمايش چنان نيكوست كه به او (قمر بنى هاشم )
مى گويند.
در روز عاشورا،پرچم حسين در دست اوست و علمداركربلاست .( 98)
همين كه عباس وارد ميدان مى شود، شروع به خواندن رجز حماسى خويش مى كند و
صدايش چنان رسا و قوى است كه هم در جبهه حسين و هم در ميان سپاه دشمن ، آن را مى
شنوند. در حالى كه به طرف عمرسعد آن قسمت از سپاه كه كنار رودخانه موضعگيرى
كرده اند مى رود شمشير را از نيام مى كشد. اين اولين بار نيست كه يك سوار، به
تنهايى به يك واحد بزرگ سپاهى حمله مى كند. پيش از او، بارها شجاعان عرب ، به
تنهايى به يك سپاه حمله ور شده اند و در كتابهاى تاريخى درج شده است . عباس چون
شيرى خشمگين در ميدان مى غرّد و حمله مى كند و بانگ برمى آورد و مردان جنگاور دشمن ،
خود را از دم شمشير او كنار مى كشند.
عباس در نبردهاى تن به تن با دشمن ، ضربه هاى كارى و مهلك بر آنان زده است . در
حالى كه پيشروى مى كند، روى اسب از كمر برمى گردد تا بتواند از پشت سر خود
دفاع كند و از پشت ، مورد اصابت شمشير قرار نگيرد.
وقتى به رودخانه مى رسد، از اسب فرود مى آيد و در حالى كه عنان اسب را بر بازو
دارد به آب نزديك مى شود تا مشگ خود را از آب پر كند. سپس دهانه مشگ را مى بندد.
سينه اش از عطش مى سوزد. در برابرش آب سرد و گوارايى موج مى زند و صداكنان مى
غلتد و مى رود. دست عباس مى رود تا كفى از آن آب براى نوشيدن برگيرد.
اما ناگهان ... موجى تند از احساس انسانى در ضميرش مى خروشد و به ياد كام تشنه
ياران و كودكان و بالاتر از همه ، به ياد تشنگى امام مى افتد. بر خود نهيب مى زند كه
:
(اى نفس ! پس از حسين زنده نباشى ! او و يارانش آشامنده مرگهايند و تو آب سرد مى
نوشى ؟!... اين با ديندارى من ناسازگار است ).( 99)
بدين گونه ، آب را بر آب رود مى ريزد و نفس را در اوج سوزنده ترين تمناى طبيعى
اش ، مى شكند و به صورت آموزگار راستين (وفا) و (بى باكى ) در مى آيد و
باوفاداريش ، بر غده چركين بى وفاييها و ناجوانمرديها و پيمان شكنيها نيشتر مى زند،
اين شيوه هر (شهيد) است كه وقتى ديگران را در محروميّت و فقر و نادارى مى بيند و خود
و عدّه اى را برخوردار، نه آب گوارا و نه غذاى لذيذ، هيچكدام از گلويش به سادگى
پايين نمى رود و دوست دارد آنان كه (ندارند) به نوا برسند و برخوردار گردند. از
اين رو، به فداكارى و گذشت و ايثار شگفت آورى دست مى زند كه نقطه اوج جايگاه
انسانى است و فراز برجسته آدميت را مى نماياند.
عباس ، مشگ پرآب را به دوش مى گيرد و سوار بر اسب مى شود. اكنون ناچار بايد از
راهى كه آمده بازگردد و ديگر بار، از ميان سواران دشمن بگذرد. چه عبور سخت و هراس
آورى .
همينكه از رودخانه بازمى گردد، او را هدف تير قرار مى دهند و هر قسمت از بدن او كه
بى حفاظ است ، هدف تير قرار مى گيرد و پيكانى بر آن فرو مى نشيند.
تيرهايى كه به وسيله كمان ، پرتاب مى شود از فاصله نزديك ، يك سلاح مؤ ثّر و
كارى است و اگر به قسمتهاى حساس بدن ، اصابت كند چه بسا سبب
قتل مى شود و در قسمتهاى ديگر بدن ، جراحتهاى سخت به وجود مى آورد و قويترين افراد
پس از دريافت تيرهاى متعدد و پياپى ، از كار مى افتند. در اينجا مهارت تيرانداز در
هدفگيرى و سنجش فاصله محل پرتاب تير تا هدف و محاسبه انحرافاتى كه ممكن است
براى يك تير پس از رها شدن از كمان ، در اثر باد و هوا پيش آيد، همه در خور اهميت و
جاى توجه و دقت است .
چند تير از جبهه دشمن بال مى كشد و در قسمتهاى بدون حفاظ بدن فرزند على مى نشيند.
در درگيريهاى اين لحظه ها، دست راست (عباس ) آسيب مى بيند و از كار مى افتد. او
بدون اينكه روحيه خويش را از دست بدهد، همچنان به نبرد ادامه مى دهد و اين شعرها را بر
زبان دارد:
(به خدا سوگند! اگر دست راستم را قطع كرديد، من هماره از آيين و مكتب و دينم حمايت و
دفاع مى كنم و در راه اين دين و براى دفاع از امام راستى و يقين و ايمان ، به جهاد خويش
ادامه خواهم داد).( 100)
اينك با زخمهاى فراوانى كه برداشته و يك دست خود را هم از دست داده است ، با يگانه
دست سالمش ، در حالى كه يك مشگ سنگين پرآب ، آزادى
عمل دست او را محدود كرده است ، مشغول پيكار است .
تجسم اين صحنه از نبرد، بسى شورانگيز و تحرك زا و عشق آفرين و در عين
حال ، غمبار و سوزناك و دردآور است . مردى كه در درگيرى حق و
باطل ، بى طرف نمانده و تا مرز جان به جانبدارى اردوى حق برخاسته است ، قامتش ، قله
نستوه و بلند، دلش بى كران دريا، و صدايش رعدآسا و پرطنين و با صلابت و در همين
حال ، با اين همه افتخار و بزرگى و جلال ، يك (سرباز)! و اين همه ، رهاورد مذهب و
ايمان و عقيده اش .
او آن قدر به رساندن آب به كاروان حسين و سيراب كردن تشنگان ، علاقه نشان مى دهد
كه به حفظ جان خويش ، نه !
گاهى نعره مى زند و خروش برمى آورد، ولى اين نعره و فرياد، نه از درد است و نه از
ترس و ضعف ، بلكه خروشى است كه دليران شيرمرد در ميدان جنگ برمى آوردند و اين
خود از تاكتيكهاى نبرد و فنون جنگ و اسلوب رزم ميدانى است تا در
دل طرف ، هراس بريزد و خويش ، قويدل گردد.
خروش و فرياد (ابوالفضل )، عصاره تمام فريادهاى در گلو بشكسته اى است كه
ياراى برآمدن و مجال جوشيدن و خروشيدن نيافته است و اينك همه آنها، بسيج شده و از
حلقوم (عباس )، به صورت (فريادى رعدگون ) بر فرق جبهه دشمن كوفته مى
شود. جبهه اى كه افرادش در زندگى شان ،
نهال (سكوت ) مى نشاندند و ميوه (سكوت ) مى چيدند و مى خوردند، اينك با غرور
كوبنده (فرياد) و عظمت (خروش ) رو به رو شده اند. فريادى از اين جبهه برطاق
سكوت مرگبار آن جبهه مى خورد و انعكاس صدايش چون آوارى بر سر سپاه شرك كه
لباس توحيد پوشيده است فرو مى ريزد.
حماسه ، در متن (ميدان ) مى درخشد.
ايمان ، بر تابش تيغ علمدار كربلا سوار است .
اهل حق ، در سايه شمشير عباس ، احساس آرامش مى كنند.
پيروان باطل ، از برق آن در هراس و فرارند.
عباس ، شمشير را به دست ديگر مى گيرد و چنين حماسه سر مى دهد:
(سوگند به خدا! هرگز سستى نمى ورزم و از پيشوايم كه زاده محمد پاك و موحد است ،
دفاع مى كنم ).
عباس ، داراى بصيرت در دين است ، ايمانش استوار است . مجاهدى بزرگ در ركاب
سيّدالشهداست كه اينك به شايستگى ، امتحان عقيده و ايمان و فداكارى و وفايش را مى
دهد و در راه (شهادت )، گام مى سپارد.( 101)
اكنون در محاصره نيروهاى دشمن است . عنان اسب را به هر طرف كه مى گرداند، چند
سوار، راه را بر او مى بندند. به روى سپاه دشمن ، شمشير مى كشد و عده اى را به خاك
مى افكند. حسين (عليه السّلام ) و ياران ، ديگر عباس را كه در محاصره سواران است نمى
بينند. هر بار هم كه چشمشان از دور به او مى افتد، او را خون آلود مشاهده مى كنند. ولى
عباس هنوز به نبرد خود ادامه مى دهد و از خود و مشگ آب ، دفاع مى كند تا بتواند آن را
به اردوى امام برساند و كودكان درون خيمه ها را از تشنگى برهاند و همگى سيراب
شوند. اما ضربت شديدى دست چپ او را هم قطع مى كند و او مشگ را به دندان مى گيرد،
خون زيادى از تن عباس مى رود. چنان در خون آغشته است كه گويى او را در بركه اى از
خون ، غلتانده اند.
بعضى از دشمنان پيش مى آيند و با لحن تمسخرآميز و شماتت بارى مى پرسند:
عباس ! چگونه اى ؟!
و او، نه مى تواند جواب آنها را بدهد و نه در ميدان ، فريادهاى دلاورى بكشد، تيرى بر
مشگ مى نشيند و آب بر زمين مى ريزد.
چه فاجعه دردآور و چه حال سختى ، گرزى بر فرق عباس فرود مى آيد و...
عباس از اسب بر زمين مى افتد.
و لحظه اى بعد، زندگى را بدرود مى گويد و با خون خويش ، سند شرف و جوانمردى
و وفا و ايمان خود را مى نويسد و با خون آن طومار افتخار را امضا مى كند و شهادت مى
دهد و شهيد مى شود.
پيش از شهادت اباالفضل (عليه السّلام ) سه برادر ديگرش ، به نامهاى عبدالله ،
عثمان و جعفر كه همه فرزندان (ام البنين )اند، به ميدان رفته و پس از نبردهاى
شورانگيز، به شهادت مى رسند.( 102)
عباس ، برجسته ترين چهره اين خانواده است كه همه براى دفاع از حسين ( عليه السّلام )
پرورش يافته اند.
هل من ناصر؟
از دودمان حسين ، عباس ، على اكبر، مجاهد سيزده ساله قاسم و ديگر پسران امام مجتبى و
پسران دلاور زينب قهرمان و نيز فرزندانى از مسلم و ديگران از بنى هاشم به شهادت
رسيده اند و همگى ، رسالت خون بنياد خويش را در برابر مكتب و عقيده و ايمان خود و نسبت
به امام و رهبر خويش ، به خوبى و به كمال ، به انجام رسانده اند و اكنون ، وارث همه
اين شهادتها و شهيدان ، حسين بن على (عليهما السّلام ) مانده است .( 103)
و... تنهاست و غريب !
ميدان ، از رزم آوران بنى هاشم و ديگر اصحاب فداكار و جانباز، تهى است و پيكر در
خون تپيده فداييان امام ، در ميان رزمگاه بر جاى مانده است ، و حسين ، قهرمان اين نهضت و
مرد شماره يك اين حركت خونين و حماسى و جنبش الهى كه تنها مطلوب سپاه عمر سعد است و
كشتن او را كه حاضر به بيعت نشده و حكومت جور را به رسميت نشناخته است و براى ادامه
زندگى ، با آن بى شرفان پست ، دست نداده است ، در سر دارند. او را يكه و تنها،
بدون هيچ ياور و همرزمى ، در برابر خود مى بينند و سرنوشت ، آنان را به لحظه
(امتحان ) كشانده است و كربلا (صحنه آزمايش ) است و صحنه نماياندن جوهره هر كس
بر خود و ديگران ، تا روشن شود كه سره است يا ناسره ؟
(كربلا) محك تجربه است ، تصفيه گاه است ، (فتنه ) است ( 104) تا معلوم گردد
كه چه كس شايسته ماندن و درخشيدن بر تارك قرنها و جا داشتن در دلها و انديشه هاست و
چه كس بايد به (زباله دانى تاريخ ) افكنده شود.( 105)
كربلا تجلى گاه با ارزش ترين خصلتهاى انسانى همچون : ايمان ، فداكارى ، ايثار،
دل آگاهى ، حق خواهى و مرگ كشى است و (مدرسه ) است و (آموزشگاه ) و عصاره تاريخ
و فشرده همه صحنه هاى نبرد حق و باطل در درازاى تاريخ و پهناى زمين .
و حسين ، تنهاست .
و چهره اش در هاله اى از افروختگى شوق آميز فرو رفته است . بيگمان او در اين
حال ، به فلسفه بلندى مى انديشد كه خود و يارانش بر سر آن ، جان را مايه گذاشته
اند.
امام رو به دشمن ، فرياد (هل من ناصر) مى زند تا طنين آن ، ذرّه اى انسانيت و وجدان خفته
را نيز اگر در آن سو موجود است بيدار كند:
آيا يارى كننده اى براى ما هست ؟
و آيا حق طلب و دادخواهى هست كه به خدا روى آورد؟
آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟
آيا فريادرسى هست كه به خاطر خدا به يارى ما بشتابد؟...( 106)
و جواب ... سكوت !
به خيمه ها برمى گردد و با اهل حرم سخنها مى گويد، سپس ، فرزند شيرخوار خود را
به نام عبدالله مى طلبد تا براى آخرين بار با او وداع كند. جلو خيمه ها مى نشيند و
كودك را در دامان مى گيرد. مى خواهد كه از لبهاى كودكش بوسه برگيرد كه ناگاه ...
از سوى سپاه دشمن ، كه روح يزيدى و فرهنگ اموى سراسر آن لشكرگاه و لشكر را
تسخير كرده است و هيچ انسانيت و شرفى در آن يافت نمى شود، تيرى جانسوز برمى
خيزد و بر گلوى (عبداللّه ) مى نشيند و تير،
قبل از امام ، گلوى نازك او را بوسه مى دهد.
جنايت هولناكى ، رخ مى دهد.( 107)
امام ، همچنان كه پيكر خونين فرزند كوچك خود را كه اينك در شمار شهيدان بزرگ درآمده
است در آغوش دارد، مشتى از خون اين گلوى نازك برمى گيرد و به آسمان مى
پاشد( 108) يعنى كه :
(خداوندا! اين خون را نيز بپذير). سپس مى گويد:
(خدايا! اگر نصرت آسمان ، براى ما مقدّر نيست ، پس بهتر از آن را براى ما قرار بده و
به سود ما از اين ستمگران انتقام بگير...).( 109)
و كودك را به خواهر مبارز و صبورش (زينب ) مى دهد تا در كنار ديگر كشته ها از
دودمانش نهاده شود.( 110)
حسين ، قبل از اينكه مبادرت به حمله عمومى كند، جنگ تن به تن مى كند. وقتى وارد ميدان مى
شود هماورد مى خواهد. هنگامى كه حسين (عليه السّلام ) براى پيكار وارد ميدان مى شود،
جسد ياران مقتول خويش را مى بيند ولى نه از دست دادن فرزندان و برادران ، عزم او را
براى نبرد، سست مى كند، نه مشاهده اجساد ياران شهيدش كه نتوانسته است جنازه آنان را از
ميدان كارزار خارج نمايد.
روحيه اى بسيار عالى دارد، عاشقانه مى جنگد، به عشق شهادت ...
يكى از حاضران صحنه كربلا كه حسين بن على (عليهما السّلام ) را در آن آخرين ساعت
رزم ، پس از شهادت ياران و فرزندان ، تنها در
حال نبرد مشاهده كرده بود، با اعجاب و شگفتى از روحيه پرتوان آن حضرت ، اين گونه
ياد مى كند:
(به خدا سوگند! من هرگز هيچ انسان مغلوبى را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته
شده باشد، قويدل تر، استوارتر، پابرجاتر، با جراءت و با شهامت تر از حسين
نديده ام ، نه در گذشته و نه پس از آن روز.
در حالى كه به شدّت مجروح بود و هزاران نفر از دشمنان او را محاصره كرده بودند، با
همان حال ، وقتى با شمشير به آنان حمله ور مى شد، همچون گله گوسفند، فرار كرده ،
ميدان را خالى مى ساختند).
پس از اين حمله ها و تاراندن مهاجمان ، حضرت به جايگاه و مركز اصلى خويش برمى
گشت و مى گفت :( لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظي مِ) .( 111)
ميدان ، صحنه حماسه آفرينى هاى قهرمان كربلاست .
در اين روز، امام ، از بامداد تا موقعى كه آخرين مرد كاروان او به
قتل رسيد، پياپى دچار مرگ عزيزان و دوستانش شده است ولى وقتى وارد ميدان مى شود
چنان با صداى بلند، هماورد مى خواهد و مبارز مى طلبد كه در سپاه عراق ، همه حيرت مى
كنند، سپس رجزهاى حماسى مى خواند و (عمرسعد) فرمانده سپاه دشمن را به جنگ مى
طلبد.
(عمر سعد)، هفت سال از امام جوانتر است ولى جراءت نمى كند به جنگ حسين (عليه السّلام
) بيايد. امام با استفاده از نقطه ضعف او، به نبرد تن به تن دعوتش مى كند و اين نيز يك
شكست روانى براى دشمن است .
به جاى او كس ديگرى وارد ميدان مى شود و پيغام مى آورد كه (عمر سعد) خواسته است
تسليم شوى تا جان سالم به در برى !
امام حسين (عليه السّلام )فرياد مى زند چنانچه خودعمرسعدهم مى شنود:
(عمر سعد مرا چنان ترسو و سست و خائن پنداشته كه در اين لحظه سرنوشت ، تسليم
شوم و پس از آن همه قربانى دادن ، در مقابل كفر و ستم و فسق ، سر فرود آرم و به همه
فرزندان و خويشان و ياران سلحشور و پرشكيبى كه در راه خدا و وفادارى به من ،
قتل عام شدند، خيانت كنم ؟!...).
صداى رساى حسين ، روحيه قوى و اراده تزلزل ناپذير او را به خوبى نشان مى دهد. در
يك نبرد سخت و حساس ، حسين (عليه السّلام ) هماورد دلير خودش را به نام تميم از
پاى مى افكند و حريف ديگرى با شتاب به ميدان مى آيد و همچنين حريف سوم ... و در همه
اينها، حسين (عليه السّلام ) چهره پيروز و فاتح نبرد است .
فرصت از دست مى رود و هنگام آن فرا رسيده است كه حمله عمومى آغاز شود، پيش از اينكه
فرمان يورش همگانى و حمله عمومى از سوى فرمانده سپاه دشمن صادر شود، حسين از
ميدان مراجعت مى كند تا آخرين ديدار خود را با بازماندگان در اين كاروان كوچك ،به انجام
برساند.
وقتى كه هدف انسان در عمل ، (مشخص )، (متعالى ) و (پرجاذبه ) باشد و نيز
انسانى كه سراپا شوق و بى تابى و شتاب باشد، براى رسيدن به آن هدف برتر،
در اين صورت ، مشكلترين مشكلات و شكننده ترين ضربه ها و بزرگترين سنگهاى سر
راه ، به هيچ هم شمرده نمى شود و انسان هدفدار، سر از پا نشناس ، بيگانه با رنج و
خستگى ، نستوه و پرتوان و خروشان ، به سوى آن هدف پيش مى تازد و مى بينى كه
موانع ، با همه شكنندگيهايش ، از ميان مى رود، برعكس ، آن كس كه ايمانى و يقينى و
شور و جذبه اى و كششى و كوششى به سوى هدف مشخص نداشته باشد، چشمش سراغ
بهانه مى گردد و كاهى را كوه مى بيند و يك نابسامانى كوچك و حقير را، دژ
تسخيرناپذير و سد پولادين مى پندارد و پياپى به زانو درمى آيد.
مگر حسين ،احساس وعاطفه و رقت قلب و مهر پدرى و علاقه خويشاوندى ندارد؟ چرا، و مگر
جدا شدن از كودكان حرم و فرزندان درون خيمه ها و
اهل كاروان براى او كه (قدم در راه بى برگشت ) گذاشته است ، سخت و رنج زا و
دردناك نيست ؟ چرا، ولى تا آنگاه كه قطب نيرومندترى در اين ميان نباشد و قلب و فكر و
انديشه و روح و احساس و همه چيز حسين را به سوى خود نكشد.
اينك ، آن جاذبه قوى ، در اين صحنه ، دست اندر كار است و حسين ، با ديگرى عشقبازى مى
كند و دل مى دهد و جان را مايه مى گذارد و از همه چيز مى گذرد و در (آخرين وداع )،
تجلى پرشكوه اين راز را مى بينيم .
حسين (عليه السّلام ) اينك با همه هستى اش و همه مظاهر تعلّقات دنيوى به مناى دوست آمده
است .
حسين (عليه السّلام ) اكنون ابراهيمى است كه نه يك تن ، بلكه هفتاد و دو قربانى عزيز،
و (ذبح عظيم )، به قربانگاه دوست آورده است .
مگر نه اينكه در جلوه گاه (خدا)، (خود)ى ها رنگ مى بازد؟!
حسين (عليه السّلام ) اينك با يك دنيا اخلاص و ايمان و جذبه و شور، به (مسلخ عشق )
آمده است .
پيوند او با خدا، او را همچون امّتى راست قامت و استوار ساخته است ، هر چند كه بى ياور
است .
يك تنه ، با خصم بى شمار، برابر...
با صدور فرمان حمله از سوى سپاه دشمن ، سپاه كوفه يكباره از جا كنده مى شود و حمله
عمومى آغاز مى گردد.
اينك ، (حسين ) بايستى به تنهايى در برابر عده اى بيشمار( 112) از خود دفاع كند.
اين گروه مى توانند در چند لحظه او را محاصره كنند و از پشت سر و رو به رو و طرف
راست و چپ ، ضرباتى بر او وارد سازند و او را به شهادت برسانند.
حسين ، براى اينكه محاصره نشود، پيوسته در
حال شمشير زدن ، اسب مى تازد و اسلوب جنگى او (جنگ با تحرك ) است و طورى از جلو
سواران سپاه بين النهرين مى گذرد كه نتوانند محاصره اش كنند.
امام ، به هر سو حمله مى كند، از دشمن خالى مى گردد و هركس از نبرد با او به خود مى
لرزد و خوددارى مى كند، ليكن او با فرياد:
( اَلْمَوت اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ؛) ( 113)
كشته شدن ، از ننگ بهتر است )، باز حمله مى كند.
شمشيرهاى دشمن ، تشنه خون اوست و كينه هاشان زبانه مى كشد و رگبار تير، از هر
طرف مى بارد. ضربه هاى تير و نيزه ، آن حضرت را مجروح مى سازد. حسين مجروح و
خونين بر زمين افتاده است كه يك دسته از سواران سپاه بين النهرين به سوى كاروان
حسين به راه مى افتند تا خيمه ها را غارت و چپاول كرده و زنان و
اطفال را اسير كنند. اما حسين (عليه السّلام ) خشمگين مى شود و چنان فرياد مى زند كه در
ميان هياهو و غوغاى گوشخراش ميدان جنگ ، فرياد او به گوش عده اى از افراد دشمن مى
رسد. شمر مى پرسد: چه مى گويى ؟ امام پاسخ مى دهد:
(گيرم كه دين و آيينى نداريد و از روز جزا و قيامت هراستان نيست ،
لااقل در زندگى خود، جوانمردى و آزادگى داشته باشيد).( 114)
آنگاه ، عنان اسب را به طرف خيمه ها برمى گرداند تا از غارت خيمه ها به دست اين بى
شرافت مردمان بدسرشت و فرومايه جلوگيرى كند؛ چون چنين مى بينند، يا از روى هراس
و يا به خاطر بعضى تعصب ها از حمله به خيمه هاى امام دست مى كشند.
كربلا رنگ مرگ دارد و بوى خون مى دهد و (هوا چون سرب ، سنگين است ).
تنهايى حسين در اين دشت پر از دشمن ، محسوس است . و چه جانكاه و دردآور.
نداى حسين (عليه السّلام ) خطاب به ياران بزرگش ، همچون مسلم بن
عقيل ، هانى بن عروه ، حبيب بن مظاهر، زهير بن قين ، مسلم بن عوسجه ... است .
آنان را كه به شهادت رسيده اند، ياد مى كند و ندا در مى دهد:
اى قهرمانان صفا!
اى تكسواران نبرد!
چرا ندايم را جواب نمى دهيد؟...( 115)
از بدنهاى غرقه در خون دليران آن دشت خونين ، جوابى نمى شنود.
ولى خونشان ، گوياست و جوشان !
امام به نبرد پر شور خويش ادامه مى دهد. در قلب سپاه دشمن است و هرلحظه چندين تيغ و
تيغ زن ، مقابل شمشير امام حسين (عليه السّلام ) است .
قبضه شمشير را با انگشتان خونين خود مى فشرد. دستش مدام در حركت است . اسبش
پيوسته بدون لحظه اى درنگ و توقف مى دود و در كام امواج سپاه دشمن فرو مى رود و
دگر باره بيرون مى آيد، حسين ، اين رزم آور دلير و اين آزاده مرد آزادانديش ، كه شرافت
و شجاعت را همراه شير، از مادر گرفته است ، رو در روى تابش خورشيد، برق تيغش را
به چشم دشمن مى زند و بدون وقفه ، پويا و پرتلاش ، با آن روبه صفتان مى جنگد.
قدرت ايمان ، به او توانى وصف ناپذير بخشيده است كه در اين تلاش و تكاپوى
دايمى اش ، خسته نمى شود. و هنگام حمله به جبهه سياه سپاه دشمن از عمق جان ، بانگ مى
زند:
اللّه اكبر! ...
اللّه اكبر! ...
از شمشير امام ، خون مى چكد، از چپ و راست حمله مى كند و دفاع مى نمايد. و با يادآورى
هدف مقدسى كه در راه آن به اين جهاد پرداخته و خون پاكش را بهاى بارور گشتن
نهال فضيلت اسلام و عدالت دين و حريّت قرآن قرار داده است ، باز خروش برمى آورد و
حمله مى كند و شمشير مى كشد و پيش مى تازد و در قلب سپاه دشمن باز هم نواى روحبخش
و فرياد پرطنين حسين :
اللّه اكبر! ...
اللّه اكبر! ...
تير از هر طرف بر او مى بارد. زهى از كمانى كشيده مى شود و تيرى بر پيشانى
(قهرمان كربلا) مى نشيند. امام با دستش آن را بيرون مى كشد اما از جاى آن ، خون فوران
مى زند و بر چهره برافروخته از شوق شهادت او جارى مى گردد.
اكنون ، ديگر چشمان خون گرفته اش دشمن را به خوبى نمى بيند. مى خواهد با گوشه
لباس ، خونها را از چشم و روى خود پاك كند كه در همين دم ، تيرى بر سينه اش مى
نشيند و در قلب او نفوذ مى كند و كانون آن همه مهر و ايمان و مركز آن همه شور و حماسه
و عزت و شرافت ، آسيب مى بيند. هر كس با هر چه كه در دست دارد بر (امام ) ضربتى
مى زند.
و بدين گونه توان امام پايان مى يابد و همچون نگينى بر زمين (كربلا)مى افتد.
اينك ، كربلا خونرنگ است .
دشت ، از خون حسين (عليه السّلام ) سرخ فام است .
خون او، ترسيم خطّ حائل ميان حق و باطل است .
خون ، خط مى كشد و خط و راه ، از خون سرچشمه مى گيرد.
و به خون ، ختم مى گردد و خون عاشوراييان ،
محك شناخت صادقان و مدّعيان در طول تاريخ مى شود.
اين (خون ) كه امروز بر (خاك ) مى ريزد، بر سر راه ستمگران خار مى روياند و پيش
پاى آزادگان لاله مى كارد.
(آويزه عرش ) بر زمين افتاده است .
ازدحامى مى شود... غبارى برمى خيزد... و... فرو مى نشيند... و حسين ، طپيده در خون گرم
خويش ... در حالى كه آخرين دقايق را مى گذراند، مى گويد:
خدايا! ...
راضيم و جز تو معبودى نمى شناسم .
( ... رِضىً بِقَضائِكَ وَلا مَعْبُودَ سِواكَ...) .( 116)
چهره حسين (عليه السّلام ) از التهاب عشق الهى ، در آستان شهادت ، درخشش خاصّى دارد.
(هلال بن نافع )، كه در كنار عمر سعد ايستاده است ، وقتى خبر برزمين افتادن حسين را
مى شنود، خود را به كنار اين بزرگ مرد در خون طپيده مى رساند.
منظره اى را كه مى بيند، اين گونه ترسيم مى كند:
(حسين را ديدم ، جان مى داد، به خدا قسم ! هرگز كشته به خون آغشته اى را چون حسين بن
على ، زيباروى و جذاب و درخشنده نديده ام ، درخشش سيمايش و شكوه
جمال او در آن لحظه مرا چنان به خود مشغول داشت كه از فكر كشته شدن او
غافل شدم ...).( 117)
سيدالشهدا(عليه السّلام ) چشمان خون گرفته اش را به آسمان مى دوزد، در واپسين دم ،
با آفريدگار خويش ، راز و نياز مى كند.
و پس از چند لحظه ... خاموش مى شود و اين (قلب تپنده ) از حركت بازمى ايستد و همه
چيز پايان مى يابد.
نه ! نه ! بلكه آغاز مى گردد.
حسين ، فقط روز ولادت دارد، چرا كه او هرگز نمرده است .
شهادت هم ميلاد سرخ است .
در كربلا هرگز چيزى (تمام ) نمى شود.
اين پايانى است براى آغازى ديگر...
و اگر پايانى است ، در سخن ماست ، نه در حيات حسين (عليه السّلام ).( 118)
سر امام از پيكرش جدا مى شود و بر فراز نيزه اى بلند افراشته مى گردد، چشمان
خونبار امام ، بر فراز (نى )، آيت بلندى حق است .
امام (جان ) خويش را در راه بقاى ايمان و دين مى دهد و براى رسوا ساختن (نظام ستم )،
قامت اعتراض برمى افرازد و چون نمى خواهد سايه سياه ذلت و بردگى را بر سر خود
و مردمش ببيند، (نام ) را بر (ننگ ) بر مى گزيند و به
استقبال مرگ مى شتابد و به همراه يارانى سراپا اخلاص و پايمردى و وفا، كه زينت
اسلام و افتخار قرآنند، با انتخاب (شهادت ) رسالت بزرگ خويش را انجام مى دهد، تا
به مردمى كه هنوز نمى دانند يزيد دين ندارد و مسلمان نيست بلكه از اسلام به عنوان
پوششى براى تبهكارى و فريب و خيانت استفاده مى كند، آگاهى و بيدارى و بصيرت
بدهد و به ما و همه نشستگان در كلاس تاريخ و تمامى فرزندان خَلفِ اسلام بياموزد كه
چگونه بايد زندگى كنيم و چگونه بايد بميريم .
اين درس بزرگ ، به قيمتى سنگين فراهم مى آيد...
عاشورا هرچه قساوت دارد يكباره بر آنان فرو مى ريزد و صحرايى را كه آسمان از
باريدن بر آن بخل مى ورزد از باران سرخ خون ، سيراب مى كند و بيشتر، كه رود خون
در آن جارى مى سازد و درختانى را كه ريشه در خون شهيدان صدر اسلام در رزمگاههاى
بدر و احد و خيبر و مرج عذراء و... دارد، به ثمر مى رساند.
اكنون سكوتى مرموز بر اين دشت حاكم است . كاروان ، غارت گشته و به آتش كشيده شده
است و كاروانيان ، (اسارت ) را استقبال كرده اند؛
اسارت آزاديبخش را.
اكنون غروب آن روز تيره تر از شام است و همه چيز به
حال عادى بازگشته است . چكاچك شمشيرها، شيهه اسبان ، همهمه جنگاوران ، رجزخوانى
قهرمانان ، طنين طبل و شيپور... همگى از صدا افتاده است . و (واى جغدى هم نمى آيد به
گوش ) و باد غروب ، از غبارهاى اين دشت ، بر پيكر شهيدان مى پاشد تا مگر پرده اى
هر چند نازك بر اين جنايت و فاجعه بكشد.
ولى تابنده اختر را چه مى توان كرد؟ خورشيد را مى گويم كه چهره بر اين خونها
سوده و با چهره اى برافروخته و خونرنگ ، بر كوههاى باختر ايستاده و افشاگرى مى
كند، تمامى خونهاى ريخته شده را جمع كرده و از افق مغرب به آسمان مى پاشد و
سرتاسر افق را حناى خون مى بندد.
اينك ، مغرب ، آيينه اى شده تمام قد، كه تمامى اين فاجعه هاى هولناك را و اين
قساوتهاى زشت را به طور روشن نشان مى دهد و دشمن هر چه دستهاى سياهش را بر افق
بالا مى برد تا سرخى افق را بپوشاند ولى افق خونين ، بيدارتر است .
هر چه بر پرده هاى سياه دشمن افزوده مى شود، افق ، دامن خون آلودش را بالاتر مى برد
و... بالاتر، تا هر چه بيشتر اين تجاوزى را كه به ناموس انسانيت شده است روشن و
آفتابى كند و بگويد: حتى زنان و كودكان هم از تعرّض مسلحانه نظام حاكم ، مصون
نمانده اند و يزيد، تمام مقررات اسلامى جهاد را زير پا گذاشته و اسلام و سرنوشت
مسلمانان را به بازيچه گرفته است ،( 119) حسين كشته مى شود ولى بار سنگينى را
كه بر دوش دارد به پايان مى برد. مسؤ وليتى بزرگ و فداكارى تاريخى مى بايست
انجام گيرد و يك گام مثبت و تحول آفرين در اين نقطه عطف تاريخى در اين تنگناى
زمانى باريكتر از مو، بود كه برداشته شود... اين مسؤ وليت انجام مى گيرد و آن گام
برداشته مى شود. حسين با (شهادت ) و زينب با (اسارت ).
اسيران آزاديبخش ، سفر پيامگزارى (خون ) را در دشت و هامون آغاز مى كنند.
شهرى كه سايه بان زده از وحشت
|
بيدارشان كنيم از اين غفلت
|
در كوفه و دمشق ، بپا سازيم
|
هر جا كه شهر خفته و تاريكيست
|
زينب كه قافله سالار اسيران است ، همراه ديگر كاروانيان ، در حالى كه چتر كبود آسمان
بالاى سرشان است و سينه گسترده دشت خون گرفته كربلا به زير پايشان ،
رسالت خود را آغاز مى كند و او (پيامبر) خون هاى كربلاست . مى رود تا خلقها را
بياگاهاند كه خود جاى سخن دارد، مفصل و فراوان اينان ، در بامداد اين روز، همه چيز
داشتند ولى اينك در شامگاه ، هيچ ندارند، نه ! بلكه همه چيز را اكنون دارند، آينده از آن
اينانست ، و حق هميشه پيروز است و (مگر خورشيد مى ميرد؟).
(زينب ) در به ثمر رساندن و پيروز ساختن نهضت كربلا، نقشى دارد بس بزرگ و
حياتى .
(پس از آن روز،
چه بسيارند آن زنها
كه طفلان آشنا كردند بر صبر و شكيبايى .
و ما ديديم دنيا را به زيبايى .
پس از آن روز،
چه بسيارند آن مردان
كه (ننگ ) زندگانى را
به پاس (نام ) بخشيدند).
سلام بر حسين ! روزى كه زاده شد
و... روزى كه شهيد شد
و... روزى كه زنده برانگيخته خواهد شد.
|