next page

fehrest page

back page

127)) نزول آيه ولايت على (ع)

روزى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در مسجد مدينه ، نماز ظهر مى خواند، على (ص ) نيز حاضر بود، فقيرى وارد مسجد شد، و از مردم خواست كه به او كمك كنند، هيچ كس به او چيزى نداد.
دل فقير شكست و عرض كرد: ((خدايا گواه باش كه من در مسجد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) درخواست كمك كردم ولى هيچ كس به من كمك نكرد)).
در اين هنگام على (ص ) كه در ركوع نماز بود، با انگشت كوچكش اشاره كرد، فقير به جلو آمد و با اشاره على (ع )، انگشتر را از انگشت على (ص ) بيرون آورد و رفت .
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پس از نماز به خدا متوجه شد و عرض ‍ كرد: پروردگارا برادرم موسى از تو تقاضا كرد:
رب اشرح لى صدرى - و يسرلى امرى - واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى واجعل لى وزيرا من اهلى - هارون اخى اشدد به ازرى - و اشركه فى امرى (سوره طه آيه 25 تا 32).
يعنى : ((سينه مرا گشاده دار، كار مرا آسان كن ، و گره از زبانم بگشا، تا سخنان مرا بفهمند، و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده ، برادرم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم گردان ، و او را در كار من شريك كن )).
(پس از اين پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كرد:)
الهم اشرح لى صدرى ، و يسرلى امرى ، واجعل لى وزيرا من اهلى ، عليا، اشدد به ظهرى .
ترجمه :
((پروردگارا سينه مرا گشاده دار - كار مرا بر من آسان گردان ، و وزيرى از خاندانم برايم قرار بده كه على (ع ) باشد، بوسيله او پشتم را محكم كن )).
هنوز سخن پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به پايان نرسيده بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه (55 سوره مائده ) را نازل كرد:
انما وليكم اللّه و رسوله والذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكاة و هم راكعون .
ترجمه :
((سرپرست و رهبر شما، تنها خدا است و پيامبر او، و آنها كه ايمان آورده اند و نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى پردازند)).
به اين ترتيب ، ولايت و رهبرى على (ص ) پس از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) از سوى خدا اعلام گرديد.


128)) اشعار حسان بن ثابت

جالب اينكه حسان بن ثابت شاعر متعهد و مورد قبول مسلمين ، در مورد بزرگداشت اين حادثه عظيم اشعارى سرود، كه در آن اشعار آمده :
ابا حسن تفديك نفسى و مهجتى
و كل بطيى ء فى الهدى و مسارع
فانت الذى اعطيت اذكنت راكعاً
زكاتاً فدتك النفس يا خير راكع
فانزل فيك اللّه خير ولاية
و ثبتها يثنى كتاب الشرايع
ترجمه :
((اى پدر بزرگوار حسن (اى على !) جان و خون قلبم فداى تو باد، و جان و قلب همه رهروان راه هدايت از تندرو و كندرو به قربان تو شوند.
پس تو بودى كه در حال ركوع زكات بخشيدى ، جان به فدايت اى بهترين ركوع كنندگان ، درنتيجه خداوند در شأ ن تو بهترين تعبير در ولايت و رهبرى تو را نازل كرد، و آن را در كتاب احكام و قوانينش (قرآن ) توأ م با تمجيد، ثبت نمود)).
و در بعضى از عبارات ، مصرع آخر اين گونه آمده :
و بين ها فى محكمات الشرايع : ((و در آيات روشن قرآن ، آن را بيان نمود)).
به اين ترتيب بايد شاعران متعهد بياموزند كه در كجا بايد شعر گفت ، و چگونه آن را سرود، و شاعر، در موارد حساس ، مى تواند با شعر خود، با عالى ترين كيفيت ، رسالتش را بازگو نمايد.
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به حسان بن ثابت فرمود: لا تزال يا حسان مؤ يداً بروح القدس ما نصرتنا بلسانك : ((اى حسان همواره بوسيله روح القدس (جبرئيل ) مؤ يد باشى مادام كه با زبانت ما را يارى كنى )) و در تعبير ديگر ما دمت ناصرنا آمده يعنى : ((مادام كه ياور ما باشى )).


129)) دانش دوستى ابورايحان

احمد بن محمد بن احمد خوارزمى معروف به ((ابوريحان بيرونى )) حكيم و رياضيدان و طبيب و ستاره شناس همعصر ابوعلى سينا بود، و بين اين دو دانشمند بزرگ اسلامى قرن چهار و پنج ، نامه هاى علمى فراوان رد و بدل مى شد. و بحثهاى فراوان تحقق يافت .
او در سرزمين ((بيرون )) (قلعه اى در شمال خراسان قديم داخل حدود خوارزم ) به دنيا آمد، و چهل سال در شهرها و بلاد هند مسافرت نمود و مدتى در ((خوارزم )) (يكى از قسمتهاى شمال خراسان ) سكونت گزيد و بيشتر به رياضى و تاريخ و علم نجوم اشتغال داشت ، و كتابهائى نگاشت كه از آنها كتاب ((الاثار الباقيه عن القرون الخاليه )) و كتاب ((التفهيم )) است .
او اشتياق بسيار به تحصيل علوم داشت و همواره قلم در دستش ، و چشمش به كتاب و قلبش پر از انديشه بود و در تمام روزهاى سال ، اشتغال به علم و دانش داشت جز دو روز يكى عيد نوروز، دوم عيد مهرگان (16 مهر ماه ).
حكايت شده بعضى از اصحابش به حضورش آمد، ديد در بستر مرگ قرار گرفته و سخت ناراحت است ، در همين حال ابوريحان به او گفت : مسأ له رياضى ((جدات هشتگانه )) را برايم چگونه بيان كردى ، اينك بروشنى بيان كن ، او گفت : اكنون در اين حال ؟!
بيرونى گفت : ((آقا جان آيا اگر من از دنيا بروم و اين مسأ له را بدانم بهتر از اين نيست كه در حالى بميرم كه آن مسأ له را ندانم ؟)).
عيادت كننده گويد: مسأ له را برايش بيان كردم ، و پس از چند لحظه از دنيا رفت و من كه هنوز به خانه ام نرسيده بودم در راه صداى گريه از خانه او بلند شد كه ابوريحان از دنيا رفت (وى بسال 430 قمرى وفات نمود).


130)) يادى از مرد شماره 2 فدائيان اسلام

مى دانيم كه شخص شماره يك ، و رهبر فدائيان اسلام ، روحانى شهيد سيد مجتبى نواب صفوى بود براى اسلام براستى حماسه ها آفريد و سرانجام بدست دژخيمان پهلوى به شهادت رسيد.
اما مرد شماره 2 فدائيان اسلام روحانى پرصلابت سيد عبدالحسين واحدى بود.
اين سيد شيردل در سال 1308 شمسى در باختران متولد شد، پدرش ‍ مرحوم آيت اللّه حاج سيد محمد رضا مجتهد قمى (واحدى ) بود.
سيد عبدالحسين ، پس از تحصيل مقدمات در زادگاهش ، براى ادامه تحصيل به قم آمد و پس از مدتى به نجف اشرف رفت .
و در حوزه علميه نجف اشرف در جوار مرقد شريف اميرمؤمنان على (ع ) به تحصيلات حوزه اى ادامه داد، و در اين زمان با ((نواب صفوى )) آشنا شده و به او جذب گرديد.
هنگامى كه نواب صفوى به ايران آمد و مبارزه را در ايران شروع نمود، شهيد واحدى نيز به ايران آمد و در قم مركز حوزه علميه ، آماده مبارزه با دستگاه رضا خانى گرديد.
سخنرانى هاى آتشين او در مدرسه فيضيه و مراكز علمى ، روز بروز بر جذب طلاب و مردم مى افزود، و بروز بيشتر آن در وقتى بود كه مى خواستند جنازه كثيف رضا شاه پهلوى را به قم بياورند.
رضاخان قلدر روزى با چكمه وارد حرم حضرت معصومه (ع ) شد و مرحوم شيخ محمد تقى بافقى آن شهيد زهد و تقوى را با ضرب سيلى و لگد از حرم مطهر بيرون آورده و به شهر رى تبعيد كرد، اينك دستگاه طاغوتى مى خواست مرده پوسيده رضاخان را به قم آورد، و گردشى بدهد تا مردم و روحانيت از آن تجليل و احترام كنند، و مراجع وقت بر آن جنازه نماز بخوانند.
ولى شهيد واحدى با سخنرانى هاى آتشين ، آنچنان مردم را برضد اين نقشه تحريك كرد، كه روحانيت در برابر احترام به جنازه ، موضع ضد آن را گرفتند، و هيچ كس جرئت نكرد در مراسم گردش جنازه رضاخان شركت كند، و به اين ترتيب نقشه طاغوتيان نقش برآب شد.
از آن پس اين شهيد رشيد، تحت تعقيب دژخيمان محمد رضا شاه ، قرار گرفت ، او مخفى شد و پس از مدتى در تهران دست در دست رهبر فدائيان (نواب ) ظاهر گرديد و در مسجد امام خمينى (مسجد شاه سابق ) تهران ، با سخنرانى دو ساعت و نيمه خود، شورشى بپا كرد، و بذر انقلاب اسلامى را در دلها كاشت ، در اين سخنرانى به رزم آراء (نخست وزير وقت ) اخطار كرد: ((برو وگرنه تو را خواهيم فرستاد)) سه روز به او مهلت داد، در روز پنجم باتير كارى يكى از فدائيان اسلام بنام خليل طهماسبى در سال 1329 شمسى ، اعدام انقلابى گرديد.
ماجراى دستگيرى و شهادت شهيد واحدى
به دستور رهبرى ، يكى از فدائيان اسلام بنام ((مظفر ذوالقدر)) بنا شد كه ((علاء)) نخست وزير ديگر شاه را كه پيمان استعمارى با حكومت بغداد بسته بود، اعدام انقلابى كند، ولى تير ذوالقدر به او اصابت نكرد و او جان بسلامت برد.
شهيد واحدى براى تكميل كار ذوالقدر، به اهواز رفته تا آنجا به بغداد برود و ((علاء)) را كه در آن وقت در بغداد بود به قتل برساند، ولى در اهواز شناسائى شده و دستگير گرديد و به تهران منتقل شد.
در آن زمان تيمور بختيار دژخيم جنايتكار، فرمانده نظامى شاه بود وى را نزد او بردند، شهيد واحدى در اولين برخورد، مورد اهانت بختيار قرار گرفت ، ولى مردانه ايستاد و دفاع كرد، و در اين بگومگوى شديد، شهيد واحدى صندلى را از زمين بلند كرد و با شدت هر چه تمامتر به طرف سپهبد تيمور بختيار، پرتاب كرد، ولى آن دژخيم جنايتكار، شهيد واحدى را هدف تير قرار داد و با ضربه هاى پى درپى گلوله اش او را به شهادت رساند.
او با كمال سرافرازى به شهادت رسيد، ولى نواب صفوى به فراق او داغدار شد، به طورى كه پس از شهادت اين مرد شماره 2 فدائى اسلام ، هرگز نخنديد.
شهيد واحدى به سال 1333 شمسى در 25 سالگى به درجه رفيع شهادت نائل آمد، (يادش گرامى و حماسه اش جاودان باد).


131)) بانوى شجاع

در سال پنجم هجرت ، جنگ خندق ، واقع شد، مشركان قريب يك ماه ، مدينه را محاصره كردند، ولى بخاطر وجود خندق ، نتوانستند كارى از پيش ‍ ببرند، با اينكه طوائف مختلف يهود مدينه و اطرافش ، به آنها قول كمك داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (مانند عمرو بن عبدود و نوفل بن عبداللّه و...) عقب نشينى كرده و به سوى مكّه برگشتند.
جالب اينكه ((صفيه )) دختر عبدالمطلب ، عمه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با حسان بن ثابت (شاعر معروف ) و عده اى در قلعه ((فارع )) (كه يكى از جاى گاههاى امن مدينه بود)، به سر مى بردند تا از ناحيه دشمن ، گزندى به آنها نرسد، و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) همراه ساير مسلمانان در كنار خندق ، مراقب دشمن بودند.
صفيه مى گويد: ناگهان نگاه كردم ، ديدم يك نفر يهودى در اطراف قلعه ما است (و گويا براى شناسائى آمده ) ترسيديم كه او مشركان را به محل مخفى ما با خبر كند.
به حسان بن ثابت گفتم ، ((بجا است كه به سوى اين يهودى بروى و او را به هلاكت برسانى )).
حسان (كه شخص ترسو بود) گفت : اى دختر عبدالمطلب ! مى دانى كه اهل اين كار نيستم (و مرا براى اين كار نساخته اند).
صفيه گويد: ((خودم كمر همت بستم و از قلعه بيرون آمده و ستون چوبى (خيمه ) را بدست گرفتم و به سوى آن يهودى رفته و او را كشتم )).
پس از اين ماجرا، به قلعه باز گشتم و جريان را به حسان بازگو كردم ، و سپس ‍ به او گفتم از اينجا بيرون برو و لباس و اشياء همراه يهودى مقتول (كه گران قيمت است ) براى خود بردار.
حسان در پاسخ گفت : ((من نيازى به آنها ندارم )).
اين بود، حماسه اى از يك بانوى قهرمان ، و ترسوئى يك مرد بزدل .


132)) ارزش حب على (ع) در بهشت

عبداللّه بن عباس گويد: سلمان را در عالم خواب ديدم ، به او گفتم : ((آيا تو غلام آزاد كرده رسول خدا (ص ) نبودى ؟ گفت : آرى بودم ، ديدم تاج ياقوتى بر سر دارد و لباسهاى عالى بهشتى بر تن پوشيده ، گفتم : اى سلمان ، اين منظره حكايت از مقام عالى تو مى كند كه خداوند به تو عطا كرده ، گفت : آرى ، گفتم : تو در بهشت ، بعد از ايمان به خدا و ايمان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) چه چيز را بهتر از همه چيز ديدى ؟
در پاسخ گفت :
ليس فى الجنة بعد الايمان باللّه و رسوله شى ء هو افضل من حب على بن ابيطالب (ع ).
ترجمه :
((در بهشت ، بعد از ايمان به خدا و رسولش ، چيزى بهتر از دوستى على (ع ) نيست )).


133)) دعاى بانوى دو شهيد داده ، كنار حجرالاسود

يكى از حاجى ها تعريف مى كرد، در مكّه مشغول طواف كعبه بودم ، بانوئى را ديدم دست به حجرالاسود گذاشته ، با شور و شوق خاصى مى گفت : ((خداوندا اين دو قربانى را از ما قبول كن )).
همچنان اين دعا را ادامه مى داد و همچون دلسوختگان آتش عشق در آن ميعادگاه بزرگ عرفان ، مى گريست ، تا قربانيهايش در درگاه حق ، پذيرفته گردد، بعداً از او پرسيدم : اين دو قربانى تو در كجا قربان شده اند؟
گفت : دو پسرم در جبهه حق بر ضد كفر صداميان و بعثيان كافر عراق به شهادت رسيدند.
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر


134)) جراحات بدن على (ع )

پس از جنگ احد، حضرت على (ع ) در حالى كه هشتاد زخم بزرگ به بدنش رسيده بود به بدنش رسيده بود به مدينه برگشت و بسترى شد.
پيامبر (ص ) به عيادت على عليه السّلام رفت ، آن حضرت مانند آن بود كه گوشت جويده شده را روى پوست چرمى قرار دهند، وقتى كه رسول خدا(ص ) او را در آن حال ديد، قطرات اشك از ديدگانش جارى شد... پس ‍ از احوالپرسى ، دو زن جراح كه از طرف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مأ مور زخم بندى بدن على (ع ) شده بودند به رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) عرض كردند: ((اى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ما در مورد على (ع ) احساس خطر مى كنيم ، چرا كه پارچه هاى زخم بندى را داخل هر زخمى كه مى گذاريم ، از شكاف زخم ديگر بيرون مى آيد)).
عجيب اينكه : روايت شده : آن حضرت زخمهايش را كتمان مى كرد و به كسى نمى گفت ، و گفتارش اين بود: ((شكر و سپاس خداى را كه در جنگ نگريختم و پشت به دشمن نكردم )).
و بعد از شهادتش ، آثار آن زخمها را شمردند كه از سر تا قدم او اثر هزار زخم وجود داشت قربان ايثار و اخلاص و شكرگذارى تو اى على بن ابيطالب .


135)) معنى سبحان اللّه

شخصى از عمربن خطاب پرسيد: تفسير كلمه ((سبحان اللّه )) چيست ؟
عمر گفت : در اين باغ (اشاره به باغى كه در آنجا بود) مردى هست كه وقتى سئوال كنى ، پاسخ مى دهد، و وقتى سكوت كنى ، آغاز به سخن (در راه آموزش ) مى نمايد،
آن شخص ، به باغ رفت و ديد حضرت على (ع ) در باغ مشغول كار است ، به حضورش رفت و عرض كرد: ((معنى ((سبحان اللّه )) چيست ؟
على (ع ) فرمود: سبحان اللّه ، تعظيم مقام بلند و با عظمت خدا است ، و منزه دانستن خدا است از آنچه كه مشركان مى پندارند، و وقتى كه بنده اى اين كلمه را مى گويد، همه فرشتگان بر او درود مى فرستند.


136)) ارزش نشر خاندان نبوت

صالح هروى گويد: شنيدم از حضرت رضا (ع ) كه فرمود: ((خداوند رحمت كند بنده اى را كه ، امور و برنامه ما را زنده بدارد)).
عرض كردم : ((امور و برنامه شما را چگونه زنده بدارد؟!)).
فرمود: ((علوم ما را بياموزد و سپس به ديگران آموزش دهد، زيرا وقتى مردم ارزشهاى گفتار ما را بدانند، از ما پيروى مى كنند)).
عرض كردم : ((اى فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )! از امام صادق (ع ) براى ما نقل شده كه فرمود:
من تعلم علماً ليمارى به السفهاء او يباهى به العلماء اوليقبل بوجوه الناس ‍ اليه فهو فى النار.
ترجمه :
((هر كس علمى را بياموزد تا بوسيله آن با افراد سفيه و كم عقل ، مجادله و ستيز نمايد، يا بوسيله آن بر علماء، فخر بفروشد، يا بوسيله آن بزرگان مردم را متوجه خود سازد، چنين كسى در آتش دوزخ است )).
(بنابراين طبق فرمايش جدتان امام صادق (ع ) نبايد علوم را در صور فوق به ديگران آموخت ).
حضرت رضا (ع ) فرمود: ((جدم امام صادق (ع ) درست فرمود)).
ولى آيا مى دانى كه سفهاء (كم عقل ها) كيانند؟
عرض كردم : نه ، نمى دانم اى فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ).
فرمود: ((آنها قصه گوهاى از مخالفطين ما هستند)).
سپس فرمود: ((آيا مى دانى ، علماء كيانند؟!)).
عرض كردم : نه ، اى فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ).
فرمود: ((آنها علماى آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشند، كه خداوند پيروى از آنها و مودت و دوستى آنها را واجب نموده است )).
و بعد فرمود: ((آيا مى دانى معنى ((تا مردم را به سوى خود متوجه كنند)) يعنى چه ؟
عرض كردم ، نه ، نمى دانم .
فرمود: سوگند به خدا منظور اين است كه كسى بدون حق ، ادعاى امامت كند، (و مردم را به سوى خود دعوت نمايد) كه چنين فردى اهل جهنم است .


137)) بهترين كارها

رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) در شب معراج ، از درگاه خداوند پرسيد: ((بهترين اعمال ، چيست ؟)).
خداوند فرمود: ليس شى ء عندى افضل من التوكل على و الرضا بما قسمت :
((هيچ چيزى در نزد من بهتر از توكل بر من و خشنودى به آنچه قسمت كرده ام نيست )).
چنانكه در اين روايت تدبر كنيم در مى يابيم كه توكل به خدا، توأ م با كار و تلاش است چرا كه مى فرمايد ((بهترين كارها)) نه تنبلى و دست روى دست گذاردن و در ذهن خود به خدا توكل نمايد.


138)) اهل فضل ، كيانند؟

ابوحمزه ثمالى گويد: از امام سجاد (ع ) شنيدم فرمود: ((وقتى كه روز قيامت بر پا مى شود، خداوند متعال ، انسانهاى قبل و بعد را در يك سرزمين ، جمع مى نمايد، سپس منادى (حق ) فرياد مى زند: ((اهل فضل كجايند؟!)).
جماعتى از مردم برخيزند، و فرشتگان از آنها استقبال نمايند و مى پرسند فضل شما چه بود؟ در پاسخ گويند: ((1- ما به كسى كه قطع رابطه با ما مى كرد، رابطه دوستى برقرار مى كرديم ، 2- و به كسى كه ما را محروم مى كرد، عطا مى كرديم 3- و به كسى كه به ما ستم مى كرد، عفو و بخشش ‍ داشتيم ، به آنها گويند: راست گفتيد، داخل بهشت شويد)).


139)) مقام شيفتگان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله )

در مدينه يكى از مسلمانان بنام ((ثوبان )) بسيار پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) را دوست داشت به گونه اى كه شيفته و شيداى جمال و كمال پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) بود، هر وقت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) را نمى ديد، پريشان مى شد.
روزى با پريشانى و رنگ پريدگى و اندوه ، به حضور پيامبر (ص ) آمد، پيامبر (ص ) از قيافه او دريافت كه پريشان است ، علت آن را پرسيد، او عرض كرد: ((من هر وقت از شما دور مى شوم و شما را نمى بينم ، پريشان مى گردم ، امروز در اين فكر افتادم كه اگر فرداى قيامت من اهل بهشت باشم ، مسلماً در جايگاه شما نخواهم بود و درنتيجه شما را نخواهم ديد، و اگر اهل بهشت نباشم كه هرگز شما را نخواهم ديد، از اين رو سخت پريشان شدم ، بنابراين با اين حال چرا افسرده نباشم ؟
در اين هنگام آيه 69 و 70 سوره نساء نازل شد:
و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين والصديقين والشهداء والصالحين و حسن اولئك رفيقاً- ذلك الفضل من اللّه و كفى باللّه عليماً.
ترجمه :
((و كسى كه خدا و رسول خدا (ص ) را پيروى كند (در قيامت ) همنشين كسانى خواهد بود كه خداوند نعمتش را بر آنها كامل كرده (يعنى ) از پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان ، و آنها رفيقهاى خوبى هستند)) - ((اين موهبتى است از طرف خدا و كافى است كه خدا به (حال و اعمال بندگان ) آگاه است )).
به اين ترتيب ((ثوابان )) و ساير مسلمانان دريافتند كه اگر بخواهند در روز قيامت همنشين پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) باشند، با پيروى از آن حضرت و ايمان و عمل صالح ، مى توانند به اين موهبت عظماى الهى دست يابند.
در اين هنگام پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: ((سوگند به خدا بنده اى به ايمان (كامل ) دست نمى يابد مگر اينكه من در نزد او محبوبتر از جان و پدر و مادر و همسر و فرزندان و ساير مردم ، هستم )).
بعضى نقل كرده اند: پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) آنچنان در دل اصحابش ‍ جاى گرفته بود كه آنها گفتند اگر از ما جدا گردى ما تو را جز در دنيا نمى توانيم زيارت كنيم ، اما در آخرت ، چون مقام تو بسيار بلند است ، تو را نخواهيم ديد، آيات فوق نازل شد.


140)) آزاد مردى شهيد مدرس

شهيد آيت اللّه سيد حسن مدرس (كه توسط دژخيمان رضاشاه در تبعيدگاه خواف در دهم آذرماه 1317 شمسى هنگام افطار روز 27 ماه رمضان 1356 قمرى به شهادت رسيد) از آزاد مردان بى بديل تاريخ است .
از حماسه هاى زندگى او اينكه :
شب هنگام ، ((يزدان پناه )) از جانب رضاخان پهلوى ، ده هزار تومان پول (به ارزش آن زمان ) نزد مدرس آورد كه : ((بگير و ساكت باش )).
مدرس پاسخ داد: پول را زير تشك بگذار و برو به اربابت رضاخان بگو: تا دينار آخر، خرج نابودى تو خواهد شد، اگر رضا داد كه هيچ و گرنه بيا و از همانجا كه پول را گذاشتى بردار و برو)).
از سخنان مدرس است : ((اگر من نسبت به بسيارى از اسرار، آزادانه اظهار عقيده مى كنم و هر حرف حقى را بى پروا مى زنم ، براى آنست كه چيزى ندارم و از كسى هم نمى خواهم ، اگر شما هم بار خود را سبك كنيد و توقع را كم نمائيد، آزاد مى شويد، بايد جان انسان از هر گونه قيد و بند آزاد باشد تا مراتب انسانيت و آزادگى خود را حفظ نمايد)).
هنگاميكه مدرس در قمشه ، درس مى خواند، يكى از ثروتمندان نزد او آمد و خواست : قطعه زمينى را به او بدهد.
مدرس با اينكه در نهايت فقر و تهيدستى به سر مى برد، به او گفت : مگر شما در ميان فاميل خود، فقير ندارى ؟
ثروتمند پاسخ داد، چرا، فقير داريم .
مدرس گفت : چرا آن قطعه زمين را به آنها نمى بخشى ؟
او گفت : ((بهتر است آن زمين را به خويشان فقير خودت ببخشى )).
و از گفتار ميرزاى شيرازى در مورد مدرس است : ((اين سيد (مدرس ) پاكدامنى اجدادش را دارا است و در هوش و فراست ، گاهى مرا به تعجب مى افكنند، و قوه قضات او در حد كمال و نهايت درستكارى و تقوى است )).


141)) معنى اللّه اكبر

معمولاً وقتى از افراد سئوال مى شود معنى ((اللّه اكبر)) چيست ؟ در پاسخ گويند يعنى ((خدا از همه چيز بزرگتر است )).
ولى اين معنى غلط است ، اينك به داستان زير توجه كنيد:
جميع بن عمير گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، آن حضرت از من پرسيد جمله ((اللّه اكبر)) يعنى چه ؟
عرض كردم : يعنى ((خدا بر همه چيز بزرگتر است )).
فرمود: مطابق اين معنى ، خدا را چيزى تصور كردى و سپس مقايسه با ساير چيزها نمودى ، و او را بزرگتر از آن چيزها تصور نموده اى (و اين تشبيه است ).
عرض كردم : ((پس معنى اللّه اكبر چيست ؟))
فرمود: معنايش اين است كه : اللّه اكبر من ان يوصف : يعنى ((خداوند بزرگتر از آنست كه توصيف گردد)).
به عبارت روشنتر ذات پاك خدا را محدود نكن به اينكه : او در طرفى و ساير مخلوقات را در طرف ديگر قرار دهى ، و بگوئى او از همه بزرگتر، درنتيجه مرتكب تشبيه گردى .


142)) انور مانورشكن

در سال سوم هجرت ، جنگ احد بين مسلمانان و مشركان در دامنه كوه احد (نزديك مدينه ) واقع شد، و در قسمت آخر جنگ ، به عللى مسلمانان شكست خوردند، و مشركان به فرماندهى ابوسفيان ، پيروزمندانه با كمال غرور به مكّه بازگشتند.
ابوسفيان مغرور با پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) قرار گذاشت كه در مراسم بدر صغرى (يعنى بازارى كه در ماه ذيقعده در سرزمين بدر تشكيل مى شد) بار ديگر روبرو شوند.
(اين يك مانورى بود كه ابوسفيان اجراى آن را براى ترساندن مسلمانان پيشنهاد كرد).
روزها و هفته ها گذشت تا موعد مقرر فرا رسيد.
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مسلمانان را دعوت كرد كه به سوى بازار بدر، حركت نمايند، ولى خاطره تلخ شكست در جنگ احد، روحيه آنها را به گونه اى خسته كرده بود كه اكثرًا از حركت خوددارى مى نمودند.
(از طرفى نرفتن آنها، هم موجب تقويت روحيه دشمن و جرئت او مى گشت و هم سوژه تبليغاتى خوبى براى دشمن در مورد كوبيدن مسلمانان مى گشت ).
جبرئيل از طرف خداوند نازل شد و اين آيه (84 سوره نساء) را نازل كرد:
فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلف الا نفسك و حرض المومنين عسى اللّه ان يكف باس الذين كفروا و اللّه اشد باساً و اشد تنكيلاً.
ترجمه :
((در راه خدا با دشمن ، جنگ كن ، تنها تو مسئول وظيفه خود هستى و مومنان را بر اين كار تشويق نما، اميد است خداوند از قدرت كافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى ) و خداوند قدرتش ‍ بيشتر و مجازاتش شديدتر است )).
نزول اين آيه اميدبخش ، و اعلام پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) موجب شد كه تنها هفتاد نفر جان بركف با پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) حركت كردند.
پيامبر (ص ) با همين هفتاد نفر، به حركت ادامه داد تا به بازار بدر رسيدند، ابوسوفيان (بر اثر وحشتى كه از جنگ با مسلمانان داشت ) حاضر به جنگ نشد، امدادهاى غيبى مسلمانان را از گزند لشكر دشمن حفظ كرد و آنها تمام هشت روز معمول بازار را در آنجا ماندند و به خريد و فروش پرداختند و سود كلانى بردند و سپس بدون جنگ با كمال سلامتى به مدينه بازگشتند.
به اين ترتيب ، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با هفتاد نفر، آرى تنها با هفتاد نفر، دشمنان مغرور را تضعيف كرد، و پوزه مغرور آنها را به خاك ماليد، و با اين مانور كوچك ، رعب و وحشت در دل دشمن افكندند، و مانور نمايشى آنها را درهم شكست .


143)) يكى از شاگردان برجسته امام صادق (ع )

محمد بن على بن نعمان كوفى معروف به ((مؤمن الطاق )) از شاگردان برجسته امام صادق (ع ) بود، نظر به اينكه او مغازه اى در محل ((طاق المحامل )) كوفه داشت ، به ((مؤمن الطاق )) معروف گرديد، ولى مخالفان آنقدر از ناحيه بحثها و استدلالهاى او، ورشكسته شده بودند كه او را ((شيطان الطاق )) مى خواندند.
جالب اينكه : ابوخالد كابلى گويد: در مدينه كنار قبر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مؤمن الطاق را ديدم سينه چاك كرده بود و به سئوالات اهل مدينه پاسخ مى داد و با آنها بحث مى كرد.
من به جلو رفتم و به مؤمن الطاق گفتم : امام صادق (صلى اللّه عليه و آله ) ما را از بحث و گفتگوى مذهبى نهى كرده است ، گفت : آيا امام صادق (ع ) به تو دستور داده كه اين سخن را به من بگوئى ؟ گفتم نه به خدا سوگند، بلكه به من فرمود: با هيچ كس بحث نكن ، گفت : بنابراين تو برو سخنش را اطاعت كن .
ابوخالد گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و جريان را گفتم ، لبخندى زد و فرمود: ((اى ابوخالد (فرق است بين مؤمن الطاق و تو) او با مردم (مخالفان ) سخن مى گويد، و در سخن اوج مى گيرد (و اين راه و آن راه مى پرد) سخن طرف مقابل را درهم مى شكند، ولى اگر تو وارد سخن گردى قدرت بر پرواز از اين سو به آن سو ندارى .
به اين ترتيب ، امام (ع ) اين درس را آموخت كه افراد مطلع و دانشمند بايد با مخالفان بحث و گفتگو كنند كه بتوانند بر آنها پيروز شوند، ولى افراد كم اطلاع نبايد وارد بحث گردند كه مايه شكست و شرمندگى خواهند شد.


144)) سيد مرتضى ، از ديدگاه ابوالعلاء

سيد مرتضى برادر سيد رضى (رضوان اللّه تعالى عليهما) از مراجع تقليد و از بزرگان و علماى وارسته و معروف شيعه در قرن پنجم بود، بسال 436 هجرى قمرى در بغداد درگذشت ، و مطابق نقل صيح ، نخست پيكرش را در بغداد به امانت گذاردند و سپس با پيكر مقدس برادرش سيد رضى (مؤ لف نهج البلاغه ) به كربلا حمل شد و در آنجا دفن گرديد.
در زمان او شخصى بود بسيار هوشمند و اديب ، و در علوم عربى نظير نداشت ، نام او ((ابوالعلاء معرى )) بود، او با اينكه نابينا بود، از هوش و ذكاوت و حافظه و استعداد، نابغه نوابغ به شمار مى آمد.
ابوالعلاء، از فضائل علمى و معنوى سيد مرتضى ، امورى شنيده بود، از اينرو به ديدار او اشتياق داشت ، بالاخره موفق شد، روزى در مجلس سيد مرتضى شركت نمود، كم كم در ميان مردم به جلو مى رفت تا به نزديك سيد مرتضى برسد، (با توجه به اينكه سيد مرتضى او را نمى شناخت )، چون نابينا بود، دستش به مردى كه در آنجا بود خورد، آن مرد ناراحت شد و گفت : ((اين سگ كيست ؟)).
ابوالعلاء گفت : ((سگ آن كسى است كه هفتاد نام براى سگ نداند)).
وقتى سيد مرتضى اين سخن را از او شنيد، او را به نزديك طلبيد، با او به گفتگو پرداخت و او را آزمود، و دريافت كه ابوالعلاء از عجائب و نوادر روزگار است .
از آن پس ابوالعلاء، در مجلس شريف مرتضى شركت مى كرد و از شاعران آن مجلس بود، و بين او و سيد مرتضى ، مذاكرات علمى و احتجاج در سطح بالا صورت مى گرفت .
وقتى كه ابوالعلاء از عراق خارج شد، شخصى از او پرسيد: ((سيد مرتضى در چه سطحى از علم است ؟!)).
او با اشعارى پاسخ او را داد كه يكى از آن شعرها اين است .
لوجئته لرأيت الناس فى رجل
والدهر فى ساعة ، والارض فى دار
ترجمه :
((اگر به حضور سيد مرتضى بيائى ، تمام مردم را در يك فرد و تمام روزگار و ساعات را در يك لحظه ، و تمام زمين را در يك خانه ، منحصر مى بينى )).


145)) اداى بدهكار

يكى از اهالى مدينه گويد: حضرت رضا عليه السّلام (طبق دستور ماءمون ) از مدينه به سوى خراسان رفت ، من چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم كه فقط من و آن حضرت مى دانستيم ، فرداى آن روز امام جواد عليه السّلام براى من پيام فرستاد كه به نزد ما بيا، من به خانه آن حضرت رفتم ، فرمود: حضرت رضا (ع ) از مدينه رفت ، آيا تو چهار هزار درهم از آن حضرت طلب دارى ؟ گفتم : آرى ، گوشه جانماز را بلند كرد، ديدم دينارهائى در آنجا است ، آنها را بابت طلبكاريم به من داد كه قيمت روز آنها چهار هزار درهم بود.


146)) چاپلوس ترسو

حجاج بن يوسف ثقفى نماينده عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) در عراق ، از ظالمان و خونخواران كم نظير تاريخ است ، و دشمنى او با امام على (ع ) و آل على آنچنان بود كه نام شيعه على (ع ) بودن كافى بود كه حكم اعدامش را صادر كند.
هشام بن كلبى گويد پدرم نقل كرد: طايفه ((بنى اود)) (كه تيره اى از بنى سعد) بودند، به فرزندان و همسران خود، سب و ناسزاگوئى به ساحت قدس على (ع ) را مى آموختند.
مردى از گروه عبدالله بن ادريس بن هانى ، نزد ((حجاج )) رفت ، و در ضمن گفتگو، سخنى گفت كه حجاج ناراحت شد و بر سر او فرياد كشيد و با درشتى و تندى با وى سخن گفت .
آن مرد وحشت كرد، (و براى اينكه از مجازات حجاج در امان بماند شروع به چاپلوسى نمود به اين ترتيب ) گفت : اى اميرمؤمنان ! به من اين نسبت را نده (كه مثلا از دوستان على (ع ) هستم ) هيچكس ، نه از قريش و نه از ثقيف به فضائل ما نمى رسد و مانند ما نيست .
حجاج - شما چه فضيلتى داريد؟
چاپلوس : 1- عثمان هيچگاه در مجلس ما به بدى ياد نمى شود.
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 2- در ميان ما كسى كه از فرمان امير، خروج كند، نيست .
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 3- در ميان ما هيچكس در جنگهاى على (ع ) در سپاه او شركت ننموده است ، تنها يك نفر شركت نمود، او نيز از چشم ما ساقط شده و ارزشى نزد ما ندارد.
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 4- هيچ مردى از ما با دختر يا زنى ازدواج نكرده مگر اينكه نخست پرسيده كه آيا آن دختر يا زن دوست على (ع ) هست و يا از على (ع ) ستايش مى كند يا نه ؟، اگر دوست على (ع ) باشد و يا او را ستايش كند، با او ازدواج نخواهد كرد.
- چاپلوس : 5- در ميان ما اگر فرزندى به دنيا آمد و او پسر بود نام على و حسن و حسين (ع ) بر او نمى نهند و اگر دختر بود نام فاطمه (ع ) بر او نمى گذارند،
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 6- زنى از ما هنگام ورود امام حسين (ع ) به كربلا نذر كرد كه اگر آن حضرت كشته شود، يك گاو و يا گوسفند، قربانى كند و وقتى او كشته شد، به نذرش وفا كرد.
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 7- از ميان ما كسى هست كه وقتى به او گفته شد از على (ع ) بيزارى بجوى ، جواب مثبت داد و حتى افزود از حسن و حسين نيز بيزارى مى جويم .
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 8- اميرمؤمنان عبدالملك به ما اين افتخار را داد و گفت : انتم الشعار دون الدثار، انتم الانصار بعد الانصار: ((شما لباس زيرين من (از خواص من ) هستيد نه لباس روئين من ، شما ياران بعد از ياران من مى باشيد.
- ديگر چه ؟
چاپلوس : 9- در كوفه هيچ خاندانى ، ملاحت و خوش روئى ((بنى اود)) را ندارد.
هشام گويد پدرم گفت : خداوند اين نعمت ملاحت را از آنها سلب كرد.
به اين ترتيب مى بينيم گاهى انسانها براى حفظ جان خود، آنگونه پست و خودفروش مى شوند كه اين چنين به چاپلوسى و خودباختگى دچار مى گردند، و ضمنا درمى يابيم كه طاغوتيان تا چه حد بر ضد على (ع ) جوسازى مى نمودند.


147)) وصيت عجيب عبيد زاكانى

عبيد زاكانى در تاريخ ايران معروف است ، و اين معروفيت او از كار شاعرى و طنزگوئى و شوخ طبعى او به وجود آمد، او در سال 690 قمرى در روستاى زاكان (پانزده كيلومترى شمال غربى قزوين ) به دنيا آمد و در سن 82 سالگى در سال 772 درگذشت .
عبيد كه از علماى عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعرى را در 23 سالگى آغاز كرد و در 26 سالگى از چهره هاى سرشناس شعر زمان خود به شمار مى آمد، از معروفترين شوخيهاى او وصيت عجيب او است به اين ترتيب :
او در سالهاى پيرى با اينكه چهار پسر داشت ، تنها بود و پسرهاى او هزينه زندگى او را تاءمين نمى كردند، او در اين مورد چاره اى انديشيد و آن اينكه هر يك از پسرانش را جداگانه به حضور طلبيد و به او گفت : علاقه مخصوصى به تو دارم و فقط به تو مى گويم به برادرهايت نگو، عمرى را تلاش كرده ام و اندوخته اى به دست آورده ام و متاءسفانه هيچكدام از پسرانم غير از تو لياقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمره اى گذاشته ام و در فلان جا دفن كرده ام ، پس از مرگ من تو مجاز هستى كه آن را براى خود بردارى .
اين وصيت جداگانه باعث شد كه از آن پس ، پسرها رسيدگى و محبت سرشارى به پدر مى كردند، و بخصوص دور از چشم يكديگر اين كار را مى نمودند تا ديگران پى به ((راز)) نبرند، به اين ترتيب ، عبيد آخر عمرش را با خوشى زندگى گذراند تا از دنيا رفت .
پسران هر كدام در پى فرصتى بودند تا به آن گنج دست يابند، كنجكاوى آنها در مخفى نگهداشتن گنج ، باعث شد كه هر چهار پسر به اصل جريان پى بردند و فهميدند كه به هر چهار نفر اين وصيت شده ، با هم تصميم گرفتند در ساعت تعيين شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادى و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را كندند تا سر و كله خمره پيدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزديك مى شدند آتش عشقشان شعله ورتر مى گرديد.
وقتى كاملا دور خمره را خالى كردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان ديدند، درون خمره خالى است ، تنها برگ كاغذى يافتند كه روى آن شعر نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
كه يك فلوس ندارد عبيد زاكانى


148)) برخورد امام سجاد (ع ) و طاغوت در مكه

امام باقر (ع ) فرمود: عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) سالى در مراسم حج شركت كرد، هنگام طواف ، شخصى را ديد كه بدون توجه به شوكت و طمطراق او، با كمال بى اعتنائى به دستگاه سلطنتى عبدالملك ، مشغول طواف است ، پرسيد: ((اين شخص كيست ؟)).
گفتند: اين شخص على بن الحسين (امام سجاد عليه السلام ) است .
پس از طواف ، عبدالملك دستور داد كه امام سجاد (ع ) را در كنار مسجدالحرام نزد او ببرند، امام را نزد او حاضر كردند و بين او و امام اين گفتگو صورت گرفت :
عبدالملك - من كه پدرت حسين (ع ) را نكشتم ، بنابراين چرا از آمدن به حضور ما خوددارى مى كنى ؟!.
امام - قاتل پدرم ، دنياى خود را تباه كرد و آخرتش را تباهتر نمود و اگر مى خواهى مثل او باشى ، خود دانى !
عبدالملك - نه ، هرگز، بلكه منظورم اين است كه تو نزد ما بيائى و در اطراف ما از دنياى ما بهره مند گردى .
امام - ردايش را به زمين انداخت و روى آن نشست و به خدا عرض كرد: اللهم اره حرمة اوليائه عندك : ((خداوندا، احترام دوستان خاص خود در پيشگاهت را آشكار كن )).
پس از اين دعا، عبدالملك و اطرافيانش ديدند، دامن امام سجاد (ع ) پر از دانه هاى در و مرواريد شد، كه شعاع برق آنها، چشمهاى حاضران را خيره كرد.
آنگاه امام سجاد (ع ) به عبدالملك فرمود: ((كسى كه در پيشگاه پروردگارش ‍ داراى اين گونه مقام و حرمت است ، آيا نياز به دنياى تو دارد كه به اطراف تو براى كسب زرق و برق دنيا بيايد؟!)).
به اين ترتيب آن امام بزرگوار، درس عزت و شجاعت و توكل و اعتقاد راستين به خدا را به پيروانش آموخت ، كه تا خدا دارند به اطراف طاغوتيان و دنياپرستان نروند، و شخصيت معنوى خود را حفظ كنند.


149)) چاپلوسان دربار ناصرى

روزى ناصرالدين شاه قاجار با گروهى از درباريان به ديدن ((طاق كسرى )) (كه در مدائن نزديك بغداد واقع است و از آثار انوشيروان مى باشد) رفتند، در آنجا ناصرالدين شاه از همراهان پرسيد: ((به نظر شما من عادلترم يا انوشيروان ؟!)).
آنها ديدند اگر بگويند تو، دروغ گفته اند و اگر بگويند انوشيروان ، كلاهشان پس معركه است ، در سكوت فرو رفتند و چيزى نگفتند، ناصرالدين شاه پس از مكث طولانى آنها گفت : ((من خودم به اين سؤ ال پاسخ مى دهم ، من خيلى از انوشيروان عادلترم )).
درباريان چاپلوس همگى از اين پاسخ نفس راحتى كشيدند و تقريبا همگى يكصدا گفتند: صحيح است ، كاملا همينطور است كه مى فرمائيد.
ناصر با حالتى طعن آلود گفت : ((شما بى آنكه منتظر بمانيد تا من دلايلم را ذكر كنم ، حرفم را تصديق مى كنيد و اين كارتان يك كار صد در صد احمقانه است ، اكنون من دليلهاى خود را ذكر مى كنم )).
او پس از لحظاتى سكوت ، گفت : ((انوشيروان داراى وزيرى دانشمند و آگاه مثل بوذرجمهر بود كه هر وقت از عدالت منحرف مى شد به او گوشزد مى كرد و او را از انحراف باز مى داشت ، ولى وزير مشاور من شماها هستيد كه هميشه سعى داريد كه مرا از جاده صاف ، منحرف سازيد بنابراين من در همين حد هم مانده ام جاى تعجب است ، و اگر نسبت انوشيروان و راهنمائيهاى وزيرش را با نسبت من و مشاورهائى كه شما باشيد، بسنجيد، من ولو عادل نباشم ولى از انوشيروان عادلترم )).
نويسنده در اينجا حاشيه اى دارد و آن اينكه گر چه ناصرالدين شاه زيركانه خواست خود را تبرئه كند، اما مى بايست از او پرسيد كه تو اگر مرد درست بودى ، چرا چنان مشاورانى براى خود برگزيدى ؟ و چرا جلو چاپلوسى آنها را نگرفتى ؟ و چرا اگر كسى با گوشه چشمى به تو چپ چپ نگريست جانش به خطر مى افتاد و چرا و چرا؟


150)) پاداش حمايت از مردان خدا

گويند: وقتى كه نمروديان بيابان وسيعى را پر از هيزم كرده و آن را به آتش ‍ مبدل ساختند تا حضرت ابراهيم (ع ) را درون آتش افكندند، آتش آنقدر زياد بود، كه پرندگان تا چهار فرسخ نمى توانستند در فضا پرواز كنند، در اين ميان زنبورى دهانش را پر از آب كرد و بر آتش ريخت ، جبرئيل از او پرسيد: ((اين مقدار آب چه سودى دارد؟)) او در پاسخ گفت : ((خداوند هر كسى را به اندازه قدرتش ، تكليف مى كند))، خداوند عمل زنبور را قبول كرد و او را يعسوب (امير) زنبورها قرار داد، يعسوب داراى دو ويژگى است 1- جثه بزرگ دارد2- نيش ندارد، زنبوران تحت فرمان او با نظم خاصى زندگى مى كنند.


151)) شهادت آقا على ، و سرنگونى غائله نايب حسين كاشى

محمد على شاه قاجار (ششمين شاه قاجار كه در سال 1327 از سلطنت خلع شد) مخالفت مشروطيت بود، در كاشان براى سركوبى آزاديخواهان ، عده اى از اشرار را به رياست ((نايب حسين كاشى )) ماءمور كرده بود، نايب حسين ، جنايات هولناكى انجام داد، و تنها در قرسه نشلج از توابع كاشان 36 نفر از دهقانان بدست مزدوران مهاجم نايب حسين كشته شدند.
حجة الاسلام آقا على نراقى امام جماعت معروف مسجد كاشان از بيدادگريهاى نايب حسين به ستوه آمد، مخفيانه نامه اى به آيت الله سيد حسن مدرس نوشت و از وى دادخواهى كرد.
دستهاى مرموز اين نامه را به دست عين الدوله (وزير كشور زمان ) كه طرفدار نايب حسين بود، رساند، وى نيز براى انتقام از آقا على ، نامه را به نزد نايب حسين فرستاد، و اصلا نامه بدست شهيد مدرس نرسيد.
نايب حسين طرح قتل آقا على را ريخت ، و سرانجام آقا على بدست نايب على (پسرنايب حسين ) مخفيانه كشته شد و جسد او را براى نايب حسين به مزرعه ((دوك )) (در شش فرسخى كاشان ) بردند و در آنجا به چاه افكندند.
مدتى بعد كه از آقا على خبرى نشد، مادر او به دادخواهى پرداخت و نامه هاى متعددى به تهران فرستاد و نتيجه نگرفت و سرانجام خودش به تهران رفت و دنبال قضيه را بطور جدى گرفت ، گروهى از كاشان به كمك او شتافتندد و مطالب كم كم در روزنامه ها نوشته مى شد...
تا اينكه با روى كار آمدن ((مستوفى الممالك )) (به عنوان نخست وزير) عين الدوله به كنار رفت ، و مستوفى فرمان جدى دستگيرى و سركوبى نايب حسين و اشرار تحت فرماندهى او را صادر كرد، چراغعلى خان بختيارى كه جوانى نيرومند بود، ماءمور سرپرستى اين كار شد.
كوتاه سخن آنكه : خيلى سريع ، اشرار نايب حسين ، خلع سلاح شدند، نايب حسين به قلعه كره شاهى پناه برد و در حوالى جوشقان ، درگيرى شديدى به وجود آمد، در اين درگيرى نايب على (پسر نايب حسين كه قاتل آقا على بود) به قتل رسيد، سرش را جدا كرده و به تهران فرستادند.
و قلعه را نيز محاصره كردند ولى نايب حسين و ماشاءالله خان به قم گريختند و در حرم حضرت معصومه (ع ) متحصن شدند، سه سال موضوع به همين منوال گذشت و بعد با روى كار آمدن ((وثوق الدوله )) در سال 1337 قمرى ، سركوبى راهزنان نايب حسين به طور جدى ادامه يافت و نايب حسين دستگير شد و در روز 20 ذيحجه سال 1337 قمرى در تهران به دار آويخته شد، به اين ترتيب غائله محمد على شاه دزدپرور پايان يافت و نايب حسين و پسرش و اشرار تحت فرماندهى او به مجازات شديد رسيدند، آرى اگر جلادان يك روحانى مدافع حقوق مردم يعنى حجة الاسلام آقا على نراقى را آنگونه كشتند، و جسدش را به چاه افكندند، و با مؤ منين آنگونه رفتار نمودند و آنها را كشتند و تنها در قريه نشلج 36 تن را كشتند، طولى نكشيد كه قاتل آقا على يعنى نايب على (پسر نايب حسين ) را سر بريدند و سرش را به تهران فرستادند و بعد پدر جنايتكارش را به تهران فرستادند و در آنجا به دار آويختند، و از سوى ديگر جنازه پاك حجة الاسلام آقا على را از چاه بيرون آورده با احترام در مقبره خاندان نراقى (واقع در مدرسه آقا بزرگ كاشان ) به خاك سپردند.
هر بد كه مى كنى تو مپندار كه آن بدى
ايزد فروگذار و گردون رها كند
قرض است فعلهاى بدت نزد پروردگار
تا هر زمان كه خواسته باشد ادا كند


next page

fehrest page

back page