در كوفه دوباره محشرى بر پا شد
|
مهمان غريب كوفه را دريابيد
|
زيرا كه اسير فتنه اعدا شد
|
كفن پوش عشق
مى بينمت اى سفير سفر انقلاب كه سفارتت را آغاز كرده اى ، دعوتى كه هيجده
هزار دعوتنامه داشته است ، و در بيابانهاى تفديده ، راه مى سپرى و پرچم فراز مند
نهضت ازاد يبخش حسين عليه السلام را بر دوش مى كشى و نستوه و استوار، با طنين
گامهاى قهرمانانه ات ، سكوت سرد و مرگ افزاى چندين ساله تاريخ اسلام را درهم مى
شكنى .
جوانمردى ، وفا، و دريا دلى به تو ايمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسدارى ،
پايدارتر از تو نديده اند.
ان شب ، كه با غافلگيرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها، به مخالفت
برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خريد تو شدند. ارى
وفا از اينكه چون توئى را در كوفه ، شهر بى وفايان ، در كوى بى وفايى
مى ديد، شرمسار بود و اين ازرم را كه از حضور وفا مردترين يار اباالاحرار در
ان خلوت خالى از مردانگى و غيرت ، احساس مى كرد نمى توانست پنهان كند.
اى الگوى بزرگ مقاومت ، اى اسوه صبر و استوارى ، از ان لحظه هاى خون و خشم ،
شمشير و تكبير، و روياروئى نا برابر نور و ظلمت چه بگويم كه كار و
كارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و
تبديل به جنگ تن به تن ها شده بود.
رزم حماسه آفرين تنى تنها و دور از ديار با تن ها و گرگهايى تا
دندان مسلح ، با نگهبانان اشرافيت و حافظان شيطان .
عدالت بر خود، لحظه اى غم افزاتر از آن هنگام تنهايى تو در آن هنگامه خون و
آتش ، نديده است . دلهاى همه خدا پرستان ، از ان روز و دقيق تر بگويم از آن شب ، خانه
تو شد، (از آن شب ) كه بر درگاه خانه آن زن و در جواب سئوالش ناليد كه : من در اين
شهر، خانه اى ندارم .
هنوز و هماره ، خونرنگى شفق ، از شرمگينى ان شامگاهان است ، ان شام شوم و آن شب تا
ابد سياه كه در كوچه هاى شهر هيجده هزار دعوتنامه اى ، تنها ماندى و از هيچ پنجره اى ،
نورى ، هر چند نا چيز، سوسو نمى زد.
هر وقت به ان تنهايى تاريخى ات فكر مى كنم و ان خاطره غمبار را ياد مى اورم به اين
نتيجه مى رسم كه غمى كه هر غروب را مى اكند، غم توست و غروب ، ائينه دار غصه هاى
توست ، و ابهام راز الودش از سر گذشت تو نشئت گرفته است .
اى عارف عرفه ، اى شاهد عرصات ، اى سفير ثوره واى شهيد
عرفات .
اى فرستاده فرزانه حسين عليه السلام ، به تنهائيت در كوچه هاى تنگ و تاريك و مالا
مال از آتش و دود كوفه سوگند دلهايمان ، دشتهاى وسيعى است كه در ان ، الاله هاى
سرخ و شقايقهاى ارغوانى عشق تو و مولاى تو، روئيده است . مسلم تو از بام قصر
قساوت بر زمين نيفتادى . هرگز، كه در دلهاى ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستيزان
جاى گرفتى ، تو به ميهمانى دلهاى عاشق رفتى و قلبهاى مومنى كه عرش الرحمان
گفته شده اند، جايگاه توست اى عبد صالح رحمان .
مى بينمت بر تارك تاريخ ، بشكوه ايستاده اى و قامت خونينت از زخمهاى كشيده شدن
پيكرت بر سنگفرشهاى كوفه ، ستاره باران است . سنگفرشهاى كوى و برزن كوفه ،
وقتى با بدن مطهرت مماس بودند، بر عرش ، پهلو مى زدند، ديگر سنگفرش نبودند
بلكه سنگ عرش شده بودند.
تمام ابهاى جهان و بى كرانگى اقيانوسهاى زمين ، وآمدار و شرمسار ان لحظه اب خواستن
و ابخوردن تو هستند. تا، لب گذاشتى ، ظرف اب ، بحر احمر شد و ظرفيت و
گستره وجود تو را به حكايت نشست .
اه چه بگويم ؟ كه مى بينم از بام دارالاماره و از سر دار، بر سرداران
جهان ، امارت مى كنى و هر جا حق طلب و ظلم ستيزى است مسلم تو شده است .
چاه ها چاله هاى انباشته از آتش و شمشير، گواه روشنى است . بر اين حقيقت آفتابى كه
تو آفتابى و تسليم ، تسليم توست . اى سلم بزرگ ؛ عزت و شرف ،
بندگان مودب استان رفيع تو هستند و در قدمت به خاك ادب افتاده اند.
اى شهيد پيشتاز كربلا، هنوز، عطر دل انگيز ان سلام ملكوتى كه به عنوان حسين عليه
السلام فرستادى در فضاى آسمان فتوت ، برادرى و انسانيت ، با مشام جان استشمام مى
شود و روح را روحانيت و طور سيناى سينه ها را طراوتى تازه مى بخشد.
به سلام قسم ،... الملك القدوس السلام ... سلامى
دل انگيزتر از سلام تو در حافظه تاريخ نيست . سلامى از اسلام ناب يك مسلم .
تو از كوه استوا ترى و استوارى عكس برگردان ضايع و كمرنگى است از تو،
از همان ايستادن بر بام و به سلام .
اه ... باز هم اه ... از اين غم ، كه براى عاشقانت ، هممين يك غم كافى است تا هيچ گاه به
سرور ننشينند، غم جانكاه ان لحظه كه امام نازنين نازدانه ات را بر زانوى مهر نشاند
و ديگر دختركان كاروان ، نگاه معنى دار و غم الودى به يكديگر كردند و لب گزيدند.
دست مهربان و نوازشگر امام كه بر سر دختر تو كشيده مى شد، اعلاميه اى بود، اعلاميه
وصال مسلم به ملكوت تو در عرفه شهيد شدى تا دعاى ، عرفه مولى الكونين
را تفسير كنى و حماسه مسلم بودن و تسليم نشدن را بيافرينى .
سفير حسين عليه السلام
آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود
|
نامه نگاران را قلم تيغ ستم بود
|
آنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند
|
اشعار غم با واژه هاى بكر ميخواند
|
آنشب زمين از پرده دل ناله ميزد
|
داغ شقايق را به قلب لاله ميزد
|
آنشب حكومت بود سر تا پا نظامى
|
حامى يك مامور جلبش صد حرامى
|
در كوچه اى مرد غريبى راه ميرفت
|
از بى پناهى در پناه اه ميرفت
|
مرغ دلش گاهى هواى يار ميكرد
|
از خستگى گه تكيه بر ديوار ميكرد
|
در كارگاه لب درنا سفته مى سفت
|
اسرار دل را اين چنين با باد ميگفت
|
اى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است
|
چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است
|
دارم بتو من دست استمداد اى باد
|
چون هستيم را داده ام بر باد اى باد
|
اينك كه در اين شهر دلدارى ندارم
|
تنهاى تنها هستم و يارى ندارم
|
از من ببر در نزد دلدارم پيامى
|
زيرا كه غير از او ندارم من امانى
|
از قول من بر گو تو با نور دو عينم
|
فرزند دلبند على يعنى حسينم
|
مولاى من از كوفيان قطع نظر كن
|
كوفه مياعزم سفر جاى دگر كن
|
مولاى من جان رسول الله برگرد
|
دانم كه در راهى ولى زين راه برگرد
|
اينان كه بر لب نعره تكبير دارند
|
جاى وفا زير عبا شمشير دارند
|
شمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته
|
پيمانه ها شان از ستم لبريز گشته
|
با سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند
|
آماده از بهر ورود ميهمانند
|
اى يوسف من پا سر بازار مگذار
|
پا بر سر بازار اين اشرار مگذار
|
اينجا متاع عاشقى را مشترى نيست
|
اين فرقه را كارى بجز غارتگرى نيست
|
اينان همه ايفا گران نقش خونند
|
چون بيخبر از سنگر عشق و جنونند
|
تنها بيا اما مياور خواهرت را
|
تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را
|
ائى اگر در كوفه اى فخر زمانه
|
دشمن زند بر خواهر تو تازيانه
|
ائى اگر در كوفه ميگردد به سيلى
|
مانند زهرا روى اطفال تو نيلى
|
ائى اگر در كوفه بينى داغ اكبر
|
انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر
|
مرثيه گروهى در شهادت حضرت مسلم عليه السلام
حسينم واى حسينم واى (2)
حسينم واى حسينم واى (2)
حسينم واى حسينم واى (2)
دهم ذى الحجه عيد سعيد قربان
ما مسلم و برنامه ما قرآن است
|
مليت ما به پايه ايمان است
|
عيدى كه براى ما پسنديده خدا
|
فطر است و غدير و جمعه و قربان است
|
خنجر شوق بر حنجر نفس
عيد قربان جلوه گاه تعبد و تسليم ابراهيميان حنيف است .
فصل قرب يافتن مسلمآنان به خداوند، در سايه عبوديت است .
اگر ابراهيم خليل ، در اجراى فرمان پروردگارش ، خنجر بر حنجر
اسماعيل مى نهد، اگر اسماعيل ذبيح ، پدر را در اجراى امر خدايى ، تشويق و ترغيب مى
كند، اگر شيخ الانبياء در نهادن كارد بر حلقوم فرزندش ، لحظه اى ترديد و
توقف نمى كند؛ همه و همه ، نشانه مسلمانى آن پدر و پسر و شاهد صداقت در عقيده و عشق ،
و وفادارى در قلمرو بندگى است .
عيد قربان ، مجراى فدا كردن عزيزترين يعنى خدا است .
عيد قربان ، مجراى فيض الهى و بهانه عنايت رحمانى به بندگان مومن و
مسلم و مطيع است .
قربانى تو در اين چيست ؟
در راه خدا، چه چيز فدا مى كنى ؟
با چه وسيله ، به استان پروردگار، تقرب مى جويى ؟ و كدام
فديه را به قربانگاه صدق ، عشق ، اخلاص و وفا مى آورى ؟
براى اولياء الله عيد قربان مجمع الشواهد صدق در گفتار، كردار، ادعا و
عمل است . تو نيز، اگر بتوانى رضاى خويش را فداى رضاى حق كنى ، اگر بتوانى از
خواسته دل در راه خواسته دين چشم بپوشى ، اگر بتوانى از داشته
ها و خواسته ها بگذرى ، آنگاه ، به مرز عبوديت و به حوزه قربانگاه قدم
نهاده اى .
مگر خليل الرحمان چه كرد؟ تو نيز اگر پير و مشى و مرام ابراهيمى ، نبايد هيچ
چيز از آنچه دارى و به آن دلبسته اى ، همچون زن و فرزند،
مال و منال ، پول و پس انداز، خانه و خادم ماشين و مسكن ، و... حجاب چهره جانت ، مانع
بندگى و فرمانبرداريت شود و آنگاه كه پاى دين و خدا به ميان آيد، بسادگى و
بصراحتى ابراهيمى و بصداقتى اسماعيلى درگذرى و امر مولا را مقدم بدارى .
بگذر از فرزند و مال و جان خويش
|
سر بنه در كف ، برو در كوى دوست
|
تا چو اسماعيل ، قربانت كنند
|
اينجاست كه قربانى وسيله قرب مى شود و عيد قربان روز
تقرب به خداوند.
آن هم نه قرب مادى و جسمى - كه خدا از محدوده حس و جسم بيرون است - بلكه قرب معنوى
و تقرب ارزشى كه در سايه ايمان و
عمل است .
آنچه انسان را به خدا نزديك مى كند، طاعت است .
و آنچه از ساحت قرب ربوبى دور مى سازد، معصيت است .
خدا به ما نزديك است ، حتى نزديكتر از رگ كردن ، كه خود فرموده است :
- و نحن اقربب اليه من حبل الوريد - ما از او دوريم ، چرا كه به جرم و گناه ،
گرفتاريم و مجرم هرگز محرم نخواهد شد.
دوست نزديكتر از من به من است
|
وين عجبتر كه من از وى دورم
|
اگر پاى از مرز طاعت فراتر ننهيم ، اگر با تيغ گناه ، دامن عصمت ندريم ، اگر دست
تعدى ، به حريم حرمات الله نگشاييم ، آنگاه خواهيم ديد كه هر جا باشيم در
قربانگاهيم و هر سو كه برويم ، به او تقرب پيدا مى كنيم ، و هر روزمان عيد
قربان مى شود. بفرموده حضرت على :
كل يوم لا يعصى الله فيه فهو يوم عيد
هر روزى كه در آن ، خدا نافرمانى نشود روز عيد است .
جلوه ديگر اين روز، ذبح است .
قربانى كردن گوسفند، چه از سوى حاجى در منا و چه از سوى ما در شهرها مان ،
تكريم آن حماسه معنوى و ايثار عظيم است كه ابراهيم و
اسماعيل از خود نشان دادند و به مسلخ رفتند، آن فداكارى همواره بايد در خاطره
ها زنده بماند، تا درسى مى باشد فرا روى ابراهيميان هميشه و همه جا.
رها شدن از تعلقات و ذبح كردن تمنيات در پيش پاى اراده الهى ، درس ديگران
قربانى است ،
تيغ اراده و عفاف ، بايد بر خنجر نفسانيات نهاد و خون نفس اماره را ريخت و از
شر اين وسواس خناس نجات يافت .
تا چه حد حاضرى كه خواست خدا را بر خواهش
دل مقدم بدارى ؟
تا كجا مى توانى طاعت و اطاعت الله را، با هواى نفس مبادله نكنى ؟
نفس كشتن و جهاد با دشمن درونى ، سخت تر از مبارزه با دشمن ، آشكار و برونى
است .
از اين رو جهاد اكبر نام گرفته است .
ذبح قربانى در ديد عرفانى اهل نظر، رمزى از ترك هواهاى نفسانى و روى
آوردن به رضاى الهى است .
ثمرات اين ذبح نيز، بايد چونان قربانى گوسفند به ديگران برسد.
و... چنين است كه آنكه مالك هواى نفس شود و ديو هوا را به بند كشد، هم خويشتن
از وسوسه ها و زيانهاى آن آسوده خاطر است ، هم جامعه از صدمه هوا پرستيهاى او مصون
!
آرى !... امروز، عيد است .
عيد قربان و تقرب به خدا، آن هم در سايه عبوديت و بندگى .
ما، بنده آنيم كه در بند آنيم .
حال كه چنين است ، چرا در بند نفس و بند زر و سيم و بند خواسته ها و داشته ها؟!
دل به خدا بدهيم و در بند عبوديت او باشيم ، تا از هر قيد و بندى آزاد شويم .
بندگى خدا، اميدبخش است .
و روز عيد قربان مى تواند براى ما اوج اين آزادى برين باشد.
خجسته باد عيد قربان عيد صالحان و ارس ته ، و عيد
اهل طاعت و تسليم .
بمناسبت ده ذى الحجه عيد قربان و حضور مهمانان خدا در موسم حج
خسى در ميقات
من از اين شهر اميد، شهر توحيد كه نامش مكه است ، و غنوده است ميان صدفش كعبه
پاك ، قصه ها ميدانم .، دست در دست من اينك بگذار، تا از اين شهر پر از خاطره ديدار
كنيم .، هر كجا گام هى در اين شهر، و به هر سوى و به هر چشم انداز، كه نظر كرده و
چشم اندازى ، ميشود زنده در انديشه ، بسى خاطره ها.
يادى از هاجر و اسماعيلش ، مظهر سعى و تكاپو و تلاش ، صاحب زمزمه زمزم عشق ، يادى
از ابراهيم ، آنكه شالوده اين خانه بريخت ، آنكه بت هاى كهن را بشكست ، آنكه بر درگه
دوست ، پسرش را كه جوان بود، قربانى برد.
يادى از ناله جانسوز بلال ، كه در اين شهر، در آن دوره پرخوف و گزند به احد بود
بلند، يادى از غار حرا، مهبط وحى ، يادى از بعثت پيغمبر پاك ، يادى از هجرت و از فتح
بزرگ ، يادى از شعب ابيطالب و آزار قريش ، شهر دين ، شهر خدا، شهر
رسول ، شهر ميلاد على عليه السلام ، شهر نجواى حسين ابن على عليه السلام در عرفات
شهر قرآن و حديث ، شهر فيض و بركات ...، و بسى خاطره از جاى دگر، شخص
دگر....، بانگ توحيد كه در دشت و فضا مى پيچد، موج لبيك كه در كوه و هوا مى غلطد،
طور سيناى مسلمانان را، جلوه گر مى سازد، چه كسى جرات اين را دارد، كه در اينجا سخن
از من گويد؟!
من و تو رنگ ز رخساره خود مى بازند، همه ما مى گردند، همه او مى گردند، پهندشت
عرفات ، جلوه گاهى است كه در آينه اش ، چهره روشن و حدت ، پيداست ، همه در زير
يكى سقف بلند آسمانى نيلى ، به مناجات و عبادت ،
مشغول ، اشك در ديده و غم ها به دل و بار گناهان بر دوش ، همه در گريه و در راز و
نياز، جامه اى ساده و يكسان و سفيد، جامه اى ضد غرور، همه بر تن دارند. همگى در سعى
اند، يا كه در حال طواف ، گرد اين خانه كه از روز نخست ، بهر مردم شده در مكه بنا،
وطن مشتركى چون مكه ، نتوان يافت به هيچ آئينى .
امتيازات نكوهيده در اين شهر و حريم ، به مساوات
مبدل گشته است .
اين مراسم كه در اين خانه بپاست ، رمزى از شوكت و از تقويت آئين است ، جلوه اى از دين
است .
حاجى اينجا همه او مى بيند، نام او ميشود، فيض او مى طلبد، با شعار لبيك ، پاسخ
دعوت او مى گويد، غرق در جذبه پر شور خداست ، قطره اى از درياست ، و... خسى
در ميقات
پانزدهم ذى الحجه ولادت حضرت امام مهدى عليه السلام
اى روى تو خورشيد هدايت هادى عليه السلام
|
گلواژه دفتر ولايت هادى عليه السلام
|
هستى تو دهم امام و ما را باشد
|
از لطف تو اميد عنايت هادى عليه السلام
|
هادى امت
امام پيوند قدسى آسمان و زمين است . تجلى سيطره روح الهى بر تن خاكى ، و
امامت طيف گسترده و مائده روحانى خداوند است كه تاريخ را و ابديت روح آدميان را به
خويش فرا مى خواند. اين عقل خاكى ، جز به مدد نسيمى كه از گلستان هدايت
امام مى وزد، به سرا پرده قداست و طهارت افلاكى راه نمى برد.
تصوير تابناك امامت فرا راه مردمان است در طريق عبوديت . و زمزمه جارى كلام امام و
درياى طراوت و شفافيت حضور امام مشتاقان را به سوى حقيقت مى كشاند.
بشريت ، اگر تن به هدايت آسمانى امام در ندهد، به در يوزگى خاك و امامان
دروغين ناپاك در خواهد افتاد و شيعه در تلاطم امواج خروشان تاريخ و در انبوه در هم
پيچيده دشواريها و درشتى ها، هماره چشم به اى نه درخشان امامت دوخته است و سر بر
استان آسمان ولايت سائيده است و اين است كه در درا زناى زمان و چرخش چرخ روزگار، بر
سر پاى خويشتن ايستاده است .
امامان شيعه در روزگار خود - هر يك بر حسب اوضاع و شرايط روزگار و
احوال و افعال آدميان - به گونه اى نگهبان حريم حرمت
عقل و وحى بوده اند.
آنچه از تفاوت و اختلاف عرصه هاى عمل ، كلام و حركت امامان به چشم مى آيد. اگر چه از
بيرون و منظر تاريخى نا پيوسته و گونه گون باشد. در درون و باطن از انجام و
پيوستگى برخوردار است تعيين حركت و شيوه هاى
عمل در نظام ولايت و امامت محتاج بازنگرى و باز سنجى تاريخ زندگى امامان است .
نگرشى كه بر مبناى توحيد و بنيادهاى استوار هدايت گرى امام متكى باشد، از
ژرف نگرى و آينده بينى و هوشيارى پيامبرانه امامان به شگفت خواهد آمد. اگر يك سو
قيام خونبار امام حسين عليه السلام است . و يك سو صلح سرخ امام حسن عليه السلام ، و
اگر يك طرف نشر علم و احكام و انديشه هاى كلامى و فقهى و... است ، در عصر امام باقر
عليه السلام و امام صادق عليه السلام - و يك طرف ، حفظ و استمرار بخشيدن به تداوم
خط ولايت - در عصر امام جواد عليه السلام و امام هادى عليه السلام - همه و همه تصويرى
واحد است از آيينه تابناك و درخشنده امامت .
مورخى كه بى عنايت به اين گونه گونى عرصه ها و عرضه ها در پى تاريخ نگارى
و درخشان است كه زندگانى آسمانى اش كتاب سترگ حقيقت است .
حضرتش نيمه ذى الحجه در سال دويست و دوازده هجرى در حوالى مدينه چشم عالميانه را
به چهره ملكوتى خويش گشود. پدر بزرگوارش ، حضرت امام جواد 7 - آيت خداوند در
زمين و مادرش حضرت ثمانه مغربيه (كه به سيده شهرت دارد) است . نام حضرتش على
است كه رمز آسمانى عروج انسان است و ميراث خاندان عصمت . ناصح ، نقى ، هادى ، فقيه
، عالم ، شهيد و خالص از القاب حضرت است كه هر يك برخاسته از منش و شخصيت
گرانقدر و روحانى اوست . دوران امامت آن حضرت از
سال 220 هجرى - سال شهادت پدر بزرگوارش ، امام جواد 7 - تا
سال 254 هجرى - تاريخ شهادت خود آن حضرت - به درازا كشيد. 34
سال از عمر 52 ساله آن حضرت بر سه سكوى پاسدارى از حريم قرآن و رسالت و
امامت گذشت . حضرتش ، همچون پدر، در خردسالى (به تقريب هشت سالگى ) به امامت
رسيد و اعجاز امامت ديگر بار در چهره امامى ديگر تجلى كرد.
اگر چه ستمكاران ناباورانه در عهد امامت حضرت جواد عليه السلام به سختى از امامت و
توانايى پيامبر گونه او در سن خردسالى شكست خورده و دچار گونه اى حيرت ديوانه
وار گشته بودند، اما در عهد امامت حضرت هادى عليه السلام نيز، از خردسالى حضرتش
بر نتابيدند و در پى برهم زدن و آشوبگرى در انديشه شيعى بر اندند و ديگر بار
حضرت را به آزمايشهاى علمى و فكرى آزمودند تا شايد رخنه اى در سد مستحكم امامت
دراندازند، جنيدى نامى را بر حضرت گماردند تا او را در خردسالى مجاب كند. امام او
سرگشته و حيران از جوشش چشمه هاى علم حضرت به شگفت در آمد و حلقه محبت و ولايت
حضرت را در گوش كرد. مى گفت : نمى دانم خردسالى چنين كه ديوارهاى مدينه او را
در بر گرفته اند، اينهمه علم و معرفت را از كجا فرا چنگ آورده است !
عصر زندگى امام هادى عليه السلام ، عصرى پر تلاطم و آكنده از دشواريها و ستمگرى
ها - براى شيعيان - بود.
آشفتگى سياسى و اقتصادى و درهم پاشيدگى اوضاع اصلاح اجتماعى ،
مجال را براى حاكمان ستمگر تنگ نمى كرد و آنان بر تعصب و تقويت پايه هاى جور و
ستم مى افزودند
زمامداران خونخوار عباسى از هر فرصتى براى نابودى و از ميان برداشتن - تنها
مخالفان سر سخت خود، (شيعيان ) سود مى جستند.
اين زمان ، حفظ تجمع شيعيان و استمرار بخشيدن به مقاومت و امر ارشاد سياسى و اجتماعى
، رسالت خطير و حساس امامت بود. دستگيرى و تعقيب بزرگان شيعه . همچون محمد بن
صالح و محمد بن محمد الحسينى و... و نيز شهادت بسيارى از آنان همچون يحيى بن عمر
و... و ايذاء و آزار شيعيان ، كار را بر آنان چنان دشوار ساخته بود كه اگر نقش امامت
حضرت در كار نبود، اثرى از شيعه بر جاى نمى ماند.
و روشن است كه امام نيز از خطر توطئه و دسيسه هاى شوم جباران روزگار و خونخوارى
همچون متوكل در امان نمى ماند. امام جماعت حرمين (مكه و مدينه ) از سوى دستگاه خلافت ، به
متوكل عباسى نوشت كه : اگر ترا به مكه و مدينه حاجتى هست ، على بن محمد (هادى )
را از اين ديار بيرون بر كه بيشتر اين ناحيه را مطيع خود گردانيده است .
و اين پس از سعايت مخالفان و دشمنان و تفتيس مكرر و چند باره خانه حضرت بود كه هيچ
به دست نيآورده بودند.
مسعودى آورده است كه : در باب حضرت امام على النقى عليه السلام - نزد
متوكل سعايت كردند و گفتند كه در منزل ان جناب اسلحه بسيار و نامه هاى فراوان است كه
شيعيان او از قم براى او فرستاده اند و آن جناب عزم آن دارد كه بر تو خروج كند...
يحيى بن هر ثمه از فرماندهان ارتش متوكل مى گويد: سراى او را بازرسى كردم و در
آن جز قرآن و كتب علمى چيزى نيافتم