در برج ولايت است كوكب زينب
|
علامه نا رفته به مكتب زينب
|
گفتم به خرد، يگانه دوران كيست
|
بى پرده دوبار گفت : زينب زينب
|
يك سينى شقايق بهشتى
اى زينب كبرى ، دختر على فرمانرواى مطلق روحهاى بزرگ و ارجمند، زاده فاطمه ، اى
رسول انقلاب خونبار و ازادى بخش حسين عليه السلام ، سلام بر تو باد.
پنجم جمادى الاول سالروز تولد مهين بانوى بزرگ اسلام زينب سلام الله عليها است ،
آنكه جهانى را مسحور عظيمتهاى روحى و معنوى خويش كرد و اسوه حسنه اى براى زن
مسلمان است .
چشم گشودن در خانه اى كه بودى دلاويز عطر وحى را با خود داشت و باليدن در
فضايى كه به معنويت و جهاد و پارسايى و عظمت عجين شده بود از زينب كبرى عليه
السلام انسانى ساخت كه هر انسان منصفى عظمتهاى او را به ديده اعجاب مى نگرد و همين
باليدن در هواى جهاد و مبارزه و عشق و محبت ، وى را آماده پذيرش مسئوليتهاى بزرگ
اجتماعى كرد ان بانوى نمونه اين درس را در مكتب معلمانى بزرگ اموخته بود معلمانى
چون فاطمه زهرا عليه السلام و حضرت على عليه السلام .
هنگام تولدش همه به پيامبر مژده مى دادند و با همه سوابق و جناياتى كه عرب بدوى
نسبت به دختران تازه مولود روا مى داشتند، در شادى پيامبر ارزش زن را تعليم گرفتند،
شادمانى و سرور جد و پدر مردم را به خطاهاى گذشته خود واقف مى ساخت و به آنها مى
اموخت كه داشتن دختر يعنى به دست آوردن دنيايى از محبت و لطافت روح . مردم مى ديدند
كه پيامبر با شنيدن تولد دخترى در خانه دخترش همان قدر مسرور است كه در تولد حسن
و حسين .
زينب را به پيش جدش پيامبر بردند، اى پيامبر نامى براى اين مولود برگزين و از همين
جا پيامبر انچه كه در تصميم روح و قلبش مى گذشت به اين دختر نشان داد، گفت او زينب
پدر است او زينب است . يعنى زينب پدر، يعنى سرمايه معنوى خانه ، يعنى ،
يعنى ارامش مادر و در ادامه مظلوميتهاى پدر و مادر زينب نام دخترى ديگر نيز بود.
نام دختر تازه از دست رفته پيامبر، و گوئى پيامبر مسلمين مى خواهد با اين نام ، زندگى
كند، قبلا دختر خود را به اين اسم خوانده بود و اينك دخت دخترش را.
بنى هاشم و مردم مى دانستند كه هر تولدى در خانه فاطمه عليه السلام پيامبر را مسرور
مى سازد، مى دانستند پيامبرشان كه ناقض همه اداب و رسوم جاهلى است در اين ميلاد نو،
چگونه خواهد بود، آنها تبسمهاى محمد عليه السلام را در تولد دخترش زهرا، از ياد نبرده
بودند، و زينب زهرائى ديگر است ، با همان شجاعت و سرنوشت و با همان اصالت و
مظلوميت و با همان وظيفه و تعهد، زينب عليه السلام ادامه زهرا عليه السلام است ، و زهرا
عليه السلام عصاره پيامبر و پيامبر ثمره خلقت .
زينب رسول خون حسين است ، منظلوميت تشيع على و حسين را او بر پيشانى تاريخ حك نمود.
فرو ريزنده حكومت وحشت و تباهى بنى اميه بود در روزگارى كه حكومت بنى اميه پايه
هاى قدرت خويش را فناناپذير مى دانست و با كشتن فررند
رسول خدا زخمهاى جهالى خويش را مرهم انتقام مى نهاد او بود كه با طنين فرياد خويش
ستونهاى استوار كاخ سبز را كه به جاى كلبه گلين پيامبر بنا شده بود به لرزه در
آورد لرزه اى كه به نابودى و متلاشى شدن حكومت پسران هند جگر خوار منتهى شد.
زينب خطيبى بود كه با خطابه هاى شورانگيز و بيدارگر به روش پدر خويش به
مبارزه با سنتهاى جهالى كه اينار لباس اسلام بر تن كرده بودند برخاست و در اين
جهاد سخت و توانفرسا از بذل عزيزترين كسان خويش دريغ نورزيد، او بود كه با
كلام خويش رداى سرخ شهادت امام حسين را بيرق سرخ پيروزى ساخت وگرنه دشمن بر
پيكر خونين نوادگان رسول مكرم اسلام (ص ) اسب پيروزى تاخته ، دارها برچيده و خونها
شسته بود، گوئى در شب ظلمت حكومت آنان برگ از برگ نجنبيده و هرگز خون مظلومى
بر زمين ريخته نشده بود.
اين زينب بزرگ بود كه نگذاشت خون حسين عليه السلام را ريگزار تفديده و تشنه
صحراى كربلا ببلعد بلكه خونش چشمه جوشانى شد كه از ان صحراى آتشخيز
جوشيدن آغاز كرد و گسترده زمان را فرا گرفت و سبعيت و درنده خويى حكومت وحشت
امويان همه كس فهم شد اين جوشش تا ان سوى مرز زمان همچنان ادامه دارد و اينهمه
پيروزى در شهادت و غلبه خون بر شمشير را شيعه مرهون تلاشها و مجاهدتهاى اين
شير زن بزرگ است .
ميلاد مهين بانوى بزرگ اسلام و روز پرستار بر همگان مبارك باد.
مقتداى پرستاران
تو را مى بينم ، اى عصاره عفت ، اى مادر شجاعت ، هموزن اراده خدا در زن بودن ! اى زينب
كه بر بلنداى عظمت خويش نظاره گر صحنه هاى تاريخى ، تو را مى بينم ، و گريه
امانم را مى برد! گويا پيوند تو با گريه ، اسطوره اى پآيدار است . زينب اى روح
خروشان تاريخ زن ، اى پيامبر خون و شهادت ! اى كوبنده ابناء مرجانه . سوزش دلت
را چنان ديدم كه امكان بيانش را نخواهم يافت ، گوئى تو و غم با هم زاده شده ايد و
گويى تو خداى اندوهى !
در تولدت نيز باز اين اشك است كه مى خندد! دست تو در دست مصائب بزرگ تاريخ ،
تجلى گاه اراده خدا شد. در سالروز تولدت ، چه غمگنانه مى خندم ! چرا تنها در حضور
تو، خنده مايوسانه خود را او مى نهد، اى زينب ؟!
اى كوه درد، واى قله رفيع شجاعت و اى فرياد حق خواهى زن در تاريخ .
اگر نبود زهره مردانه ات ، اگر نبود صبر جانانه ات ، اگر نبود مقاومت دليرانه ات و...
چگونه ، نداى حق خواهى كربلا، ابدى مى شد؟ بت هاى ابن مرجانه را يكى پس از ديگرى
چه مردانه در صحنه كربلا در هم شكستى ، يزيد را چه مردانه در سوك نامردى اش
نشاندى . اگر چه در راه اسارت ، گرده ات مهبط تازيانه ستم بود، لكن در مقر خيانت ،
صلابت كلامت ، آتش در خارستان ستم يزيديان زد.
و بوى خون حسين از عطر كلام تو جارى شد. حسين اگر رفت تو را داشت كه مى ماندى و
عاشقانه مى خواندى كه :
من ، اسير نيستم كز همرهان وامانده ام
|
كوه صبرم كز هبوط عشق برجا مانده ام
|
تو پرستار مظلومان تاريخى ، تو دست محبت خدا بر سر يتيمان و درماندگانى ، غنچه
نگاهت چه معصومانه در ديار غربت شكوفانه شد. چه عاشقانه حسين را انچنانن كه بايد
به ايندگان شناساندى .
چه جانانه پرده هاى ستمگرى ، طغيان ، ريا... از هم دريدى ! زبانت شمشير حسين بود در
كام .
در سايه اراده تو زن ، بت شكنى اموخت . بت ها شكستنى است هر چند بزرگ ، اگر پيرو
زينب باشند!
از مهربانى ات چه بگويم كه مادر مهربانى هستى ، تجسم محبتى برا بيماران و كودكان
و سايه رحمت خدا براى درماندگان . روز تو روز محبت است . روز مهربانى است و روز
پاشيدن عطر عاطفه بر چهره نيازمندان !
روز پرستار است !
تو مقتداى پرستارانى ، پرچمدار رسيدگى به مظلومان و محرومان و دردمندانى تو مادر
يتيمانى و پرستار در كنار تو جوياى محبت خدا در
دل بيماران خويش است .
زمزمه بيماران در نيمه شب ، ياد اور ناله كودكان برادرانت ، براى اوست !
و او بياد نماز شب تو سحر خيز است . او بر درد بيمارش ، بياد مصائب تو مرهم مى نهد،
او ناله درمانده اى را، ياد اور گريه يتيمان تو مى داند.
تو مقتداى پرستارى ، و پرستار در صف پرستارى ايستاده است ، كه او را دريايى !
او تو بار مى خواند و تو او را خوب مى شناسى كه ، ديدار او ياد اور مهربانى هاى
توست . ياداور وفاى توست ، به حسين ، به شهيدان ، به بيماران و درماندگان ، و به
كسانى كه در شهر درد و بيمارى جز خدا، ياورى نداند.
روز تولد حضرت زينب عليه السلام روز پرستار، بر همگان مباركبادا!
همسنگر حسين عليه السلام
آنشب كه گل از دامن مهتاب مى ريخت
|
شبنم به پاى نخل باور اب مى ريخت
|
آنشب كه غم اهنگ شادى ساز مى كرد
|
قفل اسارت را به گرمى باز مى كرد
|
آنشب كه ساقى بوسه بر پيمانه مى زد
|
گيسوى شب را بهر مستان شانه مى زد.
|
آنشب كه بهر باغ دل غم لاله مى كاشت
|
درنيستان نينوانى ناله مى كاشت
|
آنشب شفق ديوان فتح نور مى خواند
|
بهر فلق شعر شب عاشورا مى خواند
|
شهر مدينه طالب ديدار حق بود
|
چشم انتظار مطلع الفجر فلق بود
|
فطرس فراز آسمانها بال مى زد
|
فرياد ازادى و استقلال مى زد
|
كاى اهل عالم در ديار شور و شادى
|
زد خيمه روز پنجم ماه جمادى
|
ديوان خلقت را خدا زيب و فرى داد
|
ساقى كوثر را ز كوثر كوثرى داد
|
شير خدا را داد خالق ماده شيرى
|
قامت قيامت دختر روشن ضميرى
|
جبريل بر ختم رسل پيغام مى داد
|
پيغام از پيروزى اسلام مى داد
|
مى گفت يا احمد شكوه باور آمد
|
بهر حسينت سينه چاك سنگر آمد
|
بر خلق عالم نعمتى عظمى ست دختر
|
سوم گل و گلواژه زهراست دختر
|
دختر مگو چون همتى مردانه دارد
|
از ايه قالوا بلا پيمانه دارد
|
دختر مگو كه دختران را رهبر آمد
|
بى پرده گويم صبر را پيغمبر آمد
|
بر روى ما تا مهر رخشان در گشايد
|
رد بردبارى مثل او مادر نزآيد
|
از صبر او دين خدا پاينده گردد
|
هر مرده اى از انفاس گرمش زنده گردد
|
ثابت قدم مانند او گيتى نديده
|
زيرا خدا او را حسينى افريده
|
در روز عاشورا كه روز ازمون است
|
او فارغ التحصيل ان دارلفنون است
|
قنداقه اش را تا كه پيغمبر گرفتى
|
صد بوسه از رخساره او برگرفتى
|
در دست پيغمبر ز ديده اشك مى ريخت
|
كز اشك اواز چهره او رشك مى ريخت
|
در دست باب تاجدارش گريه مى كرد
|
گويى كه از هجرنگارش گريه مى كرد
|
با گريه اش صلح حسن را زنده كرد او
|
چون غنچه بر روى حسينش خنده كرد او
|
يعنى تو راجان برادر خواهر آمد
|
خواهر نه تنها ياور و همسنگر آمد
|
سرود در ميلاد حضرت زينب عليه السلام
مژده مژده كه سفير راه عشق آمد
|
در مدينه به جهان ماه دمشق آمد
|
دخت خير النساء زينب مرتضى ، زينب آمد
|
زينبا، زينبا، زينبا، زينبا زينب آمد
|
خانه فاطمه روشن شده از نورش
|
لب مولا زعنايت گشته مسرورش
|
گويد او زير لب ، آمده زين آب ، زينب آمد
|
زينبا، زينبا، زينبا، زينبا، زينب آمد
|
گشته قنداقه او بر دامن احمد
|
گويد اين بهر حسين است رحمت سرمد
|
زينتش نام نهيد، احترامش كنيد، عاشق آمد
|
زينبا، زينبا، زينبا، زينبا، زينب آمد
|
عاشق روى حسين است قلب اين دختر
|
بهر ديدار برادر ميزند پرپر
|
از براى حسين ، ميكند شور و شين ، عاشق آمد
|
زينبا، زينبا، زينبا، زينبا، زينب آمد
|
سيزدهم جمادى الاول شهادت صديقه كبرى حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها
افسوس كه ناموس خدا را كشتند
|
محبوبه ذات كبريا زا كشتند
|
بى جرم و گنه ، مادر ما را كشتند
|
والاترين محبوبه خداوند
... ولها جلال ليس فوق جلالها الا جلال الله
جل جلاله و لها نوال ليس فوق نوالها الا نوال الله عم نواله
و فاطمه عليه السلام را جلال و جبروتى و عظمتى است كه در وراى او هيچ جلالى نيست
مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و كرمى است كه در وراى او هيچ
نوال و كرامتى نيست مگر نوال خداوند عم نواله
آسمان ، اين شبها كه ميرسد عجيب بى قرار ميكند و زمين داغ دلش تازه ميشود و زخم شرمش
سرباز ميكند.
ملكوتيان حق دارند سر بر ديوار عرش بگذارند و هاى هاى گريه كنند.
و تنها خداست كه مى تواند تسلاى دل على باشد.
ماه حق دارد كه گوشه اختفا را براى گريه اختيار كند و ستارگان چه كنند اگر سر بر
شانه يكديگر نگذارند و مصيبت را زبان نگيرند.
ان خانه نمى دانم ان شب به چه قدرتى بر پاى ايستاده بود، ان مدينه چه مدينه اى بود
كه چنين مصيبتى را تاب آورد و درهم شكست . ان چه قبرستانى بود كه سرچشمه عصمت را
در خويش فرو برد و دم بر نياورد. ان چه خاكى بود كه به خود جرات داد فاطمه را از
على جدا كند؟
چرا آن خانه بر جاى ماند؟ چرا مدينه ويران نشد؟ چرا آسمانن در خود نپيچيد؟ چرا بغض
نتركيد؟ چرا عالم فرو نريخت ؟
گفته اند در عاشورا وقتى زخم در جان خورشيد نشست و زمين ، پيكر مبارك حسين - قلب عالم
امكان - را بر خويش قطعه قطعه ديد، به لرزه در آمد و آسمان تيره و تار شد و غبار خشم
خداوند از جاى جنبيد.
در آنجا امام سجاد عليه السلام دست بر زمين كوفت و او را به ارامش خواند، سر به
آسمان برداشت و آسمان را دعوت به سكوت كرد. آسمان و زمين هر دو، تنها در اجابت
فرمان امام خويش ارام گرفتند، دندان بر جگر نهادند، خون به لب آوردند، ولى دم
نزدند. مويه كردند، ولى فغان نكردند. در خويش شكستند و گريستند، اما ضبحه نزدند.
چه رازى بود در شهادت زهرا كه خانه فرو نريخت ، مدينه زير و زبر نشد، عمود خيمه
آسمان نشكست و زمين متلاشى نگشت ؟ آفرينش اين
تحمل را از كجا آورده بود؟
مگر نه زهرا والاترين محبوبه خداوند بود و خدا به بهانه وصلتش فرموده بود احب
النساء الى .
مگر نه فاطمه محور كسا بود و بقيه وابستگان او؟ پيامبر پدر او بود و على همسر او و
حسن فرزندان او؟ - سلام الله عليهم اجمعين - هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها
مگر نه پس از خداوند والاترين مقام و عظمت از ان زهرا بود و برترين
نوال و بخشش نيز از ان او؟ مگر نه بر سر در بهشت به روايت پيامبر امين نگاشته بود:
فاطمه امه الله ، فاطمه خيره الله . مگر نه خداوند به فرشتگان فرموده بود: هذا
نور من نورى ، اسكنته فى سمائى و خلقته من عظمتى ... اين نورى از نور من است
كه در آسمانم منزلش بخشيده ام و از عظمتم او را افريده ام ؟ مگر نه فاطمه شبيه ترين
بود به رسول خدا؟
ما رايت احداكان اشبه كلاما و حديثا من فاطمه
برسول الله صلى الله عليه و اله وسلم ... مگر نه فاطمه آخرين مشابع و اولين
مستقبل پيامبر بود؟
كان اذا خرج غزاه كان آخر عهده بفاطمه عليها سلام و اذارجع كان
اول عهده بها. مگر نه فاطمه راستگوترين موجودات بود پس از
رسول خدا؟
ما رايت احدا قط اصدق من فاطمه سلام الله عليها غير ابيها. مگر نه فاطمه پاره
جگر پيامبر بود و عزيز مسلم خداوند جل و علا؟ مگر نه ...
چه رازى بود در شهادت زهرا كه خانه فرو نريخت ، مدينه زير و زبر نشد، عمود خيمه
آسمان نشكست و زمين متلاشى نگشت ؟
آفرينش اين تحمل را از كجا آورده بود؟
آيا كسى در خانه فاطمه عليه السلام كه اين راز سر به مهر، به دستهاى او گشوده
شود؟ ارى اسماء محرم اسرار فاطمه عليه السلام كه اين راز سربه
مهر، به دستهاى او گشوده شود؟ ارى اسماء محرم اسرار فاطمه عليه السلام از او
بپرسيد شايد پاسخ بگويد.
بگويد كه كه : ارى حسنين سر به پاى مادر نهاده بودند و پايه هاى عرش را به
قحبه هاى خويش مى لرزاندند. زينب و ام كلثوم ، كائنات را با موهاى خويش پريشان مى
كردند. چروك بر پيشانى آسمان افتاده بود، زمين از درد به خود مى پيچيد، ناله هاى
فرشتگان داغ پيامبر را دو چندان مى كرد. ولى چه بود انچه آفرينش را بر پاى نگاه مى
داشت ؟
در ان شب تغسيل ماه ، من ديدم كه على در مامن تاريكى ، سر بر ديوار خانه فاطمه ، سر
بر عمود آسمان نهاده بود و زار زار مى گريست .
شب اندوه و ماتم
آنشب مدينه كشتى درياى غم بود
|
درياى غم از كثرت ظلم و ستم بود
|
آنشب شفق بهر شقايق حجله مى بست
|
از هاله خون ، حجله روى دجله مى بست
|
آنشب قمر از زير ابر پاره پاره
|
ميريخت از پيمانه چشمش ستاره
|
آنشب سپيده ، درد دل با باد ميگفت
|
از كينه و بى رحمى صياد ميگفت
|
آنشب سحر با مرغ شب همدرد ميشد
|
گلبرگ سبز ارزوها، زرد ميشد
|
آنشب منادى ، بانگ بر افاق ميزد
|
بر پيكر زنگى شب ، شلاق ميزد
|
آنشب تمام اهل يثرب خواب بودند
|
غافل از سوز سينه مهتاب بودند
|
غم بود و ماتم بود و اسما بود و حيدر
|
آنشب تمام فاطميون جمع بودند
|
گوئى همه پروانه يك شمع بودند
|
آنشب حسن در گوشه اى نظاره گر بود
|
چشمش به جسم مادر و دست پدر بود
|
آنشب حسينش جامه بر تن چاك ميكرد
|
گرد الم از روى زينب پاك ميكرد
|
آنشب برادر با برادر راز ميگفت
|
خواهر به خواهر درد دل را باز ميگفت
|
آنشب حسن اشك حسين را پاك ميكرد
|
چون غنچه اى زينب گريبان چاك ميكرد
|
آنشب قضا نقش قدر برباد ميداد
|
كلثوم را درس شهادت ياد ميداد
|
آنشب على عليه السلام از ديده در ناب ميريخت
|
اسما به روى جسم زهرا آب ميريخت
|
آنشب به داغستان صحرا لاله ميسوخت
|
در سينه سيناى مولا ناله ميسوخت
|
آنشب خزان گهواره غم تاب ميداد
|
زهر ستم بر ما به جاى اب ميداد
|
آنشب على عليه السلام در زير لب ، رازى مگوداشت
|
با پيكر مجروح زهرا عليه السلام گفتگو داشت
|
ميگفت اى ائينه دار ملك هستى
|
محبوبه حق ، اسوه يكتا پرستى
|
بى تو بهار عمر من ، پائيز گرديد
|
پيمانه صبر على عليه السلام ، لبريز گرديد
|
كار على بى تو به عالم زار گشته
|
بى ياور و بى مونس و غمخوار گشته
|
زهراى من ، پيراهن تو غرقه خون است
|
رويت كبود و سينه تو لاله گون است
|
اى واى من بر بازويت باشد نشانه
|
از بس كه خوردى پيش چشمم تازيانه
|
رفتى چو در نزد پدر از دار دنيا
|
راز دلت را لااقل بر گوبه بابا
|
بر گوكه پهلوى تو را با در شكستند
|
بر گو درون كوچه بر من راه بستند
|
بر گو سيلى صورتم را سرخ كردند
|
انآنكه با سلام از كين در نبردند
|
بر گو پدر آورده ام بهرت نشانه
|
انآنكه با سلام از كين در نبردند
|
در ماتمت بايد مسير اه پويم
|
راز دلم را بعد از اين با چاه گويم
|
فصل ششم در مناسبتهاى ماه جمادى الثانى سوم جمادى الثانى شهادت حضرت
فاطمه زهرا عليها اسلام
به روايتى ديگر
اى نام خوشت ورد زبانم زهرا
|
از داغ تو سوخت جسم و جانم زهرا
|
برخيز على به ديدنت آمده است
|
اى درد و بلاى تو به جانم زهرا
|
سوگنامه كوثر
گفتى : صبت على مصائب لوانها صبت
|
در اين بلا بجاى من ار روزگار بود
|
روز سپيده او. شب تاريك مى نمود
|
شب ، هم بر گريه هاى شبانه تو گريه مى كند. ماه هم اينك در فراق تو اه مى كشد.
بيت الاحزان تو اكنون سر بگريبان ، لب فرو بسته است . اشك هم شرم مى كند
كه در سوگ تو از ديده جارى نشود. گونه حيا مى كند كه در سرخى گونه سيلى خورده
ات خونرنگ نشود. كدامين چشم است كه بر بازوى تازيانه ديده ات خون نگريد. اشكى
كه در سوز درد پهلويت بر گونه نغلطد، اب هم نيست گند اب است .
يا فاطمه :
رنج گران خويش ، تو با ديگران بگوى
|
و ز لطمه هاى ان بدن ناتوان ديگر
|
چون داغ سينه ، صورت نيلى نهان مكن
|
در احتضار، درد خود اى نوجوان بگوى
|
زهرا جان
چه قلبى است كه در سوز كودكان يتيمت خون نشود. اه ، نميدانم لحظه اى كه حسنين ، زينب
و ام كلثوم پيكر بر خاك افتاده ات را در كوچه و در حياط خانه نظاره ميكردند چه كشيدند؟
فقط ميدانم : خورشيد هم بر اين صحنه ، غمگنانه گريست ، آسمان هم ناليد، ملكوتيان
نيز جامه دريدند و كروبيان گريبان چاك زدند!
زهرا جان :
اميد ما تمام به ان درب نيم سوخته خانه تو است . در آتشى كه ان نامردمان در بيت وحى
افروختند، دلها عاشقان و شيعيان تو براى هميشه تاريخ بسوخت . آنشب تا به سحر،
ستارگان ، خشكيده بر جاى خويش ، ماتمزده بر مظلوميت على عليه السلام گريستند.
وقتى كودكان يتيمت گرداگرد على عليه السلام نشستند و ناله مادر مادر سر دادند، عرش
خداى هم عقيده اش تركيد و زار زار گريست .
آخر مگر مى توان در مصيبت تو گريه را فرو خورد. على نيز در فقدان تو تاب نياورد و
سر بديوار نهاد و هاى هاى ناله سر داد.
ارى اى زهراى عزيز، نبودى تا بينى چگونه على عليه السلام به كودكانت توصيه
مينمود كه فرزندانم ؛ با اواى بلند نگرييد، در حاليكه خود اشك در ديده داشت و صورت
از كودكان بر مى تافت .
فاطمه جان ، ميدانم ؛
انك زمزمه على را بر خاك مزارت شنيدى و تر غم الودش را نيز شنيدى كه :
و ان افتقادى فاطما بعد احمد
|
وداع با مادر...
آنشب كه شب ، از صبح محشر تيره تر بود
|
آنشب كه از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود
|
آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند
|
آنشب كه انجم هم سيه پوشيده بودند
|
آنشب كه خون از دامن مهتاب مى ريخت
|
اسما براى غسل زهرا عليه السلام اب مى ريخت
|
آنشب خد داند خداداند كه چون بود
|
قلب على زندانى فرياد و خون بود
|
طفلى گرفته استين دانم به دندان
|
تا ناله خود را كند در سينه پنهان
|
آنشب امير المومنين با اشك ديده
|
مى شست تنها پيكر يار شهيده
|
مى شست در تاريكى شب مخفيانه
|
گه جاى سيلى گاه جاى تازيانه
|
صد بار از رفت و دست از خويشتن شست
|
تا جان خود را در درون پيرهن شست
|
مى شست جسم يار خود ارام و خاموش
|
مى كرد بر دستش نگه طفلى سيه پوش
|
خود در كفن پيچيد ان خونين بدن را
|
خونين بدن نه ! بلكه جان خويشتن را
|
چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست
|
بگشود دست حسرت و بند كفن بست
|
ناگه فتاد ان تيره كوكب را نظاره
|
برگرد ماه خويش ، لرزان دو ستاره
|
دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند
|
بر خاك تنهايى خموش افتاده بودند
|
دو جوجه در اشيان بى اشيانه
|
دو بلبل خاموش مانده از ترانه
|
از بى كسى دو بال درهم برده بودند
|
گويى كنار جسم مادر مرده بودند
|
داغ دل مولا دوباره گشت تازه
|
ريحانه ها را خواند پاى ان جنازه
|
كاى گوشه گيران شب غربت بياييد
|
آخر وداع خويش ، با مادر نماييد
|
ان پر شكسته طايران از جا پريدند
|
افتادن و خيزان جانب مادر دويدند
|
چون جان شيرين جسم او در بر گرفتند
|
يك بوسه از ان لاله پرپر گرفتند
|
يكباره از عمق كفن اهى بر آمد
|
با ناله بيرون دستهاى مادر آمد
|
در قلب شب ، خورشيد خاموش مدينه
|
بگذاشت روى هر دو ماهش را به سينه
|
ناگه ندا آمد على بشتاب بشتاب
|
دو گوشوار عرش را درياب درياب
|
مگذار زهرا را چنين در بر بگيرند
|
مگذار روى سينه مادر بميرند
|
خيل ملك را رحمى از بهر خدا كن
|
از پيكر مادر يتيمان را جدا كن
|
مرثيه گروهى در شهادت حضرت زهرا عليه السلام
زبانحال مولا على عليه السلام در فراق زهرا عليه السلام
واويلا اه واويلا، شدم من يكه و تنها
واويلا اه واويلا، شدم من يكه و تنها
واويلا اه واويلا، شدم من يكه و تنها
واويلا اه واويلا، شدم من يكه و تنها
واويلا اه واويلا، شدم من يكه و تنها
بيستم جمادى الثانى ولادت دختر نبوت ، همسر ولايت و مادر امامت حضرت فاطمه زهرا
عليه السلام
بزمى به حريم كبريا بر پاشد
|
كوثر ز خدا به مصطفى اعطا شد
|
يك قطره اب كوثر افتاد به خاك
|
كوثر عشق
... نور، على نور...
و او نور مطلق است ، نور على نور است ، و محمد(ص ) خاتم پيامبران از نور او و زهرا
عليه السلام نيز از نور محمد پس ، از نور اوست .
زهرا مى آيد. نور پاى بر زمين مى نهد، خاك تيره را به وجود خود منور و مزين مى سازد،
و خاك تا ابد مفتخر به وجودش ميگردد...
خديجه عليه السلام نور را در وجود مقدس خويش ميپروراند و انگاه ، ملائك بر هود جهائى
از نور مى ايند به شادى باش خديجه .
زهرا را ارام مى گيرند و بر پرنيابى بهشتى پيچيده ، اواى ملكوت بر وى زمزمه مى
كنند...
زهرا، دختر عزيز فخر بشر - محمد مصطفى (ص ) بدنيا مى آيد، فاطمه ناميده
مى شود، پاره شده از نور، دور افتادن از نا پاكيها، پاره تن :
اى تكلم كرده با روح الامين
|
عرش بر دامان تو ز حرف زده ...
|
فاطمه زهرا عليه السلام پاره تن محمد است ، نور چشمان پيام اور خداست پس زهرا عليه
السلام نيز خود پيام اورى است و پيامبرى . اور ملكوت ، پيام اور نيكى ، عفاف ، تقوى ،
عطفه و عاليترين صفات خدائى تجلى يافته در انسان ، يك زن . و فاطمه تاريخ را در
مى نوردد: زنان تحقير شده ، زنان رنج كشيده ، زنان برده ، زنان اسير در پس جهالت ،
زنان شرم زده از زن بودن ، دختران زنده بگور شده ... و فاطمه كوثر است ،
مايه فخر است ، پاره تن و نور چشمان نيكوترين انسانهاى عالم است كه خداى تعالى
هستى را به بركت وجود وى هست گردانيده كه : لو لاك لما خلقت الافلاك
.
فاطمه عليه السلام عزت مى بخشيد به موجوديت زن ، زندگى مى بخشيد به وجود
فراموش شده وى - زهرا وجود بى بها شده زن را از پس دهليزهاى تاريك تاريخ بيرون
مى كشد و با شخصيت والاى خود فرياد بر سر جهالت ميزند، جهالتى كه زن را تنها
وسيله اى براى ارضاء هواهاى نفسانى خود. فاطمه به زن افتاده در كوچه هاى تنگ
تاريخ هويت و اصالت ميدهد. او تنها زنى است كه لقب ام ابيها از پيامبر خدا مى
گيرد: مادر پدر بودن و مادر، پرورش دهنده فرزند است ، پس فاطمه عليه
السلام دخترى است كه همچون مادرى دلسوز، پدر بزرگوارش - پيغمبر خدا(ص ) را
مراقبت مى نمايد و مى پرورد. اگر حكم خداوندى بر اين بود كه از ميان بانوان صالحه
نيز پيغامبرى برگزيند براستى چه كسى شايسته تر از بانوى بزرگ اسلام ،
حضرت زهرا عليه السلام ، مى بود؟
انگاه زهرا عليه السلام مارد ولايت نيز مى گردد، همسر بى نظيرترين انسانهاى عالم
پس پيامبر(ص )، يعنى على عليه السلام ميشود و خاندان پيامبر از اوست كه زنده ميماند،
دوازده گوهر درخشان امامت از بركت وجود زهرا پرتو افشانى مى كند و نور ولايت را تا
دنيا دنياست به تلالو وا ميدارد.
و فاطمه افتخار جهان بشريت است او كه تمامى القاب حسنه ، قرين نام مباركش ميگردد:
صديقه ، مرضيه ، راضيه ، زكيه ، طاهره ، عاليه ،
بتول ، زهره ، خير النساء و...
- زنى مى آيد در تاريخ ، همچنان نور مى پراكند، عالم را منور ميسازد، با ما مى آيد، همراه
ماست ؛ عزتمان داده ، شخصيت گمشده مان را زندگانى بخشيده ، خمودى و تحجر را از ذهن
مان رانده و تحرك و خروشيدن در راه حق را با انقلاب فدك اش به ما اموخته است
.
براستى جز گوهر يكدانه اسلام ، گل معطر دين محمد(ص )، در دانه بى
بديل پيامبر - حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا عليه السلام - كيست كه مى تواند
سرمشق زندگى ما گردد؟ به دامان پاكش توسل جوئيم كه نزد حق از عزيزترين هاست و
پاره اى از نور اوست .
قرار كل ما فيها
خدا را شهر مكه ، شهر قرآن
|
به تاييد قضا شد نور باران
|
حرم سر تا قدم شور و شعف بود
|
منا و مروه اذينى دگر داشت
|
خم كيسوى شب چينى دگر داشت
|
صفا را سعى و تكبيرى دگر بود
|
مقام از بى مقامى داد مى زد
|
شفق ، شعر طلوع فجر مى خواند
|
فلق معراج شب را ساز مى كرد
|
گره از كار رجعت باز ميكرد
|
طرب چشم انتظار مرگ شب بود
|
قمر گيسوى خود را تاب ميداد
|
سپيده اخم خود را باز ميكرد
|
افق را سينه چاك ناز مى كرد
|
غلم بر قاف شب كوبيد خورشيد
|
مى از جام فلق نوشيد خورشيد
|
زمان ائينه دار لطف حق بود
|
خديجه تا زهستى نيست گرديد
|
ز هستى نمره او بيست گرديد
|
خديجه ثروت خود را فدا كرد
|
فنا شد و ز فناكسب بقا كرد
|
در رحمت به رويش نيز واكرد
|
به او زهراى اطهر را عطا كرد
|
چه زهرائى كه هستى هست . مستش
|
چه زهرائى ، على را پاك همسر
|
كه مادر هست بر شبير و شبر
|
پدر او را نه ختم مرسلين است
|
كه او بر خاتم خاتم نگين است
|
به مدح او قلم درمانده گردد
|
به وصفش واژه ها شرمنده گردد
|
زادم تا به خاتم مى شناسند
|
نه تنها دم زند ادم ز وصفش
|
چه نامش برد موسى ، موسوى شد
|
مسيحازد چو بر دامان او دست
|
گسست از فرش دل ، در عرش بنشست
|
سفاعت در جزا پابست زهراست
|
نجات ما همه در دست زهراست
|