307 - سپردن امامت به على (ع )
غلام سيد مير شجاعت على الموسوى النجفى معروف به هندى كه در عصر سيد بحرالعلوم
و شيخ جعفر كبير بوده ، مى گويد: من خدمت سيد بودم هنگامى كه از هند به نجف اشرف مى
آمد، گاهى اوقات ميان كشتى عقدى (جواهرات ) از جيبش بيرون مى آورد كه در او انواع
جواهرات بود مدتى به آنها نظر مى كرد و دو مرتبه به جيبش مى گذاشت ، هيچ يك از
مسافرها متوجه نشدند، مگر ناخدا از بالاى كشتى متوجه آن جواهرات شده و آن ها را نشان
كرده بود سيد نفهميد كه او متوجه شده ، پس ناخدا خواست حيله اى بنمايد و آن عقد را از
سيد بگيرد، پس ميان كشتى فرياد زد: با من عقدى بود، از جواهر علامت و نشانى اش اين
است ، ديشب از من سرقت شده بايد من لباس ها و اسباب هاى شما رابگردم ، سپس
مشغول جستجو كردن شد.
صاحب مقام يقين و مخلص در ولايت اهل بيت طاهرين (ع ) مرحوم حاج شيخ محمد شفيع جمى
فرمود: سالى عيد غدير به نجف اشرف مشرف بودم و پس از زيارت به سمت بلد خود
(جم ) مراحعت كردم و ايام عاشورا در حسينيه اقامه مجلس تعزيه دارى حضرت
سيدالشهداء(ع ) نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار شدم و از آن
حضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم و از حيث اسباب ، عادتا
محال به نظر مى آمد
عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى
نقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان
مسافرتى نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم ، اتفاقا سفر
پدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد
و ما بيچاره شديم .
جناب شيخ محمد حسين فرمود: شبى دو ساعت از شب گذشته به قصد خريد ترشى از
خانه بيرون آمدم و دكان ترشى نزديك دروازه شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار
و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ
متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ايوان طلا و درب رواق بوده است به طورى
كه اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضريح مطهر را مى ديد) و شيخ مزبور
هنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازده در را مى كوبند و مى گويند: (يا على ! انت فك
الباب ، يعنى يا على ! خودت در را باز كن ). و ماءمورين به آنها اعتنايى نمى كنند،
چون اول شب كه در را مى بستند تا صبح باز كردنش ممنوع بود.
در بحرين مردى بود كه گاوى داشت و زندگى او با شير اين گاو مى گذشت ، تا اين
كه رييس انتظامات شهر، يعنى كلانتر محل ، آن گاو را به زور از او گرفت (معلوم است
كه وقتى تنها راه درآمد شخصى ضبط شود چه حالتى خواهد داشت ) او به حاكم شهر
مراجعه كرد (و چون نتيجه نگرفت به نجف اشرف رفت ) و به حضرت امير(ع ) پناه برد
(شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت را ديد به او فرمود: به خاطر من
از آن مرد غاصب بگذر و او را ببخش ، آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟!
ابراهيم بن على (ع ) مى گويد: شب چهارشنبه سيزدهم ذى الحجه پانصد و نود و هفت ، در
نجف بودم و بعد از اين كه در نجف از حاجى ها جدا شده بوديم به جانب كوفه متوجه
شديم ، و شبى مانند روز روشن بود، و ثلث شب گذشته بود، نورى پيدا شد كه ماه را
فرا گرفت و اثرى از آن باقى نماند، يكى از لشكرى ها هم در كنار من بود و او هم آن
نور را ديد، در علت اين امر دقت كردم ، ديدم عمودى از نور كه عرضش قريب به يك ذراع و
طولش حدود بيست ذراع به نظر مى رسيد از آسمان پايين آمده و تا قبر اميرالمؤ منين (ع )
كشيده شده ، و قريب دو ساعت ادامه داشت و كم كم بر قبه على (ع ) متلاشى و متفرق شد تا
از چشم من پنهان شد، و نور ماه به حالت اول برگشت با آن مرد لشكرى كه در كنارم
بود صحبت كردم ، ديدم زبانش سنگين شده مى لرزد با او ملاطفت كردم تا به
حال خود برگشت و خبر داد كه او هم آن موضوع را ديده است .(363)
مردى على (ع ) را زيارت كرد چون خواست برود ميخى از ضريح ، قباى او را گرفت و
پاره كرد، پس به على (ع ) خطاب كرده گفت : عوض اين قبا را نمى خواهم مگر از تو، مرد
مخافى از سر استهزا گفت : عوضى به تو نمى دهد مگر قباى گلگونى ، پس در همان
ايام قباى گلگونى به وسيله عجيبى كه در دل احدى خطور نمى كرد به او خلعت
دادند.(364)
از مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى - رحمة الله عليه -
نقل شده است : مرحوم پدرم - رحمة الله عليه -
نقل مى فرمودند كه : در شهر حِلّه (در عراق ) شخصى بود از الواط كه صاحب مكنتى
فراوان و در شرارت نيز معروف بود.
مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) چنين
نقل كرده است :
نقل است كه در هندوستان كسى را گرفته بودند و مى زدند و او هيچ اعتراضى نمى كرد و
آخ هم نمى گفت . بعد آزادش نمودند. شخصى از او سؤ
ال كرد: چرا اعتراض نمى كردى و آخ هم نمى گفتى ؟ گفت : من بايد كتك مى خوردم .
پرسيد: چرا؟ گفت : براى اين كه هركس بخواهد نام بت بزرگ را ببرد، بايد يك
سال حرف دنيا نزند و من امروز بى اختيار نام او را بردم . چون مستحق كتك خوردن بودم ،
نه اعتراضى كردم و نه آخ گفتم .
مرحوم آقاى افجه اى ، سردفتر اسناد رسمى ، داماد مرحوم آقاى بهبهانى ، براى حقير
نقل نمودند كه : مجله اى از آمريكا براى يكى از دوستان من مى آمد. در آن مجله نوشته بود:
دو نفر مسيحى از اهالى آمريكا با هم قرار گذاشتند هر كدام زودتر مردند، به خواب
يكديگر بيايند و از آن عالم خبر دهند. يكى از آنها مرد و بعد از يك
سال به خواب دوستش آمد. گفت : به محض خروج روح از بدن ، دو نفر آمدند با پرونده
اى ، و مرا بردند براى رسيدگى در اطاقى .
داخل اطاقى كه شديم ، شخصى وارد اطاق شد كه همه به او احترام خاصى گذاشتند.
خطاب به آنها فرمود: با اين شخص در كارهايش مسامحه نماييد... و از اطاق خارج شد.
بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده ، گفتند: چون تو در دنيا به دين مسيح بودى و
مشرف به دين اسلام نشده بودى ، عمل صالحى ندارى كه ما به تو ارفاق نماييم ،
معاصى هم بسيار دارى . بعد پرونده مرا به دستم داده ، آن دو نفر مرا بردند خدمت آن
شخص بزرگ و عرض كردند: آقا اين مرد چون مسيحى بوده ،
عمل صالحى نداشته و مرتكب معاصى هم بوده
قابل تسامح نيست ، با او چه كار كنيم ؟ آقا فرمودند: او را بگذاريد و برويد. و به من
فرمودند: داخل اين باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم كه من بايد معذب مى شدم و اگر
اين آقا نبود، حتما گرفتار بودم . يك سال است كه مى گذرد و دلم مى خواست كه بدانم
كه اين آقايى كه مرا نجات داد، چه كسى بود. تا روز گذشته به يكى از خدمه باغ راز
دل خود را گفتم : در جواب گفت : آقا هميشه مقابل تو است ، ولى تو او را نمى بينى .
نگاه كردم آقا را ديدم . با عرض سلام ، سؤ ال كردم : آقا، شما چه كسى هستيد كه مرا
نجات داديد. آقا فرمودند: در دنيا كه بودى ، تاريخ اسلام را مى خواندى ؛ در جنگ على
(ع ) و معاويه كه مى رسيدى ، هر كجا فتح با على (ع ) بود،
خوشحال مى شدى و هر كجا فتح با معاويه بود، اندوهگين مى شدى . عرض كردم : همين
طور بود. فرمودند: من همان على هستم كه از فتوحات من
خوشحال مى شدى . به خاطر آن محبت كه از من در
دل تو بود، تو را در اين عالم از جهنم نجات دادم .(368)
|