fehrest page

back page

307 - سپردن امامت به على (ع ) 

غلام سيد مير شجاعت على الموسوى النجفى معروف به هندى كه در عصر سيد بحرالعلوم و شيخ جعفر كبير بوده ، مى گويد: من خدمت سيد بودم هنگامى كه از هند به نجف اشرف مى آمد، گاهى اوقات ميان كشتى عقدى (جواهرات ) از جيبش بيرون مى آورد كه در او انواع جواهرات بود مدتى به آنها نظر مى كرد و دو مرتبه به جيبش مى گذاشت ، هيچ يك از مسافرها متوجه نشدند، مگر ناخدا از بالاى كشتى متوجه آن جواهرات شده و آن ها را نشان كرده بود سيد نفهميد كه او متوجه شده ، پس ناخدا خواست حيله اى بنمايد و آن عقد را از سيد بگيرد، پس ميان كشتى فرياد زد: با من عقدى بود، از جواهر علامت و نشانى اش اين است ، ديشب از من سرقت شده بايد من لباس ها و اسباب هاى شما رابگردم ، سپس مشغول جستجو كردن شد.
جناب سيد فهميد كه اگر اين عقد را از جيب او بيرون بياورند، اهل كشتى ناخدا راتصديق مى كند و مى گويند: سيد دزدى كرده ، در اين بين سيد عقد را ميان دريا انداخت و عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين اين امانت من است نزد شما. احدى متوجه نشد كه سيد چه كارى انجام داد.
ناخدا همه را تفتيش كرد و نوبت به سيد كه رسيد، مشغول بازرسى او شد، چيزى نيافت پس ماءيوسانه مراجعت كرد.
وقتى كشتى به جزيره رسيد، اهل كشتى پايين آمدند، سيد به خادمش گفت : من خيلى به ماهى علاقه دارم ، مى گويد: من رفتم يك ماهى بزرگ را كه در دست كسى ديده بودم بخرم ، به سيد عرض كردم : چنين ماهى در دريا هست بخرم .
فرمود: همان را بخر. پس او را خريدم و چون شكمش را چاك زدم ديدم آن عقد به همان علامت ها از شكم ماهى خارج شد آن را نزد سيد آوردم ، او نيز شكر و سپاس خدا را به جاى آورد.(359)


308 - رؤ ياى صادقانه  

صاحب مقام يقين و مخلص در ولايت اهل بيت طاهرين (ع ) مرحوم حاج شيخ محمد شفيع جمى فرمود: سالى عيد غدير به نجف اشرف مشرف بودم و پس از زيارت به سمت بلد خود (جم ) مراحعت كردم و ايام عاشورا در حسينيه اقامه مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء(ع ) نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم و از حيث اسباب ، عادتا محال به نظر مى آمد
همان شب در عالم رؤ يا جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و حضرت سيد الشهداء را زيارت كردم حضرت امير(ع ) به فرزند خود فرمود: چرا حواله محمد شفيع را نمى دهى ؟
فرمود: همراه آورده ام پس ورقه اى به من مرحمت فرمود كه در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوى بود. چون نظر كردم ديدم دو شعر است كه نوشته شده و با اين كه اهل شعر نبودم به يك نظر از حفظ شد:
از مخلصان درگه شاه لوكشف
اسمش محمد است و شفيع ازره شرف
توفيق شد رفيق رود سوى كربلا
با آنكه اندكى است كه برگشته از نجف
فرمود: چون بيدار شدم با كمال بهجت و يقين به روا شدن حاجت بودم و بحمدالله در همان روز وسايل حركت ميسر شد و به سمت كربلا حركت كرده و به آن آستان قدس مشرف شدم .
مرحوم حاج شيخ محمد شفيع ، قريب سى سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج و زيارت عتبات با مصاحبت ايشان نصيب شد. عالمى عامل و مروجى مخلص و مردى خليق و محبى صادق بود. در هر شهرى كه مى رسيد. با نيكان آن شهر آميزش داشت و در هر مجلسى كه بود اهل آن مجلس را به ياد خدا و آل محمد(ص ) مى انداخت و از ذكر مناقب آن بزرگواران و ذكر شقاوت اعداى آن ها خوددارى نداشت و در ملكات فاظله خصوصا تواضع و حيا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خير خواهى خلق به راستى كم نظير بود، اعلى الله مقامه و حشره الله مع محمد و آله الطاهرين صلوات الله اجمعين .(360)


309 - نتيجه توسل به على (ع ) 

عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم ، اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم .
طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم ، پس ‍ مادرم به من و برادرم گفت : وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم ، مادرم گفت : من در ايوان مى نشينم شما هم به حرم برويد و به حضرت امير(ع ) بگوييد: پدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام را مهيا كنم .
ما وارد حرم شديم (و) سر به ضريح گذاشته عرض كرديم : پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم دست خود را داخل ضريح نموده گفتيم : خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كند، مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قد قامت الصلوة شنيدم ، من به برادرم گفتم حضرت امير(ع ) مى خواهند نماز بخوانند (به خيال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مى خوانند) پس ‍ گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم ، كمتر از ساعتى كه گذشت شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود: به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بيايد هر چه لازم داشتيد به فلان محل (بنده فراموش كرده ام نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن . و بالجمله فرمود: مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت به بهترين وجهى مانند اعيان و اشراف زادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم از مسافرت برگشت .(361)


310- نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف  

جناب شيخ محمد حسين فرمود: شبى دو ساعت از شب گذشته به قصد خريد ترشى از خانه بيرون آمدم و دكان ترشى نزديك دروازه شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ايوان طلا و درب رواق بوده است به طورى كه اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضريح مطهر را مى ديد) و شيخ مزبور هنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازده در را مى كوبند و مى گويند: (يا على ! انت فك الباب ، يعنى يا على ! خودت در را باز كن ). و ماءمورين به آنها اعتنايى نمى كنند، چون اول شب كه در را مى بستند تا صبح باز كردنش ممنوع بود.
آقاى شيخ مى رود ترشى مى خرد و برمى گردد چون به دروازه مى رسد، اين دفعه عده زوارى كه پشت در بودند شديدتر ناله كرده و عرض مى كنند: يا على ! در را باز كن و پاها را سخت به زمين مى كوبند. آقاى شيخ پشت خود را به ديوار مى زند كه از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارك و از طرف چپ دروازه را مى بيند، ناگاه مى بيند از طرف قبر مبارك ، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حركت بود، يكى به دور خود و ديگرى رو به صحن و بازار بزرگ و باكمال آرامى مى آيد. آقاى شيخ نيز كاملا چشم به آن دوخته است با نهايت آرامش از جلو روى شيخ مى گذرد و به دروازه مى خورد ناگاه در و چهارچوب آن از ديوار كنده مى شود و به زمين مى افتد.
عرب ها با نهايت مسرت و بهجت ، به شهر وارد مى شوند. و هنوز بعضى از رجال علم كه مرحوم محمد حسين را ديده و اين مطالب را بلاواسطه از او شنيده اند، در قيد حياتند.


311- شفاعت على (ع ) از غاصب  

در بحرين مردى بود كه گاوى داشت و زندگى او با شير اين گاو مى گذشت ، تا اين كه رييس انتظامات شهر، يعنى كلانتر محل ، آن گاو را به زور از او گرفت (معلوم است كه وقتى تنها راه درآمد شخصى ضبط شود چه حالتى خواهد داشت ) او به حاكم شهر مراجعه كرد (و چون نتيجه نگرفت به نجف اشرف رفت ) و به حضرت امير(ع ) پناه برد (شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت را ديد به او فرمود: به خاطر من از آن مرد غاصب بگذر و او را ببخش ، آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟!
حضرت فرمود: او هر سال به عزاداران حسين خدمت مى كند و اين كار را هميشه انجام مى دهد، مرد بحرينى عرض كرد: از او گذشتم ، آن گاه از خواب بيدار شد.
به بحرين آمد همين كه به بندر رسيد، ديد كه آن غاصب جهت ديدار او آمد و همراه خود گاو و بهاى شير مصرف شده را برگرداند و علت كار خود را چنين بيان نمود در خواب اميرالمؤ منين (ع ) را ديدم كه به من فرمود: چرا به فلان شخص ستم كردى ؟ برو نزد او و حلاليت بخواه .
اما آن بحرينى از پس گرفتن گاو و پول شير آن امتناع مى نمود و غاصب اصرار مى كرد و مرد بحرينى همچنان امتناع مى كرد، تا اين كه توافق نمودند آن را در عزادارى امام حسين (ع ) مصرف كنند.(362)


312- نورانى شدن شب از وجود على (ع ) 

ابراهيم بن على (ع ) مى گويد: شب چهارشنبه سيزدهم ذى الحجه پانصد و نود و هفت ، در نجف بودم و بعد از اين كه در نجف از حاجى ها جدا شده بوديم به جانب كوفه متوجه شديم ، و شبى مانند روز روشن بود، و ثلث شب گذشته بود، نورى پيدا شد كه ماه را فرا گرفت و اثرى از آن باقى نماند، يكى از لشكرى ها هم در كنار من بود و او هم آن نور را ديد، در علت اين امر دقت كردم ، ديدم عمودى از نور كه عرضش قريب به يك ذراع و طولش ‍ حدود بيست ذراع به نظر مى رسيد از آسمان پايين آمده و تا قبر اميرالمؤ منين (ع ) كشيده شده ، و قريب دو ساعت ادامه داشت و كم كم بر قبه على (ع ) متلاشى و متفرق شد تا از چشم من پنهان شد، و نور ماه به حالت اول برگشت با آن مرد لشكرى كه در كنارم بود صحبت كردم ، ديدم زبانش سنگين شده مى لرزد با او ملاطفت كردم تا به حال خود برگشت و خبر داد كه او هم آن موضوع را ديده است .(363)


313- قباى گلگون  

مردى على (ع ) را زيارت كرد چون خواست برود ميخى از ضريح ، قباى او را گرفت و پاره كرد، پس به على (ع ) خطاب كرده گفت : عوض اين قبا را نمى خواهم مگر از تو، مرد مخافى از سر استهزا گفت : عوضى به تو نمى دهد مگر قباى گلگونى ، پس در همان ايام قباى گلگونى به وسيله عجيبى كه در دل احدى خطور نمى كرد به او خلعت دادند.(364)


314- شفاعت على (ع ) 

از مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى - رحمة الله عليه - نقل شده است : مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل مى فرمودند كه : در شهر حِلّه (در عراق ) شخصى بود از الواط كه صاحب مكنتى فراوان و در شرارت نيز معروف بود.
يكى از علماى نجف (كه مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذكر نكردند، ولى از علماى اهل الله بوده ) شبى در خواب مى بيند كه لوطى مذكور در بهشت همسايه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . آن عالم چون به صحت خواب خود اعتقاد داشت ، از نجف به قصد حله حركت كرده و به منزل آن شخص شرور مى رود و او را مى طلبد. چون ورود عالم را به صاحب خانه خبر مى دهند، بسيار ناراحت مى شود و فكر مى كند كه مشاراليه حتما براى نهى از منكر آمده است ، ولى به هر حال به در منزل مى رود و ايشان را به داخل دعوت مى كند و براى ايشان چاى و قهوه مى آورد. وقتى مى بيند كه عالم مزبور چاى و قهوه صرف نمى كند، يقين مى كند كه وى نه از روى دوستى ، بلكه از راه مخامصه و دشمنى وارد شده است ، زيرا در عرب رسم است كه اگر كسى به منزل شخصى برود، ولى چيزى نخورد، اين خود دليل دشمنى است . لذا عرض مى كند: آقا تا اين زمان از جانب من به شما اسائه ادب نشده است . پس دليل دشمنى شما چيست ؟
عالم مزبور جواب مى دهد: من با شما خصومتى ندارم ، بلكه سؤ الى دارم كه اگر جواب بدهيد، چاى و قهوه شما را مى خورم .
ايشان خواب خود را نقل و تاءكيد مى كند كه من يقين دارم خواب من صحيح است و تو با اين سابقه و شهرت بدى كه دارى ، چه كرده اى كه با اميرالمؤ منين (ع ) در بهشت همسايه شده اى ؟
عرض مى كند: اين سرى بود بين من و حضرتش ، معلوم بود حضرت اراده فرموده اند اين سر فاش شود. سپس دختر بچه نه ساله اش را نشان مى دهد و مى گويد: مادر اين كودك دختر شيخ حله بود و من عاشق او شدم ، ولى چون بدنام بودم مى دانستم كه شيخ دختر خود را به من نخواهد داد. در عين حال از من واهمه داشتند. به خواستگارى رفتم . پدرش گفت : اين دختر نامزد پسرعمويش مى باشد، اگر تو بتوانى پسر عمويش را راضى كنى ، من مخالفتى ندارم . نزد پسر عمويش رفتم و علاقه خود را به دختر ابراز كردم . گفت : اگر تو ماديان خود را به من ببخشى ، من به اين ازدواج رضايت مى دهم (بايد دانست كه در عرب ماديان حكم زن را دارد و معمولا كسى آن را به ديگرى نمى بخشد). ولى چون من عاشق بودم ، ماديان را به او بخشيدم و از او رضايت گرفتم و نزد پدر دختر رفتم و جريان را گفتم . گفت : برادر دختر را نيز بايد راضى كنى . نزد برادر دختر رفتم و مطلب را گفتم . در آن زمان باغى زيبا و مصفا در خارج شهر داشتم . برادرش گفت : اگر آن باغ خارج شهر را به من ببخشى ، من رضايت مى دهم . باغ را هم به او بخشيدم و پيش پدر دختر رفتم . اين بار گفت : بايد مادر دختر را هم راضى كنى و علت اين همه اشكال تراشى آن بود كه نمى خواستند دخترشان را به من تزويج كنند و در ضمن از من هم مى ترسيدند. لذا نزد مادر دختر رفتم و او براى موافقت خود خانه خوبى را كه در حله داشتم ، از من مطالبه كرد. دادم و موافقت او را نيز گرفتم و باز پيش پدر دختر رفتم . اين بار نوبت راضى كردن پدر بود كه رضايت او با بخشيدن يك پارچه ملك آباد تحصيل شد. ديگر بهانه اى نداشتند. با اين وجود، با اكراه دختر را عقد كردند و به زنى به من دادند. شب عروسى ، هنگامى كه به حجله رفتيم ، عروس به من گفت : اين بار منم كه از تو چيزى مى خواهم .
گفتم : من هرچه داشتم در راه تو دادم و اكنون هم هر چه از ثروت من باقى مانده است از آن تو باشد.
گفت : من حاجت ديگرى دارم .
گفتم : هر حاجتى دارى بخواه .
گفت : حاجت من بسيار مهم است و قبل از آن كه حاجت خود را بگويم ، شفيعى دارم كه بايد او را به تو معرفى كنم : شفيع من فرق شكافته حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . اما حاجت من اين است كه من با پسر عمويم قبل از عقد به موجب صيغه ، محرم و هم بستر شده ام و از او باردارم و هيچ كس از اين موضوع آگاه نيست . اگر اين راز فاش شود، براى قبيله ما ننگى بزرگ است و تو به خاطر حضرت مرا امشب خفه كن و بگو مرده است و اين ننگ را از خانواده ما بردار، زيرا تا وضع حمل نكنم بر تو حرام و بعدا نيز صدمه زيادى به ما مى خورد.
گفتم : آن شفيعى را كه تو آورده اى ، بزرگتر از آن است كه من مرتكب چنين جنايتى شوم . از اكنون تو به منزله خواهر من هستى و از حجله بيرون آمدم . تا امروز كسى از اين راز ما اطلاع نداشت و معلوم مى شود حضرت مى خواستند شما مطلع شويد. اين دختر بچه نه ساله همان طفل است كه در رحم او بود. همه بستگان اين بچه را از آن من مى دانند و اين زن هم تا امروز حكم خواهر مرا داشته است .(365)


315- مدح على (ع ) 

مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) چنين نقل كرده است :
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل مى فرمودند: درويشى مى گفت من كوچك ابدال درويشى بودم و به جز من چند درويش ديگر در تحت تربيت او بودند. هر روز يك نفر از ما براى پرسه زدن به بازار مى رفت و به محض آن كه به قدر خرج خانقاه تحصيل مى شد، بازمى گشت . بيشتر اوقات مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و ائمه معصومين - عليهم السلام - را مى خوانديم ، تا اين كه دست جمعى به عراق مسافرتى كرديم و وارد بغداد شديم . آن روز نوبت پرسه زدن با من بود كه از همه هم جوان تر بودم . مرشد مرا خواست و گفت : پسر! اينجا بغداد است و همه مردم آن اهل تسنن مى باشند. حال كه بايد بروى مواظب باش كه مدح على (ع ) را نخوانى . چون ممكن است خوش آيند بعضى از عوام اهل سنت نباشد. در عوض ‍ غزل از سعدى و حافظ بخوان .
گفتم : اطاعت مى كنم و رفتم . ولى وقتى وارد بازار شدم ، هر چه به حافظه ام فشار آوردم جز مدح مولا(ع ) همه اشعار از خاطرم محو شده بود و چون مى بايستى پرسه بزنم و خرج خانقاه را تاءمين كنم ، اضطرارا شروع كردم به خواندن مدح مولا(ع ). بازار بغداد طويل است . پس از چند قدم شخصى درشت اندام ، كه ظاهرش پيدا بود فرد باشخصيتى است ، از روى مسندى كه نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولى در كشكول من انداخت . كسبه بازار هم ظاهرا به تبعيت او از دكان هاى خود بيرون آمدند و نيازى به كشكول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهارپايه اى را كه رويش نشسته بود، دورتر از محل اول (سر راه من ) گذاشتند. مجددا كه به او رسيدم ، از جاى برخاست و سكه اى در كشكول انداختند. اين عمل مكررا انجام شد تا آن كه بازار بغداد را طى كردم ، در حالى كه كشكول من از سكه پر شده بود. همين كه بازار بغداد به انتها رسيد، شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار كشيد و به گماشتگان خود امر كرد كه نزديك نشوند. يقين كردم كه مى خواهد پول را از من بگيرد و شايد خود مرا هم در شط بيندازد. قدرت دفاع نداشتم ، لذا تسليم شدم و دنبالش رفتم . قدرى كه دور شديم ، در خلوت از من پرسيد: پسر! مى دانى اينجا كجاست ؟ گفتم : اينجا بغداد است . گفت : مى دانى كه دوستداران على (ع ) در اينجا بسيار اندك اند؟ گفتم : بلى مى دانم . گفت : پس چرا مدح على (ع ) را مى خوانى ؟ گفتم : مرشدم نيز به من توصيه كرده بود كه فقط غزل حافظ و سعدى را بخوانم ، ولى به بازار كه رسيدم ، هر چه غزل به ياد داشتم از خاطرم محو شد. اجبارا مداحى شاه مردان را شروع كردم .
گفت : پس بدان كه من نيز سنى هستم ، ولى سال گذشته قضيه اى براى من اتفاق افتاد. ماديانى دارم كه بسيار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط مى آورم و آبش مى دهم . روزى در ايام عيد، ماديان را بر لب شط آوردم . داخل شط شد، قدرى كه جلو رفت ، ناگاه موجى آمد و ماديان را ربود و به داخل شط برد، به طورى كه از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به ماديان با جريان آب به طول شط مى دويدم و خليفه اول را صدا مى كردم و از او استعانت مى طلبيدم ، نتيجه نگرفتم . به دومى متوسل شدم ، باز نتيجه نگرفتم . به سومى متوسل شدم ، اين بار هم نتيجه نگرفتم . اضطرارا فرياد كردم : يا امام على ! يا امام على !... چند مرتبه كه تكرار كردم ، ناگاه از دور ديدم شخصى از ميان آب سر بيرون آورد و در حالى كه افسار ماديان در دست او بود، از شط خارج شد و به سوى من آمد. پيش خود گفتم : او يا ملك است يا جن ، و الا اگر بشر باشد وسط شط و زير آب چه مى كند؟ تا اين كه به هم رسيديم . گفت : ماديان خود را بگير. عرض كردم : شما ملك هستيد يا جن ؟ فرمود: اى كورباطن ! كه را صدا كردى ؟ گفتم امام على (ع ) را. فرمود: من امام على هستم . بعد فرمود: تو به ما ايمان نمى آوردى ، ولى هر جا دوستان مرا ديدى ، به آن ها محبت كن . آن گاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جيب كرد و چند سكه طلا به من داد و گفت : اين براى اطاعت از امر حضرت امام على (ع ) است ، ولى از حالا به بعد در بغداد مدح مخوان كه ممكن است براى تو اسباب زحمت شود. بله ، حضرت به آن شخص فرمودند: (اى كور باطن ! تو به ما ايمان نمى آورى ). اشاره به آن است كه ولايت حضرت اكتسابى نيست ، بلكه اعطايى است ، همانند بينايى چشم ، اگر كسى كور به دنيا آمد، نبايد او را سرزنش كرد.
در كتاب (بشارة المصطفى ) از عقبه بن عامر نقل شده كه گفت : از رسول خدا(ص ) شنيدم كه به على (ع ) فرمود: هيچ كس را در مورد محبت خودت نبايد ملامت كنى ، زيرا محبت تو مخزون تحت عرش است . چنين نيست كه هر كس بخواهد، بتواند به آن دست يابد. اين محبت ، از آسمان و به اندازه نازل مى گردد و در حقيقت ، فضل خداوند است كه به هر كه خواهد، مرحمت كند.
از ابن ناجيه ، آزاد شده ام هانى ، نقل است كه گفت : نزد على (ع ) بودم ، ناگهان مردى از سفر به خدمتش آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! من از شهرى نزد تو آمده ام كه در آن هيچ دوستدارى از تو ديده نمى شد. حضرت فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از بصره .
امام على (ع ) فرمود: آنها هم اگر مى توانستند، دوست داشتند كه دوستدار من باشند. امام من و شيعيان من تا روز قيامت در ميثاق خداييم ، نه يك نفر به ما افزوده مى شود و نه يك نفر كم خواهد شد.)(366)


316- وضو بر نام على (ع ) 

نقل است كه در هندوستان كسى را گرفته بودند و مى زدند و او هيچ اعتراضى نمى كرد و آخ هم نمى گفت . بعد آزادش نمودند. شخصى از او سؤ ال كرد: چرا اعتراض نمى كردى و آخ هم نمى گفتى ؟ گفت : من بايد كتك مى خوردم . پرسيد: چرا؟ گفت : براى اين كه هركس بخواهد نام بت بزرگ را ببرد، بايد يك سال حرف دنيا نزند و من امروز بى اختيار نام او را بردم . چون مستحق كتك خوردن بودم ، نه اعتراضى كردم و نه آخ گفتم .
مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) نقل مى كند:
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل نمودند: در اصفهان شخصى بود به نام (درويش كافى ) از اهل الله و بزرگان اهل دل . شب در خانقاه او را از خانقاه بيرون كرد و مطرودش نمود. گفت به نام حضرت بى احترامى نمودى ، ريرا به خاطر يك كبريت نام حضرت را بردى . اگر قرار باشد براى بردن نام بت بزرگ يك سال نبايد حرف دنيا زده شود با بتوان نام او را ببرند، ولى خدا اميرالمؤ منين (ع ) كه آيه بزرگ خداوند است ، كه فرمود عليه الاسلام : (مالله نباء اعظم منى و ما لله اية اكبر منى ) يعنى : نيست از براى خدا خبرى بزرگ تر از من ، و نيست از براى خدا آيتى بزرگ تر از من ، چگونه بايد اسم او را برد.
در حديث است كه هر روز پيغمبر خدا(ص ) تشريف مى آوردند در خانه على (ع ) و حضرتش را به اسم صدا مى فرمودند. يك روز تشريف آوردند و حضرت را به كنيه صدا فرمودند: يا اباالحسن ! حضرت امير(ع ) علتش را پرسيدند، فرمودند: امروز وضو نداشتم ، نخواستم نام تو را بدون وضو ببرم . در جايى كه رسول خدا(ص ) چنين فرمودند، تكليف ساير مردم روشن است .(367)


317- لطف على (ع ) به مرد مسيحى  

مرحوم آقاى افجه اى ، سردفتر اسناد رسمى ، داماد مرحوم آقاى بهبهانى ، براى حقير نقل نمودند كه : مجله اى از آمريكا براى يكى از دوستان من مى آمد. در آن مجله نوشته بود: دو نفر مسيحى از اهالى آمريكا با هم قرار گذاشتند هر كدام زودتر مردند، به خواب يكديگر بيايند و از آن عالم خبر دهند. يكى از آنها مرد و بعد از يك سال به خواب دوستش آمد. گفت : به محض خروج روح از بدن ، دو نفر آمدند با پرونده اى ، و مرا بردند براى رسيدگى در اطاقى . داخل اطاقى كه شديم ، شخصى وارد اطاق شد كه همه به او احترام خاصى گذاشتند. خطاب به آنها فرمود: با اين شخص در كارهايش مسامحه نماييد... و از اطاق خارج شد. بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده ، گفتند: چون تو در دنيا به دين مسيح بودى و مشرف به دين اسلام نشده بودى ، عمل صالحى ندارى كه ما به تو ارفاق نماييم ، معاصى هم بسيار دارى . بعد پرونده مرا به دستم داده ، آن دو نفر مرا بردند خدمت آن شخص بزرگ و عرض كردند: آقا اين مرد چون مسيحى بوده ، عمل صالحى نداشته و مرتكب معاصى هم بوده قابل تسامح نيست ، با او چه كار كنيم ؟ آقا فرمودند: او را بگذاريد و برويد. و به من فرمودند: داخل اين باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم كه من بايد معذب مى شدم و اگر اين آقا نبود، حتما گرفتار بودم . يك سال است كه مى گذرد و دلم مى خواست كه بدانم كه اين آقايى كه مرا نجات داد، چه كسى بود. تا روز گذشته به يكى از خدمه باغ راز دل خود را گفتم : در جواب گفت : آقا هميشه مقابل تو است ، ولى تو او را نمى بينى . نگاه كردم آقا را ديدم . با عرض سلام ، سؤ ال كردم : آقا، شما چه كسى هستيد كه مرا نجات داديد. آقا فرمودند: در دنيا كه بودى ، تاريخ اسلام را مى خواندى ؛ در جنگ على (ع ) و معاويه كه مى رسيدى ، هر كجا فتح با على (ع ) بود، خوشحال مى شدى و هر كجا فتح با معاويه بود، اندوهگين مى شدى . عرض كردم : همين طور بود. فرمودند: من همان على هستم كه از فتوحات من خوشحال مى شدى . به خاطر آن محبت كه از من در دل تو بود، تو را در اين عالم از جهنم نجات دادم .(368)


fehrest page

back page