next page

fehrest page

back page

نظر در رخسار على عليه السلام  

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را گفتند: يا رسول الله ! فلان كس را ديدى كه به سفر دريا شد به اندك سرمايه اى و زود باز آمد و چندان سود آورد كه همسايگان و خويشان وى بر وى حسد مى بردند؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : من شما را خبر دهم از كسى كه باز آمدنش زودتر بود و غنيمتش عظيم تر؟
گفتند: بلى يا رسول الله !
گفت : بنگريد بدين مرد كه روى به شما دارد، نگاه كرديم مردى را ديديم كه مى آمد از انصار جامه اى كهنه پوشيده پيش وى باز شديم و وى را بشارت داديم . چون به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد، خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : ياران را خبر ده كه امروز چه كار كرده اى .
گفت : هر روز دينارى كسب مى كردم . امروز آن كسب از من فوت شد. گفتم : بروم و عوض آن در روى على عليه السلام نگاه كنم كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است كه : انظر الى وجه على عباده (93) يعنى : نظر در روى على عليه السلام عبادت است . برفتم و ساعتى در روى على نگريستم . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : تو هر روز دينارى زر كسب مى كردى ، امروز آن از تو فوت شد و تو به عوض ، در روى على عليه السلام نگاه كردى . تو را چندان ثواب حاصل شده است كه اگر بر اهل زمين قسمت كنند، كمترين نصيبى كه يكى را رسد آن بود كه گناهش را بيامرزند و بر وى رحمت كنند.


دوستى على و روشنايى چشم  

يونس بن عبد الملك گفت : سالى به حج مى شدم . در بعض منازل كنيزكى ديدم - حبشى (و) نابينا - دست برداشته و مى گفت : يا راد الشمس على على بن ابى طالب عليه السلام رد على بصرى . اى خدايى كه آفتاب را از براى على بن ابى طالب عليه السلام بازگردانيدى ، روشنايى چشم من با من ده .
گفتم : على را دوست دارى ؟
گفت : اى والله .
دو دينار زر از كيسه برون كردم و گفتم : بستان اين را و در بعضى از حوايج خويش صرف كن . گفت : مرا بدان حاجت نيست . از من قبول نكرد، و برفتيم ، چون باز آمديم و بدان منزل رسيديم ، وى را ديدم (چشمش ) روشن شده ، حاجيان را آب مى داد. گفتم : دوستى على عليه السلام با تو چه كرد؟ گفت : هفت شب اين دعا مى كردم . شب هفتم شخصى پيش ‍ آمد و گفت : على را دوست دارى ؟ گفتم : اى والله . گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد كه على را دوست مى دارد، از اعتقادى نيكو و نيتى صادق ، چشمانش باز ده . در حال چشمم روشن شد. گفتم : به خداى بر تو سوگند كه تو كيستى ؟ گفت : من خضرم از جمله مواليان على بن ابى طالب عليه السلام و از جمله موكلان بر شيعه وى . شعر:
احب عليا لا ابالى و ان فشا
و ذلك فضل الله يؤ تيه من يشا(94)


جبرئيل خادم اميرالمؤمنين عليه السلام  

عبد الله عباس گفت : روزى خواجه كونين و فخر عالمين از نماز ديگر فارغ شد و گفت : هر كه مرا دوست مى دارد و اهل بيت پاك مرا، بايد كه متابعت من كند و در عقب من بيايد. ما همه در عقب او روان شديم تا برسيديم به منزلى از آن زهره فلك نبوت و نقطه خطبه رسالت ، چراغ اهل بيت مصطفى ، فاطمه زهرا عليها السلام خواجه صلى الله عليه و آله و سلم دست بر حلقه در نهاد و آهسته حلقه بر در زد. تا جدار سوره هل اتى ،(95) شهسوار ميدان لافتى ،(96) مشرف به شرف انما،(97) مخصوص به عنايت قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى اميرالمؤمنين على مرتضى - عليه السلام - بيرون آمد گليمى بر خود پيچيده و دستهاى مبارك گل آلود كرده . مهتر عالم فرمود: يا على ! حدث الناس بما راءيته امس ؛ حديث كن مردم را بدانچه ديروز مشاهده كردى و معاينه ديدى . گفت : يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! دى (98) در وقت نماز پيشين ، خواستم كه طهارتى كنم و فرض ‍ ايزدى (99) به جاى آورم . آب نبود، روى بدان دو در درياى عصمت ، دو گوهر كان حكمت ، دو نازش كونين ، حسن و حسين آوردم و ايشان را به طلب آب فرستادم . ساعتى تاءخير افتاد. آوازى شنيدم كه يا اباالحسن ! به جانب راست خود نگاه كن . نظر كردم ، سطلى ديدم از زر معلق در هوا، در وى آبى بود سفيدتر از برف و شيرين تر از عسل ، بوى گل از آن به مشام من رسيد. از آن آب وضو كردم و به دلم رسيد. مهتر عالم گفت : يا على ! مى دانى كه آن سطل از كجا بود؟ گفت : خدا و رسولش بدان عالمترند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آن سطل از سطلهاى بهشت بود و آن آب از زير درخت طوبى بود و آن قطره اى كه بر سرت چكيد از زير عرش بود. پس مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، مرتضى عليه السلام را به سينه خود بازنهاد و ميان هر دو چشم او را بوسه داد و گفت : حبيب من و روشنى چشم من آن كسى است كه ديروز خادم او جبرئيل امين بوده است .


خيبر در جستجوى حيدر 

خواجه كونين و فخر عالمين چون به حرب خيبر رفت ، چشم (على عليه السلام ) - آن چشمه شجاعت - درد مى كرد و در ميان صحابه نبود. رسول گفت : مبارز دارالاسلام كجاست كه كار حرب او سازد و دل عدو به قهر او گذارد؟ گفتند: او به درد چشم مبتلاست و رنج و بلا. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم رايت (100) به يكى از بزرگان صحابه داد و به حرب فرستاد. آن بزرگ برفت و بى فتح باز آمد. رايت به ديگرى داد. او نيز بى ظفر بازگشت ، خيبر، حيدر مى جست . حصار، مردكار مى طلبيد! خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
لا عطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله (101) يعنى : فردايت رايت را به دست كسى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و نگريزند و باز نگردد تا خيبر را نگشايد. منافقان گفتند: بارى از على فارغيم . ديگر روز مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، مرتضى عليه السلام را بخواند و گفت : تو را چه رسيده است ؟ گفت : درد چشم دارم . مرا كحل (102) شفقت تو مى بايد. ديده ام دردمند است . سرمه راحت تو مى طلبد. گفت : بيا كه آب دهن من شفاى جمله دردهاست . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم سر مبارك شاه مردان را در كنار گرفت و يك ميل از لعاب دهن مبارك خود در چشم وى كشيد. چون خواجه جهان ، نوش داروى امان از مكحله (103) دهان در چشم امير مؤمنان عليه السلام كشيد، در حال صحت يافت ، رنج به راحت بدل شد....
پس خواجه صلى الله عليه و آله و سلم رايت به دست حيدر داد و به خيبر فرستاد (و فردا كه روز محشر است هم رايت دار او خواهد بود و امروز خلقان را به ولاى او فرموده اند و فردالو(104) به دست او خواهد بود. هر كه امروز به ولاى او بود فردا زير لواى او بود) القصه شاه مردان چون به نزديك خيبر رسيد، مرحب از حصن (105) بيرون آمد و بر شاه مردان حمله كرد. شاه مردان ضربت وى را رد كرد و بر او ضربتى زد كه چون خيارش به دو نيم كرد. عامر بيرون آمد. بالاى (106) وى پنج گز(107) بود. اميرالمؤمنين عليه السلام ضربت بر ساق پاى وى زد - چنانكه آن ملعون از پاى در آمد و بيفتاد و به لعنت خداى رسيد. ديگران به هزيمت (108) شدند.
آورده اند كه بر بام حصار منجمى بود. هر كس بدانجا مى رسيد نام و نسبش معلوم مى كرد و مى گفت كه تو نه آنى . چون شاه مردان بدانجا رسيد، نام و نسبش معلوم كرد و گفت : اين است گيرنده خيبر و خود را از بالاى حصار در افكند. شاه مردان وى را در هوا بگرفت و آهسته بر زمين نهاد، چنانكه آزرده نشد و اسلام بر وى عرضه كرد. منجم مسلمان شد. چون شاه مردان از كار منجم بپرداخت و آهنگ در خيبر كرد، على در حق بود، آهنگ در باطل كرد، زلزله در وى افتاد. حلقه در بگرفت و چنان بجنبانيد كه جمله حصار بلرزيد، به قوت ربانى در حصار را از جاى كند و چهل گام بينداخت .
آورده اند كه چهل مرد خواستند كه آن در را باز گردانند، نتوانستند. حيدر آن در را به مردى بر كند و به آزاد مردى بينداخت و به جوانمردى بر دوش گرفت تا جمله صحابه بر وى بگذشتند يعنى : گذر همه بر من است كه : من اراد العلم فليات الباب (109) و اتوا البيوت من ابوابها (110). يكى گفت : يا رسول ! تعجب مى كنم از دست و دوش ‍ على كه آن در را نگاه مى دارد كه خلقان به وى مى گذرند. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : از دستش تعجب مكن . از پايش تعجب كن . نگاه كرد اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد در ميان خندق در هوا ايستاده .
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! اگر نه آنست كه مى ترسم كه طايفه اى در حق تو آن گويند كه در حق عيساى مريم گفتند، من امروز در حق تو آن گفتمى كه هر جا كه خاك قدم تو بودى ، گرفتندى و تبرك جستندى و ليكن ترا اين بس است كه تو از من و من از توام . انت منى و انا منك ، نفسك نفسى و لحمك لحمى و دمك دمى (111).


ترس اميرالمؤمنين عليه السلام  

ابوالدراء گفت : شبى در صحرا بودم . آوازى حزين به گوش من رسيد كه يكى مى گفت : خدايا! اگر عمرم در نافرمانى تو دراز شد و گناهم در صحف (112)، عظيم گشت ، ره جز آمرزش تو نمى پويم و جز رحمت تو اميد ندارم . برفتم تا بنگرم كه كيست . اميرالمؤمنين عليه السلام بود. خود را پناه داشتم تا وى چه مى كند نماز مى گذارد و هر چند ركعت كه گزاردى ، گريه و زارى آغاز نهادى و مى گفت : خداوندا! چون در عفو تو نظر مى كنم ، گناه بر من خوار مى نمايد؛ باز از سخت گرفتن تو مى ترسم بلاى من عظيم مى آيد. گفت : آه ! آه ! اگر من در صحيفه اعمال سيه نگرم كه آن را فراموش كرده باشم و تو را دانسته . آنگه اگر فرمايى كه بگيرند آن را، آه ! آه ! از آن گرفته اى كه خويشانش وى را نجات نتوانند داد. قبيله وى ، وى را نفع نتوانند رسانيد. و اهل جمع را بر وى رحمت آيد. آه ! از آتش زبانه زننده .
آنگه ساعتى اضطراب كرد و ساكن شد گفتم : مگر در خواب شد كه همه شب بى خوابى كرده است ، بروم و وى را از براى نماز بامداد بيدار كنم . برفتم و وى را ديدم بر زمين افتاده . وى را بجنبانيدم ، برنخاست . گفتم : آه ! كه اميرالمؤمنين عليه السلام وفات كرد.
به در خانه فاطمه عليهاالسلام شدم و حال با وى گفتم . گفت : يا ابا الدرداء! آن بيهوشى از ترش خداى تعالى است .
پس به نزديك امير المؤمنين عليه السلام آمدم و قدرى آب بر وى زدم . چشم باز كرد و مرا ديد كه مى گريستم . گفت : يا ابا الدرداء! چون بودى كه اگر مرا ديدى به حسابگاهم مى بردندى و فرشتگان غلاظ و شداد(113) گرد من گرفته ، دوستان مرا فرو گذاشته ، اهل جمع را بر من رحمت آمدى آنجا رحمت تو بيشتر بودى .
ابوالدرداء گفت : آنچه از على عليه السلام ديدم از هيچ كس نديدم - با آنكه وى را يقين بود كه بعد از رسول صلى الله عليه و آله و سلم هيچ را آن مقام و منزلت نخواهد بود كه او را بهشت و دوزخ در حكم وى خواهد بود.


اعجاز دو قرض نان  

در تفسير امام حسن عسكى عليه السلام آورده (شده ) است كه روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم روى به ياران كرد و گفت : دوش (114) كدام يك از شما خود را از برادر مؤمن پنهان داشته است تا شرم زده نگردد. بعد از آن كار وى بساخته است ؟ شاه مردان عليه السلام گفت : يا رسول الله ! من بودم . رسول الله ! فرمود كه مى دانم كه تو بودى ، يا على ! ياران را خبر ده از آنچه كردى تا به تو اقتدا كنند - و اگر چه هيچ كس از شرق تا به مغرب به تو نتوانند رسيد و فضايل تو حاصل نتواند كرد.
شاه مردان عليه السلام گفت : يا رسول الله ! دوش مى گذشتم ، مردى از انصار را ديدم در مزبله اى پوستهاى خربزه و خيار بر مى چيد. دانستم كه گرسنه است و نخواستم كه مرا بيند - تا از من خجل و شرم زده نگردد. بازگشتم و به خانه شدم و دو قرص كه از براى افطار نهاده بودم ، پيش وى بردم و گفتم : اين قرصها بستان و هر چه تو را آرزو بود از طعامها و ميوه ها به نيت آن چيز پاره اى از وى بشكن ، كه حق تعالى آن پاره قرص را به آن چيز گرداند كه تو را آرزو بود. چون به وى دادم ، شيطان مرا وسوسه كرد كه اين قرصهاى با بركت كه بدين مرد دادى ، شايد كه اين مرد منافق باشد؛ با شيطان جهاد كردم و گفتم : اگر او اهل آن نباشد، من اهل آنم و از حق تعالى بخواهم تا او را مؤمن مخلص گرداند. پس گفتم خداوندا! به جاه (115) محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه او را مؤمن و مخلص گردان . آن مرد را ديدم كه به روى افتاد و سجده كرد. گفتم : حال چيست ؟ گفت : يا على ! در دل من شكى و شبهتى بود. اين ساعت حجاب برداشتند و بهشت و دوزخ را به من نمودند، آن شك و شبهه از دل من زايل شد.
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! خداى عزوجل تو را به به مقدار هر حبه اى از آن قرصها، در بهشت درجه اى كرامت كرد بزرگتر از دنيا و آنچه در اوست . به تو، روز قيامت جدا كند مؤمنان را از كافران و مخلصان را از منافقان و پاكان را از ناپاكان .


در خانه خدا 

چون صدر كاينات و خلاصه موجودات هجرت كرد از مكه به مدينه و مسجد بنا كرد، مهاجران هر يك در پهلوى مسجد خانه ساختند و درى در مسجد گشادند. چون اسلام قوى شد، جبرئيل آمد كه حق تعالى مى فرمايد كه درهايى كه در مسجد گشاده اند، برآرند.(116)
جماعتى از صحابه گفتند: همانا اين خطاب با ما نباشد. اول كسى كه ساز آن كرد كه در بر آرد، شاه مردان بود. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم به حجره فاطمه در آمد و على را گفت : اى على ! اين خطاب نه با توست ، زيرا كه تو از منى و من از تو: انت منى و انا منك .(117)
عباس آمد كه مرا چه مى فرمايى ؟ گفت : در، برآر. گفت : چرا در على گشاده مى گذارى و در مرا بر مى آرى ؟ رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى عم ! حكم خدا گردن بايد نهاد، جبرئيل حاضر است ، مى فرمايد كه اى عم رسول خدا! اگر ببينى منزلت على را به نزديك حق تعالى ، و محل شريف او را به نزديك فرشتگان مقرب ، و بزرگى او را در اعلا عليين (118)، آنچه اينجا مى بينى اندك شمرى . اگر اهل آسمانها و زمينها على را دشمن دارند، حق تعالى همه را هلاك كند و اگر جمله كافران على را دوست دارند، حق تعالى ايشان را توفيق ايمان دهد و بر ايشان رحمت كند.
دوستى على در هر ترازو كه نهند راجح آيد بر جمله سيئات (119) او و دشمنى على بر هر ترازو كه نهند راجح آيد بر جمله حسنات او. عباس ‍ تسليم و راضى شد.
جبرئيل رسول را خبر داد كه جمله فرشتگان بر عباس صلوات دادند از براى تسليم و رضاى وى در فضيلت على . پس عمر پيش رسول آمد و گفت : يا رسول الله ! اجازت هست كه سوراخى بگذارم كه در جمال مبارك تو بنگرم . گفت : نه . گفت : آن مقدار كه يك چشم بر آنجا نهم . گفت : نه .
منافقان چون بديدند كه در على بگشاد و درهاى ديگران برآورد. گفتند: الا ان محمدا قد ضل فى على . محمد در حق على گمراه شد. حق تعالى اين آيت فرستاد كه : والنجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ماغوى (120) رسول صلى الله عليه و آله و سلم به منبر برآمد و گفت : والله ما سددت ابوابكم و لافتحت باب على بل الله سد ابوابكم و فتح باب على .(121) به خدا كه من نفرمودم كه درهاى شما برآرند و در على بگذارند خداى تعالى فرمود كه در شما برآرند و در على بگذارند؛ پس حكم را گردن نهيد تا به خشم و عذاب او گرفتار نشويد.


خليفه ناخلف  

از حسين (بن ) على عليه السلام روايت است كه چون رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دار فنا به دار بقا انتقال فرمود، اميرالمؤمنين عليه السلام ندا در داد كه هر كه را به نزديك رسول صلى الله عليه و آله و سلم و عده اى است يا دينى ، بيايد و از من طلب كند. پس هر كه مى آمد و آن مقدار درم و دينار كه طلب مى داشت ، اميرالمؤمنين عليه السلام دست در زير مصلى مى كرد و بيرون مى آورد و بدان كس مى داد. خبر به عمر رسيد، ابوبكر را گفت : اگر تو نيز ضامن دين و وعده رسول شوى ، همچنان بيابى كه وى مى يابد. ابوبكر نيز به قول وى ندا داد. خبر به شاه مردان عليه السلام رسيد. زود بود كه بر آنچه كرد، پشيمان شود. ديگر روز ابوبكر با جماعتى مهاجر و انصار نشسته بودند. اعرابى (اى ) در آمد. گفت : كدام يكى است از شما وصى رسول صلى الله عليه و آله و سلم ؟ اشاره به ابوبكر كردند. گفت : تويى وصى رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آرى . گفت : بيار آن هشتاد شتر كه از براى من ضمان كرده است . ابوبكر به عمر نگريست ، عمر گفت : گواه طلب كه اعرابيان جاهلان باشند. اعرابى گفت : به خدا كه تو وصى و خليفه رسول نيستى .
سلمان وى را پيش شاه مردان برد. شاه مردان را چون چشم به اعرابى افتاد، گفت : اسلام آورده اى تو و اهل تو؟ اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه تويى وصى و خليفه رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، شرط اين بوده اندر ميان من و رسول صلى الله عليه و آله و سلم .
آرى ، اسلام آورده ايم . شاه مردان ، حسن عليه السلام را گفت : تو و مسلمان با اين اعرابى به فلان وادى رويد و تو ندا در ده كه : يا صالح ! چون تو را جواب دهد، بگو كه اميرالمؤمنين تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه آن هشتاد شتر كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى اعرابى ضمان كرده است ، بيار. ايشان بدان وادى شدند و حسن عليه السلام آواز داد. جواب آمد: لبيك ، يابن رسول الله ! حسن عليه السلام پيغام برسانيد. آواز آمد كه : سمعا و طاعة (122) و در حال زمام (123) ناقه از زمين برآمد. حسن عليه السلام آن را گرفت و به دست اعرابى داد و گفت : بكش . وى مى كشيد و ناقه بيرونمى آمد - بر آن صفت كه اعرابى گفته بود - تا هشتاد تمام شد. اعرابى آواز به كلمه شهادت بركشيد و مى گفت : من مثلك يا اميرالمؤمنين ، من مثلك يا اميرالمؤمنين .(124) دعا و ثناى فراوان گفت و برفت .


قسيم بهشت و دوزخ  

آورده اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام در مسجد نشسته بود و امام حسن عليه السلام بيمار بود؛ و از امير انار خواست . اميرالمؤمنين عليه السلام دست بر ستون مسجد نهاد و شاخى از ستون بيرون آمد و بر وى . چهار انار باز كرد و دو به حسن عليه السلام داد و دو به حسين عليه السلام .
گفتند: يا اميرالمؤمنين ! اين انار از كجاست ؟ گفت : از بهشت . گفتند: تو بر آن قادرى ؟
گفت : آرى من قسيم بهشت و دوزخم . فردا دوستان خود را در بهشت كنم و دشمنان را در دوزخ . شعر:
على حبه جنه
قسيم النار و الجنه
وصى المصطفى حقا
امام الانس و الجنه (125)
يا ذا المعارج ان قصرت فى عملى
و غرنى من زمان كثره املى
وسيلتى احمد و ابناه و ابنته
اليك ثم اميرالمؤمنين على (126)


ولايت و درخت انار 

آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در موضعى نشسته بود. در پيش وى درختى انار خشك بود. جماعتى دوستان و دشمنان وى در آمدند. حضرت امير عليه السلام فرمود: امروز آيتى به شما نمايم كه همچو مايده عيسى بود در بنى اسرائيل . گفتند: آن چيست ؟ گفت : در اين درخت انار نگاه كنيد. چون نگاه كردند، به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام آن درخت سبز شد و شاخ بكشيد و انار بار آورد. ايشان تعجب مى كردند. فرمود: برخيزيد و بسم الله بگوييد و انار باز كنيد. برخاستند و بسم الله مى گفتند. آنان كه دوستان بودند، انار باز مى كردند و آنان كه دشمنان بودند دست به هر انارى كه دراز مى كردند، بالاتر مى رفت و دست ايشان بدان نمى رسيد. گفتند: يا اميرالمؤمنين ! چگونه است كه دست بعضى بدو مى رسد و دست بعضى نمى رسد؟ گفت : فرداى قيامت نيز چنين بود. دوستان ما در بهشت بر تختها نشسته باشند يا تكيه كرده ، چون ميوه خواهند، درخت سر فرود آرد تا ايشان ميوه باز كنند بى زحمت كه : و ذللت قطوفها تذليلا ؛(127) و دشمنان ما در دوزخ به بهشتيان مى نگرند و آن نعمتها مى بينند و دست ايشان بدان نرسد. بهشتيان را گويند كه پاره اى آب بر ما ريزيد يا از آن نعمتها كه روزى شما كرده اند: افيظوا علينا من الماء او مما رزقناكم الله ؛ (128) ايشان گويند: فارغ باشيد كه از اين هيچ به شما نرسد كه حق تعالى بر كافران حرام كرده است : ان الله حرمهما على الكافرين .(129)


چشمه اوصيا 

در معجزات شاه مردان عليه السلام آورده اند... كه اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مى شد. به صحرايى فرود آمدند، نزديك به صومعه راهبى . ياران وى گفتند: يا اميرالمؤ منين ! اينجا نزول مى فرمايى و در اين موضع آب نيست . گفت : من شما را (فى الحال )(130) آبى دهم شيرين تر از عسل و سفيدتر از برف و صافى تر از ياقوت . پس اشارت كرد به موضعى و مالك اشتر و قومش را گفت : اينجا را بكاويد.(131) چون بكاويدند سنگى سياه ظاهر شد حلقه اى در وى سفيد همچون سيم (132) مى درخشيد. گفت : اين سنگ را برداريد. قريب صد مرد قوت كردند و بردارند، نتوانستند. شاه مردان عليه السلام گفت : دور شويد و دست در آن حلقه زد و آن سنگ را برداشت و چهل گز(133) بينداخت . آبى پيدا شد چنانكه نهاد و خاك فرا وى كرد. راهب از بالاى صومعه آن بديد، فرياد بر آورد كه مرا اينجا فرو گيريد. وى را فرو گرفتند و پيش شاه مردان آوردند. چون اميرالمؤمنين عليه السلام را چشم بر وى افتاد، گفت : شمعون راهبى ؟
گفت : آرى ، مادر، اين نام نهاده و هيچ مخلوق را بر اين اطلاع نبوده است . تو پيغمبرى ؟ نام اين چشمه زاحوماست و از بهشت است ، سيصد و سيزده وصى پيغمبر از اين چشمه آب خورده اند، من آخرين اوصيايم .
راهب گفت : همچون يافتم در كتب انجيل ، و در ساعت كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد و با اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين شد. اول كسى كه شهادت يافت ، او بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام از براى او بگريست و گفت : المرء مع من احب (134)
راهب با ما بود روز قيامت و با ما بود در بهشت .


كشته اى كه زنده شد! 

ميثم گفت : روزى در پيش مولاى خود (اميرالمؤمنين عليه السلام ) بودم در كوفه . جماعتى نزد وى بودند. مردى بيامد قباى سبز پوشيده و عمامه زرد بر سر نهاده و شمشيرى قلاده حمايل كرده گفت : كدام يك است از شما كه در مجلس شجاعت ، حيات ساخته است و عمامه براعت (135) و كمال فصاحت در بسته است ؟ كدام يك است از شما كه ولادتش در حرم كعبه بوده است و در اخلاق پسنديده به محل رسيده ؛ و كرم ؛ صفت لازم وى شده ؟ كدام است از شما كه محمد را نصرت كرد و سلطانى محمد بر او عزيز شد و كارش بر او عظيم گشت ؟ كدام است از شما كه عمرو را اسير گرفت ؟ شاه مردان گفت : منم ، يا سعد بن الفضل بن فضيل بن ربيع . بپرس از هر چه خواهى . منم پناه اندوهناكان ، منم موصوف به معروف ، منم كه بلاهاى عظيم بر من گمارد و تحمل و مقاسات (136) منم كه در جمله كتابها صفت من كرده اند، منم ق ، و القرآن المجيد، (137) منم صراط مستقيم ، منم على برادر رسول خداى . اعرابى گفت : به ما رسيده كه تو معجز رسول خدايى و امام اولياى خدايى و حكم زمين ، بعد از رسول صلى الله عليه و آله و سلم تو را باشد، چنين است ؟ امير عليه السلام گفت : آرى ، بپرس از آنچه خواهى . اعرابى گفت : من رسولم به نزد تو از نزديك شصت هزار مردم كه ايشان را عقيمه خوانند، كشته اى آورده ام كه در كشتن او خلاف افتاده است . اگر تو وى را زنده گردانى ، بدانيم كه تو حجت خدايى و در اين دعوى صادقى . و اگر نه ، از خود ظاهر مى كنى چيزى را كه ندانى .
ميثم گفت : شاه مردان مرا گفت : بر اشتر نشين و در كوچه ها و محله هاى كوفه بگرد و ندا در ده كه هر كه مى خواهد كه بيند آنچه حق تعالى على بن ابى طالب را داده است ، بايد كه فردا به نجف آيد. ميثم گويد: ندا در دادم و به حضرت شاه مردان آمدم . گفت : اعرابى را به خانه بر و جنازه اى كه با خود آورده است ، بيار. به خانه بردم .
ديگر روز شاه مردان ، چون نماز بگزارد، روى به صحرا نهاد و اهل كوفه به يكبار روى به صحرا نهادند. شاه مردان بفرمود تا اعرابى و جنازه را حاضر كردند. سر جنازه برداشت ، جوانى بود - سرش از گوش تا گوش ‍ بريده . شاه مردان فرمود كه چندگاه است كه وى را كشته اند؟ اعرابى گفت : چهل و يك روز است . گفت : كيست كه طلب خون وى مى كند؟ گفت : پنجاه كس اند از قوم وى . شاه مردان و شير يزدان و امير همه مومنان فرمود كه عمش وى را كشته است ، حديث بن حسان كه دخترى به وى داده بود و وى دختر عم (خود) را رها كرده بود و زنى ديگر خواسته . اعرابى گفت : من بدين راضى نشوم ، تا كه وى را زنده گردانى . شاه مردان روى به اهل كوفه كرد و گفت : اى اهل كوفه ! بقره بنى اسرائيل نزديك حق تعالى بزرگتر نيست از سخن على بن ابى طالب كه برادر رسول صلى الله عليه و آله و سلم است . پاره اى از آن بقره بركشته زدند كه هفت روز بر آمده بود از كشتن وى . حق تعالى او را زنده گردانيد. من نيز بعضى از خود برين مرده مى زنم - كه بعضى از من فاضل تر است از آن - و پاى راست بر وى زد و گفت : بر خيز يا مدركة بن حنظلة بن حسان !
جوان باز نشست و گفت : لبيك لبيك يا حجة الله فى الانام و المنفرد بالفضل و الانعام .(138)
حضرت امير عليه السلام فرمود: كه ؛ تو را كشت ؟ گفت : عمم ، حديث من حسان ! گفت : برو نزديك قوم خود و ايشان را خبر ده .
گفت : يا اميرالمؤمنين ! نمى خواهم و مى ترسم كه بار ديگر بكشند و تو حاضر نباشى كه زنده اى كنى . اعرابى را گفت : تو برو. گفت : من نيز مى خواهم كه در خدمت تو باشم . پس هر دو در خدمت شاه مردان بودند تا در صفين شهيد شدند.
اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : فرداى قيامت با ما باشند و در درجه ما.


دوستدار حقيقى  

روايت است كه سياهى را به حضرت شاه مردان آورده اند - كه دزدى كرده بود اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : يا اسود! تو دزدى ؟
گفت : آرى يا اميرالمؤمنين ! گفت : قيمت آنچه دزديدى به دانگى و نيم زر مى رسد؟ گفت : رسد يا اميرالمؤمنين !
گفت : يك بار ديگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردى دست ترا ببرم . گفت : چنان كن يا اميرالمؤمنين ! شاه مردان بار ديگر از وى بپرسيد. اعتراف آورد. اميرالمؤمنين عليه السلام دست راستش ببريد. آن سياه دست بريده را در دست چپ گرفت و بيرون رفت . خون از وى مى چكيد. ابن كرار به وى رسيد، گفت : يا اسود! دست تو را كه بريد؟
گفت : اميرالمؤمنين ، پيشرو سفيدرويان و سفيد دستان و پايان ، مولاى من و مولاى جمله خلقان و وصى بهترين پيغمبران .
ابن كرار گفت : او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى گويى ؟
گفت : چگونه نگويم كه دوستى او با گوشت و پوست و خون من آميخته است . وى دست من به حق بريد، نه به باطل . ابن كرار پيش اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و آنچه شنيده بود باز گفت ، اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : ما را دوستان (ى ) باشند كه اگر به ناخن پاره پاره شان كنيم ، جز در دوستى نيفزايد و دشمنانى نيز باشند كه اگر عسل در گلويشان كنيم ، جز دشمنى نيفزايد. اميرالمؤمنين عليه السلام ، حسن عليه السلام را فرمود كه آن سياه را باز آورد. شاه مردان گفت : اى اسود! من دست تو را ببريدم ، تو مدح و ثناى تو فرموده من كه باشم كه ثناى تو كنم . شاه مردان دست او بر جاى خود نهاد و رداى مبارك خود بر وى افكند و دعايى بر آنجا خواند - گفته اند كه آن فاتحه بود - در حال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند. اين معجز از وى غريب و عجيب نباشد.


فرود زهره به خانه على  

آورده اند كه سلمان و خواص صحابه ، از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كردند كه مقام تو پس از تو كه را خواهد بود و فاطمه در حكم كه خواهد بود؟
آن شب صحابه بر بامها رفتند و هر يك چشم نهادند تا ستاره به خانه كه فرود آيد. ناگاه ستاره اى از قطب آسمان شد و به غايت روشن ، گفته اند كه زهره بود و به خانه على عليه السلام فرود آمد. فذالك قوله : و النجم اذا هوى منافقان گفتند: الا ان محمد ضل فى على . محمد در حق على گمراه شد. حق تعالى بدان ستاره قسم ياد كرد كه محمد ضال و گمراه نيست كه :
و النجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ما غوى و ما ينطق عن الهوى .(139)


انكار گفته اميرالمؤمنين عليه السلام  

آورده اند كه در عهد اميرالمؤمنين على عليه السلام آب فرات در كوفه زياده شد تا به حدى كه مردمان از غرق شدن ترسيدند. پناه با شاه مردان دادند. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به كنار فرات آمد و دو گانه اى بگزارد و قضيبى (140) در دست داشت ، بر آب زد. آب فرو نشست تا كه ماهيان پديد آمدند. ماهيان بر اميرالمؤمنين عليه السلام سلام كردند چنانكه جمله خلقان حاضر، بنشنيدند. جرى (141) و مارماهى سلام نكردند.
اميرالمؤمنين عليه السلام را از آن پرسيدند (كه آنها چرا سلام نكردند. حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام اشارت فرمود) كه حق تعالى حلال و پاك را به سخن آورد تا بر من سلام كردند نه حرام و پليد را.
(امام محمد باقر عليه السلام گفت :) مردى مارماهى را بگرفت . شاه مردان گفت : بنگريد كه اسرائيلى را گرفته است . مرد انكار كرد.
حضرت گفت : پنج روز ديگر دودى از سر و صدغ (142) اين مرد برآيد و بميرد.
همچنان كه حضرت شاه مردان فرمود، پنج روز ديگر دودى از سر و صدغش بر آمد و بمرد. چون او را دفن كردند خلقان بر سر خاكش ‍ حاضر بودند. شاه مردان در آمد و كلمه اى بگفت و پاى مبارك خود فراگور وى زد.
گور شكافته شد. آن مرد برخاست و گفت : هر كه سخن على را رد كند، سخن خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم را رد كرده باشد. شاه مردان گفت : اى مرد! باگور شو. آن مرد در گور شد. گور بر وى راست گشت .(143)


عالم به تمام علوم  

هيبره بن عبدالرحمن گويد: پيش اميرالمؤمنين عليه السلام شدم در كوفه . آن حضرت به من نگريست و گفت : دلت با اهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : آرى . فرمود: چون نماز خفتن بگزاريم ، پيش من آى در بام سراى من . گفت : پيش وى رفتم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بازگشاى . بگشادم . گفت : كجايى ؟ گفتم : بر بام سراى خود در مدينه . گفت : برو به نزديك اهل و عيال خود و عهد تازه كن . برفتم و ايشان را بديدم و برون آمدم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. گشادم ، باز در كوفه بودم .
گفت : يا هبيره ! نه عامه دعوى مى كنند كه زنى ساحره به يك شب از زمين عراق به زمين هند مى رود؟ گفتم : آرى . گفت : اگر وى به كفر خود بدان قادر است ، ما به ايمان خود بدان قادرتر باشيم . يا هبيره ! مى دانى كه من كيستم ؟ من على بن ابى طالبم و وصى مصطفى ام . به نزديك آصف بر خيا يك علم بود از كتاب ، وى قادر بود كه تخت بلقيس را از يك ماهه راه به يك طرفه العين (144) پيش سليمان آرد. به نزديك من است علم جمله كتابها. پس من قادر باشم بدانچه خواهم . گفتم : باشى يا اميرالمؤمنين !
و يا ارث التوراة و انجيل و الزبور و الفرقان و الحكم التى لا نعقل .(145)


جزاى دشنام به على عليه السلام  

واقدى گفت : روزى به نزد هارون الرشيد شدم . شافعى و محمد يوسف ، و محمد اسحاق حاضر بودند. هارون الرشيد شافعى را گفت : چندى از فضايل على ياد مى كنى ؟ گفت : چهار صد يا پانصد. محمد يوسف را گفت : تو چند روايت مى كنى ؟ گفت : هزار زيادت . محمد اسحاق را گفت : تو چند ياد مى كنى ؟ گفت : فضايل وى نزديك ما بسيار است ، اگر خوف و ترس نبودى . گفت : خوف از كيست ؟ گفت : از تو و عمال تو. گفت : تو ايمنى .
محمد اسحاق گفت : پانزده هزار حديث مسند و پانزده هزار حديث مرسل و گفت : من شما را خبر دهم از فضيلتى كه به چشم ديده ام و به شما نيز نمايم . بهتر از آنچه ياد داريد.
گفت : بفرماى .
گفت : عامل دمشق به من نامه اى نوشت كه اين جا خطيبى هست كه على را دشنام مى دهد و لعنت مى كند. گفتم : وى را بندكن و پيش من فرست . چون وى را بفرستاد، گفتم : چرا على را دشنام مى دهى ؟ گفت : زيرا كه پدران ما را كشته است . گفتم : ويلك ! هر كه را على كشت به حكم خدا و رسول كشت . گفت : اگر چنين باشد وى را دشمن مى دارم و دشمنامش ‍ مى دهم . جلاد را فرمودم تا وى را صد تازيانه زد و در خانه انداخت و در خانه قفل بزد. چون شب در آمد. انديشه مى كردم كه وى را چگونه كشم ؛ به تيغ كشم يا به آبش غرق كنم يا به آتش بسوزم . در اين انديشه به خواب شدم ، ديدم كه در آسمان گشاده شد و رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمد، پنج حله (146) پوشيده و على عليه السلام فرود آمد سه حله پوشيده ، و حسن و حسين عليهما السلام فرود آمدند، هر يك دو حله پوشيده ؛ و جبرئيل را ديدم كه كاسه اى در دست داشت ، آب صافى در وى . رسول از وى بستد و در سراى من پنج هزار خلق بودند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : هر كه شيعه على عليه السلام است بايد كه برخيزد. ديدم كه چهل كس برخاستند و من ايشان را مى دانم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را آب داد و گفت : آن دمشقى را بياوريد. وى را از خانه بيرون آوردند. شاه مردان را چشم بر وى افتاد. گفت : يا رسول اللّه ! اين ملعون بى جرم مرا دشنام داد. رسول صلى الله عليه و آله گفت : اى ملعون چرا على را دشنام مى دهى ؟ خدايا! وى را مسخ كن و صورتش بگردان . در حال سگى شد. بفرمود تا وى را در آن خانه كردند.
من از خواب در آمدم . گفتم : در خانه باز كنيد و دمشقى را بياريد. چون در خانه باز كردند، سگى شده بود و اكنون در آن خانه است . بفرمود تا بياورند. سگى بود، اما گوشش به گوش آدمى مى ماند. وى را گفتند: چون ديدى عذاب خداى ؟ وى در پيش افكند و آب از چشمش روان شد. شافعى گفت : وى را از اينجا فراتر بريد كه مسخ است ؛ از عذاب خدا ايمن نتوان بود.
وى را باز در آن خانه كردند. صاعقه در آن خانه افتاد و آن سگ و هر چه در آن خانه بود، به سوخت و آن ملعون در دنيا مسخ و سوخته شد - و در آخرت به عذاب گرفتار شود.


قتل با كارد رسول صلى الله عليه و آله و سلم  

آورده اند كه يكى از عباد بصره گفت : شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است . و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه با على و حسن و حسين عليهما السلام كه در كناره حوضى بودند و خلقان را آب مى دادند و تشنگى عظيم بر من غالب بود. پيش ايشان دويدم و آب خواستم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب مى دهيد. گفتم : چرا يا رسول الله ! گفت : زيرا كه در جوار همسايگى تو، فلان على عليه السلام را دشنام داده ، تو منعش نمى كنى . گفتم : يا رسول الله ! نمى توانستم . رسول دست بزد و كاردى بركشيد و گفت : بستان اين كارد را و برو سرش را تن جدا كن . من كارد بستدم و به خانه او شدم و وى بر بستر خفته بود. سرش از تن جدا كردم و باز پيش رسول آمدم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب دهيد. مرا آب دادند. چون بيدار شدم طهارت ساختم و ركعتى نماز گزارم . فرياد واويلاه از خانه همسايه بر آمد. گفتم : چيست ؟ گفتند: فلان را بر بستر، سرش از تن جدا كرده اند. گفتم : سبحان الله ! اين خوابى بود كه من ديدم و حق تعالى او را محقق گردانيد. پس جماعتى را متهم گردانيدند و پيش حاكم شهر بردند و مى رنجانيدند. من برفتم و گفتم : ايشان را در اين گناهى نيست و حال و قصه باز گفتم . ايشان را رها كردند و گفتند: تو را نيز گناهى نيست ، گناه وى بوده است كه على عليه السلام را دشنام داده است .


خازنان مخزن اسرار 

آورده اند كه مردى و زنى به خصومت نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند. مرد خارجى بود، آواز بلندتر گردانيد. اميرالمؤمنين عليه السلام بانگ بر وى زد. در حال سگى شد. يكى گفت : يك بانگ بر اين مرد زدى سگى شد. پس چه چيز تو را مانع شد از معاويه و دفع وى ؟ گفت : ويحك (147)، اگر من خواستمى كه معاويه را بر تخت يا بر جنازه پيش من آوردندى ، هيچ توقف نرفتى و ليكن ما خازنان (148) خداييم نه به زر و سيم بلكه به اسرار وى . بر آنچه در آن سرى بود، اعتراض نكنيم ، چنانكه حق تعالى فرمود: عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعلمون .(149)


شاه درويشان  

آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه بود. يكى گفت كه : يا امير! تعجب مى كنم از اين دنيا كه در دست ديگران است و به نزديك شما نيست . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : مى پندارى كه ما دنيا مى خواهيم و به ما نمى دهند؟ دست دراز كرد و مشتى ريگ بر گرفت . در زمان در دست مبارك وى گوهرها شد، از نيكوترين گوهرها.
گفت : اگر دنيا خواستمى براى من چنين بودى و از دست فرو ريخت . همان سنگريزه شد.(150)


در فضائل و مناقب حضرت زهرا عليها السلام و ائمه اطهار عليهم السلام  

آورده اند كه روزى خواجه كونين و فخر عالمين به خانه فاطمه عليها السلام آمد و گفت : اى روشنايى چشم من ! به چه شغل مشغولى و چه كار مى كنى ؟ گفت : اى پدر مهربان من ! اعضا و جوارحم را به خدمت مشغول كرده ام : به چشم ، عبرت مى بينم ؛ به گوش ، حكمت مى شنوم ، به زبان ، ذكر مى گويم ؛ به دل ، در آلا و نعما فكر مى كنم ؛ به دست آس (151) مى كنم ؛ به پاى گهواره مى جنبانم ، خواجه گفت : اى جان پدر! بر همين مى باش تا فرداى قيامت ميان در بنديم ، من مردان گناهكار را شفاعت كنم و تو زنان گناهكار را.


دستاس كردن فرشتگان  

روايت است از سلمان فارسى - رحمه الله عليه - گفت : روزى به در خانه فاطمه عليها السلام رسيدم . ناله فاطمه عليها السلام به گوش من رسيد كه گفت : از درد سر و گرسنگى و آرد كردن جو؛ بى طاقت شدم . چون اين بشنيدم ، دلم بسوخت ، آب از چشمم روان شد. آواز دادم كه مى خواهم درآيم . فضه گفت : سيده زنان عالميان را جامه تمام نيست كه خود را از پوشيده گرداند.گليم خود به فضه دادم تا فاطمه عليها السلام در خود پيچد. در رفتم . فاطمه عليها السلام دستاس مى كرد و دست مباركش مجروح شده بود و خون بر سنگ چكيده ، گفتم : اى سيده زنان عالميان ! و اى مخدومه هر دو جهان ! چرا فضه را نمى فرمايى كه دستاس كند كه دست مباركت مجروح شده است ؟
گفت : پدرم فرموده است : روزى من خدمت خانه كنم و روزى فضه . امروز نوبت من است . در اين حكايت بوديم كه حسين در گهواره بگريستن آمد. گفتم : اى سيده ! مرا از دو كار يكى فرما كه تا به جاى آورم ؛ يا گهواره جنبانيدن يا دستاس كردن . گفت : تو دستاس كن كه من حسين را خاموش كنم . سلمان گفت : من دستاس كردم . بانگ نماز برآمد، برخاستم و به مسجد شدم و نماز كردم . اميرالمؤمنين عليه السلام را گفتم : تو اينجا نشسته اى و فاطمه عليها السلام را از دستاس كردن ، دست مجروح شده است . اميرالمؤمنين عليه السلام را آب در ديده افتاد. برخاست و برفت و زود باز آمد شادان و خندان . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا على ! گريان رفتى و خندان باز آمدى . گفت : يا رسول الله ! فاطمه عليها السلام از بسيارى دستاس كشيدن خفته بود و دستاس مى گرديد بى آنكه كسى او را بگرداند.
حضرت فرمود: يا على ! حق تعالى فرشتگان را آفريده است از براى خدمت محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم . حق تعالى بر ضعف فاطمه عليها السلام ببخشود، فرشته را بفرمود كه بر كار وى ، وى را يارى دهد و خدمت كند.


روى پوشانيدن از نابينا 

آورده اند كه نابينايى مادرزاد بود در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، نام وى عبدالله ام مكتوم . روزى به در خانه رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و آواز داد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : در، آى .
فاطمه عليها السلام برخاست و در خانه شد تا وى برون رفت . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم بر سبيل امتحان گفت : اى فاطمه ! وى ترا نمى ديد.
گفت : اى ! پدر بزرگوار! اگر وى مرا نمى ديد، من وى را مى ديدم . چنانكه حق تعالى مردان را نهى كرده است در نامحرم نگاه كردن و گفته است : قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم ؛(152) زنان را نيز نهى كرده است و گفته كه : قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن .(153)
خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حمد خداى را كه مردان و زنان ما را جمله عالم و دانا گردانيده است .


next page

fehrest page

back page