نظر در رخسار على عليه السلام
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را گفتند: يا
رسول الله ! فلان كس را ديدى كه به سفر دريا شد به اندك سرمايه اى و زود باز آمد
و چندان سود آورد كه همسايگان و خويشان وى بر وى حسد مى بردند؟ خواجه صلى الله
عليه و آله و سلم گفت : من شما را خبر دهم از كسى كه باز آمدنش زودتر بود و غنيمتش
عظيم تر؟
يونس بن عبد الملك گفت : سالى به حج مى شدم . در بعض
منازل كنيزكى ديدم - حبشى (و) نابينا - دست برداشته و مى گفت : يا راد الشمس
على على بن ابى طالب عليه السلام رد على بصرى . اى خدايى كه آفتاب را
از براى على بن ابى طالب عليه السلام بازگردانيدى ، روشنايى چشم من با من ده .
عبد الله عباس گفت : روزى خواجه كونين و فخر عالمين از نماز ديگر فارغ شد
و گفت : هر كه مرا دوست مى دارد و اهل بيت پاك مرا، بايد كه متابعت من كند و در عقب من
بيايد. ما همه در عقب او روان شديم تا برسيديم به منزلى از آن زهره فلك نبوت و نقطه
خطبه رسالت ، چراغ اهل بيت مصطفى ، فاطمه زهرا عليها السلام خواجه صلى الله عليه
و آله و سلم دست بر حلقه در نهاد و آهسته حلقه بر در زد. تا جدار سوره
هل اتى ،(95) شهسوار ميدان لافتى ،(96) مشرف به شرف انما،(97) مخصوص به
عنايت قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى اميرالمؤمنين على
مرتضى - عليه السلام - بيرون آمد گليمى بر خود پيچيده و دستهاى مبارك
گل آلود كرده . مهتر عالم فرمود: يا على ! حدث الناس بما راءيته امس ؛
حديث كن مردم را بدانچه ديروز مشاهده كردى و معاينه ديدى . گفت : يا
رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! دى (98) در وقت نماز پيشين ، خواستم كه
طهارتى كنم و فرض ايزدى (99) به جاى آورم . آب نبود، روى بدان دو در درياى
عصمت ، دو گوهر كان حكمت ، دو نازش كونين ، حسن و حسين آوردم و ايشان را به طلب آب
فرستادم . ساعتى تاءخير افتاد. آوازى شنيدم كه يا اباالحسن ! به جانب راست خود نگاه
كن . نظر كردم ، سطلى ديدم از زر معلق در هوا، در وى آبى بود سفيدتر از برف و
شيرين تر از عسل ، بوى گل از آن به مشام من رسيد. از آن آب وضو كردم و به دلم رسيد.
مهتر عالم گفت : يا على ! مى دانى كه آن سطل از كجا بود؟ گفت : خدا و رسولش بدان
عالمترند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آن
سطل از سطلهاى بهشت بود و آن آب از زير درخت طوبى بود و آن قطره اى كه بر سرت
چكيد از زير عرش بود. پس مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، مرتضى عليه السلام
را به سينه خود بازنهاد و ميان هر دو چشم او را بوسه داد و گفت : حبيب من و روشنى چشم
من آن كسى است كه ديروز خادم او جبرئيل امين بوده است .
خواجه كونين و فخر عالمين چون به حرب خيبر رفت ، چشم (على عليه السلام ) - آن چشمه
شجاعت - درد مى كرد و در ميان صحابه نبود.
رسول گفت : مبارز دارالاسلام كجاست كه كار حرب او سازد و
دل عدو به قهر او گذارد؟ گفتند: او به درد چشم مبتلاست و رنج و بلا. خواجه صلى الله
عليه و آله و سلم رايت (100) به يكى از بزرگان صحابه داد و به حرب فرستاد.
آن بزرگ برفت و بى فتح باز آمد. رايت به ديگرى داد. او نيز بى ظفر بازگشت ،
خيبر، حيدر مى جست . حصار، مردكار مى طلبيد! خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
ابوالدراء گفت : شبى در صحرا بودم . آوازى حزين به گوش من رسيد كه يكى
مى گفت : خدايا! اگر عمرم در نافرمانى تو دراز شد و گناهم در صحف (112)، عظيم
گشت ، ره جز آمرزش تو نمى پويم و جز رحمت تو اميد ندارم . برفتم تا بنگرم كه
كيست . اميرالمؤمنين عليه السلام بود. خود را پناه داشتم تا وى چه مى كند نماز مى گذارد
و هر چند ركعت كه گزاردى ، گريه و زارى آغاز نهادى و مى گفت : خداوندا! چون در عفو
تو نظر مى كنم ، گناه بر من خوار مى نمايد؛ باز از سخت گرفتن تو مى ترسم بلاى
من عظيم مى آيد. گفت : آه ! آه ! اگر من در صحيفه
اعمال سيه نگرم كه آن را فراموش كرده باشم و تو را دانسته . آنگه اگر فرمايى كه
بگيرند آن را، آه ! آه ! از آن گرفته اى كه خويشانش وى را نجات نتوانند داد. قبيله وى ،
وى را نفع نتوانند رسانيد. و اهل جمع را بر وى رحمت آيد. آه ! از آتش زبانه زننده .
در تفسير امام حسن عسكى عليه السلام آورده (شده ) است كه روزى
رسول صلى الله عليه و آله و سلم روى به ياران كرد و گفت : دوش (114) كدام يك از
شما خود را از برادر مؤمن پنهان داشته است تا شرم زده نگردد. بعد از آن كار وى
بساخته است ؟ شاه مردان عليه السلام گفت : يا
رسول الله ! من بودم . رسول الله ! فرمود كه مى دانم كه تو بودى ، يا على ! ياران
را خبر ده از آنچه كردى تا به تو اقتدا كنند - و اگر چه هيچ كس از شرق تا به مغرب
به تو نتوانند رسيد و فضايل تو حاصل نتواند كرد.
چون صدر كاينات و خلاصه موجودات هجرت كرد از مكه به مدينه و مسجد بنا كرد،
مهاجران هر يك در پهلوى مسجد خانه ساختند و درى در مسجد گشادند. چون اسلام قوى شد،
جبرئيل آمد كه حق تعالى مى فرمايد كه درهايى كه در مسجد گشاده اند، برآرند.(116)
از حسين (بن ) على عليه السلام روايت است كه چون
رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دار فنا به دار بقا
انتقال فرمود، اميرالمؤمنين عليه السلام ندا در داد كه هر كه را به نزديك
رسول صلى الله عليه و آله و سلم و عده اى است يا دينى ، بيايد و از من طلب كند. پس
هر كه مى آمد و آن مقدار درم و دينار كه طلب مى داشت ، اميرالمؤمنين عليه السلام دست در
زير مصلى مى كرد و بيرون مى آورد و بدان كس مى داد. خبر به عمر رسيد، ابوبكر را
گفت : اگر تو نيز ضامن دين و وعده رسول شوى ، همچنان بيابى كه وى مى يابد.
ابوبكر نيز به قول وى ندا داد. خبر به شاه مردان عليه السلام رسيد. زود بود كه بر
آنچه كرد، پشيمان شود. ديگر روز ابوبكر با جماعتى مهاجر و انصار نشسته بودند.
اعرابى (اى ) در آمد. گفت : كدام يكى است از شما وصى
رسول صلى الله عليه و آله و سلم ؟ اشاره به ابوبكر كردند. گفت : تويى وصى
رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : آرى . گفت : بيار آن هشتاد شتر كه از براى من
ضمان كرده است . ابوبكر به عمر نگريست ، عمر گفت : گواه طلب كه اعرابيان جاهلان
باشند. اعرابى گفت : به خدا كه تو وصى و خليفه
رسول نيستى .
آورده اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام در مسجد نشسته بود و امام حسن عليه السلام
بيمار بود؛ و از امير انار خواست . اميرالمؤمنين عليه السلام دست بر ستون مسجد نهاد و
شاخى از ستون بيرون آمد و بر وى . چهار انار باز كرد و دو به حسن عليه السلام داد و
دو به حسين عليه السلام .
آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در موضعى نشسته بود. در پيش وى
درختى انار خشك بود. جماعتى دوستان و دشمنان وى در آمدند. حضرت امير عليه السلام
فرمود: امروز آيتى به شما نمايم كه همچو مايده عيسى بود در بنى
اسرائيل . گفتند: آن چيست ؟ گفت : در اين درخت انار نگاه كنيد. چون نگاه كردند، به ولايت
على بن ابى طالب عليه السلام آن درخت سبز شد و شاخ بكشيد و انار بار آورد. ايشان
تعجب مى كردند. فرمود: برخيزيد و بسم الله بگوييد و انار باز كنيد. برخاستند و
بسم الله مى گفتند. آنان كه دوستان بودند، انار باز مى كردند و آنان كه دشمنان
بودند دست به هر انارى كه دراز مى كردند، بالاتر مى رفت و دست ايشان بدان نمى
رسيد. گفتند: يا اميرالمؤمنين ! چگونه است كه دست بعضى بدو مى رسد و دست بعضى
نمى رسد؟ گفت : فرداى قيامت نيز چنين بود. دوستان ما در بهشت بر تختها نشسته باشند
يا تكيه كرده ، چون ميوه خواهند، درخت سر فرود آرد تا ايشان ميوه باز كنند بى زحمت كه
: و ذللت قطوفها تذليلا ؛(127) و دشمنان ما در دوزخ به بهشتيان
مى نگرند و آن نعمتها مى بينند و دست ايشان بدان نرسد. بهشتيان را گويند كه پاره اى
آب بر ما ريزيد يا از آن نعمتها كه روزى شما كرده اند: افيظوا علينا من الماء او
مما رزقناكم الله ؛ (128) ايشان گويند: فارغ باشيد كه از اين هيچ به شما
نرسد كه حق تعالى بر كافران حرام كرده است : ان الله حرمهما على
الكافرين .(129)
در معجزات شاه مردان عليه السلام آورده اند... كه اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مى
شد. به صحرايى فرود آمدند، نزديك به صومعه راهبى . ياران وى گفتند: يا اميرالمؤ
منين ! اينجا نزول مى فرمايى و در اين موضع آب نيست . گفت : من شما را (فى
الحال )(130) آبى دهم شيرين تر از عسل و سفيدتر از برف و صافى تر از ياقوت
. پس اشارت كرد به موضعى و مالك اشتر و قومش را گفت : اينجا را بكاويد.(131)
چون بكاويدند سنگى سياه ظاهر شد حلقه اى در وى سفيد همچون سيم (132) مى
درخشيد. گفت : اين سنگ را برداريد. قريب صد مرد قوت كردند و بردارند، نتوانستند.
شاه مردان عليه السلام گفت : دور شويد و دست در آن حلقه زد و آن سنگ را برداشت و
چهل گز(133) بينداخت . آبى پيدا شد چنانكه نهاد و خاك فرا وى كرد. راهب از بالاى
صومعه آن بديد، فرياد بر آورد كه مرا اينجا فرو گيريد. وى را فرو گرفتند و پيش
شاه مردان آوردند. چون اميرالمؤمنين عليه السلام را چشم بر وى افتاد، گفت : شمعون
راهبى ؟
ميثم گفت : روزى در پيش مولاى خود (اميرالمؤمنين عليه السلام ) بودم در كوفه .
جماعتى نزد وى بودند. مردى بيامد قباى سبز پوشيده و عمامه زرد بر سر نهاده و
شمشيرى قلاده حمايل كرده گفت : كدام يك است از شما كه در مجلس شجاعت ، حيات ساخته
است و عمامه براعت (135) و كمال فصاحت در بسته است ؟ كدام يك است از شما كه
ولادتش در حرم كعبه بوده است و در اخلاق پسنديده به
محل رسيده ؛ و كرم ؛ صفت لازم وى شده ؟ كدام است از شما كه محمد را نصرت كرد و
سلطانى محمد بر او عزيز شد و كارش بر او عظيم گشت ؟ كدام است از شما كه عمرو را
اسير گرفت ؟ شاه مردان گفت : منم ، يا سعد بن
الفضل بن فضيل بن ربيع . بپرس از هر چه خواهى . منم پناه اندوهناكان ، منم موصوف
به معروف ، منم كه بلاهاى عظيم بر من گمارد و
تحمل و مقاسات (136) منم كه در جمله كتابها صفت من كرده اند، منم ق ، و القرآن
المجيد، (137) منم صراط مستقيم ، منم على برادر
رسول خداى . اعرابى گفت : به ما رسيده كه تو معجز
رسول خدايى و امام اولياى خدايى و حكم زمين ، بعد از
رسول صلى الله عليه و آله و سلم تو را باشد، چنين است ؟ امير عليه السلام گفت : آرى
، بپرس از آنچه خواهى . اعرابى گفت : من رسولم به نزد تو از نزديك شصت هزار مردم
كه ايشان را عقيمه خوانند، كشته اى آورده ام كه در كشتن او خلاف افتاده است . اگر
تو وى را زنده گردانى ، بدانيم كه تو حجت خدايى و در اين دعوى صادقى . و اگر نه
، از خود ظاهر مى كنى چيزى را كه ندانى .
روايت است كه سياهى را به حضرت شاه مردان آورده اند - كه دزدى كرده بود اميرالمؤمنين
عليه السلام گفت : يا اسود! تو دزدى ؟
آورده اند كه سلمان و خواص صحابه ، از حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كردند كه مقام تو پس از تو كه را خواهد بود
و فاطمه در حكم كه خواهد بود؟
آورده اند كه در عهد اميرالمؤمنين على عليه السلام آب فرات در كوفه زياده شد تا به
حدى كه مردمان از غرق شدن ترسيدند. پناه با شاه مردان دادند. حضرت اميرالمؤمنين
عليه السلام به كنار فرات آمد و دو گانه اى بگزارد و قضيبى (140) در دست داشت ،
بر آب زد. آب فرو نشست تا كه ماهيان پديد آمدند. ماهيان بر اميرالمؤمنين عليه السلام
سلام كردند چنانكه جمله خلقان حاضر، بنشنيدند. جرى (141) و مارماهى سلام نكردند.
هيبره بن عبدالرحمن گويد: پيش اميرالمؤمنين عليه السلام شدم در كوفه . آن
حضرت به من نگريست و گفت : دلت با اهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : آرى .
فرمود: چون نماز خفتن بگزاريم ، پيش من آى در بام سراى من . گفت : پيش وى رفتم . گفت
: چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بازگشاى . بگشادم . گفت : كجايى ؟ گفتم : بر
بام سراى خود در مدينه . گفت : برو به نزديك
اهل و عيال خود و عهد تازه كن . برفتم و ايشان را بديدم و برون آمدم . گفت : چشم بر هم
نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. گشادم ، باز در كوفه بودم .
واقدى گفت : روزى به نزد هارون الرشيد شدم . شافعى و محمد يوسف ،
و محمد اسحاق حاضر بودند. هارون الرشيد شافعى را گفت : چندى از
فضايل على ياد مى كنى ؟ گفت : چهار صد يا پانصد. محمد يوسف را گفت : تو چند روايت
مى كنى ؟ گفت : هزار زيادت . محمد اسحاق را گفت : تو چند ياد مى كنى ؟ گفت :
فضايل وى نزديك ما بسيار است ، اگر خوف و ترس نبودى . گفت : خوف از كيست ؟ گفت :
از تو و عمال تو. گفت : تو ايمنى .
آورده اند كه يكى از عباد بصره گفت : شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است . و
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه با على و حسن و حسين عليهما
السلام كه در كناره حوضى بودند و خلقان را آب مى دادند و تشنگى عظيم بر من غالب
بود. پيش ايشان دويدم و آب خواستم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را
آب مى دهيد. گفتم : چرا يا رسول الله ! گفت : زيرا كه در جوار همسايگى تو، فلان على
عليه السلام را دشنام داده ، تو منعش نمى كنى . گفتم : يا
رسول الله ! نمى توانستم . رسول دست بزد و كاردى بركشيد و گفت : بستان اين كارد
را و برو سرش را تن جدا كن . من كارد بستدم و به خانه او شدم و وى بر بستر خفته
بود. سرش از تن جدا كردم و باز پيش رسول آمدم .
رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب دهيد. مرا آب دادند. چون بيدار شدم
طهارت ساختم و ركعتى نماز گزارم . فرياد واويلاه از خانه همسايه بر آمد. گفتم : چيست
؟ گفتند: فلان را بر بستر، سرش از تن جدا كرده اند. گفتم : سبحان الله ! اين خوابى
بود كه من ديدم و حق تعالى او را محقق گردانيد. پس جماعتى را متهم گردانيدند و پيش
حاكم شهر بردند و مى رنجانيدند. من برفتم و گفتم : ايشان را در اين گناهى نيست و
حال و قصه باز گفتم . ايشان را رها كردند و گفتند: تو را نيز گناهى نيست ، گناه وى
بوده است كه على عليه السلام را دشنام داده است .
آورده اند كه مردى و زنى به خصومت نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند. مرد خارجى
بود، آواز بلندتر گردانيد. اميرالمؤمنين عليه السلام بانگ بر وى زد. در
حال سگى شد. يكى گفت : يك بانگ بر اين مرد زدى سگى شد. پس چه چيز تو را مانع
شد از معاويه و دفع وى ؟ گفت : ويحك (147)، اگر من خواستمى كه معاويه را بر تخت
يا بر جنازه پيش من آوردندى ، هيچ توقف نرفتى و ليكن ما خازنان (148) خداييم نه
به زر و سيم بلكه به اسرار وى . بر آنچه در آن سرى بود، اعتراض نكنيم ، چنانكه
حق تعالى فرمود: عباد مكرمون لا يسبقونه
بالقول و هم بامره يعلمون .(149)
آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه بود. يكى گفت كه : يا امير!
تعجب مى كنم از اين دنيا كه در دست ديگران است و به نزديك شما نيست . اميرالمؤمنين
عليه السلام گفت : مى پندارى كه ما دنيا مى خواهيم و به ما نمى دهند؟ دست دراز كرد و
مشتى ريگ بر گرفت . در زمان در دست مبارك وى گوهرها شد، از نيكوترين گوهرها.
آورده اند كه روزى خواجه كونين و فخر عالمين به خانه فاطمه عليها السلام آمد و گفت :
اى روشنايى چشم من ! به چه شغل مشغولى و چه كار مى كنى ؟ گفت : اى پدر مهربان من !
اعضا و جوارحم را به خدمت مشغول كرده ام : به چشم ، عبرت مى بينم ؛ به گوش ، حكمت
مى شنوم ، به زبان ، ذكر مى گويم ؛ به دل ، در آلا و نعما فكر مى كنم ؛ به دست آس
(151) مى كنم ؛ به پاى گهواره مى جنبانم ، خواجه گفت : اى جان پدر! بر همين مى
باش تا فرداى قيامت ميان در بنديم ، من مردان گناهكار را شفاعت كنم و تو زنان گناهكار
را.
روايت است از سلمان فارسى - رحمه الله عليه - گفت : روزى به در خانه فاطمه عليها
السلام رسيدم . ناله فاطمه عليها السلام به گوش من رسيد كه گفت : از درد سر و
گرسنگى و آرد كردن جو؛ بى طاقت شدم . چون اين بشنيدم ، دلم بسوخت ، آب از چشمم
روان شد. آواز دادم كه مى خواهم درآيم . فضه گفت : سيده زنان عالميان را جامه تمام نيست
كه خود را از پوشيده گرداند.گليم خود به فضه دادم تا فاطمه عليها السلام در خود
پيچد. در رفتم . فاطمه عليها السلام دستاس مى كرد و دست مباركش مجروح شده بود و
خون بر سنگ چكيده ، گفتم : اى سيده زنان عالميان ! و اى مخدومه هر دو جهان ! چرا فضه
را نمى فرمايى كه دستاس كند كه دست مباركت مجروح شده است ؟
آورده اند كه نابينايى مادرزاد بود در زمان حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، نام وى عبدالله ام مكتوم . روزى به در خانه
رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و آواز داد.
رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : در، آى .
|