مقدمه
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آورده است كه پادشاه از وجود آدم به ملايكه
ملكوت و ساكنان حضرت جبروت گفته بود كه مرا بنده اى خواهد بود كه مقصود از همه
كاينات وجود او است . ملايكه مدتها در انتظار وجود محمد صلى الله عليه و آله و سلم
نشسته بودند.
كعب الاحبار گفت : حليمه - كه دايه مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم بود -
چون حق رضاع به وفا رسانيد، خواست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به
عبدالمطلب رساند. از قبيله بنى سعد روى به مكه نهاد و چون به بطحاى (4) مكه در
آمد. آوازى شنيد كه : هنيئا لك يا بطحاء مكة (5) امروز بهاء و
ضياء(6) و جمال عالم به تو آمد.
آورده اند كه چون حق تعالى موسى عليه السلام را فرمود كه از خضر علم آموز، در آن
وقت كه از پيش خضر بازگشت ، هارون گفت : كه از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : با خضر در
كنار دريا نشسته بوديم ، مرغى از هوا در آمد و منقارى آب برگرفت و به سوى مشرق
انداخت و يك منقار بر گرفت و به سوى مغرب انداخت و يكى به سوى آسمان انداخت و
يكى به سوى زمين و بپريد. ما از آن متعجب گشتيم و متحير فرو مانديم . فرشته اى آمد،
فرمود: چرا متحير فرو مانده ايد؟ گفتم : از كار اين مرغ . گفت : معنى آن است كه بدان
خداى كه مشرق و مغرب گردانيد و مغرب را مغرب و آسمان را برداشت و زمين را بگسترانيد
كه بعد از شما پيغمبرى برون آيد نام وى محمد و وى را وصى اى بود نام وى
على ، علم شما به نسبت با علم وى چون قطره اى بود از دريا.
ام سله (13) گفت : روزى سه كس از مشركان نزد خواجه دو جهان آمدند.يكى گفت
: اى محمد! تو دعوى كرده اى كه از ابراهيم فاضلترى . ابراهيم
خليل بود و تو خليل نه اى .
انس مالك گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر حصير ليفين
(19) خفته بود و آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آن
بديد و بگريست و گفت : يا رسول الله ! كسرى (20) و قيصر(21) بر
حرير(22) و ديبا(23) خسبند از تنعم ، و تو بر حصين ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه
لهم الدنيا و لنا الاخرة . ايشان را دنياست و ما را آخرت ،
و الاخرة خير و ابقى . (24)
آورده اند كه ؛ اول كه منبر نساخته بودند در مسجد
رسول صلى الله عليه و آله و سلم ستونى بود كه آن را ستون حنانه خوانند.
حضرت رسالت پناه ، پشت بر آن ستون باز نهادى و ياران را وعظ گفتى . ياران
گفتند: يا رسول اللّه ! اجازت ده تا منبرى بسازيم - تا بدان منبر وعظ گويى و ما در
جمال مبارك تو مى نگريم . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اجازت فرمود. چون منبر
بساختند، خواجه صلى الله عليه و آله و سلم از در مسجد درآمد و روى به منبر نهاد. چون
پاى بر پايه اول نهاد گفت : آمين ، بر دويم نهاد گفت : آمين ، بر سيم نهاد گفت : آمين ،
چون بنشست ، ستون در ناليدن آمد - كه اهل مسجد از ناله او به گريه در آمدند. خواجه
صلى الله عليه و آله و سلم از منبر فرود آمد و ستون را در
بغل گرفت تا ساكن شد و گفت : بدان خداى كه مرا به رسالت به خلقان فرستاده
است ، كه اگر وى را در بر نگرفتمى تا به قيامت در فراق من ناله كردى . گفتند: يا
رسول الله ! سه بار آمين گفتى و ما دعا نشنيديم . گفت : دعا
جبرئيل كرد.
مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم به اشارت انگشت ماه آسمان را بشكافت . و آن چنان
بود كه جمعى سرگشتگاه سوداى ضلالت (26) و گم شدگان بيداى جهالت (27)
كه نقش توحيد را به دست شكر از تخته دل سترده (28) بودند و در تيه (29)
تحير(30) راه گم كرده بودند، به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمدند
كه (يا) محمد! دبدبه (31) پيغمبرى تو را در آفاق مى زنند و ما آن سراپرده راز تو
را چون حلقه بردريم . بر مصداق قول خود، معجزه اى بنماى و اين معجزه كه در زمين مى
نمايى ، ما را گمان چنان است كه تو آن كار را به لباس تلبيس (32) مى پوشانى ،
يك راه اينجا به آسمان افكن و اين طبق ما را بر هم افكن (33) تا ما را اين
خيال به هزيمت شود(34) و خاشاك شبهت يك ره (35) از بصر بصيرت (36) ما
برخيزد.
ابو طلحه گفت : در بعضى غزوات با
رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودم . چون كار سخت شد و كارزار گرم گشت ،
رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا مالك يوم الدين اياك نعبد و اياك
نستعين (43). سرها ديدم كه از تن ها مى افتاد و كسى را نمى ديدم كه تيغ
مى زد. كافران به هزيمت شدند.(44) گفتم : يا
رسول الله ! تيغ كه مى زد؟ گفت : فرشتگان . چون كار بر تو سخت گردد، بگو:
اياك نعبد و اياك نستعين .(45) اما دعاى تو ديگر (است ) و دعاى
رسول ديگر. تو را شفيعى بايد كه كار تو برآيد. يا ايها الذين امنوا اتقوا
الله و ابتغوا اليه الوسيله .(46)
آورده اند كه روزى صحابه در (نزد) حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم ذكر
طعامها مى كردند تا ذكر گوشت در ميان آمد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
مدتى است كه من بكشت و بريان كرد و به پسر داد تا به حضرت رسالت آورد. خواجه
صلى الله عليه و آله و سلم بفرمود تا هر كه در مسجد بود، همه را بخواندند. گفت :
بسم الله بگوييد و بخوريد و استخوانها جمع كردند. خواجه صلى الله عليه و
آله و سلم دست بدان فرو كرد و گفت : برخيز به فرمان خداى تعالى . در
حال گوسفند زنده شد و روى به خانه نهاد. آن پسر در عقب وى برفت . پدرش از خانه
بيرون آمد و گفت : اين گوسفند از آن كيست كه به گوسفند ما مى ماند؟ پسر گفت : به
خداى و رسول كه اين گوسفند ماست كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى ما
زنده كرد. آن مرد به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم آمد. خواجه گفت : هديه
تو به ما رسيد. حق تعالى بر تو رحمت كناد و جزا و ثواب آن بهشت كرامت كناد.
جابر بن عبدالله گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در سفرى
بودم . رسول آب خواست . گفتند: يا رسول الله ! با ما آب نمانده است . در مشكى قطره اى
آب است كه يك شربت (47) بيش نباشد. گفت : آن را و كاسه اى بزرگ بياوريد.
بياورند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى مبارك در كاسه نهاد و انگشتان را از
هم باز كرد و گفت : يا جابر! بسم الله بگو و از آن آب قطره اى در كاسه ريز. جابر
گفت : از آن آب در كاسه ريختم . آب از ميان انگشتان
رسول مى جوشيد تا كاسه پر آب شد. رسول گفت : آب بياشاميد و برداريد آنچه مى
خواهيد. مردمان آمدند و آب مى آشاميدند و آنچه مى خواستند، بر مى داشتند تا همه سيراب
شدند. رسول دست از كاسه برآورد. كاسه همچنان پر آب بود.
آورده اند كه روزى ابوجهل و وليد و مغيره و شيبه -
عليهم اللعنة - به حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: اى محمد!
كيست گواهى دهد كه تو رسول خدايى ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
كل شجر و مدر و حجر و حشيش . هر سنگ و كلوخ و درختى كه هست
گواهى دهند كه من رسول خدايم . ابوجهل لعين ، مشتى سنگ ريزه برداشت و گفت : اى
محمد! تو دعوى مى كنى و ما انكار. از مدعى گواه طلبند. اگر اين سنگ ريزه ها بر نبوت
تو گواهى دهند ما را صدق تو معلوم شود و بدانيم كه در اين دعوى صادقى . حضرت
مصطفى بر آن سنگ ريزه ها نگريست و گفت : من كيستم ؟ از آن سنگ ريزه ها آواز آمد كه :
انت رسول الله حقا و نبيه المصطفى و امينه المزكى .(48)
آورده اند كه رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - انگشترى خود را به سلمان داد تا
لا اله الا الله بر آن نقش كنند.
آورده اند كه چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه دوستى كنيد با دوستان
خداى و دشمنى كنيد با دشمنان خداى . يكى بر خاست و گفت : يا
رسول الله ! دوست خداى كيست ؟ تا با وى دوستى كنيم و دشمن خدا كيست ؟ تا با وى
دشمنى كنيم ؟ خواجه صلى الله عليه و آله و سلم اشارت كرد به جانب حضرت مرتضى
على عليه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (57)
دوست اين مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چه
كشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. و
گفت : حبى و حب على كنز من كنوز العرش و حب على و اولاد زاد العباد الى الجنه و
حب فاطمه و امها خديجه براءة من النار .
آورده اند كه در آن وقت كه شاه مردان را ضربت زده بودند، صعصعه بن صوحان
پيش وى آمد و گفت : يا امير المومنين ! مدتى است كه مسائلى چند در خاطر من مى گردد. من
خواستم كه از حضرتت سئوال كنم ، هيبت تو مرا مانع شد. اگر اجازت فرمايى بپرسم ؟
گفت : بپرس . گفت : يا امير! تو فاضلترى ، يا آدم ؟ گفت : يا صعصعه !
تزكيه امرء نفسه قبيح .(60) يعنى : قبيح است كه مرد خود را
بستاند اما چون مى پرسى ، (مى گويم ) آدم را از يك چيز نهى كردند، وى بدان
نزديك شد (و بخورد) و بسيار چيزها بر من مباح كردند و من آن نكردم و گرد آن نگشتم و
بدان نزديك نشدم .
آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله و سلم و
جبرئيل با يكديگر در حديث بودند كه امير المومنين بگذشت و سلام نكرد،
جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چيست حال امير المومنين كه بر ما بگذشت و سلام نكرد؟
رسول گفت : اى جبرئيل ! چون است كه وى را امير المومنين خواندى ؟ گفت : حق تعالى وى
را بدين نام خوانده است در فلان غزا(65) و مرا گفت كه به نزديك
رسول من برو و بگو تا امير المومنين را فرمايد تا در ميان دو صف جولان كند كه
فرشتگان مى خواهند جولان او را ببينند.
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم در منى (68) ايستاده بود با خلقان
بسيار و على عليه السلام در پيش وى . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
معاشر الناس ! هذا على بن ابى طالب ، سيد العرب و الوصى الاكبر و الابلج
الازهر، قاتل المارقين و هو منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى من بعدى ، يحب الله
و رسوله و يحبه الله و رسوله ، لا يقبل الله التوبه من تائب الا بحبه .
(69)
(خواجه صلى الله عليه و آله و سلم ميان صحابه ، برادرى مى داد و ذكر على عليه
السلام نكرد. تا به آخر شاه مردان گفت : يا
رسول الله ! من چه كرده ام كه مرا با كسى برادرى ندادى ؟
آورده اند كه روزى امير المؤمنين على عليه السلام در رحبه (71) نشسته بود، آواز
برآورد كه : انا عبدالله و اخو رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
يعنى : من بنده خدايم و برادر رسول خدايم و بجز از من هيچكس دعوى برادرى
رسول صلى الله عليه و آله و سلم نتواند كرد كه هر كه كند، دروغزن و كذاب بود.
مردى برخاست و گفت : من نيز مى گويم . در
حال گلويش گرفته شد، بيفتاد و جان بداد.
از عبدالله روايت مى كنند كه روز سيم ماه مبارك رمضان بود كه حضرت اميرالمؤ
منين عليه السلام قدم بر دوش مبارك حضرت رسالت پناه گذاشت و پشت كعبه ، از بت
خالى كرد؛ و ديگر، روز احد على عليه السلام هر دو قدم خود را در زمين نهاد. حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، را در زير قدمهاى خود گرفته به هر دو دست
شمشير مى زد: يكى صمصام (72) و ديگرى قمقام (73) تا هر دو تيغ در دست او
شكست ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، ذوالفقار را از ميان خود گشود و
به حضرت شاه ولايت داد تا دفع كفار كرد. اين كلام در حق او
نازل گشت كه : لا فتى الا على لاسيف الا ذوالفقار ،(74) حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم در حق او فرمود كه الاسلام تحت قدميه
.(75)
حسين (بن ) على عليه السلام گفت : پدرم بر كنار فرات بود. پيراهن بيرون كرد و در
آب شد تا غسلى كند. موجى برآمد و پيراهن را ببرد. چون از آب بيرون آمد، آوازى شنيد كه
: يا ابا الحسن ! انظر عن يمينك و خذ ماترى به جانب راست نگر و
فراگير آنچه مى بينى . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد، پيراهنى ديد در ردايى
پيچيده ، فرا گرفت . رقعه اى از گريبان وى بيفتاد. بر آنجا نوشته : بسم
الله الرحمن الرحيم ، هديه من الله العزيز الحكيم الى على بن ابى طالب ، هذا قميص
هارون بن عمران و اورثناها قوما آخرين (76) اين هديه اى است از خداى عزيز
حكيم . اين پيراهن هارون بن عمران است كه به ميراث به قوم ديگر رسانيديم . شعر:
(در آن وقت ) كه مشركان قصد رسول صلى الله عليه و آله و سلم كردند،
جبرئيل آمد كه يا رسول الله ! حق تعالى مى فرمايد كه امشب على را به جاى خود
بخوابان و خود برو؛ كه مشركان قصد تو دارند. خواجه صلى الله عليه و آله ، شاه
مردان را خواباند و حال باز گفت . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : هزار جان من فداى تو
باد، كاشكى كه مرا هزار جان بودى تا همه فداى تو كردمى . پس چون شب در آمد،
رسول امير را در جاى خود خوابانيد و خود از سراى بيرون آمد. جماعت مشركان را ديد
پيرامون (77) سراى خفته ، پاره اى خاك بر گرفت و بر سر ايشان ريخت و اين آيت
بخواند: و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم
لايبصرون ؛(78) و برفت . چون از خواب در آمدند بر سر خود خاك ، ديدند.
گفتند: اين خاك كه بر سر ما كرده است ؟ كارى كه اولش بر سر خاك بود، آخرش در
دست باد بود. پس جمله روى به خانه رسول نهادند. اميرالمؤمنين عليه السلام خفته بود
و روى خود را پوشيده و پاهاى خود را ظاهر كرده - كه پاى وى مانند پاى
رسول بود - تا ايشان پندارند كه حضرت خواجه صلى الله عليه و آله و سلم است ،
بدو مشغول شوند و آنچه توانند بكنند. چون در آمدند هر يكى ديگرى را مى گفت : تو
ابتدا كن . اميرالمؤمنين عليه السلام برجست كه شما را چه بوده است ؟ گفتند: محمد كجا
شد؟ گفت : من نگاهبان او نبودم تا بدانم كه او كجا شد. ايشان خايب (79) و
خاسر(80) باز گشتند.
شبى رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون از نماز خفتن (81) فارغ شد، يكى از
صف برخاست و گفت : يا رسول الله ! غريبم و درويش . خواجه صلى الله عليه و آله و
سلم گفت : كيست كه اين درويش را طعامى دهد؟ شاه مردان برخاست و دست درويش گرفت و
به خانه برد و فاطمه عليهما السلام را گفت : در كار اين درويش نظرى كن . فاطمه
عليهما السلام گفت : اى على ! در خانه اندك طعامى است كه يك كس را كفايت نبود؛ و تو
روزه دارى و افطار نكرده اى و حسن و حسين گرسنه اند، اما ايثار كنيم . طعام بياورد و به
شاه مردان داد. شاه مردان در پيش درويش بنهاد و با خود گفت : نيكو نبود كه با مهمان
طعام نخورم و اگر بخورم وى را كفايت نبود، دست به چراغ دراز كرد - كه اصلاح كنم - و
چراغ را فرونشاند و فاطمه عليهما السلام را گفت : چراغ در گير و در گرفتن چراغ
درنگ كن تا كه مهمان از طعام فارغ شود؛ و دست به طعام مى برد و دهن مى جنباند و چنان
مى نمود كه طعام مى خورد و نمى خورد - تا كه مهمان از طعام فارغ شد. فاطمه عليهما
السلام چراغ را درگرفت . اميرالمؤمنين عليه السلام نگاه كرد آن طعام همچنان باقى بود.
گفت : اى درويش ! چرا طعام نخوردى ؟ گفت : سير خوردم - اما حق تعالى بر اين طعام
بركت كرده است . ديگر روز مرتضى عليه السلام به حضرت مصطفى صلى الله عليه و
آله و سلم شد. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! دوش فرشتگان آسمان
از آن تعجب كردند كه تو كردى و حق تعالى در حق تو اين آيت فرستاد كه : و يؤ
ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة .(82)
روزى اميرالمؤمنين عليه السلام به حجره حضرت فاطمه عليهما السلام در آمد. فاطمه
عليهما السلام را ديد كه حسن و حسين عليه السلام را مى خوابانيد و ايشان از گرسنگى
در خواب نمى شدند. گفت : اى على ! برو طلب طعامى مى كن كه اين كودكان را از
گرسنگى در خواب نمى شوند. اميرالمؤمنين عليه السلام به نزديك عبدالرحمن عوف شد
و از وى دينارى زر قرض خواست . عبدالرحمن در خانه شد و كيسه اى زر بيرون آورد و
گفت : اين صد دينار است ، بستان و هرگز عوض مده . اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : از
تو قبول نمى كنم كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه :
اليد العليا خير من اليد السفلى .(83) دست بالا، بهتر از دست زيرين
باشد؛ اما يك دينار زر به من قرض به من بده . و اين حديث بشنو كه مهتر عالم صلى
الله عليه و آله و سلم فرمود: الصدقه عشره اضعاف و القرض ثمانيه عشر
ضعفا .(84) صدقه يكى را ده عوض باشد و قرض هر يكى را هجده .
عبدالرحمن يك دينار زر به قرض به اميرالمؤمنين عليه السلام داد. اميرالمؤمنين عليه
السلام بگذشت . مقداد را ديد در كنار چاه نشسته . گفت : اى مقداد! در اين ساعت چرا اينجا
نشسته اى ؟ گفت : از براى ضرورتى . گفت : آن چيست ؟ گفت : چهار روز است كه هيچ طعام
نيافته ام . گفت : بستان اين دينار را كه تو اولى ترى - كه تو چهار روز است كه طعام
نيافته اى و ما سه روز. پس دينار زر به مقداد داد و وقت نماز شام روى به مسجد
رسول نهاد و با رسول صلى الله عليه و آله و سلم نماز بگزارد و خواجه صلى الله
عليه و آله و سلم گفت : اى على ! امشب به خانه شما مى آيم ، و مهمان شما مى باشم .
اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : عزازه و كرامة ،(85) و از پيش برفت و فاطمه عليهما
السلام را بشارت داد و خواجه صلى الله عليه و آله و سلم در عقب على عليه السلام به
حجره فاطمه در آمد. فاطمه عليهما السلام در خانه شد و روى بر خاك نهاد و گفت :
خداوندا! به حق محمد و آل محمد كه بر ما طعامى فرو فرست . چون سر برداشت كاسه اى
ديد بزرگ پر از طعام ، بويى از وى مى دميد خوشتر از بوى مشك . آن را برداشت و پيش
مصطفى و مرتضى عليهما السلام نهاد. شاه مردان گفت : انى لك هذا الطعام
؟ . از كجاست تو را اين طعام ؟ گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق من
يشاء بغير حساب از نزديك خداست . خدا روزى دهد آن را كه خواهد، بى حساب ،
مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم گفت : شكر خداى را كه مرا فرزندى داد چون مريم ،
كه هرگاه زكريا عليه السلام نزد وى شدى طعامى يافتى ، گفتى : انى لك
هذا؟ وى گفت : هو من عند الله ، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب . پس
رسول و على و فاطمه عليهما السلام از آن طعام مى خوردند. سائلى بر در آمد. امير
خواست كه وى را طعام دهد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : مده كه اين ابليس
است ، خبر يافت كه ما از طعام بهشت مى خوريم ، آمده تا با ما مشاركت كند. پس ديگر روز
مصطفى و مرتضى عليهما السلام در مسجد بودند. اعرابى (اى ) كيسه اى زر به اميرالمؤ
منين عليه السلام ناپيدا شد. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى على ! مى دانى
كه آن اعرابى كه بود؟ گفت : خدا و رسول عالمترند. گفت : آن
جبرئيل بود. در اين وقت گنجى از گنجهاى زمين برداشت و حق تعالى از براى آن يك دينار
زر كه به مقداد داده اى تو را بيست و چهار جزو ثواب و خير بداد و از آن در دنيا
معجل گردانيد: يكى آن كاسه و يك اين كيسه و بيست و دو در آخرت ساخته است ، آنچه هيچ
چشم چنان نديده باشد و هيچ گوش نشنيده و بر خاطر هيچ آدمى نگذشته ؛ اميرالمؤمنين
عليه السلام آن زر را وزن كرد، هفتصد دينار بود. گفت : صدق الله حيث
قال : مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله
كمثل حبه انبتت سبع سنابل فى كل سنبله مائه حبه .(86)
(اميرالمؤمنين عليه السلام ) روزى به صحرا برون رفت ، خالد را ديد كه با لشگرى
به جايى مى رفت . خالد چون اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد عمودى آهنين در دست داشت ،
برآورد تا بر فرق مبارك امير زند. شاه مردان و شير يزدان دست دراز كرد و عمود از وى
فرا گرفت و در گردنش كرد و تاب داد چون قلاده شد. خالد باز گشت و پيش ابوبكر
رفت . هر چند خواستند كه برون كنند نتوانستند. آهنگر را حاضر كردند گفت : تا در آتش
نبرند برون نتوان كرد. و چون در آتش برند خالد هلاك شود.
آورده اند كه آن دو گوشواره عرش خدا، آن دو ساله على مرتضى عليه السلام ، چون آن
صاحب هل اتى (87) را دفن فرمودند به وقت مراجعت ناله اى به سمع ايشان رسيد. بر
اثر آن ناله برفتند. پيرى نابينا ديدند كه نشسته بود و مى گريست . گفتند: اى پير!
تو را چه رسيده است ؟ گفت : مدتى مديد است كه هر روز شخصى بيامدى و در پهلوى من
نشستى و گفتى : مسكين جالس مسكينا، (88) اگر چه ديده جمالش نمى ديدم اما
بوى عصمتش به مشامم مى رسيد. چنان دانم كه آن شاه مردان بوده است . زيرا كه امروز،
سه است كه نيامده ، حسن و حسين عليهما السلام به گريه در آمدند و گفتند: اى پير! آن
پدر ما بود و اين ساعت از دفن وى مى آييم . پير در دست و پاى ايشان افتاد و گفت : مرا
بر سر تربت آن شاه مردان و شير يزدان ببريد، پير را بر سر تربت بردند. روى
به آن تربت نهاد و زار زار بگريست و مى گفت : من روى از خاك برنگيرم تا در فراقت
نميرم . شعر:
در خبر است از اضرار (كه ) گفت : به نزديك معاويه بودم . مرا گفت : صفت على ،
ما را بگوى . گفتم : مرا از اين معاف دارى ؟ گفت : نه . گفتم : به خداى كه بى خوابى
اش بسيار بود و خوابش اندك . همه اوقات شب و روز كتاب خداى مى خواندى ، حجابش
(89) نبودى و به خوش عيشى مشغول نشدى . به خداى كه وى را ديدم در ميانه شب كه
به محراب ايستاده بود و برخود مى پيچيد چون مار گزيده
يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين (90) و مى گفت : اى دنيا خود را
بر من عرضه مى دارى يا به من تشوق (91) مى نمايى ؟ سخت دور افتاده اى ! مرا با
تو هيچ رغبت نيست و بر تو هيچ حاجتم نيست ، تو را سه طلاق داده ام كه با توام هيچ
رجوع نباشد و مى گفت : آه ! آه ! از درشتى راه و دورى سفر و اندكى زاد. معاويه بگريست
و گفت : بس يا ضرار! به خداى سوگند كه چنين بود على بن ابى طالب ، امامت و وصيت
و عترت پاك ، وى را بود و بيعت فتح و بيعت رضوان وى را بود. دوست خداى و
رسول بود.
|