پير مرد عاقبت به خير
عصر امام صادق (ع ) بود، يكى از شاگردان او به نام (معاوية بن وهب ) مى گويد: ما
براى انجام حج به سوى مكه رفتيم ، و همراه ما پيرمردى خداپرست و
اهل عبادت بود، ولى شيعه نبود و نماز خود را در سفر (طبق فتواى
اهل تسنن ) تمام مى خواند، برادر زاده اش كه شيعه بود نيز همراه ما بود، در مسير راه ، آن
پير مرد، بيمار شد، و در بستر مرگ افتاد، من به برادر زاده او گفتم : (كاش مذهب شيعه
را به عموميت پيشنهاد مى كردى ، شايد خداوند او را نجات دهد).
عصر پيامبر(ص ) بود، عايشه در محضر آن حضرت بود، سه نفر يهودى پشت سر هم ،
به پيش آمدند و به پيامبر(ص ) گفتند السام عليكم (سام به معنى مرگ است ، و معلوم
شد كه هر سه نفر يهودى ، توطئه كرده اند كه با همين تعبير سلام كنند، تا هم تحيت
اسلامى را به مسخره گرفته باشند، و هم به جاى سلام ، مرگ را بر آن حضرت
بفرستند).
دو نفر مرد در حضور امير مؤ منان على (ع ) آمدند، آن حضرت ، براى هر كدام از آنها، تشكى
انداخت ، يكى از آنها روى آن نشست ، ولى ديگرى از نشستن روى آن خوددارى كرد.
عدى بن حاتم (كه از بزرگان قوم طى بود) به حضور
رسول خدا(ص ) آمد، پيامبر(ص ) او را به خانه خود برد، و در آن خانه جز يك قطعه
حصير و يك بالشى از پوست ، چيز ديگرى وجود نداشت ،
رسول خدا(ص ) آنها را ببر (عدى ) در زمين گسترانيد، عدى روى آنها نشست ، (و
پيامبر(ص ) روى زمين نشست ).(517)
ابو حمزه ثمالى مى گويد: ديدم امام سجاد(ع ) نشسته و يكى از پاهاى خود را بر ران
ديگرى نهاده است ، عرض كردم : (مردم مى گويند: اين گونه نشستن ، نشستن
پروردگار است ).
عمروبن عكرمه مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم :
اسحاق بن عمار مى گويد: (همسايه مخالف مذهب تشيع و مردم آزار و بى شرم داشتم ) به
حضور امام صادق (ع ) رفتم : شكايت كردم و گفتم : (گرفتار چنين همسايه بدى شده ام
چه كنم ؟)
هنگامى كه برادران يوسف (ع ) حضرت يوسف (ع ) را از يعقوب جدا كردند و بعد از مدتى
همان برادران ، بنيامين (برادر تنى يوسف ) را از پدر گرفتند و به مصر بردند و
بدون او باز گشتند، يعقوب بسيار آزرده دل و شكسته شد و عرض كرد: (خدايا! آيا به
من رحم نمى كنى ؟ چشمم را كه گرفتى و فرزندم را كه بردى ؟!)
عصر رسول خدا(ص ) بود، مردى به حضور
رسول خدا(ص ) آمد و از همسايه مردم آزار خود، شكايت كرد.
مردى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : (اى
رسول خدا! مرا نصيحت كن !).
عربى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : اى
رسول خدا! من ابَرُّ: (به چه كسى نيكى كنم ؟)
مردى به محضر پيامبر(ص ) آمد و گفت : اى
رسول خدا، من به جهاد علاقه مندم ، و نسبت به آن ، با نشاط هستم .
زكريا بن ابراهيم كوفى مى گويد: من مسيحى بودم ، مسلمان شدم و در سفر حج به
محضر امام صادق (ع ) رسيدم ، و عرض كردم : (من مسيحى بودم و مسلمان شده ام )
عمار بن حيان مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : (پسرم
اسماعيل به من نيكى مى كند).
ابو خديجه مى گويد: امام صادق (ع ) فرمود: مردى به حضور
رسول خدا(ص ) آمد و گفت : در زمان جاهليت داراى دخترى شدم ، او را پروراندم ، تا به حد
بلوغ رسيد، لباس و زيورش را بر تنش كردم ، و او را به كنار چاهى آوردم ، و در ميان
آن چاه انداختم ، و آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود: (يا اباه : اى پدرجان ).
امام باقر(ع ) فرمود: پدرم امام سجاد(ع ) مردى را همراه پسرش ديد كه راه مى رفتند،
ولى پسر به دست پدر، تكيه داده بود، امام سجاد از كار ناشايسته پسر، خشمگين شد و
به همين خاطر، با آن پسر سخن نگفت تا از دنيا رفت .(531)
عصر خلافت امام على (ع ) بود، آن حضرت روزى در مسجد كوفه در حضور جمعيت بالاى
منبر رفت ، پس از حمد و ثنا فرمود:
امام باقر(ع ) فرمود: يكى از پيامبران بنى
اسرائيل در محلى عبور مى كرد، ديد جنازه مردى به زمين افتاده ، نصف آن زير ديوار قرار
گرفته ، و نصف ديگر آن در بيرون مانده و پرندگان و سگها بدن او را متلاشى كرده
اند و مى درند.
خديجه دختر عمربن على بن حسين (ع ) يكى از نوه هاى امام سجاد(ع ) بود، پسر دخترش از
دنيا رفت ، جمعى براى تسليت او نزد او آمدند و به او تسليت گفتند.
امير مؤ منان على (ع ) به سوى مسجد روانه شد، وقتى كه به مسجد رسيد ديد شخصى
كنار در مسجد توقف كرده و بسيار اندوهگين است ، به او فرمود:
پيرمردى به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: (فرزندانم با من ناسازگارى مى
كنند، برادرانم به من جفا مى نمايند، با اينكه سالخورده و پير شده ام ، شكايت آنها را
نزد شما آورده ام ).
امير مؤ منان على (ع ) از كنار گروهى عبور نمود، و بر آنها سلام كرد، آنها در پاسخ
گفتند: (بر تو باد سلام و رحمت خدا و بركات و مغفرت و رضوان خدا).
مردى به حضور امير مؤ منان على (ع ) آمد و عرض كرد: (اى امير مؤ منان ! راهى از راههاى
نيكى را به من سفارش كن كه با عمل به آن نجات يابم ).
مردى نزد ابوذر غفارى آمد و گفت :
مردى براى ابوذر غفارى نوشت ، چيزى از علم را به من هديه كن .
روزى حضرت خضر پيامبر(ع ) با موسى (ع ) ملاقات كرد، و پس از
احوال پرسى ، او را چنين توصيف نمود:
گروهى از مسلمانان به حضور پيامبر(ص ) آمدند و گفتند: (اى
رسول خدا آيا مردى از ما به خاطر گناهانى كه در زمان جاهليت انجام داده ، و سپس مسلمان
شده ، كيفر مى گردد؟!)
|