fehrest page 

back page 

حرمت برادر مومن  
الجعفرى 9 مى گويد: امام هادى يا امام رضا عليه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن بن يعقوب مى بينم ؟
عرض كردم : او دائى من است .
حضرت فرمود: او درباره خدا سخن نادرستى مى گويد، خداوند را (بصورت اجسام و اوصاف آنها) توصيف مى كند در حالى كه خداوند اين گونه توصيف نمى شود. پس يا با او همنشين باش و ما را رها كن و يا با ما همنشين باش و او را رها كن .
عرض كردم : او هر چه مى خواهد بگويد، اگر من به گفته هايش اعتقادى نداشته باشم چه ضررى براى من دارد؟
امام عليه السلام فرمود: آيا نمى ترسى از اينكه بر او عذابى نازل شود و هر دوى شما را فرا گيرد؟ آيا داستان كسى كه از ياران موسى عليه السلام بود و پدرش از ياران فرعون بود را نمى دانى ؟ وقتى لشكر فرعون به موسى رسيد آن پسر از موسى جدا شد تا پدرش را نصيحت كند و به اصحاب موسى ملحق سازد و پدرش همراه لشكر فرعون مى رفت . اين پسر با پدر ستيزه مى كرد تا اين كه هر دو به كنارى از دريا رسيدند و با غرق شدن فرعون و اصحابش آنها هم غرق شدند. خبر به موسى عليه السلام رسيد فرمود: او در رحمت خداست اما وقتى عذاب نازل شد كسى كه همراه گنهكار است دفاعى نشود. (191)
فصل سيزدهم : قصه هاى زندگى امام حسن عسكرى عليه السلام 
امام حسن عسكرى عليه السلام از تواضع است كه بر هر كس بگذرى سلام كنى (192)
افشاى جاسوس  
ابوهاشم گويد: من و عده اى از شيعيان در زندان متوكل بسر مى برديم و شخصى هم كه مى گفتند از علويان و شيعيان است با ما بود.
روزى امام حسن عسكرى عليه السلام را به زندان آوردند. آن حضرت التفاتى كرد و فرمود: اگر كسى كه از شما نيست در ميان شما نبود مى گفتم كه هر كدام چه وقت از زندان آزاد مى شويد، آنگاه با دست اشاره به آن مردى كه مى گفتند از شيعيان و علويان است كرد كه از نزد آنها خارج شود و او هم بيرون رفت .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اين مرد از شما نيست از او دورى كنيد، او نوشته اى در زير لباس دارد كه سخنان شما در آن نوشته و براى سلطان مى فرستد.
يكى از آنها برخاست و او را تفتيش كرد و ديد كاغذى در زير لباس دارد كه همه اخبار زندانيان را در آن نوشته است . (193)
دافعه امام عليه السلام  
امام حسن عسكرى عليه السلام وكليل داشت كه در منزل آن حضرت در اتاقى سكونت داشت و خدمتگزارى سفيد پوست همراه او بود. روزى وكيل خواست خادم را بر دوش خود حمل كند اما خادم نپذيرفت مگر اينكه براى او شرابى بياورد.
وكيل با ترفندى كه به كار زد شرابى براى او تهيه كرد و نزد وى آورد.
ان اتاق وكيل و اتاق امام حسن عسكرى عليه السلام سه اتاق در بسته فاصله بود. وكيل حضرت گويد: من ناگاه متوجه شدم كه درهاى بسته باز مى شود و امام عليه السلام تشريف آورد و درب اتاق ايستاد و فرمود: از خدا پروا كنيد، از خدا بترسيد، و وقتى صبح شد مرا از خانه بيرون كرد و دستور داد خادم را بفروشند. (194)
اهتمام به عبادت  
زمانى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در زندان صالح بن وصيف بسر مى برد عباسيون و صالح بن على و كسانى كه از مذهب تشيع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن عليه السلام سختگيرى كند.
صالح گفت : چه كنم ؟ من دو نفر از شرورترين افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسيار كوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتى در حسن بن على است كه اين گونه در شما تاثير گذارده است ؟
گفتند: چه مى گويى درباره مردى كه روز را روزه مى گيرد و شب را عبادت مى كند، نه سخن مى گويد و نه به چيزى سر گرم مى شود، وقتى به او نگاه مى كنيم رگهاى گردن ما مى لرزد و حالى به ما دست مى دهد كه نمى توانيم خود را نگه داريم .
وقتى اين سخنان را از صالح بن وصيف شنيدند نااميد برگشتند. (195)
پاسخ به يك سوال  
احمد بن اسحاق خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيد و از او در خواست كرد نوشته اى به او بدهد آنگاه قلمى را هم كه امام عليه السلام با آن نوشت از او مطالبه كرد و عرض كرد: فدايت شوم مطلبى در دل دارم كه بخاطر آن غمگينم ، مى خواستم آن را از پدر شما سوال كنم كه موفق نشدم .
حضرت فرمود: سوال تو چيست ؟
عرض كردم : آقاى من ! از پدران شما براى ما روايت كرده اند كه خوابيدن پيامبران بر پشت و خوابيدن مومنين به جانب راست و خوابيدن منافقين به جانب چپ و خوابيدن شياطين برو و بطور دمر است ، آيا همين طور است ؟
حضرت فرمود: بله همين طور است . (196)
نامگذارى به نامه ائمه عليهم السلام  
هارون بن مسلم گويد: پسرم احمد داراى فرزندى شد و من بسيار دوست داشتم كه نام او را جعفر و كنيه اش را اباعبداللّه گذارم . نامه اى به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشتم كه در لشكرگاه محاصره بود و از او خواستم تا نام و كينه او را مشخص كند.
روز هفتم نامه امام عليه السلام بدستم رسيد كه در آن آمده بود نام او را جعفر و كنيه اش را اباعبداللّه بگذار و برايم دعا كرده بود. (197)
بركات حجت خدا  
احمد بن اسحاق گويد: بر امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم و مى خواستم از امام بعد از او سوال كنم . امام عليه السلام قبل از سوال من فرمود: اى احمد بن اسحاق ! خداوند زمين را از زمان خلقت آدم تا روز قيامت از وجود حجت خالى نمى گذارد و به وسيله اوست كه بلا را از اهل زمين دور مى گرداند، باران مى بارد و بركات زمين ظاهر مى شود.
عرض كردم : يابن رسول اللّه : امام بعد از شما كيست ؟
امام عليه السلام با عجله برخاست و داخل اتاق ديگر شد و در حالى كه بچه سه ساله اى كه همانند ماه شب چهاردهم زيبا بود را بر دوش داشت بازگشت و فرمود: اى احمد اگر نزد خداوند و ما داراى ارزش و مقامى نبودى فرزندم را به تو نشان نمى دادم ، او هم نام رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله است كه زمين را پر از قسط و عدل مى كند همانا گونه كه پر از ظلم و جور شده است .
اى احمد! مثل او در اين امت مثل حضرت خضر عليه السلام و ذوالقرنين است . به خدا قسم غيبتى مى كند كه هر كس جز آنكه خداوند او را بر امامتش ثابت و استوار و استوار نگاه داشته است و توفيق دعا براى تعجيل در فرج او داده است از اعتقاد به او منحرف مى گردد.
عرض كردم : مولاى من ! آيا نشانه هاى دارد كه قلبم به آن مطمئن شود؟
در اين هنگام كودك سه ساله با زبان فصيح عربى گفت : انا بقيه اللّه فى ارضه و المنتقم من اعدائه .
من بقيه اللّه در زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم .
احمد بن اسحاق گويد: من در حالى كه بسيار خوشحال بودم از محضر امام عليه السلام خارج شدم و روز بعد خدمت او رسيدم و عرض كردم : از لطفى كه ديروز به من كرديد بسيار مسرور شدم ، اما بفرمائيد سنتى كه از خضر و ذوالقرنين در او چيست ؟ امام عليه السلام فرمود: طولانى شدن غيبت اوست .
عرض كردم : يا بن رسول اللّه غيبت او طولانى مى شود؟
فرمود: قسم به پروردگارم اكثر معتقدين به او از امامتش بر مى گردند و كسى جز آنكه در عهد ولايت ما پا برجاست و ايمان در قلب او نوشته شده است و با روح الهى تاييد شده است ثابت قدم نمى ماند.
اى احمد! آنچه به تو مى گفتم سرى از اسرار الهى است ، از ديگران مخفى بدار و از شكر گزاران باش كه با مادر عليين بهشت خواهى بود. (198)
فصل چهاردهم : قصه هاى زندگى امام مهدى عليه السلام 
امام مهدى عليه السلام خداوندا حيا و عفت را به زنها عنايت فرما. (199)
توصيه هاى امام مهدى عليه السلام  
سيد احمد رشتى گويد: عازم سفر حج بوديم ، در يكى از منازل بين راه حاجى جبار كه جلودار قافله بود نزد ما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش داريم ترسناك است ، زودتر آماده شويد تا به همراه قافله باشد و از ما جدا نمانيد.
حدود دو ساعت و نيم حركت كرديم و از منزل قبلى بين راه دور شديم كه هوا تاريك شد و برف شروع به باريدن كرد بطورى كه دوستان هر كدام سر خود را پوشاندند و سرعت به راه خود دادمه دادند اما من هر چه كردم كه با آنها همراه باشم موفق نشدم و تنها در بين راه ماندم . از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم ، بسيار مضطرب بودم ، پس از قدرى فكر كردن به اين نتيجه رسيدم كه همين جا بمانم تا صبح شود و به همان منزلى قبلى برگردم و با چند نفر نگهبان به قافله برسم .
در همان حال در برابر خود باغى را مشاهده كردم كه در آن باغبانى بود و بابيل خود به درختان مى زد تا برف آنها فرو ريزد. باغبان پيش آمد و با كمى فاصله برابر من ايستاد و فرمود:
تو كيستى ؟
عرض كردم : دوستان همراه من رفتند و من ماندم و راه را هم نمى دانم .
فرمود: نافله (نماز مستحبى ) بخوان تا راه را پيدا كنى .
مشغول خواند نافله شدم . پس از آن دوباره آمد و فرمود: نرفتى ؟
عرض كردن : و اللّه راه را نمى دانم .
فرمود: جامعه (زيارت جامعه كبيره ) بخوان .
من جامعه را حفظ نبودم اما برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم .
دوباره آمد و فرمود: هنوز نرفتى ؟ اينجا هستى ؟
بى اختيار گريه كردم و گفتم : هنوز نرفته ام راه را نمى دانم .
فرمود: عاشورا (زيارت عاشورا) بخوان .
من زيارت عاشورا را هم حفظ نبودم اما برخاستم و زيارت عاشورا را بطور كامل با صد لعن و صد سلام و دعاى بعد از آن خواندم كه ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟
عرض كردم : نه تا صبح هستم .
فرمود: الان ، تو را به قافله مى رسانم . سوار الاغى شد و فرمود: پشت سر من سوار الاغ شو! من هم سوار شدم و افسار اسبم را در دست گرفتم ولى اسب حركت نكرد:، افسار اسب را به دست گرفت و اسب حركت كرد.
آنگاه دست خود را بر زانوى من گذارد و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله ، نافله ، نافله . باز فرمود: چرا شما عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
سپس فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه .
آنگاه يك مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقاى تو هستند كه لب جوى آب فرود آمده اند و براى نماز صبح وضو مى گيرند.
من از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم اما نتوانستم . او كمك كرد و مرا سوار اسب كرد و سر اسب را به طرف دوستانم گرداند. من در آن حال به اين فكر فرو رفتم كه اين شخص چه كسى است كه به زبان فارسى سخن مى گويد در حالى كه در آن منطقه همه مسيحى بودند و با زبان تركى صحبت مى كردند، از طرفى چگونه به اين سرعت مرا به دوستان خود رسانيد پشت سر خود نگاه كردم هيچ كس را نديدم و اثرى از او مشاهده نكردم . (200)
پرداخت خمس  
حسن بن عبداللّه گويد: در زمان غيبت صغراى امام عليه السلام سلطان وقت مرا به شهر قم فرستاد تا حاكم آن شهر باشم . در بين راه كه حركت مى كرديم چشمم به شكارى افتاد و بدنبال آن حركت كردم تا اينكه از همراهان و لشكريان خود دور شدم و به نهرى رسيدم . در اين هنگام اسب سوارى كه سر و صورت خود را با عمامه اى سبز بسته بود و فقط دو چشمش پيدا بود بسوى من آمد و نام مرا به زبان آورد و گفت : اى حسن !
گفت : چرا به ناحيه (مقدسه ) اعتنا ندارى و خمس مالت را به نمايندگان من نمى دهى ؟ من با اينكه مردى شجاع بودم و از كسى نمى ترسيدم از او ترسيدم و گفتم : آنچه را فرمودى انجام مى دهم .
فرمود: وقتى به قم رفتى و اموالى بدست آوردى خمس آن را به مستحقين آن بده .
گفتم : اطاعت مى كنم .
او عنان اسب را گرفت و رفت و من هم برگشتم اما نفهميدم كه از كدام طرف رفت و هر چه اين طرف و آن طرف رفتم او را نيافتم . (201)
و الحمدللّه رب العالمين .

fehrest page 

back page