حرمت برادر مومن
عبدالمومن من انصارى گويد: به محضر امام كاظم عليه السلام رسيدم و محمد بن عبداللّه
جعفرى هم نزد آن حضرت بود من با محمد تبسمى كردم امام كه مشاهده مى كرد فرمود: او را
دوست دارى ؟
عرض كردم : بله ، البته بخاطر شما را دوست دارم .
امام عليه السلام فرمود: او برادر توست و مومن برادر مادرى و پدرى مومن است اگر چه
از يك پدر نباشند (همه فرزند آدم و حوا هستند).
معون است كسى كه به برادرش تهمت زند.
ملعون است كسى كه به برادرش خيانت كند.
ملعون است كسى كه برادرش را (از كجروى ) پند و اندرز ندهد.
ملعون است كسى كه از برادرش غيبت كند. (148)
ارزش كار
على بن ابى حمزه گويد: امام كاظم عليه السلام را ديدم كه
مشغول كار و فعاليت در زمين خودش بود به گونه اى كه عرق بر بدنش جارى بود به
او عرض كردم فدايت شوم ديگران كجا هستند كه شما اينگونه به زحمت افتاديد؟
حضرت فرمودند: اى على ! كسى كه بهتر از من و پدرم بود با دست خود در زمين كار مى
كرد.
عرض كردم : او چه كسى بود؟
امام عليه السلام فرمود: رسول خدا اميرالمومنين عليه السلام و چ پدران من همه بادست
خود كار مى كردند و البته كار كردن عمل پيامبران و جانشينان آنها و بندگان شايسته
خداوند است . (149)
پرهيز از حرام
امام كاظم عليه السلام غلامش را فرستاد تابراى او تخم مرغ بخرد، غلام يك يا دو عدد
تخم مرغ خريد و با آنها قمار كرد آنگاه نزد امام عليه السلام رفت . حضرت تخم مرغ را
از او گرفت و پخت و ميل فرمود: پس از آن يكى از غلامان حضرت به او عرض كرد: او با
اين تخم مرغ قمار كرد.
امام عليه السلام بسيار ناراحت شد. فورا طشتى طلب مى كرد و غذاهاى حرام را
برگرداند. (150)
نهى از منكر
روزى امام كاظم عليه السلام از در خانه بشر حافى در بغداد مى گذشت كه شنيد صداى
ساز و آواز و ازخانه او بلند است و كنيزى براى ريختن خاكرو به در خانه آمده است .
امام عليه السلام به او فرمود: اى كنيز! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده مى باشد؟
كنيز گفت : آزاد است .
امام عليه السلام فرمود: راست گفتى آزاد است كه اين چنين گناه مى كند، اگر بنده بود از
مولاى خود مى ترسيد.
وقت كنيز برگشت مولاى او بشر بر سفره شراب بود، از او پرسيد چرا كه دير آمدى ؟
كنيز ماجراى صحبت خود با امام عليه السلام را براى او بيان كرد. بشركه سخن امام عليه
السلام را از زبان كنيز شنيد پاى برهنه دويد .و يه خدمت امام كاظم عليه السلام رسيد و
ضمن عذرخواهى واظهار شرمندگى و گريه ازكار خود توبه كرد. (151)
پرهيز از نامحرم
الرشيد امام كاظم عليه السلام را زندانى كرد كنيزى زيبا و فهميده را به خدمت او در
زندان فرستاد و در حقيقت نظرش اين بود كه آن حضرت به كنيز
تمايل پيدا كند و منزلت او در بين مردم كم شود و يا اين كه
تمايل او به كنيز بهانه اى بدست او دهد تا بتواند امام عليه السلام را بيشتر تحت
فشار قرار دهد، و خادم ديگرى را هم به زندان فرستاد تا نظاره گر آن كنيز باشد.
خادم ديد آن كنيز پيوسته در حال
سجده به سر مى برد و مى گويد:
قدوس ، قدوس ، سبحانك ، سبحانك ، سبحانك . او را نزد هارون بردند ديدند از خوف خدا
مى لرزد.
به او گفتند: اين چه حالتى است كه پيدا كردى ؟
در جواب گفت : عبد صالح را ديدم كه چنين بود و پيوسته تا آخر عمر از اين حالات
برخوردار بود. (152)
مخالفت با ظالم
صفوان جمال گويد: بر امام كاظم عليه السلام وارد شدم ، حضرت فرمود: اى صفوان !
همه كارهاى تو خوب است جز يك كار.
عرض كردم : فدايت شوم چه كارى ؟
حضرت فرمود: اينكه شترهايت را به اين مرد (هارون الرشيد) كرايه مى دهى .
عرض كردم : به خدا سوگند براى كار بيهوده و سفر حرامى كرايه نداده ام بلكه براى
سفر حج كرايه داده ام ، علاوه خودم در اين سفر شركت ندارم بلكه غلامان خود را مى
فرستم تا سر پرستى كنند.
حضرت فرمود: اى صفوان ! تو شترهاى خود را كرايه داده اى ؟
عرض كردم : بله .
فرمود: آيا مى خواهى هارون و دستگاه او باقى بماند تا اينكه كرايه تو را بدهد؟
عرض كردم : بله .
امام عليه السلام فرمود: هر كسى كه بخواهد آنها باقى بمانند از آنهاست و هر كس كه از
آنها باشد در آتش جهنم است .
صفوان گويد: رفتم و همه شترهايم را فروختم ، خبر فروش شترها به هارون رسيد، مرا
خواست و گفت : اى صفوان ! به من خبر رسيده است كه شترهايت را فروختى .
گفتم : بله .
گفت : چرا فروختى ؟
گفتم : پير و از كار افتادم شدم و غلامان هم درست به كارها رسيدگى نمى كنند.
هارون : نه اين طور نيست ، من مى دانم چه كسى تو را به فروش شترها راهنمايى كرد.
موسى بن جعفر تو را به فروش آنها فرا خواند.
گفتم : مرا با موسى بن جعفر چه كار؟
هارون گفت : اين حرفها را رها كن ، اگر سوابق همكارهايى گذشته ات نبود تو را مى
كشتم . (153)
كمك مشروط
مرد فقير و مومنى به محضر امام كاظم عليه السلام رسيد و از او خواست تا گرفتاريش
را برطرف سازد.
يه السلام در چهره او خنديد و فرمود: سوالى از تو مى كنم اگر جواب آن را دادى دو
برابر آنچه را طلب كردى به تو خواهم داد اما اگر جواب
سوال مرا ندادى همان اندازه كه در خواست كردى را به تو مى دهم و البته او صد در هم
در خواست كرده بود كه با آن كار كند تا زندگى خود را اداره نمايد.
مرد فقير عرض كرد: بپرس .
امام عليه السلام سوال كرد: اگر آرزوى چيزى در دنيا به تو واگذار شود چه چيزى را
آرزو مى كنى ؟
او در پاسخ عرض كرد: آرزو مى كنم كه تقيه در دينم نصيبم گردد و بتوانم حقوق
برادران دينى ام را كه بر عهده دارم انجام دهم .
امام عليه السلام فرمود: چرا ولايت ما اهلبيت را در خواست نمى كنى ؟
او گفت : اين را كه دارم ، آن را كه ندارم خواستم . و من خدا را بر آنچه دارم شكر مى
گويم و از آنچه ندارم در خواست مى نمايم .
امام عليه السلام فرمود: احسنت ، دو هزار در هم به او بدهيد.(154)
شيوه واقعى
عده اى به امام كاظم عليه السلام عرض كردند، ما به مردى گذر كرديم كه فرياد مى
زد من از شيعيان خالص محمد و آل محمد هستم و مى خواست لباسى را كه در دست داشت
بفروشد و مى گفت : چه كسى اين لباس را از من با قيمت بيشتر مى خرد؟
امام كاظم عليه السلام فرمود: مردى كه قدر خود را بداند
جهل مى ورزد و خود را ضايع نمى كند. آيا مى دانيد اين مرد خود را
مثل چه كسى مى داند؟
او كسى است كه مى گويد: من مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عمار هستم در حالى كه طلب
زيادى و فروش كالاى خود را دارد و عيبهاى كالا را بر مشترى مى پوشاند و چيزى را مى
خرد و با سود بسيار مى فروشد. آيا اين مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عمار است ؟
بسيار دور است كه او مثل او آنها باشد. اما چه چيز مانع است كه بگويد: من از دوستداران
محمد و آل محمد و از كسانى هستم كه دوستان آل محمد را دوست دارد و دشمنان آنها را دشمن
مى دارد. (155)
فصل دهم : قصه هاى زندگى امام رضا عليه السلام
امام رضا عليه السلام محبت به مردم نيمى از
عقل است . (156)
تعيين اجرت
سليمان بن جعفر گويد: براى انجام بعضى از كارها همراه امام رضا عليه السلام بودم
تا اين كه خواستم به خانه ام باز گردم .
حضرت فرمود: برگرد و با من بيا و امشب را نزد من بمان . من هم برگشتم و به همراه او
حركت كرديم تا اينكه وارد منزل شديم . حضرت نگاهى به غلامان خود كرد كه
مشغول گل كارى و ساختن اصطبل بودند و بعضى از آنها كارهاى ديگر انجام مى دادند. در
بين آنها غلام سياهى كه غريب بود كار مى كرد.
امام عليه السلام به غلامان خود گفت : اين مرد اينجا چه مى كند؟
آنها در جواب گفتند: او به ما كمك مى كند و ما هم چيزى در برابر به او خواهيم داد.
امام عليه السلام فرمود: اجرت او را تعيين كرديد؟
گفتند: نه ما هر چه به او بدهيم راضى است . حضرت به سراغ ايشان رفت تا با
تازيانه آنها را كتك بزند و بسيار ناراحت شد كه چرا اجرت او را معين نكرديد؟
سلمان بن جعفر مى گويد: من به امام عليه السلام عرض كردم : چرا شما خود را ناراحت
كرده ايد؟
رمود: من بارها آنها را از اين كار نهى كرده ام كه بايد اجرت هر كس را كه مى خواهند به
كار گيرند با او تعيين كنند و اى سيلمان اين را بدان كسى بدون تعيين مزد براى تو كار
نمى كند مگر اينكه اگر سه برابر مزد او هم به وى بپردازى باز هم گمان دارد به او
كم داده اى ، اما وقتى مزد او را معين كردى و به او پرداختى از تو تشكر مى كند كه به
آنچه معين شده عمل كرده اى ، حال اگر كمى بر آن بيفزايى از تو قدردانى مى كند و مى
بيند كه تو بر مزد او افزوده اى . (157)
نهى از اسراف
روزى غلامان امام رضا عليه السلام ميوه مى خوردند اما هنوز همه يك ميوه را نخورده آن را
مى انداختند حضرت به آنها فرمود: سبحان اللّه ! اگر شما نيازى نداريد انسانهائى
هستند كه نياز دارند آنها را به نيازمندان بدهيد.
مذمت بكار گيرى مهمان
مهمانى بر امام رضا عليه السلام وارد شد، حضرت نزد او نشسته بود و با وى صحبت
مى كرد به گونه اى كه بخشى از شب را با يكديگر مى گذراندند، در اين هنگام چراغ
روشنائى داراى مشكل و خرابى شد.
مهمان امام رضا عليه السلام كه خرابى چراغ رامشاهده مى كرد دست برد تا آن را اصلاح
كند.
در اين هنگام حضرت مانع كار او شد و خود ان را درست كرد و سپس فرمود.
انا قوم لا مستخدم اضيافنا
ما خاندانى هستيم كه مهمانان خود را به خدمت نمى گيريم . (158)
پرهيز از تبعيض
يكى از اهالى بلخ گويد: من در سفر امام رضا عليه السلام به خراسان همراه او بودم ،
روزى همه غلامان خود را كه اهل سودان و جاهاى ديگر بودند بر سر سفره غذا دعوت كرد
تا با آنها غذا بخورد.
عرض كردم : فدايت شوم اگر غلامان را جدا كنى و سفره ديگرى داشته باشند بهتر است
.
حضرت فرمود: ساكت باش ! پروردگار تبارك و تعالى يكتاست و پدر و مادر ما (آدم و
حوا) يكى هستند و پاداش هر كس هم به اعمال اوست . (159)
مراعات شخصيت فقير
يسع بن حمزه گويد: در مجلس امام رضا عليه السلام بوديم و با او صحبت مى
كرديم و جمع فراوانى از مدرم در آن مجلس حضور داشتند و از
حلال و حرام الهى از آن حضرت سوال مى كردند كه مردى بلند قامت و گندمگون وارد
مجلس شد و به امام عليه السلام عرض كرد: السلام عليك يا بن
رسول اللّه .
مردى از دوستداران شما و پدران و اجداد شما هستم ، از سفر حج مى آيم و پولم را گم
كردم و چيزى ندارم تا به وطنم برسم . اگر امكان دارد كمك كنيد و مرا به وطنم
برسانيد خداوند مرا از نعمتهايش بهره مند كرده است وقتى به مقصد رسيدم آنچه به من
داده ايد را از طرف شما صدقه مى دهم زيرا خود مستحق صدقه نيستم .
امام رضا عليه السلام به او فرمود: بنشين خداوند تو را مورد رحمت خويش قرار دهد.
آنگاه رو به مردم كرد و با آنان سخن مى گفت تا همه آنها به تدريج از مجلس بيرون
رفتند و تنها من و سليمان جعفرى و خيثمه و آن مرد مسافر در مجلس امام عليه السلام
مانديم .
حضرت فرمود: آيا اجازه مى دهيد من به اندرون خانه وارد شوم ؟
سليمان عرض كرد: خداوند امر شما را مقدم داشته است .
حضرت برخاست و وارد اتاقى شد و پس از مدتى بازگشت و دست خود را از بالاى در
بيرون كرد و گفت : آن مرد مسافر خراسانى كجاست ؟
او در جواب گفت : من اينجا هستم .
امام عليه السلام فرمود: اين دينارها را بگير و هزينه سفر كن و لازم نيست از طرف من
صدقه دهى و برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا مشاهده كنى . مرد مسافر
پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم عطا كردى و مهربانى
فرمودى اما چرا خود را به هنگام پول دان نشان ندادى و از پشت در دست خود را بيرون
كردى ؟
امام عليه السلام فرمود: ترسيدم ذلت و شرمندگى در خواست كردن را به هنگام
برآوردن حاجتش در چهره او ببينم . آيا سخن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را شنيده اى
كه فرمود: پاداش كسى كه كار نيكش را مى پوشاند برابر هفتاد حج است و كسى كه
آشكارا گناه مى كند ذليل است و پوشاننده گناه مورد عفو قرار مى گيرد (160)
ديدار با ظالم
دو نفر مسافر به خراسان آمدند و براى آنكه وظيفه خود را درباره خواندن نماز بدانند
به محضر امام رضا عليه السلام رسيدند و سوال كردند ما از فلان جا آمديم ، آيا نماز ما
تمام است يا شكسته ؟
امام عليه السلام به يكى از آنها فرمود: نماز تو شكسته است زيرا قصد ملاقات مرا
داشته اى و به ديگرى فرمود: نماز تو تمام است زيرا تو قصد ملاقات با سلطان را
داشته اى . (161) (و چنين سفرى كه قصد ملاقات با سلطان ستمگر صورت گيرد سفر
معصيت است و چنين سفرى موجب شكسته شدن نماز مى گردد). (162)
اين گونه برخورد كنيم
ايان بن صلت گويد: به امام رضا عليه السلام عرض كردم عباسى
به من خبر داده است كه شما شنيدن غنا را جايز مى دانيد.
عليه السلام فرمود: آن كافر دروغ گفته است . اين چنين نبوده است بلكه قضيه از اين
قرار بود كه او درباره شنيدن غنا از من
سوال كرد و من به او خبر دادم : مردى به خدمت ابوجعفر محمد بن على بن الحسين (امام باقر
عليه السلام ) رسيد و از شنيدن غنا سوال كرد، او در جواب گفت : به من بگو هر گاه
خداوند حق و باطل را در يك جا جمع كند غنا با كداميك از حق يا
باطل خواهد بود؟
آن مرد گفت : با باطل .
ابوجعفر عليه السلام به او گفت : همين تو را بس است كه خود بر عليه خود حكم كردى
(غنا را جزء باطل به حساب آوردى ) اين سخن من با عباسى بود. (163)
در برخى بحثها كار به اينجا مى رسد كه از طرف
مقابل خود سوال كنيم كه اگر حق و باطل را كنار هم گذاريم اين كار يا اين فكر و يا
اخلاق جزء كدام خواهد بود؟ (164)
ادعاى تشيع
هنگامى كه امام عليه السلام در خراسان بود گروهى از راه دور براى زيارت او به درب
منزل حضرت آمدند و اجازه خواستند به حضور او شرفياب گردند. دربان حضرت به
حضور او رسيد و عرض كرد: گروهى آمده اند و مى خواهند به محضر شما برسند و مى
گويند ما شيعه على عليه السلام هستيم .
امام رضا عليه السلام فرمود: من مشغولم ، به آنها بگو برگردند.
دربان كنار در آمد و به آنها گفت : حضرت مشغول است و كسى را نمى پذيرد.
ا رفتند و روز دوم آمدند و همان سخن خود را تكرار كردند و امام عليه السلام آنها را
نپذيرفت تا دو ماه هر روز مى آمدند و مى گفتند: ما شيعه على عليه السلام هستيم و مى
خواهيم به حضور امام عليه السلام برسيم و حضرت آنها را نمى پذيرفت تا اينكه از
ملاقات امام مايوس شدند و به دربان گفتند: به مولاى ما بگو ما شيعيان پدرت على بن
ابيطالب عليه السلام هستيم و با اين نپذيرفتن شما دشمنانمان ما را مورد شماتت قرار
مى دهند، ما اين بار بر مى گرديم و بخاطر شرمندگى و خجالت و عجز از
تحمل شماتت دشمنان از ديار خود هم مى گريزيم .
آنها را به حضرت رسانيد. آنگاه امام عليه السلام به دربان فرمود: اجازه بده وارد
شوند، آنها به حضور آن حضرت رسيدند و سلام كردند اما امام عليه السلام جواب آنها را
كه نداد اجازه نشستن نيز به آنها نداد و همين طور ايستاده بودند تا اينكه گفتند: يا بن
رسول اللّه ! اين چه ستم بزرگ و خفتى است كه بعد از دو ماه نپذيرفتن و در بدرى به
ما مى رسد و چه آبروئى بعد از اين ما مى ماند؟
امام عليه السلام فرمود: اين آيه را بخوانيد: و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت
ايديكم و يعفو عن كثير (يعنى : آنچه از سختى به شما رسيد از خود شما بود و
خداوند بسيارى از گناهان را مى آمرزد.) 179
من جز به پروردگارم و به رسول خدا و امير المؤ منين و پدران پاك و معصومم عليهم
السلام اقتدا نكردم ، شما خود را سرزنش كنيد، من از آنها پيروى كردم .
گفتند: چرا اى پسر رسول خدا؟
فرمود: بخاطر اينكه ادعا كرديد شيعه على بن ابيطالب هستيد.
و اى بر شما، شيعه على همانا حسن و حسين و ابوذر و سلمان و مقداد و عمار و محمد بن ابى
بكرند كه هيچيك با امر و نهى او مخالفت نكردند اما شما ادعاى پيروى از او را داريد در
حالى كه در اكثر اعمال خود مخالف او هستيد و در بسيارى از واجبات مقصريد، در بسيارى
از حقوق برادران دينى خودى سستى مى كنيد و آنجا كه نبايد تقيه كنيد تقيه مى كنيد و
آنجا كه بايد تقيه كنيد نمى كنيد.
اگر مى گفتيد دوستدار على عليه السلام هستيد و دوستدار دوستان او مى باشيد و دشمن
دشمنان او هستيد مخالف سخن شما نبودم ، اما شما ادعاى مرتبه بزرگى (شيعه على عليه
السلام ) را نموديد كه اگر قول و عمل شما يكى نباشد هلاك مى شويد مگر اينكه رحمت
خدا شما را حفظ كند.
گفتند: يابن رسول اللّه ! ما از سخن خود را خداوند استغفار كرده و بسوى او توبه مى
كنيم و همان گونه كه به ما آموختيد مى گوييم ما دوستدار شما و دوستان شما و دشمن
دشمنان شما هستيم .
امام عليه السلام فرمود: مرحبا اى برادران و دوستان من ، بياييد، بياييد، بياييد و همه را
يك به يك در آغوش گرفت و به دربان فرمود: چند مرتبه مانع ورود آنها شدى ؟
دربان عرض كرد: شصت بار.
حضرت فرمود: شصت بار متوالى نزد آنها برو و به آنها سلام كن و سلام مرا به آنها
برسان كه با استغفار و توبه اى كه كردند گناهان آنها بخشيده شد و بخاطر محبتى
كه به ما دارند مستحق كرامت شدند، به امور آنها و خانواده شان رسيدگى كن و مشكلاتشان
را بر طرف نما و از پول و بخششهاى ديگر بهره مندشان گردان . (165)
تواضع و خدمت
امام عليه السلام وارد حمام عمومى شد، شخصى در حمام بود كه امام عليه السلام را نمى
شناخت به او گفت : بدن مرا كيسه بكش . امام عليه السلام شروع كرد بدن وى را كيسه
مى زد كه مردم او را شناختند و آن مرد از كارى كه كرده بود شرمنده گرديد و از آن
حضرت معذرت خواهى مى كرد. اما امام عليه السلام او را دلدارى مى داو به كار خود ادامه
مى داد.(166)
كمك به فقرا
مردى به امام رضا عليه السلام رسيد و عرض كرد: به اندازه مروتى كه دارى به من
كمك كن .
امام عليه السلام فرمود: چنين توانى ندارم .
عرض كرد پس به اندازه مروت خودم عطا كن .
حضرت فرمود: در اين صورت مى توانم ، آنگاه به غلام خود فرمود: دويست دينار به او
بده . (167)
معيار برادرى
وقتى امام رضا عليه السلام در مجلس ماءمون حضور داشت زيدبن موسى بن جعفر بر
مامون وارد شد و مامون او را مورد احترام و اكرام قرار داد، آنگاه زيد بر امام عليه السلام
سلام كرد اما حضرت جواب او را نداد. زيد گفت : من پسر پدر شما هستم و شما جواب سلام
مرا نمى دهى ؟
امام عليه السلام فرمود: تو برادر من هستى مادامى كه اطاعت از خدا كنى پس وقتى خداوند
را معصيت كنى برادرى بين من و تو نخواهد بود.(168)
اهميت تشييع جنازه
موسى بن سيار گويد: من در مسافرت به طوس همراه امام رضا عليه السلام
بودم وقتى به ديوارهاى شهر طوس رسيديم شنيديم صداى شيون بلند است به
دنبال آن رفتيم كه ناگاه به جنازه اى برخورديم . همين كه چشمم به جنازه افتاد ديدم
سيدم امام رضا عليه السلام از اسب پياده جنازه رفت و او را بلند كرد و و خود را به آن
جنازه چسبانيد آنچنانكه نوزاد بره خود را به مادرش مى چسباند آنگاه رو كرد به من و
فرمود: اى موسى بن سيار! هر كه جنازه دوستى از دوستان ما را تشييع كند از گناهان خود
بيرون شود آن گونه كه از مادر تولد شده بود و گناهى نداشت .
وقتى جنازه را نزديك قبر بر زمين گذاردند ديدم حضرت به طرف ميت رفت و مردم را كنار
زد تا اينكه خود را به جنازه رسانيد پس دست خود را به سينه او نهاد و فرمود: اى فلان
بن فلان تو را به بهشت بشارت باد، بعد از اين ساعت ديگر وحشت و ترسى براى تو
نيست .
عرض كردم فدايت شوم آيا اين ميت را مى شناسى در حالى كه به خدا سوگند اين سرزمين
را تا به حال نديده بوديد و به آن سفر نكرده بوديد.
امام عليه السلام فرمود: اى موسى ! آيا نمى دانى كه
اعمال شيعيان ما در هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود؟ پس اگر تقصيرى در
اعمال آنها ديديم از خدا مى خواهيم كه عفو كند و اگر كار خوبى ديديم از خدا مى خواهيم
به او پاداش دهد. (169)
برخورد با نگرانيهاى مادى
احمد بن عمر و حسين بن يزيد گويد: خدمت امام رضا عليه السلام رسيديم و گفتيم ما
روزى فراوان و زندگى خوشى داشتيم اما اوضاع تغيير پيدا كرد و وضع ما قدرى بد
شده است از خدا بخواه وضع اول را به ما برگرداند.
امام عليه السلام فرمود: چه مى خواهيد؟ مى خواهيد شاه باشيد، دوست داريد
مثل طاهره و هرثمه (افسران عاليرتبه مامون ) باشيد اما به اين مذهبى كه هستيد نباشيد؟
گفتم : نه به خدا خوشحال
نخواهم بود كه همه دنيا با آنچه از طلا و نقره دارد از من باشد ولى مخالف عقيده اى
(تشيع ) كه دارم باشم . (170)
تذكر
دعبل بن على (شاعر و مداح معروف ) خدمت امام رضا عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود: به او هديه اى دادند، او گرفت ولى حمد خدا نكرد.
امام عليه السلام به او فرمود: چرا حمد خداوند نكردى ؟
دعبل گويد بعد از آن به خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم و آن حضرت دستور داد به من
هديه اى دادند، من گرفتم و گفتم : الحمدللّه حضرت فرمود: اكنون ادب شدى
(171) (از تذكرى كه پدرم داد ادب شدى )
انفاق
امام رضا عليه السلام در نامه اى به فرزندش امام جواد عليه السلام نوشت : اى ابو
جعفر! به من خبر رسيده است وقتى مى خواهى از
منزل بيرون روى غلامان تو را از درب كوچك
منزل بيرون مى برند و اين بخاطر بخل آنهاست كه نمى خواهند از سوى تو خيرى به
نيازمندان برسد.
به حقى كه بر تو دارم سوگندت مى دهم كه پيوسته از درب بزرگ رفت و آمد كن ،
وقتى كه سوار مركب مى شوى در هم در دينار به همراه داشته باش و به هر كسى كه از
تو در خواستى مى كند عطا كن .
عموهايت از تو كمك خواستند بخشش تو به آنها كمتر از پنجاه دينار نباشد، اگر بيشتر
دادى اختيار با توست . و اگر عمه هايت در خواست كمك كردند كمتر از 25 دينار به آنها
نده اگر بيشتر دادى مختارى ، همانا من مى خواهم خداوند مقام تو را بالا برد پس انفاق كن
و از كم شدن در درگاه خداوند صاحب عرش ترسى به خود را راه نده . (172)
فصل يازدهم : قصه هاى زندگى امام جواد عليه السلام
امام جواد عليه السلام عزت مومن در بى نيازى از مردم است . (173)
نهى از منكر امام جواد عليه السلام
محمد بن ريان گويد: مامون هر نيرنگى كه داشت براى دنياطلبى امام جواد عليه السلام
بكار برد ولى نتيجه اى نگرفت . چون درمانده شد و خواست دخترش را براى زفاف نزد
حضرت بفرستد، دويست دختر از زيباترين كنيزان را خواست و به هر يك از آنان جامى كه
در آن گوهرى بود داد تا وقت حضرت به كرسى دامادى نشيند به او تقديم كنند اما امام
عليه السلام به آنها توجهى نكرد.
مردى آوازه خوان و تارزن را كه مخارق نام داشت و از ريش بسيار بلندى برخوردار بود
طلبيد و از او خواست تا كارى كند كه امام جواد عليه السلام به امور دنيوى سر گرم
شود.
مخارق گفت : اگر آن حضرت مشغول كارى از امور دنيا باشد من او را آن گونه كه
بخواهى به سوى دنيا مى كشانم . سپس در برابر امام عليه السلام نشست و از خود
صداى الاغ در آورد و بعد از آن ساز مى زد و آواز مى خواند و امام عليه السلام به او
توجهى نداشت و به راست و چپ هم نگاه نمى كرد اما وقتى حضرت ديد آن بى حيا ادامه مى
دهد سرش را به جانب او بلند كرد و فرياد زد: اتق اللّه يا ذا العثنون (از خدا
بترس اى ريش بلند)
مخارق از فرياد امام عليه السلام آنچنان وحشت زده شد كه ساز و ضرب از دستش افتاد و
تا آخر عمر دست او بهبوده نيافت .
مامون از حال او پرسيد، جواب داد هنگامى كه آن حضرت بر سرم فرياد كشيد آنچنان وحشت
زده شدم كه هيچگاه اين حالت از وجودم بر طرف نمى شود.(174)
كمك به گرفتاران
ى بيكار بوده و دنبال كار مى گشت ، به فكرش رسيد از امام جواد عليه السلام بخواهد
تا براى او كارى انجام دهد، از اين رو به اباهاشم داود بن قاسم گفت : وقتى نزد امام
عليه السلام رفتى از او بخواه مرا به كارى گمارد. من هم وقتى يه محضر امام عليه
السلام شرفياب شدم خواستم در اين باره با او صحبت كنم كه ديدم غذا مى خورد و
گروهى نيز نزد او هستند و نشد سخنى بگويم .
امام عليه السلام فرمود: اى ابا هاشم ! بيا غذا بخور و مقدارى غذا نزد من گذارد، آنگاه
بدون آنكه من سؤ ال كنم فرمود: اى غلام ! ساربانى را كه ابا هاشم آورده است نزد خود
نگهدار. (175)
شيوه سخن گفتن
روزى مامود به قصد شكار بيرون آمد و با جاه و
جلال سلطانى عبور مى كرد، عده اى از بچه ها در راه بازى مى كردند و امام جواد عليه
السلام هم كه حدود يازده سال داشت در كنار آنها ايستاده بود. بچه ها كه چشمشان به
مامون و اطرافيانش افتاد از ترس فرار كردند اما آن حضرت از جاى خود حركت نكرد.
مامون به او نزديك شد و با يك نگاه آثار متانت و بزرگى را در چهره او مشاهده كرد.
آنگاه به او گفت : چرا مانند بچه هاى ديگر فرار نكردى ؟
حضرت جواب داد: راه تنگ نبود تا من با رفتم آن را وسيع كنم و گناهى هم نكرده ام كه
بترسم گمانم اين بود كه تو به كسى كه جرمى نكرده است آزارى نمى رسانى .
مامون از سخنان شيواى او در شگفتى فرو رفت و گفت : اسم تو چيست ؟
حضرت پاسخ داد: محمد.
مامون : فرزند على بن موسى الرضا عليه السلام .
مامون از خداوند براى پدرش كه خود او را به شهادت رسانده بود طلب رحمت كرد و به
راه خود ادامه داد. (176)
توبه به مصيبت زهرا
(ذكر يا بن آدم ) گويد: در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه حضرت جواد عليه
السلام را كه سن شريفش از چهار سال كمتر بود به محضر او آوردند آنگاه آن حضرت
دست خود را بر زمين زد و سر مباركش را به جانب آسمان بلند كرد و مدتى طولانى فكر
كرد.
امام رضا عليه السلام فرمود: جان من فداى تو باد براى چه اين قدر فكر مى كنى ؟
عرض كرد: به ظلمى كه به مادرم فاطمه عليه السلام كردند فكر مى كردم .(177)
عبادت به نيابت از ائمه عليه السلام
موسى بن قاسم گويد: به امام جواد عليه السلام عرض كردم : خواستم به نيايت از شما
و پدرت خانه را طواف كنم اما به من گفته شد به نيابت از اوصياء، طواف كردن جايز
نيست .
امام عليه السلام فرمود بلكه هر قدر مى توانى طواف كن و بدان كه طواف از جانب
اوصيا جايز است .
سه سال از اين ماجرا گذشت و با آن حضرت ملاقات كردم و عوض كردم : من سه
سال پيش از شما اجازه خواستم تابه نيابت از شم او پدرت طواف كعبه كنم و شما هم
اجازه داديد و من آنچه خواستم طواف كردم سپس چيزى به قلبم خطور كرد و مطابق آن
عمل كردم .
فرمود: چه چيزى به قلب خطور كرد؟
عرض كردم : يك روز به نيابت از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله طواف كردم .
حضرت جواد عليه السلام سه بازگشت : صلى اللّه عليه و آله .
عرض كردم : در روز دوم از جانب امير مومنان على عليه السلام طواف كردم ، روز سوم از
جانب امام حسن عليه السلام روز چهارم از جانب امام حسين عليه السلام روز پنجم از جانب امام
سجاد عليه السلام ، روز ششم ازجانب امام باقر عليه السلام ، روز هفتم از جانب امام
صادق عليه السلام ، روز هشتم از جانب امام كاظم عليه السلام ، روز نهم از جانب امام رضا
عليه السلام و روز دهم از جانب شما طواف كردم و ايشان هستند كه من بر اساس ولايتى كه
دارند دين خداوند را پذيرفته ام .
امام جواد عليه السلام فرمود: سوگند به خدا اكنون داراى دين خدا هستى همان دينى كه جز
آن از بندگانش پذيرفته نمى شود.
عرض كردم : چه بسا به نيابت از مادرتان فاطمه زهرا عليه السلام طواف كردم و گاهى
طواف نكردم .
فرمود: اين كار را بسيار بجا آور، زيرا بهترين عملى كه انجام مى دهى به خواست
خداوند همين است . (178)
اظهار نظر جاهلانه درباره اسلام
على بن ابراهيم از پدرش نقل مى كند هنگامى كه امام رضا عليه السلام به شهادت رسيد
با جمعى از شيعيان براى زيارت خانه خدا به مكه رفتيم و در اين سفر به محضر امام
جواد عليه السلام رسيديم . در آنجا كه بسيارى از شيعيان را ديديم كه از شهرهاى
مختلف براى ديدار آن حضرت آمده بودند. در اين هنگام عبداللّه بن موسى عموى امام جواد
عليه السلام كه پير مردى بزرگوار و دانشمندان بود وارد مجلس شد. او لباس خشن به
تن كرده بود و آثار سجده رد پيشانيش آشكار بود.
امام جواد عليه السلام در حالى كه پيراهن و ردايى از كتان در تن داشت و كفش سفيد به پا
كرده بود اتاق بيرون آمد مجلس شد. عبداللّه برخاست و از او
استقبال كرد و بين چشمانش را بوسيد. همچنين شيعيان حاضر در مجلس به احترام او
برخاستند و حضرت بر روى صندلى نشستند. حاضران از روى حيرت و تعجب درباره
خرد سالى آن حضرت به يكديگر نگاه مى كردند.
در اين هنگام يكى از حاضران سكوت را در هم شكست و از عبداللّه عموى امام جواد عليه
السلام سوالى كرد و او پاسخ غير صحيحى داد.
امام جواد عليه السلام از پاسخ ناصحين عمويش خشمگين شد و رو به او كرد و فرمود: اى
خدا بترس و پرهيزكار باش در پيشگاه خدا چرا از روى
جهل به او ناآگاهى فتوا دادى . (179)
شيعه واقعى
مردى با خوشحالى بر امام جواد عليه السلام وارد شد، امام عليه السلام به او فرمود:
چرا تو از اين گونه شادمان مى بينم ؟
رض كرد: يابن رسول اللّه ! شنيدم كه پدرت فرمود: بهترين روزى كه بنده خدا بايد
در آن خوشحال باشد روزى است كه خداوند به او توفيق انفاق و نيكى به برداران مومن
خود را مى دهد. امروز ده نفر از برادران فقير و عيالوارم از فلان جا براى كمك نزد من
آمدند و من هم به هر يك از آنها كمك كردم ، از اين رو خوشحالم .
امام جواد عليه السلام فرمود: به جان خودم قسم سزاوار است كه
خوشحال باشى البته اگر اعمال خير خود را محو و نابود نسازى .
عرض كرد: چگونه اعمالم را محو كنم در حالى كه من از شيعيان خالص شما هستم .
امام جواد عليه السلام فرمود: با همين سخنى كه داشتى صدقات و نيكى به برادران
مومنت را باطل و نابود ساختى .
عرض كردن چگونه يابن رسول اللّه ؟
امام جواد عليه السلام فرمود: اين آيه را بخوان .
ياايهالذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى .
اى كسانى كه ايمان آورده ايد بخشهاى خود را با منت و آزار
باطل نسازيد. (180)
عرض كرد: يا بن رسول اللّه ! من منتى بر كسانى كه به آنها كمك كردم نگذاردم و آنها
را آزارى ندادم .
امام عليه السلام فرمود: خداى عزوجل فرمود: (صدقات خود را به امنت و اذيت
باطل نكنيد)
نفرمودند: تنها با منت و آزار بر كسانى كه به آنها مى بخشيد
باطل نسازيد.
آيا آزار به كسانى كه مورد بخشش قرار گرفته اند مقرب خداوند يا ما؟
حضرت فرمود: تو فرشتگان و مرا آزار دادى و صدقه خود را محو كردى .
عرض كردم : چرا؟
امام عليه السلام : به خاطر اينكه گفتى من از شيعيان خالص شما هستم . آيا تو را مى
دانى شيعه خالص ما كيست ؟
عرض كردم : نه
حضرت فرمود: شيعيان خالص ما مومن آل فرعون ، حبيب نجار، سلمان ، ابو ذر، مقداد و
عمارند و تو خود را برابر آنها دانستى . آيا تو با اين ادعا ملائكه و ما را آزار ندادى ؟
آن مرد گفت : استغفراللّه و اتوب اليه ، حال
چگونه بگويم ؟
حضرت فرمود: بگو من از دوستان شما و دشمن دشمنان شما هستم و دوستان دوسا دارم .
عرض كردم : همين گونه مى گويم و از آنچه گفتم و موجب ناخشنودى شما و ملائكه
گرديد توبه مى كنم .
امام عليه السلام فرمود: اكنون پاداش بخششهاى توبه بازگشت . (181)
صبر وپاداش
پارچه اى را براى امام جواد عليه السلام ازشهر ديگرى مى آورند كه از قيمت زيادى
برخوردار بود. در بين راه دزدان سر راه آمدند و پارچه ها را به سرقت بردند.
مسئول خريد پارچه حضرت را از ماجراى سرقت
اموال او آگاه كرد.
امام عليه السلام باخط خود براى او نوشت : جان و
اموال ما از بخششهاى گوارى الهى است و عاريه اى است كه به ما سپرده است . پس هر كس
بى صبرى و جزعش بر صبرش غالب شود اجرش ضايع شده است و پناه به خداوند كه
چنين شود. (182)
فصل دوازدهم : قصه هاى زندگى امام هادى عليه السلام
امام هادى عليه السلام كسى كه قدر خود نداند از شر او آسوده نباش . (183)
شومى روزگار
حسن بن مسعود گويد: خدمت امام هادى عليه السلام رسيدم در حالى كه انگشتم خراشيده است
و شانه ام با مركب سوارى تصادف كرده و آسيب ديده بود و جامه هايم را عده اى از مردم
پاره كرده بودند گفتم : اى روز! تو چه شوم هستى خداوند شر را از من بگرداند.
امام عليه السلام فرمود: اى حسن تو هم كه با ما رفت و آمد دارى گناه خود را به گردان
بى گناه مى گذارى .
حسن گويد: حيرت زده شدم و فهميدم كه خطا كرده ام . عرض كردم : اى آقاى من از خداوند
آمرزش مى خواهم .
حضرت فرمود:اى حسن ! روزگار چه گناهى دارد كه وقتى شما به سزاى
اعمال خود مى رسيد آن را شوم مى شماريد؟
گفتم : استغفراللّه ابدا، اين توبه من باشد يابن
رسول اللّه ... (184)
اعدام بدعت گذار
فارس بن حاتم مردى منحرف و بدعتگزار بود كه مردم كه را فريب مى داد و آنها را در
ديندارى خود تضعبف مى كرد. اين خبر به امام هادى عليه السلام رسيد.
جنيد گويد: امام هادى عليه السلام به من دستور داد تا فارس بن حاتم را به
قتل برسانم . مقدارى پول به من داد و فرمود: بااين پولها اسلحه اى خريدارى كن و به
نزد من بياور. من هم رفتم شمشيرى خريدم و به امام عليه السلام ارائه كردم . حضرت
فرمود: اين را برگردان و سلاح ديگرى خريدارى كن . من هم شمشير را پس دادم و بجاى
آن ساطورى را خريدارم كردم و به امام عليه السلام نشان دادم .
حضرت فرمود اين خوب است .
را برداشتم و بسوى فارس رفتم و در حالى كه بعد از نماز مغرب از مسجد بيرون مى
آمد ساطور را محكم بر سر او زدم كه افتاد و مرد و فورا ساطور را دور انداختم . مردم جمع
شدند و مرا دستگير كردند زيراكسى جز من آنجا نبود اما از آنجايى كه سلاح و چاقويى
را با من نديدند و اثرى از ساطور مشاهده نكردند مرا آزاد كردند. (185)
شكر نعمت
ابو هاشم جعفرى گويد: در تنگناى سختى از زندگى گرفتار شدم ، به حضور امام
هادى عليه السلام رفتم ، وقتى در محضر او نشستم فرمود: اى اباهاشم درباره كدام
نعمتى كه خداوند به تو داده است مى توان شكر گذار او باشى ؟
من ساكت ماندم وندانستم چه بگويم .
حضرت فرمود: خداوند ايمان را روزى تو كرد و به وسيله آن بدنت را از آتش دوزخ
مصون كرد و عافيت و سلامتى را نصيب تو گردانيد و تو را بر اطاعتش يارى نمود و به
تو قناعت بخشيد و از اينكه خوار و بى آبرو گردى حفظ كرد.
اى ابا هاشم من در آغاز اين نعمتها را به تو ياد آورى كردم چرا كه گمان بردم مى خواهى
از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده است شكايت كنى و من دستور دادم صد دينار به
تو بپردازد آن را دريافت كن . (186)
مقاومت در برابر هو سرانان
متوكل به اطرافيان خود مى گفت : محمد بن على مرا خسته و درمانده كرده است ، از مى
گسارى و همنشينى با من سرباز مى زند و من نمى توانم فرصت مناسبى بدست آورم (تا
او را به گناه آلوده سازم و نزد مردم خوار و خفيف سازم ).
آنها گفتند: اگر او نفوذناپذير است برادرش موسى هست و
اهل ساز و آواز است ، مى خورد و مى آشامد و عشقبازى مى كند.
متوكل گفت : دنبالش رويد و او را حاضر كنيد تا به جاى محمد بن على امام هادى عليه
السلام جا بزنيم و بگوييم اين همان محمد بن على است .
به او نامه نوشت و با احترام حركتش داد و بنى هاشم و سران لشكرى و مردم استقبالش
رفتند به اين شرط كه وقتى به سامره وارد شود
متوكل قطعه زمينى به او واگذارد و ساختمانى در آن بنا كند و مى فروشان و آوازه
خوانان را نزد او فرستد و به او احسان و خوشرفتارى نمايد و ساختمانى آراسته
برايش تهيه كند و در آن با او ملاقات كند.
وقتى موسى حركت كرد و به مقصد رسيد امام هادى عليه السلام بر روى
پل و صيف كه جاى ملاقات وارد شوندگان بود برخورد كرد، به وى سلام كرد و احترام
گذارد، سپس فرمود: اين مرد (متوكل ) تو را احضار كرده است تا آبرويت را ببرد و او
ارزش تو بكاهد پس مبادا نزد او اقرار كنى كه هيچگاه شراب آشاميده اى .
موسى گفت : اگر مرا به شراب دعوت كند چه كنم ؟
امام عليه السلام فرمود: ارزش خود را كم نكن ، او مى خواهد تو را رسوا كند. موسى
نپذيرفت و حضرت سخن خود را تكرار كرد اما وقتى ديد موسى مى پذيرد فرمود: اين
مجلسى است كه هرگز تو و متوكل در آن گردهم نيايد. و همين طور هم شد و ملاقاتى
صورت نگرفت تا اينكه متوكل كشته شد. (187)
كمك به بيماران
بن على گويد: من بيمار شدم و شبانه پزشكى براى معالجه ام آمد و دارويى برايم
نسخه كرد كه در شب بياشامم و تاچند روز ادامه دهم اما توان تهيه آن دارو را نداشتم .
هنوز پزشك از در آن بود وارد شد و گفت امام هادى عليه السلام باشيشه اى كه همان دارو
در آن بود وارد شد و گفت امام هادى عليه السلام به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
اين دارو را براى چند روز بگير و مصرف كن . من هم آنرا گرفتم و آشاميدم و بهبودى
يافتم . (188)
موعظه موثر امام هادى عليه السلام
متوكل خليفه ظالم عباسى بود كه از اقتدار امام هادى عليه السلام نگران بود. شخصى
نزد او رفت و درباره امام هادى عليه السلام چينى كرد كه در
منزل او اسلحه و نامه هاى حمايت شيعيان قم وجود دارد و مى خواهد بر عليه حكومت قيام كند.
وكل گروهى ترك را به منزل او فرستاد، آنها به خانه امام عليه السلام حمله كردند اما
چيزى نيافتند ومشاهده كردند كه حضرت در اتاقى كه فرش ندارد
مشغول تلاوت قرآن است . او را با خود نزد متوكل بردند و گفتند: ما چيزى رد خانه او
نيافتم و وقتى به منزل او وارد شديم مشاهده كرديم كه بطرف قبله نشسته است قرآن مى
خواند.
متوكل كه مشغول ميگسارى بود و كاسه اى از شراب در دست داشت وقتى امام عليه السلام
را مشاهده كرد او را احترام و اكرام نمود و كنار خود نشاند و كاسه شرابى را كه در دست
به او تعارف كرد.
امام عليه السلام فرمود: به خدا قسم هرگز تا به
حال شراب در گوشت و خون من وارد نشده است ، مرا از اين كار معذور بدار و
متوكل هم او را معذور داشت و گفت : شعرى براى ما بخوان .
امام عليه السلام فرمود: من شعر زيادى در حفظ ندارم .
متوكل گفت : بايد براى ما شعر بخوانى .
امام عليه السلام در حالى كه نزد او نشسته بود اشعارى به اين مضمون خواند:
بر روى قله كوهها منزل كردند و مردان مسلح از آنها پاسدارى مى كردند اما هيچيك از اينها
نتوانست جلوى مرگ آنها را بگيرد و آنان را از گزند حوادث حفظ كند.
در پايان از آن قله هاى بلند و كاخهاى مستحكم به درون قبر كشيده شدند.
ندا دهنده اى پس از دفن آنها فرياد زد كجا رفت آن زينتها، دستبندها و شكوه و
جلال ؟ كجايند آن چهره هاى پرورده نعمتها كه از روى ناز و نخوت در پس پرده هاى زيبا
خود را از مردم مخفى نگاه مى داشتند؟
عاقبت قبر آنها را رسوا ساخت و چهره هاى ناز پرورده جولانگاه كرمهاى زمين شد. مدتى
طولانى از دنيا خوردند و آشاميدند اما از آن همه خوردن ، خود خوراك حشرات زمين شدند.
متوكل كه اين اشعار تكان دهنده را از امام هادى عليه السلام شنيد بسيار متاثر شد و
گريه كرد به گونه هاى كه ريش او از اشك چشمانش تر شد و
اهل مجلس همه گريه كردند. آنگاه متوكل چهار هزار دينار به او داد و با احترام به منزلش
فرستاد.(189)
شكر خداوند
محمد بن سنان گويد: به محضر امام هادى عليه السلام رسيدم و آن حضرت فرمود: اى
محمد! براى آل فرج پيش آمدى رخ داده است ؟
عرض كردم : آرى ، عمر بن فرج (كه والى ظالم مدينه بود) وفات كرد.
حضرت بيست و چهار مرتبه الحمدللّه گفت .
عرض كردم : آقاى من اگر مى دانستم اين خبر شما را مسرور مى كند پا برهنه مى دويدم و
اين خبر را براى شما مى آوردم .
حضرت فرمود: اى محمد مگر نمى دانى او - خدايش لعنت كند - چه حرفى به پدرم محمد
بن على گفت ؟
عرض كردم : نه .
امام عليه السلام فرمود: درباره موضوعى پدرم با او سخن مى گفت كه در جواب گفت :
به گمانم تو مست هستى .
پدرم گفت : خدايا تو خود مى دانى كه من امروز براى رضاى تو روزه گرفته ام
پس طعام غارت و ذلت و اسارت را به او بچشان . به خدا سوگند چند روزى نگذشت كه
اموال و دارائيش به غارت رفت و اسير گرديد و اكنون هم مرده است - خدايش رحمت نكند -
خداوند از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد. (190)
دورى از اقوام منحرف
|