بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن
بايد دانست كه با تركيب و آفرينش انسان چهار خلط همراه است . از اين رو چهار نوع صفت
: درندگى ، حيوانى ، شيطانى ، ربانى ، در او جمع شده است . پس انسان از آن نظر كه
خشم بر او مسلط مى شود كار درندگان كه دشمنى و كينه و حمله به مردم زدن و دشنام
دادن است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه شهوت بر او مسلط مى شود كار حيوانات كه
حرص و آزمندى و شهوت بسيار و غيره است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه در وجود او
امرى ربانى است ، چنان كه خداى متعال فرموده : ((
قل الروح من اءمر ربى . )) (34) در نفس خود مدعى ربوبيت مى شود و سلطه جويى ،
برترى خواهى و انحصارطلبى و خودكامگى در همه كارها و منفرد بودن در رياست و بر
كنار بودن از رشته بردگى و فروتنى را دوست دارد، و
مايل است كه از همه دانشها آگاه شود، حتى ادعاى علم و معرفت و آگاه بودن به حقيقت اشياء
را دارد. هرگاه به او عالم بگويند و شاد و اگر
جاهل بگويند غمگين مى شود. در حالى كه احاطه داشتن به همه حقايق و مسلط شدن مقتدرانه
بر همه مردم از صفات خداوند است و انسان به آن حريص است ، و از آن نظر كه با قوه
تشخيص از حيوانات جدا مى شود با آن كه در خشم و شهوت با آنها شريك است حالت
شيطانى در او به وجود مى آيد و شرور مى شود و قدرت تشخيص خود را در پيدا كردن
راه هاى شر و چاره جوييها به كار مى برد و با مكر و فريب و نيرنگ به اهداف خود مى
رسد، و به جاى كار خير شرارت مى كند و اين خلق و خوى شيطانهاست .
در هر انسانى آميزه اى از اين چهار عنصر: ربانى ، شيطانى ، درنده خويى و حيوانى
موجود است تمام آنها در قلب گرد مى آيد و گويا در جلد انسان خوك ، سگ ، شيطان ، حكيم
گرد آمده است .
خوك ، همان شهوت است زيرا نكوهيده بودن خوك به سبب رنگ و صورتش نيست بلكه به
خاطر درندگى و حرص اوست .
سگ همان خشم است ، زيرا جانور درنده يا سگ گزنده از نظر صورت و رنگ و
شكل درنده و گزنده نيست ، بلكه به سبب روح درندگى و دشمنى و گزندگى است كه
در اوست . در باطن آدمى درندگى درنده و خشم آن و حرص خوك و شهوترانى اش جاى
گرفته است . بنابراين خوك انسان را به حرص در گناه و كار زشت فرا مى خواند و
درنده او را به وسيله خشم به ستم و آزار رساندن به ديگران مى خواند.
شيطان پيوسته شهوت ناشى از خوك صفتى و خشم ناشى از درنده خويى را در انسان
بر مى انگيزد و يكى از آنها را شيفته ديگرى مى سازد و آنچه شهوت و خشم بر حسب
طبيعت خود مى خواهند، نيكو جلوه مى دهد.
حكيم كه همان عقل آدمى است ماءموريت دارد كه نيرنگ شيطان را دفع كند و با بينش نافذ و
راءى روشن حرص او را درهم بشكند، زيرا با خشم شدت شهوت شكسته مى شود و
درندگى سگ را با مسلط ساختن خوك بر آن دفع كند و همه آنها را مغلوب سياست خود
سازد. اگر چنين كند كارها معتدل و عدالت در مملكت تن آشكار مى شود و همه به راه راست
مى روند امّا اگر نتواند آن نيروها را مغلوب سازد، آنها وى را مغلوب كرده به خدمت خود در
مى آورند. پس همواره در انديشه و به فكر پيدا كردن راه چاره است تا خوك شهوت را
سير و سگ خشم را خشنود سازد از اين رو هميشه در بندگى سگ يا خوك به سر مى برد.
حال بيشتر مردم تا وقتى كه همه كوشش آنها ارضاى شكم و شهوت و فخر فروشى بر
دشمنان باشد همين است . جاى بسى شگفتى است انسانى كه خود بت پرست است ، بت
پرستان را به خاطر عبادت سنگ نكوهش مى كند،
حال آن كه اگر پرده كنار رود و باطن خودش آشكار شود همان طور كه در خواب يا
بيدارى براى اهل كشف و شهود باطن اشيا مجسم مى شود خود را در برابر خوك شهوت
به حال سجده و ركوع و منتظر دستور او خواهد ديد و هر وقت خوك شهوت به هيجان آيد و
چيزى بخواهد بزودى سرگرم خدمتش مى شود و شى ء مورد شهوتش را حاضر مى كند؛ يا
خود را در برابر سگ گزنده و پرستش آن مى بيند و در
مقابل خواسته هاى او فرمانبردار است در حالى كه براى چاره جويى در رسيدن به
بندگى او بدقت مى انديشد و در شادمان كردن شيطان خود مى شتابد، چون شيطان است
كه خوك شهوت و سگ خشم را به هيجان مى آورد و آنها را به خدمت خود بر مى انگيزد.
بنابراين انسان با پرستش شهوت و خشم در حقيقت شيطان پرست است ، پس اگر هر بنده
اى مواظب رفتار و سخن گفتن و خاموشى گزيدن و نشست و برخاست خود باشد و با چشم
بصيرت بنگرد در صورتى كه نسبت به خود منصفانه قضاوت كند سراسر روز در
پرستش بت شهوت و خشم و غيره مى كوشد و اين ، نهايت ستم است ؛ زيرا مالك را كه
عقل انسانى است برده و ربّ را مربوب و آقا را بنده و غالب را مغلوب قرار داده است .
عقل است كه شايسته آقايى و غلبه و مسلط شدن است ، در حالى كه اين شخص
عقل را به خدمت اين سه نيرو (خشم و شهوت و شيطان ) در آورده است ، و ناگزير از
بندگى اين سه در قلب او صفاتى متراكم مى شود كه به صورت طبيعت وى در مى آيد و
دل را مى ميراند.
امّا از فرمانبردارى خوك شهوت صفت بى شرمى ، پليدى ، اسراف و سخت گيرى بر
اهل و عيال در مخارج ، رياكارى ، پرده درى ، ديوانگى ، بيهودگى ، حرص ، طمع ،
چاپلوسى ، كينه توزى ، بخل ، سرزنش ، و غيره ، به وجود مى آيد.
امّا از فرمانبردارى سگ خشم ، صفت بى باكى ، سبكسرى ، خود بزرگ بينى ،
خودستايى ، خشم ، تكبر، خودپسندى ، ريشخند، مباهات ، سبك شمردن ، كوچك شمردن مردم
، شرارت و تمايل به ظلم و غيره به وجود مى آيد.
امّا نتيجه فرمانبردارى از شيطان به سبب فرمانبردارى از خشم و شهوت است كه
حاصل آن نيرنگ و مكر و زيركى ، دروغ ، زرق ، بر هم زدن ميان ديگران ، غشّ در جنس ،
فتنه انگيزى ، دشنام دادن و غيره است . امّا اگر برعكس تمام نيروها مغلوب و به زير
فرمان صفت ربانى درآيد، دانش و حكمت و يقين و احاطه به باطن اشيا و شناخت حقيقت اشيا
در قلب مستقر مى شود و آدمى با نيروى دانش و بينش بر همه صفات زشت مسلط مى گردد،
و به سبب كمال در علم شايستگى تقدم بر مردم را پيدا مى كند، و از پرستش شهوت و
خشم بى نياز مى شود و با كنترل خوك شهوت و برگرداندن آن به مرز
اعتدال صفات ارزنده اى چون پاكدامنى ، قناعت ، آرامش ، زهد، پارسايى ، پرهيزگارى ،
شادمانى ، برخورد خوب ، شرم ، لطافت طبع ، همراهى و مساعدت و نظاير آنها در قلب
مستقر مى شود، و با كنترل نيروى خشم و مغلوب ساختن آن و برگرداندنش به اندازه اى
كه لازم است ، صفت شجاعت و بخشندگى و بزرگوارى و
كنترل نفس ، شكيبايى ، بردبارى ، تحمل ، گذشت ، پايدارى ، نجابت ، شهامت ، وقار و
غيره ، در قلب جاى مى گيرد.
بنابراين قلب در حكم آينه اى است كه اين امور مؤ ثر در آن پيرامونش را گرفته اند و
اين آثار پياپى به دل مى رسد، امّا آثار ستوده اى كه ياد كرده ايم بر روشنى و تابش
و نور دل مى افزايد تا تجلى ذات حق در آن بتابد و آن حقيقتى كه از دين مورد نظر است
در آن كشف شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين قلب اشاره فرموده
است : ((هرگاه خدا خير بنده اش را بخواهد قلب او را پند دهنده اش قرار مى دهد))
(35) و نيز با اين گفتار: ((هر كه در قلب خود پند دهنده اى داشته باشد از سوى خدا
بر او نگهبانى گماشته شود)) (36) و همين
دل است كه ياد خدا در آن مستقر مى شود. خداى
متعال مى فرمايد: (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (37)
امّا صفات نكوهيده همانند دودى تيره و سياه بر آينه
دل مى نشينند، و پيوسته بر روى آن متراكم مى شوند تا آن كه قلب به سياهى و
تاريكى مى گرايد و بكلى از خداى متعال در حجاب مى ماند و آن حالت مهر خوردن و
زنگار گرفتن قلب است . خداى متعال مى فرمايد: (( كلا
بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون . )) (38) و نيز فرمود: (( ان لو نشاء
اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون . )) (39) بنابراين خداوند
نشنيدن حقايق را كه از مهر نهادن بر دلها ناشى مى شود به گناه ارتباط داده چنان كه
شنيدن را به تقوا مرتبط ساخته ، آن جا كه فرموده است : (( و اتقواللّه و اسمعوا
(40) : فاتقواللّه و اطيعون ، (41) و اتقواللّه و يعلمكم اللّه . )) (42) زمانى
كه گناهان متراكم شوند بر دل مهر نهاده مى شود و در اين وقت آدمى كور باطن مى گردد
و از دريافت حق و درك مصلحت دين ناتوان مى ماند؛ كار آخرت را سبك مى شمارد و به كار
دنيا اهميت مى دهد و كوشش خود را بدان منحصر مى سازد؛ و هرگاه امور مربوط به آخرت و
خطرهاى آن به گوشش برسد از يك گوش وارد و از گوش ديگر خارج مى شود، و در
دل نمى ماند و او را به توبه و جبران گذشته تحريك نمى كند. آنان كسانى هستند كه
((از آخرت نااميد شده اند چنان كه كافران خفته در گورها نااميد هستند)) معناى سياه شدن
دل چنان كه قرآن و سنت از آن سخن گفته اند همين است )).
مى گويم : زراره از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((در
دل هر بنده اى نقطه اى سفيد است و اگر گناهى مرتكب شود در آن نقطه نقطه اى سياه
پديد مى آيد. پس اگر توبه سياهى مى رود و اگر به گناه ادامه دهد آن سياهى زياد مى
شود تا آنجا كه سفيدى را مى پوشاند و هرگاه سفيدى را پوشاند صاحب آن
دل هرگز به خير و صلاح بر نمى گردد و معناى گفتار خداى
متعال همين است : ((بلكه تاريكى ستم و بدكاريهاى آنان بر دلهايشان چيره شده است
)).(43)
از امام باقر عليه السّلام روايت شده : ((همانا دلها سه نوعند:
دل وارونه كه هيچ خيرى را حفظ نمى كند و آن
دل كافر است ؛ دلى كه در آن نقطه اى سياه است و خير و شرّ در آن مى جنگند و هر كدام در
آن پديد آمد به وسيله آن بر دل چيره مى شود؛ دلى كه باز است و در آن چراغهاى
تابانى است و نورش تا روز قيامت خاموش نمى شود و آن
دل مؤ من است )).(44)
همانا امام عليه السّلام فرموده نور آن دل تا روز قيامت خاموش نمى شود، براى اين كه
قلب در اين معنى با نابودى بدن نابود نمى شود.
غزالى مى گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه
دل مؤ من صاف است و چراغى در آن مى درخشد و
دل كافر سياه و وارونه است . (45) بنابراين ، فرمانبردارى خداى
متعال و مخالفت با شهوتها دل را جلا مى دهد و نافرمانى خدا و گناه ،
دل را سياه مى كند، پس هر كس به گناهان روى بياورد دلش سياه شود و هر كس در پى
گناه ، حسنه اى انجام دهد و اثر گناه را از بين ببرد دلش تاريك نشود ولى از نورش
كاسته شود، مانند آينه اى كه انسان بر روى آن نفس بكشد سپس دست بكشد، دوباره نفس
بكشد و دست بكشد كه تيره شدن آن قطعى است ، خداى
متعال مى فرمايد: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون .
)) (46) پس خداوند خبر داده كه روشنايى و بينايى
دل به وسيله ذكر حاصل مى شود و جز تقوا پيشگان كسى توان آن را ندارد. بنابراين
تقوا باب ذكر خداست و ذكر باب كشف و بر طرف شدن پرده و كشف باب رستگارى
بزرگ است و آن رسيدن به لقاء اللّه است .
توضيح مثال قلب نسبت به دانشها
بدان كه قلب يعنى همان لطيفه ربانى كه تمام اعضاى فرمانبردار و كارگزار را
تدبير مى كند. جايگاه دانش است . اين لطيفه نسبت به حقايق معلوم همانند آينه نسبت به
صورت اشياى رنگ دار است . پس همان طور كه براى جسم رنگ دار صورتى است و عكس
آن صورت در آينه مى افتد و در آن متجلى مى شود براى هر دانسته اى حقيقتى است و آن
حقيقت صورتى دارد كه در آينه دل مى افتد و در آن روشن مى شود؛ و همان طور كه در مورد
آينه سه عنصر موجود است : آينه ، صورت اشيا، عكس
حاصل در آينه ، در مورد دل نيز سه چيز موجود است : قلب ، حقيقت اشياء، به وجود آمدن خود
حقايق در دل و حضور در آن .
بنابراين ، عالم (دانا) همان دلى است كه تصوير حقايق اشيا در آن وارد مى شود، معلوم
(دانسته ) همان حقايق اشيا است و علم (دانش ) عبارت است از پديد آمدن دانشها در
دل مانند پديد آمدن تصوير در آينه . پس همان طور كه در آينه پنج چيز مانع نقش بستن
صورت مى شود: اول ناقص بودن شكل آينه ، يعنى جوهر آهن را پيش از مدور و صورت
بندى و صيقلى شدن در نظر بگيريد؛ دوم شكل آينه
كامل است ولى رويش را زنگار گرفته است ؛ سوم ، آينه در برابر صورت نيست ؛ چهارم
، ميان آينه و صورت مانعى وجود دارد، پنجم آن سمتى كه مى خواهيم صورت را ببينيم بر
ما مجهول است و نمى توانيم صورت و جهت آن را در
مقابل آينه قرار دهيم ، دل نيز آينه اى است كه آمادگى دارد واقعيت همه اشيا را متجلى سازد
و خالى بودن دل از دانشها به سبب اين مواضع پنجگانه است .
1-كاستى در خود دل ؛ مانند دل كودك چرا كه بر اثر كاستى ، دانشها در آن جلوه نمى
كند.
2-تيرگى گناهان و خباثتى كه از شهوترانى زياد
حاصل و بر روى دل متراكم مى شود، زيرا گناهان صفا و روشنى
دل را از بين مى برد و به نسبت تراكم تاريكى مانع از ظهور حق در آن مى شوند. گفتار
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به اين مطلب اشاره دارد: ((كسى كه به گناهى نزديك
شود قسمتى از عقلش از او جدا مى شود و هرگز باز نمى گردد.))(47) يعنى در دلش
تيرگى پديد مى آيد كه اثرش هرگز برطرف نمى شود، زيرا نهايت كارى كه از او
ساخته است اين است كه در پس گناه كار نيكى انجام دهد كه اثر آن را بر طرف سازد.
پس اگر كار نيكى انجام دهد در صورتى كه پيش از آن گناهى نكرده باشد ناگزير
روشنايى قلب زياد مى شود امّا چون پيش از ثواب گناه مرتكب شده ثواب بى فايده
است و قلب به حالت قبل از گناه بر نمى گردد و نورى بر آن افزوده نمى شود و اين
زبانى آشكار و نقصانى مسلم است ، و آينه اى كه چركين مى شود سپس چرك آن با ابزار
جلا و صيقل داده مى شود مانند آينه اى نيست كه هرگز چركين نشده و براى جلاى بيشتر
صيقل داده مى شود بى آن كه قبلا چركين شده باشد، بنابراين روى آوردن به بندگى
خدا و روى گرداندن از شهوتها قلب را جلا مى دهد و آن را صاف مى كند از آن رو خداى
متعال مى فرمايد: (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. )) (48) و پيامبر صلّى
اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس عمل كند به آنچه مى داند خدا دانش آنچه نمى داند به او
مى دهد.))(49)
3-اين كه از راه رسيدن به حقيقت مطلوب منحرف شده باشد، زيرا
دل شخص فرمانبردار درستكار اگر چه صاف است تابش حق در آن ظاهر نمى شود، زيرا
طالب حق نيست و آينه دل خود را در راستاى مطلوب قرار نمى دهد، بلكه چه بسا تمام
كوشش خود را متوجه عبادات بدنى يا فراهم آوردن اسباب زندگى مى سازد و فكر خود را
صرف دقت در بارگاه ربوبى و حقايق پنهان الهى نمى كند. بنابراين جز همان آفتهاى
اعمال دقيق كه به آن مى انديشد و عيبهاى پنهان نفس يا مصلحتهاى زندگى ، چيز ديگرى
بر او كشف نمى شود و هرگاه مقيد ساختن همت و تلاش به
اعمال و تفصيل عبادات ، مانع از كشف جلوه حق شود پس در مقايسه چگونه ممكن است كسى كه
كوشش خود را صرف شهوتهاى دنيوى و لذتها و دلبستگيهاى آن مى كند اعمالش مانع از
كشف حقيقت نشود؟!
4-حجاب و مانع است . انسان فرمانبردارى كه مغلوب شهوتهاى خويش است آنگاه كه خود
را مهياى انديشيدن در حقيقتى كند آن حقيقت بر او كشف نمى شود چون بر اساس اعتقاد پيشين
خود از آغاز جوانى به صورت تقليد و قبول از روى حسن ظن از آن حقيقت ممنوع شده ، و
حسن ظن ميان او و حقيقت واقعى مانع مى شود و نمى گذارد خلاف آنچه به تقليد دريافت
كرده در دلش ظاهر شود. اين نيز حجابى بزرگ است كه بيشتر متكلمان و متعصبان در
مذهبها بلكه بيشتر درستكارانى كه در باطن آسمانها و زمين مى انديشند از آن محجوب مانده
اند زيرا آنان بر اساس اعتقادهاى تقليدى كه در نفوس آنها به جمود گراييده و در
دلهايشان رسوخ كرده است و ميان آنها و درك حقايق حجاب شده است ، محجوب مى باشند.
5-جهل به آن سمتى است كه آگاهى بر مقصود در آن واقع مى شود، زيرا بر خواستار
دانش تحصيل علم به مجهول ممكن نيست ، جز با يادآورى علومى كه مناسب با مطلوب اوست ؛
به طورى كه هرگاه آنها را به ياد بياورد و در نفس خويش مرتب سازد، به ترتيب ويژه
اى كه دانشمندان آن را معتبر مى دانند. در اين صورت از جهت مقصود آگاه مى شود و حقيقت
مقصود در دلش مى تابد؛ زيرا دانشهاى مطلوبى كه فطرى نيستند، جز با
توسل به دانشهاى به دست آمده كسب نمى شوند. بلكه هر دانشى از دو دانش قبلى كه با
هم تركيب مى يابند و به صورت مخصوصى به هم مى پيوندند
حاصل مى شود و علم سوم از آن دو به دست مى آيد. همانند به دست آمدن فرزند از ازدواج
نر و ماده و آن در صورتى است كه ميان آن دو پيوند خاصى روى دهد. هر دانشى نيز چنين
است ، يعنى دو ريشه مخصوصى دارد و ميان آن دو راهى براى پيوند وجود دارد كه علم
مورد نظر از آن حاصل مى شود.
بنابراين ناآگاهى از اين اصول و چگونگى پيوندشان مانع از كسب علم و آگاهى است .
مثال آن همان جهل به سمتى است كه صورت در آن قرار دارد، بلكه مثالش آن است كه
انسان بخواهد پشت سر خود را با آينه ببيند؛ هرگاه آينه را در برابر صورتش قرار دد
پشت سر در آن ظاهر نمى شود و اگر آينه را روبروى قفاى خود قرار دهد آينه از چشمش
منحرف مى شود، در اين صورت نه آيه را مى بيند نه پشت سر را. پس به آينه ديگرى
نيازمند است كه در پشت سر قرار دهد آينه اول را در
مقابل آن به گونه اى قرار دهد كه آن را ببيند و فاصله مناسبى را ميان دو آينه بايد
رعايت كند تا صورت قفا در آينه مقابل قفا بيفتد سپس صورت اين آينه در آينه ديگرى
كه در برابر چشم است بيفتد؛ آنگاه چشم صورت قفا را درك مى كند. كسب علوم نيز راه هاى
شگفت آورى دارد كه در آن انحرافها و تعبيرهايى است و از آنچه در
مثال آينه ياد كرديم شگفت آورتر است ؛ و در روى زمين كم است كسى كه به چگونگى چاره
جويى اين انحراف ها كاملا آشنا باشد اين است عواملى كه دلها را از شناخت حقيقت امور باز
مى دارد وگرنه هر دلى بر اساس فطرت ، شايسته شناخت حقايق است ، چون
دل موجودى شريف و ربانى است و از ديگر جواهر موجود در جهان با اين ويژگى و
شرافت جدا مى شود. خداى متعال در گفتار خود به همين نكته اشاره مى كند: (( انا عرضنا
الامانة على السموات و الارض و الجبال فاءبين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان .
)) (50) آيه اشاره مى كند به اين كه انسان خصوصيتى دارد كه با آن از آسمان ها و
زمين و كوه ها ممتاز مى شود و به وسيله آن خاصيت توان برداشتن امانت خداى
متعال را دارد و آن شناخت خدا و توحيد است و دل هر انسانى در
اصل آمادگى و توان حمل امانت را دارد، ليكن اسباب و عواملى كه ياد كرديم آن را از قيام
به مسؤ وليت و رسيدن به حقيقت آنها باز مى دارد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله
فرموده : ((هر نوزادى به فطرت (توحيد) زاده مى شود، جز اين كه پدر و مادرش را او
يهودى ، نصرانى ، مجوسى بار مى آورند)) (51) و گفتار آن حضرت : ((اگر
شيطانها پيرامون دل آدميان نمى گشتند البته آنان به ملكوت آسمانها مى نگريستند))
(52) اشاره به برخى عوامل است كه ميان دل و باطن اشيا مانع مى شود. به همين مطلب
اشاره دارد آنچه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه ((سؤ
ال شد از رسول خدا: خدا كجاست در زمين است يا در آسمان ؟ فرمود: در
دل بندگان مؤ منش )).(53) در حديث است : ((خداى
متعال فرمود: زمين و آسمان من گنجايش مرا ندارد ولى قلب بنده مؤ من من كه نرم و
نگهدارنده حقايق است گنجايش مرا دارد))؛ (54) و در حديث است كه ((به پيامبر صلّى
اللّه عليه و آله گفته شد: بهترين مردم كيست ؟ فرمود: هر مؤ منى كه دلش مخموم باشد،
عرض شد: مخموم بودن دل به چه معناست ؟ فرمود:
دل پرهيزگار و پاك كه در آن غشّ، ستم ، مكر، كينه و حسد نباشد)). (55) لذا على
عليه السّلام (56) فرمود: دلم پروردگارم را ديد. در اين صورت به وسيله تقوا
حجاب برداشته مى شود و هر كس حجاب ميان او و پروردگارش برداشته شود، صورت
ملك و ملكوت در قلبش تجلى مى كند. پس بهشتى را مى بيند كه پهناى قسمتى از آن مانند
پهناى آسمانها و زمين است ، امّا همه بهشت وسعتش بيش از آسمانها و زمين است زيرا آسمانها
و زمين عالم غيب و شهود است ، اين عالم اگر چه پيرامونش وسيع و دور از هم است ، ولى
متناهى است . امّا عالم ملكوت كه همان اسرار پنهان از ديدگان و مخصوص به درك
بصيرتهاست برايش نهايتى نيست . آرى آن اندازه كه از عالم ملكوت به
دل مى تابد متناهى است ، ليكن خود عالم ملكوت و نسبت به علم خداى
متعال درباره آن نهايتى ندارد. مجموعه عالم ملك و ملكوت هرگاه در آن واحد در نظر
گرفته شود حضرت ربوبيت نام دارد، زيرا حضرت ربوبيت به همه موجودات احاطه
دارد، چون جز خداى متعال چيزى عالم وجود نيست و (حقيقت وجود يكى است ) و
افعال و مملكت بندگان خدا از افعال او به شمار مى روند، و در نزد گروهى آنچه از
حضرت ربوبى به دل مى تابد عينا همان بهشت است ، و در نزد
اهل حق همان تابش در دل سبب استحقاق بهشت مى شود و وسعت قلمرو
اهل حق در بهشت بر حسب وسعت معرفت و اندازه تجلى ذات حق و صفات و
افعال او در دل آنهاست و تنها هدف از عبادات و كار همه اعضا صاف شدن
دل و تزكيه و جلاى آن است ، پس رستگار شد هر كه
دل را تزكيه كرد. و مقصود از تزكيه دل پديد آمدن انوار ايمان در
دل است ، يعنى تابش نور معرفت خدا و مقصود خداوند از گفتار خود، همين است كه فرموده :
(( فمن يرد اللّه ان يهديه يشرح صدره للا سلام . )) (57) و نيز (( افمن شرح
اللّه صدره للا سلام فهو على نور من ربه . )) (58)
اين تجلى و اين ايمان سه مرحله دارد: مرحله اول ايمان عوام است كه تنها، ايمان تقليدى
است . مرحله دوم ايمان متكلمان است كه آميخته با نوعى
استدلال است و از لحاظ درجه به ايمان عوام نزديك است . مرحله سوم ايمان عارفان است
كه شهود با نور يقين است . با يك مثال اين مراحل برايتان روشن مى شود: اين كه تصديق
مى كنيد زيد در خانه است سه مرحله دارد:
1-كسى آن را به شما خبر مى دهد كه او را دروغگويى نمى دانيد و متهم به گزافه
گويى نيست در اين صورت تنها با شنيدن خبر دلتان آرام مى گيرد و به صحت آن مطمئن
مى شويد اين همان ايمان تقليدى است . ايمان عوام چنين است ، زيرا اينان وقتى به سن
تشخيص (خوب و بد) رسيده اند از پدران و مادرانشان وجود خدا و علم و اراده و قدرت خدا و
ديگر صفاتش و بعثت پيامبر و بر حق بودن او و هر چه آورده ، شنيده اند و همان طور كه
شنيده اند پذيرفته و بر آن پايدار مانده و اطمينان پيدا كرده اند و خلاف گفته هاى آنان
به دلشان خطور نكرده چون به پدران و مادران و معلمانشان حسن ظن داشته اند. اين ايمان
سبب نجات در آخرت است . دارندگان اين ايمان نخستين درجات اصحاب اليمين را دارند و
جزء مقربان نيستند چون كشف و بينش ندارند و سينه شان به نور يقين گشاده نشده است ؛
زيرا در آنچه انسان از يك فرد يا افراد در امور اعتقادى مى شنود امكان اشتباه مى رود
دل يهود و نصارا نيز به آنچه از پدر و مادرهايشان شنيده اند مطمئن است ، جز اين كه به
اعتقاد خطاى آنها معتقد شده اند چون پدر مادرها عقايد اشتباه را به فرزندانشان القا كرده
اند و مسلمانان به حق معتقدند نه آن كه آگاهى داشته باشند بر دين بلكه كلمه حق به
آنها القا شده است .
2-درجه دوم اين كه سخن و صداى زيد را در خانه از پشت ديوار بشنويد و به اين وسيله
استدلال كنيد كه زيد در خانه است . اين تصديق و ايمان و يقين به بودن زيد در خانه
قوى تر از صرف شنيدن خبر (مرحله اول ) است ، زيرا وقتى به شما بگويند كه زيد در
خانه است سپس صدايش را بشنويد بر يقين شما افزوده مى شود، چون صدا دلالت بر
شكل و صورت مشخص مى كند در نزد كسى كه صدا را مى شنود، در حالى كه صورت را
ديده باشد، پس قلبش حكم مى كند كه اين صدا صداى آن شخص است ، اين ايمان با
دليل همراه است . در عين حال احتمال خطا نيز در آن مى رود، چون گاهى صداى افراد به هم
شبيه است (ممكن است صدايى شبيه به صداى زيد باشد) و گاه ممكن است كسى خود را
به زحمت اندازد و صداى زيد را تقليد كند. امّا اين
احتمال كمتر به دل شنونده خطور مى كند چون جاى متهم ساختن افراد نيست و هدفى در اين
تقليد فرض نمى شود.
3- مرحله سوم آن است كه وارد خانه شوى و با چشمت او را ببينى ، اين شناخت شناخت حقيقى
و شهود يقينى است . اين شناخت شبيه شناخت مقربان و صديقان است ، چون ايمان آنها بر
اساس مشاهده است . در نتيجه ايمان عوام و متكلمان نيز در ايمان آنان موجود و نهفته است .
بنابراين به علت داشتن درجه اى كه با وجود آن درجه (شهود يقينى ) امكان اشتباه
محال است ، نسبت به گروه اول و دوم امتياز بيشترى دارند. گروه سوم خود از لحاظ ميزان
دانش و درجات كشف با يكديگر متفاوتند. مثال براى درجات اين است كه زيد را در خانه از
نزديك و در صحن خانه در هنگام تابش خورشيد ببينى در نتيجه ادراكت نسبت به او
كامل مى شود، نوع ديگر آن كه او را در خانه يا از دور يا در شب هنگام ادراك كنى و
صورتش برايت مجسم شود به گونه اى كه يقين كنى خود اوست ولى ريزه كاريهاى
صورتش به طور دقيق در نفست مجسم نشود، نظير اين تفاوتهاى ادراكى در مشاهده امور
الهى و معنوى نيز وجود دارد، امّا اندازه دانشها به اين است كه يك بازديد كننده در خانه
زيد عمرو، و بكر و ديگران را نيز مى بيند، ولى بازديد كننده ديگر جز زيد را نمى
بيند. بنابراين شناخت شخص اول ناگزير با زيادى دانسته هايش زياد مى شود.
حال قلب نسبت به علوم نيز چنين است .
|