5. حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليه السلام به فرمان امام حسين
عليه السلام به استقبال قزوينى مى روند.
مرحوم عراقى در دارالسلام ، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزوينى را چنين
نقل كرده است :
مى فرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده و
ترك نكرده ام ، مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع
آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بى راه رفته ام و در شب
آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بده ام و در ورود آنجا هم غالبا
منزل درست معينى نداشته ام ، بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در
توابع آن ، منزل نمودم ، چون بضاعتى نداشتم و متمكن از مخارج و كرايه
منزل نبوده ام .
اتفاقا روزى به اراده كربلا بيرون رفتم ، چون به بلندى وادى السلام رسيدم جمعى از
اعزه واعيان را ديدم كه از براى مشايعت آقا زاده اى بيرون آمده اند، پس او را با
كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاى سفر در گوش او خواندند و قدرى با او همراه
شدند، پس وداع كردند و اذان در عقب و ساير آداب و آقايى را با او به جا آوردند و او هم
با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد.
چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ،
ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمده ام مى روم ، لكن بعد از اين
اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد مى روم والا نمى روم و آنكه تا به
حال رفته ام كفايت مى كند! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كه
ديگر به طريق مذلت نروم ، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگر
رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت دارى كه ما هم با تو
بياييم ؟ گفتم من اراده ندارم ، زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم پياده هم نمى روم .
گفتند كه تو هميشه پياده مى رفتى . گفتم : ديگر نمى روم . گفتند: اين دفعه را كه ما
اراده پياده رفتن داريم برو، كه ما هم از راه باز نمانيم ، بعد را خود مى دانى .
بالاخره ، پس از اصرار و انكار، رفتند و از براى توشه راه خريدارى كردند و مرا با
اصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداى
آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراى شور
بخوابيم و شب را به كربلا برسيم . پس با همراهان ، كه دو نفر بودند، چون شب
زيارتى بود و از زوار كسى نبود و چونكه اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم
بود و خانوارى هم در كاروانسرا نبود كسى نمى ماند. به علاوه آنكه ، كاروانسرا مردم را
برهنه مى كردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد مى شدند و استعدادى نداشتند، از
خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور مى كردند. ما بعد از ورود چون
اسباب قابلى نداشتيم در داخله طويله صفه بزرگ مسقفى بود و در آن
منزل كرديم و پس از صرف غذا بخوابيم .
اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براى وضو بيرون آمدم و
بعد از مقدمات وضو، بر صفه اى كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن
صفه رو به كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم . در اثناى وضو كه
مشغول مسح پا بودم شخصى را ديدم كه در زى لباس اعراب ، پياده از درب كاروانسرا
داخل گرديد، وى با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان كردم كه او از اعراب بيابان است و
اراده آن كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون قابلى با خود نداشتم چندان خوفى نكردم و
مسح پا را تمام نمودم .
چون نزديك آمد، متوجه من گرديد گفت :
- ملا عبدالحميد قزوينى تو هستى ؟
چون بدون سابقه آشنايى نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم : آرى منم آن كه گويى .
گفت : تويى كه مى گفتى كه من به اين ذلت و خوارى ديگر به كربلا نمى روم ، مگر
آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدرى
تاءمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا مى دانست ، باز در جواب گفتم : آرى .
گفت : اينك آماده شو كه مولاى تو ابوالفضل
العباس عليه السلام و آقاى تو على بن الحسين به
استقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانى و به اعتبارات بى اعتبار دنيا افسرده و مهموم
نگردى . چون اين سخن شنيدم ، متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه مى
گويد؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، كه شنيده و در كتب
اخبار و مصيبت ديده بوديم ، با آلات و اسلحه حرب - حضرت
ابوالفضل عليه السلام در جلو و على اكبر عليه السلام از
دنبال - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم ، بى اختيار
خود را از بالاى آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاى اسبهاى ايشان انداخته
بوسيدم و به دور اسبهاى ايشان گرديدم و زانو و ركاب پايشان را بوسيدم .
بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا راهم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايم
كه به خدمت دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر
بالين يكى از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم :
ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس عليه السلام و على اكبر عليه السلام با
استقبال آمده اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.
ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت : آخوند چه مى گويى ، مزاح و شوخى مى كنى ؟!
گفتم : نه والله ، راست مى گويم ، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت و
اصرار را از من ديد دانست كه چيزى هست . برخاست و به زودى دويد. چون رفتيم كسى را
نديديم ، واز كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را، كه هموار و راه آن تا مسافت
بسيار ديده مى شود، مشاهده كرديم و اثرى يا غبارى از ان پياده و دو سوار نديديم . پس
تاءسف و متحير برگرديديم ، از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم
بر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم ، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و
اگر عذر شرعى عارض شود تدارك و قضا كنم ، والى الآن ترك نشده و مادام الحياة هم
ترك نخواهد شد، ان شاء الله تعالى . (281)
6. ناگاه دستى پيدا شد و او را از غرق شدن نجات داد!
يكى از علماى موثق اصفهان نقل نمود:
شخصى از خانواده سيادت و علم بود و در اصفهان در رودخانه غرق شده واز همه جا
ماءيوس ، توسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام پيدا كرد. ناگاه دستى پيدا شد و
او را از آب عبور داد تا به خشكى رسيد. (282)
7. شفاى فلج
عالم جليل القدر شيخ حسن ، فرزند علامه شيخ محسن ، از نوادگان صاحب جواهر قدس
سره از حاج منشيد بن سلمان ، از اهل فلاحه كه شخصى عارف و بصير و مورد اعتماد
بوده و خود اين كرامت را مشاهده كرده بود، نقل مى كند كه گفت :
مردى از طايفه براجعه در خرمشهر، به نام مخيلف ، مرضى در پا دچار
شد كه همه پاهايش را فرا گرفت و آنها را از حركت انداخت . سه
سال بدين ترتيب گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده مى كردند كه در بازار و
مجالس سوگوارى سيدالشهدا عليه السلام در حاليكه خود را بر روى دست و پاهايش مى
كشيد و از مردم در راه رفتن كمك مى گرفت در رفت و آمد بود.
شيخ خرعل كعبى در خرمشهر حسينيه اى داشت كه دهه
اول محرم در آن مجلس عزادارى برپا مى ساخت بسيارى از جمله زنان ، كه در طبقه بالاى
حسينيه مى نشستند، در آنجا حضور يافتند. در منطقه رسم چنين بود كه چون شخصى
مديحه خوان در نوحه خود به ذكر شهادت مى رسيد،
اهل مجلس به پا مى خواستند و با لهجه هاى مختلف به سر و سينه مى زدند. مخليف در اين
مجلس شركت مى جست و چون نمى توانست پاهاى خود را جمع كند در پاى منبر مى نشست .
در روز هفتم محرم ، كه رسم بود مصيبت حضرت
ابوالفضل عليه السلام خوانده شود، زمانى كه خطيب به ذكر سوگوارى قمر بنى
هاشم عليه السلام پرداخت حضار، از مرد و زن ، برخاستند و به شيوه
معمول بگرمى به عزادارى پرداختند. در آن حال ، ناگهان مخيلف را هم مشاهده كردند كه
بر روى پا ايستاده و بر سر و رو مى زند و چنين نوحه مى خواند: منم مخيلف كه عباس
مرا بر سر پا داشت .
مردم كه اين معجزه حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمودند، بر او هجوم آورده او را
در آغوش گرفتند و بوسيدند و لباسهايش را هم براى تبرك پاره كردند. شيخ
خزعل كه چنين ديد به خدمتكارش دستور داد او را از ميان مردم خارج كرده به يكى از
اطاقهاى مجاور برند.
آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پر غوغاتر گشت و گريه و فرياد و فغان از زن و
مرد شهر را به لرزه در آورد. ملا عبد الكريم خطيب از
اهل منبر خرمشهر، برايم تعريف كرد كه شيخ
خزعل هر روزه براى خصار مجلس طعامى فراهم مى ساخت و آن روز، به سبب گريه و
سوگوارى مردم تا ساعت 9 افتادن سفره غذا به تاءخير افتاد.
از مخليف سؤ ال شد كه قضيه چگونه اتفاق افتاد؟ گفت : آن هنگام كه مردم براى عزاى
عباس عليه السلام بر سر و صورت مى زدند، من در حاليكه پاى منبر بودم به خوابى
كوتاه رفتم . در خواب ، مردمى نيكو و بلند قامت ، و سوار بر اسبى سپيد و درشت
هيكل را در مجلس ديدم كه به من فرمود:
مخيلف ، چرا در عزاى حضرت عباس عليه السلام بر سر و صورت نمى زنى ؟ گفتم : اى
آقاى من ، در اين حال توانايى ندارم .
فرمود: برخيز بر سر صورت بزن !
گفتم : مولايم نمى توانم برخيزم .
فرمود: برخيز بر سر صورت بزن !
گفتم : سرورم دستت را به من بده تا برخيزم .
فرمود: من دست ندارم .
گفتم : چگونه برخيزم ؟
فرمود: ركاب اسب را بگير و برخيز. من ركاب را گرفتم و اسب وى جهشى كرد و مرا از
پاى منبر خارج نمود و سپس از من غايب شد و من ديدم كه سلامت خود را باز يافته ام .
(283)
8.شفاى درد بى درمان
من در اوايل ذى القعده سال 1351 هجرى قمرى ازدواج كردم و بعد از گذشت يك هفته ، به
زكام و تب گرفتار شدم . براى معالجه نزد اطباى نجف رفتم ، اما اقدامات آنان سودمند
واقع نشد و بيمارى شدت گرفت . در اول جمادى الاولى
سال 1353 هجرى قمرى به كوفه رفتم تا ماه رجب آنجا ماندم ، در حاليكه هنوز تب
قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولى گشته و قادر به ايستادن نبودم . سپس به نجف
بازگشتم و تا ذى القعده آن سال بدون مراجعه به طبيب در آنجا به سر بردم ، زيرا مى
دانستم كه مداواى ايشان مؤ ثر واقع نمى شود.
در ذى الحجه همان سال ، دكتر مشهور نجف ، محمد زكى اباظه ، كه قبلا نيز نزد او معالجه
كرده بودم ، با دكتر محمد تقى جهان و دو طبيب ديگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداوا
كنند، اما بيمارى به حدى رسيده بود كه متفقا اعلام داشتند مرض غير
قابل بهبود است و سرانجام تا يك ماه ديگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت .
محرم سال 1354 هجرى قمرى فرا رسيد و پدرم براى اقامه عزاى سيدالشهداء عليه
السلام عازم قريه اى كه شاهزاده قاسم ، فرزند حضرت امام موسى كاظم عليه السلام ،
در انجا مدفن بود گشت و فقط مادرم ، كه دائما در
حال گريه بود، نزدم ماند و به پرستارى از من پرداخت . شب هفتم ماه ، مردى با هيبت را
در خواب ديدم كه داراى سيماى نورانى و دلفريب بود و شباهت بسيارى به سيد مهدى
رشتى داشت . وى از حال پدرم پرسيد، گفتم كه به قاسم آباد رفته است .
فرمود: پس چه كسى در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزادراى خواهد نمود؟
و آن شب پنجشنبه بود، سپس فرمود: پس تو بيا نوحه بخوان و عزادارى را برپا دار.
سپس از مقابلم در گذشت و بعد از اندكى مجددا نزدم آمد و گفت : فرزندم سيد سعيد به
كربلا رفته است تا براى اداى نذرى كه كرده است مجلس مصيبتى براى مصائب
ابوالفضل عليه السلام بپا دارد، تو هم به كربلا برو و مصيبت عباس را بخوان ، و
سپس از من پنهان شد.
صبح كه فرا رسيد مادرم بر آن شد كه مرا به حرم حضرت عباس عليه السلام در
كربلا ببرد. اما هر كس از اين تصميم او آگاه شد، به خاطر ضعف بسيارى كه در من بود
به حدى قادر به نشستن در وسيله نقليه نبودم ، او را از اين كار باز مى داشت . لذا با
وجود اصرار مادرم سفر به كربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت ، يكى از
خويشان كه چنين ديد گفت : مرا بر تخت روانى بگذارند و بدينگونه ، حركت دهند. اين امر
انجام شد و مرا در ان حالت به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام بردند و در كنار
ضريح به خواب رفتم .
شب سيزدهم محرم در حالت اغما بودم كه سيد مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم كه سعيد
چشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدى ؟
حال كه روز هفتم حضور نيافتى به جاى آن امروز كه روز سيزدهم ، و روز دفن عباس است
، برخيز و مصيبت حضرت عباس عليه السلام را بخوان . سپس از مقابلم ناپديد شد، و
چندى بعد، مجددا نزد من آمد و مرا به مصيبت خوانى فرا خواند.
براى بار سوم دست روى كتف راستم ، كه بر آن مى خوابيدم ، گذشت و فرمود: تا كى
در خواب ؟! برخيز و مصيبتم را ذكر كن ! من درحاليكه هيبت او سراپاى وجودم را به لرزه
افكنده بود بپا خواستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمين افتادم ، و اين امر را هر
كس كه در حرم مطهر بود مشاهده نمود.
پس از مدتى ، در حاليكه عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم ولى ديگر هيچ
آثارى از ضعف و بيمارى در بدنم به چشم نمى خورد، و اين امر در شب سيزدهم محرم
الحرام سال 1354 هجرى قمرى 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد. مردم كه چنين ديدند
از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تكبير و
تهليل نموده و لباسم را پاره كردند. ماءموران حرم آمدند و مرا به يكى از حجره هاى
صحن ، كه مقابل حرم بود، بردند و من تا صبح در آنجا به سر مى بردم .
چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلامت
كامل ، در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذكر مصائب
ابوالفضل عليه السلام نمودم .
به سبب اين كرامت ، سيد سعيد كتابى بالغ بر 400 صفحه در
احوال حضرت ابوالفضل عليه السلام نگاشت كه براى نگارش آن تلاش بسيار كرد و
در جمع و تبويب آن شبهاى فراوانى را به صبح رساند. خداوند به او پاداشى
جزيل دهد. (284)
9. سلام بر تو اى خادم عباس عليه السلام !
مؤ لف كتاب الوقايع (صفحه 36) از آية الله العظمى حاج ميرزا حسن شيرازى (متوفى
سنه 1312ق ) نقل كرده كه فرمود:
من از سامراء براى زيارت حسين بن على عليه السلام رهسپار شدم در بين راه به
منزل يك نفر رئيس قبيله وارد شدم . ضمن پذيرايى زنى پيش من آمد و گفت :
السلام عليك يا خادم العباس ، درود بر تو اى خادم عباس . من از اين طرز
سلام تعجب نمودم . از رئيس قبيله پرسيدم اين زن كيست و چرا اينجور سلام مى دهى .
جواب داد: اين زن ، خواهر من است .
زمانى من سخت مريض شدم ، به گونه اى كه حالم وخيم گشت و به حالت احتضار رسيدم
. در آن حال ديدم كه خواهرم بالاى تپه اى كه جلوى منطقه سكونت
ايل ما قرار دارد، رو به سوى قبر مولاى ما عباس عليه السلام كرده و با گيسوى
پريشان و چشم گريان مى گويد: اباالفضل ، از خدا بخواه برادرم را شفا دهد.
سپس دو آقاى بزرگوار را مشاهده كردم ، يكى از آنان به ديگرى گفت : برادرم ، حسين ،
ببين اين زن مرا وسيله شفاى برادر خود قرار داده است ، از خدا بخواه تا او را شفا دهد. امام
حسين عليه السلام فرمود، اين شخصى است كه نزديك است دنيا را بدرود گويد، و كار از
كار گذشته است . خواهرم براى بار دوم و سوم با لحن تند از مولاى ما عباس عليه
السلام خواست تا از خدا بارى من درخواست شفاعت نمايد.
مجددا ديدم كه عباس با ديده شكيبا به امام حسين عليه السلام عرضه دارد: برادرم از خدا
بخواه كه اين مريض را شفا دهد وگرنه لقب باب الحوائجى را از من سلب نمايد.
امام حسين عليه السلام با توجهى كامل فرمود: برادرم ، خدايت سلام مى رساند و مى
فرمايد اين موقعيت تا روز قيامت براى تو باقى است . ما به احترام تو اين مريض را شفا
داديم . (285)
درگاه او چو قبله ارباب حاجت است
|
باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند
|
10. شفاى طفل بيمار
سيد جليل ، آقاى حاج سيد محمد على ضوابطى
نقل كرد كه :
به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زيارت عتبات عاليات مشرف شدم . نوه چهار ساله
ام ، كه با ما همراه بود، بيمار شد و بتدريج
حال او وخيم شده و به حال بيهوشى افتاد.
دكتر حافظ الصحه را به بالين وى آورديم . پس از معاينه نسخه اى نوشت و به دست
ما داد و حركت كرد. بيرون اطاق ، در حال بدرقه ، به من اظهار كرد
حال اين بچه بسيار بد است و اميد بهبودى در باب او نمى رود، من نخواستم نزد خانم
شما حرفى زده باشم . همسرم از اطاق ديگر حرف دكتر را شنيد، بى درنگ چادر بر سر
كرده و گفت : اكنون مى روم و كار را درست مى كنم !
او رفت و پس از لحظاتى ديدم طفل بيمار سر از بستر برداشته ، مى گويد: آقاجان مرا
در آغوش گير! تعجب كردم ، كودك بى هوش چگونه يكباره به هوش آمد؟! او را در
برگرفتم . آب خواست ، به او آب دادم .
گفت : بى بى خانم (همسرم ) كجاست ؟
گفتم : الآن مى آيد.
هنوز در عالم تعجب بودم كه خانم وارد شد و با ديدن كودك در آغوش من گفت : ديدى كار
را به سامان آورده و براى مريض در خطر مرگ شفا گرفتم ؟! گفتم چه كردى و كجا
رفتى ؟ گفت : به حرم مطهر مولانا العباس عليه السلام رفتم و گفتم :
يا اباالفضل ، من زوار تو هستم ، اگر باب الحوائج نبودى من بدين آستان روى نمى
آوردم . اينك بچه ام در خطر مرگ است ، شفاى او را از تو مى خواهم و گرنه من جواب پدر
اورا چه دهم ؟! اين سخن را گفتم و از حرم بيرون آمدم اينك فهميدم كه در اثر توجه خاص
مولانا العباس عليه السلام بيمار، شفا يافته است . (286)
11.نابينايى كه همه او را مى شناختند شفا يافت
شيخ و عالم جليل القدر، آقا شيخ مهدى كرمانشاهى حكايت مى كند:
يك مرد كاسب كورى بود كه در بازار بين الحرمين دكان داشت و همه او را مى شناختند. تا
ياد داشتيم ، او را نابينا ديده بوديم . يك روز در مقبره وابسته به خودمان ، كه در رواق
پائين پاى بارگاه حسينى عليه السلام مى باشد، خوابيده بودم و چون هوا كمى گرم
بود لاى درب مقبره را باز گذاشته بودم تا باد بيايد.
در اين حين ، ناگهان صداى هياهو شنيدم . نگاه كردم ، ديدم از سمت صحن كوچك مردم زيادى
داخل حرم شدند. چون درب مقبره ما باز بود، جمعيت به سوى مقبره ما هجوم آوردند. در آن
ميان ، عده اى دور مردى را گرفته داخل مقبره نمودند و در را بستند. خوب كه نگاه كردم
ديدم آن مرد نابينايى معروف و مشهور است كه هر دو چشم او به درشتى باز شده
مثل كاسه خون سرخ مى درخشد! مردم لباس هاى او را پاره پاره كرده و فوج فوج براى
ديدن او هجوم مى آورند. آنان انگشت جلو چشم او مى گرفتند و مى پرسيدند: اين چند تا
است ؟ و او درست جواب مى گفت به همين حال مدتى در مقبره ماند، فشار و ازدحام مردم آرام
گرفت . از او سؤ ال كردم ، معلوم شد حضرت
اباالفضل عليه السلام چشم او را بينا و روشن ، و قلب مؤ منين را از سرور چون گلشن
نموده اند. (287)
12. عبور از قرنطينه
علامه شيخ محمد باقر، نويسنده كبريت احمر مى نويسد:
زمانى كه در نجف بودم ، و با طاعون شيوع يافته بود و مردم مى مردند. ناچار شدم از
نجف خارج شوم . شوق زيارت حضر سيدالشهداء ابوعبدالله الحسين عليه السلام و
برادرش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا بى تاب نموده بود ولى
قرنطينه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبور امكان نداشت . مع ذلك پياده
بيرون رفتم . شب را در خانه اى نزديك به كاروانسرا خوابيدم و چون صبح شد، عازم
كربلا شدم . در راه مردى نورانى ، كه عمامه كوچكى به سر داشت ، با من ملاقات كرد و
فرمود: به كربلا مى روى ؟ عرض كردم : بلى .
فرمود: چون تنها هستى ، من رفيق تو هستم . بسيار
خوشحال شدم . با يكديگر روانه شديم . در بين راه مرا به صحبتهاى شيرينش
مشغول داشت . از او پرسيدم از كجا آمدى ؟
فرمود: من با تو هستم ، خاطر جمع باش كسى به تو كارى ندارد! چيزى از طلا با خود
داشتم ، در دل خود گفتم طلاها را مخفى كنم . او خنديد و فرمود: چون من با تو هستم
احتياجى به اين كارها نيست ! ولى من غافل بودم و توجه نداشتم كه چه شد به اين زودى
به كربلا رسيديم و ترس من باقى بود.
گفتم : بياييد از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برويم و توجه كردم
به قبه مطهره آن حضرت كه نزديك به آن بوديم ؛ و چون خيمه هاى قرنطينه را در وسط
راه زده بودند، از همان درب خيمه ها عبور كرديم ، گويا كور و گنگ شدند و اصلا با ما
حرف نزدند. در كربلا آن مرد از من جدا شد و نفهميدم به كدام سمت رفت و هر چه هم به
دنبال او گشتم ديگر او را نديدم . (288)
13. روضه بخوانم شايد فرجى حاصل شود!
سيد اجل ، آقا سيد ولى الله طبسى حكايت كرد كه :
ده سال
قبل تقريبا در بلا غرق و مبتلا بود، و اواخر دولت عثمانى بود. اهالى در مجادله با حكومت
در واقعه حمزه بيك كه معروف مى باشد، گرفتار بودند. من در نهايت فقر و
سختى با چند سر عائله به سر مى بردم ، ولى هر هفته عصر جمعه روضه مى خواندم و
هر چه ميسر مى شد - ولو خرما- در مجلس مى اوردم . يك هفته قدرى خرماى زاهدى براى
مجلس ذخيره كرده بودم كه ، از قضا، چند نفر از اعراب قصبه شفاقه از توابع
كربلا (شفائه ) به مهمانى وارد منزل ما شدند. آنان از ترس جنگ به حضرت عباس
عليه السلام پناه آورده بودند و چون منزل ما در جوار آن حضرت بود به خانه ما آمدند.
چيزى در بساط نبود، و مجبور شدم با خرماهاى مذكور از ايشان پذيرايى كنم .
چند روزى گذشت . صبح جمعه شد و در فكر روضه و تهيه و
سائل آن افتادم . به در خاكى يكى از رفقا رفتم و گفتم دو قران قرض بگيرم ، نداشت .
در راه بازگشت ، وارد صحن حضرت سيدالشهدا عليه السلام شدم . گفتم غنيمت است ،
زيارتى بكنم . بعد از بيرون امدن ، با هجوم مردم از سمت خيمه گاه به طرف صحن
مواجه شدم ، منزل سيد على مسئله گو كه از صدمه توپ
متزلزل گرديده بود، خراب شد و از صداى تخريب آن ، مردم
خيال كردند توپ ديگرى زده اند و لذا به در ديوار دالان صحن فشار آوردند و در نتيجه
پوست ساق پايم خراش برداشت . ناچار از طرف كوچه و بازار به
منزل برگشتم ، در انجا با حال زار و نهايت انكسار گفتم : بهتر آن است كه به حرم
حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف شوم و عرض
حال نمايم . محل جراحت را شستم و به حرم محترم پناه جستم ، هيچ ذى حياتى ، جز دو
كبوتر، در حرم نديدم .
عرض كردم : مولاى من ، پايم مجروح شده ؛ تا مخارج خود را از آن عاليجناب نگيرم دست
بردار نيستم و بيرون نخواهم رفت . مجلس روضه دارم و
وسائل آن مهيا نيست .
سپس با خود گفتم : دو كلمه روضه بخوانم ، شايد فرجى شود. ايستادم و شروع به
خواندن روضه كردم . درهمان حال ملتفت شدم كه اگر كسى بيايد و بگويد براى كه
روضه مى خوانى ؟ چه بگويم ؟! روضه را ترك كردم و
مشغول نماز هديه شدم . از نماز كه فارغ گرديدم . ديدم
متصل به من ديوار مانند صراف كه روى صندوق خود،
پول را مرتب مى چيند، يك دسته تو قرانى گذارده اند!
گفتم : به به ! مولا ابوالفضل عليه السلام مرحمت فرمود؛ زيرا اگر از جيب كسى
ريخته شده بود به اين وضع دسته كرده روى زمين قرار نمى گرفت . به هر
حال آنها را برداشتم و به خانه آمدم و در ميان صندوق گذاردم و به كسى هم ماجرا را
نگفتم . تا يك سال هر وقت پول لازم مى شد برمى داشتم و خرج مى كردم ، و مخصوصا
روزهاى جمعه ، مجلس روضه ام خيلى معمولى و ساده بود كه از صبح تا ظهر
طول مى كشيد و غير از چاى و نان و سيگار و قليان ، يك حقه شير مصرف مى شد.
رسيده شد روزى چقدر صرف مى كردى ؟ گفت نمى دانم ، ليكن بعضى اوقات مى شد كه
چهار عدد دو قرانى بر مى داشتم ، و معاش من نيز منحصر به همان وجه بود و خيلى كم از
جايى به من پولى مى رسيد. مدت يك سال هيچ التفاتى نداشتم ، بعد يك روز گفتم
خوب است اين پولها را بشمارم ، ببينم چقدر است ؟! شمردم هفتاد دو قرانى بود، پس از آن
صرف كردم و تمام شد. (289)
14. اخلاص به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
نقل كرده اند دو نفر فاضل در كربلاى معلى با هم رفيق بودند. يكى از آنان وفات كرد
و رفيق شبى او را در خواب ديد. خواست با وى مصاحبه كند، شست او را گرفت و گفت :
بگو ببينم بر تو چگونه گذشت ؟
گفت : ماءمور نيستم بگويم . شخص متوفى به حضرت عباس عليه السلام خيلى اخلاص
داشت . خواب بيننده ، كه از اين ويژگى وى خبر داشت ، وقتى ديد نمى گويد، به
متوفى گفت : به نيابت از تو يك دفعه حضرت عباس عليه السلام را زيارت مى كنم ،
بگو. وى گفت : از سه چيز، در آن دنيا اميد نجات هست :
اول - زيارت حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام ؛ دوم - گريه كردن بر آن جناب
؛ سوم - مماشات كردن با مردم . (290)
15. پدرم ، شوهر مادر من است !
مرحوم آيت الله فاطمى قمى ، از پدرش سيد اسحق ،
نقل مى كرد كه كرارا مى فرمود:
كرامت زير از حضرت ابوالفضل عليه السلام را اگر به چشمم نديده باشم كور شوم و
اگر به دو گوشم نشنيده باشم كر شوم . روزى در حرم حضرت
ابوالفضل مشرف بودم ناگهان ديدم جميعت زيادى از اعراب در عقب سر دخترى سراسيمه
وارد حرم مطهر شدند و حرم مملو از جمعيت شد. آن دختر به ضريح منور چسبيده و با صداى
بلند كلماتى جسورانه مى گفت و توجه زائرين را به خود جلب كرده بود. ناگاه ديدم
اهل حرم ساكت شدند به طورى كه گويى نفسهاى همگى قطع شد! يكمرتبه صدايى كه
همه آن را شنيدند برخاست كه گفت : پدرم ، شوهر مادر من است !
صدا از همان طفلى بود كه در جنين دختر بود. با شنيدن صدا،ناگهان صداى هوسه و هلهله
در حرم بلند شد و مردم به اين دختر هجوم آور شدند. خدام دختر را به زحمت از چنگ مردم
بيرون آورده ، نجات دادند و به بقعه اى كه مركز كليددار آستانه مقدسه حضرت
ابوالفضل بود بردند. كليد دار آنجا مرحوم سيد حسن ، پدر مرحوم آقا سيد عباس ، بود و
من با ايشان سابقه دوستى داشتم . پس از آنكه آن دختر را بردند و بقعه خلوت شد، خدمت
ايشان رفتم و قضيه آن دختر را از ايشان سؤ
ال كردم .
فرمودند: اين جماعت ، طائفه اى از اعراب باديه نشين اطراف كربلايند، و اين دختر معقوده
پسر عمويش بود. در بين اعراب قضيه نامزد بازى خيلى زشت و ننگين است ، و اگر كشف
شود چه بسا منجر به خونريزى مى شود. به علت محروم بودن جوان از ملاقات با
عيال خود، يا به علت اينكه با پدر زنش كدورتى پيدا كرده بود، مى خواست او را ننگين
كند. جوان مراقب دختر بوده و يك موقع در مكان خلوتى وى را ملاقات كرده و با او همبستر
شده است و از ترس اذيت پدر زن ، فرار كرده ، مدتى مخفى گشته تا
حمل دختر ظاهر شده است . بستگان دختر وقتى از
حمل دختر مطلع مى شوند در مقام استفسار بر مى آيند و او مى گويد: از شوهرم
حمل برداشته ام ، موضوع را با جوان در ميان مى نهند و او از ترس بر خود يا ايذاى
عمويش بكلى منكر قضيه مى شود.
بستگان دختر اراده كشتن دختر را مى نمايند و او هر قدر التماس مى كند نتيجه نمى بخشد.
آخرالاءمر مى گويد حكم را حضرت ابى الفضل عليه السلام قرار مى دهيم ، هر چه آن
جناب حكم كند، آماده ام . لذا به خدمت ان حضرت آمد تا بين او و ديگران حكميت كند و با
عنايت حضرت ، بچه اى كه در رحم وى بود اقرار به پاكى مادرش نمود. (291)
16. شيعه شدن فرمانده روسى به عنايت حضرت عباس عليه السلام
صاحب گنجينه دانشمندان در جلد سوم ، صفحه 82، چنين مرقوم فرموده اند:
حكايت كرد براى ما عالم ربانى ، محدث جليل ، مرحوم حاج ملا محمود زنجانى ، مشهور و
معروف به حاج ملا آقا جان ، كه پس از جنگ بين المللى
اول پياده به عراق براى زيارت عتبات عاليات مسافرت نمودم و در خانقين براى خواندن
و اداى نماز به مسجد رفتم . در آنجا مرد بسيار سفيد پوست و فربهى را ديدم كه به
طريق شيعه نماز مى خواند، تعجب كردم ، زيرا دانستم او از اهالى
شمال روسيه است . لذا صبر كردم تا از نمازش فارغ شود. آنگاه نزدش رفتم و سلام
كردم و از لهجه اش دانستم كه روسى است ، سپس از
محل و از اسلام و تشيعش پرسيدم .
من از اهالى لنينگراد هستم كه در جنگ بين المللى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسى
بودم و ماءموريت گرفتم كربلا را داشتم . در خارج شهر كربلا اردو زده و انتظار دستور
حمله به شهر را داشتم ، كه ناگهان شبى در عالم خواب شخصى روحانى و بزرگوار را
ديدم كه به زبان روسى با من تكلم نمود و گفت : دولت روس در اين جبهه شكست خورده و
فردا همين خبر منتشر مى شود و جميع سربازان روسى كه در عراق مى باشند به دست
اعراب كشته مى شوند. حيف است تو كشته شوى ، بيا مسلمان شو تا ترا نجات دهم .
گفتم : شما كيستيد كه مانند شما را در اخلاق زيبايى و شجاعت نديده ام ؟
فرمود: من ابوالفضل العباس هستم كه مسلمين به من قسم مى خورند. سپس مجذوب و مرعوب
بياناتش گرديدم و به تلقين ان بزرگوار اسلام آوردم . آنگاه فرمود: برخيز از ميان
اردو بيرون برو.
گفتم : به كجا بروم ؟ جايى را نمى دانم .
فرمود: نزديكى خيمه تو اسبى است ، سوارش شو؛ تو را به شهر پدرم - نجف - مى
برد، نزد وكيل ما سيد ابوالحسن اصفهانى .
گفتم من ده نفر سرباز مراقب دارم .
فرمود: آنها فعلا مست و مخمور افتاده و رفتن تو را احساس نمى كنند.
سپس برخاستم و خيمه خود را منور و معطر يافتم . بعجله لباس پوشيدم و بيرون آمدم ،
ديدم مراقبينم همگى مست افتاده اند. از ميان آنها بيرون رفته ديدم اسبى آماده مى باشد.
سوار شدم و آن اسب به شتاب حركت كرد و پس از چند ساعت به شهرى وارد شد و از
كوچه ها گذشت و درب خانه اى ايستاد. متحير بودم ، كه ناگهان ديدم درب
منزل باز شد و سيد پيرى نورانى بيرون آمد با شيخى ، كه با زبان روسى به من
تعارف كردند و مرا به منزل بردند.
گفتم : آقا كيست ؟ جواب داد همان كسى است كه حضرت عباس عليه السلام فرمود و
سفارش تو را به آقا نمود.
پس مجددا به دست آقا سلام آوردم و آقا به آن شخص فرمود كه احكام اسلام را به من
تعليم دهد و روز بعد نيز خبر شكست دولت روس به گوش عربها رسيد. تمام سربازان
روسى به دست عربها نابود شدند و جز من كسى جان سلامت نبرد.
گفتم : اينجا چه مى كنى ؟
جواب داد هواى نجف گرم است ، آيت الله اصفهانى تابستان مرا به اينجا مى فرستد كه
هوايش نسبتا خنك است و در ساير اوقات به خرج آيت الله ، در نجف زندگى مى كنم .
(292)
17. عدل شيعيان
شيعيان از دست مهاجمين افغان (كه با اشغال ايران و نابودى رژيم صفويه ، دست به
قتل و غارت ايرانيان گشوده بودند) به علماى نجف شكايت كردند. سيدى از علماى نجف در
خواب به حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امير المؤ منين عليه السلام رسيد.
در محضر آن دو بزرگوار بود كه عباس بن على عليه السلام ، در حالى كه قلاده
حيوانى را در دست داشت ، وارد شد. على عليه السلام فرمود: به زودى شيعيان نجات
خواهند يافت .
روزى كه نادر شاه به زيارت امير المؤ منين عليه السلام مشرف شد، سيد نامبرده به
وسيله چارپا به ملاقات نادر آمد و الله اكبر گفت . نادر شاه علت تكبير را پرسيد؟ سيد
خوابش را بيان كرد.
نادر امر كرد قلاده اى به گردنش (يعنى گردن نادر) انداخته و كشان كشان وى را به
حرم برند. وى اين عمل را تكرار كرد و از اين جهت ايمان مخصوصى به حضرت امير المؤ
منين على عليه السلام پيدا كرد و گنبد و ايوان مطهر را تعمير و طلاكارى نمود و مهر خود
را: كلب آستان على نادر قلى (نادر شاه ) انتخاب كرد.
18. نادر شاه و كرامت قمر بنى هاشم عليه السلام
خطيب بزرگوار و مدافع مكتب اهل بيت عليه السلام آقاى سيد حسين فالى اظهار داشتند:
جد مادرى اين جانب ، مرحوم حاج شيخ حسن حائرى ، كه در كربلا معروف به شيخ حسن
كوچك بود، از منبريها و خدمتگزاران با اخلاص ابا عبدالله الحسين عليه السلام بود كه
مردم او را به تقوى و ايمان مى شناختند. ايشان مى فرمود در كتاب اسرار السلاطين ، كه
نسخه خطى آن در خزانه ابوالفضل العباس عليه السلام موجود است ، خواندم : نادر شاه
وزيرى شيعه به نام ميرزا مهدى داشت . زمانى كه نادر هند را فتح كرد، ميرزا مهدى از او
اجازه خواست كه از هند براى زيارت عتبات مقدسه به عراق مشرف گردد. نادر شاه او را
به مسخره گرفت كه شما شيعيان مرده پرستيد، شخصى را كه صدها
سال است از دنيا رفته بر سر قبرش مى رويد و بر وى سلام مى كنيد... الخ .
ميرزا مهدى وزير گفت : اينها اگر چه به ظاهر مرده اند، ولى كارهايى مى كنند كه از عهده
زنده ها بر نمى آيد و مردم را كرامت و معجزه مى نامند. از جمله كرامات مولا امير المؤ منين
على عليه السلام ، شاه نجف ، اين است كه سگ چون حيوان نجس است به قبر ايشان نزديك
نمى شود و از آن عجيبتر خمر (شراب ) است كه چون به آنجا مى برند فاسد مى گردد و
دو اثر خمريت و مستى از آن زايل مى شود.
نادر شاه پس از شنيدن اين مطلب گفت : اگر چنين است كه تو مى گويى ، من هم با تو مى
آيم تا از نزديك اين كرامات و معجزه را مشاهده نمايم . چندى بعد نادر به طرف عراق
حركت كرد. چون به محدوده حرم مطهر امير المؤ منين على عليه السلام رسيد، شرابى را
كه از قبل در ظرفى مخصوص گذارده و در آن را مهر كرده بود تا كسى نتواند در آن
تصرف كند، طلب كرد. زمانى كه آن را آوردند ديد بوى تندى همچون بوى سركه از آن
متصاعد مى شود و چون آن را چشيد ديد سركه است !
سپس يك سگ را طلب كرد. سگ را آوردند، ولى هر چه سعى و تلاش كردند تا آن حيوان را
وارد محوطه و محدوده حرم كنند نتوانستند. حيوان دستهاى خود را به زمين فشار مى داد و هر
چه ماءمورين ريسمان او را مى كشيدند فايده اى نداشت ، تا اينكه ريسمان پاره شد و
حيوان آزاد شده و به عقب برگشت . نادر شاه ، كه اين صحنه را ديد، در
مقابل عظمت اميرالمؤ منين حضرت على بن ابى طالب عليه السلام سر تعظيم فرود آورد و
گفت : حال كه چنين شده مى خواهم به جاى اين حيوان ، زنجيرى به گردن خود من بيفكنيد و
به كنار قبر مطهر اميرالمؤ منين حضرت على عليه السلام ببريد. زنجيرى از طلا تهيه
شد. ولى كسى جراءت نمى كرد آن زنجير را به گردن نادر شاه بيندازد و او را به
سوى حرم ببرد، زيرا فكر مى كردند او اكنون احساساتى شده و چنين مى گويد: ولى
بعد كه به خود مى آيد و حالش آرام و طبيعى گردد آن شخص را مجازات مى كند.
در اينجا بود كه ناگهان شخصى ناشناس ، ولى بسيار با هيبت ، نزديك شد و زنجير
طلا را به گردن نادر انداخت و او را به طرف قبر امير المؤ منين على عليه السلام
كشانيد.
وقتى نادر شاه به كنار قبر مطهر رسيد، تاجى را كه از پادشاه هند گرفته بود و
بسيار قيمتى بود، روى قبر مطهر نهاد و عرض كرد: شاه تويى و من يكى از بندگان تو
هستم ، بلكه من سگ درب خانه تو مى باشم . سپس در نجف اشرف ماند و دستور داد گنبد
حضرت را كه كاشى بود طلا كردند و بعد هم به كربلا و زيارت حضرت سيدالشهدا
عليه السلام مشرف شد و چون حوادث عاشورا و صحنه هاى دلخراش كربلا و مصائب
جانسوز حضرت اباعبدالله حسين را برايش گفتند متاءثر شده و بشدت گريست .
در اين ميان ، از علمدار كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام : نيز سخن به آمد
و گفته شد كه آن بزرگوار در روز عاشورا با چه رنجها و مشقتهايى روبرو شد؟
نادر شاه گفت قبر او در كجاى حرم امام حسين عليه السلام است ؟
گفتند: وى قبرى جداگانه دارد، و نادر را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
هدايت كردند. وقتى كه چشم نادر شاه به دستگاه با شكوه و حرم با صفاى قمر بنى
هاشم عليه السلام افتاد و ديد دست كمى از حرم مولايش امام حسين عليه السلام ندارد، از
حاضرين پرسيد علت و حكمت اين تشكيلات جداگانه چيست و چرا حضرتش را در حرم امام
عظيم حسين بن على عليه السلام دفن نكرده اند؟! گفتند: اين امر به علت وصيت خود سردار
كربلا، قمر بنى هاشم عليه السلام ، بوده است كه به حضرت سيدالشهدا گفت : مولا
جان ، مرا به خيمه مبر، چون به بچه هاى حرم وعده آب داده ام و آنها انتظار آب مى كشند؛ و
اينك اگر با اين وضع به خيمه برگردم ، شرمنده آنان خواهم بود. اما هر چه علما و
روحانيون برايش توضيح دادند، او قانع نشد كه بايد براى حضرت عباس عليه
السلام گنبد و بارگاه جدايى باشد.
در اين اثنا، ناگهان صداى فريادى همه را متوجه خود كرد. ديدند جوانى ، با حالت
آشفته و پريشان ، كنار ضريح مطهر فرزند رشيد مظلوم تاريخ اميرالمؤ منين على بن
ابى طالب عليه السلام فرياد مى زند و با لهجه محلى مى گويد: اى برادر زينب ، به
فريادم برس .
نادر شاه گفت : ببينيد مطلب از چه قرار است و آن جوان چه مى خواهد؟ جوان گفت : من از
قبيله مسعود هستم و محل سكونت ما، در همين دو سه فرسخى شهر كربلا مى باشد. در ميان
ما رسم است كه يك روز قبل از عروسى ، داماد همراه عروس به حرم
ابوالفضل العباس عليه السلام مى آيند و سوگند مى خورند كه به يكديگر خيانت نكنند
و حضرت را حكم قرار مى دهند كه هر كس به ديگرى خيانت كرد حضرتش او را مجازات كند.
امشب هم ، شب عروسى و زفاف من است . لذا با همسرم از
منزل بيرون آمديم تا به حرم حضرت بياييم ؛ ولى در بين راه هفت نفر سوار كار مسلح
به ما حمله كردند و زنم را از من گرفتند و بردند. اكنون آمده ام از حضرت قمر بنى
هاشم عليه السلام كمك بگيرم .
نادر شاه بسيار متاءثر شد و گفت : من تا شب همسرت را به تو باز مى گردانم ، ولى
جوان عرب ، كه گويا با نادر و شكوه و هيبت وى آشنايى نداشت ، گفت من از تو كمك
نخواستم ، من از برادر زينب كبرى سلام الله عليه كمك مى خواهم ، و بايد هر چه زودتر
همسرم را به من برگرداند و آن دزدها را به كيفر برساند. نادر شاه از سخنان
گستاخانه آن جوان و اينكه كمك او را رد كرده برآشفت و گفت : بسيار خوب اگر قمر بنى
هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
قبل از امشب همسرت را به تو نرساند من ترا كيفر خواهم كرد و به حسابت خواهم رسيد.
جوان با مشكل
دوم كه همان تهديد نادر شاه بود روبرو شد و خود را به روى قبر مطهر حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام انداخت و در حاليكه فرياد مى زد گفت : اى پناه بى
پناهان ، اى پسر اميرالمؤ منين على عليه السلام به دادم برس .
ناگهان صداى هلهله و فرياد زنى توجه همه را جلب كرد كه صدا مى زد: راءيتك
عالية يبو فاضل ، مشكور، يخو زينب !
آن زن با لهجه محلى مى گفت : پرچمت بلند است اى
ابوالفضل عليه السلام ، سپاسگزارم اى برادر زينب ! نادر شاه دستور داد آن جوان و
همسرش را به نزد او آورند و ماجرا را از زن پرسيد. او هم مانند شوهرش ، رسم جارى
قبيله و حمله دزدان را بيان كدر و اضافه نمود كه ، چون دزدان مرا با خود بردند و
شوهرم از من جدا و دور شد، فرياد برآوردم و حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را به حق خواهرش زينب كبرى سلام الله عليه قسم دادم
تا مرا نجات دهد. ناگهان سوارى از سوى كربلا نمايان شده با عجله و شتاب بسيار
نزديك ما آمد و به دزدان دستور داد مرا رها كنند، ولى آنها نپذيرفتند و حتى به آن سوار
حمله بردند كه يكمرتبه ديدم برقى همانند برق شمشير به طرف دزدان حركت كرد و
سرهايشان را از بدنها جدا كرد و اكنون جسدها و سرهاى آنها در بيابان افتاده است ، اينك
نيز خودم را در اينجا مى بينم !
نادر شاه از ديدن اين كرامت قانع شد كه مقام والاى حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام اين مقدار هست كه به پاداش وفا و ايثارى كه در
زندگى نشان داده ، دستگاهى در كنار برادر عزيزش امام حسين عليه السلام داشته باشد.
لذا دستور داد به توسعه حرم مطهر حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام داد و مسجد بالا سر حضرت و مسجد رواق پشت سر را
احداث نمود و صحن و ايوان را تزيين و تعمير اساسى كرد.
|