ديدى كه فلك به ما چه ها كرد؟
|
در دمعة الساكبة گويد: حضرت سيدالشهدا عليه السلام از كثرت جراحات وارده بر بدن
قمر بنى هاشم عليه السلام ممكن نشد آن بدن را از جاى خود حركت بدهد، لذا بدن را به
حال خود گذارد و با چشم اشكبار و دل داغدار به سوى خيمه مراجعت نمود. سكينه سلام
الله عليه پيش آمد و از حال عمو پرسيد. حضرت ناله اش بلند شد(237) و فرمود:
اكنون پشت من شكست و رشته تدبير و چاره ام از هم پاشيد و دشمن ديگر بر من چيره شد و
بر من شماتت كرد و اين اشعار را قرائت كرد:
اءما كان خير الرسل اءوصاكم بنا
|
اءما نحن من نسل النبى المسدد
|
اءما كانت الزهراء امى دونكم
|
اءما كان من خير البرية احمد
|
لعنتم و اءخريتم بما قد جنيتم
|
فسوت تلاقوا حر نار توقد(238)
|
يعنى اى بدترين مردم ، به جهت طغيان خود، به ما ظلم و ستم نموديد و با آيين
رسول اكرم صلى الله عليه و آله مخالفت كرديد. مگر بهترين
رسول خداوند عالميان ما را به شما سفارش نكرده و لزوم دوستى و يارى ما را به شما
توصيه ننموده است ؟ مگر ما از نسل پيغمبر ارجمند مؤ يد و مسدد شما نيستيم ؟ مگر نمى
دانيد كه فاطمه الزهرا عليه السلام مادر من است ، نه مادر شما؟ مگر احمد مختار بهترين
اهل روزگار نبود؟ با يان كارها، از رحمت خداى
متعال دور شده و خوار و زيانكار شديد، و زود باشد كه گرفتار حرارت آتش بر
افروخته جهنم خواهيد گشت .
فخر الذاكرين ملا رضا رشتى ، متخلص به محزون ، گويد:
رسانيد خود را چو شهباز حق
|
مشك ، پريشان ، چو مغز سرش
|
گلم رفت و گلشن پر از زاغ شد
|
تو سقا و، لب تشنه گشتى شهيد!
|
اميد بدى ؛ گشته ام نا اميد
|
شده منخسف اى مرا مهر و ماه
|
كه بنوده دست تو از تن جدا؟
|
وله ايضا
رسيد ناله در حرم به گوش شاه محترم
|
اخى بيا تو در برم نگر به حال مضطرم
|
شنيد آن امير حى به يك قدم نمود طى
|
بگفت آمدم ز پى فداى قامتت شوم
|
ز دل كشيد ناله اى به رخ فشاند هاله اى
|
ز اشك همچو لاله اى ، نمود سرخ دشت و يم
|
تمام بلبلان من تهى ز گلستان من
|
نه قاسم جوان من نه اكبر و نه جعفرم
|
تو هم شدى بخون طپان غمت مرا به دل نهان
|
زجاى خيز يك زمان به دست گير اين علم
|
سكينه در خيال تو مرا غم وصال تو
|
چگونه بى جمال تو به خيمه روى آورم
|
و له ايضا، در همين معنى و به همين وزن :
چوشد به خاك و خون طپان جمال ماه هاشمى
|
رسيد باز بر غم شه شهيد ماتمى
|
گرفت دست بر كمر كشيد ناله از جگر
|
اخى ز داغ تو مرا سياه گشته عالمى
|
تويى غرق بحر خون شدم غريب من كنون
|
دگر مرا نه مونس و نه غمگسار و همدمى
|
ببين تمام كودكان به خيمه العطش كنان بجز جوان پر ز تب (239)نبد به خيمه
محرمى .
ايضا گويد:
شه لب تشنه چو اندر بر سقا آمد
|
ديد جانش به لب ، اندر لب دريا آمد
|
ديد بى دستى او؛ كرد چنان آه و فغان
|
كه مشوش به جنان نخله طوبى آمد
|
تنگ بگرفت قد سرو علمدارش را
|
كه تزلزل به طف عرصه غبر آمد
|
كرد از قامت او شور قيامت بر پا
|
كاندر آن دشت بلا، محشر كبرى آمد
|
ديد چون روى منيرش شده از خون گلگون
|
روز اندر نظرش چون شب يلدا آمد
|
مغز سر كوفته و دست جدا از بدنش
|
و اخا گفت دلش سير ز دنيا آمد
|
گفت : اى جان برادر كمرم بين شده خم
|
چه جراحت كه به اين قامت رعنا آمد
|
رو كنم بى تو چه سان جانب اين خيل زنان
|
خواهرت بهر اسيريش مهيا آمد
|
استاد الشعرا اختر طوسى گويد:
عباس ، شبل شير خداوند، كآفتاب
|
هر صبح بوسه اش به در آستان دهد
|
در ياى جود و بذل ، ابوالفضل ، كش رواق
|
خجلت ز فر خويش به قصر جنان دهد
|
چرخ جلال ماه بنى هاشم ، آن كو نور
|
از راى و رو به مهر و مه آسمان دهد
|
باب الحوائج است و، هر آن كو ز باب او
|
هر حاجتى كه كرد تمنا، همان دهد
|
اندر ره برادر خود غير او كسى
|
نشنيده ام كه تن به بلا در جهان دهد
|
سوى فرات آيد و شرم آيدش كز آب
|
تسكين تشنگى زبان در دهان دهد
|
دستش جدا شود ز تن ناتوان و باز
|
پهلو به رمح و پشت به گرز گران دهد
|
سقا كسى نديده بجز وى كه در جهان
|
جان ، تشنه كام ، در لب آب روان دهد
|
فصل هفتم : مصيبت بزرگ
بر ارباب بصيرت پوشيده نيست كه اگر كسى اندكى در چگونگى به ميدان رفتن و
شهادت اين مظلوم روى نداده است ، و در اين باب همين بس ، كه پشت امام حسين عليه السلام
، كه خود ركن عظيم اسلام بود، از اين مصيبت شكست و چاره آن مظلوم ، كه پناه بيچارگان
بود، از اين مصيبت شكست چاره آن خدا صلى الله عليه و آله و على مرتضى عليه السلام
در اين واقعه حاضر مى بودند گريه نمى كردند؛ چنانكه امام حسين عليه السلام گريه
كرد؟!
مگر نشنيده اى كه چون در جنگ مؤ ته ، دو دست جعفر بن ابى طالب عليه السلام را
بريدند و او را شهيد كردند و خبر شهادت در مدينه به پيغمبر خداصلى الله عليه و آله
رسيد، يا اينكه خودش به قدرت الهى خبر دار شد، اشك از چشمهاى حضرت جارى شد و
فرمود: على مثل جعفر فليبك الباكية يعنى : بر
مثل جعفر عليه السلام بايد چشمها بگريند. نيز حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه از
شنيدن اين خبر صدا به واعماة بلند كرد و گريست ،
حال آنكه نود زخم بيشتر بر بدن جعفر عليه السلام نرسيده بود؛ پس اگر مى ديدند يا
مى شنيدند كه گوشتهاى بدن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به سر نيزه
ها بلند كرده و بعد از اينكه دو دستش را قطع كرده با شمشير و نيزه و خنجر تمام
اعضايش را پاره پاره ساخته اند، چه مى كردند؟!
معلوم است كه حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه همان گونه كه در مصيبت جعفر عليه
السلام صداى خود را به واعماه بلند كرد، مصيبت حضرت عباس عليه السلام نيز ناله وا
ولداه و واقرة عيناه از دل برمى كشد و شايد در كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله كه
فرمود: بر مثل جعفر عليه السلام بايد گريه كرد نيز اشارتى به همين باشد كه بر
عباس عليه السلام بايد گريه كرد كه مصيبتش بزرگتر خواهد بود، چه او را مانند
جعفر عليه السلام دو دستش را خواهند بريد.
و حديث ولا يوم كيوم الحسين عليه السلام برهانى آشكار بر اين حقيقت است كه
مصيبت حضرت عباس عليه السلام از اعظم مصايب بوده :
كم هام عز و ايدا للسماح و كم
|
اقدام سبق بها طاعت طوائحه
|
چه بسيار سرهاى با عزت و دستهاى با جود و سخاوت و قدمهاى پيشرو در راه محبت كه
حوادث عظيمه روز عاشورا انها را هلاك و نابود نمود.
لم ينس قط ولا الذكرى تجدده
|
اورى يزند الاسى للحشر فادحه
|
يعنى هرگز اين مصيبت فراموش نمى شود و ياد كردن آن موجب تازگى آن نمى گردد. چه
يادآورى فرع فراموشى است و برافروزنده اين مصيبت چنان آن را بر افروخته است كه
تا روز قيامت فراموش نمى شود و خاموش نمى گردد.
مصيبتها هر چند بزرگ باشند، همگى فراموش مى شوند، مگر مصيبتهاى صحراى كربلا.
چه ، اين مصائبى است كه زبان از گفتنش قاصر و گوش از شنيدن آن عاجز است . پس
براستى ، فرزند فاطمه سلام الله عليه از مشاهده آنها چه حالتى داشت ؟!
در ان دم كانچنان صحراى خونخوار
|
ز سر تا پاش جوى خون گشاده
|
برادر زاده اش قاسم به خوارى
|
ز خون ، دست عروس او نگارى
|
علمدارش فتاده زار و مهجور
|
علم از دست و دست از پيكرش دور
|
به هر جا، غرق خون افتاده اى بود
|
برادر با برادر زاده اى بود. (240)
|
به سكينه سلام الله عليه وعده آب داده ام
يكى از افاضل در مقتل خود آورده است كه : چون امام حسين عليه السلام بر سر نعش برادر
مظلوم خود رسيد و آن بزرگوار وفادار را به آن حالت ديد، گريست و فرمود: وا
اءخاه و اعباساه الان انكسر ظهرى وقلت حيلتى
زمانى كه خواست بدن زخمدار برادر وفادار خود را به سوى خيمه ها ببرد،
ابوالفضل عليه السلام چشم حق بين خود را باز كرد و ديد برادر بزرگوارش در بالاى
سر او ايستاده مى خواهد بدن او را از ميان خاك و خون بردارد. عرض كرد: اى برادر، چه
اراده دارى ؟ فرمود: مى خواهم ترا به خيمه ها ببرم . عرض كرد ترا به حق جدت قسم مى
دهم كه مرا در همين جا بگذار و به سوى خيمه ها نبر!
حضرت امام حسين عليه السلام فرمود: به چه سبب پيكر ترا در اينجا بگذارم ؟ عرض
كرد: به چند جهت ؛ اول آنكه به دخترت سكينه وعده آب داده بودم ، و چون نتوانستم به او
آب برسانم از وى خجالت مى كشم . ديگر آنكه ، من علمدار و سردار لشگر تو بوده ام ،
چون اين گروه اشرار مرا كشته جراءت و جسارت ايشان بر تو زياد مى شود. حضرت
فرمود: خدا ترا از جانب برادر خود جزاى خير بدهد، زيرا كه در
حال حيات ممات خود مرا يارى كردى .
به روايت بعضى ، حضرت اين مرثيه را در بالاى سر حضرت عباس عليه السلام خواند:
اءخى يا نور عينى يا شقيفى
|
فلى قد كنت كالر كن الوثيق
|
اى برادر وفادار من واى نور ديده و پارع تن من ، تو براى من همچون ستونى استوار
بودى .
اءيا ابن اءبى نصحت اءخاك حتى
|
اى فرزند پدر من ، تو برادر خويش را يارى و نصرت نمودى تا اينكه خدا ترا با
كاسه اى سرشار از شراب خوشگوار بهشت سيراب نمود.
اى ماه درخشان و عالمتاب ، تو مرا در سختيها و تنگيها يار و ياور بودى .
سنجمع فى الغداة على الحقيق
|
پس ، بعد تو زندگى براى ما گوار نخواهد بود وبى هيچ شك و شبهه اى فردا (در
بهشت نعمت حق ) گرد خواهيم آمد.
از آنچه ، از تشنگى و سختى ، ديده و چشميده ام تنها به درگاه الهى شكايت مى برم و
براى او صبر مى كنم
سپس بدن برادرش را همان جا گذاشت و در حالى كه قطرات اشك از ديده هاى مباركش
جارى بود به خيمه باز گشت . حضرت سكينه سلام الله عليه با مشاهده پدر بزرگوار
خود از جاى برخواست و جلوى اسب آن حضرت را گرفت و عرض كرد: اى پدر مهربان ،
آيا از عم بزرگوارم عباس عليه السلام خبرى دارى ؟ مى بينم در آمدن خود تاءخير كرد،
او به من وعده آب داده بود و عادت او چنين نبود كه به وعده خود وفا نكند، آيا خودش آب
خورد و حرارت دل خود را ساكت نمود و ما را فراموش كرد؟! يا
مشغول كارزار دشمنان است ؟
چون امام حسين عليه السلام اين كلمات دلسوز حضرت سكينه سلام الله عليه را شنيد
گريه بر آن حضرت مستولى شد و فرمود: اى دختر گرامى ، عمويت عباس عليه السلام
كشته شد و روح او به سوى باغهاى بهشت پرواز نمود.
چون زينب كبرى سلام الله عليه اين خبر وحشت انگيز را شنيد صدا به ناله و زارى بلند
نمود و گفت : وا اءخاه و اعباساه و اقلة ناصراه و اضيعتاه من بعدك . واى
بر كمى ياران و گرفتار شدن ما بعد از تو اى برادر. حضرت فرمود: بلى بر ضايع
شدن ما بعد از كشته شدن عباس عليه السلام ، واى بر بريده شدن چاره ما و شكستن پشت
ما بعد از شهادت عباس عليه السلام . پس زنان
اهل حرم صدا به گريه و زارى و نوحه و سوگوارى بلند نمودند و ان حضرت نيز با
ايشان مشغول گريه گرديد. (241)
ابوالفرج گفته است : حضرت عباس عليه السلام جوانى بود خوش صورت ، نيكو رو،
بلندقامت ، هنرمند و تنومند، كه اگر بر اسب بلند قامت و تنومند نيز سوار مى گشت
پاهاى مباركش بر زمين كشيده مى شد. وى در بلندى قامت و حسن صباحت و نيكويى
جمال و كثرت شجاعت و قوت از اهل روزگار ممتاز بود. آن بزرگوار را قمر بنى هاشم مى
گفتند و علم شاه كم سپاه در آن عرصه بلا و بيابان كربلا در دست مبارك حضرت عباس
عليه السلام بود و علمدار لشگر آن حضرت بود.
امام صادق عليه السلام فرموده است : زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام لشگر
خود را براى قتال قوم خناس آماده كرد، ميمنه لشگر خود را به دست مبارك حضرت عباس
عليه السلام داد و نيز از امام باقر عليه السلام روايت شده كه آن بزرگوار را زيدبن
رقاد حرامزاده به كمك حكيم بن طفيل طائى زنازاده به درجه شهادت رساند. (242)
ديده بگشاكه طبيبت سر بالين آمد
|
ديده بگشا كه حسين با دل خونين آمد
|
ديده بگشا تو اى صيد به خون غلطيده
|
كه نگويند حسين داغ برادر ديده
|
ديده بگشاى كه طفلان همه غوغا دارند
|
بردن آب روان از تو تمنا دارند
|
مادر قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشد در اينجا مى آوريم :
برده دل از عيسى گردون نشين
|
دامنش از لخت جگر لاله زار
|
خون دل و ديده روان ز آستين
|
يافت ز هر ناحيه ركنى ركين
|
مويه كنان ، موى كنان حور عين
|
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
|
اشكفشان ، سوخته جان ، همچو شمع
|
لرزه در افكنده به عرش برين
|
غيب مصون در خم او چين چين
|
رفتى و از گلشن ياسين برفت
|
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
|
زمزم اگر خون بفشاند رواست
|
ريخت چه بال و پر از آن شاهباز
|
سوخت ز غم شهپر روح الاءمين
|
سر انا الله به خون شد دفين
|
آنچه تو ديدى ز عمود و زين
|
عاقبت از مشرق زين شد نگون
|
واليوم اءصبحت و لا من بنين
|
لا خير فى الحياة من بعدهم
|
خون بشو اى دل كه جگر گوشگان
|
قد واصلوا الموت بقطع الوتين
|
چون كه دگر نيست جوانى مرا
|
(مفتقر) (243) از ناله بانوى دهر
|
نوحه سينه زنى
فضل و شرف ، همين بس از برايم
|
و الله اءن قطعتموا ايمينى
|
والله ان قطعتوا يمينى ...
دشمن اگر چه گشته خار راهم
|
من ، يك تنه ، حريف اين سپاهم
|
والله ان قطعتموا يمينى ...
پايم بر آب و قلب من فروزان
|
در آب و آتشم چو شمع سوزان
|
والله ان قطعتموا يمينى ...
يا رب مدد كن اين فرس برانم
|
وين آب را به خيمه گه رسانم
|
ديگر چه غم ، كه بعد از آن نمانم
|
ولله ان قطعتموا يمينى ...
اى كاش نيزه ها خورد به جانم
|
اى تير اگر به مشك من نشينى
|
ولله ان قطعتموا يمينى
ولله ان قطعتموا يمينى ...
در خاك و خون دلم از اين غمين است
|
كه از عطش لب تو آتشين است
|
دستم جدا افتاده بر زمين است
|
ولله ان قطعتموا يمينى ... (244)
بر سر نعشش رسيد سرش به دامن گرفت
به عرصه كربلا كفر چو طغيان گرفت
|
ظلم جهانگير گشت نقطه ايمان گرفت
|
گلبن گلزار دين خزان شد از باد كين
|
خار ستم سر به سر دامن بستان گرفت
|
بلبل دستانسرا رو به هزيمت نهاد
|
زاغ سيه روزگاه طرف گلستان گرفت
|
فغان لب تشنگان گذشت از كهكشان
|
حضرت عباس را سكينه دامن گرفت
|
گفت تو سقاى آب ما همه در پيچ قاب !
|
نتوان يك جرعه آب ز بهر طفلان گرفت ؟!
|
عباس با حال زار كشيدش اندر كنار
|
غبار غم از رخ آن گل پژمان گرفت
|
وعده آب روان داد به آن خسته جان
|
اذن كه تا آرد آب از شه عطشان گرفت
|
گفت كه اى نور عين نو گل باغ حسين
|
به نرخ گيرم آب اگر كه بتوان گرفت
|
به ديده اشگبار گشت به مركب سوار
|
مشك تهى آب را به دوش ز احسان گرفت
|
تيغ مشعشع كشيد زهره عدوان دريد
|
پهلوى كردان شكافت عرصه ميدان گرفت
|
راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن
|
تيغ گران از كف رستم دستان گرفت
|
از تف تيغش فتاد لرزه بر اندام خصم
|
خال خدنگش هدف چهره كيوان گرفت
|
از دم تيغش يكى روى به دوزخ نمود
|
ز آتش قهرش يكى جان بخ نيران گرفت
|
ز الحذر و الحذر به گوش فلك گشت كر
|
زالفرار الفرار سينه گردون گرفت
|
در ظلمات سيه سد سكندر شكست
|
بار دگر همچو خضر چشمه حيوان گرفت
|
ديد كه آب فرات موج زنان مى رود
|
چشمه چشمش ز اشك صورت عمان گرفت
|
گفت الا اى فرات چشمه آب حيات
|
كناره كى تا كنون كسى ز مهمان گرفت ؟!
|
ما زعطش در تعب ، تو مى روى خشك لب
|
مشك پر از آب كرد به كف و سر و جان گرفت
|
تير به چشمش زدند سينه سپر ساخت او
|
دست ز جسمش فتاد مشك به دندان گرفت
|
تير زدندش به مشك دست ز هستى كشيد
|
ريخت چو آبش به خاك سر به گريبان گرفت
|
گفت كه اى بينوا مى روى اندر كجا؟
|
چون ز تو در خيمه ها سكينه پيمان گرفت
|
ز ضرب تيغ و سنان گشت تنش غرقه خون
|
به خاك ، از زين ، مكان آن مه تابان گرفت
|
ناله اءدرك اخا رسيد در خيمه ها
|
غبار غم دامن شاه شهيدان گرفت
|
رخت به ميدان كشيد جامه طاقت دريد
|
بر سر نعشش رسيد سر به دامن گرفت
|
ديد تنش غرق خون ماه رخش لاله گون
|
خون زد و چشم ترس به چشم گريان گرفت
|
گفت علمدار من ، مونس و غمخوار من
|
گشتى عمر ترا ورطه طوفان گرفت ؟!
|
خيز كه در خيمه ها سكينه با اشك و آه
|
كنون دامن زينب نالان گرفت
|
زين غم عظمى شر فتاد در بحر و بر سينه (خبا را آتشش سوزان گرفت
از فلك كجمدار، چشم توقع مدار
|
چون دل اين بد شعار، كينه خوبان گرفت . (245)
|
ملاقات ام البنين با زينب كبرى عليه السلام
آورده اند: وقتى كه اهل بيت عليه السلام وارد مدينه شدند، ام البنين عليه السلام كنار
قبر پيامبر صلى الله عليه و آله با زينب كبرى عليه السلام ملاقات كرد و به وى گفت
: اى دختر اميرالمؤ منين ، از پسرانم چه خبر؟
زينب كبرى عليه السلام فرمود: همگى كشته شدند.
ام البنين عرض كرد: جان همه به فداى حسين عليه السلام ، بگو از حسين عليه السلام
چه خبر؟
زينب فرمود: حسين عليه السلام را با لب تشنه كشتند.
ام البنين تا اين سخن را شنيد، دستهاى خود را بر سر كوفت و با صداى بلند و
حال گريان گفت : وا حسيناه !
زينب عليه السلام فرمود: اى ام البنين ، از پسرت عباس يك يادگارى آورده ام .
ام البنين گفت : آن يادگار چيست ؟
زينب عليه السلام سپر خونين عباس عليه السلام را از زير چادر بيرون آورد، و ام البنين
عليه السلام تا آن را ديد، آنچنان دلش سوخت كه نتوانست
تحمل كند و بيهوش به زمين افتاد. (246)
طبيب دردمندان
صدا در سينه ها ساكت كه اينك يار مى ايد
|
ز راه شام و كوفه عابد بيمار مى آيد
|
غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش
|
به چشم آيينه ايزدنمايى تار مى آيد
|
الا اى دردمندان مدينه با دو صد حسرت
|
طبيب دردمندان با دل تبدار مى آيد
|
الا اى بانوان اهل يثرب پيشواز آييد
|
كه زينب بى برادر با دل غمخوار مى آيد
|
بيا ام البنين با ديده گريان تماشا كن
|
كه اردوى حسينى بى سپهسالار مى آيد.
|
عزادارى ام البنين عليه السلام در بقيع
احمد بن سعيد در حديثى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: زيد بن رقاد
جهنى و حكيم بن طفيل طائى ، هر دو، در قتل عباس بن على عليه السلام شركت داشتند و پس
از واقعه كربلا، ام البنين ، كه مادر اين چهار تن بود، به قبر ستان بقيع مى آمد و براى
پسرانش سوزناكترين و اندوهبارترين مرثيه را مى خواند و ناله مى كرد و مردم اطراف او
جمع مى شدند و در گريه و لابه و زارى با او شريك مى گشتند؛ حتى مروان بن حكم
(حاكم مدينه ) در ميان مردم به بقيع مى آمد و با آنها در گريه و زارى شركت مى كرد.
گريه علامه بحرالعلوم
در زمان علامه بحرالعلوم (سيد محمد مهدى ، متوفى 1212 ه ق ) گوشه هايى از مرقد
مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ويران شد و نياز به
تعمير و نوسازى پيدا كرد اين جريان را به علامه بحرالعلوم خبر دادند و بنا شد كه
وى با معمار در روز معينى براى ديدار قبر مقدس و تعيين مقدار تعمير به سر مرقد مطهر
بروند. آن روز فرا رسيد و آن دو با هم وارد سرداب گرديدند و از نزديك بناى قبر را
ديدند. در اين بين معمار نگاهى به قبر و نگاهى به علامه كرد و پرسيد آقا اجازه مى
فرماييد سؤ الى كنم ؟
علامه فرمود: بپرس .
معمار گفت : ما تا كنون خوانده و شنيده بوديم كه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام قامتى بلند داشته اند، به طورى كه هر گاه بر اسب
سوار مى شدند زانوان ايشان برابر گوشهاى اسب مى رسيده است . بنابراين بايد قبر
آن حضرت طول بيشترى داشته باشد، ولى من مى بينم صورت قبر كوچك است ، آيا شنيده
هاى من دروغ است ، و يا كوچكى قبر علت ديگرى دارد؟!
علامه به جاى پاسخ ، سر به ديوار نهاد و به شدت شروع به گريستن كرد. گريه
طولانى او معمار را نگران ساخت و عرض كرد: آقاى من چرا منقلب و گريان شدى ، مگر من
چه گفتم ؟!
علامه فرمود شنيده ها تو درست است ، و همان گونه كه گفتى حضرت عباس عليه السلام
قامتى بلند و رشيد داشته است ، ولى سوال تو مرا به ياد مصائب جانكاه حضرت عباس
عليه السلام انداخت ؛ زيرا به قدرى ضربت شمشير. نيزه بر وى وارد شد كه بدنش را
قطعه قطعه نمود و آن قامت بلند به قطعاتى كوچك
تبديل يافت . آيا تو انتظار دارى بدن حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام كه قطعات آن توسط امام سجاد زين العابدين على بن
الحسين عليه السلام جمع آورى و دفن شده ، قبرى بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟!
هر يك از شهيدان ، هنگامى كه هدف تيرى قرار مى گرفتند، با دستهاى خود تير را از
بدن بيرون مى آوردند يا ممكن بود كه بيرون آورند، ولى آن كسى كه دستهايش را قطع
كرده اند و در برابر چهار هزار تير انداز قرار گرفته چه حالى خواهد داشت ؟!
هر سوار كارى كه مى خواهد از اسب پياده شود، يك دست خود را روى بلندى زين ، و دست
ديگرش را بر دهانه اسب مى گذارد تا پياده گردد، اما كسى كه دست ندارد چگونه پياده
شود؟! نيز هر سوار كارى كه از پشت اسب بر زمين مى افتد، در هنگام سقوط، دستهايش را
جلوتر بر زمين مى نهد كه بدنش آسيب نبيند، ولى آن كس كه دست ندارد چه حالى خواهد
يافت ؟!
كسى كه قامتى بلند دارد و بدنش مانند خارپشت پر از تير شده است ، هنگامى كه از پشت
اسب به زمين مى افتد تيرها بدنش فرو مى رود.
اى قمر بنى هاشم ، هنگامى كه تو از پشت اسب به زمين افتادى ، تيرها بر سينه و پهلو
و ساير اعضاى تو نشسته بودند و در اعماق بدن نازنين تو فرو مى رفتند و امعا و
احشاى تو را پاره پاره مى ساختند، آه آه . (247)
زبان حال قمر بنى هاشم عليه السلام با برادرش امام حسين عليه السلام
تشنه لب سوخته ام و در نكشيدم جامى
|
با غمت ساختم و بر نگرفتم كامى
|
دو جهان زير پر خويش در آورده ام از آنك
|
چون كبوتر ننشستم به سر هر بامى
|
ننگ و ذلت نپذيرم اكرم رفت و دوست
|
در ره دوست نخواهم به جهان جز نامى !
|
تير دشمن چو پيامى زبر دوست رسيد
|
تا كه بر چشم نهم ، پيش نهادم گامى !
|
مرگ در راه تو خوشتر بود از عمر ابد
|
نزد ما بستر خون نيست بجز احلامى
|
آخرين كشته معشوقم و هرگز نبود
|
در ره عشق آغازى و نى انجامى
|
گر رسد دست به دامان توام در دم مرگ
|
نرساند دگرم زخم سنان آلامى
|
در كفم آب ، ولى بى تو ننوشم هرگز
|
تا در آيين وفا كس نبرد ابهامى
|
بى تو بد نامى و ننگ است حيات دو جهان
|
گو (شجاعى ) كه بپرهيز از اين بد نامى (248)
|