حرمت كعبه به واسطه او شكسته مى شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى سيدالشهداء عليه السلام از بيعت با يزيد امتناع نمود و از مدينه به مكه هجرت
فرمود، عبدالله بن زبير نيز به مكه آمد در روز ترويه (هشتم ذيحجه ) در مسجدالحرام
ميان حضرت با عبدالله بن زبير سخنانى رد و
بدل شد، عبدالله به حضرت گفت : اگر مى خواهى شما در همين جا (مكه ) بمانى و حكومت
را در دست بگير و ما با تو بيعت كرده ، تو را يارى دهيم !
حضرت (كه مى دانست سخن ابن زبير از روى صداقت نيست ) فرمود: پدرم (اميرالمؤمنين )
به من خبر داد كه حرمت كعبه توسط سردارى شكسته خواهد شد من دوست ندارم آن سردار
باشم !
عبدالله بن زبير گفت : پس اگر مى خواهى شما اينجا بمان و من حكومت را به دست گيرم
و دستور شما نيز اطاعت گردد؟!
حضرت فرمود: من اين نظر را نمى پسندم ، سپس سخن خود را آهسته گفتند كه ديگران
نفهميدند و حضرت طواف كرد و سعى نمود و تقصير كرد و در حالى كه مردم به منى مى
رفتند او به طرف كوفه حركت كرد.(248)
در روايت ديگرى آمده است : عبدالله بن زبير به حضرت گفت : پسر فاطمه نزد من آى ؟
سپس با حضرت آهسته سخن گفت ، امام حسين عليه السلام به مردم فرمود: مى دانيد پسر
زبير چه مى گويد؟ گفتند: فدايت شويم نه ، فرمود: مى گويد: در اين مسجد بمان تا
براى تو مردم را جمع كنم (سپاه برايت جمع آورى كنم )
سپس حضرت افزود: به خدا سوگند اگر من يك وجب از خانه خدا دورتر كشته شوم
بيشتر دوست دارم از اينكه يك وجب داخل آن كشته شوم ، به خدا سوگند اگر من در سوراخ
حشره اى روم مرا بيرون خواهند آورد تا هدف خود را در مورد من پياده كنند، به خدا سوگند
كه بر من ستم و تجاوز مى كنند همچنان كه يهود در (جريان ممنوعيت ماهيگيرى در روز)
شنبه كرد. (249)
رفتى به پاس حرمت كعبه به كربلا شد كعبه حقيقى
دل ، كربلاى تو اجر هزار عمره و حج در طواف توست اى مروه و صفا به فداى صفاى
تو
پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد شكسته شدن حريم خانه خدا توسط سردار
به تحقق پيوست و حرمت كعبه معظمه دو بار توسط عبدالله بن زبير شكسته شد، بار
اول وقتى او بعد از شهادت سيدالشهداء و واقعه حره مدعى خلافت شد، سپاه شام به
فرماندهى حصين بن نمير به مكه يورش برد و عبدالله بن زبير به خانه خدا پناه برد،
و سپاه شام منجنيق ها را اطراف خانه خدا نصب كردند و با پرتاب سنگ خانه خدا را
تخريب و با آهن آن را سوزاندند.(250)
مسعودى مى گويد: همراه با سنگ ، آتش و نقط و ديگر اشياء
قابل احتراق پرتاپ كردند، خانه كعبه ويران شد و پايه هاى آن آتش گرفت (251)
گويند: روزى ده هزار سنگ بر كعبه فرو مى ريختند.
كار بر ابن زبير مشكل شده بود كه ناگاه خبر هلاكت يزيد ملعون به مكه رسيد و دو سپاه
دست از جنگ كشيدند و شاميان به شام مراجعت كردند.
بار دوم يعنى حدود نه سال بعد، وقتى عبدالملك بن مروان ، سپاه خود را با حجاج بن
يوسف براى سركوبى عبدالله بن زبير فرستاد و او به كعبه پناه برد، سپاه حجاج
به كعبه يورش برد و خانه خدا هدف تير دشمنان قرار گرفت و حرمت آن شكست ، به
گونه اى كه برخى نوشته اند: در ميان چيزهائى كه بر كعبه انداختند مدفوع و نجاست
نيز بود؛ فانا الله و انا اليه راجعون .
آرى سيدالشهداء سلام الله عليه بنى اميه و هتاكى آنان را به خوبى مى شناخت كه
فرمود: دوست ندارم كنار خانه خدا و در مسجد الحرام كشته شوم ، زيرا دشمن بى شرم ،
هيچ حريمى در اينجا براى انجام اهداف شوم خود نگاه نمى داشت . |
پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد حكومت بنى عباس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن عباس صاحب فرزندى شد و نتوانست نماز ظهر را به جماعت با حضرت على
عليه السلام بخواند، حضرت بعد از نماز فرمود: چرا ابن عباس به نماز حاضر نشده
است ؟
عرض كردند: پسرى براى او متولد شده است (و گرفتار است )
حضرت فرمود: بيائيد برويم به ديدن او، وقتى نزد ابن عباس آمدند حضرت فرمود:
مبارك است ، نامش را چه گذاردى ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤمنين آيا بر من رواست كه در
نامگذارى بر شما پيشقدم شوم ؟
حضرت فرمود: او را به من بده ، حضرت او را گرفت و كام برداشت (و در روايتى با
خرمائى كه در دهان خود تبرك كرده بود كام برداشت ) و دعا نمود، آنگاه او را به ابن
عباس داده فرمود: ((خذاليك ابا الاملاك ، بگير پدر پادشاهان را!)) من نام او
را على و كنيه اش (252) را ابوالحسن نهادم .
راوى گويد: وقتى معاويه مسلط شد به ابن عباس گفت : هم اسم و هم كنيه را براى تو
باقى نمى گذارم ، كنيه او را با محمد نهادم و به همين كنيه معروف شد.
و اين نوزاد همچنانكه حضرت فرموده بود پدر بزرگ سفاح اولين خليفه عباسى است .
كه حكومت آنها تا قرنها ادامه يافت و سرانجام در عراق با
قتل معتصم توسط هلاكوخان مغول نابود شد. (253)
و ما قبلا حديثى از ابن عباس نقل كرديم كه گفت : كتابى را اميرالمؤمنين عليه السلام به
من نشان داد و فرمود: اى ابن عباس اين كتابى است كه پيامبر صلى الله عليه وآله بر من
املا فرموده و دست خط خودم است و در آن بود همه آنچه از زمان رحلت پيامبر صلى الله
عليه وآله تا زمان شهادت امام حسين عليه السلام اتفاق افتاده بود ذكر شده بود تا
اينكه گويد:
وقتى حضرت آن كتاب را بست عرض كردم : يا اميرالمؤمنين اى كاش بقيه كتاب را برايم
مى خواندى فرمود: نه ، ولى برايت (مقدارى )
نقل مى كنم ، مانع من اين است كه آنچه ما از خاندان و فرزندانت خواهيم ديد در آن آمده است ،
مساءله دردناكى است كه ما را مى كشند و با ما عداوت مى ورزند و حكومتى بد و قدرتى
شوم دارند، دوست ندارم آنها را بشنوى و غمگين گردى و تو را ناراحت كند ولى برايت
نقل مى كنم . سپس حضرت بعد از جملاتى فرمود: اى پسر عباس وقتى حكومت بنى اميه از
بين برود اول گروهى از بنى هاشم كه به حكومت مى رسند فرزندان تو هستند و
كارهايى مى كنند.
ابن عباس گويد: بودن نسخه اى از آن كتاب نزد من ، برايم از آنچه آفتاب بر آن مى
تابد محبوبتر است .
حكومت بنى العباس در سال 132 هجرى با كشته شدن آخرين خليفه اموى برقرار شد و
تا سال 656 هجرى يعنى بيش از پانصد و بيست
سال ادامه داشت . و با كشته شدن مستعصم به دست هلاكوخان منقرض گرديد.
اولين آنها ابوالعباس سفاح عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله عباس بود، كه در روز
جمعه سيزدهم ربيع الاول يا نيمه جمادى الاخرة
سال 132 هجرى لباس خلافت پوشيد و مردم با وى بيعت كردند.
در بيعت او، آنقدر از بنى اميه و لشكريان ايشان كشته شد كه به شمار نيامد، حتى
قبرهاى بنى اميه را شكافتند و مردگان ايشان را از گور درآوردند و سوزانيدند، هر كه
را يافتند كشتند، كسى جان سالم نبرد جز شير خواره گان و يا كسانى كه به اندلس
(اسپانيا) گريختند، اجساد كشتگان بنى اميه را در جاده ها ريختند تا طعمه سگها گشته و
زير قدمها پايمان شدند.(254)
اميرالمؤمنين عليه السلام در نامه اى كه به معاويه نوشت از اين مطلب خبر داد، آنجا كه
فرمود:
خداوند خلافت را به وسيله پرچمهاى سياهى كه از مشرق مى آيد از آنان (بنى اميه ) خارج
كرده و آنان را به وسيله اينها خوار مى نمايد و زير هر سنگى كه باشند به
قتل مى رسند...(255) |
پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد خلفاى بنى عباس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرتش در يك سخنرانى كه از آينده خبر مى داد فرمود:
واى بر اين امت از مردان شجره ملعومه (بنى اميه ) كه پروردگار شما در قرآن ذكر نموده
است ، اوائل ايشان سبز و با طراوتند (كاملا بر امور مسلط هستند) و پايان آنها فرار و
گريز است آنگاه بعد از بنى اميه زمان امت محمد صلى الله عليه وآله را مردانى به ارث
مى برند كه اولى آنها رئوف ترين آنهاست ، دومى آنها خونريزترين آنهاست ، پنجمى
آنها كبش است (بزرگ و سردار) هفتمى از آنها داناترين آنهاست ، دهمى آنها كافرترين
آنهاست و نزديكترين مردم به او او را مى كشد پانزدهمى ايشان مردى است با زحمت بسيار
و آسودگى اندك ، شانزدهمى ايشان بيش از همه رعايت تعهد كند و از همه نسبت به اولاد من
بيشتر پيوند دارد.
گويا هيجدهمى ايشان را مى بينم كه در خون خود دست و پا مى زند، از پسران او سه مرد
هستند كه روش آنها روش ضلالت و گمراهى است ، بيست و دومى آنها پير مرد سالمندى
است كه حكومت او طولانى و مردم در زمان او توافق خواهند داشت ، و (سرانجام ) پادشاهى از
بيست و ششمين آنها مى گريزد او را مردى احمق و زياده گو يارى مى كند كه گويا او را
مى بينم كه بر روى پل بغداد كشته شده است .
((وذلك بما قدمت يداك و ان الله ليس بظلام العبيد.))(256)
حضرت امير عليه السلام در اين سخنرانى به خبرهاى غيبى متعددى اشاره فرمود،
مثل حكومت بنى اميه ، و منقرض شدن آن ، و حكومت بنى العباس و ادامه آن تا مستعصم ، و
ضمنا به خصوصيات چند نفر از حاكمان مهم آنها اشاره نمود. |
اولين آنها مهربانترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و او ابوالعباس سفاح بود كه در حالات او نوشته اند مردى رئوف و مهربان بود و در
وقت غذا هميشه خوشروتر و خوشحالتر بود. |
اما دومى آنها منصور دوانيقى است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كه حضرت او را به عنوان خونريزترين آنها معرفى كرد، ابوجعفر عبدالله المنصور در
12 ذى حجه سال 136 هجرى خليفه شد، گويند از عجائب آنكه ولادت و خلافت و مرگ
منصور هر سه در ماه ذى حجه بوده است او حدود بيست و دو
سال حكومت جابرانه كرد، عده بسيارى از اولاد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را كه
فاميل او هم بودند به بدترين وجه قتل عام كرد.
او پنج مرتبه يا بيشتر تصميم به قتل امام صادق عليه السلام گرفت ، روزى در سالى
كه به حج آمده بود به شخصى به نام ابراهيم بن جبله دستور داد كه برو و جامه هاى
جعفر بن محمد را در گردن او بينداز و او را كشان كشان نزد من بياور، اين
عمل آنقدر شنيع بود كه ماءمور او از انجام آن شرم كرد و آستين حضرت را گرفت ،
حضرت فرمود: به همان روش كه تو را امر كرده مرا ببر، آن مرد گفت : به خدا سوگند
كه اگر كشته شوم شما را به آن طريق نخواهم برد.
او قصرى داشت به نام حمراء كه وقتى در آن مى نشت آنروز را روز ذبح و سر بريدن مى
گفتند، در همان ايام ، ربيع حاجب را در پى حضرت فرستاد كه شبانه به هر حالتى كه
حضرت را ديدى بياور، و نگذار تغيير حالت دهد! ربيع پسر
سنگدل خود را فرستاد، شبانه نردبان گذاشت و بى خبر وارد شد، حضرت
مشغول نماز بود، نگذاشت حضرت جامه عوض كند، حضرت را با يك پيراهن و سر و پاى
برهنه در حالى كه سنش از هفتاد متجاوز بود(257) در حاليكه خودش سواره و حضرت
پياده بود حركت داد، در ميان راه ضعف بر حضرت غالب شد، حضرت را سوار كرد و نزد
منصور آورد و او جسارتها به حضرت كرد ليكن به اعجاز الهى حضرت نجات يافت
(258)
در يك اقدام بى شرمانه به حاكم خود در مدينه پيغام داد تا خانه را بر امام صادق عليه
السلام آتش زند، آن ملعون اين كار را كرد و خانه حضرت را به آتش كشيد، آتش وارد
خانه و دالان شد، كه ناگاه حضرت صادق در حاليكه از ميان آتش عبور مى كرد فرمود:
منم پسر ريشه هاى زمين ، منم پسر ابراهيم خليل الله .(259)
و سرانجام حضرت را با زهر به شهادت رساند. |
نمونه اى از سنگدلى و قساوت منصور دوانيقى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مناسب است در اين جا جناياتى كه در مورد برخى از فرزندان امام مجتبى عليه السلام
مرتكب شده است و بيانگر شقاوت او و راستى پيشگوئى حضرت امير عليه السلام است
كه او را خونريزترين خلفا معرفى كرده است بيان كنيم .
بعد از كشته شدن وليد بن يزيد و ضعيف شدن حكومت بنى اميه ، جماعتى از بنى عباس و
بنى هاشم از جمله سفاح (خليفه اول عباسى ) و منصور (خليفه دوم ) و ابراهيم بن محمد
(برادر منصور) و صالح بن على (عموى منصور) و عبدالله محض (فرزند حسن بن حسن بن
على بن ابيطالب عليه السلام كه مادرش فاطمه دختر سيد الشهداء عليه السلام بود) و
دو پسران عبدالله به نامهاى محمد و ابراهيم و برادر عبدالله محض را به عنوان خليفه
برگزيدند و با او بيعت كردند زيرا مى پنداشتند كه او همان مهدى موعود است كه جهان
را از عدل و داد پر خواهد كرد.
سپس به دنبال امام صادق عليه السلام و يكى از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام به
نام عبدالله فرستادند تا نظر آنها را جويا شوند، عبدالله گفت : حضرت صادق را
بيهوده دعوت كرده ايد زيرا نظر شما را نخواهد پسنديد وقتى حضرت صادق عليه
السلام آمد و جريان را با حضرت در ميان گذاشت حضرت فرمود:
اين كار را نكنيد، چرا كه اگر بيعت شما با محمد به گمان آن است كه او مهدى موعود است
اين گمان خطاست و او مهدى موعود نيست و اين زمان ، زمان خروج نيست و اگر براى امر به
معروف و نهى از منكر قيام مى كنيد با محمد بيعت نكنيد چرا كه تو (عبدالله محض ) بزرگ
بنى هاشم هستى چگونه تو را بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم ؟
آنان سخن حضرت را نپذيرفتند و توجيه نامناسب نمودند، حضرت دستى بر پشت سفاح
گذاشت و فرمود: به خدا سوگند كه سخن من به جهت حسد نيست بلكه خلافت براى اين
مرد و برادران او و اولاد اوست نه از براى شماها.
سپس حضرت دستى بر كتف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا سوگند كه خلافت بر تو
و پسرانت فرود نيايد و هر دو پسرانت كشته خواهند شد، آنگاه حضرت در حاليكه به دست
عبدالعزيز بن عمران تكيه كرده بود برخاست و بيرون آمد و به عبدالعزيز فرمود: آيا
صاحب آن رداى زرد يعنى منصور را ديدى ؟ عرض كرد: آرى فرمود: به خدا سوگند كه او
عبدالله را خواهد كشت ، عبدالعزيز گفت : محمد (پسر عبدالله را كه با او بيعت كرده اند) را
نيز خواهد كشت ؟ فرمود: آرى ! عبدالعزيز گويد: در
دل خود گفتم به خداى كعبه سوگند كه اين سخن از روى حسد است ولى از دنيا نرفتم تا
اينكه ديدم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود.
بارى بعد از متفرق شدن آن جلسه ، دو نفر به نامهاى عبدالصمد و منصور به
دنبال حضرت آمدند و گفتند: آيا آنچه در آن مجلس گفتى حقيقت دارد؟ فرمود: آرى به خدا
سوگند و اين از علومى است كه به ما رسيده است .
از اين جهت بود كه بنى عباس دل بر حكومت بستند و مهياى آن شدند زيرا سخن حضرت را
قبول داشتند. سرانجام پس از مدتى كار خلافت براى سفاح مستقيم شد و محمد و ابراهيم دو
پسر عبدالله متوارى شدند سفاح مكرر از پدرشان عبدالله جوياى مكان آنها بود (و از آنها
واهمه داشت ) ولى عبدالله را اكرام مى كرد تا آنكه منصور برادر وى خليفه شد و تصميم
قطعى گرفت بر كشتن ابراهيم و محمد (همو كه دوبار منصور با وى بيعت كرده بود.) |
دستگيرى فرزندان امام مجتبى و شكنجه آنان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بالاخره در سال 140 هجرى منصور به حج رفت و در بازگشت در مدينه عبدالله محض را
خواست و در مورد مكان اخفاى پسرانش پرسيد، عبدالله گفت : نمى دانم آنها كجا هستند.
منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عده اى ديگر از خاندان ابوطالب را
گرفته در مدينه زندانى كردند، رياح بن عثمان كه زندان بان آنها بود اولاد امام مجتبى
عليه السلام را در زندان در قيد و زنجير كرد و بر آنها به شدت سخت گرفت ، او
گاهى برخى از ناصحين را براى اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جايگاه پسرانش
مى فرستاد، عبدالله گفت :
ابتلا و سختى من از بلاى حضرت ابراهيم بيشتر است ، زيرا او ماءمور شد فرزند خود را
در راه اطاعت خداوند ذبح كند، وليكن اينها مرا امر مى كنند فرزندان خود را نشان دهم تا
آنها را بكشند، با اينكه كشتن ايشان معصيت خداوند مى باشد. تا سه
سال اينها در مدينه زندانى بودند، و در سال 144 كه منصور دوباره به حج آمد، اينبار
وارد مدينه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانيان مذكور را به حضور او آوردند،
رياح بن عثمان همراه برادر بدكيش و خبيث خود ابوالازهر،
غل و زنجير فرزندان امام مجتبى عليه السلام را محكمتر كرده و با
كمال شدت و بى رحمى آنها را حركت دادند.
وقتى آنها از مدينه به طرف ربذه مى رفتند، امام صادق عليه السلام از روى استر ايشان
را ديد، چنان گريه كرد كه اشك چشم حضرت بر محاسنش جارى گشت و بر طايفه
انصار نفرين كرده فرمود:
آنها به شرايطى كه هنگام بيعت با رسول خدا صلى الله عليه وآله نمودند وفا نكردند،
زيرا با آن حضرت بيعت كردند كه از حضرت و فرزندان او محافظت كنند همچنانكه از
خود و فرزندان خود محافظت مى كنند، در روايتى آمده است : حضرت پس از اين واقعه وقتى
به خانه برگشت تب كرد و بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان مى گريست كه
ترسيدند به حضرت صدمه اى رسد.
وقتى آنها را به ربذه آوردند، مدتى آنها را زير آفتاب نگه داشته ، ماءمورى آمد و گفت :
كداميك از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است ، محمد ديباج خود را معرفى كرد، وقتى او را
نزد منصور بردند زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد كه بر محمد مى زدند،
چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازيانه زده بودند كه رخسار گلگون او سياه بود
و يك چشم او از شدت تازيانه از حدقه بيرون افتاده بود.
اين محمد آنقدر زيبا بود كه او را محمد ديباج مى گفتند، گويند منصور امر كرد تا
چهارصد تازيانه بر او زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و در
روايتى آن جامه او را كه در اثر تازيانه ها و آمدن خون به سختى بر بدن او چسبيده و
جدا نمى شد، با روغن زيت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا كردند كه پوست بدن
او كنده شد.
سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسيار دوست مى
داشت در اين حال تشنگى بر به محمد سختى غلبه كرده بود، آب خواست ولى هيچكس از
ترس منصور جراءت نداشت به او آب بدهد.
عبدالله فرياد زد: اى مسلمانان ، آيا اين از مسلمانى است كه فرزندان پيامبر صلى الله
عليه وآله از تشنگى بميرند و شما به آنها آب ندهيد، تا اينكه مردى از
اهل خراسان به او شربتى آب داد.
سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبى عليه السلام را با لب تشنه و شكم
گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و همراه او به
طرف كوفه حركت دادند، وقتى منصور در محملى از حرير از كنار آنها عبور كرد، عبدالله
بن حسن فرياد زد:
اى ابو جعفر آيا ما با اسيران شما در بدر چنين كرديم ؟ (زيرا فرزندان امام مجتبى
فرزندان پيامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسير شد و چون
در اثر قيد و بند ناله مى كرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امر
فرمود تا قيد و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شكنجه
جسمانى شكنجه روحى نيز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پيش روى
او قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد مى افتاد و بى
تابى مى كرد. |
فرزندان امام مجتبى در زندان مخوف كوفه با وضعى فجيع جان دادند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بارى آنها را با بدترين صورت به زندانى مخوف در كوفه بردند كه به شدت
تاريك بود و شب و روز تشخيص داده نمى شد، تعداد آنها را بيست نفر از اولاد امام مجتبى
عليه السلام ذكر كرده اند.
اينان كه وقت نماز را تشخيص نمى دادند قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هر
شبانه روز يك ختم قرآن قرائت مى كردند و هر گاه يك پنجم قرآن تمام مى شد يكى از
نمازهاى پنجگانه را مى خواندند، شرايط زندان بسيار وحشتناك و غير انسانى بود، آنها
اجازه نداشتند حتى براى ادرار كردن بيرون روند، پس از مدتى بوى مدفوع و ادرار،
فضاى سربسته و تاريك را فرا گرفت ، در اثر آن فضا و
غل و زنجير، پاهاى آنها عفونى شده ورم مى كرد و كم كم به بالا سرايت نموده آنها را يك
يك مى كشت وقتى يكى از آنها مى مرد، جنازه او برنمى داشتند و در همان
غل و زنجير مى ماند تا متعفن مى شد و مى پوسيد.
شخصى به نام اسحق بن عيسى گويد: روزى عبدالله محض از زندان براى پدرم پيغام
داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان عبدالله رفت ، عبدالله گفت :
ترا خواستم تا مقدارى آب برايم بياورى ، زيرا تشنگى بر من غلبه كرده است پدرم
فرستاد از منزل سبوى آب يخى آوردند وقتى عبدالله سبو را بر دهان نهاد كه بياشامد
ابوالازهر زندانبان رسيد و چنان با لگد بر آن سبو زد كه به دندان عبدالله خورد و
دندانهاى پيشين او ريخت !!
روزى عبدالله بن حسن به على بن حسن گفت : گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمى
خواهى كه ما از اين زندان و بلا نجات دهد؟
على بن حسن مدتى سكوت كرد سپس گفت : اى عمو، براى ما در بهشت درجه اى است كه به
آن نمى رسيم جز با اين بلاها يا بيشتر از آن كه منصور بر سر ما آورد، و منصور را در
جهنم جايگاهى است كه به آن نمى رسد جز با آنچه مى بينى از اين بلاها كه بر ما آورد،
اگر مى خواهى صبر كنيم بر اين سختيها به زودى راحت شويم زيرا مرگ ما نزديك شده
است و اگر مى خواهى دعا كنيم براى رهائى خود ولى منصور به آن مرتبه جهنمى خود
نخواهد رسيد، آنها گفتند: صبر مى كنيم ، سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند
و راحت شدند، على بن الحسن در حال سجده جان داد، عبدالله گمان كرد كه به خواب رفته
است گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود.
و قبور ايشان همان زندان آنهاست كه سقف را بر روى ايشان خراب كردند، مسعودى گويد:
در زمان ما كه سال 332 است قبور ايشان محل زيارت مردم است . (260)
البته اين اندكى از جنايات اين خبيث است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در پيشگوئى خود
او را به عنوان خونريزترين خلفاء بنى عباس معرفى نمود. |
پنجمى آنها سردار آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پنجمى آنها هارون الرشيد است كه حكومت وى مستقر و آرام گرفت ، هارون الرشيد نوه
منصور است و در سال 170 به خلافت رسيد و مدت بيست و سه
سال و چند ماه حكومت كرد. |
اما هفتمين ايشان داناترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هفتمين از خلفاء بنى عباس ، عبدالله بن هارون معروف به ماءمون است ، وقتى برادرش امين
را شكست داد و او را كشت ، حكومت او در تمام بلاد مستقر شد.
او اهل دانش و علم بود و سهم فراوانى در حكمت و علم نجوم داشت ، و علم فلسفه را بسيار
دوست مى داشت . و پيوسته براى مناظره و مباحثه ميان اديان و مذاهب مختلف مجالس
تشكيل مى داد.
خلافت او حدود بيست و يك سال طول كشيد از سال 196 تا 218 هجرى ، رتبه علمى
ماءمون از مجالسى كه تشكيل مى داد و سئوالاتى كه مى كرد و يا جوابهايى كه مى داد
مشخص مى گردد كه اين مقام جاى بيان همه آن نيست . |
مباحثه ماءمون ملعون با علماى اهل سنت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اكنون به يك سند تاريخى كه دليل بر مرتبه علمى اوست و همچنانكه حضرت اميرالمؤ
منين عليه السلام فرموده است ، اكتفا مى كنيم . روزى ماءمون عباسى دستور داد تا عده اى از
بزرگان حديث و استدلال را حاضر كنند، چهل نفر حاضر شدند ماءمون پس از
احوالپرسى گفت : مى خواهم شما را ميان خودم و خداوند حجت قرار دهم ، هر كه كارى دارد
يا زير فشار است براى دستشوئى ، برود و كار خود را انجام دهد، راحت باشيد و با
آرامش خاطر رداى خود را درآورده بنشينيد.
سپس گفت : اى جماعت : شما را خواستم تا شما را نزد خداوند واسطه كنم ، خدا را در نظر
بگيريد و براى خود و پيشواى خود نظر بدهيد، و جلالت و ابهت من مانع گفتن حق نباشد
هر چه كه باشد! و از محكوم كردن باطل نهراسيد، هر كه باشد، نسبت به آتش جهنم
براى خودتان دلسوزى كنيد و با رضاى خدا به خدا نزديك شويد و اطاعت او را
برگزينيد، هر كه با معصيت خالق ، خود را به مخلوقى نزديك كند، خداوند آن مخلوق را
بر او مسلط مى كند، پس با همه عقل خود با من مباحثه كنيد.
سپس افزود: من مى پندارم كه على بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله برترين
انسانهاست ، اگر درست مى گويم قبول كنيد و اگر بر خطا هستم اعتراض كنيد، شروع
كنيد، من بپرسم يا شما مى پرسيد؟
اهل حديث گفتند: ما مى پرسيم ، ماءمون گفت : آنچه داريد بياوريد، ولى يك نفر را نماينده
كنيد كه از طرف شما سخن گويد، و اگر كسى سخنى اضافه داشت بگويد و اگر خطا
كرد هدايتش كنيد.
يك نفر از آنها گفت : ما مى پنداريم برترين مردم بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله
ابوبكر است ، چون در روايتى كه همه قبول دارند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود:
بعد از من به دو نفرى كه بعد از من هستند ابوبكر و عمر اقتدا كنيد، (261) و اقتداء
دليل برترى است .
ماءمون گفت : احاديث زياد است . همه آنها كه حق نيست زيرا متناقض است ، پس بايد برخى
از آنها حق و برخى باطل باشد، بنابراين بايد دليلى براى حق بودن احاديث صحيح
پيدا كرد.
و اين روايت كه گفتى باطل است ، سپس جوابى داد كه مضمون آن اين است : عمر و ابوبكر
با هم در مواردى اختلاف داشتند مثل اينكه ابوبكر
اهل رده را اسير كرد ولى عمر آزاد كرد، عمر به ابوبكر گفت : خالد بن وليد را
عزل كند و به خاطر كشتن مالك بن نويره او را بكشد ولى ابوبكر
قبول نكرد، عمر متعه را حرام كرد ولى ابوبكر نكرد، اكنون ما به كدام اقتدا كنيم ؟ به
هر كدام باشد مخالف ديگرى است و پيامبر حكيم ترين حكيمان و راستگوترين افراد است .
يكى از اصحاب حديث گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : اگر براى خودم
دوستى انتخاب مى كردم ، حتما ابوبكر را دوست خودم قرار مى دادم . (262)
ماءمون گفت : اين محال است زيرا روايات شما مى گويد: پيامبر صلى الله عليه وآله ميان
اصحاب برادرى قرار داد و براى على كسى را قرار نداد وقتى حضرت از پيامبر
پرسيد، حضرت فرمود: براى تو كسى را برادر قرار ندادم ، زيرا تو را براى خودم
گذارده ام .
كدام روايت شما درست است ؟
يك نفر ديگر گفت : على بر فراز منبر گفته است : بهترين اين امت بعد از پيامبر،
ابوبكر و عمر هستند ماءمون گفت : اين محال است زيرا اگر آن دو
افضل بودند، پيامبر هرگز عمروبن عاص را بر آنها امير نمى كرد و بار ديگر اسامة
بن زيد را، و شاهد بر دروغ بودن اين حديث ، سخن على عليه السلام است كه فرمود:
پيامبر صلى الله عليه وآله از دنيا رفت در حاليكه من سزاوارتر بودم به جانشينى او از
خودم به پيراهنم ، ولى من ترسيدم (اگر خشونت كنم ) مردم دوباره كافر شوند و همچنين
خود حضرت فرمود: آن دو نفر چگونه بر من برترند با اينكه من خداوند را
قبل از آنها و بعد از آنها عبادت كرده ام ؟!
ديگرى گفت : ابوبكر استعفا كرد و على به او گفت : پيامبر تو را مقدم داشته كيست كه
تو را مقدم نكند؟ ماءمون گفت : اين سخن باطل است زيرا على تا فاطمه زنده بود از بيعت
با ابوبكر امتناع كرد و فاطمه عليهاالسلام نيز وصيت كرد كه شب دفن شود تا آن دو
بر جنازه او حاضر نشوند. الخ .(اينها نشان از عدم رضايت حضرت على عليه السلام از
خلافت ابوبكر است ).
يكى گفت : عمروعاص به پيامبر گفت : از زنها چه كسى نزد شما از همه محبوبتر است ؟
حضرت فرمود: عايشه ! پرسيد: از مردها؟ فرمود: پدرش ! (يعنى ابوبكر)
ماءمون گفت : اين حديث باطل است زيرا خود شما روايت كرده ايد كه مرغ بريانى نزد
پيامبر بود (كه هديه آورده بودند) حضرت دعا كرد: خدايا محبوبترين خلق خودت را پيش
من بفرست ، و آنكه آمد على عليه السلام بود، كدام روايت شما درست است ؟
ديگرى گفت : على عليه السلام فرموده است هر كه مرا بر ابوبكر و عمر برتر داند
به او حد تهمت مى زنم !(263)
ماءمون گفت : برترى دادن آن دو بر حضرت تهمتى (كه موجب حد باشد) نيست ، چگونه
حضرت على عليه السلام مى گويد: كسى را حد مى زنم كه مستحق حد نيست آيا او بر
خلافت امر خدا عمل مى كند؟
تازه خود ابوبكر گفته است : من بر شما حاكم شدم در حاليكه برترين شما نيستم ،
به نظر شما كداميك راستگوترند، ابوبكر نسبت به خود يا على عليه السلام نسبت به
ابوبكر؟! ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرموده است : ابوبكر و عمر
سرور پيران بهشت هستند! (264)
ماءمون گفت : اين حديث محال است زيرا در بهشت شخص پير نيست ، در حديث است كه زنى
اشجعية نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود حضرت (براى مزاح ) فرمود: هيچ
پيرى داخل بهشت نمى شود، او گريست حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ما آنها را
باكره و جوان و هم سن و سال قرار مى دهيم .
و اگر مى پنداريد كه ابوبكر جوان مى شود وقتى وارد بهشت مى شود، اين با روايتى
كه خود شما نقل كرده ايد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به حسن و حسين فرمود:
اين دو سرور جوانان بهشت از اولين و آخرين هستند و پدر اين دو بهتر از اين دو است ،
متناقض است .
ديگرى گفت : در حديث است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر من به
پيامبرى مبعوث نمى شدم حتما عمر مبعوث مى شد.(265)
ماءمون گفت : اين محال است زيرا خداوند عزوجل مى فرمايد: ما از پيامبران تعهد گرفته
ايم ، (266) آيا مى شود كسى كه از او پيمان گرفته نشده مبعوث شود و آنكه از او
پيمان گرفته شده آخر باشد!
ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله روزى به عمر نگاه كرد و خنديد و فرمود:
خداوند به بندگان خود به طور عمومى افتخار نمود و به عمر به طور خصوصى .
(267)
ماءمون گفت : اين محال است كه خداوند به عمر افتخار كند نه به پيامبرش ، و پيامبر در
عموم باشد و عمر در خصوص و اين روايت شما عجيب تر از آن روايت ديگر شما نيست كه
گوئيد پيامبر اكرم گويد: چون وارد بهشت شدم صداى كفش شنيدم ، ناگاه ديدم
بلال غلام ابوبكر زودتر از من وارد بهشت شده است ، شيعه گويد: على بهتر است از
ابوبكر ولى شما گفتيد: بنده ابوبكر بهتر از
رسول اللّه صلى الله عليه وآله است زيرا هر كه زودتر باشد برتر از متاءخر است .
و همچنانكه روايت كرده ايد كه شيطان وقتى عمر را احساس كند مى گريزد، و شما در مورد
پيامبر گفته ايد كه شيطان بر زبان پيامبر اين جملات را انداخت : اين بتها زيبا و
برتر هستند، آرى طبق روايت شما شيطان از عمر مى گريزد ولى بر زبان پيامبر صلى
الله عليه وآله كفر را مى اندازد.
ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر عذاب
نازل شود جز عمر بن خطاب كسى نجات نيابد.(268)
ماءمون گفت : اين خلاف صريح كتاب خداست كه مى فرمايد: خداوند با وجود تو پيامبر
اينها را عذاب نمى كند(269) ولى شما عمر را
مثل پيامبر دانستند.
ديگرى گفت : پيامبر عمر را يكى از ده نفرى دانست كه
اهل بهشت هستند.
ماءمون گفت : اگر اين گونه بود، عمر به حذيفه نمى گفت : ترا به خدا من جزء منافقين
هستم ؟
ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : امت مرا در يك كفه ترازو قرار
دادند و مرا در كفه ديگر، من برتر شدم ، سپس به جاى من ابوبكر قرار گرفت او
برتر شد، سپس عمر قرار گرفت او برتر شد، آنگاه ترازو را بردند!
ماءمون گفت : اين هم محال است زيرا منظور از ترجيح با بدن نيست بلكه با
اعمال است به من بگوئيد: اگر كسى در زمان پيامبر جلو باشد ولى بعد از حضرت
شخص ديگرى جلو افتد آيا به اولى مى رسد؟ اگر بگوئيد آرى پس بايد
قبول كنيد هر كه در اين زمان از نظر جهاد و حج و روزه و نماز و صدقه برتر باشد از
افراد زمان پيامبر برتر است ؟ گفتند: خير، نيكان زمان ما هرگز به نيكان زمان پيامبر
نمى رسند.
ماءمور گفت : در رواياتى كه پيشوايانتان در مورد
فضائل على عليه السلام نقل كرده اند دقت كنيد و آن را با تمامى فضائلى كه در مورد
تمامى آن ده نفر روايت كرده اند مقايسه كنيد، اگر درصد كمى از
فضائل حضرت را داشتند، حرف شما درست است . و اگر در
فضائل على بيشتر روايت كرده اند پس سخن پيشوايان (راويان ) خود را
قبول كنيد.
آن گروه با شنيدن اين پاسخها همگى سر به زير انداختند، ماءمون گفت : چرا ساكت
شديد؟
گفتند: هر چه داشتيم گفتيم ، ديگر سخنى براى گفتن نداريم .
سپس ماءمون گفت : اكنون من از شما مى پرسم ، شما پاسخ دهيد كه روايت طولانى است و
ما به همين مقدار اكتفا مى نمائيم . (270)
و پوشيده نيست كه اينگونه آراء كه ماءمون بيان مى دارد هيچكدام مانع از آن نيست كه نسبت
به شيعه و به ويژه حضرت رضا عليه السلام ارادتى داشته باشيد زيرا وقتى پاى
دنيا و رياست پيش آيد اكثر آراء و افكار و روحيات تغيير كرده يا ناكام خواهد ماند.
برادرش امين ، ماءمون را به خوبى شناخته بود كه چون دستگير شد به احمد بن سلام
گفت : آيا ماءمون مرا مى كشد؟ احمد گفت : نه ، زيرا خويشاوندى او
دل او را بر تو مهربان مى كند، امين گفت :
هيهات الملك عقيم لارحم له ، حكومت ناز است خويشاوند ندارد. (271)
و حضرت رضا عليه السلام وقتى ماءمون اينگونه جلسات را برگزار مى كرد و اظهار
امامت حضرت على عليه السلام را مى كرد تا خود را نزد حضرت رضا عليه السلام
شيرين كند، حضرت به برخى از ياران خود كه مورد اعتماد بودند مى فرمود: از سخنان
او گول نخوريد، به خدا كه كسى جز او مرا نمى كشد، ولى من بايد صبر كنم تا آنچه
مقدر است انجام شود. (272) |
دهمين آنها كافرترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منظور از نفر دهم جعفر بن محمد بن هارون معروف به
متوكل است كه در سال 232 هجرى به خلافت رسيد و در
سال 247 هجرى كشته شد و مدت حكومتش چهارده
سال و ده ماه بود او مردى خبيث و بدسيرت بود، حضرت او را كافرترين خلفاى عباسى
معرفى نمود بلكه گويا كافرترين مردم نيز بوده است .
با آل ابوطالب به شدت دشمنى مى كرد و با گمان و تهمت ايشان را دستگير مى كرد و
آنچه در دوران حكومت او بر علويين و خاندان ابوطالب گذشت از سختى و مشقت در دوران
هيچكدام از خلفاء بنى عباس سابقه نداشت .
از جمله والى مكه و مدينه كه نامش عمر بن فرج بود چنان بر خاندان ابوطالب سخت
گرفته بود كه كسى جراءت احساس به ايشان را نداشت ، زيرا اگر كسى احسانى مى
كرد هر چند اندك ، مورد عقوبت قرار مى گرفت .
در نتيجه كار به حدى بر ايشان سخت شد و در فشار قرار گرفتند كه از تاءمين
نيازهاى اوليه زندگى عاجز گشتند، زنهاى علويات تمامى لباسهاى ايشان كهنه و پاره
شده بود به گونه اى كه يك لباس سالم كه تمام بدن را بپوشاند نداشتند تا در آن
نماز بخوانند، فقط يك پيراهن بود كه وقت نماز هر كدام به نوبت نماز مى خواند و سپس
ديگرى آن را مى پوشيد و ايشان برهنه بر سر چرخ ريسى مى نشستند، و اين وضع
سخت تا وقتى كه متوكل زنده بود ادامه داشت . |
جسارتهاى متوكل ملعون به قبر امام حسين عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و از سنتهاى ناجوانمردانه او جسارتهاى مكرر اوست نسبت به مرقد مطهر سيد الشهداء
عليه السلام ، او مردم را از زيارت حضرت منع مى كرد و هر كه به زيارت مى آمد مجازات
و چه بسا اعدام مى شد، يكى از مغنيان متوكل با كنيز خود به زيارت سيد الشهداء در ماه
شعبان رفته بود، متوكل از احوال او پرسيد، گفتند سفر رفته است ، او به زيارت
كربلا رفته بود، بعد از مراجعت متوكل از كنيز آن زن خواننده پرسيد: كجا رفته بوديد؟
گفت : به حج رفته بوديم متوكل گفت : حج در ماه شعبان ؟ دخترك گفت : منظور زيارت
قبر حسين مظلوم عليه السلام است متوكل از شنيدن اين سخن به شدن خشمگين شد كه كار
قبر حسين عليه السلام به جائى رسيده كه زيارت او را حج مى نامند.
فرمان داد تا آن خواننده را زندانى كرده و اموال او را مصادره كرد و يكى از اصحاب خود
را كه ديزج نام داشت و يهودى بود كه به ظاهر مسلمان شده بود به كربلا فرستاد تا
زائرين حضرت را مجازات كند و قبر شريف حضرت را نابود كنند. مسعودى مى گويد: اين
واقعه در سال 236 بود، ديزج با كارگران بسيار بر سر قبر شريف حضرت آمد
هيچكدام جراءت بر تخريب آن مكان شريف نكردند، خودش بيلى بر دست گرفت و قسمت
بالاى قبر شريف را خراب كرد، كارگران ساير بنا و آثار قبر را نابود نمودند.
ابوالفرج گويد: هيچكدام را جراءت انجام اين كار نبود، ديزج گروهى از يهود را آورد، و
تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بر آن انداختند و اطراف آن به فاصله
هر يك مايل نگهبانى گماشتند تا مانع زوار شوند.
متوكل مكرر قبر مطهر را مورد تعرض قرار داد، گاهى آب جلو نرفت ، گاهى گاوهائى كه
براى شخم زدن آورده بودند پيش نمى رفتند، تا آنكه ديزج ملعون طبق روايتى قبر مطهر
را شكافت و بوريائى كه بنى اسد هنگام دفن حضرت آورده بودند ديد كه هنوز باقى
است و جسد مطهر بر روى اوست ، ولى به متوكل نوشت : قبر را شكافتم چيزى نيافتم .
شخصى به نام محمد بن عبدالحميد گويد: من با ابراهيم الديزج رفيق صميمى و همسايه
بودم و به من اعتماد داشت در آن بيمارى كه ابراهيم فوت كرد به عيادتش رفتم ، در
حالت اغماء مثل افراد بيهوش افتاده بود به گونه اى كه توضيحات دكتر را كه مورد
دواى او بود متوجه نشد وقتى دكتر رفت و مجلس خلوت شد از حالش
سئوال كردم گفت :
خبرى به تو مى دهم و از خداوند استغفار مى كنم ،
متوكل مرا ماءمور كرد به نينوى نزد قبر حسين عليه السّلام بروم و دستور داد قبر را
ويران كنيم و آثار آنرا محو گردانيم .
بعد از ظهر با كارگران به آنجا رسيديم ، دستور دادم قبر را خراب و زمين را شخم
بزنند، و خودم از خستگى خوابيدم كه ناگاه در اثر سر و صداى زياد از خواب پريدم
ديدم غلامان براى بيدارى من آمدند. برخاستم و با حالت ترس گفتم : چه شده ! گفتند:
حادثه اى بس شگفت !
گفتم : چيست ؟ گفتند: كنار قبر (سيدالشهداء گروهى هستند كه مانع ما شده و ما را
تيرباران مى كنند برخاستم تا خودم مساءله را
دنبال كنم ، ديدم همانطور است ، آن شب ، شب اول از سه شبى كه ماه روشن است بود،
دستور تيراندازى دادم اما با كمال تعجب تيرها به طرف تيراندازها برمى گشت به
گونه اى كه هر كه تير انداخت به تير خودش كشته شد! وحشت مرا فرا گرفت ، تب و
لرز كردم ، بلافاصله از اطراف قبر كوچ نمودم در حاليكه خود را به خاطر ناتمام
گذاردن دستور متوكل آماده مرگ كرده بودم .
راوى گويد: به او گفتم : نجات يافتى از خطر، ديشب
متوكل كشته شد و فرزندش منتصر نيز در اين كار كمك كرد ديزج گفت : شنيده ام ، اما چنان
ضعيف شده ام كه اميد زنده ماندن ندارم ، همينطور نيز شد زيرا شب نشده بود كه ديزج از
دنيا رفت .(273)
ولى هيچكدام از اين جنايات سبب نشد كه زيارت سيدالشهداء
تعطيل شود بلكه مردم روز به روز مشتاق تر مى شدند و از كشته شدن واهمه اى نداشتند
و مى گفتند: اگر همگى كشته شويم بازماندگان ما به زيارت خواهند آمد.
قبل از متوكل ، هارون الرشيد ملعون نيز اين كار ننگين را انجام داده بود،
متوكل هفده بار قبر شريف را خراب كرد باز به صورت اولى برگشت . |
زينب كبرى امام سجاد را تسلى مى دهد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و مناسب است در اين مقام روايتى از امام سجاد عليه السّلام
نقل كنيم كه حضرت فرمود: روز عاشورا وقتى آن مصائب هولناك به ما رسيد و پدرم و
اولاد و برادران و ساير اهل بيت او كشته شدند، حرم محترم و زنان مكرم آن حضرت را بر
شتران سوار كردند براى رفتن به طرف كوفه ، من به پدر و ديگر خاندان او نگاه مى
كردم كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى پاك آنها روى زمين است و هيچكس به دفن
آنها توجه ندارد.
اين صحنه بر من سخت گران آمد، سينه ام تنگ شد و حالى به من دست داد كه نزديك بود
جان از تنم پرواز كند.
عمه ام زينب مرا وقتى به اين حال ديد پرسيد: اى يادگار جد و پدر و برادر من ، اين چه
حالتست كه در تو مى بينم ؟ مى بينم كه مى خواهى قالب تهى كنى .
گفتم : اى عمه چگونه بى تابى و ناآرامى نكنم با اينكه مى بينم سيد و سرور خود و
برادران و عموها و عموزادگان و خاندان خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده
اند، بدنشان عريان و بى كفن و هيچكس به دفن آنها توجهى ندارد، آنها را چنان رها كردند
كه گويا ايشان را مسلمان نمى دانند....
عمه ام گفت : از آنچه مى بينى دلتنگ مباش و بى تابى مكن به خدا قسم كه اين قرارى
بود از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به جد و پدر و عموى تو،
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله هر كدام را بر مصائب خويش خبر داد و خداوند از عده اى
كه فرعونهاى زمين آنها را نمى شناسند ليكن نزد
اهل آسمانها معروفند پيمان گرفته است ، ايشان اين اعضاء متفرقه و جسدهاى در خون طپيده
را جمع مى كنند و دفن مى نمايد و در اين سرزمين بر قبر پدرت سيدالشهداء علامتى نصب
كنند كه اثر آن هرگز از بين نرود و با گذشت شبها و روزها محو نشود، و همانا
پيشوايان كفر و پيروان گمراهى بسيار تلاش خواهند كرد ولى اين كار اثرى ندارد جز
ظهور و برترى بيشتر. الحديث .(274) |
|