پيشگوئى حضرت در مورد بيعت شكنى مروان و حكومت اولاد او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از جنگ جمل و شكست لشكر شورشيان ، عبدالله بن عباس نزد حضرت امير عليه السّلام
آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين حاجتى دارم .
حضرت فرمود: چه خوب آگاهم به حاجت تو، آمده اى تا براى (مروان ) بن حكم امان
بگيرى ؟!
ابن عباس گفت : آرى مى خواهم به او امان دهيد، حضرت فرمود: به او امان دادم ، ولى او را
بر ترك مركب خودت سوار كن و نزد من آور.
راوى گويد: ابن عباس او را آورد، قيافه مروان همچون بوزينه اى بود.
حضرت فرمود: آيا بيعت مى كنى ؟ عرض كرد: آرى و در
دل است آنچه هست (يعنى دلم با شما نيست ) حضرت فرمود: خداوند به آنچه در دلهاست
داناتر است .
حضرت در ابتدا دست خود را جلو برد تا مروان با حضرت بيعت كند، ولى ناگهان دست
خويش را عقب كشيد و فرمود: مرا نيازى به بيعت او نيست ، اين دست ، دست يهودى است
(اهل پيمان نيست ) اگر بيست بار با من بيعت كند با دبرش آن را مى شكند، آنگاه به مروان
فرمود:
اى پسر حكم در هيجان اين جنگ بر سر تو ترسيدم كه از بدنت جدا شود، نه به خدا قسم
چنين نشود تا اينكه از نسل تو خارج شود فلان و فلان كه اين امت را آزار دهند و به شدت
خوار كنند و جام صبر را به آنها بنوشانند.
و خواهيم ديد كه اولاد مروان به حكومت رسيدند و چه بلاها بر امت وارد كردند و مردم جز
سوختن و ساختن چاره اى نداشتند، همچنانكه پيشگوئى حضرت در بيعت شكنى مروان به
وقوع پيوست و او بعد از جنگ جمل و اظهار بيعت با حضرت ، به معاويه پيوست . |
پيشگوئى حضرت در مورد مروان و اولاد او و جنايات آنها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يك پيشگوئى ديگر، اميرالمؤمنين عليه السّلام در مورد مروان و اولاد او فرمود: آگاه
باشيد كه او (مروان ) را حكومتى است (بسيار كوتاه ) همانند ليسيدن سگ بينى خود را و
اوست پدر چهار فرمانروا و زود باشد كه مردم از مروان و فرزندان او روز سرخى را
ببيند.
حضرت امير عليه السّلام در اين كلام كوتاه خبر داد به اينكه مروان سرانجام به حكومت
مى رسد ولى بسيار كوتاه ، اما مروان داراى شخصيتى بسيار پست و حقير بود، و از
دشمنترين افراد نسبت به اميرالمؤمنين عليه السّلام بود، او مشهور به وزغ بن وزغ ،
چلپاسه پسر چلپاسة و طريد بن طريد، يعنى رانده شده و تبعيدى پسر تبعيدى ، زيرا
پيامبر هر دو را از مدينه تبعيد كرد، و در عين خباثت و شرارت و نفاق ، مردى است بسيار
هتاك و بد دهن كه نسبت به امام مجتبى عليه السّلام و همچنين سب اميرالمؤمنين بى ادبيهاى
فراوان دارد و ما برخى از حالات او را در كتاب اسرار عاشورا نگاشته ايم .
بارى وقتى پسر يزيد در شام از دنيا رفت ، مروان در شام بود، و با توطئه و همدستى
عمروبن سعيد بن عاص مشروط بر آنكه بعد از مروان ، حكومت به او رسد، مروان را براى
خلافت يارى داد، مروان گفت : بعد از خالد بن يزيد بن معاويه ، تو خليفه باش ، و او
پذيرفت و عمروبن سعيد نيز كار خلافت او را هموار ساخت . |
مروان توسط همسرش كشته شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و بالجمله مروان به مدت نه ماه و اندكى خلافت نمود و حضرت امير عليه السّلام اين مدت
اندك را اينگونه بيان نمود: او را حكومتى است همانند ليسيدن سگ بينى خود را! و
سرانجام به دست همسر خود فاخته مادر خالد بن يزيد كشته شد، زيرا مروان پيمان
اوليه خود را مبنى بر اينكه خالد بن يزيد بعد از او خليفه باشد نقض كرده و ولايتعدى
را در فرزند خود عبدالعزيز پذيرفته بود، فاخته همسر مروان كه خلافت فرزندش را
بر باد ديد، سمى را در شير ريخت و به مروان داد، مروان با خوردن شير، زبانش از كار
افتاد و به حالت احتضار درآمد، فرزندان او اطراف او جمع شدند، مروان با انگشت به
همسر خود اشاره مى كرد يعنى او مرا كشت ولى آن زن براى اينكه رسوا نشود مى گفت :
پدرم فداى تو باد! چقدر مرا دوست مى دارى كه وقت مردن هم به ياد من هستى و سفارش
مرا به اولاد خود مى كنى !(210) |
خلافت چهار برادر از پسران مروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
قسمت دوم پيشگوئى حضرت در آن سخن ، مربوط به اولاد مروان است ، حضرت خبر داد كه
چهار نفر از آنان به حكومت رسند، و هيمنگونه نيز شد زيرا چهار نفر از اولاد عبدالملك
پسر مروان ، به ترتيب به خلافت رسيدند بنامهاى وليد و سليمان و يزيد و هشام كه
روزگار امت در زمان ايشان سپاه و حالشان تباه شد و گويند: اتفاق نيفتاده است كه چهار
برادر خلافت كرده باشند به جز ايشان ، و همين مطلب را تاءييد مى كند خوابى كه مروان
ديد و آن اين بود كه در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم چهار مرتبه
بول مى كرد!! ابن سيرين كه در تعبير خواب شهرت دارد تعبير كرد كه چهار نفر از اولاد
تو خليفه مى شوند و در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم مى ايستند.
برخى نيز احتمال داده اند منظور حضرت از اولاد مروان ، چهار پسر او باشند، عبدالملك كه
خليفه شد، و عبدالعزيز كه والى مصر شد و بشر كه والى عراق گرديد و محمد كه
والى جزيره بود.(211) |
پيشگوئى حضرت در مورد حكومت عبدالملك بن مروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه اى كه از آينده خبر مى داد و در نهج البلاغة آمده
است فرمود:
گويا مى بينيم او را (عبدالملك ) كه در شام بانگ مى زند (لشكر فراهم مى كند) و با
پرچمهايش در اطراف كوفه مى گردد (عراق را به تصرف آورد) و به آن ديار هجوم آورد
همانند هجوم شتر سركش بدخو، زمين را از سرها فرش نمايد (بسيار كشتار كند) و دهانش
(چون درندگان ) گشاده و گامش در زمين سنگين است (سپاهيان فراوان دارد) جولان او دور و
دراز و حمله اش سخت خواهد بود.
به خدا قسم شما را در اطراف زمين پراكنده مى كند تا اينكه نماند از شما مگر اندكى
همچو سرمه در چشم ، همواره در اين حال (سخت ) خواهيد بود تا اينكه عقلهاى پنهان عرب
به نزد آنها برگردد (سر عقل آيند) پس روشهاى پاينده و نشانه هاى آشكار و پيمان
نزديك را كه اتمام نبوت بر آن است ، پاى بند شويد و بدانيد كه شيطان راههاى خود را
براى شما هموار مى كند تا به دنبال او گام برداريد.(212)
شارح نهج البلاغة گويد: اين سخنان حضرت در مورد عبدالملك بن مروان و حكومت او در
شام و تسلط او بر عراق و كشتارى كه در ايام عبدالرحمن و كشتن مصعب در ميان عرب واقع
شد مى باشد.(213) |
زندگى عبرت آموز عبدالملك مروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالملك بن مروان در اول ماه رمضان سال 65 هجرى پس از مرگ پدرش بر تخت سلطنت
نشست ، او قبل از آنكه به حكومت برسد همواره در مسجد بود و قرآن مى خواند به گونه
اى كه او را حمامة المسجد يعنى كبوتر مسجد مى ناميدند، وقتى خبر خلافت به او رسيد
مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بست و گفت : ((سلام عليك هذا فراق بينى و بينك
؛ خداحافظ، اين زمان جدائى من و توست .))
و آنگاه همچنانكه حضرت على عليه السّلام خبر داده بود جنايات گسترده اى را مرتكب شد،
از تاريخ سيوطى نقل شده كه مردى يهودى كه به كتابهاى آسمانى آگاهى داشت و نامش
يوسف بود مسلمان شد، روزى از در خانه مروان عبور كرده گفت : واى بر امت محمد صلى
اللّه عليه و آله وسلم از اهل اين خانه ، و همين يوسف ، دوست عبدالملك بود روزى دست بر
شانه عبدالملك زد و گفت : از خدا بترس در مورد امت پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم
وقتى خليفه شدى ، عبدالملك گفت : اين چه حرفى است كه مى زنى ، من از كجا و خلافت
كجا؟ اما يوسف دوباره گفت : در مورد ايشان از خدا بترس .
به هر حال در سال 72 هجرى سپاه عبدالملك ، لشكر مصعب را شكست داد و كوفه را تسخير
نمود و از عجايب روزگار آنكه در قصر كوفه وقتى سر مصعب
مقابل عبدالملك بود و شادمانى مى كرد، ناگاه يكى از حاضرين بدنش لرزيد و گفت :
امير به سلامت باشد، من از اين قصر داستان عجيبى دارم ، به خاطرم هست در اين مجلس
بودم كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را براى عبيدالله بن زياد آوردند و نزد او
نهادند، پس از چندى كه مختار كوفه را تسخير كرد با او در همين مجلس بودم كه سر ابن
زياد را نزد او ديدم ، پس مختار با مصعب صاحب همين سر بودم كه سر مختار را
مقابل او نهادند و اينك با امير در اين مجلس مى باشم و سر مصعب را مى بينم و من امير را در
پناه خدا مى آورم از شر اين مجلس !
عبدالملك از شنيدن اين قضيه لرزيد و فرمان داد تا قصر را خراب كردند.(214)
يك سره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از روى پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر اين زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد كه ز چندى سر آن خيره سر بُد بَرِ مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد دست كش او سر مختار بود
اين سر مصعب به تقاضاى كار تا چه كند با تو دگر روزگار؟
بارى عبدالملك حجاج آن جنايتكار تاريخ را بر عراق گمارد و خود به شام رفت . و حجاج
جنايتهايى در عراق انجام داد كه روى تاريخ را سياه كرد و تعداد كشته هاى او را به جز
آنها كه در جنگها كشته است 000/0 12 نفر ذكر كرده اند و ما بعدا در مورد
اعمال او مختصرى توضيح خواهيم داد.
كار به جائى رسيد كه خود عبدالملك مى گفت : من
(قبل از خلافت ) از كشتن مورچه امتناع مى كردم و اكنون حجاج براى من مى نويسد كه تعداد
عظيمى از مردم را كشته است ، و در من هيچ اثرى نمى گذارد.
روزى مردى بنام زهرى به او گفت : شنيده ام شراب مى خورى ؟
عبدالملك گفت : آرى بخدا كه خون نيز مى آشامم ! (215)
مسعودى مورخ مشهور گويد: عبدالملك نسبت به خونريزى بى پروا بود، فرمانداران او
هم مثل او بودند مثل حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بن
اسماعيل در مدينه و ديگران و حجاج از همه ستمگرتر و خونريزتر بود.(216) |
پيشگوئيهاى حضرت در مورد حكومت بنى اميه و جنايات آنها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در نهج البلاغة است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود:
سوگند به خدا بنى اميه پيوسته بر مردم ستم كنند تا اينكه هيچ حرامى نماند مگر آنكه
آن را حلال كنند و هيچ عهد و پيمانى باقى نگذارند مگر آنكه به ستم آن را مى شكنند،
به گونه اى كه هيچ خانه اى گِلى و نه خيمه اى پشمين (شهر و بيابانها) نماند مگر
آنكه ظلم و ستم آنها در آن وارد شده و فساد و تبهكارى آنها آن را فرو گرفته و بدى
رفتارشان اهل آن را پراكنده سازد و مردم در آن زمان دو دسته اند: دسته اى بر دين خود مى
گريند و ديگرى بر دنيايش ، تا آنكه كمك برخى از شما براى ديگرى مانند خدمت غلام
است به خواجه خود كه در حضور او (از ترس ) فرمان برد و در غيبت او از او بدگوئى
كند، و (علت اين مشكلات همان آزمايش خداوند است كه معلوم شود) بزرگترين شما هنگام
روياروئى با آشوب و فساد كسى است كه حسن ظن او به خداوند بيشتر باشد.
پس اگر خداوند شما را به سلامت گذراند سپاس گذاريد و اگر گرفتار شديد صابر
و شكيبا باشيد، زيرا رستگارى براى اهل تقوى و پرهيزكاران است .(217) |
مختصرى از تاريخ حكومت بنى اميه و جنايات آنها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حكومت بنى اميه از خلافت عثمان در سال 24 هجرى شروع و در
سال 132 هجرى با كشته شدن مروان بن محمد پايان يافت ، بنى اميه در قرآن به عنوان
شجره ملعونة (درخت ملعون ) نام برده شده است .
و پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم در خواب ديد كه بنى اميه مانند بوزينة بر
منبر او جست و خيز مى كنند و از اين امر غمگين گرديد.
و در حديث است كه پيامبراكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود: وقتى پسران عاص
(فرزند اميه ) به چهل نفر رسند مال خدا را ميان خود مى گردانند و بندگان خدا را برده
خود كنند.
از عثمان و فسادها و ترويج خاندان بنى اميه و حيف و
ميل بيت المال و تحريفهاى زمان او كه بگذريم ، معاويه است كه فساد و بدعت و
قتل و جنايت او در كتابهاى تاريخ ذكر شده است و ما قبلا اندكى از آن را
نقل نموديم .
ديگرى يزيد پسر معاويه است كه سه سال و نه ماه حكومت كرد، كه در
سال اول سيدالشهداء را با جماعتى از خاندان پيامبر و اميرالمؤمنين و ياران او با وضعى
فجيع شهيد نمود و نواميس پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم را به اسارت گرفت و در
شهرها به نمايش گذارد.
و در سال سوم واقعه حره را به پا نمود و در يك يورش به مدينه منوره ،
قتل عامى عجيب نمودند و ده هزار نفر را كشتند و سپس به نواميس مردم پرداختند و
اموال و زنان مردم مدينه را تا سه روز بر سپاهيان مباح كردند، و كردند از جنايت آنچه
كردند و قلم از نگارش آن شرم دارد و به گونه اى كه هزاران زن از زنا باردار شدند و
برخى ده هزار نفر گفته اند و ايشان را اولاد الحرة مى ناميدند، حتى حريم مسجد نبوى از
جسارت مصون نماند، مردم متحصن در مسجد را چنان
قتل عام كردند كه روضه مسجد پر از خون شد و تا قبر
رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم خون رسيد، اسبهاى ايشان حرم را آلوده كردند.
و بعد از اين جريان در اواخر سلطنت يزيد، براى دفع شورش عبدالله بن زبير، خانه
خدا را به آتش كشيدند و ديوارهاى آن فرو ريخت .
و يكى از احكام اموى عبدالملك بن مروان است كه مقدارى در مورد او سخن گفته ايم و بعدا در
مورد فرماندار جنايت پيشه او حجاج بيشتر سخن خواهم گفت .
و ديگر از حكام اموى وليد بن يزيد بن عبدالملك است آن مرد بى دين و فاسق و فاجر كه
حتى به ظواهر اسلام نيز ملتزم نبود، و همواره به شراب خوارگى و انواع بازيها و
فسقها مشغول بود، گاهى كه خيلى سرحال بود، خود را در حوضى از شراب كه آماده
كرده بود مى انداخت و آنقدر مى خورد كه كم شدن آن معلوم مى شد.
گويند: شبى مست كرد و سوگند ياد كرد كه كنيز مست خود را كه جنب نيز بود براى نماز
جماعت به مسجد فرستد، لباس خود را بر او پوشاند و او را به مسجد فرستاد تا با
مردم نماز گزارد.
و او همان گستاخى است كه تصميم گرفت بر بام كعبه مراسم عياشى به پاكند، روزى
به قرآن تفاءل زد آيه مباركه و استفتحوا و خاب
كل جبار عنيد (218) آمد. ناراحت شد و قرآن را به گوشه اى نهاد و آن را آنقدر
تيرباران كرد تا پاره پاره شد و اشعارى سرود كه مضمون آن اين بود: آيا مرا به
عنوان ستمگر معاند تهديد مى كنى ؟ آرى من آن ستمگر كينه توزم ، وقتى روز قيامت نزد
خدايت رفتى بگو: خدايا وليد مرا پاره پاره كرد.
حكايات معاشقه او با زنان بدكاره در تاريخ مستور است .(219)
آرى اينانند همان شجره ملعونه كه اميرالمؤمنين عليه السّلام از آنها در اين خطبه سخن
گفته و جنايات آنها را اجمالا بيان نموده است .
در نهج البلاغة است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود: (بنى اميه آنقدر بر امور مسلط
شوند) تا اينكه گمان كننده گمان مى كند دنيا به تسخير بنى اميه درآمده ، سود خود را
به آنها مى دهد و بر آب صاف و پاكيزه خود فرودشان مى آورد (دنيا كاملا به كام
آنهاست ) و تازيانه و شمشير آنها (ظلم و ستمشان ) از اين امت برداشته نمى شود.
با اين كه اين گمان باطل است ، و دولت بنى اميه و بهره ورى آنها در زندگانى دنيا
مانند اندك آبى است كه هنوز درست نچشيده تمامى آن را بيرون مى اندازند. |
و در خطبه ديگر فرمود:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بنى اميه را مهلتى و ميدان فرصتى است (اسب سلطنت را) در آن جولان مى دهند و چون در
خلاف ميان آنها اختلاف و زد و خورد افتاد، كفتارها آنها را فريب داده و بر آنها تسلط
يابند.
مسعودى مدت حكومت بنى اميه را هزار ماه ، معادل هشتاد و سه
سال و چهار ماه تمام مى داند همچنانكه در روايتى آمده است چون پيامبر اكرم صلى اللّه
عليه و آله در خواب ديد بنى اميه چون بوزينه گان بر منبرش جست و خيز مى كنند،
ناراحت شد، خداوند سوره مباركه قدر را فرستاد كه در آن فرمود: ((ليلة القدر خير
من الف شهر؛ شب قدر از هزار ماه برتر است .))(220)
شارح نهج البلاغة گويد: اين كه حضرت ، ابومسلم را به كفتار تشبيه كرد، خبر
صريحى است از غيب ، زيرا انقراض بنى اميه به دست ابومسلم و او در
اول كار خود عاجزترين و فقيرترين مردم بوده است .(221) |
پيشگوئيهاى حضرت در مورد قيام صاحب زنج در بصره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه اى كه از آينده خبر مى داد فرمود: اى احنف (نام
كسى است ) گويا او را مى بينم (فرمانده لشگر زنگيان را) كه با لشكرى خروج مى
كنند كه گرد و غبار و هياهو و صداى لجام و آزار اسبها ندارند، با قدمهاى خود زمين را مى
كوبند (فساد مى كنند) و قدمهايشان مانند قدمهاى شتر مرغ است (پهن و كوتاه و با
فاصله ميان انگشتان ).
واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى آراسته شما كه داراى بالها (كنگره هائى )ست همچون
بالهاى كركس و داراى خرطومهائى است (ناودانهاى سنگين ) همچون خرطوم پيلان . كسى
بر كشته هاى آن لشكر گريه نكند (زيرا خانواده آنها در شهرهاى ديگرند و آنها
بردگان بودند) و از غائب آنها جستجو نمى شود (كسى از اقوام و بستگان ندارند كه
نگران آنها باشد) من دنيا را بررسى كردم و سنجيده و اندازه گرفتم و به حقيقت آنها
بينا مى باشم .(222)
در سال 255 هجرى در زمان المهتدى باللّه خليفه عباسى مردى كه به صاحب زنج معروف
شد.(223) در حوالى بصره قيام كرد، او مردى
سنگدل و بدكردار بود و در يك واقعه بصره سيصد هزار نفر از مردم را
قتل عام كرد، سپاهيان او را زنگيان تشكيل مى دادند.
در اول قيام در لشكر او به جز سه شمشير نبود، در محله كرخ اسبى براى او هديه
آوردند كه آن را زين و لجام نبود و از هيچ طرف نمى شد آن را مهار كرد، با ريسمانى از
ليف براى اسب او لجام درست كردند، به همين سبب حضرت فرمود: لشكر او صدا ندارد
(آلات و اسباب جنگى كه موجب غوغا مى شود در لشكر او نبود)
در روز جمعه هفدهم سال 257 داخل بصره شد و مردم را
قتل عام كرد، مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد، روز جمعه و شب و روز شنبه پيوسته
به كشتار ادامه داد و خانه ها را به آتش كشيد تا آنكه جويهاى خون روان و كوى و بازار
خونين گشته و گلستان به گورستان مبدل شد، هر خانه اى كه در رهگذر انسان و يا
چهارپايان بود با همه اسباب و اثاث و آنچه در آن بود سوخت .
در تاريخ آمده است : آتش از دامنه اين كوه تا آن كوه شعله ور شد، و
قتل و غارت و آتش تمامى شهر را فرا گرفت .
بعد از اين قتل عام (و ايجاد وحشت ) به مردم امان دادند و گفتند: هر كه به خانه ابراهيم
بن محمد رود در امان است ، وقتى مردم اجتماع كردند، بهانه پيش كشيدند و شمشير در ميان
ايشان نهادند، صداى مردم به شهادت جارى و خونشان در زمين سارى بود، هر پولدارى
كه در شهر بود اول مال او را گرفته و اگر امتناع مى كرد با شكنجه مى گرفتند، سپس
او را مى كشتند، فقرا را بدون درنگ قتل عام مى كردند(224)، خلاصه هر كس را ديدند
كشتند.
قحطى در ميان شهر ظاهر شد، مردم بصره به ناچار به خوردن حيوانات پرداختند، و
براى حفظ جان خود به چاهها پناه بردند، شب هنگام بيرون مى آمدند و
دنبال غذا مى گشتند، و چون آذوقه اى نماند به خوردن گوشت سگ و موش و گربه
پرداختند و همين كه هوا روشن مى شد به چاهها مى رفتند و مخفى مى شدند، آنقدر به اين
كار ادامه دادند كه از حيوانات نيز چيزى نماند، و در اثر قحطى و ترس جان هر كسى كه
توانى داشت ، رفيق خود را كشت و خورد.
چنان كار بر مردم سخت شد كه زنى را ديدند سرى بر دست گرفته مى گريد، از سبب
آن پرسيدند گفت : مردم اطراف خواهرم جمع شده بودند منتظر بودند بميرد تا گوشت او
را بخورند!
هنوز خواهرم نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قسمت نمودند و از
گوشت او فقط همين سر را به من دادند و به من ظلم كردند!
به اين جهت بود كه حضرت امير عليه السّلام در پيشگوئى خود مردم بصره را به مرگ
سرخ (كشتار) و گرسنگى خبر داده فرمود:
واى بر تو اى بصره از لشكرى كه عذاب خداوند است . بانگ و غبار ندارد و زود باشد
كه اهل تو به مرگ سرخ و گرسنگى و قحطى مبتلا گردند.
اين از معجزات بزرگ امير المؤمنين عليه السّلام است .(225) |
پيشگوئيهاى حضرت درباره حجاج و ستمهاى او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه اى فرمود:
اگر آنچه من مى دانم و از آنچه بر شما آشكار نيست بدانيد (بلاها و سختيها) همانا (از
خانه ها) به سوى خاكها (بيابانها) مى رويد و بر
اعمال خود (نافرمانى از رهبران حق و رفاه طلبى ) گريه مى كنيد و چون زنهاى فرزند
مرده بر سينه و صورت مى زنيد، (آنقدر به وحشت مى افتيد كه )
اموال خود را (از ترس جان ) بى نگهبان رها مى نمائيد و هر مردى از شما چنان گرفتار
است كه به ديگرى توجه نكند.
اما شما پند و اندرزى كه به شما داده اند فراموش كرده ايد و از آنچه شما را بر حذر
داشته اند (عواقب مخالفت امام عليه السّلام ) ايمن گشته ايد، پس راءى و انديشه شما
سردرگم و كارتان پراكنده و درهم گرديده .
دوست دارم خداوند ميان من و شما جدايى افكند و مرا به كسى كه سزاوارتر است از شما
به من (يعنى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و ياران باوفاى حضرت ملحق
گرداند.
به خدا قسم آنها مردانى بودند داراى راءى و انديشه هاى پسنديده ، صاحبان حلم و
بردبارى بسيار، و سخنان حق و راست كه ظلم و ستم (بركسى ) روا نمى داشتند، به راه
راست سبقت گرفتند و رفتند پس به آخرت جاويد و عيش نيكو دست يافتند.
آگاه باشيد:
به خدا سوگند پسرى از قبيله بنى ثقيف (حجاج بن يوسف ثقفى ) بر شما مسلط خواهد
شد، از روى تكبر جامه بر زمين مى كشد، به حق پشت كرده ، ستم فراوان نمايد، سبزه
شما را (اموالتان را) مى خورد و پيه شما را آب مى كند (با ظلم فراوان توان شما را
رنجور كند).
سپس حضرت با جمله اى كه بعدا منظور حضرت معلوم گرديد فرمود: بياور اى اباوذحة
آنچه دارى ! (226)
بعضى از شارحان نهج البلاغة گويند: وذحة در لغت به معنى پشكلى است كه در زير
دنبه گوسفند از بول و سرگين بسته مى شود و امام عليه السّلام به واسطه رنجش از
اصحاب خود اين جمله را فرمود و پيدايش حجاج را خواسته و به اين بيان شگفت انگيز از
غيب اشاره نموده ، ولى مردم مراد حضرت را از وذحة ندانستند تا زمانى كه حكايت حجاج با
خنفساء كه حيوانى است كوچكتر از سوسك رخ داد و حجاج خنفساء را به لفظ وذحة تعبير
كرد و اين تعبير حجاج بر سر زبانها افتاد و مقصود حضرت از آن كلمه مشخص گشت .
ابن ميثم بحرانى در شرح نهج البلاغه گويد: روزى حجاج بر سجاده خود نماز مى
گذرد، سوسكى بطرف او آمد، حجاج گفت : اين را از من دور كنيد كه وذحة
(پشكل ) شيطان است .(227)
روزى اشعث بن قيس (آن منافق بدكردار) از قنبر خواست تا براى او اجازه ورود بر حضرت
على عليه السّلام را بگيرد، ولى قنبر او را رد كرد و مانع ورود او شد، او قنبر را زد و
بينى وى را خونى نمود، على عليه السّلام بيرون آمده فرموده :
اى اشعث تو را با من چكار؟ آگاه باش به خدا قسم اگر با غلام ثقيف اين چنين بازى كنى
و حضرت جمله اى در تحقير او گفت كه كنايه بود از اينكه به سختى تو را عقوبت كند
اشعث گفت : جوان ثقيف كيست ؟ فرمود: جوانى است كه بر مردم حكومت كند و هيچ خانه اى از
عرب نماند مگر اينكه بر آنها ذلت وارد كند.
اشعث پرسيد: چند سال حكومت مى كند؟ حضرت فرمود: بيست
سال اگر برسد، و در روايت ديگرى حضرت به
اهل بصره فرمود:
اگر من اداى امانت نمودم براى شما و بر غيب شما را نصيحت كردم ، و شما مرا متهم نموديد،
خداوند جوان ثقفى را بر شما مسلط گرداند، پرسيدند: اين جوان كيست ؟ فرمود:
مردى كه هيچ حرمتى باقى نگذارد مگر اينكه آن را هتك كند.(228)
حضرت امير عليه السّلام در اين كلمات نورانى به دو مطلب مهم اشاره نمود 1- ظلم و ستم
فوق العاده حجاج 2 مدت حكومت او. |
حجاج بن يوسف و جنايات او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اما حجاج بن يوسف بن عقيل ثقفى مردى بود بى باك و فتاك ، مى گويند هنگام تولد
سوراخ دبر نداشت . بعدا مكان دبر او را سوراخ كردند، و همچنين پستان (مادر يا دايه را)
قبول نمى كرد با راهنمائى شيطانى با تفصيلى كه در كتب تاريخ آمده است تا سه روز
مقدارى خون به دهانش گذارند و او مى ليسيد و روز چهارم پستان
قبول كرد، به اين سبب خونخوار شد و از خون ريزى نمى توانست خود را نگه دارد، او مى
گفت : بيشترين لذت من در ريختن خون است ، تعداد كشته هاى او به غير از آنچه در جنگهاى
كشته است به صد و بيست هزار نفر مى رسد، وقتى حجاج مرد در زندان او پنجاه هزار مرد
و سى زن بود كه شانزده هزار از آنها برهنه و عريان بودند و مرد و زن را با هم
زندانى مى كرد و زندان او سقف نداشت ، سى و سه هزار زندانى او بى گناه بودند.
از شعبى نقل كرده اند كه گفته است : اگر هر امتى خبيث و فاسق خود را بيرون آورند و ما
حجاج را عرضه كنيم ، قطعا ما بر تمامى آنها پيروز مى شويم .
او بسيارى از شيعيان حضرت را با تهمت كفر و زندقه مى زدند برايش بهتر بود از
اينكه او را شيعه على بدانند.
ابن جوزى گويد: زندان حجاج سقف نداشت ، وقتى زندانيان از گرماى آفتاب به كنار
ديوار مى آمدند تا از سايه آن در مقابل گرماى خورشيد استفاده كنند نگهبانان آنها را
سنگباران مى كردند. به زندانيان نان جو مخلوط با نمك و خاكستر مى داد، در اندك مدتى
زندانى پوستش سياه مى شد به گونه اى كه
شكل سياه پوستان مى گشت .
روزى جوانى را حبس كردند، بعد از چند روز مادرش به ديدن او آمد وقتى او را ديد نشناخت
و گفت : اين شخص پسر من نيست اين يكى از سياه پوستان است ! آن جوان گفت : نه اى
مادر، (من پسر تو هستم ) شما نامت فلانة دختر فلانه هستى ، پدرم فلانى است ، وقتى
مادر او را شناخت فريادى زد و جان داد.(229) |
پيشگوئى اميرالمومنين در مورد حجاج و چگونگى مرگ او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از شكست سپاه بصره و پيروزى حضرت امير عليه السّلام بر آنان ، حضرت وارد
بصره شد و به سخنرانى پرداخت ، عمار به حضرت عرض كرد: يا اميرالمؤمنين مردم
سخن از غنائم جنگ مى كنند و مى پندارند مال و
اموال و اولاد دشمنان جزء غنائم جنگى است و بايد تقسيم شود، در اين ميان مردى از قبيله
بكر بنام عباد بن قيس كه زبان تندى هم داشت گفت : يا اميرالمؤمنين به خدا كه درست
تقسيم نكردى و با مردم به عدالت رفتار ننمودى .
حضرت فرمود: واى بر تو چرا؟ گفت : چون شما
اموال داخل لشكرگاه دشمن را تقسيم كردى ولى زنها و ساير
اموال و اولاد آنها را رها كردى .
حضرت (بى اعتنا به سخن او) فرمود: مجروحين خود را با روغن مداوا كنيد، عباد بن قيس
(كه از بى اعتنائى حضرت ناراحت شده بود) گفت : ما آمده ايم از او غنائم خود را مى خواهيم
او حرفهاى بى ربط به ما تحويل مى دهد!
حضرت فرمود: اگر تو دورغ مى گوئى خداوند تو را نمى راند تا آنكه جوان ثقيف بر
تو دست يابد او مردى است كه هيچ حرمتى براى خدا نماند مگر اينكه هتك كند. گفتند: آيا
مى ميرد يا كشته مى شود؟ حضرت فرمود: در هم كوبنده جبارين او را در هم مى كوبد، به
مرگى دردناك كه دبر او به واسطه زيادى آنچه از او خارج مى شود آتش گيرد.
سپس حضرت در مورد اينكه چرا به اسيران و اموال ديگر آنان و زن و فرزند آنان معترض
نشد توضيح داد.(230) |
سعيد بن جبير آخرين كشته به دست حجاج ملعون
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آخرين كسى كه به دست حجاج كشته شد فقيه زاهد و عالم عابد و مفسر بزرگ قرآن سعيد
بن جبير بود حجاج او را به خاطر طرفدارى از امام سجاد عليه السّلام گرفت و به
شهادت رساند، وقتى او را نزد حجاج آوردند حجاج گفت : تو شقى بن كسير هستى ، سعيد
گفت : مادرم بهتر مرا مى شناخت كه نام مرا سعيدبن جبير گذارد، حجاج گفت : در مورد
ابوبكر و عمر چه مى گوئى ؟ آيا در بهشت هستند يا جهنم ؟ سعيد گفت : من به بهشت و
جهنم نرفته ام اگر مى رفتم ساكنين آنجا را مى شناختم ، حجاج كه
دنبال بهانه بود گفت : در مورد خلفا چه مى گوئى ؟ سعيد گفت : من
وكيل آنها نيستم ، حجاج گفت : كداميك نزد تو محبوبتر است ؟ سعيد گفت : هر كدام كه نزد
خداوند پسنديده تر است ؟ حجاج گفت : كداميك نزد خداوند پسنديده تر است ؟ سعيد گفت :
اين را خدائى كه داناى اسرار و نجواى آنان است مى داند! حجاج گفت : نمى خواهى مرا
تصديق كنى ؟ سعيد گفت : نخواستم تكذيبت كنم . (231)
در برخى كتابها آمده است كه حجاج گفت : خودت انتخاب كن چگونه تو را بكشم ؟ سعيد
گفت : تو براى خودت انتخاب كن كه قصاص در
مقابل است .
در روايت است وقتى دستور داد سعيد را بكشند سعيد رو به قبله اين آيه را تلاوت كرد:
((و جهت وجهى للذى فطر السماوات والارض حنيفا مسلما و ما انا من المشركين
؛(232) يعنى : صورت خود را بطرف كسى نمودم كه آسمانها و زمين را آفريد و من به
راه حق و مسلمانم نه از مشركين .))
حجاج گفت : روى او را از قبله بگردانيد، سعيد اين آيه را خواند: ((فاينما تولوا
فثم وجه اللّه ؛ (233) يعنى : به هر طرف كه روى كنيد آنجا جهت خداست .))
حجاج گفت : او را به صورت زمين اندازيد، سعيد اين آيه را خواند: ((منها خلقناكم و
فيها و منها نخرجكم تازة اخرى (234) يعنى : شما را از خاك آفريديم و به آن
برمى گردانيم و از آن دوباره خارج مى كنيم .)) (235)
مسعودى مى گويد: وقتى سعيد را براى كشتن مى بردند خنديد، حجاج دستور داد او را
برگرداندند بر تو تعجب كردم و چون خواستند سر او را ببرند دعا كرد و گفت : خدايا
بعد از من او را بر كسى مسلط نكن كه او را بكشد، و همينگونه نيز شد، پانزده شب بعد از
قتل سعيد، حجاج مبتلا به بيمارى آكله (كه داراى خارش و نابودى عضو است ) شد. روايت
است كه بعد از قتل سعيد، حجاج مكرر مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار هر وقت مى
خواهم بخوابم گلويم را مى گيرد.(236)
ابن خلكان گويد: وقتى حجاج به اين بيمارى در شكم مبتلا شد، دكترى را خواست تا او را
مداوا كند، او گوشتى را به نخى بست و در حلق او فرو برد، پس از لحظاتى آن را
خارج كرد، ديد كه كرم فراوانى به آن چسبيده است ، و خداوند سرما را بر او مسلط نموده
بود، منقلهاى آتش را در اطراف او برافروخته مى كردند به گونه اى از نزديكى به
آتش پوست او مى سوخت ولى او حس نمى كرد.
از شدت ناراحتى به حسن بصرى شكايت كرد، حسن به او گفت : به تو گفته بودم كه
با نيكوكاران خشونت مكن ولى تو ادامه دادى .
حجاج گفت : اى حسن از تو نمى خواهم كه دعا كنى خداوند مرا شفا دهد، مى خواهم دعا كنى
خداوند هر چه زودتر مرا بميراند و عذاب مرا طولانى نكند، پانزده روز اينگونه بود تا
به جهنم واصل شد لعنتهاى خدا بر او باد.(237)
دوران حكومت او بيست سال بود، و اما اينكه حضرت امير عليه السّلام فرمود: حكومت او بيست
سال است اگر برسد، شايد چند ماه از آن كمتر بوده است و
اهل تاريخ معمولا با سال محاسبة مى كنند نه با ماه ، برخى نيز
احتمال داده اند اين جمله را حضرت اينگونه بيان فرموده كه آن ملعون مغرور نشود و
احتمال بدهد كه زودتر از دنيا برود. |
پيشگوئى حضرت امير در مورد شهادت حجر بدرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طاووس يمانى گويد: حضرت على عليه السلام به حجر بدرى فرمود:
اى حجر چه مى كنى آن زمان كه بر روى منبر صنعاء تو را وادار به دشنام و بيزارى از
من كنند؟
حجر گفت : به خدا پناه مى برم از اين حادثه ، حضرت فرمود: به خدا كه اين كار خواهد
شد و چون چنين شد به من دشنام ده ولى از من بيزارى مجو، هر كه از من در دنيا بيزار شود
در آخرت از او بيزارى خواهم جست .
و سرانجام آنچه حضرت فرموده بود انجام شد، ساليان
سال گذشت تا اينكه حجاج او را گرفت و دستور داد تا بر بالاى منبر حضرت على عليه
السلام را دشنام دهد، حجر بالاى منبر رفت و با زيركى خاصى عبارتى دو پهلو بيان
كرد و گفت :
اى مردم ، امير شما اين مرد به من دستور داده است على را لعنت كنم ، پس او را لعنت كنيد كه
لعنت خدا بر او باد! (238)
مؤ لف گويد: در برخى از كتب آمده است كه اين خبيث (حجاج ) آن چنان با حضرت على عليه
السلام عدوات داشت كه سه هزار قبر در اطراف نجف نبش كرد تا شايد جسد مطهر حضرت
على عليه السلام را بيرون آورد و جسارت كند اما موفق نشد. |
پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد عبدالله بن زبير ملعون
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از كسانى كه مدتى به حكومت دست يافت و دنيا را بازيچه مطامع خود قرار داد،
عبدالله بن زبير است .
حضرت على عليه السلام در اشاره اى به او فرمود:
((خب صب يروم امرا و لا يدركه ، ينصب حبالة الدين لا صطياد الدنيا و هو بعد مصلوب
قريش ؛ يعنى : نااميد باد جوانى كه به
دنبال كارى است كه به آن دست نيابد، دين را دامى قرار مى دهد براى صيد دنيا و او پس
از آن به دار آويخته قريش خواهد بود.))
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جمله كوتاه سه پيشگوئى در مورد عبدالله بن
زبير نمود، اول آنكه فرمود: او دنبال كارى است كه به آن دست نيابد. |
پيشگوئى اول : هدف شوم نافرجام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مراد از هدف نافرجام او مى تواند تصميم شومى باشد كه در مورد بنى هاشم گرفت ،
زيرا او به شدت با خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دشمنى و كينه داشت ، و
گذشته از آن در جنگ جمل شكست سختى را از اميرالمؤمنين عليه السلام
متحمل شده بود و با اينكه حضرت بر او منت نهاد و او را آزاد كرد ولى آنقدر كينه توز
بود كه دست از دشمنى برنداشت و چون به قدرت رسيد، بنى هاشم را در دره اى
محاصره و زندانى كرد و تصميم گرفت تا آنها را با آتش بسوزاند.
مسعودى گويد: ابن زبير در يك سخنرانى گفت : مردم با من بيعت كردند و هيچكس از بيعت
با من امتناع نكرده است جز اين جوان محمد بن حنفية (فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام .)
وعده گاه من و او غروب خورشيد است (اگر تا غروب بيعت نكند) خانه را بر سر او به
آتش مى كشم !
عبدالله بن عباس نزد محمد بن حنفية آمد و گفت : اى پسر عمو من از او بر تو بيمناكم ،
بيعت كن ، محمد حنفية گفت : مانعى قوى بزودى ميان من و او مانع مى شود.
عبدالله بن عباس آن روز پيوسته به خورشيد نگاه مى كرد و در سخن محمد حنفية فكر مى
كرد، خورشيد كم كم به مغرب نزديك مى شد كه ياران مختار او را نجات دادند همچنانكه
خواهيم گفت ، بارى همچنانكه در تاريخ آمده است هيزم فراوانى فراهم كرده و بنى هاشم
را در محاصره گرفتند و همه چيز را آماده كرده بودند، به گونه اى كه اگر يك جرقه
آتش در آن مى افتاد يك نفر از آنها نجات نمى يافتند.
در اين ايام مختار در كوفه بود و جريان محاصره بنى هاشم و تصميم شوم عبدالله بن
زبير را شنيد، براى دفاع از حريم خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله مردم را بسيج
كرد، چهار هزار نفر اعلام آمادگى كردند، فرماندهى لشكر ابو عبدالله الجدلى گفت : ما
اگر با اين سپاه عظيم حركت كنيم ، مى ترسم خبر آن به ابن زبير برسد و در انجام
تصميم خود عجله كند و بنى هاشم را نابود سازد، هر كه آماده است با من حركت كند، هشتصد
سواره سبك بار به سرعت حركت كردند، و با استفاده از
اصل غافلگيرى بدون اينكه ابن زبير متوجه باشد، بر ابن زبير حمله كرده و بنى
هاشم را نجات دادند و ابن زبير كه تاب مقاومت نداشت به كعبه پناه برد و گفت : من در
پناه خدايم !(239)
بارى ممكن است ، منظور حضرت از تصميم نافرجام ابن زبير همين مساءله قصد آتش زدن
بنى هاشم باشد، گويند برادر عبدالله بن زبير بنام عروة بن زبير كار برادرش را
توجيه مى كرد و مى گفت :
چون بنى هاشم از بيعت با عبدالله بن زبير امتناع كردند برادرم مى خواست آنها را
بترساند تا بيعت كنند و قصد انجام آن را نداشت همچنانكه قبلا نيز به هنگام امتناع از
بيعت چنين شد.(240)
مؤ لف گويد: جريان تهديد به آتش نسبت به خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله قبلا
يك بار ديگر نيز انجام گرفته بود و عمر براى گرفتن بيعت از اميرالمؤمنين و ديگر
افرادى كه از بيعت امتناع كرده بودند، هيزم طلبيد و گفت : سوگند به آنكه جان عمر در
دست اوست يا بيرون آئيد يا خانه را با اهل آن آتش مى زنم ، يكى گفت : در اين خانه
فاطمه است عمر گفت : هر چند فاطمه باشد.
هواداران خليفه دوم نيز مثل عروة بن زبير براى توجيه اين
عمل شنيع گفته اند: عمر هرگز نمى خواست خانه را آتش بزند بلكه مى خواست آنها را
بترساند، و اين توجيه ناموجه اگر در مورد جريان ابن زبير
قابل گفتن باشد كه نيست در مورد جريان خانه اميرالمؤمنين عليه السلام مردود است زيرا
خانه را آتش زدند و دختر پيامبر را نيز چنان آزردند كه به شهادت رسيد.
و ممكن است منظور حضرت از اين تصميم نافرجام ، خلافت او باشد زيرا او بعد از يزيد
بن معاويه ادعاى خلافت كرد و خود را خليفه خواند، اما اين نظريه بعيد است زيرا او از
سال 64 هجرى بعد از يزيد تا سال 73 هجرى كه كشته شد حكومت نمود، (241) مگر
اينكه گفته شود حكومت او هرگز استقرار نيافت و همواره درگير شورشها و جنگها بود.
تحقق پيشگوئى دوم حضرت در مورد ابن زبير
حضرت در آن جمله كوتاه اشاره نمود كه ابن زبير ديندارى را چون دامى قرار مى دهد
براى شكار كردن دنيا.
و اين حقيقتى بود كه تاريخ گواه آن است ، مسعودى مورخ مشهور گويد: ابن زبير به
زهد و بى رغبتى به دنيا و عبادت تظاهر مى كرد، و در همان
حال براى بدست آوردن حكومت حريص بود، او (براى اظهار زهد خويش به مردم ) مى گفت :
شكم من يك وجب است ، مگر چقدر از دنيا در آن جا مى گيرد، من پناهنده خانه خدايم و به
خداوند پناه برده ام .(242) |
تحقق پيشگوئى سوم حضرت در مورد قتل ابن زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ديديم كه حضرت امير عليه السلام در مورد عاقبت ابن زبير فرمود: او سرانجام به دار
آويخته قريش است . و چنين شد كه حضرت فرموده بود زيرا بعد از يزيد بن معاويه ،
عبدالله بن زبير وقتى از جانب سپاه شام با مرگ يزيد راحت شد، دعوى خلافت كرد و كار
او كم كم بالا گرفت ، تا آنكه در زمان عبدالملك بن مروان ، حجاج را براى سركوبى
ابن زبير به مكه فرستاد.
حجاج براى سركوبى ابن زبير كه به خانه خدا پناه برده بود، او را محاصره كرده و
منجنيق بر كوه ابو قبيس نصب كردند، پنجاه روز مدت محاصره
طول كشيد، عبدالملك به او امان داد ولى نپذيرفت .
او با عده اى در مسجدالحرام بود كه شاميان بر او يورش بردند (عبدالله كه مردى بود
شجاع ) با ضربتى يكى از آنها را دو نيم كرد و سپس به آنها حمله كرد و مهاجمين را از
مسجد بيرون راند و نزد ياران خود برگشت و گفت : غلاف شمشير خود را دور افكنيد و از
شمشير خود چون جان خود محافظت نمائيد، مبادا شمشير كسى بشكند و همچون زنان بنشيند،
كسى نپرسد عبدالله كجاست ؟ من در ميان پيشتازان هستم .
سپس هزاران نفر بر او از هر در وارد شدند تا آنكه به ضرب سنگ از پا افتاد، يارانش
متفرق شدند، سر او را بريدند و به شام براى عبدالملك فرستادند.
آنگاه حجاج دستور داد تا بدن او را در مكه به دار آويزند، گويند: بدن او را واژگون
به دار آويختند، مادرش اسماء از حجاج درخواست كرد تا او را دفن كنند اما اجازه
نداد.(243)
گويند تا يك سال بر دار آويخته بود و مرغ در سينه او آشيانه كرده بود، مادرش اسماء
بر او عبور كرد و گفت : آيا وقت آن نشده كه اين سواره را از مركب خود پياده كنند، او را از
دار به زير آوردند و در قبرستان يهود دفن كردند. (244) |
مختصرى از حالات عبدالله بن زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پدرش زبير از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ياران
اهل البيت عليه السلام بود تا اينكه در اثر رياست طلبى و اميرالمؤمنين عليه السلام
شورش كرد و جنگ جمل را به پا نمود و به گونه اى كه قبلا ذكر شد كشته گرديد،
بيشترين محرك او در اين امر، فرزندش عبدالله بود، به گونه اى كه حضرت امير عليه
السلام مى فرمود: زبير همواره با ما بود تا وقتى كه پسر شوم او بزرگ شد. از آن
پس زبير در صف دشمنان و مخالفان سرسخت ما قرار گرفت .(245)
او در دشمنى و عداوت با خاندان پيامبر بسيار عجيب بود، و ديديم كه تصميم گرفته
بود تا بنى هاشم را به آتش بسوزاند.
سعيد بن جبير گويد: عبدالله بن عباس پيش ابن زبير رفت ، به ابن عباس گفت : آيا
توئى كه مرا پست و بخيل مى دانى ؟ گفت : آرى ، از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله
شنيدم كه مى فرمود: از اسلام بيرون است كسى كه شكم خود را سير كند در حالى كه
همسايه اش گرسنه باشد.
ابن زبير گفت : اى پسر عباس من چهل سال است كه بغض شما خاندان را در
دل گرفته ام (246) آرى او آنقدر خبيث بود كه
چهل روز بر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در خطبه ها صلوات نفرستاد و مى گفت :
وقتى بر پيامبر صلى الله عليه وآله صلوات مى فرستم عده اى سرفرازى مى كنند
(247) (يعنى خاندان پيامبر در اثر تعظيم و احترام محترم مى شوند و افتخار مى كنند و
او راضى به اين نيست !) |
|