(تقليد) در اصطلاح فقهى ، يعنى مسلمانى كه مجتهد نيست و قادر به احتياط كردن در
احكام دينى هم نمى باشد، بايد از مجتهد جامع الشرايط پيروى كند و حكم او را در بيان
احكام الهى همچون ريسمانى به گردن خود آويخته و خويشتن را دربست در اختيار اطاعت از
فرمان حق كه به نظر وى با فتواى مجتهد بيان شده است ، بگذارد.
معنى ديگر (تقليد) كه اصطلاحى عاميانه است ، ادا درآوردن ، و پيروى
نامعقول از اعمال و حركات اين و آن مى باشد. اين نوع تقليد مذموم است ، تا جائى كه
گاهى مقلد را خوار و رسوا مى كند، و در نظر خلق از اعتبار و ارزش مى اندازد. شخص بايد
متكى به خويش باشد، و هر كارى مى كند حساب شده و با مطالعه و دقت و دورانديشى
انجام دهد، تا چه رسد كه اين نوع تقليد، كوركورانه هم باشد!
جلال الدين بلخى در (مثنوى ) داستان جالبى از اين نوع تقليد به كلك نظم كشيده است
، و بيت آخر آن كه خواهيم ديد، مشهور به صورت ضرب
المثل درآمده است .
آن زمانها كه مسافرخانه به معنى امروزى نبود، درويشان و صوفيان به خصوص در
قرن هفتم هجرى ، و پس از حمله ويرانگرانه مغولان وحشى به ايران و قسمت عمده دنياى
اسلام با ساختن خانقاه ها، بازار خانقاه سازى و درويش بازى و تن پرورى و گوشه
گيرى و كلاشى و رياكارى ، رونق زيادى يافته بود.
در اغلب نقاط دنياى اسلام به خصوص در قلمرو حكومت
مغول از شرق ايران گرفته تا عراق و شام ، حتى روم (تركيه كنونى ) همه جا، امرا و
شاهان ستمگر براى مراشد صوفيه خانقاه ها ساخته بودند، و به جاى تمرين رزم و
دلاورى و آماده ساختن مردم براى دفاع از آب و خاك و دين و شرف و ناموس ، گروهى به
نام صوفيه و دراويش در آنجا سرگرم بزم و شعرخوانى و سماع و رقص بودند و اينها
را نشانه تصفيه باطن و خودسازى مى دانستند، چنانكه از آن زمانها تا كنون هم در
گوشه و كنار بازمانده آنها در خانقاه ها كه ديگر جنبه سياسى و دهن كجى به مسجد هم
پيدا كرده است ، ديده مى شود...
بارى مولوى در (مثنوى ) نقل مى كند كه :
صوفئى در خانقاه از ره رسيد
|
مركب خود برد و در آخور كشيد
|
مرد صوفى غريبى وارد شهرى شد، و يكراست به خانقاه رفت ، و مركب سوارى خود را
برد و به خادم خانقاه سپرد كه آنرا در (آخور) نگاه دارد و فردا صبح در
مقابل انعامى به وى تحويل دهد.
ولى صوفيان گرسنه خانقاه كه متوجه موضوع و سادگى صوفى ساده
دل شدند، بدون اطلاع او رفتند خر او را فروختند، و از
پول آن سور و سات آن شب را فراهم ساختند.
خر فروشى در گرفتند آن همه
|
هم در آن دم آن خرك بفروختند
|
لوت آوردند و شمع افروختند
|
در اثناى آماده ساختن سور و لوت كه از پول فروش خر فراهم شده بود، صوفيان
براى اينكه صاحب خر متوجه نشود، او را دوره كردند:
وآن مسافر نيز از راه دراز
|
خسته بود و ديد آن اقبال و ناز
|
نزد خدمتهاش خوش مى باختند
|
آن يكى پايش همى ماليد و دست
|
وآن يكى پرسيد از جاى نشست
|
و آن يكى افشاند گرد از رخت او
|
وان يكى بوسيد دستش را و رو
|
صاحب خر هم كه آن همه مهر و محبت و نرمش و نوازش را از اصحاب خانقاه ديد، ذوق زده شد
و سخت به شوق آمد، و خود را مانند آنها آماده خوشگذرانى شبانه كرد و گفت :
چون مى ديد ميلانشان به وى
|
گر طرب امشب نخواهم كرد كى
|
همين كه سور و سات آماده شد، صوفيان همچون گرسنگان
سال قحط هجوم آوردند و خان طعام را در ميان گرفتند و به خوردن و نوشيدن
مشغول شدند. به دنبال آن نعره هاى مستانه سر دادند، و غوغائى به پا كردند، و به
رقص و دست افشانى و پاى كوبى پرداختند.
لوت خوردند و سماع آغاز كرد
|
خانقه تا سقف شد پر دود گرد
|
زاشتياق و وجد و جان آشوفتن
|
گاه دست افشان قدم مى كوفتند
|
گه به سجده صفه را مى روفتند
|
مطرب هم ساز و تنبك خاص سماع و رقص صوفيان خانقاه را به صدا در آورد(40) و
با آهنگ ساز و ضرب گران خود (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) آغاز كرد:
چون سماع آمد ز اول تا كران
|
خر برفت و خر برفت آغاز كرد
|
زين حرارت جمله را انباز كرد
|
زين حرارت پاى كوبان تا سحر
|
كف زنان خر رفت خر رفت اى پسر
|
رقص صوفيانه با آن كلاه پوستى بلند و دامن گشاد و دراز ميان باريك در حالى كه
صوفيان با ساز و ضرب مطرب جمله (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) را دم
گرفته بودند، چنان فضائى از شور و شوق و عشق و شادى پديد آورده بود كه
صوفى صاحب خر هم به تقليد از آنها برخاست و با آنان به رقص و دست افشانى و
پايكوبى پرداخت . و او هم تكرار مى كرد كه : (خر برفت و خر برفت و خر برفت
.)!!
خر برفت آغاز كرد اندر حنين
|
سرانجام پس از صرف آن سور و سات مفت و فراوان ، و آن رقص و سماع و ساز و ضرب
كه از سر شب تا سحر ادامه داشت ، چون روز فرا رسيد هر كس به
دنبال كار خود رفت ، و فقط صوفى صاحب خر در خانقاه ماند.
چو گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
|
روز گشت و جمله گفتند الوداع
|
خانقه خالى شد و صوفى بماند
|
گرد از رخت آن مسافر مى فشاند
|
صوفى صاحب خر نيز آماده رفتن شد. رخت و اثاث خود را از حجره بيرون آورد تا بگذارد
روى خر و سوار بشود و زودتر حركت كند تا از همرهان و مسافران عقب بماند.
تا به خر بندد و آن همراه جو
|
تا رسد در همرهان او مى شتافت
|
رفت در آخور خر خود را نيافت !
|
گفت آن خادم به آبش برده است
|
زآنكه خر دوش آب كمتر خورده است
|
صوفى تازه وارد خر را در آخور نديد و پنداشت كه خادم خانقاه آن را برده است آب بدهد.
از اين رو صبر كرد تا خادم بيايد.
خادم آمد گفت صوفى خر كجاست ؟
|
گفت خادم ريش بين جنگى بخاست
|
و چون خادم از بودن خر اظهار بى اطلاعى كرد، صوفى صاحب خر،
گفت خر را من به تو بسپرده ام
|
من تو را بر خر موكل كرده ام
|
آنچه من بسپردمت واپس سپار
|
از تو خواهم آنچه آوردم به تو
|
بازده آنچه كه بسپردم به تو
|
گفت پيغمبر كه دستت آنچه برد
|
ورنه اى از سركشى راضى به اين
|
چون خادم ديد كه صاحب خر مى خواهد او را به شكايت نزد قاضى ببرد، حقيقت را بازگو
كرد كه ديشب چه بر سر خر آمده است !
گفت من مغلوب بودم ، صوفيان
|
حمله آوردند و بودم بيم جان
|
اندر اندازى و جوئى زان نشان
|
صاحب خر گفت ، گيرم كه چنين بوده و تو مغلوب صوفيان شدى و آنها حمله آوردند و خر
را بردند و فروختند، ولى چرا همان موقع مرا باخبر نكردى ؟
گفت گيرم كز تو ظلما بستدند
|
كه خرت را مى برند اى بى نوا
|
تا خر از هر كه برد من واخرم
|
ورنه توزيعى كنند ايشان زرم
|
صد تدارك بود چون حاضر بدند
|
اين زمان هر يك به اقليمى شدند
|
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
|
چون نيائى و نگوئى اى غريب
|
پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب ؟
|
صاحب خر گفت اگر همان موقع ماجرا را به من مى گفتى ، اقلا يا
پول خر را به صوفيان مى دادم كه صرف سور و سات خود كنند و خرم را نفروشند، يا
آنچه زر داشتم مى گذاشتم آنها ميان خود توزيع كنند و دست از سر خرم بردارند، ولى
حالا كه همه رفته اند من چه كسى را بگيرم و از وى نزد قاضى شكايت كنم ؟!
خادم گفت ، والله من چند بار آمدم كه به تو بگويم صوفيان خرت را به زور از من
گرفتند و بردند و فروختند و اين سور و سات هم از
پول آن است ، ولى هر بار ديدم تو چنان سرگرم رقص و سماع هستى كه گوشت بدهكار
حرف من نيست ، و حتى بيش از ديگران شادى مى كردى و مى گفتى : (خر برفت و خر
برفت و خر برفت ) از اين رو فكر كردم كه از ماجرا اطلاع دارى !
تا تو را واقف كنم زين كارها
|
تو همى گفتى كه خر رفت اى پسر
|
از همه گويندگان با ذوق تر!
|
باز مى گفتم كه او خود واقفست
|
زين قضا راضى است مردى عارفست
|
صاحب خر كه اين را از خادم شنيد، متوجه شد كه سماع و رقص و خر دزدى صوفيان چنان
رندانه و ماهرانه انجام گرفته بود كه او را از خود بى خود و هوش از سرش ربوده
بود، تا جائى كه خود او هم ناخودآگاه و از روى تقليد كوركورانه با ساز و ضرب
آنها مى رقصيده و مى گفته است : (خر برفت و خر برفت .) بدون اينكه بداند چه
بلائى بر سرش آمده است !
گفت آن را جمله مى گفتند خوش
|
خلق را تقليدشان بر باد داد
|
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
|
خاصه تقليد چنين بى حاصلان
|
كابرو را ريختند از بهر نان (41)
|
|