روز اول ماه رمضان بود. اوضاع عمومى شهر بزرگ كوفه مركز خلافت حضرت اميرالمؤ
منين (ع ) به واسطه اين ماه گرامى ، از هر جهت تغيير كرده بود. هر كسى خود را براى
انجام وظايف دينى آماده ساخته ، دسته دسته به طرف مسجد كوفه مى رفتند، تا با زبان
روزه به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مجيد مشغول گردند.
نجاشى شاعر نامى عراق ، و از مردان سرشناس كوفه به شمار مى آمد. وى در
جنگ صفين ضمن اين كه به طرفدارى امير مؤمنان اشعار حماسه سرايان شام را پاسخ مى
داد، عملا نيز با سپاه معاويه به جنگ پرداخت ، و از اين لحاظ خدمات شايانى انجام داد. با
اين وصف نجاشى مردى شاعر پيشه بود و از وسوسه نفس سركش و تخيلات
شاعرانه بر كنار نبود!
نجاشى روز اول ماه رمضان در حالى كه سوار اسب بود از در خانه ابوسماك
اسدى كه مردى عياش و هوس باز بود، گذشت و ديد كه ابوسماك جلو خانه اش
نشسته است .
ابوسماك : ها نجاشى ! آهنگ كجا دارى ؟
نجاشى : مى خواهم به كناسه (كناسه ، محله اى در شهر كوفه بوده است ) بروم .
نجاشى از اسب به زير آمد و در حالى كه اطراف خود را مى پائيد، آهسته گفت : از سر
شب گوسفند فربهى در تنور گذاشته ام و هم اكنون كاملا پخته شده و از هر جهت آماده
است !
نجاشى : چى ؟ گوسفند پخته آنهم در روز اول ماه رمضان ؟!
ابوسماك : نجاشى ! دست از اين حرفا بردار كه
حال شنيدنش را ندارم ، دنيا دمى است و دم هم غنيمت است .
سخنان هوس پرور ابوسماك خوشگذران ، چنان در روح سركش و طبع
غزل ساز نجاشى تاءثير بخشيد كه يكباره تسلط بر نفس و اعصاب خود را از دست داد!
نجاشى : خوب !
فقط همين گوسفند بريان است ؟!
ابوسماك : نه ! شرابى هم تهيه كرده ام و بتو مى خورانم ، شرابى كه روح را نشاط
مى بخشد و مانند خون در رگها جريان پيدا مى كند و انسان را به هيجان آورده غذا را در
كام گوارا مى سازد، و چندان لذت بخش است كه با يك جرعه غمهاى زمانه را از ياد مى
برى و بى اختيار لب به شعر و غزل مى گشائى !!
با تلقين اين سخنان هوس پرور، و هيجان انگيز، نجاشى سخت تحريك شد به طورى كه
نتوانست درنگ كند و هماندم از اسب پياده شد و به اتفاق ابوسماك فاسق به درون خانه
وى رفت . ابوسماك كه در عالم خيال به واسطه تنهائى عيش خود را منغص مى ديد و اينك
همدم خوبى به تورش خورده بود فى الفور سفره را گسترد. بره پخته ، شراب
كهنه ، صاحب خانه عياش و هوس باز، مهمان شاعر و دمساز، خانه هم خلوت ، از هر جهت
بساط عيش و هوسرانى مهيا بود!
ابوسماك و نجاشى در آن محل خلوت دور از چشم شحنه هاى شهر و
غافل از رسوائى چند ساعت بعد و فارغ از كيفر فردا، نخست شروع به خوردن بره
بريان كردند و شكمى از عزا در آوردند، سپس قدح هاى شراب را يكى پس از ديگرى
خالى نمودند، تا تنور شكم را همچنان گرم نگاه دارند. طولى نكشيد كه بر اثر افراط
در خوردن بره و نوشيدن شراب ، هر دو مست و خراب و
لايعقل مانند مردگان به گوشه اى افتادند!
طرف عصر كه تا حدى سبك شدند و آثار شراب آشكار گرديد، از جاى برخاستند و به
رقص و پايكوبى و دست افشانى و خوانندگى و حركات ناهنجار ديگر پرداختند.
سر و صداى آنها كه از همه جا بى خبر بودند، از حريم آن خانه خلوت گذشت و به
گوش همسايگان روزه دار رسيد... كار به رسوائى كشيد و سرانجام آن راز نهفته آشكار
گرديد! يكى از همسايگان كه از عمل ننگين آنها، آنهم در ماه رمضان و محيط مسلمانان و
مركز حكومت ، حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام سخت به هيجان آمده بود، فورا جريان را
به اطلاع آن حضرت رسانيد. امير مؤمنان عليه السلام سخت برآشفت ، و بى درنگ عده اى
را براى جلب آنها به طرف خانه ابوسماك فرستاد. فرستادگان خانه را محاصره
كردند. در آن ميان ابوسماك گريخت ولى نجاشى دستگير شد.
هنگامى كه نجاشى را به خدمت حضرت آوردند شب بود. به فرمان حضرت او را به
زندان انداختند. بامداد فردا در برابر چشم انبوه مردمى كه براى تماشاى اجراى حد
گرده آمده بودند، نجاشى را از زندان بيرون آوردند، و پس از اثبات جرم برهنه اش
كردند و هشتاد تازيانه كه در دين مقدس اسلام حد شرابخوار است بر بدنش نواختند،
سپس بيست ضربه ديگر نيز بر آن افزودند.
نجاشى با اينكه بى حال شده بود گفت : يا اميرالمؤمنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارى
بود، بيست ضربه ديگر براى چه بود؟ فرمود: بيست ضربه اضافى به خاطر اين
است كه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان مرتكب شده اى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى !
نجاشى از مردم يمن بود. يمنى ها در دوستى امير مؤمنان عليه السلام مشهور بودند،
بسيارى از بزرگان اصحاب و سران لشكر حضرت امير از
قبايل يمن بودند و در كوفه مى زيستند.
نجاشى مرد گمنامى نبود، سرشناس بود، فاميل داشت ، قبيله و عشيره داشت ،
قبل از اين واقعه هم سابقه بدنامى نداشت . قبيله او به وجود شاعر گرانمايه خود
افتخار مى كردند. به همين جهت تازيانه خوردن نجاشى زبان گوياى آنان ، آنهم در ملاء
عام و به دستور امير مؤمنان ، براى آنها بسيار گران تمام شد، و بزرگان قوم را بر
سر خشم آورد.
از جمله طارق بن عبدالله نهدى كه در ميان قبيله نجاشى از همه كس به وى
نزديكتر بود، به خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! ما مردم يمن از
دوستان مخلص و شيعيان باسابقه و متحد شما هستيم ، و تاكنون به دوستى و علاقمندى
شما مفتخر بوده ايم . به همين جهت انتظار نداشتيم ما را با كسانى كه حضرتت را دشمن مى
دارند، به يك چشم بنگرى ! ولى امروز ديديم كه ميان ما و مخالفين خود فرق نگذاشتى و
سابقه دوستى و تشيع ما را ناديده گرفتى .
نجاشى مرد نامى ما را در زير ضربات شلاق پيش روى دوست و دشمن خوار كردى و آبرو
و حيثيت ما را به خطر انداختى . اكنون بيم آن داريم كه ناگزير شويم راهى در پيش
بگيريم كه سر از جهنم در آورد! حضرت با شهامت مخصوص به خود فرمود: اى برادر
نهدى ! خداوند در قرآن فرموده وانها لكبيرة الاعلى الخاشعين اجراى عدالت و
انجام فرمان الهى براى گناهكاران بزرگ و سنگين است و تنها مردم خداشناس و
پرهيزكار آنرا تحمل مى كنند!
مگر من چه كردم ؟ نجاشى مردى است كه به خود جراءت داده و مرتكب معصيت الهى شده است
. من هم مطابق دستور شروع مطهر، حد كار شنيع او را كه كفاره گناهانش مى باشد بر وى
جارى ساختم . خداوند در قرآن مى فرمايد: ولا يجرمنكم شنآن قوم ان لا تعدلوا اعدلوا
هو اقرب للتقوى رنجش و بغض طائفه اى شما را از
تحمل اجراى عدالت باز ندارد، عدالت پيشه سازيد كه به تقوى نزديكتر است .
طارق در برابر منطق محكم و عادلانه حضرت جوابى نداشت ، درنگ را هم جايز
ندانست . از اينرو خشمگين از نزد حضرت رفت . در بين راه به مالك اشتر برخورد
نمود. مالك از مردان برگزيده اسلام و سردار لشكر حضرت امير بود، و خود نيز از مردم
يمن و قبيله طارق و نجاشى به شمار مى آمد.
مالك اشتر پرسيد: اى طارق ! شنيدم به اميرالمؤمنين عليه السلام گفتى : دلهاى ما را از
محبت خود تهى ساختى و با شلاق زدن نجاشى امور ما را
مختل نمودى ؟ گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا قسم اينطور نيست ، دلهاى ما آماده پذيرش محبت اوست و امور ما بسته
به ميل و فرمان حضرتش مى باشد. طارق از سخنان مالك خشمناك شد و گفت : اى مالك !
عنقريب خواهى ديد چنين نيست كه تو مى گوئى .
شب هنگام كه شهر كوفه در تاريكى فرو رفته بود، طارق و نجاشى كه تاب اجراى حق
و عدالت حكومت مولاى متقيان عليه السلام را نداشتند، گريختند و در شام به معاويه پسر
ابوسفيان ، حكمران سوريه كه پناهگاه مجرمين و خائنين بود پيوستند...
دربانهاى معاويه با مسرت ورود آنها را به وى اطلاع دادند، و بلافاصله به مجلس
معاويه دشمن سرسخت على عليه السلام در آمدند. رؤ سا و اعيان شام نيز در مجلس حضور
داشتند.
معاويه طبق معمول به خوبى آنها را پذيرفت و با چرب زبانى از آنها تفقد نمود و خوش
آمد گفت ، و در ضمن هم به اميرالمؤمنين عليه السلام اهانت كرد و سخنان زشتى به زبان
آورد.
طارق كه در حقيقت از عدل على گريخته و به ديار معاويه روى آورده بود، تاب نياورد و
گفت : اى معاويه ! سخنان من تو را خشمگين نسازد، ما از نزد پيشواى پرهيزكار عادلى آمده
ايم ، و كسى را ترك گفته ايم كه گروهى از بهترين و پاكيزه ترين اصحاب رسولخدا
صلى الله عليه و آله وسلم پيرامون او را گرفته اند، مردانى كه همواره سعى در هدايت
خلق و بزرگداشت دين خدا دارند، و جز انجام دستورات دينى چيزى نمى شناسند، و
توجهى به علايق دنيا ندارند، همه گونه خوبيها در ميان آنهاست ، نه پيمانى شكسته
اند و نه به كسى ستم نموده اند. اى معاويه ! هر كس از على عليه السلام روى برتافته
و دورى گزيده ، به خاطر تلخى حق و دنياپرستى خودش بوده است !!
اى معاويه ! هر چند امروز من از على عليه السلام كنار گرفته و به اينجا آمده ام ، ولى
اين را بدان كه نمى توانم آنچه درباره على عليه السلام گفتى ناديده بگيرم و لب
فرو بندم !
سخنان طارق براى معاويه بسيار گران بود و او را بر سر خشم آورد، ولى با حزم و
احتياط را از دست نداد و با خون سردى گفت : من قصد بدى نداشتم و آنچه گفتم بدون
اختيار برزبانم جارى شد.
همين كه مجلس بهم خورد و مجلسيان بيرون رفتند، دو نفر از اعيان شام ، طارق را سرزنش
كردند و گفتند: اين چه سخنانى بود كه به اميرالمؤمنين معاويه گفتى ؟!
طارق گفت : به خدا وقتى معاويه ، على عليه السلام را كه نزد ما در دنيا و آخرت ، از او
بهتراست ، به زشتى ياد كرد. چنان بر من گران آم د كه اگر زمين مى شكافت و مرا در
كام خود فرو مى برد خوشتر كه زنده باشم و آن سخنان تكان دهنده را از وى بشنوم
!(51) |