عبدالله بن حذافه از كسانى است كه در آغاز كار كه پيغمبر اسلام صلى الله
عليه و آله وسلم مشركان مكه را دعوت به دين خدا مى كرد، مسلمان شد و از ياران فداكار
حضرت به شمار آمد. وى در سال پنجم بعثت پيغمبر كه تعداد مسلمانان اندك و سخت تحت
فشار و شكنجه كفار قريش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان ديگر به فرمان
رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم رهسپار كشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان
آنجا نجاشى پناهنده گرديد. بعد از آنكه كار دعوت پيغمبر بالا گرفت و
مسلمانان مخالفان خود را سركوب كردند مراجعت نمود و از افسران رشيد اسلام گشت .
عبدالله بن حذافه مردى شوخ طبع و بذله گو بود، بارها با پيغمبر نيز با
كمال ادب مزاح مى كرد، و با شيرين كاريهاى خود اصحاب را مسرور مى نمود.
شهامت و پايمردى و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در
اغلب جنگهاى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شركت داشت و رشادتها از خود
نشان داد. بعد از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نيز در جنگهاى سوريه و فتح
مصر فداكاريها نمود.
در سال ششم هجرى كه پيغمبر بزرگوار اسلام نامه هائى به پادشاهان و زمامداران
كشورهاى همجوار شبه جزيره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدين اسلام فرمود، از جمله
عبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرويز شاه ايران اعزام داشت تا رسالت
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را به وى ابلاغ نمايد و نامه حضرت مبنى بر دعوت
خسرو به دين مقدس اسلام را به او تسليم كند.
عبدالله در زمان جاهليت بارها به دربار ايران آمد و رفت كرده و از نزديك با رسوم
پادشاهى ايران آشنا بود. بعلاوه شخصا مردى شجاع و افسرى لايق و رشيد بود و به
همين جهت نيز براى آن كار بزرگ انتخاب گرديد.
هنگامى كه عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرويز شد، سفير دولت روم نيز در مجلس
حضور داشت . سفير دولت روم آمده بود تا قرارداد تحميلى شكست ايران از قواى روم
فيمابين پادشاه ايران و هيراكليوس امپراطور روم را امضاء كند. عبدالله بن حذافه با
وقار و سادگى مخصوص مسلمانان صدر اسلام ، بدون تعظيم و انجام تشريفات
دربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات دربارى ،
وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات گفت : در دين ما تعظيم
و كرنش و ذلت و خضوع فقط براى خداوند و در
مقابل او بايد به عمل آورد، و در موارد ديگر اكيدا قدغن است !
خسروپرويز دستور داد نامه پيغمبر را كه پوست تا كرده اى بود از دست عبدالله بن
حذافه بگيرند و براى وى بخوانند، و ترجمه كنند، ولى عبدالله حاضر نشد نامه را
به كسى بدهد و گفت : من از جانب پيغمبر اسلام ماءموريت دارم كه شخصا نامه را به شاه
تسليم نمايم .
خسروپرويز كه اين شهامت و صراحت را از عبدالله ديد، دستور داد جلو بيايد و شخصا
نامه پيغمبر را به وى تسليم كند. عبدالله هم نزديك رفت تا پهلوى تخت زرنگار خسرو
رسيد سپس با اراده و دلى سرشار از ايمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ايران داد.
خسروپرويز نامه را به دست مترجم داد كه آنرا بخواند و براى وى ترجمه كند. همين كه
مترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمد
رسول الله الى كسرى عظيم الفرس ، اسلم تسلم ، فان ابيت فعليكم اثم الفرس
بدين گونه ترجمه كرد: نامه اى است از محمد پيغمبر خدا به خسرو بزرگ
ايران ! اسلام بياور تا رستگار شوى و اگر سر باز زدى گناه سقوط ايران به گردن
تست . خسرو كه از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفى هم در حضور
سفير دولت روم مشغول تنظيم و بستن قرارداد تحميلى بود، سخت برآشفت و تاب نياورد
بقيه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدرى از
آنرا دريد سپس مچاله كرد و به زمين افكند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفير پيغمبر صلى
الله عليه و آله وسلم را مخاطب ساخت و گفت : شخصى كه خود رعيت من است نام خود را پيش
از نام من مى نويسد؟ برگرد و در اينجا درنگ مكن !
در آن زمان قسمت عمده شبه جزيره عربستان جزو مستعمرات ايران بود و شاه ايران نمى
توانست باور كند كه پيغمبر خاتم در مستعمره او پرورش يابد و از قلمرو او قد علم كند
و تاريخ جهان را دگرگون سازد.
عبدالله بن حذافه بى درنگ مدائن پايتخت خسروپرويز را ترك گفت و
با شتاب به مدينه آمد و ماجرا را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم
رساند.
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در اين نامه خسروپرويز را تهديد كرده بود كه
اگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ايران بگردن اوست ، وقتى از عكس
العمل خسرو آگاه شد فرمود: با دريدن نامه من ، طومار ملك و سلطنت خود را پاره
كرد. و مى دانيم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود...
در زمان خليفه دوم كه سپاه اسلام در سوريه با قشون روم مى جنگيد، در نبرد
قيساريه عبدالله بن حذافه افسر رشيد اسلام با هشتاد سرباز به دست روميان
اسير شدند. وقتى آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پيشنهاد كرد به
كيش نصارا درآيد و مسيحى شود. عبدالله بن حذافه پيشنهاد فرمانده نصارا را رد كرد.
فرمانده سپاه روم مى ديد كه اگر اين افسر رشيد نصرانى شود و از دين اسلام
برگردد، بقيه اسيران مسلمين هم از وى پيروى نموده مسيحى مى شوند، و اين خود
پيروزى بزرگى براى سپاه روم خواهد بود.
فرمانده رومى دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تيرباران كنند، ولى
عبدالله بن حذافه در روى چوبه دار و مقابل تيراندازان دشمن ، با خونسردى و رشادت
روميان را مى نگريست و احساس هيچگونه ناراحتى نمى كرد!
فرمانده گفت او را فرود آوريد، سپس به فرمان وى ديگ بزرگ مسى آوردند و مقادير
زيادى روغن زيتون در آن ريختند و روى آتش نهادند تا كاملا به جوش آمد. آنگاه رو كرد
به عبدالله و گفت : اگر به دين ما نگروى تو را در اين ديگ جوشان مى افكنم ، و چون
عبدالله ايستادگى نشان داد، به دستور فرمانده روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را
آوردند و به ميان ديگ افكندند و چندان نگاه داشتند تا پيش روى عبدالله پخت و گوشت از
استخوانش جدا شد، سپس مجددا به وى پيشنهاد كردند به كيش نصارا درآيد تا از اين
شكنجه دردناك نجات يابد.
عبدالله همچنان پايدارى كرد و از قبول پيشنهاد تحميلى روميان امتناع ورزيد. به دستور
فرمانده روميان ، عبدالله را نزديك بردند تا به ميان ديگ جوشان بيفكنند. عبدالله از
شنيدن اين دستور و ديدن ديگ جوشان گريست . روميان شادى كنان گفتند: سرانجام افسر
مسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود مى گريد. فرمانده دستور داد عبدالله را
برگردانند شايد اكنون به زانو در آمده ، حاضر شود به كيش نصارا درآيد، و تن به
پيشنهاد آنها بدهد. ولى عبدالله رو به فرمانده روميان كرد و با لحن گيرائى كه حاكى
از عزم و اراده محكم او بود گفت : گمان مكن از اين كه دستور دادى كه مرا به ميان ديگ
بيفكنند عاجز شدم و گريستم . نه ، موضوع اين نيست !
من چون ديدم هم اكنون در راه خدا به چنين سرنوشت دردناكى مبتلا مى شوم كه نزد خداوند
پاداش بزرگ دارد، گريستم و افسوس خوردم كه چرا يك جان دارم ، و پيش خود مى گفتم
اى كاش صد جان داشتم كه بدين گونه در راه خدا و دين مقدس اسلام نثار كنم ! فرمانده
قشون روم كه مى ديد سخنان عبدالله ناشى از صداقت و ايمان قوى اوست ، از اين كه اين
مرد در جلو ديگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در يك قدمى خود مى بيند و با اين وصف
چنين سخنانى به زبان مى آورد، در شگفت ماند و در
دل به وى آفرين گفت و خواست كه بهانه اى پيدا كند و از كشتن افسر شرافتمند و از
جان گذشته اى چون وى درگذرد.
فرمانده رومى به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصاراى روم ، به عبدالله گفت :
نزديك بيا سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم . بوسيدن سر پادشاهان و امرا يا
فرماندهان نظامى نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وى و بزرگداشت او بود.
عبدالله بن حذافه كه اين معنى را مى دانست گفت : نه ! نمى بوسم و تن به ذلت نمى
دهم و آبروى مسلمانان را نمى برم !
فرمانده قشون روم گفت : پس به كيش ما درآى تا يكى از دختران خود را به همسرى تو
درآورم . عبدالله گفت : مسيحى نمى شوم ، و دخترت را هم نمى خواهم !
فرمانده رومى گفت : اگر به پيشنهاد من تن در دهى تو را در ملك و مقام خود سهيم خواهم
كرد. عبدالله گفت : اين را هم نمى خواهم .
فرمانده نصارا كه از سرسختى اين افسر رشيد مسلمان در برابر اطرفيان خود ناراحت و
خشمناك شده بود، و مى خواست هر طور شده عبدالله را حاضر كند كه تن به اين كار بدهد
و سر او را ببوسد، گفت : اگر سر مرا بوسيدى هم خودت و هم اسيران مسلمين را آزاد مى
كنم .
عبدالله بن حذافه كه با چشم خود ديد چگونه روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را
زنده به ميان ديگ روغن زيتون جوشيده افكندند تا به كلى پخته و اعضاء بدنش از هم
متلاشى شد، از شنيدن آزادى بقيه اسيران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسيد،
آيا همه اسيران را كه هشتاد سرباز هستند، يكجا آزاد آزاد مى كنى ؟ فرمانده گفت : آرى .
عبدالله گفت : با اين شرط حاضرم . سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسيد و او نيز
چنانكه قول داده بود عبدالله را با تمامى اسيران آزاد ساخت .
وقتى عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدينه شدند، و به ملاقات خليفه رفتند، خليفه
كه از ماجراى آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسيد! بعد از اين ماجرا
بزرگان صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم گاهى با عبدالله شوخى مى
كردند و مى گفتند: خوب ، سرانجام سر مرد بيگانه اى را بوسيدى ؟! عبدالله هم مى گفت
: آرى ولى با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم
.(14) |