پيشگفتار
حضرت ابراهيم (ع ) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى يك نفر مجوسى در مسير راه
خود، به خانه ابراهيم آمد تا مهمان او شود.
پس از آنكه به فرمان ابن زياد، حضرت مسلم (ع ) و حضرت هانى (ع ) به شهادت
رسيدند، سر آنها را از بدن جدا كرده ، و جسد مطهّر آنها را به طنابى بستند و جمعى بى
رحم و مزدور، آن جسدها را روى خاك و خاشاك در كوچه و بازار كوفه مى كشاندند، و
ريسمانى به پاى حضرت مسلم (ع ) بسته بودند و در زمين مى كشاندند.
ميثم تمّار از ياران نيرومند امام على (ع )، و از افراد برجسته و فرزانه و
قويدل بود، ابن زياد دستور داد او را ده روز
قبل از ورود امام حسين (ع ) به كربلا، به دار آويختند و شهيد كردند.
حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) در آغاز ورود به قم ، دستور دادند تا يك نفر
خوش نويس را پيدا كنند تا منشى گردد و بعضى از نوشته هايشان را پاكنويس نمايد.
مردى با زنى ازدواج كرد، سالها گذشت از او بچه دار نشد، دريافت كه همسرش ((نازا))
است ، آن مرد همسر خود را نزد پزشك برد، و جريان را با او در ميان گذاشت تا پزشك
راه چاره اى بيابد.
شخصى بنام ((نفيع انصارى )) كنار در كاخ هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى )
ايستاده بود، در اين هنگام ناگاه ديد شخصى سوار بر الاغ نزديك كاخ آمد، دربان تا او
را ديد با احترام شايانى از او استقبال كرد و با شتاب
داخل كاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد كاخ گرديد.
امام خمينى (قدس سره ) در ضمن بيانى پيرامون سياست ، فرمود: من يك قصّه اى از مرحوم
آقا روح اللّه خرم آبادى شنيدم و يك قصه هم خودم دارم (اما قصه حاج آقا روح اللّه
كمالوند:)
امام خمينى (قدس سره ) فرمود: وقتى كه ما در حبس بوديم ، و بنا بود كه حالا ديگر از
حبس بيرون بيائيم و برويم قيطريّه و در حصر (تحت نظر) باشيم (در
سال 1343 ه ش ) رئيس امنيت آن وقت در آنجا (زندان ) حاضر بود، كه ما بنا بود از آن
مجلس برويم ، ما را بردند پيش او، او ضمن صحبتهايش ، گفت : ((آقا سياست عبارت از
دروغگوئى است ، عبارت از خدعه است ، عبارت از فريب است ، عبارت از پدر سوختگى است
، اين را بگذاريد براى ما)).
حضرت يحيى پسر زكريا از پيامبران عصر حضرت عيسى (ع ) بود، با عيسى (ع )
دوستى و انس داشت ، يحيى از دنيا رفت ، پس از مدتى عيسى (ع ) بالاى قبر او آمد، از خدا
خواست او را زنده كند، دعايش به استجابت رسيد، و يحيى زنده شد و از ميان قبر بيرون
آمد، و به عيسى (ع ) گفت : از من چه مى خواهى ؟
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در
محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد
شهر و اجتماع مردم نشود.
مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر، هر دو پير مرد و از يك
فاميل يعنى از بنى اسد بودند و در كوفه سكونت داشتند، و در عصر خلافت امام على (ع )
از ياران صميمى آنحضرت به شمار مى آمدند.
حضرت عباس (ع ) در جنگ صفين كه بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه رخ داد، حدود چهارده
سال داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست
سال دارد.
صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (ص ) آمد و
سلام كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ
ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و
اين عمل سه بار تكرار شد.
امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) كنيزى داشت كه دزدى كرده بود، او را دستگير
كرده و نزد پيامبر (ص ) آوردند، امّسلمه درباره آن كنيز شفاعت كرد (يعنى خواست پارتى
شود تا دست آن كنيز بخاطر دزدى بريده نگردد).
روزى شرائط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى امام على
(ع ) را فرا گرفت .
نماز جماعت صبح در اول وقت در مسجد پيامبر (ص ) برقرار گرديد، مسلمين شركت نمودند،
پيامبر (ص ) پس از اقامه نماز به طرف جمعيت رو كرد و فرمود: ((اى مردم ! از طريق وحى
به من خبر رسيده سه نفر از كافران به بتهاى لات و عزى سوگند ياد كرده اند تا مرا
بكشند، در ميان شما كيست كه داوطلبانه به سوى آنها برود و آنها را
قبل از آنكه به مدينه برسند، سر به نيست كند؟)) (نقشه آنها را نقش بر آب نمايد).
|