132. آمدى ، ولى حالا چرا؟
|
در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى
دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه
چهارده داشت .
آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد
|
در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد(347)
|
از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و
دل از مهرش كندم و گفتم :
برو هر چه مى بايدت پيش گير
|
شنيدم مى رفت و مى گفت :
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
|
او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى
گذاشت .
بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن
|
خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن
|
شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش
آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف
نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش
كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :
كش ضمه و فتحه بر نشاندى (348)
|
دولت پارينه (349) تصور كنى ؟
|
پيش كسى رو كه طلبكار تو است
|
ناز بر آن كن كه خريدار تو است
|
سبزه در باغ گفته اند خوش است
|
داند آن كس كه اين سخن گويد
|
يعنى از روى نيكوان خط سبز
|
بوستان تو گند نازايست (350)
|
بس كه بر مى كنى و مى رويد
|
گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش (351)
|
اين دولت ايام نكويى (352) به سر آيد
|
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش (353)
|
نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد
|
سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را
|
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟
|
جواب داد ندانم چه بود رويم را
|
مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است
|
(آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى
صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى
سازد.) |
شخصى از يكى از عربهاى غير خالص بغداد پرسيد:
((در باره نوجوانانى
كه هنوز در چهره آنها مو روييده نشده چه نظر دارى ؟ ))
لا خير فيهم مادام احدهم لطيفا بتخاشن ، فاذا خشن يتلاطف .
خيرى در آنها نيست ، زيرا تا هنگامى كه نازك اندامند، تندخويى كنند، و وقتى كه سخت
انداز و درشت شدند، نرمخويى نمايند.
امرد آنگه كه خوب و شيرين است
|
چون به ريش آمد و به لعنت شد
|
شخصى از يكى از دانشمندان پرسيد: مردى با زيبارويى تنها در خانه خلوت كه
درهايش بسته است و نگهبانان در خواب و غفلت هستند، نشسته . با توجه به اينكه هواى
نفس اشتها دارد و چيره شده است ، به گونه اى كه عرب گويد:
التمر يانع والناطور غير مانع .
خرما رسيده است و نخلبان از كسى جلوگيرى نكند.
آيا آن مرد مى تواند به قدرت تقوا، پاكى خود را حفظ كند؟
دانشمند در پاسخ گفت :
(( اگر او از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان
به سلامت نماند.))
شايد پس كار خويشتن بنشستن
|
ليكن نتوان زبان مردم بستن |
135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس
|
يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ
رنج مى برد و مى گفت :
((اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت
شه و صورت كژ و معوج است ؟ ))
يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين .
اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مى رماند، اى كاش بين من و تو
به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
|
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
|
به اخترى چو تو در صحبت بايستى
|
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)
|
شگفت آنكه كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و كوفته مكرر از روى
تعجب مى گفت :
لا حول ولا قوة الا باالله ، همواره ناله مى كرد و بر اثر شدت
افسوس درستهايش زا به هم مى ماليد و از نگونبختى و
اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مى كرد و مى گفت :
((شايسته من آن بود
كه همراه كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مى رفتم .))
پارسا را بس اين قدر زندان
|
(آرى بر عابد پرهيزكار همين عذاب بس كه همنشين زشتخويان بى پروا گردد.)
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه ، ناجنس ، هرزه و ياوه سرا
همنشين و همكاسه شده ام و گرفتار چنين بندى گشته ام .
گر تو را در بهشت باشد جاى
|
اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد،
صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته
|
تو هيزم خشك در ميانى رسته
|
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
|
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته |
136. آشتى سعدى با دوست قديم خود
|
دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى
اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به
پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم ، شنيدم يك روز
در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.
نگار من چو در آيد به خنده نمكين
|
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
|
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
|
چو آستين كريمان به دست درويشان (357)
|
گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود -
اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته
بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من ، بسيار افسوس خورده و به
گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست ، اين
اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم .
نه ما را در ميان عهد و وفا بود
|
جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟
|
به يك بار از جهان دل در تو بستم
|
ندانستم كه برگردى به زودى
|
كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358) |
137. رنج همسايگى با مادرزن فرتوت
|
همسر زيباروى و جوان شخصى درگذشت ، مادرزنش كه سالخورده اى فرتوت شده
بود، به عنوان سهميه خود از مهريه دخترش ، در خانه آن شخص سكونت نمود، آن شخص
از همسايگى با مادرزن فرتوتش ، بسيار در رنج و زحمت بود، و چاره اى جز اين نداشت
كه دندان روى جگر بگذارد و تحمل كند، تا اينكه روزى گروهى از آشنايان به ديدار او
آمدند، يكى از ديداركنندگان از او پرسيد:
((حالت در مورد جدايى همسر عزيزت
، چگونه است ؟! ))
او در پاسخ گفت :
((فراق زن آنقدر بر من سخت نيست كه ديدن مادرزن آنقدر
سخت و رنج آور است . ))
گل به تاراج رفت و خار بماند
|
خوشتر از روى دشمنان ديدن (359)
|
واجب است از هزار دوست بريد
|
138. آب گوارا از زيبايى دل آرا
|
به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تيرماه بود و هوا بسيار گرم ،
به طورى كه داغى آن ، دهان را مى خشكانيد و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانيد، به
حكم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش آفتاب نيم روز طاقت بياورم ، به سايه
ديوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم كه كسى به سراغم آيد، و با آب سردى ، داغى
هواى گرم تابستان را از من بزدايد، ناگاه ديدم در ميان تاريكى دالان خانه اى به نور
جمال زيبارويى روشن شد. آن زيباروى بقدرى خوشروى بود كه بيان از وصف زيبايى
او ناتوان است ، همانند آنكه در دل شب تاريك چهره صبح روشن آشكار شود، يا آب
زندگى جاويد، از تاريكيها، رخ نشان دهد، ديدم در دست او ظرف آب برف و خنك است كه
شكر در آن ريخته اند، و شربتى گوارا از چكيده گياهان خوشبو، آميخته با گلاب
پرعطر، يا آميخته به چكيده چند قطره از گل رويش بر آن درست كرده اند، به هر
حال آن نوشابه شيرين و گوارا را از دست زيبايش گرفتم و نوشيدم و زندگى را از
تو يافتم .
خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
|
بر چنين روى اوفتد هر بامداد
|
مست ساقى روز محشر بامداد(360) |
139. سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغر
|
در سالى كه محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان كه از
سال 596 تا 617 ه . ق كه بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند )
با فرمانروايان سرزمين
((ختا)) (بخش شمالى چين و تركمنستان
شرقى ) صلح كرد، در سفرى به كاشغر
(361) وارد مسجد جامع كاشغر شدم ، پسرى
موزون و زيبا را در آنجا ديدم كه به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ،
اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود كه درباره همانند او گويند:
معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
|
جفا و عتاب و ستمگرى آموخت
|
من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش
|
نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362)
|
او كتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند كه :
ضرب زيد عمروا
به او گفتم :
((اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح كردند، ولى زيد
و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد:
اهل كجا هستى ؟
گفتم :
از اهالى شيراز هستم .
پرسيد:
از گفتار سعدى چه مى دانى ؟
دو شعر عربى خواندم ، گفت :
بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى
او بگويى به فهم نزديكتر است ، كلم الناس على قدر عقولهم ((با
انسانها به اندازه دركشان سخن بگو. )) گفتم :
صورت صبر از دل ما محو كرد
|
ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد
|
بامداد به قصد سفر از كاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم :
((فلان كس سعدى است .)) او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان
كرد و تاسف خورد و گفت :
((چرا در اين مدتى كه اينجا بودى ، خود را معرفى
نكردى ، تا با بستن كمر همت ، شكرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . ))
گفتم : با وجود تو، روا نباشد كه من خود را معرفى كنم كه :
((منم ))
گفت :
((چه مى شود كه مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده كنيم
؟ ))
گفتم : به حكم اين حكايت نمى توانم و آن حكايت اين است :
قناعت كرده از دنيا به غارى
|
چرا گفتم : به شهر اندر نيايى
|
كه بارى ، بندى از دل برگشايى (363)
|
بگفت : آنجا پريرويان نغزند
|
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
|
اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :
بوسه دادن به روى دوست چه سود؟
|
هم در اين لحظه كردنش به درود
|
روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد
|
اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد كه انصاف را از دوستى ، رعايت كرده
ام .
140. عدم دلبستگى پارسا به دارايى
|
در ميان كاروان حج ، عازم مكه بودم ، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از
ثروتمندان عرب ، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و
قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه
بنى عامر ) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را
چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و
شيون مى زند.
دزد، زر باز پس نخواهد داد
|
ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از
او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه
هنگام جدايى آن ، آزرده خاطر گردم .
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
|
كه دل برداشتن كارى است مشكل
|
گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم
هماهنگ است ، از اين رو كه : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پيوند
دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مى نگريستم ، و اين پيوستگى مايه
نشاط زندگيم بود.
مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر
|
به حسن صورت او در زمين نخواهد بود
|
ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم
، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
|
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
|
تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم
|
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
|
تا گل و نسرين نفشاندى نخست (364)
|
پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى ، بساط
هوس و آرزو را بچينم ، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس ، خوددارى كنم (و
گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم .)
سود دريا نيك بودى ، گر نبودى بيم موج
|
صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار
|
دوش چون طاووس مى نازيدم اندر باغ وصل
|
ديگر امروز از فراق يار مى پيچم چو مار |
ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يكى از شاهان
عرب تعريف كردند، كه مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى ، دست از
عقل كشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مى زند.
شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى كه مجنون حاضر شد، شاه او را
مورد سرزنش قرار داد كه از كرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديده اى كه آن را رها
كرده ، از زندگى با مردم ، رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداخته اى ؟...
مجنون در برابر اين عيبجوييها، با ياد ليلى مى گفت :
تا به جاى ترنج (365) در نظرت
|
مجنون با توصيف ليلى ، مى خواست حقيقت آشكار گردد و بر صداقتش گواه شود،
همچون زليخا در مورد يوسف عليه السلام هنگامى كه مورد سرزنش قرار گرفت ، زنهاى
سرزنشگر را دعوت كرد، و به هر كدام كارد و نارنجى داد و يوسف را به آنها نشان داد،
آنها با ديدن يوسف ، بجاى پاره كردن نارنج ، دست خود را بريدند، آنگاه چ آنها را
مورد سرزنش قرار داد و گفت :
فذلكن الذى لمتننى فيه
اين همان كسى است كه بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد.
(يوسف / 31 )
شاه مشتاق ديدار ليلى شد، تصميم گرفت تا از نزديك او را ببيند، مگر ليلى كيست كه
مجنون آنهمه شيفته او شده است .
به فرمان شاه ، ماءموران به جستجوى ليلى در ميان طوايف عرب پرداختند، تا او را پيدا
كرده و نزد شاه آوردند، شاه به قيافه او نگاه كرد، او را سياه چرده باريك اندام ديد، در
نظرش حقير و ناچيز آمد، از اين رو كه كمترين كنيزكان حرمسراى او زيباتر از ليلى
بودند.
مجنون كه در آنجا حاضر بود از روى هوش ، بى توجهى شاه به ليلى را دريافت ، به
شاه گفت :
((بايد از روزنه چشم مجنون به زيبايى ليلى نگاه كرد، تا راز
بينش درست مجنون بر تو آشكار شود.)) (366)
تندر ستانرا نباشد درد ريش (367)
|
جز به هم دردى (368) نگويم درد خويش
|
گفتن از زنبور بى حاصل بود
|
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
|
تا تو را حالى نباشد همچو ما
|
حال ما باشد تو را افسانه پيش
|
سوز من با ديگرى نسبت نكن (369)
|
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
|
(ناگفته نماند كه منظور سعدى از نقل اين قصه هاى پرسوز عشق ، آن است كه حقيقت و
شناخت عرفانى عشق به معشوق كامل (خدا) را كه مايه آرامش است به ما بياموز، كه خود در
شعر ديگرى مى گويد:
ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد
|
گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل !) |
جوانى پاكباز و پاكنهادى ، با دوست خود، سوار بر كشتى كوچكى در درياى بزرگ
سير مى كردند، ناگاه امواج سهمگين دريا، آن كشتى كوچك را احاطه كرد به طورى كه آن
دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، كشتيبان با چابكى و شناورى
به سراغ آنها رفت ،، دستشان را بگيرد و نجاتشان دهد، وقتى كه خواست دست آن جوان
پاكباز زا بگيرد و نجات دهد، او در آن حال گفت :
((مرا رها كن دوستم را بگير و
او را نجات بده !))
در همين حال موج دريا به آن پاكباز امان نداد، او را فراگرفت ، او در
حال جان دادن مى گفت :
((داستان عشق را از آن ياوه كار تهى مغز نياموز كه هنگام
دشوارى ، يار خود را فراموش كند.))
چو ملاح (370) آمدش تا دست گيرد
|
مبادا كاندر آن حالت بميرد
|
همى گفت از ميان موج و تشوير (371)
|
مرا بگذار و دست يار من گير
|
در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت
|
شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت :
|
كه در سختى كند يارى فراموش
|
آرى ياران خالص زندگى ، اين گونه زيستند و چنين عشق و ايثار آفريدند، اين درسهاى
بزرگ را بايد از آزموده ها و تجربه ها آموخت .
چنين كردند ياران ، زندگانى
|
ز كار افتاده (374) بشنو تا بدانى
|
كه سعدى راه و رسم عشقبازى
|
چنان داند كه در بغداد تازى (375)
|
حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376)
|
(پايان باب پنجم )
باب ششم : در ناتوانى و پيرى
|
143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله
|
در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد
و گفت :
((در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟))
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم :
((خير است .))
گفت :
((پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى
صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و
قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم
چه وصيت كرده است .))
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:
دمى چند گفتم بر آرم به كام
|
دريغا كه بر خوان الوان عمر
|
دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
|
(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى
گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر
دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
|
كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟
|
اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
|
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
|
گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:
((مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه
وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . )) اگر بفرمايى طبيبى را به
بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت :
چون حرف بيند اوفتاده حريف (378)
|
خواجه در بند نقش ايوان است
|
خانه از پاى بند ويران است
|
نه عزيمت اثر كند نه علاج (379) |
144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان
|
پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش
فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ،
شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ
نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان
ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى
آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است
.
ور چو طوطى ، شكر بود خورشت
|
آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو،
گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى
بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
|
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
|
(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود
خوانند.)
بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى
جهل و جوانى .
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
|
كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
|
پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با
دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر
كشيد و گفت :
((آنهمه سخنان تو در ترازوى
عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله (381) خود شنيدم كه مى گفت :
((زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!))
زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
|
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
|
كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از
مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق
بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين
حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت :
(( الحمد لله كه از آن عذاب اليم
برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم .)) و زبان حالش اين
بود:
با تو مرا سوختن اندر عذاب
|
به كه شدن با دگرى در بهشت
|
نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت |
از سرزمين
((دودمان بكر بن وائل )) نزديك شهر نصيبين كه در
ديار شام قرار داشت ، مهمان پيرمردى شدم ، يك شب براى من چنين تعريف كرد: من در تمام
عمر جز يك فرزند پسر - كه در اينجا است - ندارم ، در اين بيابان درختى
كهنسال است كه مردم آن را زيارت مى كنند، و در زير آن به مناجات با خدا مى پردازند، من
شبهاى دراز به پاى اين درخت مقدس رفتم و ناليدم تا خداوند به من همين يك پسر را
بخشيده است .
سعدى مى گويد:
((شنيدم آن پسر ناخلف ، آهسته به دوستانش مى گويد: چه
مى شد كه من آن درخت را پيدا مى كردم و به زير آن مى رفتم و دعا مى كردم تا پدرم
بميرد.))
آرى پيرمرد، دلشاد بود كه داراى پسر خردمند شده ، ولى پسر سرزنش كنان مى گفت
پدرم خرفتى فرتوت و سالخورده است .
(به هر حال چرا اين پسر چنين شده ؟ به راستى آيا پدرش با پدر خود چنين رفتار نكرده
كه امروز به مكافات آن ، تاوان پس مى دهد؟!)
سالها بر تو بگذرد كه گذار
|
نكنى سوى تربت (383) پدرت :
|
تو به جاى پدر چه كردى ، خير!
|
تا همان چشم دارى از پسرت (384) |