عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به
سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق
دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست :
هر كه بر خود در سوال گشود
|
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: ((از بزرگوارى خوى
نيكمردان ، توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما
همدم گردند.))
عابد (فريب سخن شاه را خورد و ) به دعوت او جواب مثبت داد، با اين ايده كه اجابت دعوت
(جواب مثبت به دعوت ) از سنت است ، به اين ترتيب كنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.
فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه ،
به سوى عابد رفت . و وارد غار شد، عابد همين كه شاه را ديد، به احترام او برخاست و
او را در كنارش نشانيد و با شاه بسيار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اينكه
شاه با عابد خداحافظى كرد و رفت .
بعضى از ياران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: ((چرا آن
همه در برابر شاه ، كوچكى كردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش عابدان وارسته
، اين گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى ؟! ))
عابد بيچاره گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند:
واجب آمد به خدمتش برخاست (306)
|
بى گل و نسرين به سر آرد دماغ
|
دست توان كرد در آغوش خويش
|
صبر ندارد كه بسازد به هيچ
|
(آرى داد و فرياد از شكم پرستى ، و توجه به شكم ناراست خودخواه ، كه بر اثر بى
صبرى و ناسازگارى ، صاحبش را به دريوزگى مى افكند، عابد وارسته را مريد شاه
آلوده مى سازد، پارساى پيراسته را آزمند دلبسته مى نمايد.
بايد كاملا مراقب شكم بود كه اگر بى پروا شود، و هر غذايى را به خود راه دهد، انسان
شريف را به بهانه حق نمك ، غلام حلقه به گوش مى كند، تاج كرامت را از سر انسان
برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مى افكند، كه براستى چنين شكمى ، بى هنر و
بى مايه و ناراحت است ، كه اين گونه انسان را به كجروى و دريوزگى و خم كردن سر
نزد هر ناكسى مى كشاند.)
(پايان باب سوم ) |
باب چهارم : در فوايد خاموشى
|
110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد
|
به يكى از دوستان گفتم :
((خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه : در سخن
گفتن ، زشت و زيبا بر زبان مى آيد، و چشم بدانديشان فقط بر سخن زشت مى افتد.
))
دوستم پاسخ داد:
((آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره كور گردد، تا
چشمانش را نتواند باز كند )) (307) (زيرا نيكى را نيز بدى جلوه مى
دهد.)
هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عيب است
|
گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است
|
نور گيتى فروز چشمه هور(308)
|
زشت باشد به چشم موشك كور(309) |
بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود، هزار دينار خسارت ديد، به پسرش گفت :
((اين موضوع را پنهان كن ، مبادا به كسى بگويى . ))
پسر گفت : اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم ، ولى مى خواهم بدانم فايده اين نهانكارى
چيست ؟
پدر گفت : تا مصيبت دو تا نشود، 1 - خسارت
مال 2 - شماتت همسايه و ديگران .
كه لا حول گويند شادى كنان (310) |
جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى
رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس
دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت :
((اى پسر! تو نيز آنچه را
مى دانى بگو. ))
جوان در پاسخ گفت :
((از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من
بپرسند و شرمسار شوم ))
كه بيا نعل بر ستورم بند (311) |
113. خاموشى در برابر ستيزه جويان لجوج
|
بين يكى از علماى برجسته با يك نفر كافر منكر، مناظره و بحث رخ داد، ولى در وسط
بحث ، عالم از مناظره دست كشيد، و از ادامه مناظره خوددارى كرد. از او پرسيدند:
((تو با آن همه علم و فضل ، چرا در برابر بى دينى ، عقب نشينى كردى ؟ ))
در پاسخ گفت :
((علم من از قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار
بزرگان علم و دين است ، ولى اين كافر منكر، قرآن و حديث و گفتار بزرگان را
قبول ندارد و نمى شنود، بنابراين شنيدن كفر او براى من چه سودى دارد ))
(312)
آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى
|
آنست جوابش كه جوابش ندهى (313) |
114. پرهيز دانا از ستيز با نادان ابله
|
يك روز جالينوس (پزشك نامدار يونانى كه در
سال 131 تا 201 ميلادى مى زيست ) ابلهى را ديد كه گريبان دانشمندى را گرفته و
به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى كند، گفت :
((اگر اين دانشمند نادان نبود،
كار او با نادانان به اينجا نمى كشيد.))
دو عاقل را نباشد كين و پيكار
|
نه دانايى ستيزد با سبكسار
|
اگر نادان به وحشت سخت گويد
|
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
|
تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام
|
بتر زانم كه خواهى گفتن آنى
|
كه دانم عيب من چون من ندانى (314) |
116. پرهيز از سخن گفتن در ميان سخن ديگران
|
از يكى از حكيمان فرزانه ، شنيدم مى گفت :
((كسى كه در ميان سخن ديگران
، حرف بزند، و هنوز سخن ديگرى به پايان نرسيده سخن بگويد، قطعا به
جهل و نادانى خود اقرار نموده است .))
(داخل خرف ديگران دويدن ، نشانه نادانى است .
))
سخن را سر است اى خداوند و بن
|
مياور سخن در ميان سخن (315)
|
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
|
نگويد سخن تا نبيند خموش (316) |
يك روز چند نفر از اطرافيان سلطان محمود غزنوى به حسن ميمندى (وزير دانشمند
سلطان محمود ) گفتند: 0
((امروز پادشاه هنگام مشورت در مورد فلان موضوع ،
به تو چه گفت ؟))
حسن ميمندى جواب داد: 0
((آنچه گفته ، از شما نيز پوشيده نيست .))
گفتند: 0
((شاه آنچه را با تو گويد، روا نداند كه به
امثال ما بگويد.))
حسن ميمندى گفت :
((سلطان به اتكاى اينكه مى داند من راز او را فاش نمى كنم
با من مشورت مى كند، بنابراين شما هم آن را از من نپرسيد و افشاى آن را از من
نخواهيد.))
نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت
|
به سر شاه سر خويشتن نبايد باخت (317) |
118. توجه به همسايه ، هنگام خريدارى خانه
|
در مورد خريدن خانه اى ترديد داشتم ، يك نفر يهودى به من گفت :
((آخر من
در اين محله خانه دارم (و خانه ها را مى شناسم ) وصف اين خانه را آن گونه كه هست از من
بپرس ، به نظر من اين خانه را خريدارى كن ، كه هيچ عيبى ندارد.))
گفتم :
((عيبى جز اين ندارد كه تو همسايه من مى شوى .))
خانه ام را كه چون تو همسايه است
|
ده درم سيم بد عيار ارزد (318)
|
كه پس از مرگ تو هزار ارزد |
119. مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان
|
شاعرى نزد امير دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امير دزدها دستور داد، تا لباس
او را از تنش بيرون آورند و او را برهنه از ده بيرون كنند، دستور امير اجرا شد، شاعر
بيچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد، در اين ميان سگهاى ده به
دنبال او مى رفتند، او مى خواست سنگى از زمين بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى
را ديد كه در زمين يخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمين بردارد، ولى آن
سنگ بر اثر يخ زدگى ، از زمين كنده نمى شد، او از جدا كردن سنگ ، عاجز و ناتوان
گشت و گفت :
((اين مردم چقدر حرامزاده هستند، كه سگ را براى آزار مردم رها كرده
اند، و سنگ را در زمين بسته اند؟))
امير دزدها، از دريچه اتاقش ، سخن (ناهنجار ) شاعر را شنيد و خنديد و گفت :
((اى حكيم ! از من چيزى بخواه تا به تو بدهم .))
شاعر گفت :
((من لباس خودم را مى خواهم ، رصينا من نوالك
بالرحيل ((از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از
اينجا آزاد بگذارى .
))
اميدوار بود آدمى به خير كسان
|
مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان
|
دل امير دزدها به حال شاعر بينوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانيد، به علاوه
روپوش پوستينى با چند درهم به او بخشيد.
120. از آسمانها خبر مى داد، ولى از خانه اش بى خبر!
|
ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها
پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده
است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر
پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر
بود گفت :
تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟
|
كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟! (319) |
121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند
|
سخنورى زشت آواز بود، ولى خود را خوش آواز مى پنداشت ، از اين رو در سخنورى
فرياد بيهوده مى زد (تا شنوندگان را خوش آيد) صدايش به گونه اى بود كه گويا
فغان
((غراب البين )) (كلاغى كه با صدايش انسانها را از خود
جدا مى سازد و همه مى خواهند به خاطر صدايش از او فرار كنند ) در آهنگ آواز او قرار
گرفته يا آيه
((ان انكر الاصوات لصوت الحمير)) ؛
همانا ناهنجارترين آواها، آواى خران است .
(320)
در شاءن او نازل شده است .
مردم شهر به خاطر مقامى كه آن سخنور داشت ، احترامش را رعايت مى كردند و بلاى صداى
او را مى شنيدند و رنج مى بردند و دندان روى جگر مى گذاشتند، و آزارش را مصالحت
نمى دانستند.
تا اينكه يكى از سخنوران آن سامان كه با او دشمنى نهانى داشت ، يكبار براى
احوالپرسى به ديدار او آمد، و در اين ديدار به او گفت :
((خوابى در رابطه
با تو ديده ام .))
سخنور ميزبان : چه خوابى ديده اى ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب ديدم ، آواز خوشى دارى ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد
هستند.
سخنور ميزبان اندكى درباره اين خواب انديشيد، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت :
خواب مباركى ديده اى ، كه مرا بر عيب خودم آگاه ساختى ، معلوم شد كه آواز زشت دارم ، و
مردم از صداى بلند من در رنجند، توبه كردم و از اين پس سخنرانى نكنم ، مگر آهسته .
كاخلاق بدم حسن (321) نمايد
|
خارم گل و ياسمن (322) نمايد
|
كو دشمن شوخ چشم (323) ناپاك
|
شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى
موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار
بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى
عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند،
ولى او را خواست و به او چنين گفت :
((اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى
قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ،
ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ،
مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد،
نزدش آمد و گفت :
((حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر
فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى
نمى پذيرم .)) صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر
شده بود، به او گفت :
((هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا
بيرون نرو!!))
به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل
|
چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل (324) |
123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان
|
ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، صاحبدلى از كنار او گذشت و به او
گفت :
((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟))
قارى : هيچ نمى گيرم .
صاحبدل : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟
قارى : من قرآن را براى خدا و ثواب آن مى خوانم .
صاحبدل : به تو نصيحت مى كنم ، كه از براى خدا، ديگر قرآن نخوان .
گر تو قرآن بر اين نمط (325) خوانى
|
(پايان باب چهارم )
باب پنجم : در عشق و جوانى (326)
|
124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد
|
( سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در
سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام
((آياز)) را بسيار دوست
مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . )
از حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود) پرسيدند:
((سلطان محمود چندين
غلام زيبا روى دارد، كه هر كدام در زيبايى در جهان بى نظيرند، ولى چرا آن گونه كه
به اياز علاقه مند است به آنها علاقه ندارد با اينكه اياز زيباتر از آنها نيست ؟))
حسن ميمندى پاسخ داد:
((هرچه نشيند، در چشم خوش آيد.))
كسش از خيل خانه ننوازد(327)
|
كسى به ديده انكار گر نگاه كند
|
نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى
|
و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو (328)
|
فرشته ايت نمايد به چشم كروبى |
125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى
|
يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس
دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش گفت :
((حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.
))
دوستش گفت : ((اى برادر! وقتى كه پيوند دوستى و عشق با او قرار ساختى ،
از او انتظار خدمت نداشته باش ، زيرا وقتى كه رابطه عاشق و معشوقى به ميان آمد،
رابطه مالك و مملوك (آقايى و نوكرى ) برداشته خواهد شد.
خواجه با بنده پرى رخسار (329)
|
نه عجب كو چو خواجه حكم كند
|
وين كشد بار ناز چون بنده (330) |
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و
توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و
علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
|
هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)
|
او را سرزنش كردم و گفتم :
((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر
عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس گفت :
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
|
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
|
اوفتاده تا گريبان در وحل (332) |
شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه
وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس مرگ و هلاكت
وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده
اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
|
او را نصيحت كردند كه :
((از اين خيال
باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى
باشند.)) او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :
كه مرا ديده بر ارادت او است
|
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
|
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
|
در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ،
دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:
شرط يارى است در طلب مردن (335)
|
گر دست رسد كه آستينش گيرم
|
خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و
مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد،
ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:
دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد
|
وى نفس حريص را شكر مى بايد(336)
|
با دل از دست رفته اى مى گفت
|
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
|
معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و
دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث
بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد،
وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
|
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
|
شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و
احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت
:
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
|
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
|
شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام
حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از
ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
|
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
|
عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
|
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟
|
(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه
عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)
(340)
128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى
|
يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را
دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت
:
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى
|
كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد
|
ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم
|
و گر مقابله بينم كه تير مى آيد(341)
|
روزى شاگرد به معلم گفت :
((آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه
دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه
داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى
كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم .))
معلم گفت :
((اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن
نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم .))
چشم بدانديش كه بر كنده باد
|
(بنابراين نه بدگمانى درست است ، كه هنر را عيب بنگرد، و نه خوش گمانى زياد كه
تنها هنر ببيند و عيبها را براى اصلاحش ننگرد.)
به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به
استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:
سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى
|
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)
|
او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش نمودى ؟ گفتم
بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.
ور شكر خنده اى است شيرين لب
|
آستينش بگير و شمع بكش (343) |
شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و
از او پرسيد:
((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟))
دوست در پاسخ گفت :
(( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از
بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟))
آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)
|
زيباروى محبوب ، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است ، چرا كه ديدار يار
همراه دوستان ، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.
به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
|
بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد
|
به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى
|
مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345) |
131. بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش
|
دانشمندى را ديدم كه به محنت عشق زيبارويى گرفتار گشته است ، و راز اين عشق ،
فاش شده است ، از اين رو بسيار ستم مى كشيد و
تحمل مى كرد، يكبار از روى مهربانى به او گفتم :
((بخوبى مى دانم كه از
تو در رابطه با آن محبوب كار ناپسندى سر نزده ، و لغزشى ننموده اى ، در عين
حال براى دانشمندان شايسته نيست كه خود را در معرض تهمت مردم قرار دهند و در نتيجه از
ناحيه بى ادبان ، جفا بكشند و به زحمت بيفتند.))
به من چنين پاسخ داد:
((اى دوست مرا در اين
حال ، سرزنش نكن ، كه در اين مورد چنانكه صلاح دانسته اى ، بسيار فكر كرده ام ، ولى
صبر در برابر قهر و بى اعتنايى يار، آسانتر از صبر به خاطر محروم شدن از ديدار
جمال او است ، حكماى فرزانه گويند: ((رنج فراق بردن آسانتر از فرو
خواباندن چشم از ديدار يار است .))
هر كه بى او به سر نشايد برد
|
روزى ، از دست گفتمش زنهار
|
چند از آن روز گفتم استغفار
|
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
|
گر بلطفم به نزد خود خواند
|
ور به قهرم براند او داند (346) |