next page

fehrest page

back page

152)) امتحان !!

به نقل ابو بصير، امام باقر (ع ) فرمود:
بعد از رحلت رسول خدا (ص ) جمعى از مهاجران و انصار و غير آنها به حضور على (ع ) آمده و گفتند: ((سوگند به خدا تو اميرمؤمنان هستى ، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شايسته تر نزد پيامبر مى باشى ، دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم بيعت جان نثارى كه تا حد مرگ بپاى اين بيعت ايستادگى كنيم )).
على (ع ) به آنها فرمود: ((اگر راست مى گوئيد فردا با سر تراشيده نزد من بيائيد)).
فردا كه شد، خود على (ع ) سرش را تراشيد و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشيده آمدند و به قول بعضى عمار و ابو سنان و شتير و ابو عمر و نيز با سر تراشيده آمدند (جمعا 7 نفر) سپس متفرق شدند، على (ع ) بار ديگر اعلام كرد، باز جز همين افراد ياد شده كسى سرش را نتراشيد چرا كه با تراشيدن سر، شناخته مى شدند و به اين ترتيب از اين آزمايش ، شرمنده بيرون آمدند.


153)) نفرين بنده صالح

يكى از جنگهاى خانمانسوز كه بين مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث اين جنگ تحميلى طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اينكه خودشان جزء تحريك كنندگان قتل عثمان بودند.
اين جنگ بسال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت پنجهزار نفر از سپاه على (ع ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.
طلحه و زبير از كسانى بودند كه پس از قتل عثمان ، در پيشاپيش جمعيت به حضور على (ع ) آمده و با آن حضرت بيعت كردند، ولى هنوز چند ماه نگذشته بود كه ديدند نمى توانند با وجود امارت على (ع ) دنياى خود را آباد سازند، از اين رو بيعت خود را شكستند و جلودار ناكثين (بيعت شكنان ) شدند.
حضرت على (ع ) از اين دو نفر، دلى پر رنج داشت ، چرا كه ضربه اى كه از ناحيه اين دو نفر (كه نفوذ كاذب در ميان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام مى خورد جبران ناپذير بود، آن حضرت دست به دعا برداشتند و در مورد اين دو نفر نفرين كرد و عرض كرد: ((خدايا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير، و شر زبير را آنگونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن )).
اينك ببينيد چگونه طلحه و زبير كشته شدند؟:
در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد، مروان كه از سرشناسان آن سپاه بود، گفت : بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم ، هماندم او را هدف تيرش قرار داد، تير به رگ اكحل (رگ چهار اندام ) ساق پاى طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بيرون مى آمد، از غلامش كمك خواست ، غلامش او را سوار قاطرى كرد، به غلام گفت : اين خونريزى مرا مى كشد، جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن ، سرانجام غلام او را به خانه اى از خانه هاى بصره برد و او هماجا جان سپرد.
به اين ترتيب ، خود كه به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (ع ) مى جنگيد، توسط مروان كه از سران لشگرش بود، به خاطر همين عنوان ، ترور شد و به هلاكت رسيد.
اما در مورد زبير، نصايح على (ع ) باعث شد كه زبير از صف دشمن خارج گردد، (با اينكه وظيفه او اين بود كه از امام وقت ، حضرت على (ع ) حمايت كند) ولى بطور كلى از جنگ ، خود را كنار كشيد و رفت به سوى بيابانى كه معروف به ((وادى السباع )) بود در آنجا مشغول نماز بود كه شخصى بنام عمر و بن جرموز، بطور ناگهانى بر او حمله كرد و او را كشت ، و او نيز كه آتش ‍ افروز جنگ جمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد.
اين جرموز، شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (ع ) آورد، وقتى چشم على (ع ) به شمشير زبير افتاد فرمود: سيف طال ما جلى الكرب عن وجه رسول الله : ((اين شمشير، چه بسيار اندوه را از چهره رسول خدا (ص ) برطرف ساخت ؟!)).
تاءسف على (ع ) از اين رو بود كه چنين شخصى با آن سابقه سلحشورى و دفاع از اسلام ، با اينكه پسر عمه پيامبر و على (ع ) بود (زيرا مادرش صفيه ، عمه پيامبر (ص ) و على (ع ) بود) چرا اينگونه منحرف شد و به هلاكت رسيد و با آن آغاز نيك ، عاقبت به شر شد؟! - خدايا ما را عاقبت به خير فرما.


154)) دعاى شيرين پيامبر (ص )

يكى از شهداى جنگ احد كه بيست زخم نيزه به بدنش رسيده بود، وهب بن قابوس است ، وقتى او به شهادت رسيد، رسول خدا (ص ) به بالين جسد به خون غلطيده اش آمد و فرمود: رضى الله عنك فانى عنك راض : ((خدا از تو خوشنود باشد، من از تو خوشنودم )) و براستى چه لذتى براى يك رزمنده مخلص بالاتر از اين لذت ملكوتى است كه پيامبر (ص ) به بالينش آيد و اظهار خشنودى از او كند؟!.


155)) ارادت خاص امام به ذكر مصائب اهلبيت (ع )

حجة الاسلام آقاى حاج سيد محمد كوثرى ذاكر معروف قم از سالها قبل روضه خوان خاص امام خمينى (مدظله العالى ) بود و در سالهاى اخير هم كه مشاهده كرده ايد در آغاز محرم و مواقع ديگر در حسينيه جماران در محضر امام روضه مى خواندند.
وى نقل كرد: پس از شهادت آيت الله حاج آقا مصطفى (فرزند ارشد امام خمينى ) من وارد نجف اشرف شدم ، رفقا گفتند خوب موقعى آمدى ، امام را درياب كه هر چه ما كرده ايم در مصيبت حاج آقا مصطفى گريه كنند از عهده برنيامده ايم مگر تو كارى بكنى :
من خدمت امام رسيدم و عرض كردم اجازه مى دهيد ذكر مصيبتى بكنم ؟ امام اجازه دادند، هر چه نام مرحوم حاج آقا مصطفى را بردم تا با آهنگ حزين امام را منقلب كنم كه در عزاى پسر (آنهم چه پسرى ؟) اشك بريزد، امام تغيير حال پيدا نكردند، و همچنان ساكت و آرام بودند، ولى همين كه نام حضرت على اكبر (ع ) را بردم ، هنگامه شد، امام چندان گريستند كه قابل وصف نيست .
براستى اين چيست ؟! جز شيفتگى فوق العاده عرفانى و ملكوتى امام به ساحت قدس خاندان نبوت (عليهم السلام ).
باز در اين مورد، يكى از اعضاء دفتر امام نقل مى كند: يك روز به مناسبت يكى از روزهاى شهادت ائمه (ع ) به اطاق امام رفتيم و مشغول دعاى توسل شديم ، در اثناء دعاى توسل يكى از آقايان ذكر مصيبت مختصرى كرد، با آنكه او روضه خوان ماهر نبود و با حضور امام دست پاچه شده بود و صدايش هم ، بريده بريده بود، همين كه شروع به روضه كرد، با اينكه هنوز مطلب حساسى را بيان نكرده بود، امام چنان به گريه افتادند كه شانه هايشان به شدت تكان مى خورد.
و من وقتى كه زير چشم به سيماى امام نگاه كردم ، دانه هاى پى در پى اشك را كه از زير محاسن ايشان روى زانويشان مى افتاد، ديدم و چند لحظه اى طول نكشيد كه يكى از نزديكان ، از زاويه اى كه امام نبيند به ذاكر اشاره كرد كه روضه را قطع كن ، زيرا كه اين حالت گريه شديد ممكن بود خداى نكرده بر قلب مبارك امام اثر بگذارد.
موضوع ديگر اينكه در حسينيه جماران هميشه صندلى آماده است و امام وقتى وارد بالكن حسينيه مى شوند روى صندلى مى نشينند، ولى در دو مورد اتفاق افتاد كه روى زمين نشستند، يكى هنگامى كه برندگان مسابقه قرآن آمده بودند، امام به احترام قرآن روى زمين نشست ، دوم روز عاشورا به احترام عزادارى امام حسين (ع ).


156)) پيشنهاد قريش ، رد شد

نقل شده : هنگامى كه پيامبر (ص ) براى اولين بار حضرت على (ع ) را به عنوان رهبر بعد از خود انتخاب كرد، جمعى از قريش به حضور پيامبر (ص ) آمده عرض كردند: ((اى رسول خدا، مردم ، تازه مسلمان هستند)) (و هنوز اسلام بر اعماق دل و وجودشان نفوذ نكرده ) از اين رو راضى نيستند كه تو داراى مقام نبوت باشى ولى مقام امامت به پسر عمويت على (ع ) واگذار شود، اگر در اين مورد مدتى صبر كنى (تا اسلام به خوبى در دلها جا كند) و بعد اعلام امامت على (ع ) نمائى ، بهتر است .
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: من اين كار را به راءى و اختيار خود انجام نداده ام ، بلكه فرمان خدا بوده است .
آنها گفتند: اگر پيشنهاد ما را بخاطر اينكه مخالفت با دستور خدا مى شود، نمى پذيرى ، پيشنهاد ديگرى مى كنيم و آن اينكه : در امر خلافت ، مردى از قريش را با على (ع ) شريك گردان ، تا دلهاى مردم به سوى على (ع ) متوجه و آرام شود و در نتيجه امر خلافت و رهبرى آسيب پذير نگردد و مردم در اين مورد با تو مخالفت نكنند.
در اين هنگام جبرئيل از طرف خدا آمد و اين آيه (65 زمر) را نازل كرد:
لئن اشركت لنحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين : ((اگر مشرك شوى تمام اعمالت نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود)).


157)) اهدائى گلوبند از خانم ايتاليائى

يكى از اعضاء دفتر امام نقل كرد: چندى پيش يك خانم ايتاليائى كه شغلش ‍ معلمى ، و دينش مسيحيت بود، نامه اى پر مهر و ابراز علاقه شديد به امام خمينى (مدظله العالى ) نوشته بود، و همراه آن ، يك گردنبند طلا براى حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود كه اين گردن بند، يادگار آغاز ازدواجم مى باشد، از اين رو آن را بسيار دوست دارم ، آنرا به نشان علاقه و اشتياقم نسبت به شما و راهتان ، اهداء مى كنم ،
مدتى آن را نگهداشتيم و سرانجام با ترديد به اينكه امام آن را مى پذيرند يا نه ، همراه با ترجمه نامه ، خدمت امام برديم ، نامه به عرض ايشان رسيد و گردنبند را نيز گرفتند و روى ميز كه در كنارشان بود گذاردند.
دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو يا سه ساله اى را آوردند و گفتند ((پدر اين دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است )).
امام وقتى متوجه شدند، فرمودند: او را بياوريد، دخترك را به حضور امام بردند، امام او را روى زانوى خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اينكه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خنديد، آنگاه امام ، احساس نشاط و سبكى كرد، سپس ديديم امام ، همان گردنبند را كه خانم ايتاليائى فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالى كه دختر بچه از خوشحالى در پوست نمى گنجيد از خدمت امام بيرون رفت .


158)) بد زبانى

عمرو بن نعمان جعفى گويد: امام صادق (ع ) دوستى داشت كه آن حضرت را به هر جا كه مى رفت رها نمى كرد و از او جدا نمى شد، روزى در بازار كفاشها همراه حضرت مى رفت ، و دنبالشان غلام او كه از اهل سند (هند) بود مى آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد و غلام را خواست و او را نديد و تا سه بار به دنبال برگشت و او را نديد، بار چهارم او را ديد و گفت : يا بن الفاعلة اين كنت : ((اى حرامزاده كجا بودى ؟)).
امام صادق (ع ) دست خود را بلند كرد و به پيشانى خود زد و فرمود: ((سبحان الله مادرش را به زنا متهم مى كنى ؟! من خيال مى كردم تو خوددار و پارسا هستى ؟ و اكنون مى بينم پرهيزكار و پارسا نيستى )).
عرض كرد قربانت گردم ، مادر او اهل سند است و مشرك مى باشد، فرمود: مگر ندانسته اى كه هر ملتى براى خود ازدواجى دارند، از من دور شو.
راوى گويد: ديگر نديدم آن حضرت با او راه برود تا آنگاه كه مرگ ميان آنها جدائى افكند.


159)) سبك شمردن نماز

مسعدة بن صدقه گويد، شنيدم : شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: ((چرا شما زناكار را كافر نمى نامى ، ولى ترك كننده نماز را كافر مى نامى ؟)).
در پاسخ فرمود: زناكار و مانند او اين كار را بجهت غالب شدن غريزه شهوتش انجام مى دهد، ولى ترك كننده نماز، آن را نمى كند جز بخاطر استخفاف و سبك شمردن نماز، زناكار بخاطر لذت و كاميابى به سوى زن اجنبى مى رود ولى كسى كه نماز را ترك مى كند و قصد آن را دارد، در اين كار لذتى نيست ، پس ترك او بر اثر سبك شمردن است ، و وقتى كه استخفاف و سبك شمردن ، محقق شد، كفر به سراغ او خواهد آمد.


160)) كيفر نيرنگ و بى اعتنائى به مؤمن

محمد بن سنان گويد: در محضر حضرت رضا (ع ) بودم به من فرمود: ((در دوران بنى اسرائيل (قبل از اسلام ) چهار نفر مؤمن ، با هم دوست بودند، روزى يكى از آنها به خانه اى كه آن سه نفر ديگر براى كارى در آن اجتماع كرده بودند رفت و در زد، غلام بيرون آمد (و به دروغ ) گفت : آقايم در منزل نيست .
آن مؤمن رفت ، غلام به خانه بازگشت ، صاحب خانه گفت : چه كسى بود؟ غلام گفت فلان كس بود، شما را مى خواست ، گفتم : در خانه نيست .
صاحب خانه و دو نفر حاضر در مجلس ، به غلام اعتراض نكردند، انگار كه دروغى واقع نشده است و به صحبت خود ادامه دادند.
فرداى آن روز آن مرد مؤمن ، صبح زود به نزد آن سه نفر آمد، ديد با هم مى خواهند به باغى بروند، به آنها گفت : من هم به همراه شما مى آيم ، گفتند مانعى ندارد، ولى از جريان روز قبل از او عذرخواهى نكردند (كه مثلا شما تشريف آورديد و متاءسفانه ما در خانه بوديم و معذرت مى خواهيم كه غلام به شما دروغ گفت و شما رفتيد) با توجه به اينكه او يك فرد تهيدست و مستمند بود.
بهر حال چهار نفرى به سوى باغ و كشتزار روانه شدند، مقدارى كه راه رفتند ناگهان قطعه ابرى آمد و بر سر آنها سايه افكند، آنها خيال كردند كه نشانه باران است ، شتاب كردند كه باران نخورند ولى ديدند ابر به نزديك سر آنها آمد، يك منادى در ميان ابر، صدا زد اى آتش اين ها (اين سه نفر) را بگير، من جبرئيل هستم ، آتش از ميان توده ابر، فوران كرد و آن سه نفر را به كام خود برد، ولى آن مؤمن مستمند (چهارمى ) تنها و ترسان ماند، از اين جريان در شگفت شد و علت را نمى دانست ، به شهر بازگشت و به محضر ((يوشع بن نون )) (وصى حضرت موسى ) رسيد و جريان را از اول تا آخر بيان كرد و علت آن را پرسيد.
يوشع گفت : خداوند پس از آنكه از آنها راضى شد بر آنها خشم نمود به خاطر آن كارى كه با تو كردند.
او عرض كرد: مگر آنها با من چه كردند، يوشع جريان را گفت .
آن مرد گفت : من آنها را بخشيدم يوشع گفت : اگر قبل از عذاب آنها را مى بخشيدى سودى به حال آنها داشت ولى اكنون سودى ندارد و شايد پس از اين (در عالم پس از مرگ ) به آنها سودى ببخشد.


161)) پاداش هدايت و ارشاد

امام حسين (ع ) از مردى پرسيد از اين دو كار كدام را بيشتر دوست دارى ؟ 1- شخصى تصميم بر كشتن مسلمان ناتوانى را دارد، او قادر بر دفاع نيست آيا نجات آن مسلمان را بيشتر دوست دارى يا 2- شخصى از دشمنان قصد گمراهى او را از راه راست گرفته است ، و تو مى خواهى آن مسلمان را از بن بست نجات دهى و با ادله و بيان قاطع آن دشمن بى دين را طرد كنى و به آن مسلمان آسيب دينى نرسد؟ آن مرد گفت : بلكه من نجات آن مؤمن را از انحراف آن دشمن ناصبى ، بيشتر دوست دارم ، چرا كه خداوند در قرآن (32 مائده ) فرموده : و من احياها فكانما احيا الناس جميعا:
((و هر كس انسانى را از مرگ رهائى بخشد چنان است كه گوئى همه مردم را زنده كرده است )).
امام حسين (ع ) سخنى نفرمود، گويا با سكوت خود انتخاب آن مرد را پذيرفت و امضاء كرد.


162)) تواضع در برابر شيخ ژوليده

مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمرى (رضوان الله عليه ) از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى مشهور و معروف بود، و در نجف اشرف حوزه درسى معتبر داشت ، هر روز طبق معمول در ساعت معين به يكى از مسجدهاى نجف مى آمد و تدريس مى كرد، آنهم تدريس درس خارج فقه و اصول كه زمينه و مقدمه مرجعيت است .
يك روز او از جائى (مثلا از ديدن كسى ) بر مى گشت و آن روز نيم ساعت زودتر به محل تدريس آمد، هنوز كسى از شاگردانش نيامده بودند، ديد در گوشه مسجد، شيخ ژوليده اى كه آثار فقر از او ديده مى شد، مشغول تدريس ‍ است و چند نفر بدور او حلقه زده اند.
مرحوم سيد حسين خود را به او نزديك كرده و سخنان او را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين شيخ ژوليده ، بسيار محققانه درس ‍ مى گويد.
روز بعد عمدا زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش ‍ افزوده گشت .
اين عمل چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين ، يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است ، و او از درس اين شيخ استفاده مى كند، و اگر شاگردان خودش نيز به جاى خود در درس اين شيخ شركت كنند بهتر است و بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را ميان دو راهى ديد، دو راهى كبر و تواضع ، ايمان و كفر، سرانجام بر كبر و كفر پيروز شد، فردا كه شاگردان اجتماع كردند، به آنها گفت : ((اى دوستان ، امروز مى خواهم تازه اى به شما بگويم ، اين شيخ كه در آن كنار با چند شاگرد نشسته ، براى تدريس از من شايسته تر است ، و خود من هم از او استفاده مى كنم ، همه با هم به درس او مى رويم ، از آن روز همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده كه لباس ساده اى پوشيده بود و منش فقيرانه داشت ، شركت نمودند، و از آن پس شاگرد او شدند،
آيا مى دانيد آن شيخ چه كسى بود؟ او مرحوم شيخ مرتضى انصارى صاحب كتاب رسائل و مكاسب ، بود كه بعدها مرجع تقليد و از استوانه هاى تاريخ علماى اسلام گرديد.


163)) ايمان دستجمعى جمعيتى از مسيحيان

جمعى از مسيحيان نجران (حدود 20 يا 40 نفر) در آغاز اسلام به مكه آمده تا از نزديك به بررسى آئين اسلام بپردازند كه اگر حق بود آن را بپذيرند، به حضور رسول خدا (ص ) رفتند، و آيات قرآن را از آن حضرت شنيدند، آنچنان تحت تاءثير ملكوتى آيات قرآن واقع شدند كه هنگام خواندن آيات قرآن از زبان پيامبر (ص )، بى اختيار اشك شوق مى ريختند.
و بعد گفتند: اين همان پيامبر است كه ما از كتب آسمانى خود (مانند تورات و انجيل ) وصف او را شنيده ايم ، قبول اسلام كردند و از آئين مسيحيت خارج گرديدند.
هنگامى كه تصميم مراجعت به سوى نجران (سرزمينى از يمن ) گرفتند و برخاستند و حركت كردند، ابوجهل با جمعى از قريش ، سر راه آنها را گرفتند، ابوجهل به آنها گفت : ((من هيچكس را مانند شما ابله و احمق نديده ام كه از دين خود رو گردانديد و به محمد (ص ) ايمان آورديد؟)).
آنها در پاسخ گفتند: ما مانند شما، پيروى از جهل و نادانى نكنيم ، آنگاه اين آيه (53 سوره قصص ) در مدح آنها نازل گرديد:
و اذا تتلى عليهم قالوا آمنا به انه الحق من ربنا انا كنا من قبله مسلمين . : ((و هنگامى كه (آيات قرآن ) بر آنها خوانده مى شود، مى گويند: به آن ايمان آورديم ، اينها همه حق است و از سوى پروردگار ماست ، ما قبل از اين هم مسلمان بوديم )). منظور از جمله آخر اين است كه : ما قبلا در كتابهاى آسمانى پيش از قرآن ، توصيف پيامبر اسلام (ص ) را شنيده بوديم و به مكه آمده و از نزديك همه آن اوصاف را در وجود پيامبر (ص ) يافتيم و به او ايمان آورديم .
سپس در آيه 54 سوره قصص به پاداش آنها اشاره كرده مى فرمايد: اولئك يوتون اجرهم مرتين بما صبروا و يدرؤ ن بالحسنة السيئة و مما رزفناهم ينفقون . : (( آنها كسانى هستند كه پاداششان را به خاطر صبر و استقامتشان ، دوبار دريافت مى دارند، آنها بوسيله نيكيها، بديها را دفع مى كنند و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى نمايند)).


164)) يادى از سيد شاعران

اسماعيل بن محمد، معروف به ((سيد حميرى )) از شاعران متعهد و سلحشورى است كه با حماسه سرائيهاى خود از حريم حق ، و فضائل و برترى خاندان نبوت ، دفاع مى كرد، امام صادق (ع ) به او فرمود: ((مادرت تو را سيد (آقا) ناميد، و تو در اين جهت توفيق يافتى تو سيد شاعران هستى )).
او قصائد متعددى سرود، از جمله آنها ((قصيده عينيه )) است كه پس از شهادت زيد بن امام سجاد (ع ) سرود، كه مطابق روايتى ، حضرت رضا (ع ) در خواب ، پيامبر (ص ) را همراه على و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام ) مشاهده كرد كه در كنارشان (سيد حميرى ) همين قصيده عينيه را مى خواند، در پايان ، پيامبر (ص ) به حضرت رضا (ع ) فرمود: ((اين قصيده را حفظ كن و به شيعيان ما امر كن تا آن را حفظ كنند، و همواره آن را بخوانند كه در اين صورت ، بهشت را براى آنها ضامن مى گردم )).
و از گفتنيها اينكه : روزى سى حميرى در مجلسى حاضر گرديد كه در آن مجلس درباره كشاورزى و درخت خرما، سخن به طول انجاميد، سيد حميرى برخاست ، حاضران گفتند: چرا برخاستى ، اين اشعار را خواند:
انى لا كره ان اطيل بمجلس
لا ذكر فيه لال محمد
لا ذكرفيه لا حمد و وصيه
و بنيه ذالك مجلس قصف ردى
ان الذى ينساهم فى مجلس
حتى يفارقه لغير مسدد
يعنى : ((من مجلسى را كه به طول انجامد ولى در آن ياد آل محمد (ص ) نشود، دوست ندارم ، مجلس كه در آن ذكر احمد (ص ) و وصى و فرزندان او نباشد، چنين مجلسى مجلسى بيهوده و پست است .
بى گمان مجلسى كه تا پايان آن ، يادى از خاندان نبوت نشود، آن مجلس ، استوار و مستقيم نخواهد بود)).
سرانجام اين سيد حماسه ساز بسال 179 هجرى قمرى در بغداد از دنيا رفت ، محبوبيت او به حدى بود كه بزرگان شيعه هفتاد كفن براى او فرستادند، كه يكى انتخاب شد و بقيه آن ، به صاحبانش رد گرديد.
آنهمه اظهار علاقه امامان و بزرگان شيعه به ((سيد حميرى )) از اين رو بود كه او با شعرهاى پر مغز، و حماسه هاى بلند معنى خود، در آن جو خفقان ، از حريم پيامبر (ص ) و على (ع ) و آل محمد (ص ) و آل على (ع ) دفاع مى كرد، و فضائل آنها را يادآورى مى نمود، بنابراين خوبست آنانكه اين ذوق و طبع را دارند، با حماسه سازى هاى خود از اسلام و حاميان حقيقى اسلام حمايت كرده و احساسات مردم را، گرم و پرشور سازند.


165)) استغفار و توبه

زيد شحام گويد: امام صادق (ع ) فرمود: ((رسول خدا (ص ) در هر روز هفتاد بار طلب توبه از خدا مى كرد)).
عرض كردم : آيا آن حضرت اين جمله را مى فرمود: استغفر الله و اتوب اليه (طلب آمرزش از خدا مى كنم و به سوى او توبه و بازگشت مى نمايم ).
فرمود: نه ، بلكه مى فرمود: و اتوب اليه (و بازگشت به سوى خدا مى كنم ).
عرض كردم : رسول خدا (ص ) به سوى خدا بازگشت مى كرد، و ديگر از اين خط (به سوى انحراف ) باز نمى گشت ، ولى ما توبه مى كنيم و سپس توبه شكنى مى نمائيم ؟
فرمود: الله المستعان : ((از خدا بايد كمك جست ، او به كمك جويان مخلص ‍ كمك خواهد كرد)).
به عبارت روشنتر، اگر كسى نيت پاك و مخلص دارد و پيوندش با خداى بزرگ برقرار است ، در خط توبه خود استوار بوده ، و خداوند او را در اين استوارى يارى مينمايد:
و نيز از سخنان امام صادق (ع ) است : ((براى هر دردى ، دوائى وجود دارد و دواى گناهان ، استغفار و طلب آمرزش (توبه ) از درگاه خدا است )).


166)) آزاد مرد پوزه شكن

هنگامى كه حضرت على (ع ) زمام امور خلافت را بدست گرفت ، دنياپرستان آتش افروز با آن حضرت مخالفت كرده و جنگ جمل را پديد آوردند، پس از جنگ جمل ، معاويه كه در شام حكومت مى كرد، داعيه خلافت داشت و خود را براى يك جنگ بزرگ با سپاه على (ع ) (كه به آن جنگ صفين مى گويند) آماده ساخت ، در آستانه اين جنگ كه در سال 36 قمرى واقع شد، نامه هاى متعددى بين على (ع ) و مهاويه رد و بدل شد. روزى يكى از آزادمردان بنام ((اسود بن عرفجه )) در مجلس معاويه ، فرياد زد:
((هان اى معاويه اين چيست كه هر روز نفشه ريزى مى كنى ؟ گاهى نامه مى نويسى ، گاهى مردم را با نامه هايت مى فريبى ، گاهى شرحبيل (يكى از سران ) را براى تحريك مردم ، ماءمور مى سازى ، بدانكه اين امور سودى به حال تو ندارد)).
فاحذر اليوم صولة الاسد الورد
اذا جاء فى رجال الهيجاء
: ((امروز برحذر باش از توانمردى و شكوه شير زرد، آنهنگام كه با دلاورمردان ميدان كارزار فرا رسد)).
اين شعر حماسى و پرتوان ، پوزه مغرور معاويه را به خاك ماليد و چون مشتى آهنين بود كه بر پوزه او خورد و آن را شكست .
با شنيدن اين شعر، آتش خشم دل تيره معاويه را فرا گرفت و از دهانش ‍ شعله ور شد، و فرياد زد: ((اى پسر عرفجه ، اين شير زرد كيست كه مارا از او مى ترسانى ؟!)).
اسود گفت : ((مگر او را نمى شناسى ، او ((على بن ابيطالب عليه السلام )) است كه برادر رسول خدا (ص ) و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او و وصى و وارث علم او است ، همانكس كه در جنگ بدر، عموى تو ((عتبه )) و دائى تو ((وليد)) و عموى مادر تو ((شيبه )) و برادر تو ((حنظله )) را با شمشير آبدارش به سوى دوزخ روانه ساخت (با توجه به اينكه مادر معاويه ، هند نام داشت ، عتبه پدر هند بود، وليد برادر هند، و شيبه عموى هند بود).
معاويه آنچنان در خشم فرو رفت كه يكپارچه خشم گرديد و نعره اى كه از دل ناپاكش برمى خاست ، بر سر او كشيد و به دژخيمانش گفت : ((اين ديوانه ناكس را دستگير كنيد)).
دژخيمان معاويه برجهيدند و او را گرفتند، ولى شرحبيل به معاويه گفت : دستور بده ابن عرفجه را آزاد كنند، چرا كه او مرد فاضل و بزرگ است و در ميان فاميل خود سردار و مطاع مى باشد، و از فرمان او اطاعت مى كنند، اگر او را آزاد نكنى ، من بيعتم را با شما قطع مى كنم ، معاويه ديد دستگيرى او گران تمام مى شود، به شرحبيل گفت : ((گر چه گناه او بزرگ است ولى او را به خاطر تو مى بخشم )). به اين ترتيب او آزاد گرديد.


167)) پاداش اطاعت از شوهر

امام صادق (ع ) فرمود: در زمان رسول اكرم (ص ) مردى از انصار براى تاءمين نيازهاى زندگى ، به مسافرت رفت ، هنگام خداحافظى با همسرش ، با او پيمان بست كه تا از سفر برنگشته از خانه بيرون نرود.
زن در خانه اش بسر مى برد، به او خبر رسيد كه پدرت بيمار شده است ، او توسط شخصى از پيامبر (ص ) اجازه خواست كه به عيادت پدرش برود، پيامبر (ص ) فرمود: ((نه ، تو در خانه ات باش و پيروى از شوهر را ادامه بده )).
به او خبر رسيد كه بيمارى پدرت ، شديدتر شده است ، او براى بار دوم از پيامبر (ص ) اجازه خواست ، آن حضرت ، همان پاسخ را داد.
پدر زن از دنيا رفت ، زن براى پيامبر (ص ) پيام فرستاد، به من اجازه بده بروم بر جنازه پدرم نماز بخوانم ، حضرت فرمود: ((نه ، در خانه ات باش و اطاعت از شوهر را ادامه بده )).
جنازه پدر آن زن را دفن كردند، ولى او بخاطر حفظ پيمانى كه با شوهر داشت ، از خانه بيرون نرفت .
رسول خدا (ص ) اين پيام را براى آن بانوى مطيع فرستاد: ان الله قد غفر لك ولا بيك بطاعتك لزوجك : ((خداوند، بخاطر اطاعت تو از شوهرت ، هم تو و هم پدرت را بخشيد)).


168)) به سوى عوامل بهشت

يكى از مسلمين در حضور پيامبر (ص ) بود، پيامبر (ص ) به او فرمود: ((مى خواهى تو را به موضوعى راهنمائى كنم كه با انجام آن ، خداوند تو را به بهشت ببرد؟!))
او عرض كرد: چرا اى رسول خدا (ص ).
پيامبر (ص ) فرمود: ((خداوند از آنچه به تو داده ، تو هم (به نيازمندان ) بده )).
او عرض كرد: اگر خودم نيازمندتر از او باشم چكنم ؟
فرمود: ((مظلوم را يارى كن !))
او عرض كرد: اگر خودم ، ناتوانتر از او باشم چكنم ؟
فرمود: ((براى نادان ، كارى انجام بده يعنى راهنمائيش كن )).
او عرض كرد: اگر خودم نادانتر از او باشم چكنم ؟
فرمود: فاصمت لسانك الا من خير: ((زبانت را جز از سخن نيك ، خاموش ‍ دار)) آيا شادمان نيستى كه يكى از اين (چهار) ويژگيها را داشته باشى كه تو را به بهشت ببرد.
1- كمك به نيازمند 2- اگر نتوانستى يارى مظلوم 3- اگر نتوانستى ، نادان را راهنمائى كن 4- اگر نتوانستى ، زبانت را كنترل كن كه جز به خير، حركت نكند، به قول سعدى :
دو چيز طيره عقل است ، دم فرو بستن
به وقت صحبت و صحبت به وقت خاموشى


169)) تواضع پير وارسته

در شهرى ، زلزله و باد سرخ آمد و مردم آن كه سخت بلازده شده و گرفتار گشته بودند و در بن بست ناگوارى افتاده بودند، سرانجام تصميم گرفتند به حضور پيرى وارسته كه از پارسيان بزرگ آن شهر بود، بروند و از او بخواهند او را دعا كند و بلا برطرف گردد.
آنها نزد او رفته ، پس از اداى احترام عرض كردند اى بنده خدا تو پير بزرگ هستى از خدا بخواه تا ما را از اين گرفتاريها نجات دهد.
آن پير وارسته ، گريه كرد و سپس گفت : ((كاش سبب هلاكت شما وجود خود من نباشد؟))
و رسول اكرم (ص ) فرمود: ((همنشين نشويد با عالم و دانشمند مگر عالم و دانشمندى كه شما را از سه چيز به سه چيز ديگر دعوت مى كند 1- از تكبر به سوى تواضع و فروتنى 2- از بى تفاوتى به سوى نصيحت كردن 3- و از نادانى و بى سوادى به سوى علم و آگاهى .


170)) مهندس مخلص و ايثارگر

در جنگ تحميلى ايران و عراق ، روزى هواپيماهاى متجاوز عراق ، با موشك ، يكى از مخازن چند هزار ميليون تنى نفت خارك را زدند، بطورى كه منفجر شد...
در ترميم اين مخزن عظيم ، مهندسين و تكنيسينهاى متعهد ايرانى مشغول كار شبانه روزى شدند، در ميان آنها يكى از مهندسين با كمال اخلاص ، تمام توان خود را براى ترميم اين مخزن بكار برد و خود را در مخاطره آب و آتش ‍ قرار داد و با تلاشهاى پى گير و پرتوان خود، به كارش و راهنمائيهايش ادامه مى داد، با توجه به اينكه منطقه پر از خطر بود و هر روز خطر مجدد بمباران ، او و همكارانش را تهديد مى كرد...سرانجام اين مخزن ترميم شد و به پايان رسيد.
در مجلسى كه به مناسبت جشن پايان كار تشكيل شده بود، بنا براين گرديد كه يك سكه آزادى از سوى حضرت آيت الله العظمى منتظرى به آن مهندس مخلص كه تكنيسين نمونه شناخته شد به عنوان نشان تقدير بدهند، او در حالى كه اظهار شرمندگى مى كرد آن سكه را توسط آيت الله صانعى گرفت و بياد رزمندگان مخلص ، اشك شوق ريخت ، و آن سكه را بوسيد و گفت : ((من هم به نشان تقدير از رزمندگان اسلام ، اين سكه را به آنها بخشيدم )) آن سكه را براى كمك به رزمندگان داد- آفرين به اين نيت و دل پاك ، و اخلاص و عشق و شور و ايثار.


171)) پاداش شادمان كردن

امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به حضرت داود (ع ) وحى كرد: ((بنده اى از بندگان من به سوى من با ((حسنه )) مى آيد، كه از اين رو بهشت را بر او مباح نمودم )).
داود (ع ) عرض كرد: آن ((حسنه )) چيست ؟
خداوند به او وحى كرد: يدخل على عبدى المومن سرورا ولو بتمرة : ((آن حسنه اين است كه بنده با ايمان را- هر چند با يك عدد خرما- شادمان سازد)).
داود (ع ) عرض كرد: ((خداوندا سزاوار است ، كسى كه تو را شناخت اميدش ‍ را از تو قطع نكند))


172)) فرمانروايان بهشت

امام باقر (ع ) فرمود: از نجواهاى خداوند با موسى (ع ) اين بود: ((كه اى موسى من بندگانى دارم كه بهشت خود را به آنان مباح داشته ام و آنان را حاكم بهشت ساختم )).
موسى (ع ) عرض كرد: پروردگارا اينان چه كسانى هستند؟ كه بهشت خود را بر آنان مباح ساختى و آنان را فرمانرواى بهشت ساختى ؟
خداوند فرمود: ((هر كس مؤمنى را شادمان سازد)).
سپس امام باقر (ع ) فرمود: ((مؤمنى در كشور يكى از طاغوتها (معتقد به خدا) بود، آن طاغوت او را تكذيب مى كرد و حقير و ناچيز مى شمرد.
آن مؤمن در تنگنا قرار گرفت و از آن كشور به كشورهائى كه مردمش مشرك بودند، گريخت و بر يكى از آنان وارد شد، ميزبان او از او پذيرائى نموده و او را خوشحال كرد.
وقتى كه ميزبان مشرك ، در لحظات مرگ قرار گرفت ، خداوند به او الهام كرد: ((به عزت و جلال خودم سوگند، كه اگر براى تو در بهشت ، محلى بود تو را در آن سكونت مى دادم ، ولى بهشت بر مشرك ، حرام شده است ، اما اى آتش دوزخ ، او را بترسان ولى مسوزان و آزارش مرسان و او صبح و شب از مواهب و نعمتهاى خداوند بهره مند مى شود)).
سئوال كننده پرسيد از بهشت بهره مند مى شود؟ امام فرمود: ((از هر كجا كه خدا بخواهد؟)).


173)) درس عبرت

درگيرى جنگ عظيم و طولانى ((صفين )) همچنان ادامه داشت ، روزى اميرمؤمنان على (ع ) از ميدان جنگ به سوى كوفه بر مى گشت ، نزديك كوفه كنار جاده ، قبرستان كوفه قرار داشت ، آن حضرت در آنجا توقف كرد و ضمن سخنانى ، اشاره به قبرستان نمود و فرمود: هذه كفات الاموات : ((اينجا منازل و محل سكونت مردگان است )).
سپس به خانه هاى كوفه نگريست و اشاره كرد و فرمود: هذه كفات الاحياء: ((اينجا خانه ها و محل سكونت زندگان است )). (شايد منظور على (ع ) اين بود كه بين زندگى و مردن و محل سكونت مرده و زنده چندان فاصله نيست ، تا مردم عبرت بگيرند و از مركب غرور پائين آيند و به فكر آخرت باشند).
آنگاه آيه 25 و 26 سوره مرسلات را خواند: الم نجعل الارض كفاتا احياء و امواتا: ((آيا ما زمين را منزلگاه قرار نداديم ، براى زندگان و مردگان )) به قول شاعر:
گيرم علم افراختى ، بر ملك عالم تاختى
جان جهان بگداختى در آتش ظلم و ستم
روزى علم گردد نگون ، گردى بدست غم زبون
نيكى نما در دهر دون ، نامت به نيكى كن علم


174)) كشف راز قتل ، پس از چهار سال

در تاريخ 2/8/1361 شمسى بانوئى به نام معصومه به كلانترى مركز در تهران مراجعه كرد و اظهار داشت ، شوهرش بنام حسن خسروى مدتى است ، ناپديد شده است ، پرونده اى در اين رابطه تشكيل شد.
حدود چهار سال از تشكيل اين پرونده گذشت و خبرى از آقاى خسروى بدست نيامد، سرانجام در تاريخ 26/3/65، پرونده روى كار آمد و تحقيق مجدد و گسترده شروع شد، ماءمورين شعبه 2 آگاهى ، معصومه را احظار كردند و با او در اين باره سخن گفتند، از آنجا كه گفته اند دروغگو حافظه ندارد، اين بانو در ضمن بازجوئى به تناقض گوئى پرداخت ، و همين موضوع سرنخ كشف راز را به دست ماءمورين داد، معصومه موقتا بازداشت شد، ماءمورين در اين زمينه از بستگان و همسايگان تحقيق مستقيم و غير مستقيم به عمل آوردند.
و سپس معصومه را بار ديگر بازجوئى كردند، سرانجام معصومه همه چيز را فاش ساخت و معلوم شد مردى از همسايه اش عاشق او شده ، و با هم تصميم گرفته اند، شوهر او را بكشند، مرد همسايه با راهنمائى معصومه با كاردى كه آماده كرده بود در زير تخت آشپزخانه پنهان مى گردد و منتظر حسن خسروى مى شود، به محض اينكه حسن وارد آشپزخانه مى شود، مورد حمله ناگهانى مرد همسايه شده و به قتل مى رسد و سپس به كمك معصومه ، جسد او را به بيرون تهران برده و در زير پلى در راه اتوبان به آتش ‍ كشيده مى شود، به خيال اينكه ديگر اثرى از او باقى نمى ماند و در نتيجه كسى به جنايت هولناك آنها پى نخواهد برد.
اما غافل از آنكه خون ريزى ، روزى دامن خونريز را مى گيرد، چنانكه دامن اين دو نفر مرد و زن خائن و بى رحم را گرفت و به دوزخ فرستاد، بنابراين : ((از مكافات عمل غافل مشو...)).


175)) به به عجب پاسخى !

روزى حضرت سليمان بن داود (ع ) همراه اطرافيان ، با شكوه و سلام و صلوات عبور مى كرد، در حالى كه پرندگان بر او سايه افكنده بودند و جن و انس در دو طرف او صف كشيده بودند.
در اين حال كه عبور مى كرد به عابدى از عابدهاى بن اسرائيل رسيد، عابد به او عرض كرد: ((سوگند به خدا، خداوند، حكومت بسيار وسيع و بزرگى به تو عنايت فرموده است )).
سليمان (ع ) در پاسخ او فرمود: ((يك تسبيح در نامه عمل مؤمن بهتر است از آنچه كه به پسر داود (سليمان ) داده شده است ، چرا كه تمام اين مال و منال مى روند و نابود مى شوند ولى آن يكبار ((تسبيح )) باقى مى ماند براستى بايد گفت : ((به به ، عجب پاسخ بجائى حضرت سليمان داد، و براستى به به ، به قول حافظ:
پيش صاحب نظران ملك سليمان باد است
بلكه آنست سليمان كه زملك آزاد است
آنكه گويند كه بر آب نهاده است جهان
مشنو اى خواجه كه بنياد جهان بر باد است
ملك بغداد زمرگ خلفا مى گريد
ورنه اين شط روان چيست كه در بغداد است


176)) نامهاى سلسله نسب على (ع )

زمان خلافت على (ع ) بود، روزى آن حضرت در مسجد به منبر رفت ، و مردم در مسجد جمع بودند، حضرت در ضمن گفتار فرمود: ((نسب مرا بدانيد، هر آنكس كه مى شناسد مرا به آن ، منسوب مى داند و كسى كه نمى شناسد، اكنون نسب خود را بيان مى كنم :
من زيد پسر عبد مناف بن عامر بن عمرو بن مغيرة زيد بن كلاب هستم )).
((ابن الكوا)) (منافق خبيث و جسور) برخاست گفت : اى آقا ما چنين نسبى را از تو نمى شناسيم بلكه آنچه از نسب تو مى دانيم اين است : على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب .
امام به او فرمود: ((اى ابله ! بدانكه پدرم نام مرا به نام جدش (قصى ) زيد گذارد، و نام پدرم ((عبد مناف )) است كه كنيه اش (ابوطالب ) بر نامش غلبه يافت ، و نام عبدالمطلب ، ((عامر)) است كه لقبش بر نامش غالب شد، و نام هاشم ، ((عمرو)) است ، لقبش (هاشم ) بر نامش غلبه يافت ، و نام عبد مناف ((مغيره )) است ، لقبش بر نامش غالب شد، و نام قصى ، ((زيد)) است ، و از آنجا كه او عرب را از راه دور به مكه آورد و جمع كرد، او را ((قصى )) (كه به معنى دور است ) لقب دادند و اين لقب بر نامش غلبه يافت .
سپس فرمود: عبدالمطلب ، ده نام داشت كه قسمتى از آن نامها: عبدالمطلب ، شبيه و عامر بود.


177)) ارزش خشنودى به خواست خدا

در ميان بنى اسرائيل (قبل از اسلام ) عابدى يك عمر طولانى به عبادت خدا اشتغال داشت ، در عالم خواب به او گفته شد فلان زن از دوستان تو در بهشت است .
وقتى بيدار شد، سراغ آن زن را گرفت تا او را پيدا كرد، سه روز او را مهمان خود نمود، تا ببيند او چه عملى انجام مى دهد كه اهل بهشت شده است ، ولى در اين سه روز ديد، او يك زن عادى است ، شبها كه عابد شب زنده دارى مى كند، او مى خوابد، روزها كه عابد روزه مى گيرد، او روزه نمى گيرد...
تا اينكه : به او گفت : ((آيا غير از آنچه از تو ديدم عمل ديگرى ندارى ؟)) او گفت ((نه به خدا سوگند، اعمالم همين است كه ديدى ))، عابد اصرار كرد كه فكر كن و بياد بياور كه چه عمل نيكى دارى ...سرانجام زن گفت : من يك خصلت دارم (كه همواره راضى به رضاى خدا مى باشم ) اگر در سختى باشم ، آرزوى آسانى نمى كنم ، اگر بيمار باشم ، آرزوى سلامتى نمى كنم و اگر در گرفتارى باشم آرزوى آسايش نمى كنم (بلكه پسندم آنچه را جانان پسندد).
عابد جريان را دريافت ، دستش را بر سرش زد و گفت : ((سوگند به خدا اين خصلت (رضا به رضاى الهى ) خصلت بزرگى است كه عابدها از داشتن آن عاجزند.


next page

fehrest page

back page