next page

fehrest page

back page

انتهاى خلافت به اميرالمؤ منين على (ع ) و روش آن حضرت 
خلافت على عليه السّلام در اواخر سال 35 هجرى قمرى شروع شد و تقريبا چهار سال و پنج ماه ادامه يافت . على عليه السّلام در خلافت ، رويه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معمول مى داشت (44) و غالب تغييراتى را كه در زمان خلافت پيشينيان پيدا شده بود به حالت اولى برگردانيد و عمال نالايق را كه زمام امور را در دست داشتند از كار بركنار كرد (45) . و در حقيقت يك نهضت انقلابى بود و گرفتاريهاى بسيارى در بر داشت .
على عليه السّلام نخستين روز خلافت در سخنرانى كه براى مردم نمود چنين گفت :((آگاه باشيد! گرفتارى كه شما مردم هنگام بعثت پيغمبر خدا داشتيد امروز دوباره به سوى شما برگشته و دامنگيرتان شده است . بايد درست زير و روى شويد و صاحبان فضيلت كه عقب افتاده اند پيش افتند و آنان كه به ناروا پيشى مى گرفتند، عقب افتند (حق است و باطل و هر كدام اهلى دارد بايد از حق پيروى كرد) اگر باطل بسيار است چيز تازه اى نيست و اگر حق كم است گاهى كم نيز پيش مى افتند و اميد پيشرفت نيز هست . البته كم اتفاق مى افتد كه چيزى كه پشت به انسان كند دوباره برگشته و روى نمايد)) (46) .
على عليه السّلام به حكومت انقلابى خود ادامه داد و چنانكه لازمه طبيعت هر نهضت انقلابى است ، عناصر مخالف كه منافعشان به خطر مى افتد از هر گوشه و كنار سر به مخالفت برافراشتند و به نام خونخواهى خليفه سوم ، جنگهاى داخلى خونينى برپا كرداند كه تقريبا در تمام مدت خلافت على عليه السّلام ادامه داشت به نظر شيعه ، مسببين اين جنگهاى داخلى جز منافع شخصى منظورى نداشتند و خونخواهى خليفه سوم ، دستاويز عوامفريبانه اى بيش نبود و حتى سوء تفاهم نيز در كار نبود (47) .
سبب جنگ اول كه ((جنگ جمل )) ناميده مى شود، غائله اختلاف طبقاتى بود كه از زمان خليفه دوم در تقسيم مختلف بيت المال پيدا شده بود. على عليه السّلام پس از آنكه به خلافت شناخته شد، مالى در ميان مردم بالسويه قسمت فرمود (48) چنانكه سيرت پيغمبر اكرم نيز همانگونه بود و اين روش زبير و طلحه را سخت برآشفت و بناى تمرد گذاشتند و به نام زيارت كعبه ، از مدينه به مكه رفتند و ام المؤ منين عايشه را كه در مكه بود و با على عليه السّلام ميانه خوبى نداشت با خود همراه ساخته به نام خونخواهى خليفه سوم ! نهضت و جنگ خونين جمل را برپا كردند (49) .
با اينكه همين طلحه و زبير هنگام محاصره و قتل خليفه سوم در مدينه بودند از وى دفاع نكردند (50) و پس از كشته شدن وى اولين كسى بودند كه از طرف خود و مهاجرين با على بيعت كردند (51) و همچنين ام المؤ منين عايشه خود از كسانى بود كه مردم را به قتل خليفه سوم تحريص مى كرد (52) و براى اولين بار كه قتل خليفه سوم را شنيد به وى دشنام داد و اظهار مسرت نمود. اساسا مسببين اصلى قتل خليفه ، صحابه بودند كه از مدينه به اطراف نامه ها نوشته مردم را بر خليفه مى شورانيدند.
سبب جنگ دوم كه جنگ صفين ناميده مى شود و يك سال و نيم طول كشيد، طمعى بود كه معاويه در خلافت داشت و به عنوان خونخواهى خليفه سوم اين جنگ را برپا كرد و بيشتر از صدهزار خون ناحق ريخت و البته معاويه در اين جنگ حمله مى كرد نه دفاع ، زيرا خونخواهى هرگز به شكل دفاع صورت نمى گيرد.
عنوان اين جنگ ((خونخواهى خليفه سوم )) بود با اينكه خود خليفه سوم در آخرين روزهاى زندگى خود براى دفع آشوب از معاويه استمداد نمود وى با لشگرى از شام به سوى مدينه حركت نموده آنقدر عمدا در راه توقف كرد تا خليفه را كشتند آنگاه به شام برگشته به خونخواهى خليفه قيام كرد (53) .
و همچنين پس از آنكه على عليه السّلام شهيد شد و معاويه خلافت را قبضه كرد، ديگر خون خليفه سوم را فراموش كرده ، قتله خليفه را تعقيب نكرد!!
پس از جنگ صفين ، جنگ نهروان درگرفت ، در اين جنگ جمعى از مردم كه در ميانشان صحابى نيز يافت مى شد، در اثر تحريكات معاويه در جنگ صفين به على عليه السّلام شوريدند و در بلاد اسلامى به آشوبگرى پرداخته هرجا از طرفداران على عليه السّلام مى يافتند مى كشتند، حتى شكم زنان آبستن را پاره كرده جنينها را بيرون آورده سر مى بريدند (54) .
على عليه السّلام اين غائله را نيز خوابانيد ولى پس از چندى در مسجد كوفه در سر نماز به دست برخى از اين خوارج شهيد شد.
بهره اى كه شيعه از خلافت پنجساله على (ع ) برداشت 
على عليه السّلام در خلافت چهار سال و نُه ماهه خود اگر چه نتوانست اوضاع درهم ريخته اسلامى را كاملاً به حال اولى كه داشت برگرداند ولى از سه جهت عمده موفقيت حاصل كرد:
1 - به واسطه سيرت عادله خود، قيافه جذاب سيرت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به مردم ، خاصه به نسل جديد نشان داد، وى در برابر شوكت كسرايى و قيصرى معاويه در زى فقرا و مانند يكى از بينواترين مردم زندگى مى كرد. وى هرگز دوستان و خويشاوندان و خاندان خود را بر ديگران مقدم نداشت و توانگرى را به گدايى و نيرومندى را به ناتوانى ترجيح نداد.
2 - با آن همه گرفتاريهاى طاقت فرسا و سرگرم كننده ، ذخاير گرانبهايى از معارف الهيه و علوم حقه اسلامى را ميان مردم به يادگار گذاشت .
مخالفين على عليه السّلام مى گويند: وى مرد شجاعت بود نه مرد سياست ؛ زيرا او مى توانست در آغاز خلافت خود، با عناصر مخالف ، موقتا از در آشتى و صفا در آمده آنان را با مداهنه راضى و خشنود نگهداردو بدين وسيله خلافت خود را تحكيم كند سپس به قلع و قمعشان بپردازد.
ولى اينان اين نكته را ناديده گرفته اند كه خلافت على يك نهضت انقلابى بود و نهضتهاى انقلابى بايد از مداهنه و صورت سازى دور باشد. مشابه اين وضع در زمان بعثت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز پيش آمد و كفار و مشركين بارها به آن حضرت پيشنهاد سازش دادند و اينكه آن حضرت به خدايانشان متعرض نشود ايشان نيز كارى با دعوت وى نداشته باشند ولى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نپذيرفت با اينكه مى توانست در آنروزهاى سخت ، مداهنه و سازش كرده موقعيت خود را تحكيم نمايد، سپس به مخالفت دشمنان قد علم كند. اساسا دعوت اسلامى هرگز اجازه نمى دهد كه در راه زنده كردن حقى ، حق ديگرى كشته شود يا باطلى را با باطل ديگرى رفع نمايند و آيات زيادى در قرآن كريم در اين باره موجود است (55) .
گذشته از اينكه مخالفين على در راه پيروزى و رسيدن به هدف خود از هيچ جرم و جنايت و نقض قوانين صريح اسلام (بدون استثنا) فرو گذارى نمى كردند و هر لكه را به نام اينكه صحابى هستند و مجتهدند، مى شستند ولى على به قوانين اسلام پايبند بود.
از على عليه السّلام در فنون متفرقه عقلى و دينى و اجتماعى نزديك به يازده هزار كلمات قصار ضبط شده (56) و معارف اسلامى را (57) در سخنرانيهاى خود با بليغترين لهجه و روانترين بيان ايراد نموده (58) وى دستور زبان عربى را وضع كرد و اساس ‍ ادبيات عربى را بنياد نهاد. وى اول كسى است در اسلام كه در فلسفه الهى غور كرده (59) به سبك استدلال آزاد و برهان منطقى سخن گفت و مسائلى را كه تا آن روز در ميان فلاسفه جهان ، مورد توجه قرار نگرفته بود طرح كرده و در اين باب بحدى عنايت به خرج مى داد كه در بحبوحه (60) جنگها به بحث علمى مى پرداخت .
3 - گروه انبوهى از رجال دينى و دانشمندان اسلامى را تربيت كرد (61) كه در ميان ايشان جمعى از زهاد و اهل معرفت مانند ((اويس قرنى و كميل بن زياد و ميثم تمار و رشيد هجرى )) وجود دارند كه در ميان عرفاى اسلامى ، مصادر عرفان شناخته شده اند و عده اى مصادر اوليه علم فقه و كلام و تفسير و قرائت و غير آنها مى باشند.
انتقال خلافت به معاويه و تبديل آن به سلطنت موروثى 
پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به موجب وصيت آن حضرت و بيعت مردم ، حضرت حسن بن على عليهماالسّلام كه پيش شيعه دوازده امامى ، امام دوّم مى باشد متصدى خلافت شد ولى معاويه آرام ننشسته به سوى عراق - كه مقر خلافت بود - لشكر كشيده با حسن بن على به جنگ پرداخت .
وى با دسيسه هاى مختلف و دادن پولهاى گزاف ، تدريجا ياران و سرداران حسن بن على را فاسد كرده بالا خره حسن بن على را مجبور نمود كه به عنوان صلح ، خلافت را به وى واگذار كند و حسن بن على نيز خلافت را به اين شرط كه پس از درگذشت معاويه ، به وى برگردد و به شيعيان تعرض نشود، به معاويه واگذار نمود (62) .
در سال چهل هجرى ، معاويه برخلافت اسلامى استيلا يافت و بلافاصله به عراق آمده در سخنرانى كه كرد به مردم اخطار نموده و گفت :((من با شما سر نماز و روزه نمى جنگيدم بلكه مى خواستم بر شما حكومت كنم و به مقصود خود رسيدم )) (63) !!
و نيز گفت :((پيمانى كه با حسن بستم لغو و زير پاى من است !!)) (64) معاويه با اين سخن اشاره مى كرد كه سياست را از ديانت جدا خواهد كرد و نسبت به مقررات دينى ، ضمانتى نخواهد داشت و همه نيروى خود را در زنده نگهداشتن حكومت خود به كار خواهد بست و البته روشن است كه چنين حكومتى سلطنت و پادشاهى است نه خلافت و جانشينى پيغمبر خدا. و از اينجا بود كه بعضى از كسانى كه به حضور وى بار يافتند به عنوان پادشاهى سلامش دادند (65) و خودش نيز در برخى از مجالس ‍ خصوصى ، از حكومت خود با ملك و پادشاهى تعبير مى كرد (66) اگرچه در ملا عام خود را خليفه معرفى مى نمود.
و البته پادشاهى كه بر پايه زور استوار باشد وراثت را به دنبال خود دارد و بالا خره نيز به نيت خود جامه عمل پوشانيد و پسر خود يزيد را كه جوانى بى بندوبار بود و كمترين شخصيت دينى نداشت ، ولايت عهدى داده به جانشينى خود برگزيد (67) و آن همه حوادث ننگين را به بار آورد.
معاويه با بيان گذشته خود اشاره مى كرد كه نخواهد گذاشت حسن عليه السّلام پس ‍ از وى به خلافت برسد؛ يعنى در خصوص خلافت بعد از خود، فكرى ديگر دارد و آن همان بود كه حسن عليه السّلام را باسمّ شهيد كرد (68) و راه را براى فرزند خود يزيد هموار ساخت . معاويه با الغاى پيمان نامبرده مى فهمانيد كه هرگز نخواهد گذاشت شيعيان اهل بيت در محيط امن و آسايش بسر برند و كمافى السابق به فعاليتهاى دينى خود ادامه دهند و همين معنا را نيز جامه عمل پوشانيد (69) .
وى اعلام نمود كه هركس در مناقب اهل بيت حديثى نقل كند هيچگونه مصونيتى در جان و مال و عرض خود نخواهد (70) داشت و دستور داد هر كه در مدح و منقبت ساير صحابه و خلفا حديثى بياورد، جايزه كافى بگيرد و در نتيجه اخبار بسيارى در مناقب صحابه جعل شد (71) و دستور داد در همه بلاد اسلامى در منابر به على عليه السّلام ناسزا گفته شود (و اين دستور تا زمان عمر بن عبدالعزيز خليفه اموى ((10199)) اجرا مى شد) وى به دستيارى عمال و كارگردانان خود كه جمعى از ايشان صحابى بودند، خواص شيعه على عليه السّلام را كشت و سر برخى از آنان را به نيزه زده در شهرها گردانيدند و عموم شيعيان را در هر جا بودند به ناسزا و بيزارى از على تكليف مى كرد و هر كه خوددارى مى كرد به قتل مى رسيد (72) .
سخت ترين روزگار براى شيعه 
سخت ترين زمان براى شيعه در تاريخ تشيّع ، همان زمان حكومت بيست ساله معاويه بود كه شيعه هيچگونه مصونيتى نداشت و اغلب شيعيان اشخاص شناخته شده و مارك دار بودند و دو تن از پيشوايان شيعه (امام دوم و امام سوم ) كه در زمان معاويه بودند، كمترين وسيله اى براى برگردانيدن اوضاع ناگوار در اختيار نداشتند حتى امام سوم شيعه كه در شش ماه اول سلطنت يزيد، قيام كرد با همه ياران و فرزندان خود شهيد شد، در مدت ده سالى كه در خلافت معاويه مى زيست تمكن اين اقدام را نيز نداشت .
اكثريت تسنن ، اين همه كشتارهاى ناحق و بى بندوباريها را كه به دست صحابه و خاصه معاويه و كارگردانان وى انجام يافته است ، توجيه مى كنند كه آنان صحابه بودند و به مقتضاى احاديثى كه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده ، صحابه مجتهدند و معذور و خداوند از ايشان راضى است و هر جرم و جنايتى كه از ايشان سربزند معفو است !!! ولى شيعه اين عذر را نمى پذيرد؛ زيرا:
اولاً:
معقول نيست يك رهبر اجتماعى مانند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى احياى حق و عدالت و آزادى برپا خاسته و جمعى را هم عقيده خود گرداند كه همه هستى خود را در راه اين منظور مقدس گذاشته آن را لباس تحقق بخشند و وقتى كه به منظور خود نايل شد، ياران خود را نسبت به مردم و قوانين مقدسه خود آزادى مطلق بخشد و هر گونه حقكشى و تبهكارى و بى بندوبارى را از ايشان معفو داند؛ يعنى با دست و ابزارى كه بنايى را برپا كرده با همان دست و ابزار آن را خراب كند.
وثانيا:
اين روايات كه صحابه را تقديس و اعمال ناروا و غير مشروع آنان را تصحيح مى كند و ايشان را آمرزيده و مصون معرفى مى نمايد از راه خود صحابه به ما رسيده و به روايت ايشان نسبت داده شده است و خود صحابه به شهادت تاريخ قطعى با همديگر معامله مصونيت و معذوريت نمى كردند، صحابه بودند كه دست به كشتار و سب و لعن و رسوا كردن همديگر گشودن و هرگز كمترين اغماض و مسامحه اى در حق همديگر روا نمى داشتند.
بنابر آنچه گذشت ، به شهادت عمل خود صحابه ، اين روايات صحيح نيستند و اگر صحيح باشند مقصود از آنها معناى ديگرى است غير از مصونيت و تقديس قانونى صحابه .
و اگر فرضا خداى متعال در كلام خود، روزى از صحابه در برابر
خدمتى كه در اجراى فرمان او كرده اند اظهار (73) رضايت فرمايد، معناى آن ، تقدير از فرمانبردارى گذشته آنان است نه اينكه در آينده مى توانند هر گونه نافرمانى كه دلشان مى خواهد بكنند.
استقرار سلطنت بنى اميه 
سال شصت هجرى قمرى معاويه درگذشت و پسرش يزيد طبق بيعتى كه پدرش از مردم براى وى گرفته بود زمام حكومت اسلامى را در دست گرفت .
يزيد به شهادت تاريخ ، هيچگونه شخصيت دينى نداشت ؛ جوانى بود حتى در زمان حيات پدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و جز عياشى و بى بندوبارى و شهوترانى سرش نمى شد و در سه سال حكومت خود، فجايعى راه انداخت كه در تاريخ ظهور اسلام با آن همه فتنه ها كه گذشته بود، سابقه نداشت .
سال اول ، حضرت حسين بن على عليه السّلام را كه سبط پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود با فرزندان و خويشان و يارانش با فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان و اهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد (74) و در سال دوم ، ((مدينه )) را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه روز به لشكريان خود مباح ساخت (75) و سال سوم ، ((كعبه مقدسه )) را خراب كرده و آتش زد!! (76) و پس از يزيد، آل مروان از بنى اميه زمام حكومت اسلامى را - به تفصيلى كه در تواريخ ضبط شده - در دست گرفتند حكومت اين دسته يازده نفرى كه نزديك به هفتاد سال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى براى اسلام و مسلمين به وجود آورد كه در جامعه اسلامى جز يك امپراطورى عربى استبدادى كه نام خلافت اسلامى بر آن گذاشته شده بود، حكومت نمى كرد و در دوره حكومت اينان كار به جايى كشيد كه خليفه وقت (وليد بن يزيد) كه جانشين پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يگانه حامى دين شمرده مى شد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا در موسم حج در آنجا مخصوصا به خوش گذرانى بپردازد (77) !!
خليفه وقت [وليد بن يزيد] قرآن كريم را آماج تير قرار داد و در شعرى كه خطاب به قرآن انشاء كرد گفت : روز قيامت كه پيش خداى خود حضور مى يابى بگوى خليفه مرا پاره كرد!! (78)
البته شيعه كه اساسا اختلاف نظر اساسى شان با اكثريت تسنن در سر دو مسئله خلافت اسلامى و مرجعيت دينى بود، در اين دوره تاريك ، روزگارى تلخ و دشوارى مى گذارانيدند ولى شيوه بيدادگرى و بى بندوبارى حكومتهاى وقت و قيافه مظلوميت و تقوا و طهارت پيشوايان اهل بيت آنان را روز به روز در عقايدشان استوارتر مى ساخت و مخصوصا شهادت دلخراش حضرت حسين پيشواى سوم شيعه در توسعه يافتن تشيّع و بويژه در مناطق دور از مركز خلافت ؛ مانند عراق و يمن و ايران كمك بسزايى كرد.
گواه اين سخن اين است كه در زمان امامت پيشواى پنجم شيعه كه هنوز قرن اول هجرى تمام نشده و چهل سال از شهادت امام سوم نگذشته بود، به مناسبت اختلال و ضعفى كه در حكومت اموى پيدا شده بود، شيعه از اطراف كشور اسلامى مانند سيل به دور پيشواى پنجم ريخته به اخذ حديث و تعلم معارف دينى پرداختند (79) . هنوز قرن اول هجرى تمام نشده بود كه چند نفر از امراى دولت شهر قم را در ايران بنياد نهاده و شيعه نشين كردند (80) ولى در عين حال شيعه به حسب دستور پيشوايان خود، در حال تقيه و بدون تظاهر به مذهب زندگى مى كردند.
بارها در اثر كثرت فشار سادات علوى بر ضد بيدادگريهاى حكومت قيام كردند ولى شكست خوردند و بالا خره جان خود را در اين راه گذاشتند و حكومت بى پرواى وقت در پايمال كردن شان فروگذارى نكرد. جسد زيد را كه پيشواى شيعه زيديه بود از قبر بيرون آورده به دار آويختند و سه سال بر سر دار بود، پس از آن پايين آورده و آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!! (81) به نحوى كه اكثر شيعه معتقدند امام چهارم و پنجم نيز به دست بنى اميه با سمّ درگذشتند (82) و درگذشت امام دوم و سوم نيز به دست آنان بود.
فجايع اعمال امويان به حدى فاحش و بى پرده بود كه اكثريت اهل تسنن با اينكه خلفا را عموما مفترض الطاعه مى دانستند ناگزير شده خلفا را به دو دسته تقسيم كردند. خلفاى راشدين كه چهار خليفه اول پس از رحلت پيغمبر اكرم مى باشند (ابوبكر و عمر و عثمان و على ) و خلفاى غير راشدين كه از معاويه شروع مى شود.
امويين در دوران حكومت خود در اثر بيدادگرى و بى بندوبارى به اندازه اى نفرت عمومى را جلب كرده بودند كه پس از شكست قطعى و كشته شدن آخرين خليفه اموى ، دو پسر وى با جمعى از خانواده خلافت از دارالخلافه گريختند و به هر جا روى آوردند پناهشان ندادند، بالا خره پس از سرگردانيهاى بسيار كه در بيابانهاى نوبه و حبشه و بجاوه كشيدند و بسيارى از ايشان از گرسنگى و تشنگى تلف شدند، به جنوب يمن درآمدند و به دريوزگى خرج راهى از مردم تحصيل كرده و درزى حمالان عازم مكه شدند و آنجا در ميان مردم ناپديد گرديدند (83) .
شيعه در قرن دوم هجرى 
در اواخر ثلث اول قرن دوم هجرى ، به دنبال انقلابات و جنگهاى خونينى كه در اثر بيدادگرى و بد رفتاريهاى بنى اميه در همه جاى كشورهاى اسلامى ادامه داشت ، دعوتى نيز به نام اهل بيت پيغمبر اكرم در ناحيه خراسان ايران پيدا شده ، متصدى دعوت ((ابومسلم مروزى )) سردار ايرانى بود كه به ضرر خلافت اموى قيام كرد و شروع به پيشرفت نمود تا دولت اموى را برانداخت (84) . اين نهضت و انقلاب اگر چه از تبليغات عميق شيعه سرچشمه مى گرفت و كم و بيش عنوان خونخواهى شهداى اهل بيت را داشت و حتى از مردم براى يك مرد پسنديده از اهل بيت (سربسته ) بيعت مى گرفتند با اينهمه به دستور مستقيم يا اشاره پيشوايان شيعه نبود، به گواهى اينكه وقتى كه ((ابومسلم )) بيعت خلافت را به امام ششم شيعه اماميه در مدينه عرضه داشت ، وى جدا رد كرد و فرمود:((تو از مردان من نيستى و زمان نيز زمان من نيست )) (85) .
بالا خره بنى عباس به نام اهل بيت خلافت را ربودند (86) و در آغاز كار روزى چند به مردم و علويين روى خوش نشان دادند حتى به نام انتقام شهداى علويين ، بنى اميه را قتل عام كردند و قبور خلفاى بنى اميه را شكافته هر چه يافتند آتش زدند (87) ولى ديرى نگذشت كه شيوه ظالمانه بنى اميه را پيش گرفتند و در بيدادگرى و بى بندوبارى هيچگونه فروگذارى نكردند.
((ابوحنيفه )) رئيس يكى از چهار مذهب اهل تسنن به زندان منصور رفت (88) و شكنجه ها ديد و ((ابن حنبل )) رئيس يكى از چهار مذهب ، تازيانه خورد (89) و امام ششم شيعه اماميه پس از آزار و شكنجه بسيار، با سمّ درگذشت (90) و علويين را دسته دسته گردن مى زدند يا زنده زنده دفن مى كردند يا لاى ديوار يا زير ابنيه دولتى مى گذاشتند.
((هارون )) خليفه عباسى كه در زمان وى امپراطورى اسلامى به اوج قدرت و وسعت خود رسيده بود و گاهى خليفه به خورشيد نگاه مى كرد و آن را مخاطب ساخته مى گفت به هر كجا مى خواهى بتاب كه به جايى كه از ملك من بيرون است نخواهى تابيد! از طرفى لشكريان وى در خاور و باختر جهان پيش مى رفتند ولى از طرفى در جسر بغداد كه در چند قدمى قصر خليفه بود، بى اطلاع و بى اجازه خليفه ، ماءمور گذاشته از عابرين حق عبور مى گرفتند، حتى روزى خود خليفه كه مى خواست از جسر عبور كند، جلويش را گرفته حق العبور مطالبه كردند! (91)
يك مغنى با خواندن دو بيت شهوت انگيز، ((امين )) خليفه عباسى را سر شهوت آورد، امين سه ميليون درهم نقره به وى بخشيد، مغنى از شادى خود را به قدم خليفه انداخته گفت : يا اميرالمؤ منين ! اين همه پول را به من مى بخشى ؟ خليفه در پاسخ گفت اهميتى ندارد ما اين پول را از يك ناحيه ناشناخته كشور مى گيريم !! (92)
ثروت سرسام آورى كه همه ساله از اقطاركشورهاى اسلامى به عنوان بيت المال مسلمين به دارالخلافه سرازير مى شد، به مصرف هوسرانى و حقكشى خليفه وقت مى رسيد، شماره كنيزان پريوش و دختران و پسران زيبا در دربار خلفاى عباسى به هزاران مى رسيد!!
وضع شيعه از انقراض دولت اموى و روى كار آمدن بنى عباس ، كوچكترين تغييرى پيدا نكرد جز اينكه دشمنان بيدادگر وى تغيير اسم دادند.
شيعه در قرن سوم هجرى 
با شروع قرن سوم ، شيعه نفس تازه اى كشيد و سبب آن
اولاً:
اين بود كه كتب فلسفى و علمى بسيارى از زبان يونانى و سريانى و غير آنها به زبان عربى ترجمه شد و مردم به تعليم علوم عقلى و استدلالى هجوم آوردند. علاوه بر آن ((ماءمون )) خليفه عباسى (195 - 218) معتزلى مذهب به استدلال عقلى در مذهب علاقه مند بود و در نتيجه به تكلم استدلالى در اديان و مذاهب رواج تام و آزادى كامل داده بود و علما و متكلمين شيعه ازاين آزادى استفاده كرده در فعاليت علمى و در تبليغ مذهب اهل بيت فروگذارى نمى كردند (93) .
وثانيا :
ماءمون عباسى به اقتضاى سياست خود به امام هشتم شيعه اماميه ولايت عهد داده بود و در اثر آن علويين و دوستان اهل بيت تا اندازه اى از تعرض اولياى دولت مصون بوده و كم و بيش از آزادى بهره مند بودند ولى باز ديرى نگذشت كه دم برنده شمشير به سوى شيعه برگشت و شيوه فراموش شده گذشتگان به سراغشان آمد، خاصه در زمان متوكل عباسى (232 - 247 هجرى ) كه مخصوصا با على و شيعيان وى دشمنى خاصى داشت و هم به امر وى بود كه مزار امام سوم شيعه اماميه را در كربلا با خاك يكسان كردند (94) .
شيعه در قرن چهارم هجرى 
در قرن چهارم هجرى عواملى به وجود آمد كه براى وسعت يافتن تشيع و نيرومند شدن شيعه كمك به سزايى مى كرد كه از آن جمله سستى اركان خلافت بنى عباسى و ظهور پادشاهان ((آل بويه )) بود.
پادشاهان ((آل بويه )) كه شيعه بودند، كمال نفوذ را در مركز خلافت كه بغداد بود و همچنين در خود خليفه داشتند (95) و اين قدرت قابل توجه به شيعه اجازه مى داد كه در برابر مدعيان مذهبى خود كه پيوسته به اتكاى قدرت ، خلافت آنان را خورد مى كردند، قد علم كرده آزادانه به تبليغ مذهب بپردازند.
چنانكه مورخين گفته اند در اين قرن ، همه جزيرة العرب يا قسمت معظم آن به استثناى شهرهاى بزرگ ، شيعه بودند و با اين وصف برخى از شهرها نيز مانند هجر و عمان و صعده در عين حال شيعه بودند. در شهر بصره كه پيوسته مركز تسنن بود و با شهر كوفه كه مركز تشيع شمرده مى شد رقابت مذهبى داشت ، عده اى قابل توجه شيعه بودند و همچنين در طرابلس و نابلس و طبريه و حلب و هرات ، شيعه بسيار بود و اهواز و سواحل خليج فارس از ايران نيز مذهب شيعه رواج داشت (96) .
در آغاز اين قرن بود كه ((ناصر اطروش )) پس از سالها تبليغ كه در شمال ايران به عمل آورد به ناحيه طبرستان استيلا يافت و سلطنت تاءسيس كرد كه تا چند پشت ادامه داشت و پيش از ((اطروش )) نيز حسن بن زيد علوى سالها در طبرستان سلطنت كرده بود (97) .
در اين قرن ، فاطميين كه اسماعيلى بودند به مصر دست يافتند و سلطنت دامنه دارى (296 - 527) تشكيل دادند (98) .
بسيار اتفاق مى افتاد كه در شهرهاى بزرگ مانند بغداد و بصره و نيشابور كشمكش و زد و خورد و مهاجمه هايى ميان شيعه و سنى در مى گرفت و در برخى از آنها شيعه غلبه مى كرد و از پيش مى برد.
شيعه در قرن نهم هجرى 
از قرن پنجم تا اواخر قرن نهم ، شيعه به همان افزايش كه در قرن چهارم داشت ادامه مى داد و پادشاهانى نيز كه مذهب شيعه داشتند به وجود آمده از تشيع ترويج مى نمودند.
در اواخر قرن پنجم هجرى ، دعوت اسماعيليه در قلاع اَلَموت ريشه انداخت و اسماعيليه نزديك به يك قرن و نيم در وسط ايران در حال استقلال كامل مى زيستند (99) و سادات مرعشى در مازندران ، سالهاى متمادى سلطنت كردند (100) .
((شاه خدابنده )) از پادشاهان مغول ، مذهب شيعه را اختيار كرد و اعقاب او از پادشاهان مغول ، ساليان دراز در ايران سلطنت كردند و از تشيّع ترويج مى كردند و همچنين سلاطين ((اق قويونلو و قره قويونلو)) كه در تبريز حكومت مى كردند (101) و دامنه حكمرانى شان تا فارس و كرمان كشيده مى شد و همچنين حكومت فاطميين نيز ساليان دراز در مصر برپا بود.
البته قدرت مذهبى جماعت با پادشاهان وقت تفاوت مى كرد چنانكه پس از برچيده شدن بساط فاطميين و روى كار آمدن سلاطين ((آل ايوب ))، صفحه برگشت و شيعه مصر و شامات ، آزادى مذهبى را بكلى از دست دادند و جمع كثيرى از تشيّع از دم شمشير گذشتند (102) .
و از آن جمله ((شهيد اول محمد بن محمد مكى ))، يكى از نوابغ فقه شيعه ، سال 786 هجرى در دمشق به جرم تشيع كشته شد (103) !!
و همچنين شيخ اشراق ((شهاب الدين سهروردى )) در حلب به جرم فلسفه به قتل رسيد (104) !!
روى هم رفته در اين پنج قرن ، شيعه از جهت جمعيت در افزايش و از جهت قدرت و آزادى مذهبى ، تابع موافقت و مخالفت سلاطين وقت بوده اند و هرگز در اين مدت ، مذهب تشيع در يكى از كشورهاى اسلامى ؛ مذهب رسمى اعلام نشده بود.
شعيه در قرن دهم تا يازدهم هجرى 
سال 906 هجرى ، جوان سيزده ساله اى از خانواده شيخ صفى اردبيلى (متوفاى 735 هجرى ) كه از مشايخ طريقت در شيعه بود با سيصد نفر درويش از مريدان پدرانش به منظور ايجاد يك كشور مستقل و مقتدر شيعه از اردبيل قيام كرده شروع به كشورگشايى و برانداختن آيين ملوك الطوايفى ايران نمود و پس از جنگهاى خونين كه با پادشاهان محلى و مخصوصا با پادشاهان آل عثمان كه زمام امپراطورى عثمانى را در دست داشتند، موفق شد كه ايران قطعه قطعه را به شكل يك كشور در آورده و مذهب شيعه را در قلمرو حكومت خود رسميت دهد (105) . پس از درگذشت شاه اسماعيل صفوى ، پادشاهان ديگرى از سلسله صفوى تا اواسط قرن دوازهم هجرى سلطنت كردند و يكى پس از ديگرى رسميت مذهب شيعه اماميه را تاءييد و تثبيت نمودند، حتى در زمانى كه در اوج قدرت بودند (زمان شاه عباس كبير) توانستند وسعت ارضى كشور و آمار جمعيت را به بيش از دو برابر ايران كنونى (سال 1384 هجرى قمرى ) برسانند (106) گروه شيعه در اين دو قرن و نيم تقريبا در ساير نقاط كشورهاى اسلامى به همان حال سابق با افزايش طبيعى خود باقى بوده است .
شيعه در قرن دوازده تا چهاردهم هجرى 
در سه قرن اخير، پيشرفت مذهبى شيعه به همان شكل طبيعى سابقش بوده است و فعلاً كه اواخر قرن چهاردهم هجرى است تشيع در ايران مذهب رسمى عمومى شناخته مى شود و همچنين در يمن و در عراق اكثريت جمعيت را شيعه تشكيل مى دهد و در همه ممالك مسلمان نشين جهان ، كم و بيش شيعه وجود دارد و روى هم رفته در كشورهاى مختلف جهان ، نزديك به صد ميليون شيعه زندگى مى كند.
انشعابات شيعه 
اصل انشعاب [و انقراض برخى از شعب ]
هر مذهبى يك رشته مسائلى (كم يا زياد) دارد كه اصول اوليه آن مذهب را تشكيل مى دهند و مسائلى ديگر كه در درجه دوم واقعند و اختلاف اهل مذهب در چگونگى مسائل اصلى وقوع آنها با حفظ اصل مشترك ((انشعاب )) ناميده مى شود.
((انشعاب )) در همه مذاهب و خاصه در چهار دين آسمانى كليمى و مسيحى و مجوسى و اسلام و حتى در شعب آنها نيز وجود دارد. ((مذهب شيعه )) در زمان سه پيشواى اول از پيشويان اهل بيت (حضرت اميرالمؤ منين على و حسن بن على و حسين بن على عليهم السّلام ) هيچگونه انشعابى نپذيرفت ولى پس از شهادت امام سوم ، اكثريت شيعه به امامت حضرت على بن الحسين (امام سجاد) قائل شدند و اقليتى معروف به ((كيسانيه )) پسر سوم على عليه السّلام محمد بن حنفيه را امام دانستند و معتقد شدند كه محمد بن حنفيه پيشواى چهارم و همان مهدى موعود است كه در كوه رضوى غايب شده و روزى ظاهر خواهد شد!
پس از رحلت امام سجاد عليه السّلام اكثريت شيعه به امامت فرزندش امام محمد باقر عليه السّلام معتقد شدند و اقليتى به زيد شهيد كه پسر ديگر امام سجاد بود گرويدند و به ((زيديه )) موسوم شدند.
پس از رحلت امام محمد باقر عليه السّلام شيعيان وى به فرزندش امام جعفر صادق عليه السّلام ايمان آوردند و پس از درگذشت آن حضرت ، اكثريت ، فرزندش امام موسى كاظم عليه السّلام را امام هفتم دانستند و جمعى اسماعيل پسر بزرگ امام ششم را - كه در حال حيات پدر بزرگوار خود در گذشته بود - امام گرفتند و از اكثريت شيعه جدا شده به نام ((اسماعيليه )) معروف شدند. و بعضى پسر ديگر آن حضرت ، ((عبداللّه افطح )) و بعضى فرزند ديگرش ((محمد)) را پيشوا گرفتند و بعضى در خود آن حضرت توقف كرده آخرين امامش پنداشتند.
پس از شهادت امام موسى كاظم عليه السّلام اكثريت شيعه فرزندش امام رضا عليه السّلام را امام هشتم دانستند و برخى در امام هفتم توقف كردند كه به ((واقفيه )) معروفند.
ديگر پس از امام هشتم تا امام دوازدهم كه پيش اكثريت شيعه ((مهدى موعود)) است ، انشعاب قابل توجهى به وجود نيامد و اگر وقايعى نيز در شكل انشعاب پيش ‍ آمده چند روز بيش نپاييده و خود به خود منحل شده است مانند اينكه ((جعفر)) فرزند امام دهم پس از رحلت برادر خود ((امام يازدهم )) دعوى امامت كرد و گروهى به وى گرويدند ولى پس از روزى چند متفرق شدند و ((جعفر)) نيز دعوى خود را تعقيب نكرد و همچنين اختلافات ديگرى در ميان رجال شيعه در مسائل علمى كلامى و فقهى وجود دارد كه آنها را انشعاب مذهبى نبايد شمرد.
فرقه هاى نامبرده كه منشعب شده و در برابر اكثريت شيعه قرار گرفته اند، در اندك زمانى منقرض شدند جز دو فرقه ((زيديه و اسماعيليه )) كه پايدار مانده اند و هم اكنون گروهى از ايشان در مناطق مختلف زمين مانند يمن و هند و لبنان و جاهاى ديگر زندگى مى كنند. از اين روى تنها به ذكر اين دو طايفه با اكثريت شيعه كه دوازده امامى مى باشند اكتفا مى شود.
شيعه زيديه 
((زيديه )) پيروان زيد شهيد، فرزند امام سجاد عليه السّلام مى باشند. زيد سال 121 هجرى بر خليفه اموى ، هشام بن عبدالملك قيام كرد و گروهى بيعتش كردند و در جنگى كه در شهر كوفه ميان او كسان خليفه درگرفت كشته شد.
وى پيش پيروان خود امام پنجم از امامان اهل بيت شمرده مى شود و پس از وى فرزندش ((يحيى بن زيد)) كه بر خليفه اموى وليد بن يزيد قيام كرده و كشته شد، به جاى وى نشست و پس از وى محمد بن عبداللّه و ابراهيم بن عبداللّه كه بر خليفه عباسى ، منصور دوانقى شوريده و كشته گرديدند، براى امامت برگزيده شدند.
پس از آن تا زمانى امور زيديه غير منظم بود تا ((ناصر اطروش )) - كه از اعقاب برادر زيد بود - در خراسان ظهور كرد و در اثر تعقيب حكومت محل از آنجا فرار كرده به سوى مازندران كه هنوز اهالى آن اسلام نپذيرفته بودند رفت و پس از سيزده سال دعوت ، جمع كثيرى را مسلمان كرده به مذهب زيديه درآورد، سپس به دستيارى آنان ناحيه طبرستان را مسخر ساخته و به امامت پرداخت و پس از وى اعقاب او تا مدتى در آن سامان امامت كردند.
به عقيده زيديه هر فاطمى نژاد، عالم زاهد شجاع ، سخى كه به عنوان قيام به حق خروج كند مى تواند امام باشد.
((زيديه )) در ابتداى حال ، مانند خود زيد دو خليفه اول (ابوبكر و عمر) را جزو ائمه مى شمردند ولى پس از چندى ، جمعى از ايشان نام دو خليفه را از فهرست ائمه برداشتند و از على عليه السّلام شروع كردند.
بنا به آنچه گفته اند ((زيديه )) در اصول اسلام ، مذاق معتزله و در فروع ، فقه ابى حنيفه رئيس يكى از چهار مذهب اهل سنت را دارند. اختلافات مختصرى نيز در پاره اى از مسائل در ميانشان هست (107) .
شيعه اسماعيليه و انشعاباتشان 
((باطنيه )):  
امام ششم شيعه فرزند پسرى داشت به نام ((اسماعيل )) (108) كه بزرگترين فرزندانش بود و در زمان حيات پدر وفات نمود و آن حضرت به مرگ اسماعيل استشهاد كرد حتى حاكم مدينه را نيز شاهد گرفت ، در اين باره جمعى معتقد بودند كه اسماعيل نمرده بلكه غيبت اختيار كرده است ! و دوباره ظهور مى كند و همان مهدى موعود است و استشهاد امام ششم به مرگ او يك نوع تعميد بوده كه از ترس منصور خليفه عباسى به عمل آورده است . و جمعى معتقد شدند كه امامت ، حق اسماعيل بود و با مرگ او پسرش ((محمد)) منتقل شد. و جمعى معتقد شدند اسماعيل با اينكه در حال حيات پدر درگذشت امام مى باشد و امامت پس از اسماعيل در ((محمد بن اسماعيل )) و اعقاب اوست .
دو فرقه اولى پس از اندك زمانى منقرض شدند ولى فرقه سوم تا كنون باقى هستند و انشعاباتى نيز پيدا كرده اند.
((اسماعيليه )) به طور كلى فلسفه اى دارند شبيه به فلسفه ستاره پرستان كه با عرفان هندى آميخته مى باشد و در معارف و احكام اسلام براى هر ظاهرى ، باطنى و براى هر تنزيلى ، تاءويلى قائلند. اسماعيليه معتقدند كه زمين هرگز خالى از حجت نمى شود و حجت خدا بر دو گونه است : ناطق و صامت ، ناطق ، ((پيغمبر)) و صامت ،((ولى و امام )) است كه وصى پيغمبر مى باشد و در هر حال حجت مظهر تمام ربوبيت است .
اساس حجت ، پيوسته روى عدد هفت مى چرخد به اين ترتيب كه يك نبى مبعوث مى شود كه داراى نبوت (شريعت ) و ولايت است و پس از وى هفت وصى داراى وصايت بوده و همگى داراى يك مقام مى باشند جز اينكه وصى هفتمين ، داراى نبوت نيز هست و سه مقام دارد:((نبوت و وصايت و ولايت )). باز پس از وى هفت وصى كه هفتمين داراى سه مقام مى باشد و به همين ترتيب .
مى گويند: آدم عليه السّلام مبعوث شد با نبوت و ولايت و هفت وصى داشت كه هفتمين آنان نوح و داراى نبوت و وصايت و ولايت بود و ابراهيم عليه السّلام وصى هفتمين نوح و موسى وصى هفتمين ابراهيم و عيسى وصى هفتمين موسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وصى هفتمين عيسى و محمد بن اسماعيل وصى هفتمين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اين ترتيب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على و حسين و على بن الحسين (امام سجاد)و محمد باقر و جعفر صادق و اسماعيل و محمد بن اسماعيل (امام دوم حضرت حسن بن على را امام نمى دانند) و پس از محمد بن اسماعيل ، هفت نفر از اعقاب محمد بن اسماعيل كه نام ايشان پوشيده و مستور است و پس از آن هفت نفر اولى از ملوك فاطميين مصر كه اول آنها ((عبيداللّه مهدى )) بنيانگذار سلطنت فاطميين مصر مى باشد.
اسماعيليه معتقدند كه علاوه بر حجت خدا، پيوسته در روى زمين دوازده نفر نقيب كه حواريين و خواص حجت اند وجود دارد ولى بعضى از شعب باطنيه (دروزيه )، شش نفر از نقباء را از ائمه مى گيرند و شش نفر از ديگران .
در سال 278 هجرى (چند سال قبل از ظهور عبيداللّه مهدى در آفريقا) شخصى خوزستانى ناشناسى كه هرگز نام و نشان خود را اظهار نمى كرد در حوالى كوفه پيدا شد. شخص نامبرده روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت مى گذرانيد و از دسترنج خود ارتزاق مى كرد و مردم را به مذهب اسماعيليه دعوت نمود. به اين وسيله مردم انبوهى را به خود گروانيد و دوازده نفر به نام نقباء از ميان پيروان خود انتخاب كرد و خود عزيمت شام كرده از كوفه بيرون رفت و ديگر از او خبرى نشد.
پس از مرد ناشناس ، ((احمد)) معروف به ((قرمط)) در عراق به جاى وى نشست و تعليمات باطنيه را منتشر ساخت و چنانكه مورخين مى گويند او نماز تازه اى را به جاى نمازهاى پنجگانه اسلام گذاشت و غسل جنابت را لغو و خمر را اباحه كرد و مقارن اين احوال ، سران ديگرى از باطنيه به دعوت قيام كرده گروهى از مردم را به دور خود گرد آوردند.
اينان براى جان و مال كسانى كه از باطنيه كنار بودند هيچگونه احترامى قائل نبودند و از اين روى در شهرهايى از عراق و بحرين و يمن و شامات نهضت راه انداخته خون مرم را مى ريختند و مالشان را به يغما مى بردند و بارها راه قافله حج را زده دهها هزار نفر از حجاج را كشتند و زاد و راحله شان را به يغما بردند.
((ابوطاهر قرمطى )) يكى از سران باطنيه كه در سال 311 بصره را مسخر ساخته و از كشتار و تاراج اموال مردم فروگذارى نكرد و در سال 317 با گروه انبوهى از باطنيه در موسم حج عازم مكه گرديد و پس از در هم شكستن مقاومت مختصر دولتيان ، وارد شهر مكه شد و مردم شهر و حجاج تازه وارد را قتل عام نمود و حتى در مسجدالحرام و داخل كعبه جوى خون روان ساخت . پيراهن كعبه را در ميان ياران خود قسمت نمود و درِ كعبه را كند و حجرالا سود را از جاى خود درآورده به يمن برد كه مدت 22 سال پيش قرامطه بود.
در اثر اين اعمال بود كه عامه مسلمين از باطنيه برائت كرده آنان را خارج از آيين اسلام شمردند و حتى ((عبيداللّه مهدى )) پادشاه فاطمى كه آن روزها در افريقا طلوع كرده ، خود را مهدى موعود و امام اسماعيليه معرفى مى كرد، از قرامطه بيزارى جست .
طبق اظهار مورخين ، مشخصه مذهبى باطنيه اين است كه احكام و مقررات ظاهرى اسلام را به مقامات باطنى و عرفانى تاءويل مى كنند و ظاهر شريعت را مخصوص ‍ كسانى مى دانند كه كم خرد و از كمال معنوى بى بهره بوده اند، با اين وصف گاهى برخى از مقررات از مقام امامتشان صادر مى شود.
نزاريه و مستعليه و دروزيه و مقنعه 
عبيداللّه مهدى كه سال 296 هجرى قمرى در آفريقا طلوع كرد، به طريق اسماعيليه به امامت خود دعوت كرد و سلطنت فاطمى را تاءسيس نمود. پس از وى اعقابش ‍ مصر را دارالخلافه قرار داده تا هفت پشت بدون انشعاب ، سلطنت و امامت اسماعيليه را داشتند. پس از هفتمين كه مستنصر باللّه ، سعد بن على بود، دو فرزند وى ((نزار و مستعلى )) سر خلافت و امامت منازعه كردند و پس از كشمكش بسيار و جنگهاى خونين ، ((مستعلى )) غالب شد و برادر خود ((نزار)) را دستگير نموده زندانى ساخت تا مرد. در اثر اين كشمكش ، پيروان فاطميين دو دسته شدند:((نزاريه و مستعليه )).
الف - ((نزاريه )): 
گروندگان به ((حسن صباح )) مى باشند كه وى از مقربان مستنصر بود و پس از مستنصر، براى طرفدارى كه از نزار مى نمود، به حكم مستعلى از مصر اخراج شد. وى به ايران آمده پس از چندى از قلعه الموت از توابع قزوين سر درآورد. قلعه الموت و چند قلعه ديگر مجاور را تسخير كرد و به سلطنت پرداخت . در آغاز كار به نزار دعوت كرد و پس از مرگ حسن (سال 518 هجرى قمرى ) ((بزرگ اميد رودبارى )) و پس از وى فرزندش ((كيامحمد)) به شيوه و آيين حسن صباح سلطنت كردند و پس از وى فرزندش ((حسن على ذكره السلام )) پادشاه چهارم الموتى ، روش ‍ حسن صباح را كه نزارى بود برگردانيده به باطنيه پيوست .
تا اينكه هلاكوخان مغول به ايران حمله كرد، وى قلاع اسماعيليه را فتح نمود و همه اسماعيليان را از دم شمشير گذرانيد، بناى قلعه ها را نيز با خاك يكسان ساخت و پس از آن در سال 1255 هجرى ، آقاخان محلاتى كه از نزاريه بود در ايران به محمد شاه قاجار ياغى شد و در قيامى كه در ناحيه كرمان نمود شكست خورده به بمبئى فرار كرد و دعوت باطنى نزارى را به امامت خود منتشر ساخت و دعوتشان تا كنون باقى است و نزاريه فعلاً ((آقا خانيه )) ناميده مى شوند.
ب - ((مستعليه )):  
پيروان ((مستعلى )) فاطمى بودند كه امامتشان در خلفاى فاطميين مصر باقى ماند تا در سال 557 هجرى قمرى منقرض شدند و پس از چندى فرقه ((بهره )) در هند به همان مذهب ظهور كردند و تا كنون نيز مى باشند.
ج - ((دروزيه )):  
طايفه دروزيه كه در جبال دروز شامات ساكنند در آغاز كار، پيروان خلفاى فاطميين مصر بودند تا در ايام خليفه ششم فاطمى به دعوت ((نشتگين دروزى )) به باطنيه ملحق شدند. دروزيه در ((اَلْحاكِمُ بِاللّهِ)) كه به اعتقاد ديگران كشته شده ، متوقف گشته مى گويند وى غيبت كرده و به آسمان بالا رفته ! و دوباره به ميان مردم خواهد برگشت !
د - ((مقنعه )):  
در آغاز پيروان ((عطاء مروى )) معروف به ((مقنع )) بودند كه طبق اظهار مورخين از اتباع ابومسلم خراسانى بوده است و پس از ابومسلم ، مدعى شد كه روح ابومسلم در وى حلول نموده است و پس از چندى دعوى پيغمبرى و سپس دعوى خدايى كرد! و سرانجام در سال 162 در قلعه كيش از بلاد ماوراءالنهر به محاصره افتاد و چون به دستگيرى و كشته شدن خود يقين نمود، آتش روشن كرده با چند تن از پيروان خود داخل آتش شده و سوخت . پيروان ((عطاء مقنع )) پس از چندى مذهب اسماعيليه را اختيار كرده و به فرقه باطنيه ملحق شدند.

next page

fehrest page

back page