فصل يازدهم : در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما
السلام واحوال حضرت يوشع عليه السلام و ذكر قصه بلعم بن باعور
است
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه
: پروردگارا!من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدر نموده اى ، آيا بزرگ را مى ميرانى
و كودك خرد را مى گذارى ؟!
حق تعالى فرمود:اى موسى !آيا راضى نيستى كه من روزى ده و
متكفل احوال ايشان باشم ؟
حضرت موسى عليه السلام گفت : بلى پروردگارا!راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى
. (1500)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السلام گفت : بيا همراه برويم به
كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى
بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته
بودند، در ميان خانه تختى بود.
پس موسى عليه السلام به هارون عليه السلام گفت : جامه هاى خود را بينداز و اين دو
جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى تخت بخواب ، پس هارون عليه السلام چنين
كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به
آسمان رفت ، و حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق
تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.
بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى ، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى
داشتيم ، و او به ما مهربان بود.
پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى
اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السلام را از آسمان
فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى
اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است ، و موسى عليه السلام او را نكشته است .
(1501)
و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت
كه : من مرده ام و موسى مرا نكشته است . (1502)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه
موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد. (1503)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام
منقول است كه حضرت موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ
ال كرد كه : پروردگارا!برادرم هارون مرد، او را بيامرز.
خدا به او وحى فرستاد كه :اى موسى !اگر سؤ
ال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشنده حسين بن على
عليه السلام كه البته انتقام از كشنده او خواهم كشيد. (1504)
در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه : چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت
آمد و گفت : السلام عليك اى كليم خدا!
موسى عليه السلام گفت : و عليكم السلام كيستى تو؟
گفت : من ملك موتم .
موسى عليه السلام گفت : براى چه آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه قبض روح تو بكنم .
موسى عليه السلام گفت : از كجا قبض روح من مى كنى ؟
گفت : از دهان تو.
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و
حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام ؟
گفت : پس از دستهاى تو قبض روح مى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها
تورات را برداشته ام ؟
گفت : پس از پاهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام .
گفت : پس از ديده هاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود
نظر كرده ام . گفت : پس از گوشهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام .
پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه : قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت
بيرون آمد. موسى عليه السلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه
السلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصى خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه
وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از
انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايام
غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السلام گفت : مى خواهى كه تو را
يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت : بلى . پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را
درست كردند.
پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است ،
موسى عليه السلام گفت : باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم . چون حضرت موسى رفت
در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت :
پروردگارا!مرا بسوى خود قبض كن . پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و
در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت . آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود
در صورت آدمى ، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.
پس منادى از آسمان ندا كرد كه : مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟!پس
فرمود كه : به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى
اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست ؟
فرمود: نزديك راه بزرگ تل سرخ .
پس يوشع عليه السلام بعد از موسى عليه السلام پيشوا و مقتداى بنى
اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از
پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن
امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى .
پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود
فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر
ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيه ايشان گريختند به اذن خدا
و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السلام به او گفت : در دنيا از تو عفو
كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه
كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.
پس گفت : واويلاه !والله كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه
داخل شوم هر آينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و
حال آنكه پرده او را دريدم و بعد از او بر وصى او خروج كردم . (1505)
مؤ لف گويد: ملاحظه كن و تاءمل نما كه چگونه
احوال اين امت به احوال امتهاى گذشته موافق است ؛ چنانچه پيغمبر صلى الله عليه و آله
و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى
اسرائيل واقع شد در اين امت واقع خواهد شد مانند دو تاى
نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السلام مغلوب سه
پادشاه كافر بود، اميرالمؤ منين عليه السلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه
منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت ، و بعد از آن دو منافق اين امت طلحه و زبير با
حميراء زن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امت
با صفراء زن موسى بر وصى موسى عليه السلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم
شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين اميرالمؤ
منين عليه السلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و
انتقامش را به روز جزا انداخت .
و عامه نيز از عبدالله بن مسعود روايت كرده اند كه گفت : من از حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدم كه : يا
رسول الله !كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟
فرمود: هر پيغمبرى را وصى او غسل مى دهد.
گفتم : كيست وصى تو يا رسول الله ؟
فرمود: على بن ابى طالب عليه السلام .
گفتم : چند سال بعد از تو يا رسول الله او زنده خواهد بود؟
فرمود: سى سال ، بدرستى كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام سى
سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت
: من احقم به امر پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را
كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با
چندين هزار كس از امت من بر على عليه السلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به
قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و
درباره او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم
فرموده است و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاءولى (1506)
يعنى : در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن
جاهليت اول فرمود كه : جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است . (1507)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : زن موسى عليه السلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السلام و بر
زرافه سوار شده بود كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر
گاو پلنگ مى گويند و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او
غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن ، يوشع فرمود:
چون موسى عليه السلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حق او رعايت مى
كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم . (1508)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ملك الموت به نزد حضرت
موسى عليه السلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى ؟
گفت : براى قبض روح تو آمده ام ، اما ماءمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم .
پس ملك الموت بيرون رفت ، و بعد از مدتى موسى عليه السلام يوشع را طلبيد و
وصى خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه
قبرى مى كندند!پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟
گفتند: والله براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.
موسى عليه السلام گفت : مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه
هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم .
ملائكه گفتند:اى برگزيده خدا!مى خواهى تو آن بنده باشى ؟
گفت : مى خواهم .
گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.
پس موسى عليه السلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است ، پس جاى خود را در
بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند.
(1509)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السلام صد و بيست و شش
سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود. (1510)
در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى
پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السلام را به آسمان
بردند، و در اين شب موسى عليه السلام از دنيا رفت . (1511)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : شبى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد هر سنگى را كه از
روى زمين بر مى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح ، و همچنين شبى
بود كه يوشع بن نون عليه السلام در آن شب شهيد شد. (1512) به سند معتبر از
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى عليه السلام وصيت
كرد به يوشع بن نون و او را وصى خود گردانيد، و يوشع عليه السلام فرزندان
هارون را وصى و خليفه خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى
نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست . (1513)
و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه : چون موسى و هارون عليه السلام در تيه
به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى
اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت ، و به هر شهرى از شهرهاى
شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به بلقا، در آنجا پادشاهى بود كه او
را بالق مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و هيچيك از ايشان كشته
نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن
سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!
پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد
كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد
تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.
چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و
افتاد!گفت : چرا چنين كردى ؟
آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت : چگونه به سر درنيايم !اينك
جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى .
اين سخن در او تاءثير نكرد و باز رفت ، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را
تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع .
بلعم گفت : پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى
تو تدبير ديگر مى كنم ، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانه خريد و فروش
به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در
ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!
چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه : ايشان
چنين كردند و مستحق غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم ، و
اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم ، و اگر مى خواهى ايشان را هلاك كنم به
مرگ زود و تند.
يوشع گفت : پروردگارا!ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر
ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى
ايشان را عذاب كن . پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند.
(1514)
در روايات عامه و خاصه مذكور است كه : بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك
شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به
قدرت كامله خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرو رفت ،
(1515) چنانچه براى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وصى پيغمبر آخر الزمان
صلى الله عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت . (1516)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا
كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون
ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا
موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار
خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى
رفت .
پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت : واى بر تو چرا مرا مى زنى ؟ مى خواهى
من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤ منان ؟!
پس آنقدر زد كه آن حيوان را كشت ، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه
حق تعالى اشاره به قصه او در قرآن فرموده است
واتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا بخوان اى محمد!بر قوم خود خبر آن كسى را
كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را ،
فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين (1517)پس بيرون آمد از آن
آيات علم و اسم اعظم از او سلب پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان .
و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه و اگر مى
خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او
ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش نفس خود شد ، فمثله
كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث (1518) پس
مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وا مى
گذارى او را زبان خود را مى آويزد .
و روايت كرده اند كه : زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد.
(1519) پس حضرت امام رضا عليه السلام فرمود:
داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان : حمار بلعم ، و سگ اصحاب كهف ، و يك
گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤ منان را حاضر كند تا ايشان
را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر
او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن
يساول را اندوهناك كرد. (1520)
و به سندهاى بسيار منقول است كه : چون اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد، در همان روز
حضرت امام حسن عليه السلام بر منبر رفت و فرمود: يا ايها الناس !در
مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السلام به آسمان رفت ، و در
مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان ). (1521)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام
منقول است كه : شخصى از اصحاب حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس
حضرت فرمودند ندا كردند كه همه اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود:
اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام نوشته است ، و مضمون آن
اين بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و
مهربان است ، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است ، و بدترين خلق
كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست
باطل ، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا كرده
باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: سبحان الله كما ينبغى لله لا اله الا الله كما
ينبغى لله و الحمدلله كما ينبغى لله و لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على محمد و
اهل بيته النبى العربى الهاشمى و صلى الله على جميع النبيين و المرسلين حتى يرضى
الله (1522)
در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤ منان بودند كه با
يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانه يكى از ايشان جمع شدند براى
كارى و مصلحتى ، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد: در
كجاست مولاى تو؟ غلام گفت : در خانه نيست . پس آن مرد برگشت ، و غلام به نزد مولاى
خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت : فلان بود، من او را جواب گفتم كه : آقاى من در
خانه نيست !
پس صاحبخانه و هيچيك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا
نكردند از برگشتن آن مؤ من و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد
مؤ من به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند اراده مزرعه يكى از ايشان
دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت : من همراه شما بيايم ؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و
برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار
بود.
پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد
پس شروع كردند به دويدن ، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه :اى آتش !بگير ايشان
را، و من جبرئيلم رسول خدا، ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن
مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست .
پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السلام آمد و قصه را به آن حضرت
نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان
راضى بود، و يوشع عليه السلام به او نقل كرد قصه روز گذشته را.
پس آن مرد گفت : من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان .
يوشع فرمود: اگر پيش از نزول عذاب بود نفع مى كرد
حلال كردن و عفو كردن تو، الحال براى دنيا فايده نمى كند، شايد در آخرت به ايشان
نفع ببخشد. (1523)
و روايت كرده اند كه : عمر حضرت يوشع صد و بيست
سال شد و كالب بن يوفنا را بعد از خود وصى و خليفه خود گردانيد. (1524)
|