گفتند:اى پدر ما!بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همه پادشاهان عظيمتر است ،و
كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست
او شبيه توست ، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم ، پادشاه ما را متهم كرد
و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به
او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست .
يعقوب عليه السلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از
نزد او دور كنند، گفت :اى فرزندان من !بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد
يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به
ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند
خوشحال و گفتند:اى پدر!كسى مثل اين پادشاه نديده است ، و از گناه بيش از همه كس
پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است
از ترس گناه ، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى
اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى
گيريم .
يعقوب عليه السلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از
يوسف ، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست ، او را با شما نمى
فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را
امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با
خود برداشته متوجه مصر شدند.
چون به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟
گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم ، از او بپرس آنچه خواهى .
فرمود:اى پسر!پدرت چه پيغام فرستاده ؟
بنيامين گفت : مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من
فرستادى و سؤ ال كردى از سبب حزن من ، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى ،
و از سبب گريستن و نابينا شدن من ، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و
اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است ، و مرا گريانيد و
ديده مرا سفيد گردانيد اندوه بر جيب من يوسف ، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون
شده اى و اهتمام در امر من نموده اى ، پس خدا تو را جزاى
جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر
گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از
همه فرزندان خود دوست تر مى دارم ، پس انس دهم به او وحشت خود را و
وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن
بر امر عيال خود.
چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود،
برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست ، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان
طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.
پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه : چرا نمى نشينى ؟
گفت : در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم .
آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى ؟
بنيامين گفت : داشتم .
فرمود: چه شد آن برادر تو؟
بنيامين گفت : اينها گفتند كه او را گرگ خورد.
فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟
گفت : دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم .
فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى ؟!
بنيامين گفت : پدر صالحى دارم ، او مرا امر كرد كه : زن بخواه شايد خدا از تو ذريتى
بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الا
الله (995).
يوسف عليه السلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين .
برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او
را بر سر خوان خود نشانيد.
پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان
بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت
چون برادران به نزد يعقوب عليه السلام آمدند و قصه را
نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب ،
پس امر فرمود آنها را كه مرتبه ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر
نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤ
ال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.
چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست
كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست ، چون بيرون
آمد برادران گفتند:اى عزيز مصر!فتوت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و
اهل ما را قحط و گرسنگى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس نظر به مايه ما مكن و
كيل تمام بده به ما، و تصدق كن بر ما به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام
بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدق كنندگان را.
يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟
گفتند: مگر تو يوسفى ؟!
فرمود: منم يوسف و اين برادر من است ، خدا منت گذاشته بر من ، بدرستى كه هر كه
پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السلام و فرمود كه : پيراهن مرا ببريد
بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با
اهل بيت او بيائيد به نزد من .
پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت :اى يعقوب !مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى
كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟
گفت : بلى .
جبرئيل گفت : بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را
قبول فرمود: و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق
شدن نجات يافت ، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش
انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يعقوب گفت :اى جبرئيل !آن كلمات كدام است ؟
گفت : بگو: پروردگارا!سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و
على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى ، و
دو ديده ام را به من برگردانى . يعقوب عليه السلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه
بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد. (996)
و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون يوسف عليه السلام
داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند و بعد از بيرون آمدن از
زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده
سال بود. (997)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : يعقوب عليه السلام بر يوسف آنقدر
گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى
كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى . و يوسف بر
مفارقت يعقوب آنقدر گريست كه اهل زندان متاءذى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز
ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش ، پس با ايشان صلح كرد كه در
يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد. (998)
و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه : يوسف عليه السلام از پيغمبرانى بود كه با
پيغمبرى ، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز
نكرد. (999)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه : يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را
يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد ، و يعقوب را
اسرائيل مى گفتند يعنى بنده خدا، چون اسرا به معنى بنده است و
ئيل اسم خداست ؛ به روايت ديگر اسرا به معنى قوت است ، يعنى قوت
خدا. (1000)
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد،
اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى
بيت المقدس را او مى افروخت ، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است ؛
پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست ، ناگاه ديد يكى از جنيان قنديلها را
خاموش مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست ، چون صبح شد
مردم ديدند كه يعقوب جنى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است !اسم آن جنى
ايل بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند. (1001)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون بنيامين را يوسف عليه السلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به
درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا!آيا مرا رحم نمى كنى ؟ ديده هاى مرا بردى ،
دو فرزند مرا بردى !
حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم ، هر آينه زنده خواهم كرد
ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان ، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه
كشتى و بريان كردى و خوردى فلان شخص در پهلوى خانه تو روزه بود به او چيزى
ندادى ؟
پس يعقوب عليه السلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه : هر
كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب ، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى
خواهد بيايد بسوى آل يعقوب . (1002)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود:اى
فرزند!زنا مكن ، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد. (1003)
و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : شخصى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض
كرد:اى پيغمبر خدا!من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و
جمال و دينش را، اما فرزند نمى آورد.
فرمود: او را مخواه ، بدرستى كه يوسف عليه السلام چون برادرش بنيامين را ملاقات
كرد فرمود:اى برادر!چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى ؟
گفت : پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به
تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن . (1004)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام
منقول است كه : مردم سه خصلت را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب عليه السلام ،
و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السلام . (1005)
و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السلام
كه : چرا ولايتعهدى ماءمون را قبول كردى ؟
فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤ
ال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است
قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (1006)يعنى : گفت : مرا والى
گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است ، و عالم هستم به هر
زبانى . (1007)
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: صبر
جميل كه حضرت يعقوب عليه السلام فرمود، صبرى است كه هيچگونه شكايت با آن
نباشد. (1008)
و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از
خوردن نان بى خورش ، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه
نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه
بعمل آمد و نان خورش خود نمود. (1009)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد
يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم
اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى .
گفت : نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت : سپاس خداوندى را
سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده
گردانيد.
پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت ، پس يوسف به او فرمود: آيا اين
بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى ؟
زليخا گفت : من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم : من مقبولترين
اهل زمان خود بودم ، و تو از همه اهل زمان خود به حسن و
جمال ممتاز بودى ، و من باكره بودم ، و شوهر من عنين بود.
چون يوسف عليه السلام بنيامن را نزد خود نگاه داشت ، يعقوب عليه السلام نامه اى به
آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است ، و ترجمه اش اين است : بسم الله
الرحمن الرحيم .، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم
خليل الله عليهم السلام بسوى عزيز آل فرعون ، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد
مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست ؛ اما بعد، بدرستى كه ما
اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت
پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به
دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين
مردم بود نزد من ، و او ناپيدا شد از پيش من ، و حزن او نور ديده مرا برطرف كرد، و
برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم و برادرش را به سينه
خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده
است ، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم
نرسيده است .
چون يوسف عليه السلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت : اين پيراهن مرا
ببريد و بر روى او بياندازيد تا بينا شود، و با
اهل خود همه به نزد من بيايند.(1010)
در روايت ديگر وارد شده است كه : چون يعقوب نزديك مصر رسيد: يوسف با لشكر خود
سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت ، در اثناى راه گذشت و بر زليخا و او در
غرفه خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او
را صدا كرد كه :اى آنكه مى روى !از عشق تو بسى اندوه خورده ام ، كه چه نيك است تقوى
و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد
آزادان را. (1011)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود
را امر كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش ؛ روزى كه مى دانست
كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت ، نخواست كه گرانى به زبان او
جارى شود به وكيل گفت : برو بفروش و سعرى براى او نام نبرد
وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم ؟
فرمود: برو بفروش . و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.
چون وكيل آمد بر سر انبار اول كسى كه آمد بگيرد زر داد،
وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى
گفت : بس است ، من همين قدر زر داده بودم ، وكيل دانست كه سعر به قدر يك
كيل گران شده است .
چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى
اول تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده ام ،
وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است ، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر
تفاوت كرد. (1012)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السلام از بهشت آوردند در ميان قصبه
نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاده بود، پس چون قافله از مصر جدا
شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و يوسف عليه السلام در مصر بود، يعقوب
گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد.
(1013)
و به سند معتبر منقول است كه : اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السلام
پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى
ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم
كرد، و تاءخير كرد طلب استغفار را براى ايشان ؟ و چون به يوسف عليه السلام گفتند:
خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت : بر شما ملامتى نيست امروز،
خدا شما را مى آمرزد؟
جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از
دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب
جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حق خود، و تاءخير نمود
يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حق ديگرى بود، پس تاءخير كرد ايشان را به سحر شب
جمعه . (1014)
و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به
استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف
را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه
جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه
:اى يوسف !حق تعالى مى فرمايد كه : ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى
براى بنده شايسته صديق من ، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش و
به روايتى از ميان انگشتانش نورى بيرون رفت ، پرسيد: اين چه نورى بود اى
جبرئيل !گفت : نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت
آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى . (1015)
مؤ لف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون
مثل اين از طريق عامه منقول است ، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر
سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت
يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى ، پس ترك اولى و مكروه از آن
حضرت صادر شده ، به اين سبب مورد عتاب گرديد.
و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : زليخا به در خانه يوسف عليه السلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت ،
چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به
سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى . گفت : من نمى
ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون داخل شد يوسف عليه السلام فرمود:اى زليخا!چرا رنگت متغير شده است ؟
گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و
بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبه پادشاهى رسانيد.
فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى ؟
گفت : حسن و جمال بى نظير تو.
فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد
شد و اسم شريف او محمد صلى الله عليه و آله و سلم است و از من خوشروتر و
خوشخوتر و سخى تر خواهد بود؟!
زليخا گفت : راست مى گوئى .
يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم ؟
گفت : براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.
پس خدا وحى فرمود به يوسف كه : زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به
اين سبب كه حبيب من محمد صلى الله عليه و آله و سلم را دوست داشت ، پس امر فرمود كه
او را به عقد خود درآورد. (1016)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن
قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم ، بدرستى كه برادران يوسف عليه
السلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او
بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم ، پس چرا انكار مى نمايند
اين امت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق
كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى
خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، والله كه يعقوب و فرزندانش
بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امت
كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه
رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه
خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت :
آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف ؟ (1017)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب
به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر
متشبث شدند. (1018)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السلام آمد كه طعام بخرد،
چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست ؟
اعرابى گفت : در فلان موضع .
فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن :اى يعقوب !اى يعقوب !پس بيرون خواهد آمد
بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى ، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه
تو را سلام رسانيد و گفت : امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.
چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه : شتران مرا حفظ كنيد، چون
يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوشروئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى
گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت : توئى يعقوب ؟
فرمود: بلى .
چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد
فرمود:اى اعرابى !تو را حاجتى در درگاه خدا هست ؟
گفت : بلى ، من مال بسيار دارم و دختر عم من در حباله من است و از او فرزند نمى شود، مى
خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.
پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا
شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.
پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او
ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه : من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى
دانيد، و فرزندانش او را نسبت دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را
شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف
عقل ندهيد، پس يهودا گفت : بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى !پس چون
بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا
مى دانم آنچه شما نمى دانيد. (1019)
شيخ ابن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است :
دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت ، و از نظر او پنهان بود خدا يوسف را
براى ابتلا و امتحان ، آن است كه : چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى
گريستند فرمود:اى فرزندان من !چيست شما را كه گريه مى كنيد و واويلاه مى گوئيد، و
چرا حبيب خود يوسف را در ميان شما نمى بينم ؟
گفتند:اى پدر!او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست ، آورده ايم از براى تو.
گفت : بياندازيد بسوى من .
پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش باز آمد گفت :اى فرزندان
!شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟!
گفتند: بلى .
فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم ؟ و چرا پيراهنش درست است ؟ بر گرگ دروغ
بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.
پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السلام و مى گفت :
حبيب من يوسف را كه من او را بر همه فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من
يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست
راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من
ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف
!كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من
يوسف !كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد. (1020)
و به سند معتبر از ابوبصير منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود:
حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السلام حزنش بسيار شد و آنقدر گريست كه ديده
اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر
سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان . پس
جمعى از فرزندانش را با مايه قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانه
مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر
را به يوسف عليه السلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف
عليه السلام را نشناختند به سبب هيبت و عزت پادشاهى ، پس به ايشان گفت كه :
بياوريد مايه خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه : زود
كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايه ايشان را در ميان بارهاى ايشان
بگذاريد بدون اطلاع ايشان .
پس حضرت يوسف عليه السلام با برادران گفت : شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته
ايد، آنها چه شدند؟
گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى
كند، و بسيار بر او مى ترسد.
يوسف فرمود: مى خواهم مرتبه ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود
بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.
چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايه ايشان را در
ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند:اى پدر!اين سرمايه ماست به ما پس داده اند، و يك
شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم
و ما محافظت او مى كنيم .
چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السلام ايشان را فرستاد و با
ايشان مايه كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت
كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.
چون داخل مجلس يوسف عليه السلام شدند پرسيد كه : بنيامين با شماست ؟
گفتند: بلى ، بر سر بارهاى ماست .
فرمود: او را بياوريد.
چون آوردند، يوسف عليه السلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه : بنيامين تنها
بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و
گفت : من برادر تو يوسفم ، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم ، و
آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.
پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه : آنچه آورده اند اولاد
يعقوب عليه السلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان
كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بنيامين بياندازيد.
چون ملازمان موافق فرموده يوسف عليه السلام
عمل كردند و ايشان را مرخص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه
السلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه
:اى مردم قافله !شما دزدانيد.
گفتند: چه چيز شما پيدا نيست ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك
شتر گندم به او مى دهيم .
چون بارهاى ايشان را تفحص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه
السلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندانكه برادران سعى كردند در
خلاصى او فايده نبخشيد. چون ماءيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السلام برگشتند،
چون واقعه را عرض كردند فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و گريست و حزنش
زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السلام و
فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقه ايشان آخر شد، پس در اين وقت
يعقوب عليه السلام به فرزندانش فرمود: برويد تفحص كنيد يوسف و برادرش را،
نااميد مشويد از رحمت الهى .
پس جمعى از ايشان با مايه قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السلام نامه اى به
عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه : پيش از
آنكه مايه خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم .، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كننده عدالت و
تمام كننده كيل ، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم
خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و
سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آباده
قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در
وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد:
اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده بودم و او موجب شادى من بود از
ميان فرزندان من ، و نور ديده و ميوه دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤ
ال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان
فرستادم ، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و
گفتند كه گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريه
من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه ؛ و يوسف را برادرى بود كه از خاله او
بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را
به سينه خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من
نقل كردند كه :اى عزيز!تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى ،و امر كرده بودى كه او
را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى ، پس او را با ايشان
فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه :
مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم ، او را حبس كرده اى و
دل مرا به درد آورده اى ، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و
مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است ، پس منت گذار بر من به
گشودن راه او، و رها كن او را از حبس ، و گندم نيكو براى ما بفرست ، و جوانمردى كن در
نرخ آن و ارزان بده ، و آل يعقوب را زود روانه كن .
پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند،
جبرئيل عليه السلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت :اى يعقوب !پروردگار تو مى
گويد كه : كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى ؟
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا!تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تاءديب من .
حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟
گفت : نه پروردگارا.
خدا فرمود كه : پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من
نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى ؟!
يعقوب عليه السلام گفت : از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من ، و توبه مى كنم
بسوى تو و حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم .
پس حق تعالى فرمود كه : به نهايت رسانيدم تاءديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و
اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو
نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هر آينه آن بلاها را از تو
رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدر كرده بودم ، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو
فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من ، و منم خداوند بخشنده كريم ، دوست مى دارم
بندگان استغفار كننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است
از رحمت و آمرزش من .اى يعقوب !من بر مى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و بر
مى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا
مى گردانم ، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنمن ، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن
باد، و آنچه كردم نسبت به تو تاءديبى بود كه تو را كردم ، پس
قبول كن ادب مرا.
اما فرزندان عليه السلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند: او بر سرير پادشاهى
نشسته بود، گفتند:اى عزيز!دريافته است ما را و
اهل ما را پريشانى و بد حالى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس
كيل تمام به ما بده ، و تصدق كن بر ما به برادر ما بنيامين ، و اين نامه پدر ما يعقوب
است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤ
ال كرده است كه منت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى .
يوسف عليه السلام نامه حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و
گريست ، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده
اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را
بر ما اختيار كرده است ، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را،
ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بياندازيد بر روى پدرم كه چون
بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان
روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب
فرستاد.
چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت
به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه : من بوى يوسف را مى شنوم ، و فرزندان
همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از
حال يوسف عليه السلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى
كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف
حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند،
چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد
كه : چه شد بنيامين ؟
گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى .
پس يعقوب عليه السلام حمد الهى كرد و سجده شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا
شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت : در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.
پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السلام و يامين خاله يوسف عليه السلام به جانب
مصر روانه شدند، در مدت نه روز طى منازل نموده
داخل مصر شدند، و چون به مجلس يوسف عليه السلام
داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست ، و يعقوب عليه
السلام را با خاله خود بر تخت پادشاهى بالا برد و
داخل خانه خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه
پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدندن همه به سجده افتادند براى تعظيم او
و شكر خداوند عالميان ،پس يوسف عليه السلام در اين وقت گفت كه : اين بود
تاءويل خواب من كه پيشتر ديده بودم ، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از
زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده
بود ميان من و برادران من . و يوسف عليه السلام در اين بيست
سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به
نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السلام را جمع كرد و يعقوب عليه السلام
و يوسف عليه السلام و برادران را به يكديگر رسانيد. (1021)
مؤ لف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از
يعقوب بيست سال بوده است ، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه
ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد
سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال ، و بعضى
چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.
و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده
سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى
سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه
سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست
سال بود. (1022)
و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت ، زياده از بيست
سال بوده باشد. (1023)
ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السلام نبوده است بلكه از
خاله او بوده است ، و جمع كثير از مفسران نيز چنين
قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا
برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است ، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را
پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه
راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت
هنوز زنده بود، قول اول اقوى است ، (1024)، چنانچه در حديث معتبر ديگر
منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه : يعقوب عليه السلام
چون به نزد يوسف عليه السلام آمد چند پسر همراه او بودند؟
فرمود: يازده پسر.
پرسيدند كه : بنيامن فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خاله او؟
فرمود: فرزند خاله او بود. (1025)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم
تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از براى
اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه
گمان داشت كه نجات مى يابد گفت : مرا نزد عزيز ياد كن ، حق تعالى او را عتاب نمود و
فرمود كه : چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان ، پس بيست
سال در زندان ماند. (1026) و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت
سال در زندان ماند. (1027)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا
اولاد حضرت يعقوب عليه السلام پيغمبران بودند؟
فرمود: نه ، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر
سعادتمندان ، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند. (1028)
به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السلام سؤ
ال كرد كه : حزن حضرت يعقوب عليه السلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده
بود؟
فرمود كه : حزن هفتاد زن فرزند مرده . پس فرمود كه :
جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت : حق تعالى تو را و پدرت را امتحان
كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤ
ال كن از خدا به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و
اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.
حضرت يوسف عليه السلام گفت : خداوندا!سؤ
ال مى كنم به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و
اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى ، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و
بلا.
جبرئيل گفت : پس بشارت باد تو را اى صديق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى
بشارت فرستاده ، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد،و تو را
پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و برادران تو را
به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صديق كه تو برگزيده خدا و
فرزند برگزيده خدائى . پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به
اعوان خود نقل كرد و ايشان تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته
بود يوسف را بخاطر آورد و گفت :اى پادشاه !مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان
مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب ، چون بر من و فلان
غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه
او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى .
عزيز گفت : برو نزد او و تعبير خواب از او بپرس .
چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السلام را به او رسانيد عزيز گفت :
بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرب خود گردانم ، چون رسالت عزيز را براى
حضرت يوسف آوردند گفت : چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه
دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.
پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد،
گفتند: حاش لله !ما هيچ بدى از او ندانستيم ، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او
سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت : مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده
ام و تعبير آن بكنى .
يوسف عليه السلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظمت
خواهد نمود؟
يوسف عليه السلام فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر
خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق
دارد، هر چه خواهى بكن .
پس يوسف عليه السلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى
مصر را با خوشه در خزينه ها. چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در
سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر
آنكه در ملك يوسف عليه السلام داخل شد، و در
سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به
ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را
مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت
بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را
متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در
اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در
سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه
در مصر و حوالى آن بود همه بنده يوسف عليه السلام شدند.
پس يوسف عليه السلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار
من به من عطا كرده است ؟
پادشاه گفت : راءى راءى توست ، هر چه مى كنى مختارى .
يوسف عليه السلام گفت : گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه
همه اهل مصر را آزاد كردم ، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم ، و انگشتر و
تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با
ايشان سلوك كنى ، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من ، كه خدا ايشان را به سبب من
نجات داده .
پادشاه گفت : دين من و فخر من همين است ، و شهادت مى دهم به وحدانيت الهى و آنكه او را
شريكى در خداوندى نيست ، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستاده اوئى . پس بعد
از آن ملاقات يعقوب عليه السلام و برادران واقع شد. (1029)
و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام
پرسيد كه : يعقوب عليه السلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه
السلام زندگانى كرد؟
فرمود: دو سال .
پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين ، يعقوب بود يا يوسف عليهماالسلام ؟
فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السلام بود، چون حضرت
يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السلام جسد مقدس او را در تابوتى
گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السلام بعد از
يعقوب عليه السلام حجت خدا بود.
پرسيد: پس يوسف عليه السلام رسول و پيغمبر بود؟
فرمود: بلى ، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: مؤ من
آل فرعون گفت كه : آمد يوسف بسوى شما با بينات و معجزات ، و پيوسته در او شك مى
كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه : بعد از او خدا
رسول نخواهد فرستاد . (1030) (1031)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون يوسف عليه السلام
داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده
سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد
سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده
سال بود. (1032)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه :
يعقوب عليه السلام و يوسف هر يك صد و بيست
سال عمر ايشان بود. (1033)
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : شخصى بود از بقيه قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت
يوسف عليه السلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به
سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت : مرا امان ده از شر مردم تا آنكه چيزهاى
عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست .
پس فرعون او را امان داد و مقرب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را
براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و هرگز
از يوسف عليه السلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.
روزى فرعون به يوسف عليه السلام گفت : آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر
باشد؟
فرمود: بلى ، پدر من يعقوب از من بهتر است .
چون يعقوب عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به
تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده
از يوسف عليه السلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السلام پرسيد: چند
سال از عمر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد!
يعقوب عليه السلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.
باز فرعون از يعقوب عليه السلام پرسيد كه :اى شيخ !چند
سال بر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد!!
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا!اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فرو
ريز.
در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت ، پس فرعون را
هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السلام گفت : مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين
كردى ؟!مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.
يعقوب عليه السلام دعا كرد و ريشش به او برگشت .
پس عادى گفت كه : من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از
صد و بيست سال از آن زمان گذشته است .
يعقوب عليه السلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم ، تو اسحاق عليه السلام را ديده
اى .
گفت : پس تو كيستى ؟
فرمود: من يعقوب پسر اسحاق خليل الرحمانم .
عادى گفت : راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم .
فرعون گفت : هر دو راست گفتيد. (1034)
و به سند معتبر از ابوهاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السلام
پرسيد : چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السلام گفتند كه : اگر بنيامين دزدى
كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟
فرمود: يوسف عليه السلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السلام كمربندى داشت
كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى
دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد
جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست ، تا از او مى گرفتتند و او را به بندگى
مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السلام بود كه همنام مادر اسحاق
عليه السلام بود و ساره يوسف عليه السلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را
به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السلام بست در
زير جامه او و به يعقوب عليه السلام گفت : كمربند را دزديده اند، پس
جبرئيل آمد و گفت :اى يعقوب !كمربند با يوسف است ، و خبر نداد يعقوب عليه السلام را
به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى .
پس يعقوب عليه السلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السلام يافت ،
و در آن وقت طفل بزرگى بود.
ساره گفت كه : چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف !
يعقوب عليه السلام فرمود كه : آن بنده توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى .
گفت : قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى ، و من او را
الحال آزاد مى كنم .
پس يوسف عليه السلام را گرفت و آزاد كرد.
ابوهاشم گفت : من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت
يعقوب و يوسف عليهما السلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب
مخفى شد امر يوسف تا از اندوه ، ديده او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند:اى
ابوهاشم !پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست ، مى
توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام بود بردارد تا
يكديگر را ببينند وليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود،
و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است .(1035)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير
قول حق تعالى كه : همه طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر
خود حرام كرده بود ؟ (1036)
فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد
گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات
نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السلام آن را حرام نكرد و نخورد.
(1037)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : يوسف عليه السلام خواستگارى كردن زن بسيار جميله اى
را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت : غلام پادشاه مرا مى خواهد!
پس ، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت : اختيار با اوست .
پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه :
من او را به تو تزويج كردم .
پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه : من مى خواهم به ديدن شما بيايم .
گفتند: بيا.
چون يوسف عليه السلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشيد
جمال او خانه روشن شد، زن گفت : نيست اين مگر ملك گرامى .
پس يوسف عليه السلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛
چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السلام
فرمود: صبر كن و بيتابى مكن كه مطلب تو
حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد. (1038)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام
منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز ياد كن ،
جبرئيل به نزد او آمد و سر پائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقه هفتم زمين ، و گفت :اى
يوسف !نظر كن كه در طبقه هفتم زمين چه مى بينى ؟ گفت : سنگ كوچكى مى بينم .
پس سنگ را شكافت و گفت : در ميان سنگ چه مى بينى ؟
گفت : كرم كوچكى مى بينم .
گفت : خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ
در قعر زمين هفتم ، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو
را نزد پادشاه ياد كند؟!به سبب اين گفتار ناشايسته خود، در زندان سالها خواهى ماند.
پس يوسف عليه السلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريه او
ديوارها به گريه درآمدند، و متاءذى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد
با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود
حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد. (1039)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام
منقول است كه صبر جميل آن است كه هيچگونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى
كه حق تعالى يعقوب عليه السلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و
عابدى از عباد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السلام
است ، برجست و دست در گردن او كرد و گفت : مرحبا به
خليل خدا.
يعقوب عليه السلام گفت : من ابراهيم نيستم ، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم .
راهب گفت كه : پس چرا چنين پير شده اى ؟
گفت : غم و اندوه مرا پير كرده است .
چون برگشت ، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه :اى
يعقوب !شكايت كردى مرا بسوى بندگان من .
پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت : پروردگارا!ديگر عود نمى كنم به چنين كارى ،
پس خدا وحى فرستاد به او كه : آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن .
پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هر چه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه
روزى گفت كه : شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه
شما نمى دانيد. (1040)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود
كه : چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟
گفت : جرم و گناه من .
چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا را بخوان يا كبير
كل كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، و يا خالق الشمس و القمر المنير، يا عصمة
المضطر الضرير، يا قاصم كل جبار عنيد، يا مغنى البائس الفقير، يا جابر العظم
الكسير، يا مطلق المكبل الاسير، اساءلك بحق محمد و
آل محمد ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ،
چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت .(1041)
در حبس معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را
معزول گردانيد و يوسف عليه السلام را بر سرير سلطنت متمكن گردانيد، يوسف عليه
السلام دو جامه لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد،
و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى
من تاءويل الاحاديث ، فاطر السموات الارض ، انت وليى فى الدنيا و الآخرة ، پس
جبرئيل نازل شد و گفت : چه حاجت دارى ؟
گفت : رب توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و
به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى
هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود؟
(1042)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه
السلام داخل زندان شد. (1043)
و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه :
چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و
اظهار خشوع كند.
فرمود كه : يوسف عليه السلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها
طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس
او كارى نبود. با عدالت او كار داشتند. (1044)
و ثعلبى در كتاب عرايس ذكر كرده است كه : چون از براى پادشاه عذر حضرت
يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست ، فرستاد او را از زندان طلبيد،
پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه :
خداوندا!دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان ، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان .
پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل
زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه :
اين قبر زنده هاست ، و خانه غمهاست ، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان است ، پس
غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس
پادشاه شد.
چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه ، عز
جاره و جل ثناؤ ه و لا اله غيره ، چون داخل مجلس شد فرمود: اللهم انى اساءلك
بخيرك من خيره ، و اعوذبك من شره و شر غيره ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف
عليه السلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت : اين چه زبان است ؟
گفت : زبان عم من اسماعيل است .
پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى ، پرسيد: اين چه زبان است ؟
گفت : زبان پدران من است .
و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست ، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را
جواب گفت ، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى
سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى
سال بود. پس گفت :اى يوسف !مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم .
يوسف گفت : خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از
نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت ، در اثناى آنكه به آنها نظر مى
كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب
نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليده گردآلوده شكمها بر
پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و
خرطومها مانند خرطوم سباع ، پس در آويختند در آن گاوهاى فربه و همه آنها را دريدند و
خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را
خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت
خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيد و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد
خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه
سياه شدند.
گفت : راست گفتى ، خواب من چنين بود.
پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوض
گردانيد. (1045)
و شيخ طبرسى رحمة الله و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السلام را به
زندان فرستاد قطفير نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد
بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او
را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السلام مفوض گردانيد، پس ترك
پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت ، و در آن ايام
قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السلام درآورد و از او افرائيم
و ميشا بهم رسيدند. (1046)
و باز در عرايس نقل كرده است كه : چون يوسف عليه السلام ابن يامين را به نزد خود
طلبيد و با او خلوت كرد گفت : چه نام دارى ؟
گفت : ابن يامين .
پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟
گفت : زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.
گفت : مادرت چه نام داشت ؟
گفت : راحيل دختر ليان .
گفت : آيا فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : بلى ده پسر بهم رسانيده ام .
پرسيد: نامهاى ايشان چيست ؟
گفت : نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و
هلاك شد.
يوسف عليه السلام فرمود كه : اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى ، بگو كه
چه نام كرده اى آنها را؟
گفت : بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم .(1047)
گفت : معنى اينها را بگو.
گفت : بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين ، برادرم را فرو برد، و اخيرا براى آنكه
فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود؛ (1048) و
خير براى آنكه در در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و
پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزله گل بود در حسن و
جمال ؛ و ارس براى آنكه به مثابه سر بود از بدن ؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه
زنده است ؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى
شود.
حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم
بدل آن برادر تو كه هلاك شده است . ابن يامين گفت : كى مى يابد برادرى
مثل تو، اما تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى . پس حضرت يوسف گريست و او را در
برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم ، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطلع
مساز. (1049)
مؤ لف گويد: چون در اين قصه غريبه ، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را
شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشاره مجملى به جواب آنها بشود مناسب است :
اول آنكه : چگونه يعقوب عليه السلام يوسف عليه السلام را
تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و
حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست ، خصوصا هرگاه مورث اين
مفاسد باشد؟
جواب آن است كه : تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت
دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السلام از جهت كمالات
واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبه نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه
باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و اما باعث آن مفاسد
گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.
دوم آنكه : يعقوب عليه السلام با جلالت نبوت ، چگونه آنقدر اضطراب و جزع و گريه
كرد در مفارقت يوسف عليه السلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از
ساير خلق صبر كننده در مصيبتها باشند؟
جواب آن است كه : فرط محبت و شدت حزن و گريستن ، اختيارى نيست و منافات با
كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى
باشد، و از يعقوب عليه السلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى
الهى ، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را
براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى
كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت
رسول صلى الله عليه و آله و سلم در فوت ابراهيم فرمود:
دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد
(1050)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه
محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محب محبوب ايشان است ، لهذا با
اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و
با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤ انست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم
است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست ، بلكه
به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى
خواست ، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه
غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت
به ضلال و گمراهى مى دادند و مى گفتند: ما احقيم به مبحت و رعايت ، كه تنومندى و قوت
داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم ، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از
مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى
كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است .
سوم آنكه : حضرت يعقوب عليه السلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن
ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است ، چرا آنقدر اضطراب مى كرد؟
جواب آن است كه گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى
احتمال بدا و محو و اثبات باشد.و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه
السلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و
حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت ؟ فرمود:
فراموش كرده بود. (1051) در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به
تاءويل است .
چهارم آنكه : چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و
حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟
جواب آن است كه : بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در
باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را
حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پر آب است سفيد مى نمايد، و
بعضى گفته اند كه : ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرا نمى دانيم ، بلكه نمى
بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان ، و كورى چنين نيست كه
موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او
به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديده
دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچگونه عيبى و خللى در
آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است .
پنجم آنكه : حق تعالى در قصه يوسف فرموده است و لقد همت به وهم بها لولا ان
راءى برهان ربه (1052) يعنى : قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد
يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را . و بعضى از
عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست
كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به
دندان مى گزيد پس متنبه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه : چون زليخا
جامه را بر روى بت انداخت او متنبه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند.
(1053)
جواب آن است كه : آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارد شده است :
اول آنكه مراد آن است كه : اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه
جبرئيل باشد ديده بود، هر آينه او نيز قصد مى كرد، اما چون پيغمبر بود و به عصمت
الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه : قصد كرد كه زليخا را
بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به
قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند
به گناه ، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود
براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از
تفسير اين آيه ، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او
هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى
كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:
يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند. (1054)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين
آيه ، فرمود: زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس كه
عظيم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده
است كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء (1055)يعنى : چنين كرديم تا
بگردانيم از او سوء را يعنى كشتن زليخا و فحشاء يعنى زنا را . (1056)
و اما آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر
روى بت ، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف
اراده گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر
او ظاهر كرده باشد كه اراده آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها
تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است .
ششم آنكه : يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و
بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب
عليه السلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد!ايضا در مدت سلطنت
خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب
او را؟
جواب آن است كه : ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در
دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات
عظيمه آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السلام از حبس بنيامين و خبر نكردن
پدر تا آن وقت معين ، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و
ثوابش عظيمتر گردد.
هفتم آنكه : به چه وجه يوسف عليه السلام فرمود: اى مردم قافله !شما دزدانيد؟
و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
جواب آن است كه : در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در
جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع باشد
و غرض او معنى حقى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است ،
و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما
دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته
اند: گوينده اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت ، و بعضى گفته اند:
غرض ايشان استفهام و سؤ ال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان
دزدانند. (1057) و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است . (1058)
هشتم آنكه : چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجده يوسف بكنند و
حال آنكه سجده غير خدا جائز نيست ؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده
بكند؟
جواب آن است كه : در باب سجده ملائكه آدم عليه السلام را، دفع اين شبهه كرديم به
چند وجه : اول آنكه : سجده خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف ، چنانچه احاديث
بر اين مضمون گذشت . و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : سجده ايشان عبادت خدا بود. (1059)
دوم آنكه : سجده پرستش نبود بلكه سجده تعظيم بود و در آن شريعت سجده تعظيم
براى غير خدا جائز بود.
سوم آنكه : سجده حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر
سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت بر برادران و غير
ايشان .
و مجمل سخن آن است كه : بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السلام
آنچه از ايشان صادر مى شود كه آنكس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى
گفتند موافق حق است ، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس
شيطان و راه گمراهى و الحاد است .
باب يازدهم : در بيان غرائب قصص ايوب عليه السلام
مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه : حضرت ايوب عليه السلام پسر
اموص پسر رازخ پسر عيص پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم
السلام است ، و مادرش از فرزندان لوط عليه السلام بود.(1060)بعضى گفته اند:
ايوب از فرزندان عيص بود و زوجه مطهره اش رحمت دختر افرائيم پسر
يوسف عليه السلام بود، (1061) يا ماخير دختر ميشا پسر يوسف ،
(1062) يا اليا دختر يعقوب عليه السلام (1063)، على الخلاف ، و
اول اشهر است .
به سندهاى معتبر منقول است كه ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام سؤ
ال كرد: بليه اى كه ايوب عليه السلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟
فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت
شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان عليه اللعنه
از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت ، روزى شيطان به آسمان بالا رفت
و شكر نعمت ايوب را ديد كه در الواح سماويه بسيار عظيم ثبت شده است ، يا آنكه ديد
شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائره حسد آن ملعون
مشتعل شد و عرض كرد: پروردگارا!ايوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان
به او داده اى ، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هر آينه شكر
هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت
تو نخواهد كرد!!
خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه : تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم .
پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر
مال و فرزندى كه ايوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر
ايوب زياده مى شد!پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.
حق تعالى فرمود: مسلط كردم .
شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت ، باز شكر آن حضرت زياده
شد!
عرض كرد: خداوندا!مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.
و چون رخصت يافت همه گوسفندان را هلاك كرد، باز ايوب حمد و شكر را بيشتر كرد!
عرض كرد: خداوندا!ايوب مى داند كه عنقريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس
خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان .
خطاب الهى به او رسيد كه : تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از
عقل و ديده هاى او و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او (1064) كه
تو را در آنها تصرفى نيست . چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد
كه مبادا رحمت الهى ايوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است ، پس از
آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايوب دميد كه از سر تا
به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.
پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا
آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى
از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت : برگرد
به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است ؛ و تعفن در بدن شريفش بهم رسيد به
مرتبه اى كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر
انداختند، و زنش رحمت دختر يوسف عليه السلام مى رفت و مى گرديد و طلب
صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به
طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت
بسوى جماعتى از اصحاب ايوب عليه السلام كه رهبانيت اختيار كرده بودند و در كوهها مى
بودند و گفت : بيائيد برويم به نزد آن بنده مبتلا شده و از او سؤ
ال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است ؟!
پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چونبه نزديك او
رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود!پس
فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان
ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما
جراءت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤ ال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند!و ما گمان
نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچكس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى
كه از ما پنهان مى كرده اى !
ايوب عليه السلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز
طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم ، و هرگز مرا دو امر
پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر
بود.
آن جوان گفت : بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا
آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.
چون آنها رفتند ايوب عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا!اگر
مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى ، هر آينه حجت خود را عرض خواهم نمود.
حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه : تو را رخحت
مخاصمه دادم ، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم .
پس ايوب عليه السلام كمر راست كرد و به دو زانو درآمد و گفت : پروردگارا!مرا به
بلائى مبتلا كرده اى كه هيچكس را به آن مبتلا نكرده اى ، و بعزت تو سوگند مى خورم
كه هرگاه مرا دو امر پيش آيد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن
من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم
، آيا تو را حمد نكردم ؟ آيا تو را شكر نكردم ؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم ؟
پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد:اى ايوب !كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا
كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى
كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منت مى گذارى بر خدا
به چيزى كه خدا را در آن بر تو منت است ؟!
پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه
مى كنم و همه نعمتها و طاعتها از توست .
پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سر پائى بر زمين زد و در ساعت چشمه آبى
ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او برطرف شد، و
برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و
جمال !و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او
اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.
پس زنش آمد و پاره نان خشكى در دست داشت ، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله ،
باغ و بستان ديد و ايوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى
دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد:اى ايوب !چه بر سر تو آمد؟!
آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد،
سجده شكر الهى را بجا آورد.
در اين وقت كه رفته بود براى ايوب عليه السلام نان
تحصيل كند و او گيسوهاى بسيار خوب داشت چون به نزد جمعى رفت و طعام براى
ايوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم !پس
گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام گرفت و براى ايوب آورد؛ چون آن
حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او
بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان
گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشه خرما را كه صد
تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده
باشى .
پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليه مرده بودند، و
فرزندانى كه در اين بليه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس ، از
آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟
فرمود: شماتت دشمنان .
پس حق تعالى پروانه طلا بر خانه او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد
دنبالش مى دويد و بر مى گردانيد.
جبرئيل گفت : سير نمى شوى اى ايوب ؟!
فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود؟!(1065)
مؤ لف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى
قبول كردن نعمت حق تعالى است ، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى
آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است :. ياد آور ايوب را در
وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است
حال بد، و مشقتم به نهايت رسيده است ، و تو رحم كننده رحم كنندگانى ، پس مستجاب
كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و
مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكرى گردد براى عبادت
كنندگان . (1066)
و در جاى ديگر فرموده است : . به ياد آور بنده ما ايوب را در وقتى كه ندا كرد
پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و
مكروه بسيار، پس به او گفتيم : بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در
آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى ، و بخشيديم به او اهلش را و
مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و ياد آورى براى صاحب عقلها، و بگير به دست
خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن ، بدرستى كه ما
او را يافتيم نيكو بنده اى ، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما
(1067)، اين بود ترجمه آيات .
و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه : مراد از
مثل اهل او كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه :
مثل اين فرزندان كه در اين بليه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده
بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه :
مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود. (1068)
اما مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت : پس بعضى از متكلمين شيعه
مثل سيد مرتضى رحمة الله انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را
بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد
مشكل است احاديث معتبره بسيار را طرح كردن ، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار
خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و
اكثر به تحريك و تسويل شيطان عليه اللعنه واقع شود، چه استبعاد دارد كه
شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه
موجب مزيد اجز و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و
عقل ايشان مسلط نگرداند.
و اما آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفنى
در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنا بر
اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب
نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است ، پس ممكن است كه اين احاديث
موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب
دليل ، مشكل است اثبات كردن استحاله اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوت و
فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر
شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.
اما بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است ، چنانچه ابن بابويه رحمة
الله به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت ايوب
عليه السلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه
پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و
ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه : ايوب
عليه السلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى
در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند
و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد،
و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او،
و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان
بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق
تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليه او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و
حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى
ايشان عظيمتر است ، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است .
و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم
سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند،
و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه
استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است : از روى استحقاق
بعمل ، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضيعفى را به سبب
ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند
كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه
خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى براى هر كه
خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور
عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر
آنچه را اصلح داند براى ايشان ، و توانائى ايشان به اوست . (1069)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام
منقول است كه : در چهارشنبه آخر ماه مبتلا شد ايوب عليه السلام به برطرف شدن
مال و فرزندانش . (1070)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى . (1071)
در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايوب را مبتلا نمود بى گناهى ، پس صبر كرد تا
آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود.
(1072)
و در حديث ديگر فرمود كه : در ايام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد. (1073)
مؤ لف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده
سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت
سال ؛ (1074) و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت .
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه چون حق تعالى حضرت ايوب عليه السلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى
كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل ، پس نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد:اى خداوند
من و سيد من !بنده خود ايوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى ، و او زراعت نكرده است و بنى
اسرائيل زراعت كرده اند.
حق تعالى بسوى او وحى نمود كه : كفى از كيسه خود بردار و بر زمين بپاش و در آن
كيسه نمك بود - پس ايوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون
آمد، يا نخود بيرون آمد. (1075) و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به
بركت آن حضرت بهم رسيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤ من را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر
نوع مرگى مى ميراند اما او را به برطرف شدن
عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر
مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر
عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيت خدا بكند و او را به يگانگى
بپرستد. (1076)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و
جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا!خلقت مرا نيكو كردى و به اين
سبب من به گناه مبتلا شدم . حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السلام را بياورند، پس
فرمايد: تو نيكوترى يا مريم ! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و
جمال خود.
پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس
گويد: خداوندا!مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من
مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند. پس يوسف عليه السلام را بياورند و به او
بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف !ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.
پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد،
پس گويد: خداوندا!بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم . پس ايوب عليه
السلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين
بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد. (1077)
و حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه : مردم سه خصلت را از سه كس
آموختند: صبر را از ايوب عليه السلام و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از
فرزندان يعقوب . (1078)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايوب عليه السلام كه : من هيچ نعمت به او
عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد!شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى
آيا صبر او چون باشد؟
پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به
نزد ايوب آمد و گفت :اى ايوب !شتران و غلامان تو همه مردند.
فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت .
پس شيطان گفت : او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را
كه گرفت .
و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را
كه هلاك مى كرد ايوب عليه السلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم
رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند،
پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر
قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد. (1079)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه : ايوب عليه السلام در زمان
يعقوب عليه السلام بود و داماد او بود، زيرا كه اليا دختر يعقوب در خانه او
بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر
لوط عليه السلام بود. و چون بلا بر ايوب عليه السلام از همه جهت مستحكم گرديد
زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد، پس شيطان حسد برد بر ملازمت
زن ايوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت : آيا تو خواهر يوسف صديق نيستى ؟
گفت : بلى .
آن ملعون گفت : پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم ؟
آن عالمه صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به
فضل خود!و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان
فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم
او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم :
مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم ، و نمى يابيم بر صبر قوتى مگر به يارى و
توفيق او، پس او را است حمد و منت بر نعمت ما و بلاى ما.
شيطان گفت : خطاى بزرگى كرده اى !بلاى شما براى اين نيست . و شبهه اى چند بر او
القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايوب عليه السلام به سرعت و قصه را
به آن حضرت نقل كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: آن شخص شيطان است ، و او حريص است بر كشتن من ، به خدا
سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به
سخن او داده اى .
پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را ثمام
مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.
و عمر حضرت ايوب عليه السلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه
سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود. (1080)
مؤ لف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايوب عليه السلام پيشتر گذشت ، آن
محل اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.
باب دوازدهم : در قصه هاى حضرت شعيب عليه السلام
در نسب آن حضرت خلاف است : بعضى گفته اند شعيب فرزند نوبه فرزند
مدين فرزند ابراهيم عليه السلام است ؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت
نويب است ؛ بعضى گفته اند شعيب پسر
ميكيل پسر سيحب پسر ابراهيم عليه السلام است ، و مادر
ميكيل دختر لوط عليه السلام بود؛ (1081) بعضى گفته اند اسم آن حضرت يثرون
است و فرزند صيقون فرزند عنقا فرزند ثابت فرزند
مدين فرزند ابراهيم است ؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از
اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السلام آورده بود. (1082)
حق تعالى در سوره اعراف مى فرمايد:. فرستاديم بسوى
اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت :اى قوم !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى
بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام
بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از
آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است ، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد.
و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه اراده ايمان به
خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم
باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد،
و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افسادكنندگان ، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از
شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن ، و طايفه اى ايمان نياورند، پس
صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم كنندگان است .
گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از
قبول حق : البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از
قريه ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.
شعيب گفت : هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود بر مى گردانيد؟ بتحقيق كه
افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر
داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن ، و ما را نيست كه
برگرديم به آن دين باطل بدون فرموده خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده
است ، بر خدا توكل كرديم ، خداوندا!حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم
كنندگانى .
و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد
بود زيانكاران . پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانه خود مردگان ، آنها
كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب
كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود:اى قوم !بتحقيق كه به
شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تاءسف
خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند . (1083)
و در سوره هود فرموده است :. فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود:اى
گروه !بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد
كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى ، و
بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من !تمام
بدهيد حق مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى ، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان
را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و
من نيستم حفظ كننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت .
قوم او گفتند:اى شعيب !آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى
پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم ؟ بدرستى كه تو بردبار و
رشيدى .
شعيب فرمود:اى قوم من !خبر دهيد مرا كه اگر من بر بينه اى از پروردگار خود باشم از
پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از
فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما
نرسانم ؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست ، و نيست عرض من
مگر اصلاح حال شما تا توانم ، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او
توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم .اى قوم من !مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب
شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح ، و قوم لوط
از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود،
پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است .
گفتند:اى شعيب !ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى ، و بدرستى كه ما تو را
در ميان خود ضعيف مى بينيم ، و اگر رعايت قبيله تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم
، و تو بر ما عزيز نيستى .
شعيب گفت :اى قوم من !آيا قبيله من بر شما عزيزترند از خدا؟!پس خدا را پشت انداخته ايد
و از او هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما
مى كنيد، و اى قوم من !بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم
آنچه از جانب خدا ماءمور به آن شده ام ، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى
او عذابى كه او را به خزى و مذلت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است ، شما
انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند
به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى خود
مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند . (1084)
و در سوره شعرا فرموده است كه :. تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را و قوم
شعيب عليه السلام را اصحاب بيشه فرموده است ، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن
بودند در وقتى كه شعيب عليه السلام به ايشان گفت كه : آيا از عذاب خدا نمى
پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد
مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى ، نيست اجر من مگر بر پروردگار
عالميان ، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان
كيل ، و وزن كنيد به ترازوى درست ، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به
فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.
قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى
مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان ، پس فرود آور از براى ما پاره اى
چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان .
گفت : پروردگار من داناتر است به آنچا شما مى كنيد.
پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز
بزرگ . (1085)
بدان كه مشهور ميان مفسران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السلام را قوم او به نهايت
رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت ، و
چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان
داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب ، و از گرما بريان شدند، پس
حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و
چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا
ايشان سوختند و خاكستر شدند. (1086)
و جمعى از مفسران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر
اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزله زمين گرديد هلاك شدند، و بعد
از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند. (1087)
و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السلام
منقول است كه : اول كسى كه كيل و ترازو ساخت ، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست
خود ساخت ، پس قوم او كيل مى كردند و حق مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع
كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى ، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذب
گرديدند تا هلاك شدند. (1088)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه
روايت كرده اند كه : حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعو را از فرزندان گروهى
بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت ، و
با او هجرت كردند به شام ، پس دختران لوط عليه السلام را به ايشان تزويج كرد،
پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السلام و بعد از ابراهيم عليه السلام
بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السلام را بر
اهل مدين فرستاد به پيغمبرى ، و آنها از قبيله حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر
ايشان حاكم بود كه هيچيك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر
به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى
كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه ، ايشان را امر مى كرد
به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن .
شعيب عليه السلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب
عليه السلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.
پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در
آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند
بسوى بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون
همه در سايه ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و
احدى از ايشان نجات نيافت .
و هرگاه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شعيب مذكور مى شد مى فرمود كه :
او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت .
و چون قوم شعيب عليه السلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند
بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى
واصل شدند.
و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه : برگشت شعيب عليه السلام از مكه بسوى
مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السلام به نزد او رفت . (1089)
و ابن عباس روايت كرده است كه : عمر شعيب عليه السلام دويست و
چهل و دو سال بود. (1090)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و
اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم . (1091)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شعيب عليه السلام قوم خود را
بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد،پس مدتى از ايشان غايب
شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان
گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم ، چگونه امروز باور داريم كه
جوانى ؟!(1092)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام
منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السلام كه : من عذاب مى كنم
از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان
ايشان را.
شعيب عليه السلام گفت : پروردگارا!نيكان را براى چه عذاب مى كنى ؟!
حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با
اهل معاصى ، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند. (1093)
و از حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم
منقول است كه : شعيب عليه السلام از محبت خدا آنقدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده
اش را به او برگردانيد، باز آنقدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا
سه مرتبه ، پس در مرتبه چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه :اى شعيب !تا كى
گريه خواهى كرد؟!اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم ، و اگر از
شوق بهشت است ، آن را بر تو مباح كردم .
شعيب گفت :اى خداوند من و سيد من !تو مى دانى كه گريه من از ترس جهنم و شوق بهشت
نيست ، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است ، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم .
پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه
السلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند. (1094)
و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت : هشام بن عبدالملك مرا فرستاد كه
چاهى بكنم در رصافه ، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش
را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است ، و
دست راستش را بر سرش گذاشته است و بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند،
هرگاه دستش را از آن موضع بر مى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى
كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد!!و در جامه اش نوشته بود كه : منم
شعيب بن صالح ، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش ، پس
ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.
چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه : چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر
بود و در جاى ديگر چاه بكنيد. (1095)
|