مرحوم نورى می نويسد: عالم متّقى مرحوم سيد محمد جبل عاملى از اهالى قريه جب شليت، از ترس حاکمان ستم پيشه و ظالم آن منطقه، که قصد داشتند سيد را وادار کنند به نيروهاى نظامى آنها بپيوندد، به طور مخفيانه با دست خالى از جبل عامل خارج مىشود و پس از تحمّل سختىها، خود را به نجف اشرف مىرساند و مجاور حرم حضرت اميرالمؤمنين على(ع) زندگى ساده و فقيرانهاى را شروع مىکند. شرايط آن زمان به گونهاى بوده است که تقريبا اکثر مردم حتى در تأمين مايحتاج روزانه خود دچار مشکل بودهاند، وقتى وضع عامه مردم چنان باشد بديهى است که امثال سيد محمّد که با دست خالى مجبور به ترک وطن مىشوند و در عين حال به جهت عفيف و با حيا بودن راضى نمىشوند که کسى متوجّه تنگ دستى آنها گردد مجبورند فشارهاى زيادترى را متحمل گردند.
در چنين شرايطى گاهى به خاطر فقر و غربت، سيّدمحمّد مجبور بود چندين روز متوالى را گرسنه بماند و حتى نتواند مختصر خوراکى را براى خوردن تهيه نمايد، بر اثر تکرار اين وضع سيّد هر چه فکر مىکند هيچ راهى به نظرش نمىرسد. ناگهان به ذهنش خطور مىکند که عريضهاى به حضرت حجة بن الحسن المهدى(عج) بنويسد و از آن حضرت درخواست کمک و حلّ مشکل نمايد. در موقع نوشتن عريضه بنا را بر اين مىگذارد که چهل روز تمام، اعمال و رفتار خود را به گونهاى کنترل کند که کوچکترين خلاف شرعى را مرتکب نشود، تا به واسطه اين کار مورد عنايت امام زمان (عج) قرار گيرد. ضمنا عهد مىکند درخواست خود را هر روز صبح روى کاغذى بنويسد و قبل از طلوع آفتاب بدون آن که کسى متوجه شود، به خارج شهر برود طبق دستورى که در عريضهنويسى وارد شده است آن را در آب جارى يا چاهى بيندازد. سيّد اين کار را بدون وقفه سى و نه روز انجام مىدهد منتهى در روز آخر وقتى نتيجهاى نمىبيند با ناراحتى خاصّى بر مىگردد. در وسط راه متوجه مىشود که کسى از پشت سر مىآيد. وقتى سيّد بر مىگردد و به پشت سر خود نگاه مىکند مىبيند يک مرد عربى در چند قدمى او مىآيد. وقتى به سيد نزديکتر مىشود سلام مىکند و پس از احوالپرسى مختصر، از سيّد سؤال مىکند: سيّد محمّد! مگر چه مشکلى دارى که سى و نه روز تمام قبل از طلوع آفتاب خود را به اينجا مىرسانى و عريضهاى را که همراه مىآورى به آب مىاندازى و سپس بر مىگردى؟ آيا فکر مىکنى که امام تو از حاجت و مشکل تو اطلاعى ندارد؟!
سيد محمّد مىگويد: من در حالى که از حرفهاى آن عرب جوان تعجب کرده بودم با خود گفتم: اين آقا کيست که مرا با اسم شناخت؟ در حالى که من تاکنون او را در جايى نديدهام.
ثانيا: او با من به لهجه جبل عاملى صحبت مىکند، و حال آنکه از اهالى جبل عامل کسى اينگونه لباس نمىپوشد و قطعا او از جبل عاملىهاى ساکن نجف هم نيست چون من همه آنها را مىشناسم.
ثالثا: من در طى اين سى و نه روز که صبح زود از شهر خارج مىشدم، همواره مواظب بودم که کسى متوجه من نشود، پس اين آقا چگونه خبر دار شده است که سى و نه روز است من اين کار را تکرار مىکنم؟!
همينطور که با آن مرد عرب به طرف شهر مىآمديم من به اين مطالب فکر مىکردم، ناگهان با خودم گفتم: يعنى ممکن است که من اين توفيق را پيدا کرده و به زيارت حضرت ولى عصر (عج) نائل آيم؟!
از آنجايى که قبلا درباره اوصاف وشمايل آن حضرت چيزهايى شنيده بودم، تصميم گرفتم ببينم آيا از آن نشانهها در اين عرب جوان اثرى وجود دارد يا نه؟ اين بود که در صدد برآمدم تا با او مصافحه کنم، لذا دستم را به طرف او دراز کردم و متقابلا آن جوان هم دست مبارکش را پيش آورد، وقتى باهم مصافحه کرديم، مطمئن شدم که او همان عزيزى است که همه مشتاق زيارتش هستند، بلافاصله آماده شدم تا دست مبارکش را ببوسم سپس خود را به روى قدمهاى مبارکش بيندارم ولى وقتى با تمام وجود خم شدم تا لبهاى خود را به دست مبارکشان برسانم، بلافاصله ناپديد شد و مرا در حسرت ديدار دوبارهاش گذاشت و گرچه بعدها آن مشکل فقر از من برطرف شد، ولى هيچ وقت حسرت ديدارى دوباره، به پايان نرسيد.
منبع: اقتباس از حکايت هفتم نجم الثاقب، صفحات 421تا 423
انتهای پیام
ضمائم: