next page

fehrest page

back page

129)) نتيجه نكبت بار حبّ دنيا و پيروى از طاغوت

حضرت عيسى (ع ) با عده اى از يارانش در بيابان سير مى كردند، رسيدند و قريه اى كه ويران شده بود، و جنازه هاى بسيارى از اهل آن قريه را در راهها و كوچه ها مشاهده نمود كه متلاشى شده بود، به همراهان فرمود: ((اهل اين قريه بر اثر عذاب عمومى الهى به هلاكت رسيده اند، چرا كه اگر عذابى عمومى نبود، و به تدريج مرده بودند، زنده ها مردگان را دفن مى كردند)).
يكى از همراهان عرض كرد: ((اى روح الله ، آنها را به حضورتان بطلبيد و ماجراى هلاكت آنها را بپرسيد)).
حضرت عيسى (ع ) اين پيشنهاد را پذيرفت : و فرمود: اى اهل قريه ! يك نفر از آنها زنده شد و عرض كرد: لبيك يا روح الله .
عيسى (ع ) به او فرمود: داستان شما چيست كه به اين سرنوشت گرفتار شده ايد؟
او گفت : ((ما صبح در سلامت كامل بسر مى برديم ولى شب كه خوابيديم خود را در ((هاويه )) ديديم )).
عيسى (ع ) فرمود: ((هاويه )) چيست ؟
او عرض كرد: ((هاويه ))، دريائى از آتش است كه در آن كوههائى از آتش قرار دارد.
عيسى (ع ) فرمود: ((به چه علت شما به اين روزگار سياه مبتلا شده ايد)).
او عرض كرد: حبّ الدنيا و عبادة الطاغوت : ((علاقه شديد به دنيا و طاغوت پرستى ما را به اين سرنوشت رساند)).
عيسى (ع ) پرسيد: تا چه اندازه به دنيا علاقمند بوديد؟
او عرض كرد: ((مانند علاقه كودك به پستان مادرش ، كه وقتى مادر او پستانش را به طرف كودك مى برد، خوشحال مى شد و وقتى از او برمى گرداند، اندوهگين مى شد.
عيسى (ع ) فرمود ((تا چه اندازه طاغوت را مى پرستيد)).
او عرض كرد: وقتى طاغوتها به ما فرمانى مى دادند ما از آن اطاعت مى كرديم .
عيسى (ع ) فرمود: چطور در ميان آنهمه هلاكت شدگان ، تنها تو پاسخ مرا دادى ؟
او عرض كرد: به ساير هلاك شدگان دهان بندى از آتش زده اند و فرشتگان سختگير عذاب بر آنها مسلط هستند، ولى من در دنيا در ميانشان بودم ولى مانند آنها دنياپرست و طاغوت پرست نبودم (اما نهى از منكر نمى كردم ) وقتى عذاب آمد، مرا نيز گرفت ، و من اكنون به موئى در پرتگاه دوزخ آويزان هستم ، ترس آن دارم كه به درون آتش دوزخ سقوط كنم .
حضرت عيسى (ع ) به ياران فرمود: ((هرگاه انسان روى خاك و خاشاك بخوابد و نان جو بخورد در صورتى كه دينش را حفظ كند، بسيار بهتر از زندگى خوش تواءم با بى دينى است )).


130)) سخنى از امام خمينى (مدظله العالى )

در محضر امام امت سخن از جنگ با دشمن و ايثار و فداكارى به ميان آمد و اينكه محور هدف ما ((انقلاب اسلامى ) است و همه بايد فداى انقلاب گردند، اصل در زندگى ما ((انقلاب )) است و بقيه امور فرع است .
امام اشاره به فرزندش حضرت حجة الاسلام احمدآقا كرد و سپس فرمود: ((اين احمد عزيزترين انسان ، در نزد من است ، اگر همين احمد برود و در راه انقلاب فدا شود، من قلبا ناراحت نمى شوم ، زيرا براى انقلاب اسلامى فدا و قربان شده است !)).
نكته اينجاست كه نفرمود: ((اظهار ناراحتى نمى كنم )) زيرا اظهار ناراحتى نكردن ، وظيفه است و آسانتر است ، بلكه فرمود: حتى قلبا ناراحت نمى شوم با توجه به اينكه امام همين يك پسر را دارد.
چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطا است
سخن شناس نئى دلبرا، خطا اينجا است


131)) عزل قاضى

ابوالاسود دئلى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان على عليه السلام بود و در علم و عدالت و فضائل اخلاقى ، به سطح عالى كمال رسيده بود به گونه اى كه حضرت على (ع ) در دوران خلافتش ، او را قاضى منطقه اى قرار داد، ولى پس از مدتى ، على (ع ) او را از مقام قضاوت ، عزل كرد.
او به حضور على (ع ) آمد پرسيد: ((چرا مرا از مقام قضاوت عزل كردى ، آيا از من خيانت و انحرافى ديدى ؟!)).
اميرمؤمنان (ع ) در پاسخ او فرمود: نه ، در تو خيانتى نديدم ، ولكن صوتك يعلو صوت الخصمين : ((ولى هنگام قضاوت ، صداى تو بلندتر از صداى دو نفرى است كه براى قضاوت (بين اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمده اند)).
يعنى قاضى نبايد آنچنان بلند، سخن بگويد كه صدايش بلندتر از صداى متهمين باشد، تا مبادا يكنوع تحميل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتيجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گيرند.
آرى تنها به اين جهت تو را از مقام قضاوت ، عزل كردم !


132)) ناله هاى جانسوز حر

در بعضى از نقلها آمده : پس از آنكه ((حر بن يزيد رياحى )) در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع ) آمد و توبه كرد و توبه اش مورد قبول امام واقع شد، به امام عرض كرد: اجازه بده به حضور بانوان حرم بروم و روسياهى خود را نزد آنها اظهار كنم و از آنها پوزش بخواهم .
امام حسين (ع ) اجازه داد.
حر خود را نزديك خيام بانوان رساند و با سوزوگدازى كه از دل ريش ريش ‍ او برمى خاست ، ناله كنان عرض كرد:
((سلام بر شما اى دودمان نبوت ، منم آن كسى كه سر راه شما را گرفتم و شما را پريشان كردم ، اينك سخت پشيمان و روسياه هستم و براى عذرخواهى آمده ام و به سوى شما پناه آورده ام ، استدعا دارم مرا ببخشيد و نزد حضرت فاطمه زهرا (ع ) از من شكايت نكنيد...)).
سخنان حر بقدرى جانسوز بود، كه آتشى بر دل بانوان حرم زد، آنها صدا به گريه بلند كردند، حر وقتى آن وضع را ديد، از اسب پياده شد، در حالى كه دست به صورت مى زد و خاك بر سر مى ريخت و مى گفت :
كاش پا و دستهايم شل بودند و سر راه شما را نمى گرفتم و شما را از مراجعت باز نمى داشتم ، واى بر من :)).
حر بسيار اظهار ندامت و پريشانى كرد، سرانجام بعضى از اهل خيام ، حر را تسلّى خاطر داد و براى او دعاى خير كرد و موجب آرامش خاطر او گرديد.


133)) دعاى مخلصانه نيمه شب

نيز نقل مى كنند مرحوم ملا محمدتقى مجلسى ، شبى براى نماز شب از خواب برخاست ، پس از نماز به دعا مشغول شد، در دعا، احساس كرد، حال عرفانى مخصوصى پيدا كرده كه گوئى اگر دعا كند دعايش به استجابت مى رسد، در اين فكر بود كه چه دعاى مفيد و پر بهره اى كند، ناگهان پسرش محمدباقر كه آن وقت كودك شيرخوارى بود در گهواره به گريه افتاد، ملا محمدتقى متوجه محمدباقر شد و براى او اين گونه (به اين مضمون ) دعا كرد: ((خداوندا به اين پسر، آن گونه توفيق عنايت فرما كه وقتى بزرگ شد، آثار و تعاليم پيامبر (ص ) و امامان را تا آخرين حد امكان ، نشر بدهد و به جهانيان برساند)).
اين دعا به استجابت رسيد و همانگونه كه از او خواسته بود، پسرش بهترين توفيق را در نشر تعاليم و معارف و روايات اسلامى پيدا نمود، كه جمعا 95 كتاب از عربى و فارسى تاءليف كرد كه برخى از آنها دهها جلد شده است مانند مرآة العقول و شرح اصول كافى ، و بحارالانوار در 25 جلد بزرگ در طبع قديم و بيش از صد جلد به طبع جديد.
شاعر فهيم و نكته سنج در مورد سال و ماه و روز وفات او مى گويد:
ماه رمضان چو بيست و هفتش كم شد
تاريخ وفات باقر اعلم شد
توضيح اينكه : جمله ((ماه رمضان )) به حساب ابجد (1137) مى شود اگر 27 آن كم گردد (1110) خواهد شد، ضمنا شاعر با ذكر 27 و ذكر ماه رمضان ، روز و ماه رحلت آن مرحوم را نيز تعيين نموده است كه روز 27 رمضان 1110 هجرى بوده است .


134)) دوستى صبر و ظفر

بانوئى به محضر امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: پسرم به مسافرت رفته ، ولى سفر او خيلى طول كشيده و برنگشته و در اين مورد سخت نگران هستم .
امام (ع ) فرمود: صبر كن و با اراده محكم استقامت داشته باش .
آن زن به خانه اش برگشت و روزها گذشت ولى پسرش از سفر نيامد، و كاسه صبرش لبريز شد و بار ديگر به محضر امام صادق (ع ) رسيد و عرض كرد: پسرم هنوز نيامده است .
امام (ع ) فرمود: ((صبر و استقامت كن ))، او عرض كرد: صبرم تمام شده ديگر نمى توانم صبر كنم امام (ع ) فرمود: ((برگرد به منزلت ، پسرت از مسافرت برگشته است )).
آن زن به خانه برگشت و ديد پسرش از سفر برگشته ، بسيار خوشحال شد، بعدا به حضور امام صادق (ع ) آمد و پرسيد: ((آيا بعد از پيامبر اسلام (ص )، وحى نازل مى شود؟)).
امام (ع ) فرمود: نه .
او عرض كرد: پس شما از چه راهى اطلاع يافتيد كه پسرم از سفر برگشته و به من مژده داديد؟
امام (ع ) فرمود: رسول خدا (ص ) فرموده است :
عند فناء الصبر ياءتى الفرج : ((هنگامى كه صبر انسان پايان يافت ، گشايش ‍ خواهد آمد)).
وقتى كه تو گفتى : ((صبرم تمام شده ))، براساس گفتار پيامبر (ص ) دريافتم كه خداوند با بازگشت پسرت از سفر، گشايشى در كار تو به وجود آورده است .
صبر و ظفر، هر دو دوستان قديم اند
براثر صبر، نوبت ظفر آيد
و از گفتار حضرت على (ع ) است :
((عند تناهى الشدة تكون الفرجة و عند تضايق حلق البلاء يكون الرخاء)):
((چون سختيها به آخرين حد شدت برسد، گشايش نزديك است و آن هنگام كه حلقه هاى بلا تنگ شود، نوبت راحتى و آسايش فرا مى رسد)).


135)) پيكر تروتازه مرحوم صدوق

يكى از مراجع و علماى بزرگ قرن چهارم ، علامه بزرگ ، شيخ صدوق (محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه ) معروف به ((ابن بابويه )) است ، وى در حدود سال 307 هجرى قمرى در بلده رى از دنيا رفت و قبر شريفش در شهر رى ، در قبرستان معروف به ابن بابويه ، مزار شيفتگان حق است .
اين عالم بزرگ در حدود سيصد جلد كتاب ، در فقه و حديث و رجال و كلام و غيره نوشت كه از معروفترين كتاب او ((من لايحضره الفقيه )) است .
از عجائب اينكه : در سال 1238 هجرى بر اثر بارندگى شديد و جارى شدن سيل ، شكافى در كنار قبر او پيدا شد و قسمتى از مرقد شريفش خراب گرديد.
عده اى براى تعمير مرقد، آماده شدند، در حين كندن اطراف قبر، سردابى را يافتند، داخل سرداب رفته و تجسس كردند پيكر مقدس شيخ صدوق را تروتازه يافتند، در حالى كه كفنش پوسيده شده بود، حتى رنگ حناى روى ناخنها و اثر كمربند در قسمت كمر او پيدا بود، گوئى تازه او را دفن كرده در حالى كه 857 سال از دفن او مى گذشت .
زمان سلطنت فتحعلى شاه قاجار بود، جريان در همه جا شايع شد و اين خبر به گوش فتحعلى شاه رسيد (سياست فتحعلى شاه دومين شاه قاجار اين بود كه نسبت به مراجع و علما، اظهار دوستى مى كرد).
فتحعلى شاه خودش شخصا، اين موضوع را پى گيرى كرد، به شهر رى رفت و با جمعى از اعيان و علماء، كنار قبر شيخ صدوق (طاب ثراه ) رفتند، علماء و شخصيتهاى مورد اطمينان خود را داخل سرداب فرستاد، آنها رفتند و بدن مطهر شيخ صدوق (ره ) را تروتازه يافتند و همگى نزد فتحعلى شاه آمده و گواهى دادند، و براى شاه ثابت شد و او يقين كرد كه اين خبر، راست است .
آنگاه فتحعلى شاه دستور داد بارگاه مجلل و زيبا، روى قبر شيخ صدوق (ره ) كه هم اكنون نيز پابرجاست ، ساختند.


136)) نتيجه توسل

حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد بنام آيت الله ميرزا محمدرضا كرمانى (متوفى 1328 شمسى ) زندگى مى كرد، در آن زمان ، در كرمان ، بازار فرقه ضاله ((شيخيه )) رواج داشت .
آيت الله كرمانى ، واعظ محقق آن زمان مرحوم سيد يحيى يزدى را به كرمان دعوت كرد، تا با واعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهيهاى شيخيه آگاه كند و در نتيجه جلو گسترش آنها را بگيرد.
مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را پذيرفت و به كرمان رفت ، و مردم را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ، به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را بقتل برسانند، آن نيرنگ مخفيانه اين بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس ، از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست ، او كم كم احساس ‍ خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جائى كه هيچكس از وضع او مطلع نبود.
سيد يحيى واعظ در آن حال به جده خود حضرت زهرا (عليهاسلام ) متوسل گرديد، گويا نماز استغاثه به آنحضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يامولاتى يافاطمة اغيثينى : ((اى سرور من اى فاطمه ، به من پناه بده و به فريادم برس )). خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد، سيد يحيى ديد، گروه دشمن به او نزديك شدند، و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند.
در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تارومار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده و با احترام ، همراه خود در كنار حضرت آيت الله ميرزا محمدرضا كرمانى به شهر و منزل آيت الله كرمانى آوردند.
سيد يحيى واعظ از آيت الله كرمانى پرسيد: ((شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و آمديد و مرا از خطر حتمى نجات داديد))؟
آيت الله كرمانى فرمود: ((من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (ع ) را ديدم به من فرمود: ((محمدرضا، فورا خودت را به پسرم ((سيد يحيى )) برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد)).


137)) سخنان حماسى از امّ البنين (ع )

حضرت ((امّ البنين )) مادر حضرت عباس (ع ) است ، در جريان عاشورا در كربلا، چهار فرزند رشيد او بنامهاى عباس ، عون و عثمان و جعفر به شهادت رسيدند، هنگامى كه بشير به مدينه آمد و اخبار كربلا را به مردم مدينه رساند، وقتى به حضور ((امّ البنين )) رسيد، براى اينكه به تدريج او را از شهادت فرزندانش آگاه كند، فرزندان او را يكى يكى اسم برد، ام البنين در هر بار مى گفت : اى بشير، از حسين (ع ) چه خبر؟ فرزندانم و آنچه زير آسمان كبود است همه بفداى اباعبدالله الحسين (ع ) باد، هنگامى كه بشير خبر شهادت امام حسين (ع ) را داد، ام البنين با آهى سوزان گفت : ((بندهاى دلم را گسستى )) آرى معرفت و امام شناسى آن بانوى بزرگوار در حدى بود كه در مورد چهار فرزندش ، چنين نگفت ولى در مورد رهبرش امام حسين (ع ) چنين فرمود.


138)) احترام جان و مال مسلمان

امام صادق (ع ) فرمود: رسول اكرم (ص ) (در حجة الوداع كه آخرين حج آنحضرت در سال دهم هجرت بود و مسلمانان بسيار در مراسم حج شركت نموده بودند) در سرزمين ((منى )) در ميان مسلمين ايستاد و رو به آنها كرد و پرسيد: ((محترمترين و ارجمندترين روزها چه روزى است ؟)) مسلمانان عرض كردند ((امروز (عيد قربان ) است )).
فرمود: محترمترين و عاليترين ماهها چه ماهى است ؟
مسلمانان عرض كردند: ((همين ماه )) (ذيحجه ) .
فرمود: چه سرزمينى (شهرى ) محترمترين سرزمين ها است .
عرض كردند: اين سرزمين (مكه ).
آنگاه پيامبر (ص ) فرمود:
فان دمائكم و اموالكم عليكم حرام كحرمة يومكم هذا فى شهركم هذا فى بلد كم هذا الى يوم تلقونه :
((بى گمان بدانيد كه خونهاى شما و اموال شما بر شما محترم است مانند احترام اين روز در اين ماه و در اين سرزمين تا بر پا شدن روز قيامت كه خدا را ملاقات كنيد)).
آنگاه فرمود: خداوند از كردار شما مى پرسد، آگاه باشيد آيا رسالت خود را ابلاغ كردم ؟
همه مسلمين حاضر، عرض كردند: آرى .
پيامبر (ص ) عرض كرد: ((خداوندا گواه باش !)).
سپس فرمود: ((آگاه باشيد، هرگاه كسى از شما در نزدش ، امانتى هست ، به صاحبش رد كند، و بدانيد كه قطعا (ريختن ) خون مسلمان ، حلال نيست ، و (نيز) مال مسلمان ، حلال نيست جز در موردى كه رضايت داشته باشد، و به خودتان ظلم نكنيد، و بعد از من از اسلام به كفر باز نگرديد)).


139)) جرم شركت در خون مسلمان

شخصى به حضور رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((در محله ((جهنيه )) كشته اى پيدا شده است )).
پيامبر (ص ) برخاست و به مسجد آن محل رفت و مردم ورود آن حضرت را دهن به دهن گفتند، و همگى اطلاع يافته و در مسجد اجتماع كردند، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: ((اين شخص كشته شده را چه كسى كشته است ؟)) .
عرض كردند: اى رسول خدا، ما خبر نداريم .
پيامبر (ص ) با لحن سرزنش فرمود: ((براست آيا شخصى در ميان مسلمانان كشته شده ولى آنها قاتل او را نمى شناسند؟!، سوگند به آن خدائى كه مرا به حق مبعوث به نبوت كرد: اگر اهل آسمان و زمين در خون شخص مسلمانى شركت نمايند و راضى به آن شوند، خداوند همه آنها را با صورت به آتش ‍ دوزخ مى افكند)).


140)) وصى حضرت داود (ع )

در حديث آمده : دو نفر مرد براى شكايت به حضور حضرت داود و پيامبر آمدند تا آنحضرت درباره شكايت آنها قضاوت كند.
يكى از آنها گفت : چند درخت مو داشتم ، گوسفندان اين آقا (اشاره به ديگرى ) آمده و درختها را چريده اند.
خداوند به حضرت داود (ع ) وحى كرد: فرزندان خود را به دور خود جمع كن ، هر كدام از آنها در اين مورد قضاوت صحيح كرد، او ((وصى )) تو بعد از تو است .
حضرت داود (ع ) فرزندان خود را جمع كرد، آنگاه آن دو نفر شاكى ، قصه خود را گفتند، در ميان فرزندان ، سليمان به صاحب باغ مو گفت : ((گوسفندان اين مرد چه وقت به باغ ((مو)) تو آمدند؟)).
او عرض كرد: شبانه آمدند.
سليمان گفت : اى صاحب گوسفند، قضاوت كردم به اينكه بچه ها و پشمهاى امسال گوسفندان تو مال صاحب باغ است .
داود (ع ) به سليمان فرمود: چرا قضاوت تو براساس سنجش قيمت نبود، با توجه به اينكه علماى بنى اسرائيل ، سنجش قيمت كرده و گفته اند، قيمت درختهاى مو، همسان قيمت گوسفندان است (بنابراين صاحب باغ بايد گوسفندان را عوض موهاى از دست رفته اش بردارد).
سليمان (ع ) گفت : درختهاى مو از ريشه ، نابود نشده اند، بلكه گوسفندان ، ميوه و برگهاى آنها را خورده اند، و اين ميوه و برگها در سال بعد عود مى كنند (بنابراين صاحب گوسفند، ضامن بچه ها و پشمهاى يكساله گوسفندانش ‍ مى باشد).
خداوند به حضرت داود (ع ) وحى كرد كه قضاوت سليمان (ع ) درست است .
به اين ترتيب : سليمان در ميان فرزندان داود (ع ) به عنوان وصى و جانشين آنحضرت شناخته شد - بايد توجه داشت كه قبل از آمدن دو نفر مذكور نزد داود (ع ) خداوند به داود، وحى كرده بود كه وصى خود را برگزين .
نظر به اينكه حضرت داود (ع ) چند فرزند داشت و مادران آنها يكى نبودند، اگر داود (ع ) سليمان را انتخاب مى كرد، نزاع مى شد، ولى با وحى خداوند به ترتيب فوق ، نزاعى پيش نيامد.


141)) على (ع ) و مهمانان

دو نفر كه يكى پدر و ديگرى پسرش بود به حضور على (ع ) رسيدند، امام على (ع ) احترام شايانى از اين دو نفر مهمان كرد، آنها را در صدر مجلس ‍ نشاند و خود در پائين مجلس در برابرشان نشست و سپس دستور داد براى مهمانان غذا بياورند، قنبر غذاى آنها را حاضر كرد و جلو آنها گذاشت . پس ‍ از غذا، قنبر ظرف و آفتابه و حوله اى آورد، تا دست مهمانان را بشويد.
حضرت على (ع ) آفتابه و ظرف را گرفت و نزد پدر نشست تا دست او را بشويد.
پدر، اظهار شرمندگى مى كرد و نمى گذاشت و برخاست و عرض كرد: ((چگونه من حاضر شوم شما بزرگوار، آب بدستم بريزيد و من دستم را بشويم )).
امام على (ع ) فرمود: ((خداوند مى خواهد بين تو و برادرت ، امتيازى نباشد، و هيچكدام اظهار برترى بر ديگرى نكنند، و با اين خدمت ، چندين برابر در بهشت به من پاداش عنايت كند...)).
بالاخره مهمان (پدر) ناگزير حاضر شد و نشست و على (ع ) آب ريخت و او دستش را شست ، سپس على (ع ) حوله را به او داد و او دستش را پاك كرد، آنگاه فرمود: ((سوگند به حقى كه مى شناسم ، در اين كار آنچنان آرامش در من وجود دارد، كه هيچ تفاوتى خودم نمى يابم كه قنبر دست تو را بشويد يا خودم بشويم )).
وقتى نوبت به پسر رسيد، على (ع ) آب و ظرف و حوله را به فرزندانش ‍ محمد حنفيه داد، و به او فرمود دست پسر را تو بشوى ، محمد حنفيه دستور پدر را اجرا نمود.
على (ع ) هنگام اين دستور به محمد حنفيه ، فرمود: ((پسرم اگر اين دو نفر مهمان كه يكى پدر و ديگرى پسر او است با هم نبودند و تنها نزد من مى آمدند، دست آنها را مى شستم چه پدر باشد و چه پسر، ولى چون با هم آمده اند، خداوند نمى پسندد كه بين پسر و پدر بطور مساوى رفتار شود (بنابراين من كه پدر شما هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوى )).


142)) يادى از شهيد آيت الله سيد مصطفى خمينى

مجتهد وارسته و علامه و عارف بزرگ ، شهيد، آيت الله حاج آقا مصطفى خمينى فرزند ارشد امام خمينى (مدظله العالى ) در 12 رجب 1349 قمرى در قم ديده به جهان گشود و در هفتم ذيقعده 1397 قمرى (1356 شمسى ) در سن 48 سالگى در نجف اشرف به شهادت رسيد، قبر شريفش در ايوان مطهر مرقد مبارك حضرت على (ع ) كنار قبر علامه حلى قرار گرفته است .
از شهامت اين مرد بزرگ به ذكر چند نمونه مى پردازيم :
1- حدود تابستان سال 1338 شمسى بود، روزى آيت الله شهيد، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغى ، به آن باغ مى روند، تا آن روز كه هوا گرم بود، اندكى تغيير آب و هوا دهند.
پس از ساعتى ، چند نفر عياش بى دين كه يكى از آنها سرهنگ رژيم قلدر شاهنشاهى بود، سرزده وارد باغ مى شوند و بساط عيش و نوش را در گوشه باغ پهن كرده و حتى شراب مى خورند و به عربده كشى مشغول مى شوند.
حاج آقا مصطفى ، وقتى اين وضع را مى بيند، به صاحب باغ مى گويد چرا اين افراد را به اين باغ جا داده اى ، صاحب باغ مى گويد: ((من به آنها اجازه نداده ام و قدرت آن را هم ندارم كه آنها را بيرون كنم )).
حاج آقا مصطفى ، آن وضع را تحمل نمى كند، بلند مى شود و آن چند نفر طاغوتى را سنگباران مى كند، يك سنگ به پيشانى سرهنگ مى خورد كه خون از آن مثل فواره به درخت مى پاشد، بناچار آنها از باغ فرار مى كنند.
با توجه به اينكه اين زمان ، زمان اقتدار طاغوتيان بوده ، و هنوز مردم غير از طلاب خاص ، نامى از امام خمينى (مدظله ) را نشنيده بودند.
2- ايشان در ماجراى شورش ضد طاغوتى 15 خرداد نقش مؤ ثرى پابپاى پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگير شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانى بودند، سپس در روز سه شنبه هشتم ديماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشورى از طرف مردم از ايشان به عمل آمد، ساواك از آزادى ايشان وحشت كرد و پس از دو روز (يعنى دهم دى ) مجددا از طرف ساواك ، دستگير و به تركيه خدمت پدر بزرگوارشان تبعيد شد، و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از تركيه به عراق تبعيد گرديدند.
نكته جالب اينكه : هنگام دستگيرى آخر در قم (10/10/1343 ش ) وقتى سرهنگ مولوى رئيس ساواك قم (دژخيم خشن شاه ) با شهيد آقا مصطفى تلفنى صحبت مى كند و او را با سخنان تهديدآميز هشدار مى دهد و مى گويد كارى نكن كه سرنوشت بجائى برسد كه پدرت را نگران كند...
آن شهيد شجاع ، با كمال صلابت جوابهاى دندانشكن به سرهنگ مولوى مى دهد به طورى كه سرهنگ ، ناچار تلفن را به زمين مى گذارد.
3- ايشان در زندان و تبعيدگاهها در هر فرصتى استفاده كرده و با جوانان مسلمان تماس مى گرفت و بذر انقلاب را در دلهاى آنها مى پاشيد.
به عنوان نمونه : وقتى كه در تركيه بود، (خودش نقل مى كرد) روزى از محل تبعيد در شهر بورسا، بيرون آمدم و در خيابان قدم مى زدم ، جوانى را ديدم از قرائن فهميدم ايرانى است ، به نزد او رفتم و احوالپرسى كردم ، او ايرانى بود، پس از گفتارى با او در رابطه با انقلاب ، توسط او به جوانان ايرانى ، پيام فرستادم كه سكوت نكنند و بپاخيزند.
آنگاه كه در نجف اشرف بود، نيز با جوانان تماس داشت ، و مكرر با نامه ها و تلفن و... با كمال شهامت ، جوانان را به مساءله انقلاب و حكوت اسلامى فرا مى خواند.
4- در نجف اشرف كه بود، به روحانيون آماده ، سفارش مى كرد كه بايد آموزش نظامى ببينند و خودش در حدى كه امكان داشت به آموزش ‍ حركات مسلحانه مى پرداخت ، و مى گفت آيه 60 سوره انفال ما را بر اين كار دعوت مى كند و اين آيه دليل بر آنست كه فقهاء بايد در بدست آوردن ((بسط يد)) (قدرت و حكومت ) كوشا باشند، اصل آيه اين است :
واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدوالله وعدوكم ...
((برابر دشمنان ، آنچه توانائى داريد، از ((نيرو)) آماده سازيد، و همچنين مركبهاى ورزيده (براى ميدان نبرد) تا بوسيله آن ، خدا و دشمن خويش را بترسانيد)).
5- سال 1348 شمسى بود، از طرف حزب بعث عراق ، وى را احضار كرده و نزد رئيس جمهور وقت ((احمد حسن البكر)) بردند، حسن البكر در ضمن گفتگو به او هشدار شديد داد كه شنيده مى شود شما در گوشه و كنار مردم را بر ضد حزب بعث مى شورانى ، كارى نكن كه با توجه گونه اى رفتار شود و در نتيجه موجب نگرانى پدر گردد.
سرانجام حزب خونخوار بعث ، با دسيسه اى مخفيانه ، ايشان را مسموم كرده و به شهادت مى رسانند، مرگ ناگهانى او براى همگان ، مشكوك بود، پزشك معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با كالبدشكافى اثبات مى كنم كه آيت الله آقا مصطفى خمينى مسموم شده است ، و بعدا همين پزشك مورد تهديد و تعقيب حزب بعث عراق قرار گرفت .
شهادت اين بزرگمرد الهى و شهيد آغازگر و پيشتاز آنچنان موجى در ايران ايجاد كرد كه باعث انفجار نور و جرقه هاى عظيم انقلاب در ظلمتكده رژيم شاهنشاهى شد، خون پاك او، موجب جريان خون در سال 56 و 57 گرديد و سرفصل جديدى در مبارزه نور بر ضد ظلمت شد و نخست از قم و تهران و تبريز و يزد و كرمان به ترتيب باعث تظاهرات خونين شد و كم كم همه جا را فرا گرفت و انقلاب عظيم اسلامى را در 22 بهمن 1357 شمسى به رهبرى امام امت خمينى كبير (مدظله العالى ) پى ريزى نمود، از اين رو امام امت فرمود: ((مرگ مصطفى از الطاف خفيّه الهى بود)).
به اين ترتيب اين مجتهد و مدرس و محقق عظيم و عارف و فقيه با شهامت و مفسر كبير، كه مصداق كامل خلف صالح حضرت امام خمينى بود شهد شهادت نوشيد و به جايگاه اولياء بزرگ الهى شتافت .
از دعاهاى او است : ((خداوندا مراجع ما را طورى قرار بده كه مصداق واقعى عظم الخالق من انفسهم و صغرالمخلوق من دونهم (در نظرشان خدا، بزرگ است و مخلوق كوچك ) شوند)).


143)) جرقه نور بر قلب دو برادر

سعد و ابوالحتوف دو فرزند حارث بن سلمه انصارى ، دو نفر از افراد گمراه و از گروه ضاله خوارج بودند.
اين دو نفر از كوفه همراه سپاه عمر سعد براى جنگ با امام حسين (ع ) به كربلا آمده بودند.
در روز عاشورا، پس از شهادت اصحاب امام حسين (ع ) ناگهان شنيدند، امام استغاثه مى كند و مى فرمايد: هل من ناصر ينصرنى : ((آيا ياورى هست تا مرا يارى كند؟!)).
گوئى اين ندا، جرقه نورى بود كه بر قلب سعد و ابوالحتوف تابيد و آنها را كه تا آن وقت (بعد از ظهر عاشورا) جزء سپاهيان عمر سعد بودند، عوض كرد، آنها به همديگر گفتند: ((ما معتقديم ، فرمانى جز فرمان خدا نيست و نبايد از كسى كه پيروى از خدا نمى كند، اطاعت كرد، و اين پسر پيامبر (ص ) است كه ما فرداى قيامت چشم شفاعت به او داريم ، چگونه به نداى او پاسخ ندهيم و او را تنها در ميان جمعى از اهل و عيال بى سرپرست بگذاريم ...)).
آنها در همان لحظه با اراده آهنين ، راه بهشت را برگزيدند و از جهنم يزيدى فرار كرده و با سرعت به حضور امام حسين (ع ) شرفياب شدند، و در كنار آنحضرت با دشمن به جنگ پرداختند و پس از كشتن جمعى از دشمن ، با هم در يك مكان به شهادت رسيدند و اين چنين در طول حدود يك ساعت ، تصميم گرفتند و به سعادت ابدى پيوستند، و براستى جالب است كه انسان در لحظات آخر عمر ناگهان عاقبت به خير گردد.


144)) بدهكارى آخرت

عبدالله بن فضل يكى از شيعيان گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم ، من بدهكارى بسيارى دارم در عين حال عيالوار مى باشم و قدرت به رفتن به مكه و شركت براى انجام مراسم حج ، ندارم ، به من دعائى بياموز، تا با آن ، دعا كنم (بلكه حاجتهايم روا گردد).
عبدالله بن فضل به يكى از شيعيان مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم ، من بدهكارى بسيارى دارم در عين حال عيالوار مى باشم و قدرت رفتن به مكه و شركت براى مراسم حج ، ندارم ، به من دعائى بياموز، تا با آن ، دعا كنم (بلكه حاجتهايم روا گردد).
امام صادق (ع ) فرمود: بعد از هر نماز فريضه اين دعا را بخوان : اللهم صل على محمد و آل محمد و اقض عنى دين الدنيا و دين الاخرة : ((خداوندا، درود و رحمت بفرست بر محمد و دودمانش ، و بدهكارى دنيا و آخرت مرا ادا كن )).
پرسيدم : بدهكارى دنيا را مى دانم ، اما بدهكارى آخرت چيست ؟
فرمود: بدهكارى آخرت ، ((حج )) است .
يعنى با انجام حج صحيح ، آنچنان پاك مى شوى كه ديگر بدهكارى اخروى ندارى .


145)) سرافكندگى معاويه

زمان خلافت معاويه بود، او با دسيسه هاى گوناگون بر مناطق اسلامى مسلط شده بود، آن گونه كه خود را بى رقيب مى دانست (چرا كه حضرت على (ع ) به شهادت رسيده بود و امام حسن (ع ) را نيز به انزواى تحميلى در مدينه كشانده بودند).
معاويه سفرى به حجاز كرد، در اين سفر به مدينه وارد شد، و در مسجد در ميان جمعيت به منبر رفت و سخنرانى كرد، در اين سخنرانى به ناسزاگوئى و دهن كجى به مقام مقدس على (ع ) پرداخت .
امام حسن (ع ) در بين سخنرانى معاويه ، برخاست و پس از حمد و ثنا فرمود: ((خداوند هيچ پيامبرى را به پيامبرى مبعوث نكرد مگر اينكه در دودمان او ((وصى )) قرار داد، و هيچ پيامبرى نبود مگر اينكه دشمنى از مجرمين داشت ، و بى گمان على (ع ) وصى رسول خدا (ص ) بود و من پسر همين على (ع ) هستم ، اما تو (اى معاويه ) پسر ((صخر)) هستى ، جد تو ((حرب )) است ولى جدّ من رسول خدا (ص ) است ، مادر تو هند است و مادر من حضرت فاطمه (ع ) است ، جدّه من حضرت خديجه (ع ) است ، و جدّه تو ((نثيله )) است (با توجه به اينكه هند و نثيله به ناپاكى مشهور بودند) )).
آنگاه فرمود: فلعن الله الامنا حسبا و اقدمنا كفرا و اخملنا ذكرا: ((پس ‍ خداوند لعنت كند آن كس را كه در بين ما از نظر حسب و شرافت خانوادگى پست است ، و پيشتاز كفر بوده و غافل از ياد خدا است )). ...همه حاضران در مسجد گفتند: ((آمين )).
معاويه سرافكنده شد و سخن خود را ديگر ادامه نداد و از منبر پائين آمد.


146)) خاطره اى از اولين منبر

هنگامى كه رسول خدا (ص ) با ياران اندك به مدينه مهاجرت نمودند، در آغاز چون مسلمانان ، كم ، بودند، پيامبر (ص ) هنگام سخنرانى ، بر ستون مسجد (كه ستونى از نخل خرما بود) تكيه مى داد، و به ارشاد مردم مى پرداخت ، ولى وقتى كه جمعيت مسلمين ، بسيار شدند، به دستور پيامبر (ص ) يك منبر سه پله اى ساختند تا هنگام سخنرانى ، بالاى منبر رود، روز جمعه فرا رسيد، مسلمانان در مسجد مدينه جمع شدند، پيامبر (ص ) براى اولين بار از پله هاى آن منبر بالا رفت .
در اين هنگام ، فرياد ناله از تنه درخت خرما (كه ستون مسجد و تكيه گاه قبلى پيامبر (ص ) بود) بلند شد، همانند ناله شترى كه از بچه خود جدا شده ، آه و ناله مى كرد كه همه حاضران آن ناله را شنيدند، و اين ناله بخاطر فراق بود، كه پيامبر (ص ) ديگر هنگام سخن گفتن به آن تكيه نمى كند.
عجيب اينكه : پيامبر (ص ) هنگامى كه بالاى منبر رفت ، سه بار گفت : ((آمين )).
روشن است كه كلمه ((آمين )) (خدايا به استجابت برسان ) در پايان دعا يا نفرين ، گفته مى شود، و در اينجا اين سؤال در ذهن حاضران آمد كه چرا پيامبر (ص ) ((آمين )) گفت ، ولى طولى نكشيد كه پاسخ اين سؤال روشن گرديد و آن اين بود كه پيامبر (ص ) وقتى بالاى منبر رفت ، از جبرئيل سه نفرين شنيد (كه ديگران اين صدا را نمى شنيدند).
پيامبر (ص ) شنيد كه جبرئيل مى گويد: ((خدايا لعنت كن (يعنى رحمتت را دور كن ) بر عاق والدين (كسى كه پدر و مادرش را ناراضى مى كند) فرمود: آمين ، سپس شنيد، جبرئيل عرض كرد: خدايا لعنت بفرست بر كسى كه ماه مبارك رمضان بر او بگذرد و او از رحمت و آمرزش الهى محروم گردد)).
پيامبر (ص ) فرمود: آمين .
از آن پس ، شنيد جبرئيل گفت : ((خدايا لعنت كن كسى را كه نام تو (رسول خدا) را بشنود و صلوات نفرستد، پيامبر (ص ) گفت آمين )).
با توجه به اينكه ((آمين )) پيامبر (ص ) مورد قبول و استجابت خدا است ، اين حديث هشدار خطيرى است كه در مورد عدم احترام به پدر و مادر، و محروميت از آنهمه بركات سرشار ماه رمضان ، و درود نفرستادن بر پيامبر (ص ) هنگام شنيدن نام آنحضرت ، به ما مى دهد، و مى آموزد كه در اين سه موضوع ، توجه كامل داشته باشيم ، و حق آنرا بخوبى ادا كنيم .


147)) خنثى كردن نيرنگهاى يزيد

در جريان عاشوراى حسينى و سپس اسارت اهل بيت (ع ) از كربلا به كوفه و از كوفه به شام مقرّ سلطنت يزيد، از نكات جالب اينكه سخنرانيهاى حضرت زينب (ع ) و امام سجاد (ع ) و عكس العملهاى حماسى و معقول اهل بيت (ع ) موجب شد كه زمينه سوءظن شديد مردم شام بر ضد حكومت ظالمانه يزيد، و شورش براى براندازى اين حكومت ننگين به وجود آيد.
كار به جائى رسيد كه يزيد - همانكسى كه در آغاز بخاطر قتل حسين (ع ) شراب مى خورد و عربده مى كشيد، اظهار پشيمانى كرده و رسما مى گفت : ((ابن مرجانه (عبيدالله بن زياد) باعث فاجعه عاشورا است ، نه من ، خدا ((ابن مرجانه )) را لعنت كند، من چنين دستورى به او نداده بودم ...)).
و از آن پس يزيد براى سرپوش گذاشتن بر جنايات خود، دستور داد ماءمورين ، با اسيران اهل بيت رفتار نيك داشته باشند و خودش نيز در ظاهر با آنها برخورد نيك داشت ، او مى خواست با اين ترفندها، خشم مردم را فرو نشاند، و موضوع را لوث كرده و عادى نشان دهد.
اما حضرت زينب (ع ) و امام سجاد (ع ) پيام رسانان خون پاك شهيدان ، هشيار بودند، وقتى يزيد به آنها گفت : شما صاحب اختياريد كه در شام بمانيد يا به مدينه برويد، آنها گفتند: ما نخست مى خواهيم به ما اجازه دهيد در شام ، براى شهداى عزيزمان ، سوگوارى كنيم ، يزيد اجازه داد، اهل بيت لباسهاى سياه پوشيدند و هفت روز در شام ، اقامه عزادارى كردند، قريش و بنى هاشم و بعضى ديگر در اين مجلس شركت مى نمودند، و همين عزادارى و نوحه سرائى ، يك عامل ديگر براى بيدارى هر چه بيشتر مردم بود و دسيسه هاى يزيد را در مورد سرپوش گذاشتن بر جنايت خود، افشا مى كرد.
يزيد، براى اينكه باز با ترفند ديگرى ، مردم را نسبت به خود خوشبين كند، هنگام خروج اهل بيت (ع ) از شام به سوى مدينه ، دستور داد، محملها را با پارچه هاى زربفت و فاخر، آراستند و خواست وارثان عاشورا را با زرق و برق (همچون يك كاروان سلطنتى ) روانه مدينه كند، تا دلسوزى و رقّت و احساسات مردم نسبت به خاندان پيامبر (ص ) و در نتيجه بدبينى آنها به حكومت ننگين يزيد، كاملا برطرف گردد.
اما اين ترفند نيز با پيشنهاد حضرت زينب (ع ) خنثى گرديد، آنحضرت اين پيشنهاد را رد كرد و فرمود: ما عزادار هستيم و محملها را سياه پوش كنيد حتى يزيد شخصا نزد اهل بيت (ع ) آمد و عذرخواهى كرد، و اموالى براى مخارج آنها حاضر كرد و گفت : ((اينها عوض آنچه به شما از مصائب رسيده )).
حضرت ام كلثوم (ع ) فرمود: ((اى يزيد چقدر حياء تو اندك است ، برادران و اهل بيت مرا كشته اى ، كه جميع دنيا ارزش يك موى آنها را ندارد، اينك مى گوئى اينها عوض آنچه من كرده ام !!)).
به اين ترتيب نيرنگهاى يزيد، يكى پس از ديگرى خنثى شد و نقشه هاى موزيانه او نقش بر آب گرديد، و تا آنجا كه ممكن بود، اسيران كربلا، نسبت به ظالم ، نه تنها انعطاف نشان ندادند بلكه در هر فرصتى به افشاگرى بر ضد او پرداختند.


148)) بخاطر عدالت و امنيت واقعى !

در محضر امام صادق (ع )، سخن از قيام حضرت مهدى (ع ) به ميان آمد، امام صادق (ع ) فرمود: ((آنحضرت (امام مهدى ) آنقدر با دشمنان بجنگد و خونهاى آنها را بريزد كه بعضى (از مسلمين ) گويند: ((اگر اين شخص - اشاره به حضرت مهدى - از آل محمد (ص ) بود رحم مى كرد، اينهمه بى رحمى دليل بر اين است كه او از دودمان رسول خدا (ص ) نيسست !)).
يكى از حاضران به امام صادق (ع ) عرض كرد: ((اگر چنين است پس چرا ما آرزوى ظهور آنحضرت را داريم )) (يعنى كسى آرزومند ظهور حاكمى كه موجب خونريزى مى گردد نمى شود).
امام صادق (ع ) از روى تعجب فرمود: سبحان الله اما تحب آن يظهر العدل و ياءمن السبل . ((عجبا آيا دوست ندارى كه عدالت ، آشكار گردد و راهها امن شود؟)) (و امنيت جهانى پديد آيد و جهان پر از عدل و داد گردد).
يعنى عدالت و امنيت جهانى ، بستگى به نابودى طاغوتها و مفسدين غير قابل هدايت دارد، و طبعا نابودى آنها بستگى به جنگ با آنها و ريختن خون ناپاك آنها است .


149)) پيشنهاد مغرورانه

در آغاز بعثت پيامبر (ص ) يكى از پيشنهاد مشركان اين بود: ابوجهل و جمعى از مشركان قريش به حضور پيامبر (ص ) آمده و عرض كردند: ما به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه خداى جهان ، نامه اى براى تك تك ما بفرستد، آن هم چنين بنويسد:
الى فلان بن فلان من رب العالمين : ((به فلانكس فرزند فلانكس )) (مثلا به ابوجهل عمرو بن هشام ) از طرف پروردگار جهانيان و در آن نامه رسما دستور داده شود، كه ما از تو مى خواهيم كه از دستوراتمان پيروى نمائيد.
و در بعضى از احاديث اين جمله اضافه شده : ((و اين نامه خدا كنار سر هر شخصى قرار گيرد، و در آن نوشته شده باشد: تو از آتش دوزخ ، دور هستى و در امان مى باشى )).
اگر چنين نامه آن هم براى هر شخصى از سوى خداوند آمد، ما ايمان مى آوريم .
آيه 52 سوره ((مدثر)) همين مطلب را اشاره مى كند، و آيات بعد از آن ، به پاسخ مى پردازد.


150)) امداد بزرگ الهى

امام سجاد (ع ) فرمود: در آغاز بعثت ، ابوطالب (پدر على عليه السلام ) با شمشير خود از حريم رسول اكرم (ص ) دفاع مى كرد... روزى به آنحضرت عرض كرد: ((اى پسر برادرم آيا تو به عنوان رسول بر همه انسانها فرستاده شدهاى ، يا تنها براى هدايت قوم خود (قريش ) فرستاده شده اى ؟!))
رسول اكرم (ص ) فرمود: ((من براى هدايت همه مردم از سفيد و سياه و عرب و عجم ، فرستاده شده ام ، سوگند به خداوندى كه جانم در دست قدرت اوست همه انسانها از سياه و سفيد و آنانكه در قله هاى كوهها و در درياها هستند و در فارس و روم مى باشند، همه را به سوى اسلام دعوت مى كنم )).
وقتى كه مشركان قريش ، اين مطلب را شنيدند، حيران شده و راه استكبار را به پيش گرفتند و به ابوطالب گفتند: آيا نشنيدى كه پسر برادرت (پيامبر) چه گفت ؟ سوگند به خدا اگر مردم فارس و روم ، از اين موضوع ، آگاه گردند، ما را از سرزمين خودمان ، بيرون مى كنند، و يكايك سنگهاى كعبه را جدا كرده و كعبه را ويران مى نمايند...
خداوند در مورد اين سخنان كه كعبه را ويران مى كنند، سوره فيل را نازل كرد.
الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل ...
((آيا نديدى كه پروردگارت با صاحبان فيل ، چه كرد؟ آيا مكر و حيله آنها را بى نتيجه نساخت ؟ و گروه گروه پرنده بر سر آنها نفرستاد، كه با سنگريزه هاى سجيل آنها را مورد هجوم قرار داده و آنان را همچون كاه كرم خورده ساخت ))
به اين ترتيب ، خداوند، پشتيبانى خود را از حقجويان اعلام مى دارد و يارى خود را هنگام خطرها، از آنها دريغ نمى فرمايد.


next page

fehrest page

back page