fehrest page

back page

178)) فرازهائى از نامه امام سجاد (ع ) به عالم دربارى

محمد بن مسلم معروف به ((زهرى )) از علما و پارسايان ظاهرالصلاح بود و همچون حسن بصرى ، ظاهرى خوش و باطنى تيره داشت ، به گونه اى كه از علماى دربار امويان شده بود و طاغوتهاى اموى براى فريب دادن مردم از وجود او سوء استفاده مى كردند.
امام سجاد (ع ) نامه مفصلى براى او نوشت ، و در ضمن نامه او را موعظه و امر به معروف و نهى از منكر كرد و او را از پيوستن به دربار ستمگران برحذر داشت ، از فرازهاى اين نامه تاريخى است : ...رفت و آمد و تماس تو با طاغوتيان ، معنايش امضاء كردن اعمال آنهاست ، و او را به روش خود دلگرم تر و جرى تر مى نمايد...با اين دعوتها كه از تو مى كنند مى خواهند تو را مانند قطب آسيا، محور ستمگريهاى خود قرار دهند، و ستمكاريها را بر گرد وجود تو بگردانند و تو را پب اهداف شوم خود، و نردبان گمراهيهاى خويش ، و مبلغ كژيهاى خود سازند، و به همان راهى بيندازند كه خود مى روند، (هشيار باش كه ) مى خواهند با وجود تو (در دربار) علماى راستين را در نظر مردم ، مشكوك سازند و دلهاى عوام را به سوى خود جذب نمايند...
اين عالم دين فروخته ! كارى كه به دست تو مى كنند، از عهده مخصوصترين وزيران ، و نيرومندترين همكارانشان بر نمى آيد، تو بر خرابكاريهاى آنان سرپوش مى نهى ، و خاص و عام را به دربارشان متوجه مى سازى ...تو با كسى (خدائى ) طرفى ، كه از كارت آگاه است ، و مراقب تو است ، و غافل از تو نيست ، آماده باش كه سفرى طولانى نزديك شده ، گناهت را علاج كن كه جانت سخت بيمار گشته ، مپندار كه من قصد سرزنش تو را دارم ، من مى خواهم تو را متوجه سازم كه خداوند مى فرمايد: ((تذكر بده كه پند و موعظه به حال مؤمنان سود بخشد))...
چرا از اين خواب (خرگوشى ) بيدار نمى شوى ؟ آيا اين است حقشناسى ؟ كه خداوند به تو علم و شناخت بدهد و حجتهايش را بر تو تمام نمايد ولى تو آب به آسياى دشمن بريزى ؟!
بسيار ترس آن را دارم كه تو از آن كسانى باشى كه خداوند در مورد آنها مى فرمايد:
اضاعوا الصلوة واتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا.: ((نماز را ضايع كردند، و به دنبال هوسهاى نفسانى رفتند و بزودى به (كيفر) گمراهى خود مى رسند)) (سوره مريم آيه 59).
خداوند مسئوليت قرآن را به دوش تو نهاد، و علم آن را به تو سپرد اما تو تباهش كردى ، شكر و سپاس خداوندى را كه ما را به آن بلاهائى كه تو دستخوش آن هستى ، گرفتار نساخت - والسلام .
عجيب اينكه ((زهرى )) اين عالم دربارى در بيدادگاه بنى اميه ، مردى را مجازات كرد، آن مرد جان سپرد، زهرى از ترسش فرار كرد (و به دنياى خود نيز نرسيد).
نقل شده وقتى كه او در اطاق مطالعه اش مى نشست ، كتابهايش را در اطرافش پهن مى كرد و آنچنان غرق در مطالعه مى شد كه از همه جا بى خبر مى ماند، روزى همسرش عصبانى شد و به او گفت : ((سوگند به خدا اين كتابها براى من ناگوارتر از سه هوو است .
آرى دانشمندس كه اين چنين بود، منحرف شد و بجاى اينكه در صراط مستقيم و خط امام حق ، گام بردارد، همه عمرش را تباه ساخت و در حالى كه سر به سراى طاغوتيان سپرده بود جان باخت (پناه به خدا).


179)) اشعارى روى سنگ قبر

عالم وارسته ابوالحسن ورام گويد روى سنگ قبرى ديدم اين اشعار نوشته شده بود:
يا ايها الناس كان لى امل
قصرنى عن بلوغه اجل
ماانا وحدى به خصصت به
كل الى مثل ذاسينتقل
فليتق الله ربه رجل
امكنه فى حياته العمل
يعنى : ((اى مردم ، من آرزوئى داشتم ولى اجل مهلت ندادومرا از رسيدن به آرزويم بازداشت . ولى تنها من نيستم كه به اين ويژگى اختصاص يافته باشم ، همه انسانها به مثل حال من انتقال مى يابند. بنابراين (حال كه خدا در دنيا به شما مهلت داده ) بايد هر انسانى پرهيزكار باشد و از خدايش بترسد، و از امكاناتش در زندگى دنيا با عمل صالح ، استفاده كند)).
و در سنگ قبرى به فارسى ديدم :
افسوس كه روح در بدن نيست مرا
جز خواندن حمد آرزو نيست مرا
ياران و برادران ، مرا ياد كنيد
رفتم سفرى كه آمدن نيست مرا


180)) نتيجه دنياپرستى

شخصى از حضرت عيسى (ع ) تقاضا كرد كه همراه او به سياحت (سير در صحرا و بيابان ) برود، عيسى (ع ) پذيرفت و با هم به راه افتادند تا به كنار رودخانه بزرگى رسيدند، و در آنجا نشستند و سفره را پهن كرده و مشغول خوردن غذا شدند، آنها سه گرده نان داشتند، دو عدد آن را خوردند و يك عدد از آن باقى ماند، عيسى (ع ) به سوى نهر رفت و آب آشاميد و سپس ‍ بازگشت ، ولى نان باقى مانده را نديد، از همسفر پرسيد: ((اين نان باقيمانده را چه كسى برداشت ؟)) او عرض كرد: ((نمى دانم )).
پس از اين ماجرا، برخاستند و به سير خود ادامه دادند، عيسى (ع ) آهوئى را كه دو بچه اش همراهش بود در بيابان ديد، يكى از آن بچه آهوها را به سوى خود خواند، آن بچه آهو به پيش آمد، عيسى (ع ) آن را ذبح كرد و گوشتش را بريان نمود و با رفيق راهش با هم خوردند، سپس عيسى (ع ) به همان بچه آهوى ذبح شده فرمود: ((برخيز به اذن خدا))، آن بچه آهو زنده شد و به سوى مادرش رفت .
عيسى (ع ) به همسفرش فرمود: ((تو را به آن كسى كه اين معجزه را به تو نشان داد، سوگند مى دهم بگو آن نان باقيمانده را چه كسى برداشت ؟!)).
او باز (به دروغ ) گفت : نمى دانم .
عيسى (ع ) با او به سير خود ادامه دادند تا به درياچه اى رسيدند، عيسى (ع ) دست آن همسفر را گرفت و روى آب حركت نمود، در اين هنگام عيسى (ع ) به او فرمود: تو را به آن خدائى كه اين معجزه را نيز به تو نشان داد بگو آن نان را چه كسى برداشت ؟
او باز گفت : ((نمى دانم )).
با هم به سير خود ادامه دادند تا به بيابانى رسيدند، عيسى (ع ) با همسفرش ‍ در آنجا نشستند، عيسى (ع ) مقدارى از خاك زمين را جمع كرد، سپس ‍ فرمود: ((به اذن خدا طلا شو))، خاك جمع شده طلا شد، عيسى (ع ) آن طلا را سه قسمت كرد و به همسفرش فرمود: يك قسمت از اين طلا مال من ، و يك قسمت مال تو، و يك قسمت ديگر مال آن كسى كه نان باقيمانده را خورد. همسفر بى درنگ گفت : ((آن نان را من خوردم )).
عيسى (ع ) به او فرمود: همه اين طلاها مال تو (تو بدرد دنيا مى خورى نه همسفرى بامن ).
عيسى (ع ) از او جدا شد و رفت .
او در بيابان ناگهان ديد دو نفر مى آيند، تا آن دو نفر به او رسيدند و ديدند صاحب آنهمه طلا است ، خواستند او را بكشند تا دو نفرى صاحب آنهمه طلا گردند، او به آنها گفت : مرا نكشيد، اين طلاها را سه قسمت مى كنيم ، آنها پذيرفتند.
پس از لحظاتى ، اين سه نفر يكى از افراد خود را براى خريدن غذا به شهر فرستادند، آن شخصى كه به شهر مى رفت با خود گفت خوبست غذا را مسموم كنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم ، آن دو نفر كه كنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند: خوبست وقتى كه فلانكس ‍ غذا آورد، او را بكشيم و اين طلاها را دو نصف كنيم ، هر دو اين پيشنهاد را پذيرفتند، وقتى كه آن شخص به شهر رفته ، غذا را آورد، آن دو نفر او را كشتند سپس با خيال راحت مشغول غذا خوردن شدند، و طولى نكشيد مسموم شده و به هلاكت رسيدند.
عيسى (ع ) از سياحت خود بازگشت ديد، سه نفر كنار طلاها افتاده و مرده اند، به اصحابش فرمود: هذه الدنيا فاحذروها: ((اين است دنيا، از آن برحذر باشيد كه فريبتان ندهد)).
زتاريكى خشم و شهوت حذر كن
كه از دود آن چشم دل تيره گردد
غضب چون درآيد رود عقل بيرون
هوى چون شود چيره ، جان خيره گردد


181)) يادى از حماسه سازان لويزان

روز پنجشنبه 20 آذر سال 1357 شمسى بود، انقلاب اسلامى ايران به اوج درگيرى با رژيم شاه رسيده بود، ژنرالها و افسران ارشد شاه و ساير ارتشيان پادگان لويزان در آماده باش كامل به سر مى بردند، و تصميم گشودن آتش و سركوب مسلمانان طرفدار جمهورى اسلامى را داشتند.
روز عاشورا بود، دو نفر شيرمرد برخاسته از مكتب عاشورا بنام گروهبان بكم ((سلامت بخش )) و سرباز وظيفه ((اميدى عابدى )) صبح زود نماز خواندند وصيت نامه خود را توشتند، و اسلحه كافى برداشتند.
سران ارتش شاهنشاهى در سالن غذاخورى در ساختمان ستاد مركزى گارد جاويدان اجتماع كرده بودند، در اين هنگام سرباز اميدى از ناحيه شمال و از پله هاى شرقى ، و گروهبان سلامت بخش از سمت جنوب ساختمان مركزى گارد، وارد سالن غذاخورى شده ، ((سرباز اميدى )) فرياد زد: اين شعار ملى خدا قرآن خمينى - الله اكبر، و سران مزدور ارتش شاه را هدف رگبار تير خود قرار مى دهد، عده اى از افسران موفق به ترك سالن مى شوند ولى در اين هنگام هدف رگبار مسلسل گروهبان يكم ((سلامت بخش )) مى گردند در اين درگيرى حماسه آفرين جمعا 52 تن از افسران ارتش كشته و مجروح شدند، و سرباز اميدى و گروهبان سلامت بخش به شهادت رسيدند.
در نتيجه دو كار مهم انجام مى شود: 1- خنثى سازى حمله مسلحانه به مردم 2- زمينه سازى جدى براى سرنگونى رژيم شاه .
به اين ترتيب ، اميدى و سلامت بخش ، به عنوان حماسه سازان لويزان ، براى حمايت از دين و مردم ، توطئه گران خونريز را به مجازات مى رسانند.


182)) ملا على كنى مجتهدى آزاده

يكى از مراجع تقليد زمان ناصرالدين شاه كه مجتهدى بيدار و شجاع بود مرحوم ملا على كنى (رضوان الله عليه ) است . و يكى از قراردادهاى استعمارى دولت ناصرالدين شاه ، ((امتياز رويتر)) بود كه از ننگين ترين قراردادهاى آن زمان به شمار مى رفت .
مخالفت جمعيتى از مسلمين تحت رهبرى ملا على كنى با اين قرارداد (و مخالفتهاى ديگران ) موجب شد كه شاه ، آن را لغو كرد و نخست وزير ناصرالدين شاه ، ميرزا حسين خان سپهسالار از صدارت بركنار شد، از نكات تاريخى اينكه :
معروف است روزى ((كامران ميرزا)) پسر ناصرالدين شاه كه وزير جنگ و حاكم تهران بود به ديدن حاج ملا على كنى رفت ، حاج ملا على بخاطر درد پا نمى توانست دوزانو بنشيند، از كامران ميرزا (كه نايب السلطنه نيز بود) عذر خواست و پايش را دراز كرد.
كامران ميرزا، اين حركت ملا على را حمل بر بى اعتنائى او كرد، و در حالى كه باطنا ناراضى به نظر مى رسيد، پاسخ داد ((اصلا چيز مهمى نيست ، من هم درد پا دارم )) و بعد از اين گفتار دروغين ، پايش را دراز كرد.
حاج ملا على كه متوجه جسارت كامران ميرزا شده بود، جواب داد:
((اگر مى بينيد من پايم را دراز كرده ام ، علتش اين است كه دستم را كوتاه كرده ام ، شما هم دستت را كوتاه كن (يعنى دست درازى به حريم اسلام و حقوق مردم نكن ) و پايت را دراز كن ، در اين صورت من چه حرفى دارم ؟!)). به اين ترتيب ، مجتهد آزاده ملا على كنى ، در ضمن جواب ، حرف خود را زد و به وى فهماند كه آشتى ناپذيرى او با دستگاه ناصرالدين شاه به خاطر پامال كردن قوانين اسلام و حقوق مسلمين است .


183)) عمل خالص

شداد بن اوس گويد: به محضر رسول اكرم (ص ) رفتم ، ديدم چهره اش گرفته و ناراحت به نظر مى رسد، عرض كردم علت چيست كه ناراحت هستى ؟ فرمود: اخاف على امتى من الشرك : ((آنها خورشيد و ماه و بت و سنگ را نمى پرستند، ولى در اعمال خود ريا مى كنند، رياء كردن ، شرك است چنانچه در (آيه 110 كهف ) قرآن مى خوانيم :
كلا فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحاو لايشرك بعبادة ربه احدا.: ((پس هر كس اميد لقاى پروردگارش را دارد، بايد عمل صالح انجام دهد، و كسى را در عبادت پروردگارش ، شريك نكند)).
و فرمود: ((در روز قيامت ، نامه هاى سربسته را مى آورند و در معرض ديد مردم قرار مى دهند، خداوند به فرشتگان مى فرمايد: فلان نامه را دور بيندازيد و فلان نامه را بپذيريد، عرض مى كنند: سوگند به عزت و جلال تو در اين نامه ها (ى دور انداخته شده ) جز كار نيك نمى دانيم )).
خداوند مى فرمايد: ((آرى ، ولى اعمال در اين نامه براى غير من است ، و من نمى پذيرم جز آنچه كه با كمال اخلاص براى رضاى من انجام شده است )).


184)) پاسخ دندانشكن به قاضى

مى دانيد كه مخالفان ، به شيعه ، ((رافضى )) مى گويند، به اين معنى كه روش ‍ ساير مسلمانان را ترك كرده اند.
روزى شخصى به امام صادق (ع ) عرض كرد: ((امروز ((عمار دهنى )) (كه از شيعيان بود) در نزد ابوليلى قاضى كوفه ، به موردى گواهى داد، قاضى به او گفت : ((برخيز برو، گواهى تو قبول نيست ، ما تو را مى شناسيم تو رافضى هستى )).
عمار سخت ناراحت شد و به گريه افتاد بطورى كه شانه هايش تكان مى خورد.
ابوليلى به او گفت : ((تو از علماء و حديث شناسان هستى ، و اگر از اين نسبت (رافضى ) ناراحت مى باشى ، از اين مرام بيزارى بجوى در اين صورت ، در صف برادران ما خواهى شد!)).
عمار دهنى در پاسخ گفت : ((سوگند به خدا گريه ام به اين خاطر نيست كه تو مى پندارى ، بلكه گريه ام براى تو و براى خودم مى باشد.
اما گريه ام براى خودم از اين رو است كه مرا به مقام ارجمندى نسبت دادى كه شايسته آن نيستم ، تو گمان بردى كه من رافضى هستم ، واى بر تو، امام صادق (ع ) به من خبر داد: نخستين كسانى كه رافضى معرفى شدند، ساحران زمان موسى (ع ) بودند كه پس از ديدن معجزه موسى (ع ) به او ايمان آوردند و اطاعت فرعون و فرعونيان را ترك (رفض ) نمودند، بنابراين رافضى هر گونه كسى است كه آنچه را خداوند ناپسند مى داند ترك كند، و به هر چه امر كند، انجام دهد، چه كسى است كه امروز چنين مقام والائى را داشته باشد، گريه ام از اين رواست كه خداوند به قلبم آگاه است و من چنين اسم شريفى را براى خود قبول كرده ام ، آنگاه مرا سرزنش كند كه هان اى عمار: آيا تو ترك كننده امور باطل ، و بجا آورنده طاعتها هستى ، چنانكه قاضى به تو گفت ، در اين صورت ، اگر مسامحه كنم از درجاتم كاسته گردد و مستوجب عذاب شديد شوم ، مگر اينكه اولياء من مرا شفاعت كنند)).
اما گريه ام براى تو از اين رو است كه با اين نسبت و لقب بزرگ براى من ، دروغ بزرگ گفته اى ، و دلم به حالت مى سوزد كه بخاطر اين دروغ سزاوار عذاب سخت الهى شوى ، چرا شريفترين نامها را به پست ترين انسانها، نسبت داده اى )).
نردبان خلق اين ما ومن است
عاقبت زين نردبان افتادن است
هركه بالاتر رود احمقتر است
استخوان او بتر خواهد شكست


185)) شيعه حقيقى

شخصى به امام سجاد (ع ) عرض كرد: ((من از شيعيان شما هستم )).
امام فرمود: ((از خدا بترس ، و ادعاى چيزى مكن كه خداوند به تو بگويد: دروغ مى گوئى و در ادعاى خود، راه انحراف را مى پيمائى )).
ان شيعتنا من سلمت قلوبهم من كل غش ودغل : ((بى گمان شيعيان ما كسانى هستند كه دلشان از هر نيرنگ و دسيسه ، پاك و سالم است ، بلكه بگو ما از مواليان و دوستان شما هستيم )).


186)) تجسم جهاد و هجرت

انس بن مالك گويد در محضر رسول خدا (ص ) بودم ، فرمود: هنگامى كه (در سال 10 يا12 بعثت ) خداوند مرا به سوى آسمانها عروج داد (و در شب معراج به گردش آسمانها پرداختم ) ناگهان ستونى را ديدم كه پايه اش از نقره سفيدفام ، و وسط آن از ياقوت و زبرجد (سنگهاى گرانقدر و براق ) و بالاى آن از طلاى سرخ بود.
به جبرئيل گفتم : ((در اين قسمت (اشاره به پايه ستون ) دين تو است كه نورانى و سفيد و روشن است )).
گفتم : وسط ستون ، چيست ؟
گفت : وسط ستون ، جهاد و پيكار با دشمنان خدا است .
پرسيدم : اين قسمت طلاى سرخ كه در بالاى ستون قرار گرفته چيست ؟
گفت : ((اين قسمت هجرت است ))، سپس افزود: ((بهمين علت است كه ايمان على (ع ) بر ايمان همه مؤمنان ، بالاتر است )) چرا كه در دين و جهاد و هجرت بر ديگران پيشى گرفته است ، به اين ترتيب به ارزش والاى جهاد و هجرت كه تبلور عينى آن در آن ستون آسمانى مورد مشاهده پيامبر (ص ) قرار گرفت پى مى بريم .


187)) پيش بينى منجم موصلى !

منجم موصلى سالها در سفر و حضر ملازم ركاب خواجه نظام الملك (وزير و دانشمند دوره سلجوقيان ) بود، و همواره در خدمت او حاضر مى شد، وزير نيز به او احترام مى كرد.
منجم موصلى در ايام پيرى از خواجه خواست كه به او اجازه دهد تا به نيشابور رود و در آنجا ساكن شود.
خواجه اجازه داد، خواجه در روز حركت و خداحافظى ((منجم موصلى )) از او پرسيد ((عمر من تا چه زمان در دنيا خواهد بود؟)).
منجم گفت : ((تا شش ماه پس از مرگ من )).
سرانجام منجم موصلى به نيشابور رفت ، و خواجه مرتب جوياى حال او بود تا آنكه به قول شاعر معروف جامى :
از اين حكايت گذشت سالى چند
كه بود خواجه به خويشتن خرسند
ناگهان قاصدى رسيد از راه
زنيشابور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلى پرسيد
گفت : مسكين به خواجه جان بخشيد
خواجه چون اين سخن را شنيد، اطمينان يافت كه روزهاى آخر عمرش ‍ نزديك است ، و به همين جهت آماده سفر آخرت شد و پس از شش ماه جان سپرد.


188)) پرهيز از غضب

حواريون (ياران خاص ) حضرت عيسى (ع ) چون پروانه به دور شمع وجود حضرت عيس (ع ) حلقه زده بودند، در ميان صحبتها از آن حضرت پرسيدند: ((اى آموزگار سعادت ، به ما بياموز كه چند چيزى سخت ترين و دشوارترين چيزها است ؟)).
عيسى (ع ) فرمود: ((سخت ترين امور، غضب و خشم خدا است )).
پرسيدند: ((چگونه از غضب خدا دور گرديم ، و مشمول آن نشويم ؟)).
فرمود: ((نسبت به همديگر، غضب نكنيد)).
پرسيدند: ((علت و منشاء غضب چيست ؟)).
فرمود: منشاء غضب ، تكبر و خود محورى ، و كوچك شمردن مردم است .


189)) خنثى شدن نقشه نيرنگبازان

دو نفر مرد (زيد و خالد)، نقشه مرموزى پيش خود كشيدند كه با نيرنگ مال زنى را از چنگش بيرون آورند، نقشه اين بود: با هم مالى را نزد آن زن آوردند و گفتند: ((اين مال نزد شما به عنوان امانت باشد، هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم ، اين مال امانت را به ما مى دهى و اگر تنها آمديم ، اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى ، زن نيز پيشنهاد آن دو مرد را پذيرفت )).
پس از چند روزى زيد تنها آمد و، به زن گفت : آن مال را بده ، زن گفت : نمى دهم مگر اينكه خالد نيز حاضر باشد. زيد اصرار كرد، زن نيز بطور قاطع گفت نمى دهم .
زيد گفت : شرط ما از اين رو بود كه هر دو زنده باشيم ، ولى خالد از دنيا رفت ، بنابراين امانت را بده ، سرانجام زن گول خورد و امانت را به زيد داد، زيد خوشحال شد و امانت را گرفت و رفت .
بعد از چند روز خالد نزد زن آمد و گفت : امانت را بده ، زن جريان را به خالد گفت ، خالد سخن زن را نپذيرفت و گفت اگر فرضا مال امانت را به زيد داده باشى ، نيز ضامن هستى ، زيرا بنا بود كه وقتى هر دو با هم آمديم مال امانت را بدهى ، حال كه چنين كردى ، ضامن هستى ، عوض آن را به من بده پس از بگو مگوى زياد، زن را نزد عمر بن خطاب آورد و جريان را به عمر گفت ، تا او قضاوت كند،
عمر به زن گفت : ((على (ع ) را در ميان ما حاكم قرار بده تا او داورى كند)).
عمر پيشنهاد زن را پذيرفت ، و داورى را به على (ع ) سپرد، على (ع ) به خالد فرمود: ((امانت شمانزد من است ، ولى تو با رفيقت شرط كردى با هم بيائيد و امانت را بگيريد، برو رفيقت راپيدا كن و با هم بيائيد تا امانت را به شما بدهم )).
خالد بناچار، رفت و ديگر نيامد، سپس على (ع ) فرمود: ((اين دو مرد، با هم اين نفشه را طرح كرده بودند كه اموال اين زن را ببرند)).
به اين ترتيب با قضاوت آگاهانه على (ع ) آن زن بينوا از دسيسه دغلبازان نجات يافت .


190)) يتيم نواز!

كودك يتيمى به حضور رسول خدا (ص ) آمد و چنين عرض كرد: ((پدرم از دنيا رفته ، مادرم ، بينوا و بى بضاعت است ، خواهرم ، شوهر و سرپرست ندارد، از چيزهائى كه خدا به تو عنايت فرموده به من اطعام كن ، تا خداوند خشنود گردد)).
پيامبر (ص ) تحت تاءثير قرار گرفت به او فرمود: ((چقدر نيكو سخن مى گوئى ؟)).
سپس به بلال حبشى فرمود با شتاب به حجره هاى همسران من برو، و جستجو كن ، اگر چيزى از طعام هست بياور.
بلال رفت و به جستجو پرداخت و مشتى خرما كه 21 عدد بود، يافت و به حضور پيامبر (ص ) آورد.
پيامبر مهربان اسلام (ص ) خرماها را سه قسمت كرد، هفت عدد آن را به آن كودك يتيم داد، و فرمود بقيه را بگير، هفت عدد آن را به مادرت بده و هفت عدد ديگر را به خواهرت بده ، كودك يتيم در حالى كه خوشحال بود از نزد رسول خدا (ص ) رفت ، در اين هنگام ، ((معاذ)) (يكى از اصحاب ) برخاست و دست نوازش بر سر آن كودك يتيم كشيد و با گفتارى مهرانگيز، كودك را تسلى خاطر داد. پيامبر (ص ) به معاذ فرمود:
((اى معاذ! تو و اين كار تو را ديدم ، همينقدر بدان ، هر كس سرپرستى يتيمى كند، و دست نوازش بر سر او بكشد، خداوند بهر موئى كه از زير دستش ‍ مى گذرد، حسنه و پاداش خوبى به او مى دهد، و گناهى از گناهان او را محو مى كند، و بر درجه و مقام معنوى او مى افزايد)).


191)) تروريستى كه شرمنده بازگشت

اصبغ بن نباته گويد: صبح زود همراه على (ع ) نماز خواندم ، سپس ناگهان ديدم مردى مى آيد كه معلوم بود، مسافر است ، به حضور على (ع ) رسيد، على (ع ) به او فرمود: از كجا مى آئى ؟ عرض كرد: از شام .
على (ع ) فرمود: ((براى كارى به اينجا آمده اى ، آن را خودت مى گوئى يا من بگويم ))، او عرض كرد: ((اى اميرمؤمنان خودت بفرما)).
على (ع ) فرمود: ((معاويه در شام اعلام كرد، هر كس برود و على (ع ) را بكشد، ده هزار دينار به او جايزه مى دهم ، شخصى حاضر شد، ولى وقتى به خانه اش رفت ، پشيمان شد و با خود گفت : ((من پسر عموى رسول خدا و پدر فرزندان رسول خدا (ص ) را نخواهم كشت )).
روز ديگر معاويه ده هزار دينار ديگر افزود و اعلام كرد: هر كس على (ع ) را بكشد 20 هزار دينار جايزه دارد، مرد ديگرى ، قبول اين ماءموريت را نمود، او نيز فكر عاقبت كار را كرد و پشيمان شد.
روز بعد معاويه سى هزار دينار جايزه قرار داد، تو بخاطر اين جايزه هنگفت برجستى و قبول كردى و اينك خود را به قصد كشتن من به اينجا رسانده اى و تو از فاميل حمير هستى )).
شخص تروريست ، اقرار به راستگوئى على (ع ) نمود.
على (ع ) به او فرمود: ((اكنون چه تصميم دارى ؟)).
او گفت : از تصميم كشتن تو منصرف شدم ، اكنون مى خواهم به شام برگردم .
حضرت على (ع ) به غلامش قنبر فرمود: وسائل سفر او را تكميل كن و آب و غذا به او بده و او را روانه شام كن ، قنبر فرمان على (ع ) را اجرا نمود.
تروريست با كمال شرمندگى از آنهمه بزرگوارى على (ع ) به سوى شام بازگشت .


192)) دين بى خير

سال نهم هجرت رسول خدا (ص ) در مدينه بود، مردم ، گروه گروه به مدينه آمده و در محضر آن حضرت ، مسلمان مى شدند، از جمله گروهى از طايفه ثقيف (ساكن طائف ) آمدند، پس از گفتگو، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: (يكى از دستورات اسلام نماز است ) نماز بخوانيد، آنها گفتند ما خم نمى شويم زيرا اين كار براى ما يكنوع ننگ و عار است .
پيامبر (ص ) فرمود: لاخير فى دين ليس فيه ركوع ولا سجود: ((دينى كه در آن ركوع و سجده نباشد، خيرى در آن نيست )).
به نقل بعضى از مفسران : آيه 48 سوره مرسلات در رد پيشنهاد آنها با اين تعبير نازل شد:
واذا قيل لهم اركعوا لايركعون : ((و چون به آنها گويند ركوع كنيد، ركوع نكنند)).


193)) فرمان عمر بن عبدالعزيز

عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه ) بنى اميه ، در ميان امويان ، آدم نيك سيرت و پاك روش بود، هنگامى كه بر مسند خلافت نشست ، ((ميمون بن مهران )) را فرماندار جزيره كرد، و همين ميمون بن مهران شخصى بنام ((علائه )) را بخشدار ((قرقيسار)) نمود.
علاثه براى ميمون بن مهران نوشت كه در اينجا دو مرد هستند با هم نزاع و كشمكش دارند يكى مى گويد: ((على (ع ) بهتر از معاويه است ، و ديگرى مى گويد: معاويه بهتر از على (ع ) است )).
ميمون بن مهران جريان را براى عمر بن عبدالعزيز نوشت و از او تقاضاى داورى كرد، وقتى كه نامه به دست عمر بن عبدالعزيز رسيد، در پاسخ نوشت : از قول من براى علاثه (بخشدار قرقيسار) بنويس : ((آن مردى را كه مى گويد: معاويه از على (ع ) بهتر است ، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازيانه به او بزند و سپس او را از آنجا تبعيد كند.
اين فرمان اجرا شد، به آن شخص صد تازيانه زدند و سپس گريبانش را گرفتند و كشان كشان او را از دروازه اى كه ((باب الدين )) نام داشت ، از آن محل بيرون كردند)).


194)) لكنت زبان بلال حبشى

شخصى به محضر على (ع ) آمد و عرض كرد: ((امروز ديدم مردى با بلال حبشى گفتگو مى كرد، ولى از اينكه بلال حبشى لكنت زبان داشت (مثلا شين را سين تلفظ مى كرد) بطور مسخره آميز مى خنديد)).
على (ع ) فرمود: ((اى بنده خدا! اينكه خواسته شده انسان درست سخن بگويد از اين رو است كه اعمال خود را نيز درست و پاك سازد، فلانكس كه از گفتار بلال مى خنديد، درست سخن گفتنش در صورتى كه كردارش زشت باشد، به حال او سودى ندارد، و لكنت زبان بلال حبشى نيز وقتى كه كردارش در درجه عالى درستى است ، زيانى به او نمى رساند...)).


195)) پاداش تولى و تبرى

امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، خداوند همه انسانهاى قبل و بعد را در يكجا جمع مى كند، سپس منادى حق فرياد مى زند: اين المتحابون فى الله : ((كجايند آنانكه دوستان در راه خدا هستند؟)).
جمعى برمى خيزند، به آنها خطاب مى شود، شما بدون حساب به سوى بهشت روانه گرديد، آنها رهسپار بهشت مى شوند، در راه ، جمعى از فرشتگان با آنها ملاقات كرده و مى پرسند: ((شما از كدام حزب انسانها هستيد؟)) در پاسخ گويند: ((ما براى خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان خدا، دوست بوديم و با دشمنان خدا دشمن بوديم )).
فرشتگان به آنها بشارت مى دهند و مى گويند: ((چه نيكو است پاداش عمل كنندگان )).
به اين ترتيب آنانكه تولى و تبرى دارند، يعنى با طرفداران حق دوستى فكرى و عملى مى كنند و با دشمنان حق ، دشمنى مى نمايند، به پاداش ‍ عالى بهشت نائل و سرافراز مى گردند.


196)) دعاى مخصوص

فضل بن يونس ، يكى از شاگردان امام موسى بن جعفر (ع ) گويد: آن حضرت به من فرمود، اين دعا را بسيار بخوان :
اللهم لا تجعلنى من المعارين ، ولا تخرجنى من التقصير.: ((خداوندا مرا از عاريت شدگان (در ايمان ) قرار مده ، و از تقصير بيرون مبر)).
پرسيدم : معناى عاريت شدگان را دانستم (كه ايمانم استوار و محكم باشد نه عاريه اى ) اما معنى ((مرا از تقصير بيرون مبر)) را ندانستم ، لطفا بيان فرمائيد.
امام فرمود:
كل عمل تعمله تريد به وجه الله عزوجل فكن فيه مقصرا عند نفسك فان الناس كلهم اعمالهم فيما بينهم و بين الله عزوجل مقصرون .
يعنى : ((هر كارى را كه به خاطر خداوند متعال انجام دهى ، پس خود را در آن كار نزد خود، مقصر بدان ، زيرا همه مردم در كارهاشان ، بين خود و خدا تقصيركار مى باشند)).
اين دستور، اين درس را به ما مى آموزد كه در دعا، هيچگاه غرور نورزيم بلكه در هر حال خود را مقصر بدانيم .


197)) يك خاطره زيبا

هادى از رزمندگان شيفته حق بود، در جنگ تحميلى ايران و عراق ، هميشه در فكر پيروزى حق بر كفر صداميان به سر مى برد، همواره در جبهه هاى حق با تلاشهاى خستگى ناپذير، تا آخرين توان خود جانبازى مى كرد.
تا سرانجام به آرزوى خود رسيد و شربت شهادت را نوشيد.
برادر او رضا به راه او رفت و پس از مدتى به شهادت رسيد، و در فرازى از وصيتنامه خود انگيزه پيكارش را تا سرحد شهادت ، سه عامل دانسته است : 1- عشق به الله 2- عشق به اسلام 3- عشق به شهادت فى سبيل الله .
خواهر اين دو شهيد گويد: يكى از خاطره هاى زيباى برادر شهيدم هادى ، اين بود كه : ((در دوران سربازى با چند نفر از برادران رزمنده مسيحى ، تماس ‍ گرم داشت ، با برخوردهاى شيرين و صحبت با يكى از آنها و بجث و بررسى پيرامون حقانيت اسلام ، سرانجام آن برادر مسيحى با راهنمائيهاى شهيد هادى ، به اسلام گرويده و قبول اسلام مى كند.
هادى مقدار پولى كه از پدرم گرفته بود، شيرينى خريده و رزمندگان و دوستان را خبر مى كند كه در فلان محل ، در فلان ساعت جشن مسلمان شدن برادر مسيحى ، منعقد است و آنها را دعوت به شركت در جلسه مى كند.
ساعت موعود فرا مى رسد، دوستان شركت مى كنند و جشن خوبى مى گيرند و به همديگر تبريك مى گويند، اين يك خاطره زيبا در جهان معنويت است ، كه برادر مخلص و پاكدل ، قبل از شهادتش بيادگار گذاشت .


198)) خواب راست

مرحوم تبريزى نويسنده كتاب ((ريحانة الادب )) فرزندى داشت كه دست راست او درد مى كرد (شايد روماتيسم شديد داشت ) به طورى كه به زحمت مى توانست قلم بدست بگيرد، بنا شد براى معالجه به آلمان برود.
او نقل كرد: در كشتى كه بودم ، در خواب ديدم كه مادرم از دنيا رفته است ، تقويم را باز كردم و جريان را با قيد روز و ساعت نوشتم ، بعد از مدتى كه به ايران برگشتم ، جمعى از بستگان به استقبال من آمدند ديدم لباس مشكى در تن دارند، تعجب كردم و جريان خواب به كلى از خاطرم رفته بود، سرانجام تدريجا به من فهماندند كه مادرم فوت كرده ، و بلا فاصله به ياد جريان خواب افتادم ، تقويم را بيرون آوردم و روز فوت را سؤ ال كردم ، ديدم درست در همان روز مادرم از دنيا رفته بود.


199)) ارزش احترام به پدر و مادر

يكى از اصحاب امام صادق (ع ) بنام ((عمار بن حيان )) مى گويد: فرزندم اسماعيل نام دارد و نسبت به من خوش رفتارى مى كند، به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، گفتم : ((پسرم ، اسماعيل نسبت به من خوش رفتار است )).
فرمود: من او (اسماعيل پسرت ) را دوست داشتم ، اينك (بخاطر اينكه نسبت به پدر، خوش رفتارى مى كند) دوستى من نسبت به او، بيشتر شد.
سپس فرمود: خواهر رضاعى رسول خدا (ص )، نزد آن حضرت آمد، پيامبر (ص ) وقتى كه او را ديد، بسيار شاد شد، و روپوش خود را، به زمين ، گسترد، و او را روى آن نشانيد، سپس به او رو كرد، و در حالى كه لبخند بر لب داشت با او گفتگو كرد، و احترام شايانى به او كرد، تا او برخاست و رفت . سپس برادر رضاعى آن حضرت آمد، نسبت به او نيز احترام كرد، ولى نه آن گونه كه احترام به خواهر رضاعى خود نمود.
شخصى از آن حضرت پرسيد: ((چرا آن گونه كه خواهر رضاعى خود را احترام كردى ، به برادر رضاعى خود، آن گونه احترام نكردى ؟!)).
پيامبر در پاسخ فرمود: لانها كانت ابر بوالديها منه : ((زيرا آن خواهر، بيش از آن برادر، به پدر و مادر، نيكى مى كند)) (اصول كافى ج 2 ص 161).
به اين ترتيب ، پيامبر مهربان (ص ) به ما آموخت ، كه هر كس به پدر و مادر بيشتر احترام كند، در پيشگاه خدا ارجمندتر است ، و من او را بيشتر دوست دارم ، و امام صادق (ع ) نيز به پيروى از پيامبر (ص )، به ((ابن حيان )) فرمود: ((بر دوستيم نسبت به فرزندت ، به اين خاطر افزودى )).


200)) تفريح پيامبر (ص )!!

گاهى پيامبر (ص ) مى خواست تفريحى كرده باشد، و اظهار شادمانى كند، به ابوذر مى فرمود: ((جريان آغاز گرويدن خود به اسلام را براى ما بازگو كن )).
ابوذر، سرآغاز گرايش خود به اسلام را چنين بيان مى كرد: ((ما در ميان دودمان خود، بتى داشتيم كه نامش ((نهم )) بود، مدتها اين بت را پرستش ‍ مى كرديم ، روزى من كاسه شيرى بر سر آن بت ريختم ، همين كه از بت غافل شدم ، سگى گرسنه از راه رسيد و آن شير را كه به بدن بت ماليده شده بود، ليسيد، و در پايان ، پاى خود را بلند نمود و به آن بت ادرار كرد، هماندم نسبت به بت بى علاقه شدم و اين اشعار را خطاب به بت گفتم :
الا يا نهم ، انى قد بدالى
مدى شرف يبعد منك قربا
رايت الكلب سامك خط جيد
فلم يمنع قفاك اليوم كلب
((هان اى بت ((نهم ))، برايم آشكار شد كه تو از شرافت و ارزش به دور هستى ، و همين باعث دورى من از تو گشت ، چرا كه ديدم سگى بر تو بالا رفت و تو را ليسيد، و سپس بر تو ادرار كرد، و تو امروز نتوانستى خود را از (اهانت ) سگ ، بازدارى ، تا بر گردنت ، ادرار نكند)).
وقتى كه همسرم (ام ذر) اين سخن را از من شنيد، ناراحت شد و به من گفت : لقد اتيت جرما و اتيت عظيما حين هجرت نهما.: ((گناه بزرگى ، مرتكب شدى كه مى خواهى پرستش ((بت نهم )) را ترك كنى !!)).
جريان ادرار كردن سگ را برايش گفتم . او نيز همچون من ، از بت متنفر شد و به من گفت :
الا فابغنا ربا كريما
جوادا فى الفضائل يابن وهب
فما من سامه كلب حقير
فلم يمنع يداه لنا برب
فما عبدالحجارة فهو غاو
ركيك العقل ليس بذى لبيب
ترجمه :
((اى پسر وهب ! براى ما خدائى را بجوى كه كريم و بزرگوار و بخشنده و با ارزش باشد، آن بتى كه سگ پستى بالاى او رود و او نتواند آن سگ را از خود باز دارد، خدا نيست ، آن كسى كه در برابر سنگ ، سجده مى كند و به پرستش آن مى پردازد، گمراه و بى خرد و نادان است )).
پيامبر (ص ) به ابوذر فرمود: آرى ((ام ذر)) براستى سخن درست گفت ، كه جز مردم گمراه و بى خرد در برابر سنگ ، سجده نمى كنند)).
به اين ترتيب ، ابوذر اين خاطره عجيب و شيرين زندگى خود را براى پيامبر(ص ) نقل مى كرد و آن حضرت با لبخند پر معناى خود، يادآور ارزشهاى اسلام مى شد كه موجب نجات آنها و ساير مردم از خرافه پرستى گرديد. (الاصابه - رياحين الشريعه ج 3 ص 393).


fehrest page

back page