next page

fehrest page

back page

سريه (زيد بن حارثه ) به وادى القرى بر سر ام قرفه 
رمضان سال ششم : پس از آن كه (زيد بن حارثه ) از سريه ماه رجب (يا سفر بازرگانى ) وارد مدينه شد و در آن سريه در ميان كشتگان جان به سلامت برده و فقط زخمى شده بود، قسم خورد كه شستشو نكند و روغن نمالد تا بر سر (بنى فزاره ) رود و با آنان بجنگد، چون زخمهاى وى بهبود يافت ، رسول خدا او را با سپاهى بر سر (بنى فزاره ) فرستاد و او در (وادى القرى ) بر آنان حمله برد، چند نفر را بكشت و (ام قرفه ) را كه پيرزنى فرتوت بود با دخترش و عبدالله بن مسعده اسير گرفتند و (قيس ‍ بن مسحر) به دستور (زيد بن حارثه )، (ام قرفه ) را به وضع فجيعى كشت و دختر او را با عبدالله بن مسعده به مدينه آوردند. (زيد بن حارثه ) پس از بازگشت به مدينه ، در خانه رسول خدا را كوبيد و رسول خدا به استقبال وى رفت و او را در آغوش كشيد و بوسيد.
سريه (عبدالله بن عتيك ) بر سر ابورافع يهودى  
رمضان سال ششم : هرگاه قبيله اوس در طريق نصرت رسول خدا افتخارى كسب مى كردند، خزرجيها نيز در پى كسب چنان افتخارى بر مى آمدند و چون خزرجيها ديدند كه قبيله اوس با كشتن كعب بن اشرف يهودى - دشمن سرسخت رسول خدا - سرافراز شده اند، در مقام آن بر آمدند تا دشمنى از دشمنان رسول خدا را كه در دشمنى در رديف ابن اشرف باشد، بكشند و پس از شور و مذاكره ايشان بر كشتن ابورافع سلام بن ربيع قرار گرفت . پس از كسب اجازه از رسول خدا پنج نفر از خزرجيان : (عبدالله بن عتيك )، (مسعود بن سنان )، (عبدالله بن انيس )، (ابوقتاده ) و (خزاعى بن اسود) بدين منظور رهسپار خيبر شدند. رسول خدا (عبدالله بن عتيك ) را بر ايشان امير قرار داد و آنان را فرمود كه زن يا كودكى را نكشند. (عبدالله ) و همراهان وى داخل خيبر شدند و شبانه به خانه (ابورافع ) رفتند و او را در بسترش كشتند. پس از بازگشت به مدينه ، كشتن ابورافع را به رسول خدا گزارش دادند. رسول خدا گفت : پيروز باد اين روى ها، و چون هر كدام مدعى كشتن او بودند، رسول خدا گفت : شمشيرهاى خود را بياوريد و چون به شمشيرها نظر كرد، به شمشير (عبدالله بن انيس ) اشاره فرمود و گفت : همين شمشير او را كشته است ، چه اثر غذا بر آن ديده مى شود. (حسان بن ثابت ) درباره كشته شدن كعب بن اشرف (به دست اوس ) و ابورافع (به دست خزرجيان ) اشعارى گفته است . (229)
سريه اول (عبدالله بن رواحه ) به خيبر 
رمضان سال ششم : پس از كشته شدن (ابورافع يهودى )، يهوديان خيبر (اسير بن زارم ) (230) را برگزيدند و او ميان قبايل غطفان و غيره به راه افتاد و آنان را براى جنگ با رسول خدا فراهم مى ساخت ، چون رسول خدا از كار وى با خبر شد، (عبدالله بن رواحه ) را با سه نفر براى تحقيق در ماه رمضان بيرون فرستاد، (عبدالله ) پس از تحقيق و بررسى ، به مدينه بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را گزارش داد.
سريه دوم (عبدالله بن رواحه ) به خيبر بر سر يسير بن رزام 
شوال سال ششم : پس از آن كه (عبدالله بن رواحه ) از خيبر بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را درباره (يسير بن زارم ) گزارش داد، رسول خدا مردم را براى دفع وى فراخواند و سى نفر از جمله : عبدالله بن انيس براى اين كار داوطلب شدند، پس (عبدالله بن رواحه ) را بر آنان امارت داد تا نزد يسير رفتند و با او سخن گفتند و به او نويد دادند كه اگر نزد رسول خدا آيى تو را رياست خيبر دهد و با تو نيكى كند. يسير در پيشنهاد ايشان طمع كرد و با سى نفر يهودى همراه مسلمانان رهسپار مدينه شد، اما در (قرقره ثبار) (231) پشيمان شد و دوبار دست به طرف شمشير (عبدالله بن انيس ) برد و هر دو نوبت (عبدالله ) با فطانت دريافت و كنار كشيد و چون فرصتى به دست آورد با شمشير خود بر يسير حمله برد و پاى او را از بالاى ران قطع كرد تا از بالاى شتر در افتاد، اما يسير با چوبى كه در دست داشت سر (عبدالله ) را مجروح ساخت .
در اين موقع سريه بر يهوديان حمله بردند و همه را جز يك نفر كه گريخت ، كشتند و كسى از مسلمانان كشته نشد، سپس نزد رسول خدا باز آمدند و پيش آمد را گزارش دادند، رسول خدا گفت : خداست كه شما را از دست ستمكاران نجات بخشيد.
سريه (كرز بن جابر فهرى ) به ذى الجدر 
شوال سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله غلامى به نام (يسار) داشت ، او را ماءمور سرپرستى شتران ماده شيرده خود كرده بود كه در ناحيه (جماء) (232) مى چريدند. هشت نفر از قبيله (بجيله ) كه به مدينه آمده و اسلام آورده بودند، رنجور و بيمار شدند، بدين جهت رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را فرمود به چراگاه شتران روند تا با نوشيدن شير شتر بهبود يابند، آنها به چراگاه رفتند و پس از مدتى تندرست و فربه شدند، آنگاه بر (يسار) شبان رسول خدا تاختند و او را سر بريدند و پس از كشتن او، پانزده شتر شيرده پيامبر را بردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله . (كرز بن جابر) را با بيست سوار در تعقيب آنان فرستاد. (كرز) و اصحاب وى دشمن را اسير كردند و شتران پيامبر را جز يك شتر كه كشته بودند، پس گرفتند و به مدينه آوردند.
رسول خدا فرمود تا دست و پاى ايشان را بريدند و چشمشان را كور كردند و همان جا به دارشان زدند و چنان كه روايت كرده اند آيه هاى 33-34 سوره مائده در اين باره نازل شده است .
غزوه حديبيه و بيعت رضوان  
ذى قعده سال ششم : رسول خدا صلى الله عليه و آله به قصد عمره بى آن كه جنگى در نظر داشته باشد آهنگ مكه كرد و چون بيم داشت كه قريش با وى بجنگند يا از ورود او به مكه جلوگيرى كنند و با مهاجر و انصار، از مدينه رهسپار شد و در (ذى الحليفه ) محرم شد تا مردم بدانند كه فكر جنگى در كار نيست . شماره مسلمانان هزار و چهارصد يا هزار و پانصد يا هفتصد نفر بوده است (233) و شتران قربانى ، هفتاد شتر (براى هر ده نفر يك شتر) و طليعه مسلمانان (عباد بن بشر) بود كه با بيست سوار پيش فرستاده شد.
مشركين قريش از حركت رسول خدا به قصد مكه با خبر شدند و تصميم گرفتند كه از ورود مسلمانان جلوگيرى كنند و در (بلدح ) اردو زدند و دويست سوار به فرماندهى (خالد بن وليد) (يا عكرمة بن ابى جهل ) پيش فرستادند.
(بشر يا بسر بن سفيان ) از مكه خبر آورد و گفت : اى رسول خدا! قريش ‍ از مكه بيرون آمده اند تا از ورود شما به مكه جلوگيرى كنند! رسول خدا گفت : مگر قريش چه گمان مى كنند، به خدا قسم كه پيوسته در راه آنچه خدا مرا بدان مبعوث كرده است جهاد خواهم كرد، سپس دستور فرمود تا از غير آن راهى كه قريش بيرون آمده اند، رهسپار شوند. چون شب شد به اصحاب خود گفت : به سمت راست حركت كنيد تا از طرف پايين مكه به (حديبيه ) برسيد. مسلمانان از همين راه پيش رفتند، چون سواران قريش ، گرد و غبار سپاه اسلامى را ديدند و دانستند كه مسلمانان راه خود را تغيير داده اند، بيدرنگ نزد قريش تاختند، رسول خدا با اصحاب همچنان پيش مى رفت تا به (ثنية المرار) نزديك حديبيه رسيد و در همين جا بود كه شتر پيامبر زانو به زمين زد.
سفراى قريش  
پس از آنكه رسول خدا با اصحاب خويش در سرزمين حديبيه فرود آمد، قريش ، فردى به نام (بديل بن ورقاء خزاعى ) را با مردانى از خزاعه به نمايندگى خود به نزد رسول خدا فرستادند كه سؤ ال كنند به چه منظور آمده است ؟ وقتى كه اين سؤ ال را كردند، رسول خدا فرمود: كه منظور وى جنگ نيست و فقط براى زيارت خانه كعبه است . رجال محمد براى جنگ نيامده است و هيچ منظورى جز زيارت كعبه ندارد، اما قريش به رجال خزاعه كه خيرخواه رسول خدا بودند، بدگمان شدند و (مكرزبن حفص ) را نزد رسول خدا فرستادند و رسول خدا آنچه به (بديل ) گفته بود به او نيز گفت ، او هم نزد قريش بازگشت و گفته هاى رسول خدا را بازگفت .
سومين سفيرى كه قريش نزد رسول خدا فرستاد (حليس بن علقمه ) بود كه در آن تاريخ سرورى احابيش را داشت ، چون رسول خدا او را ديد، گفت : اين مرد از قبيله اى است خداپرست ، شتران قربانى را پيش او رها كنيد تا آن ها را ببيند، همين كه (حليس ) شتران نشاندار قربانى را نگريست ، در نظر وى بزرگ آمد و ديگر با رسول خدا ملاقات نكرد و نزد قريش بازگشت و آنچه ديده بود گزارش داد، اما قريش به گفتار او اعتنا نكردند و (حليس ) به خشم آمد و گفت : به خدايى كه جان حليس در دست اوست : يا محمد را در زيارت وى آزاد گذاريد يا من (احابيش ) را همداستان عليه شما حركت مى دهم ...
چهارمين سفير قريش (عروة بن مسعود ثقفى ) بود كه قريش به او بدگمان نبودند. (عروة ) نزد رسول خدا آمد و پيش روى او نشست و گفت : اكنون قريش خود را با سرسختى براى جنگ با تو آماده ساخته اند و با خدا عهد كرده اند كه هرگز با زور به شهرشان در نيايى ، به خدا قسم : فرداست كه اين ياران و همراهان تو، تو را تنها گذارند و از پيرامون تو پراكنده گردند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله جوابى در حدود همان چه به ديگر سفيران قريش داده بود، به (عروة ) داد و او را باخبر ساخت كه براى جنگ نيامده است .
(عروة ) كه از شيفتگى اصحاب و از جان گذشتگى آنان نسبت به رسول خدا به شگفت آمده بود، نزد قريش بازگشت و گفت : اى گروه قريش ! من به دربار خسرو ايران و قيصر روم و امپراتور حبشه رفته ام ، اما به خدا قسم ، پادشاهى را در ميان رعيتش چون محمد در ميان اصحابش نديده ام ، مردمى را ديدم كه هرگز دست از يارى او بر نمى دارند، اكنون ببينيد صلاح شما در چيست .
سفيران رسول خدا صلى الله عليه و آله  
خراش بن اميه خزاعى : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (خراش بن اميه ) را به مكه نزد قريش فرستاد و او را بر شتر خود كه (ثعلب ) نام داشت سوار كرد تا اشراف قريش را از مقصد رسول خدا با خبر سازد. آنان شتر رسول خدا را كشتند و در مقام كشتن خراش نيز بر آمدند، اما (احابيش ) از وى دفاع كردند و او را از چنگال قريش رها ساختند تا نزد رسول خدا بازگشت .
عثمان بن عفان : رسول خدا صلى الله عليه و آله ابتدا خواست (عمر بن خطاب ) را براى تبليغ مقصد خود به مكه نزد قريش روانه سازد، ولى او از خصومت ديرينه قريش نسبت به خود بيمناك بود به همين مناسبت از رفتن عذر خواست و گفت : عثمان را بفرست ، چه وى در مكه از من نيرومندتر است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله عثمان را نزد ابوسفيان و اشراف قريش روانه ساخت تا آنان را خبر دهد كه رسول خدا تنها به منظور زيارت خانه آمده است . (عثمان ) نزد ابوسفيان و اشراف قريش رسيد و پيام رسول خدا را ابلاغ كرد، آنان به او گفتند: اگر مى خواهى طواف خانه را انجام دهى مانعى ندارد. گفت : تا رسول خدا طواف نكند من طواف نخواهم كرد.
بيعت رضوان  
قريش (عثمان ) را نزد خود نگه داشتند و در ميان مسلمانان انتشار يافت كه او را كشته اند و پس از انتشار اين خبر به روايت ابن اسحاق : رسول خدا گفت : از اين جا نمى رويم تا با قريش بجنگيم . سپس اصحاب را براى بيعت فراخواند، اين بيعت در زير درختى به انجام رسيد و كسى از بيعت تخلف نورزيد، مگر (جد بن قيس ) كه جابر گفت : به خدا قسم ، به ياد دارم كه وى زير شكم شتر خزيده بود و خود را از مردم پنهان مى داشت .
آخرين سفير قريش  
در جريان بيعت رضوان بود كه قريش (سهيل بن عمرو) را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستادند و به او گفتند: نزد محمد برو و با وى قرار صلحى منعقد ساز، اما قرارداد صلح مشروط بر آن باشد كه امسال بازگردد و از ورود به مكه صرف نظر كند، چه ما به خدا قسم هرگز تن نخواهيم داد كه عرب بگويد: محمد به زور وارد مكه شد.
جريان صلح حديبيه  
(سهيل بن عمرو) كه از سوى قريش نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده بود، پس از گفت و شنودى قرارداد صلح را منعقد ساخت ، در اين هنگام عمر از جاى برجست ، ابتدا نزد ابوبكر و سپس نزد رسول خدا رفت و گفت : اى رسول خدا! مگر پيامبر خدا نيستى ؟ گفت : چرا، گفت : مگر ما مسلمان نيستيم ؟ گفت : چرا، گفت : مگر اينان مشرك نيستند؟ گفت : چرا، گفت : پس چرا در راه دين خود تن به خوارى دهيم ؟ رسول خدا گفت : من بنده خدا و پيامبر اويم ، امر وى را مخالفت نخواهم كرد و او هم هرگز مرا وانخواهد گذاشت .
صلحنامه  
رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (على بن ابيطالب ) عليه السلام را فراخواند و گفت : بنويس : بسم الله الرحمن الرحيم . سهيل بن عمرو گفت : اين را نمى شناسم ، بنويس : بسمك اللهم ، رسول خدا گفت : بنويس : بسمك اللهم ، پس على همچنان نوشت . آنگاه رسول خدا گفت : بنويس : ( هذا ما صالح عليه (محمد) رسول الله (سهيل بن عمرو) ) .
سهيل بن عمرو گفت : اگر گواهى مى دادم كه پيامبر خدايى ، با تو جنگ نمى كردم ، نام خود و پدرت را بنويس . رسول خدا گفت : بنويس : اين چيزى است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو بر آن قرار صلح منعقد ساخت ، توافق كردند كه ده سال جنگ در ميان مردم موقوف باشد و مردم در اين ده سال در امان باشند و دست از يكديگر بدارند (و هركس از اصحاب محمد براى حج يا عمره يا تجارت به مكه رود، جان و مالش در امان باشد و هركس از قريش در رفتن به مصر يا شام از مدينه عبور كند جان و مالش در امان باشد) (234) و هركس از قريش بدون اذن ولى خود نزد محمد برود او را به ايشان بازگرداند، و هركس از همراهان محمد نزد قريش ‍ رود او را بدو بازنگردانند - در اين جا (بنى بكر) برخاستند و گفتند: ما هم پيمان قريشيم .
ديگر آن كه امسال از نزد ما بازگردى و وارد مكه نشوى ، در سال آينده ما از مكه بيرون خواهيم رفت تا با اصحاب خود به شهر درآيى و سه روز در مكه اقامت كنى ، مشروط بر اين كه جز شمشير در نيام ، سلاحى همراه نداشته باشيد. (235)
على بن ابى طالب عليه السلام نويسنده صلحنامه بود و مردانى از مسلمين و مشركين بر آن گواه شدند كه ابن اسحاق اسامى آنان را نوشته است .
بازگشت رسول خدا و اصحاب به مدينه  ونزول سوره فتح
رسول خدا صلى الله عليه و آله از حديبيه به طرف مدينه رهسپار شد و در ميان مكه و مدينه ، سوره فتح نزول يافت . خداوند درباره بيعت رضوان چنين گفته است : (كسانى كه با تو بيعت مى كنند، جز آن نيست كه با خدا بيعت مى كنند، دست خداست كه بالاى دست آنهاست ، پس هر كس ‍ پيمان شكنى كند، به زيان خود پيمان شكنى مى كند و هركس كه به آنچه خدا بر وى عهد گرفته است وفادار بماند خدا بزودى او را اجرى عظيم عنايت خواهد كرد.) (236)
درباره آن دسته از اعراب كه از همراهى با وى تخلف ورزيدند، چننى گفته است : (بزودى آن دسته از اعراب كه با تو همراهى نكردند، به تو خواهند گفت كه اموال و خانواده هايمان ما را گرفتار ساخته است .) (237)
همچنين آيات 15، 16، 18، 21، 24، 25 و 26 از سوره فتح در زمينه مطلب مورد بحث نزول يافته است .
در مدت دو سال بعد از (حديبيه ) (يعنى : تا فتح مكه ) بيش از تمام مدت گذشته اسلام ، مردم به اسلام گرويدند و دليل آن بهگفته ابن هشام ، آن است كه در حديبيه به قول (جابر بن عبدالله ) هزار و چهارصد نفر به همراه رسول خدا بودند، اما در سال فتح مكه ، يعنى : دو سال بعد، با ده هزار نفر رهسپار مكه شدند. (238)
غديرخم 
مسعودى برخلاف مشهور مى نويسد: رسول خدا در بازگشت از (حديبيه ) در (غديرخم ) درباره على بن ابيطالب عليه السلام گفت : (( من كنت مولاه فعلى مولاه ) ) و اين امر در هيجدهم ذى الحجه روى داد و غديرخم در ناحيه (جحفه ) نزديك آبگاهى است كه به نام (خرار) معروف است و فرزندان على عليه السلام و شيعيان وى اين روز را بزرگ مى دارند. (239)
داستان ابوبصير ثقفى 
پس از قراداد صلح حديبيه ، رسول خدا به مدينه بازگشت ، (ابوبصير) كه در مكه زندانى شده بود، از حبس گريخت و به مدينه رفت ، بلافاصله (ازهر بن عبد) و (اخنس بن شريق ) درباره وى به رسول خدا نامه نوشتند كه طبق قرارداد بايد او را بازگرداند، حامل اين نامه مردى از (بنى عامر) همراه با يكى از موالى بود و چون نامه را تقديم داشتند، رسول خدا براى اين كه پيمان شكنى نكرده باشد، (ابوبصير) را به بازگشتن سفارش كرد و فرمود: خداوند براى تو و ديگر بيچارگان مسلمان فرجى و گشايشى عنايت خواهد فرمود. (ابوبصير) با اين كه به رفتن رضايت نداشت ، ولى بر حسب دستور رسول خدا، همراه آن دو نفر رهسپار مكه شد تا به (ذى الحليفه ) رسيد، آن جا با آن دو نفر در پاى ديوارى نشست و سپس به مرد عامرى گفت : آيا شمشيرت نيك برنده است ؟ گفت : آرى ، گفت مى شود آن را تماشا كنم ؟ گفت : مانعى ندارد. ابوبصير آن را برگرفت و بيدرنگ او را كشت . مرد ديگر با شتاب نزد رسول خدا رفت و گفت : ابوبصير، رفيق مرا كشت ، در همين موقع ابوبصير در رسيد و گفت : اى رسول خدا! شما به عهد و پيمان خود كه داشتيد وفا كرديد و مرا روانه ساختيد، اما من خود تن ندادم كه از دين بازگردم يا مرا شكنجه دهند، رسول خدا گفت : (واى بر مادرش (240) اگر مردانى مى داشت ، جنگ به راه مى انداخت .)
(ابوبصير) از مدينه بيرون رفت و در ناحيه (ذى المروه ) در ساحل دريا، در همان راهى كه كاروان قريش به شام مى رفتند، در (عيص ) منزل گزيد و مسلمانانى كه در مكه بيچاره و گرفتار بودند، از آن عبارتى كه رسول خدا درباره (ابوبصير) گفته بود، خبر يافتند (واى بر مادرش ، اگر مردانى همراه مى داشت ، جنگ به راه مى انداخت ) لذا با شنيدن گفته رسول خدا از مكه مى گريختند و نزد (ابوبصير) مى رفتند، تا اين كه نزديك به هفتاد هزار مسلمان در (عيص ) به (ابوبصير) پيوستند و كار را بر قريش ‍ تنگ كردند و هر كه را از قريش مى ديدند مى كشتند و هر كاروانى از آن جا مى گذشت غارت مى كردند تا آنجا كه قريش به رسول خدا نوشتند و او را سوگند دادند كه آنها را على رغم قرارداد فى مابين در مدينه بپذيرد. رسول خدا آنان را پذيرفت و از (عيص ) به مدينه منتقل كرد.
زنانى كه پس از قرارداد صلح مهاجرت كردند  
(ام كلثوم ) دختر (عقبة بن ابى معيط) پس از قرارداد صلح به مدينه مهاجرت كرد، برادرانش (عماره ) و (وليد) در تعقيب وى به مدينه آمدند و از رسول خدا خواستند تا به حكم قراردادى كه داشتند، او را به ايشان باز دهد، اما رسول خدا به دستور مخصوصى كه درباره اين زنان نازل شد از تسليم وى امتناع ورزيد. (241)
اسلام عمروبن عاص و خالد بن وليد و عثمان بن طلحه بعد از حديبيه 
(عمرو عاص ) مى گويد: مردانى از قريش را كه با من همعقيده بودند فراهم ساختند و به آنان گفتم : به خدا قسم كار محمد به طور شگفت انگيزى پيش مى رود، بياييد پيش نجاشى برويم و نزد او بمانيم تا اگر محمد بر قبيله ما پيروز شد همان جا باشيم و اگر قبيله ما پيروز شدند، از طرف ايشان جز نيكى نخواهيم ديد. آنها نظر مرا پذيرفتند، پس گفتم : مقدارى پوست به عنوان هديه با خود ببريم ، هديه را فراهم كرديم و چون بر نجاشى وارد شديم ، (عمرو بن اميه ) كه رسول خدا او را براى كار جعفر و همراهان وى فرستاده بود رسيد، پس از آن كه (عمرو بن اميه ) بيرون رفت به همراهان گفتم : كاش از نجاشى مى خواستم كه او را به من تسليم مى كرد و گردنش را مى زدم . آنگاه به نجاشى گفتم : پادشاها! مردى را ديدم كه از دربار بيرون مى رود او سفير مردى است كه با ما دشمن است ، او را به من تسليم كن تا به قتل برسانم ، زيرا از اشراف ما كسانى را كشته است .
عمرو مى گويد: نجاشى بشدت خشمگين شد و گفت : از من مى خواهى تا سفير مردى را كه همان ناموس اكبرى كه بر موسى فرود آمد، بر وى فرود مى آيد به تو تسليم كنم تا او را بكشى ؟ گفتم : پادشاها راستى اين طور است ؟ گفت واى بر تو، حرف مرا بشنو و از او پيروى كن ، به خدا قسم او بر حق است و بر مخالفان پيروز. گفتم : اكنون بيعت مرا بر اسلام به جاى او مى پذيرى ؟ گفت : آرى ، پس دست خود را گشود و با او بر اسلام بيعت كردم ، بعد بيرون آمدم و آهنگ رسول خدا كردم تا اسلام آوردم ، در اين ميان به (خالد بن وليد) برخوردم و به او گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : به خدا قسم ، مى روم كه اسلام آورم . عمرو مى گويد: من و خالد وارد مدينه شديم و نزد رسول خدا رسيديم ، ابتدا خالد و سپس من اسلام آورديم . ابن اسحاق مى گويد: (عثمان بن طلحه ) نيز همراه خالد و عمرو بود و اسلام آورد.
دعوت پادشاهان مجاور به اسلام  
پس از عقد قرارداد صلح دهساله (حديبيه ) رسول خدا را فرصتى به دست آمد كه پادشاهان و زمامداران عربستان و كشورهاى مجاور را به سوى اسلام دعوت كند و از اصحاب خود كسانى را به سفارت نزد آنان فرستاد. به عرض رسول خدا رسيد كه پادشاهان نامه هاى مهر نشده را نمى خوانند، پس فرمود تا انگشترى كه نگين آن هم از نقره بود، ساخته شد و روى رنگين آن در سه سطر جمله (محمد رسول الله ) را نقش كردند، به طورى كه (الله ) در بالا و كلمه رسول ) در وسط و كلمه (محمد) در سطر پايين قرار گرفته بود و از پايين به بالا خوانده مى شد، آنگاه نامه هاى پادشاهان عربستان و كشورهاى مجاور را با آن مهر مى كردند.
ابن اسحاق نام چند تن از سفراى رسول خدا و زمامدارانى را كه به آنان نامه نوشته شده نام برده است . (242) اين نامه ها كه به گفته يعقوبى ، دوازده نامه و به تحقيق بعضى از معاصران بيست و شش نامه بوده است در يك سال فرستاده نشده ، بلكه از اواخر سال ششم تا وفات رسول خدا تدريجا نگارش ‍ يافته و فرستاده شده است .
ابن حزم مى نويسد: پادشاهانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را به دين اسلام دعوت كرد همه اسلام آوردند، بجز قيصر كه مى خواست اسلام آورد، اما از روميان ترسيد و اعلام نياورد.
يعقوبى مى گويد: مضمون نامه هايى كه با سفيران خود به آنان نوشت ، همان بود كه به خسرو ايران و قيصر روم نوشت . (243)
مضمون نامه اى كه به قيصر روم نوشته شده 
(به نام خداى بخشاينده مهربان ، از محمد پيامبر خدا به (قيصر) بزرگ روم . سلام بر كسى باد كه هدايت را پيروى كند، اكنون تو را به سوى اسلام دعوت مى كنم ، پس دين اسلام را بپذير و مسلمان شو تا سلامت بمانى و خداى هم دوبار اجرت دهد). (244)
آنگاه رسول خدا آيه اى از قرآن را نوشت كه او را دستور مى دهد تا اهل كتاب را به توحيد خالص و دورى از هرگونه شرك دعوت كند.
دحية بن خليفه كلبى ، به دستور آن حضرت نامه را ابتدا در (حمص ) به حاكم مصرى رسانيد تا آن را به قيصر دهد، ولى به روايتى (دحيه ) خودش نامه را به قيصر رسانيد و هنگامى كه قيصر نامه را خواند، بزرگان رو را از حقانيت رسول خدا آگاه ساخت و روميان را به قبول اسلام تشويق كرد، اما با مخالفت شديد مردم روبرو شد و نامه اى براى رسول خدا فرستاد كه ترجمه اش در اين حدود است : (نامه اى است براى احمد، رسول خدا، همان كسى كه عيسى بدو بشارت داده است ، از قيصر: شاه روم ، هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسيد و براستى گواهى مى دهم كه خدا تو را به رسالت فرستاده ، نام و ذكر تو را در انجيل كه به دست ماست مى بينيم ، عيسى بن مريم ما را به رسيدن تو بشارت داده است ، من هم ملت روم را دعوت كردم تا به تو ايمان آورند و مسلمان شوند، اما زير بار نرفتند و اسلام نياوردند با آن كه اگر فرمان مرا برده بودند براى ايشان بهتر بود و اكنون دوست دارم و آرزو مى كنم كه نزد تو خدمتگزار مى بودم و پاهاى تو را مى شستم .)
گستاخى برادرزاده قيصر 
برادرزاده قيصر سخت به خشم آمد و نامه را از مترجم گرفت كه پاره كند و به عموى خود گفت : اين شخص نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را سرپرست روم خوانده است ! قيصر او را ديوانه خطاب كرد و گفت : مى خواهى نامه مردى را كه ناموس اكبر بر وى نازل مى شود دور بيفكنم ؟ حق همين است كه نام خود را بر نام من مقدم بدارد و من هم سرپرست روم بيش نيستم و خدا مالك من و اوست . (245)
غوغاى عوام روم و شهادت اسقف  
قيصر پس از گواهى به رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و اظهار بيم از مردم عوام ، دحيه را نزد اسقف بزرگ فرستاد تا نظر او را كه بيشتر مورد احترام مردم بود بداند، اسقف به يگانگى خدا و رسالت خاتم انبيا شهادت داد و مردم روم را به اسلام دعوت كرد و در گير و دار غوغاى عوام به شهادت رسيد و قيصر هم بيمناك از روميان ، از قبول اسلام معذرت خواست . (246)
مشورت قيصر با دانشمندان مسيحى 
قيصر به يكى از دانشمندان مسيحى نامه اى نوشت و مضمون نامه رسول خدا را با وى در ميان گذاشت ، او در پاسخ نوشت كه : (محمد بن عبدالله ) همان پيامبر موعودى است كه انتظار او را داشتيم ، او را تصديق كن و از وى پيروى نما. (247)
كنجكاوى قيصر 
قيصر دستور داد كه مردى از اهل حجاز را پيدا كنند تا درباره محمد از او تحقيق كند و چون ابوسفيان و جماعتى از قريش براى تجارت به شام رفته بودند، آنان را به بيت المقدس نزد قيصر بردند و در مجلس رسمى بر وى وارد كردند.
قيصر، ابوسفيان را كه با نسبتش به رسول خدا از همه نزديكتر بود پيش ‍ خواند و مجلس گفت و شنود خود را با او آغاز كرد و زمينه را طورى فراهم ساخت تا اگر دروغى گويد آشكار شود (248) ، آنچه قيصر از ابوسفيان پرسش كرد به درستى پاسخ داد و با فراستى كه داشت ، گفت : از اين پرسش ‍ و پاسخها دانستم كه او پيامبر خداست ، ليكن گمان نمى برم كه در ميان شما باشد. اگر آنچه گفتى راست باشد، نزديك است كه جاى همين دو پاى مرا هم مالك شود.
مضمون نامه رسول خدا به خسرو ايران 
مضمون نامه هايى كه رسول خدا با سفيران خود براى ديگر سران نوشته است ، همان بوده كه به قيصر روم نوشت (249) در آخر نامه (خسرو ايران ) هم نوشته شد: (اسلام بياور تا سلامت بمانى ، پس اگر امتناع ورزى گناه مجوس بر تو خواهد بود.)
بيشتر مورخان نوشته اند كه (خسرو) گفت : اين شخص كيست كه مرا به دين خويش دعوت مى كند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد؟ (به قول بعضى نامه را پاره كرد) آنگاه مقدارى خاك براى رسول خدا فرستاد. رسول خدا گفت : چنان كه نامه ام را پاره كرد، خداى پادشاهيش را پاره كناد و خاكى هم براى من فرستاده است نشان آن است كه بزودى شما مسلمانان كشور وى را مالك مى شويد.
گستاخى خسروپرويز 
چون رسول خدا خبر يافت كه (خسرو) نامه اش را پاره كرده است ، گفت : خدايا پادشاهيش را پاره پاره ساز و (خسرو) به (باذان ) عامل خود در يمن نوشت كه از طرف خود دو مرد دلير نزد اين مردى كه در حجاز است بفرست تا خبر وى (يا خود او را) (250) نزد من بياورند. (باذان ) قهرمان خود را با مردى ديگر فرستاد و همراه آن دو، نامه اى هم نوشت تا به مدينه آمدند و نامه (باذان ) را به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادند، رسول خدا لبخند زد و آن دو را در حالى كه به لرزه افتاده بودند به اسلام دعوت كرد، سپس گفت : فردا نزد من بياييد. فردا كه آمدند به آن دو گفت : به امير خود (باذان ) بگوييد كه پروردگار من ديشب هفت ساعت از شب گذشته ، شيرويه پسر خسرو را بر وى مسلط ساخت و او را كشت .
فرستادگان (باذان ) با اين خبر نزد وى رفتند و او خود و ديگر ايرانى زادگانى كه در يمن بودند اسلام آوردند.
ابن اسحاق از قول زهرى روايت مى كند كه (خسرو) به (باذان ) نوشت : خبر يافته ام كه مردى از قريش در مكه سربلند كرده و خود را پيامبر مى پندارد، تو خود نزد وى رهسپار شو و او را به توبه دعوت كن ، اگر توبه كرد چه بهتر و اگر نه سرش را براى من بفرست .
(باذان ) نامه خسرو را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. رسول خدا در پاسخ نوشت : خدا مرا وعده داده است كه خسرو در فلان روز از فلان ماه كشته مى شود. چون نامه رسول خدا به (باذان ) رسيد، تاءمل كرد تا ببيند چه خبر مى رسد و با خود گفت : اگر پيامبر باشد آنچه گفته است روى خواهد داد.
در همان روزى كه رسول خدا خبر داده بود (خسرو) كشته شد و چون خبر آن به (باذان ) رسيد خبر اسلام خود و ديگر ايرانى زادگان يمن را نزد رسول خدا فرستاد، رسول خدا به فرستادگان (باذان ) گفت : شما از ما اهل بيت هستيد و به ما ملحق خواهيد بود و از همين جا بود كه رسول خدا گفت : سلمان از ما اهل بيت است . (251)
نامه نجاشى (پادشاه حبشه )  
نخستين سفيرى كه از مدينه بيرون رفت (عمرو بن اميه ضمرى ) بود با دو نامه براى امپراتور حبشه ، يكى در خصوص دعوت او به اسلام كه نجاشى در كمال فروتنى شهادت بر زبان آورد و پاسخ نامه رسول خدا را مبنى بر اجابت دعوت نگاشت . (252)
در نامه ديگر، او را فرموده بود كه (ام حبيبه ) دختر (ابوسفيان بن حرب ) (همسر سابق عبيدالله بن جحش ) را كه به حبشه مهاجرت كرده بود براى وى تزويج كند و بعلاوه ، مسلمانانى كه تاكنون در حبشه مانده اند به مدينه روانه سازد، اين دو كار را نيز (با دادن چهارصد دينار كابين براى ام حبيبه ) انجام داد.
نامه مقوقس (پادشاه اسكندريه )  
(حاطب بن ابى بلتعه ) حامل نامه رسول خدا مبنى بر دعوت (مقوقس ) به قبول اسلام بود. چون مقوقس را خواند، احترام كرد و آن را به يكى از زنان خود سپرد، سپس به رسول خدا نامه اى بدين مضمون نوشت : (دانسته بودم كه پيامبرى باقى مانده است ، اما گمان مى كردم كه در شام ظاهر مى شود، اكنون فرستاده ات را گرامى داشتم و دو كنيز پرارزش ‍ و جامه اى و استرى براى سوارى خودت فرستادم .)
رسول خدا پيشكشى او را پذيرفت و دو كنيز را هم كه يكى (ماريه ) مادر ابراهيم است و ديگرى خواهرش (شيرين ) و نيز استر سفيدى را كه نامش (دلدل ) بود برگرفت و فرمود: (ناپاك ، در گذشتن از پادشاهيش ‍ بخل ورزيد با آن كه پادشاهى او را دوامى نيست .)
(حاطب ) مى گويد: زمانى كه نزد او بودم به او گفتم : قريش و يهود بيش ‍ از همه با پيامبر ما دشمنى كردند و مسيحيان از همه نزديكتر بودند و چنان كه روزى موسى به آمدن عيسى بشارت داده است ، روزى هم عيسى به آمدن محمد صلى الله عليه و آله بشارت داده است و چنان كه تو يهود را به پيروى از انجيل دعوت مى كنى ، ما هم تو را به پيروى از قرآن فرامى خوانيم ، تو هم امروز بايد از پيامبر ما پيروى كنى ، ما تو را از پيروى (عيسى ) نهى نمى كنيم ، بلكه تو را بدان دعوت مى كنيم . گفت : من خود در اين كار پيامبر دقيق شده ام و برهان نبوت او را درست يافته ام ، بعد از اين هم باز آن را بررسى خواهم كرد.
(حاطب ) مى گويد: در پنج روزى كه ميهمان شاه مصر بودم ، از من بخوبى پذيرايى مى كرد و مرا گرامى مى داشت .
نامه حارث بن ابى شمر (253) غسانى (پادشاه تخوم شام )  
(شجاع بن وهب ) (يكى از شش سفير) مى گويد: (حارث بن ابى شمر) سرگرم فراهم ساختن وسايل پذيرايى قيصر روم بود، پس به حاجب وى كه اهل روم بود خود را معرفى كردم و او مرا گرامى داشت و از خصوصيات رسول خدا از من پرسش كرد و رقتى به او دست داد و گريست و گفت : من صفات پيامبر شما را در انجيل يافته ام و به وى ايمان دارم و او را تصديق مى كنم ، اما بيم دارم كه (حارث ) مرا بكشد.
شجاع مى گويد: روزى (حارث ) مرا بار داد، نامه رسول خدا را به وى دادم ، (حارث ) آن را خواند و سپس دور انداخت و گفت : كيست كه پادشاهى مرا از من بگيرد؟ من خود به جنگ وى مى روم . در اين موقع قصه نامه و تصميم خود را به (قيصر) گزارش داد، قيصر او را از اين فكر منصرف ساخت ، آنگاه مرا خواست و با صد مثقال طلا روانه ام كرد و حاجب او هم با من همراهى كرد و گفت : سلام مرا به رسول خدا برسان .
شجاع مى گويد: چون نزد رسول خدا بازگشتم ، فرمود: پادشاهى وى بر باد رود و چون سلام و گفتار حاجب را رساندم ، گفت : راست گفته است .
نامه هوذة بن على (پادشاه يمامه )  
(سليط بن عمرو عامرى ) (يكى از شش سفير) با نامه اى مشتمل بر دعوت به اسلام نزد (هوذه ) رفت ، او نامه را خواند و از (سليط) پذيرايى كرد و به نرمى ، پاسخ چنين نوشت : هرچند آنچه بدان دعوت مى كنى ، بس نيك و زيباست ، اما من شاعر قوم خود و سخنور ايشان هستم و عرب از من حساب مى برند، پس بخشى از اين امر را به من واگذار تا تو را پيروى كنم ، آنگاه به (سليط) جايزه و جامه هايى بخشيد و او را روانه ساخت . (سليط) گفتار و رفتار (هوذه ) را گزارش داد و چون رسول خدا نامه وى را خواند، گفت : (هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود).
پس از فتح مكه بود كه رسول خدا از مرگ (هوذه ) خبر يافت .
نامه جلندى و فرزندانش (پادشاه عمان )  
(عمرو بن عاص ) (در ذى قعده سال هشتم )، نامه (جيفر) پادشاه عمان و برادرش (عبد) (يا عياذ) پسران (جلندى ) را برد و هر دو برادر اسلام آوردند و بر حسب بعضى از روايات (جلندى ) هم به دين اسلام در آمد و نامشان در شمار صحابه ذكر شده است .
نامه منذر بن ساوى (پادشاه بحرين )  
رسول خدا صلى الله عليه و آله (علاء بن حضرمى ) را (در سال هشتم هجرت ) با نامه اى نزد (منذر) پادشاه بحرين فرستاد، وى اسلام آورد و در پاسخ نامه ، نوشت كه با مجوس و يهود چگونه رفتار كند، رسول خدا او را همچنان بر حكومت بحرين باقى گذاشت و درباره مجوس و يهود، فرمود: اگر اسلام نياوردند، جزيه دهند.
نامه جبلة بن اءيهم (پادشاه غسان )  
رسول خدا صلى الله عليه و آله نامه اى به (جبلة بن ايهم ) پادشاه (غسان ) نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود، (جبله ) اسلام آورد و پاسخ نامه را همراه هديه اى براى رسول خدا ارسال داشت ، ولى پس از مدتى به كيش نصرانى بازگشت و با قبيله خود رهسپار ديار روم شد. (254)
ديگر وقايع در سال ششم هجرت  
1 - قحطى و خشكسالى در اين سال و خواندن نماز باران توسط رسول خدا صلى الله عليه و آله در ماه رمضان .
2 - اسلام آوردن (مغيرة بن شعبه ).
3 - شكست خوردن (شهر براز) فرمانده (پرويز بن هرمز) از روميان و پيروزى روميان بر ايرانيان و نزول آيات : (الم ، غلبت الروم ...) (255)
4 - ظهار كردن (به رسم جاهليت ، طلاق دادن زن ) (اوس بن صامت انصارى ) با زنش (خوله ) و شكايت كردن زنش در نزد رسول خدا و نزول آيات ظهار كه در اول سوره مجادله آمده است .
سال هفتم هجرت (سنة الاستغلاب )  غزوه خيبر 
محرم سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از بازگشت از (حديبيه ) و مدتى اقامت در مدينه در محرم سال هفتم رهسپار (خيبر) شد و در اين سفر (ام سلمه ) را با خود برد و رايت را به على بن ابيطالب سپرد و در راه خيبر (عامر بن اكوع ) براى رسول خدا شعر مى خواند و چنين مى گفت :
( والله لولا الله ، ما اهتدينا
و لا تصدقنا و لا صلينا
انا اذا قوم بغوا علينا
و ان ارادوا فتنة ابينا
فانزلن سكينة علينا
و ثبت الاقدام ان لاقينا(256) )
پس رسول خدا درباره او دعا كرد و گفت : يرحمك الله . صحابه از اين دعا چنين فهميدند كه وى به شهادت مى رسد و او در خيبر به شهادت رسيد.
رسول خدا نيز هنگامى كه نزديك خيبر رسيد توقف فرمود و گفت : (پروردگارا! از تو مى خواهيم خير اين قريه و خير اهلش را و خير آنچه در آن است و به تو پناه مى بريم از شر اين قريه و شر اهلش و شر آنچه در آن است )؛ سپس فرمود: به نام خدا پيش رويد.
مسير رسول خدا صلى الله عليه و آله از مدينه تا خيبر
رسول خدا از مدينه ابتدا رهسپار (عصر) شد (نام كوهى است )، سپس ‍ به (صهباء) رسيد، آنگاه با سپاه خويش تا وادى (رجيع ) پيش رفت و ميان اهل خيبر و قبيله (غطفان ) فرود آمد كه اين قبيله را از كمك دادن به اهالى خيبر بازدارد، زيرا قبيله غطفان مى خواست با كمك و پشتيبانى خويش ، يهوديان را عليه رسول خدا بشوراند و سرانجام توفيق نيافت و يهوديان تنها ماندند.
فتح قلاع خيبر 
1 - قلعه (ناعم ) كه پيش از قلعه هاى ديگر فتح شد و (محمود بن مسلمه ) در فتح همين قلعه به شهادت رسيد.
2 - قلعه (قموص ) كه پس از قلعه ناعم فتح شد.
3 - قلعه (صعب بن معاذ) كه ثروتمندترين قلعه ها بود و روغن و خواربارى كه در خود ذخيره داشت ، در هيچ يك از قلعه هاى ديگر به دست نيامد.
4 - قلعه (نطاة ) كه رسول خدا از صبح تا شب با اهل قلعه جنگيد و پنجاه نفر مسلمان زخمى شدند و رسول خدا سرانجام به فتح آن توفيق يافت و در اين قلعه منجنيقى به دست مسلمانان افتد.
5 - قلعه (شق ) كه پس از قلعه نطاة فتح شد.
6 - قلعه (نزار) كه به وسيله منجنيق به غنيمت يافته ، فتح شد.
7 - (كتيبه ) كه خود داراى قلعه هايى بوده است .
8 - قلعه (اءبى ) كه صاحب طبقات آن را نام برده است .
9 و 10 - قلعه (وطيح ) و قلعه (سلالم ) كه به روايت ابن اسحاق در آخر از همه فتح شد. در اين دو قلعه بود كه صد زره و چهارصد شتر و هزار نيزه و پانصد كمان عربى به دست مسلمانان افتاد. (257)
سرفرازى على عليه السلام  
كار فتح يكى از قلعه هاى (خيبر) (258) دشوار شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله ابتدا دو مرد از مهاجران و مردى از انصار يا به ترتيب (ابوبكر) و (عمر) را براى فتح آن فرستاد، اما فتح قلعه صورت نگرفت و رسول خدا گفت : (البته فردا همين رايت را به مردى خواهم داد كه خدا به دست وى فتح را به سرانجام رساند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند.)
رسول خدا (على ) را خواست و گفت : اين رايت را بگير و پيش رو تا خدا تو را پيروز گرداند.
على عليه السلام نزديك قلعه رفت و با آنان نبرد كرد و چون شيرش بر اثر ضربت يك نفر يهودى از دست وى افتاد، درى از قلعه را برداشت و سپر قرار داد و تا موقعى كه فتح به انجام رسيد، همچنان در دست وى بود و پس ‍ از آن كه از كار جنگ فارغ شد آن را انداخت . (ابورافع ) مى گويد: من و هفت مرد ديگر هر چه خواستيم آن را از جاى بلند كنيم نتوانستيم .
صفيه  
از اسيران غزوه (خيبر) يكى (صفيه ) دختر (حيى بن اخطب ) يهودى و همسر (كنانة بن ربيع ) بود كه رسول خدا او را از (دحية بن خليفه كلبى ) خريد و مسلمان شد و او را آزاد كرد و سپس به همسرى گرفت . دو دختر عموى (صفيه ) نيز در جنگ (خيبر) اسير شدند. (259)

next page

fehrest page

back page