كاهنان به فرعون گفته بودند مردى از دودمان يعقوب كه در مصر پراكنده اند، سرانجام
به سرنوشت تو خاتمه مى دهد و نابودى قطعى تو به دست اوست . فرعون براى
جلوگيرى از اين خطر، دستور داد ماءمورين مرد و زن ، زنان و خانواده هاى بنى
اسرائيل را كه آن روز خداپرستان عصر بودند زير نظر بگيرند و هرگاه اطلاع يافتند
يكى از زنان آنان آبستن است شكم بدرند و اگر جنين پسر بود به
قتل رسانند.
مادر موسى و زن عمران از برزگان خاندان يعقوب پيغمبر كه از زمان حضرت يوسف
عليه السّلام در مصر ماندگار شده بودند و اينك جمعيت آنان تعداد
قابل ملاحظه اى را تشكيل مى داد، آبستن به موسى بود. چون خدا اراده كرده بود نوزاد او
را پيغمبر خود گرداند و به رهبرى خلق بگمارد تا لحظه ولادت ،كسى پى نبرد كه او
حامله است . همينكه وضع حمل كرد به فكر فرو رفت كه اگر دژخيمان فرعون از ولادت
بچه اطلاع يابند چه خواهد شد(27).
((درست در همان موقع خدا به مادر موسى وحى فرستاد كه بچه را شير بده و هرگاه از
جانب او هراسان شدى او را به ((رودخانه نيل )) بيفكن و ديگر از بابت او بيمى به
دل راه مده و محزون مباش كه ما او را به سوى تو برمى گردانيم و از پيامبران
مرسل قرار مى دهيم (28))).
اين الهام غيبى كه چون پرتوى از نور در دل پريشان مادر موسى تابيدن گرفت ، او را
به لطف حق اميدوار ساخت و يقين حاصل كرد كه خداوند
متعال حافظ و نگهبان نوزاد او خواهد بود. مادر موسى نوزادش را در صندوقى نهاد و دَرِ آن
را بست و از بيم اينكه مبادا تاءخير در كار باعث شود ماءموران سر رسند و نوزاد دچار
سرنوشت وحشتناكى گردد، صندوق را به رودخانه
نيل انداخت و او را به لطف خدا سپرد.
در اين هنگام ، درست اول صبح بود. مادر موسى دخترش مريم را نيز همراه داشت . در آن
لحظه غم انگيز كه هوا كم كم روشن مى شد، مادر و دختر مى ديدند صندوق در ميان آبهاى
نيل غلت مى خورد. گاهى به زير آب مى رود و زمانى به روى آب مى آيد. و معلوم نيست
چه سرنوشتى در انتظارش باشد.
مادر موسى ديد ((ماءمورين فرعون خود را به آب افكندند و صندوق را از آب گرفتند،
بدون اينكه بدانند طفل درون صندوق دشمن آنان خواهد بود و باعث اندوهشان مى باشد،
آرى ((فرعون و هامان )) وزير او و سپاهيان آنان دچار اشتباه شدند!)).
وقتى مادر موسى صندوق محتواى نوزاد دلبندش را به رود
نيل افكند ((دلش از همه چيز جز ياد فرزندش فارغ بود، به طورى كه مى خواست
فرياد زند و به آب افكندن طفلش را اعلان كند ولى خدا دلش را آرام ساخت تا ايمانش
پايدار بماند(29))).
((آسيه )) زن فرعون سالها بود كه با آن ستمگر
سنگدل زندگى مى كرد و خوشبختانه از وى صاحب فرزندى نشد. او كه زنى
پاكدل و نجيب بود در همان لحظه كه صندوق در آب
نيل غلت مى خورد در كاخ خود شاهد اين منظره بود. كاخ فرعون در كنار
نيل قرار داشت و آسيه مى توانست از اطاق مخصوص خود هرگونه آمد و رفتى بر روى
نيل را زير نظر داشته باشد. او به ماءمورين كاخ دستور داد خود را به آب زنند و
صندوق را در آن وقت صبح از آب گرفته به نزد وى بياورند ولى در حقيقت لطف خدا بود
كه همچون سايه اى به دنبال صندوق حامل موسى روان بود.
وقتى مادر موسى ديد ماءمورين فرعون صندوق را از آب گرفتند به خواهر موسى كه با
وى بود و هر دو صندوق را زير نظر داشتند گفت : ((برو و كار او را
دنبال كن و ببين چه بر سر او مى آيد(30))).
خواهر موسى از مادر فاصله گرفت و به جايى آمد كه مى توانست هر گونه حركت
ماءمورين را زير نظر داشته باشد ولى ماءمورين نمى دانستند در صندوق چيست و آن دختر
به چه چيز مى انديشد؟
همينكه خواهر موسى ديد صندوق را به درون كاخ فرعون بردند، در صدد برآمد به هر
ترتيب كه شده است وارد كاخ شود و از سرنوشت برادر آگاه گردد. ماءمورين در حضور
آسيه دَرِ صندوق را گشودند و ديدند پسر بچه اى ظريف و زيباست كه نگاههاى نافذش
در بيننده توليد محبت مى كند. فرعون نيزدرآن لحظه دركنارهمسرش آسيه نشسته بود و
منظره را تماشامى كرد.
زن فرعون كه ديد مادرى از بيم سطوت فرعون نوزاد خود را بدينگونه به آب افكنده
و او را به دست تقدير سپرده است ، سخت ناراحت شد و براى حفظ جان كودك به فرعون
گفت : اين نوزاد با لطف و ظرافتى كه دارد نور چشم من و تو است ، او را نكشيد ما او را به
فرزندى مى گيريم ، شايد به حال ما سودمند باشد يا ناگزير شويم او را به
فرزندى بگيريم ولى هيچكدام نمى دانستند كه با آن كار چه مى كنند؟
فرعون هم با همه دعوى خدايى كه داشت از آن جايى كه بشر محدود و خطاكار است بدون
اينكه بداند سرانجام خطرناكى در پيش خواهد داشت ، تسليم پيشنهاد همسرش شد و اجازه
داد كه آن بچه در كاخ و تحت مراقبت خود آسيه (ملكه ) پرورش يابد!
آسيه دستور داد دايه اى بيايد و بچه را شير دهد ولى موسى پستان هيچ دايه اى را به
دهان نگرفت . دايه ديگر آمد، باز بچه زبان به پستان او نزد و هكذا هر زنى را آوردند
كه بچه را شير دهد، موسى پستان هيچكدام را به دهان نگرفت و شير ننوشيد!
((خدا حرام كرده بود كه از پستان زنان ديگر شير بخورد. در همين لحظه كه آسيه ناراحت
بود چرا بچه پستان دايگان را به دهان نمى گيرد، خواهر موسى سر رسيد و گفت : آيا
نمى خواهيد خانواده اى را به شما معرفى كنم كه بتواند بچه را شير داده و چنانكه
بخواهيد از وى مراقبت كند؟(31))).
آسيه و فرعون اجازه دادند زنى كه آن دختر معرفى كرده بود هم بيايد شايد بچه
پستان او را بگيرد. خواهر موسى آمد و به مادر گفت بچه را از صندوق در آورده اند ولى
از پستان هيچ زنى شير نمى خورد. من تو را معرفى كرده ام و هم اكنون با هم برويم و
ببينيم چه مى شود. همينكه مادر موسى پستان را در آورد و نزديك بچه گرفت ،
طفل چنگ زد و پستان مادر را گرفت و شروع به شير خوردن كرد.
وقتى آسيه ديد كه بچه فقط پستان اين زن را گرفت ، به مادر موسى و خواهرش تكليف
كرد كه بايد هر روز به كاخ بيايند و بچه را شير دهند و از وى كه پسر خوانده
فرعون و زن اوست سرپرستى كنند!
((بدينگونه خداوند مهربان دوباره او را به آغوش مادر بازگردانيد تا چشمش روشن
شود و غمگين نباشد و بداند كه وعده خدا حقيقت دارد ولى اكثر مردم اين را نمى
دانند(32))).
موسى ، نوزادى كه مادرش از بيم قساوت فرعون او را به رود
نيل افكند و به لطف خدا سپرد، در آغوش مادر و كاخ
مجلل مصر شير خورد و پرورش يافت و بزرگ شد و پس از آنكه بدون عمد يكى از
ماءمورين فرعون را در يك درگيرى كشت و ناگزير شد از شهر خارج شود، رو به
بيابان گذاشت . موسى ((صحراى سينا)) را پيمود تا به شهر ((مَدْيَن )) آمد و به
طورى كه خواهيم گفت ، داماد شعيب پيغمبر شد و پس از يازده
سال كه به مقام نبوت رسيد در سن 28 سالگى از جانب خداوند ماءمور شد براى هدايت
فرعون و ملت مصر روانه آن ديار گردد تا هم مادر و برادر خود هارون را ديدار كند و هم
به وظيفه دينى و رسالت الهى كه داشت اهتمام ورزد.
ماجراى به آب افكندن موسى توسط مادرش به رود
نيل را ((پروين اعتصامى )) شاعره نامى به بهترين وجه به شعر در آورده است .
جلال الدين محمد بلخى هم داستان را در مثنوى به سلك نظم كشيده است ولى به اعتراف
همه اهل فضل و ادب ((پروين )) به مراتب بهتر گفته است :
مادر موسى چو موسى را به نيل
|
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
|
گفت كاى فرزند خُرد بى گناه
|
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
|
آب ، خاكت را دهد ناگه به باد
|
وحى آمد كين چه فكر باطل است
|
رهروما اينك اندر منزل است
|
پرده شك را برانداز از ميان
|
تا ببينى سود كردى يا زيان
|
ما گرفتيم آنچه تو انداختى
|
در تو تنها عشق و مهر مادريست
|
شيوه ما عدل و بنده پروريست
|
نيست بازى كار حق ، خود را مباز
|
آنچه برديم از تو باز آريم باز
|
سطح آب از گاهوارش بهتر است
|
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
|
بار كفر است اين به دوش خود منه
|
به كه برگردى به ما بسپاريش
|
كى تو از ما دوست تر مى داريش ؟
|
ما بسى گم گشته باز آورده ايم
|
ما بسى بى توشه را پرورده ايم
|
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
|
زاتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت
|
ما بخوانيم ارچه ما را رد كنند
|
عيب پوشيها كنيم اربد كنند
|
آن كه با نمرود اين احسان كند
|
ظلم كى با موسى عمران كند؟
|
اين سخن ، پروين نه از روى هواست
|
هر كجا نوريست زانوار خداست
|
دختران شعيب پيغمبر (ع )
مادر موسى تحت مراقبت ((آسيه )) زن فرعون و در كاخ پرشكوه و
مجلل او، موسى را شير مى داد و مى پرورانيد، بدون اينكه فرعون و آسيه بدانند، اين
دايه مهربان ، كسى جز مادر طفل شيرخوار نيست ! مادر و خواهر موسى كه در ظاهر پرستار
پسر خوانده آسيه و فرعون يعنى ((موسى )) بودند، آزادانه به كاخ خداى خدايان
(فرعون ) آمد و رفت داشتند و از فرزند و برادر خود مراقبت به
عمل مى آوردند.
اين يك نمونه بارز قدرت نمائى خداست كه قرآن مجيد بازگو مى كند.
بدينگونه موسى رشد كرد تا به سن هيجده سالگى رسيد. در اين هنگام كه قواى
فكرى و نيروى بدنيش تحكيم يافته بود، خداوند جهان ، علم و حكمت به وى آموخت . در
يكى از شبها موسى وارد شهر شد و ديد كه يكى از ماءمورين مخصوص فرعون با مردى
از پيروان او گلاويز شده است و مى خواهد او را به
قتل رساند(33).
مرد گرفتار از موسى مدد خواست . موسى هم نزديك آمد و مشتى به سر تجاوزگر كوفت
و همين باعث هلاكت او شد! موسى نمى خواست شخص مزبور را به
قتل رساند ولى ضرب دست وى باعث شد كه متجاوز با يك مشت از پاى در آيد. موسى كه
وضع را چنين ديد گفت : نزاعى كه بين اين دو تن به وقوع پيوست كار شيطان بود. آرى
شيطان هميشه در صدد است بندگان خدا را گمراه كند.
سپس از اينكه مرد تجاوزگر به وسيله او كشته شد، ناراحت گرديد چون او نمى خواست
دخالت وى باعث شود كه قتلى رخ دهد. خبر قتل ماءمور دولت ، توسط موسى در اندك
زمانى در همه شهر انعكاس يافت و به گوش عالى و دانى رسيد.
فرعون هم از موضوع آگاه شده جلسه اى تشكيل دادند تا ببينند چه تصميمى درباره
موسى بگيرند. نتيجه مذاكرات جلسه اين بود كه بايد موسى را به انتقام
قتل ماءمور مخصوص ، اعدام كرد.
درست در همين هنگام مرد نمونه شهر يعنى ((مؤ من
آل فرعون )) از انتهاى شهر كه قصر فرعون در آنجا واقع بود با شتاب خود را به آن
نقطه شهر رسانيد و موسى را ملاقات كرد و به وى گفت : اى موسى ! بزرگان قوم
توطئه كرده اند تا تو را به قتل رسانند. بايد به سرعت از شهر خارج شوى . اين پند
را از من بشنو كه خيرخواه تواءم .
موسى هم در حالى كه بيمناك بود و اطراف خود را مى پاييد تا مبادا او را تعقيب كنند و
دستگير سازند، از پايتخت فرعون خارج شد، در حالى كه مى گفت : خدايا! مرا از شرّ
ستمگران نجات بده . مدت هشت شبانه روز راه پيمود تا از صحراى سينا گذشت و به
حومه شهر ((مَدْيَن )) رسيد كه از شهرهاى فلسطين بود. همينكه به
مقابل ((مَدْيَن )) رسيد گفت : اميد است پروردگارم مرا به جايى اطمينان بخش رهنمون
گردد.
آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز
|
پاى پر آبله وادى پيمان من است
|
سرزمين آن روز فلسطين ، مسكن اعراب كنعانى بود. بيشتر مردم آن سامان بت مى
پرستيدند. پيامبرى در ميان آنان مبعوث شده بود كه به وى ((شُعَيب )) مى گفتند. شعيب
پيغمبر كه در آن اوقات پير و فرتوت بود در شهر ((مدين )) مى زيست . او هم مانند قوم
عرب بود.
وقتى حضرت موسى به سر چاه آبى در بيرون شهر مدين رسيد ديد كه مردمى گرد آمده
و گوسفندان خود را آب مى دهند. موسى لحظه اى در آنجا ايستاد و به اطراف نگاه كرد. در
سمت پايين چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، ديد كه دو زن با وقار، گوسفندان خود را
گرد مى آورند تا پراكنده نشوند. موسى جلو آمد و از آنان پرسيد چرا شما نمى آييد
گوسفندانتان را آب دهيد؟
گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهيم و صبر مى كنيم تا آنگاه كه چوپانان ،
گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پيرى
بزرگسال است و چون پسرى ندارد ما دختران او شبانى گوسفندانش را به عهده گرفته
ايم (34).
آنان دختران شعيب پيغمبر بودند و تربيت يافته خاندانى بزرگ . موسى كه حسن ضعيف
نوازى در سرشت وى آميخته بود، از دختران شعيب پرسيد: آيا اجازه مى دهيد من به
نمايندگى شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته ، آب بدهم ؟
دختران شعيب از بيم اينكه مبادا چوپانان از مرد و زن بگويند كه اين جوان ناشناس چه
نسبتى با آنان دارد و برايشان حرفى درآورند، رضايت . ندادند. موسى پرسيد: آيا غير
از اينجا چاه آبى يا چشمه ديگرى وجودندارد؟ دختران شعيب گفتند: چرا، نزديك آن درخت
چاهى است كه سنگ عظيمى بر روى آن نهاده اند تا اگر روزى نياز به آن پيدا شد، مردم
شهر اجتماع كرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده كنند.
موسى پيش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگين را يك تنه از سر چاه برداشت و
گوسفندان دختران شعيب را آب داد.
((او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زير درختى رفت كه در آن نزديكى بود و به
استراحت پرداخت . در آن هنگام به فكر تنهايى و غربت و خستگى و گرسنگى خود افتاد
كه در آن نقطه دور دست و ميان مردمى ناشناس راه به جايى نمى برد و هيچكس را نمى
شناسد. از اين رو با خدا به راز و نياز پرداخت و گفت : پروردگارا! من نسبت به هر چيز
نيكويى كه برايم بفرستى نيازمند هستم (35))).
دختران شعيب به خانه بازگشتند و ماجراى برخورد با موسى را براى او
نقل كردند و توضيح دادند كه جوانى نجيب و غيرتمند است و هم اكنون در زير درخت نزديك
فلان چاه آرميده شعيب به دختر بزرگش ((صفورا)) گفت :
((برگرد و او را دعوت كن تا به خانه ما بيايد ولى تذكر داد كه اگر خواب بود صبر
كند تا بيدار شود. به وى نزديك نشود و از فاصله اى پيام او را به وى ابلاغ كند.
دختر شعيب به همان نقطه كه موسى آرميده بود آمد و ديد كه او بيدار است و از آنجا كه راه
به جايى نمى برد گويى چشم به راه نشسته است . صفورا در حالى كه با حجب و حيا
گام بر مى داشت و جلو مى آمد به موسى گفت : پدرم تو را فرا مى خواند تا مزد سيراب
كردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسى از اين پيشنهاد بموقع
خوشحال شد و حسن استقبال كرد. به همين جهت دردم برخاست و راه خانه شعيب را پيش
گرفت .
در ميان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پيش مى رفت و موسى به
دنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزيد و گهگاه پيراهن بلند صفورا را پس و
پيش مى كرد. موسى كه تماشاى اين منظره برايش ناگوار بود. به صفورا گفت :
صبر كن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بيا ولى چون من نمى دانم از كدام راه بايد
رفت ، وقتى به سر دوراهى يا سه راهى رسيديم تو از پشت سر، ريگى به جلو
پرتاب كن تا من بدانم از كدام راه بروم . بدينگونه موسى و صفورا به خانه شعيب
رسيدند و به خانه در آمدند.
وقتى موسى به حضور شعيب رسيد و سرگذشت خود را براى او
نقل كرد، شعيب گفت نترس كه با رسيدن به اين شهر از شرّ ستمگران نجات يافتى
(36))).
((در اين هنگام صفورا رو به پدر كرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به كار
بگمار؛ زيرا بهترين كسى كه ممكن است به كار گمارى بايد داراى دو صفت ممتاز باشد:
هم از لحاظ بدنى نيرومند و هم در عمل امين باشد(37))).
((صفورا)) كه از لحظه ديدن موسى او را به اين دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست به
پدر بگويد چون پسر ندارد كه شبانى گوسفندان او را عهده دار شود ناچار بايد از اين
فرصت استفاده كند و موسى ، جوان نيرومند و امين را نزد خود نگاهدارد تا هم در سايه
قدرت بدنى وى گوسفندانش را شبانى كند و هم از بودن او در خانه ايمن باشد.
شعيب خطاب به موسى گفت : ((من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورم
به اين كابين كه هشت سال براى من كار كنى . اگر پس از انقضاى مدت ، اضافه هم كار
كردى ناشى از محبت تو است . نمى خواهم برتو سخت بگيرم . به خواست خدا خواهى ديد
كه من از شايستگانم (38))).
موسى گفت : بسيار خوب ! پس اين قراردادى است بين من و شما كه هر كدام از اين مدت را
به انجام رساندم (هشت سال يا بيشتر) در انتخاب آن آزاد باشم ، تحميلى بر من نباشد و
شما آن را قبول كنيد. من هم خدا را گواه مى گيرم كه به وعده خود
عمل كنم .
با اين قرارداد، موسى با دختر بزرگتر يعنى ((صفورا)) ازدواج كرد. همان دخترى را كه
در ميان بيابان تنها ديده بود و چون براى خدا و حفظ احترام نواميس مردم ، دندان روى جگر
گذاشت اينك او را متعلق به خود مى بيند و مى تواند به طور مشروع و با وجدانى آسوده
در كنار او باشد. گويى ((حافظ)) اين شعر را از زبان موسى در اين مورد گفته است :
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
|
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
|
مهريه دختر شعيب هشت سال چوپانى موسى براى او بود ولى چون شعيب انتظار داشت
دامادش بيشتر با وى باشد، موسى هم دو سال بيشتر نزد وى ماند:
((و چون موسى مدت ده سال را به پايان آورد از شعيب اجازه گرفت با همسرش به مصر
باز گردد و مادر و خواهر و برادرش را ديدار كند؛ زيرا سخت در انديشه آنان بود و مى
خواست آنان را ببيند و از نگرانى بيرون آورد. مى خواست مادرش گمشده خود را به آن سن
و سال و به صورت داماد شعيب پيغمبر ببيند.
شعيب هم به موسى اجازه داد كه براى ديدار مادر و كسانش و تجديد عهد با آنان راهى
مصر گردد. صفورا آبستن بود. در ميان راه كه از قسمت جنوبى صحراى سينا مى
گذشتند، احساس كرد كه مى خواهد وضع حمل كند. هر لحظه وضع او وخيم تر مى شد.
شبى تاريك و سرد بود. در تاريكى شب و هواى سرد، صفورا مى لرزيد و به خود مى
پيچيد. درست در همين هنگام ، موسى آتشى از جانب كوه طور (واقع در انتهاى صحراى سينا
نزديك خليج عقبه و منطقه كنونى شِرم الشيخ ) ديد. به تصور اينكه راه نزديك است و
در آنجا كسى آتشى روشن كرده است يا آبادى هست ، به زن و كسانش گفت شما در اينجا
درنگ كنيد كه من از دور آتشى مى بينم ، بروم شايد خبرى براى شما بياورم يا پاره
آتشى برگيرم ، باشد كه با آن خود را گرم كنيد(39))).
فاصله ميان نقطه اى كه زن و كسان موسى توقف داشتند تا بلندى كوه طور، سيصد
ميل بوده است ولى موسى با دعوت الهى و به طور ناخودآگاه در اندك مدتى به آنجا
رسيد و همينكه به آتش نزديك شد ديد كه در آن نقطه مقدس و ايمن و پربركت از درختى
كه بر افروخته شده بود، او را صدا مى زنند كه : ((اى موسى ! آتش نيست ، منم ، من خداى
جهانيان (40)، پاپوشت را در آور كه بر نقطه مقدسى قرار دارى (41))).
بدينگونه موسى بن عمران كه فرعون براى جلوگيرى از ولادت او 360 زن از دودمان
يعقوب را شكم دريد و جنين پسر آنان را كشت تا مبادا كسى كه به ظلم و بيداد وى پايان
مى دهد، يكى از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندى كوه طور به مقام
رهبرى خلق منصوب شد و ماءمور گرديد كه به مصر مراجعت كند و به كمك برادرش
فرعون و قوم گمراه او را به حق و حقيقت هدايت نمايد.
به گفته حافظ:
شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد
|
كه چند سال به جان خدمت شعيب كند
|
و چه نيكو سروده است شادروان عبدالحسين آيتى ، نويسنده كتاب مشهور و خواندنى ((كشف
الحِيَل )):
شبى تاريك تر از جان فرعون
|
هوا زانفاس قِبطى سردتر بود
|
زسينا شعله زد بر سينه دوست
|
اگر سرد است تن گرمى زما جو
|
خشونت كن رها نرمى ز ما جو
|
بِكَن نعلين يعنى مهر اولاد
|
كه گردد مهر فرزندان فراموش
|
زليخا
داستان ((زليخا و يوسف )) زيباترين داستانهاى قرآن است . خداوند خود در آغاز سوره
يوسف مى فرمايد: ((ما زيباترين داستانى را كه مى توان
نقل كرد به تو وحى كرديم (42))).
زليخا همسر ((عزيز)) يعنى نخست وزير مصر بود. تواريخ اسلامى ، پست و مقام شوهر
زليخا را، مختلف نقل كرده اند: صدراعظم ، رئيس زندانها يا رئيس
كل تشريفات دربار.
پادشاه مصر، فرعون (ريان الوليد) از فراعنه عرب بود كه بر مصر حكم مى
راندند(43). شوهر زليخا كسى است كه ما او را به گفته قرآن مجيد، ((عزيز)) مى
خوانيم . از اينجا پيداست كه او هر كه بوده و هر مقامى كه داشته ، از مقربان درگاه و
مردى با نفوذ بوده است چون ((عزيز)) در زبان عربى كه قرآن ذكر مى كند به معناى
شخص مقتدر و با نفوذ است .
همسر او ((زليخا)) در زيبائى و رعنايى و اعتدال قامت ، گوى سبقت از همگان ربوده و از
اين جهات در تمام مصر ضرب المثل بود.
يوسف كوچكترين فرزند يعقوب پيامبر كه به وسيله برادرانش در فلسطين به چاه
افتاده بود، توسط كاروانى كه روانه مصر بود از چاه در آمد و در بازار برده فروشان
مصر فروخته شد. در آنجا او را به عنوان غلام بچه براى عزيز مصر خريدند و
بدينگونه وارد خانه او شد.
يوسف در خانه عزيز زير نظر مستقيم همسر او ((زليخا)) بزرگ شد تا به سن هيجده
سالگى رسيد و از علم و حكمت برخوردار گرديد. در آن اوقات هنگامى كه ((عزيز)) مى
خواست به مسافرتى برود، همسرش را مخاطب ساخت و گفت : ((جايگاه او را گراميدار، اميد
است در تنهائى ما مؤ ثر باشد يا او را چون فرزند خود بگيريم (44))).
با اين وصف ، زليخا زنى جوان بود واينك جوانى بيگانه را با اندامى برازنده و
سيمايى زيبا و قيافه اى خوش تركيب در كنار خود مى ديد و سعى داشت به هر نحوى
شده او را به خود متمايل سازد و راز دل خويش را با وى در ميان بگذارد.
به همين جهت نخست با نگاههاى معنادار تمام حركات يوسف را زير نظر گرفت ، باشد كه
او را به خود متوجه سازد و چون نتيجه اى نگرفت ، از راه غَنْج و
دَلال وارد شد و آنچه در قدرت داشت به كاربرد تا با اين حربه برنده او را وادار به
تسليم كند ولى يوسف هم كه هاله اى از نور نبوت و تربيت صحيح خانوادگى ، تمام
وجودش را فراگرفته بود، بيدى نبود كه با اين بادها بلرزد. يوسف علاوه بر مقام
عصمت ، مى دانست كه زليخا زنى شوهردار است و نسبت به او حق پرستارى دارد و
سالهاست كه خود و شوهرش او را تحت مراقبت گرفته اند تا به اين سن و
سال رسانده اند و نبايد به آنان خيانت كرد.
سرانجام ((زليخا)) در غيبت همسرش ((عزيز)) كه به سفر رفته بود، يوسف را به
خوابگاه خود برد تا در آنجا به طور آشكار از مراوده خود با وى و برخوردهاى معنا دارى
كه با او داشته است ، پرده بردارد. بدين منظور، درها را بست و گفت : ((من خود را مهياى
تو كرده ام ! ولى يوسف گفت : پناه به خدا! اين خيانت است . او خداوندگار من است و مرا
گرامى داشته و مقامى نيكو عطا كرده است . اگر من مرتكب چنين خيانتى شوم ، ستمكار و
متجاوز خواهم بود. و خدا هرگز ستمكاران را رستگار نمى گرداند(45))).
((زليخا پند يوسف را به هيچ گرفت و چون هوى و هوس تمام وجودش را فراگرفته
بود، نزديك آمد تا با وى در آميزد. چنان لحظه حساسى فرا رسيده بود كه يوسف چون
به ياد خداست به مخالفت پرداخت و خدا نيز او را مورد عنايت قرار داد و قصد سوء و
عمل زشت را از وى بگردانيد؛ زيرا يوسف از بندگان پاك سرشت بود(46))).
با اينكه يوسف مى دانست درها بسته است ، مع الوصف براى اينكه از تماس با زليخا
بركنار بماند به طرف در دويد. در اين هنگام
قفل در شكست و در باز شد! زليخا يوسف را دنبال كرد و از پشت سر پيراهن او را گرفت
و كشيد تا او را به خوابگاه باز گرداند. همين موضوع نيز موجب شد كه پيراهن يوسف
پاره شود.
يوسف و زليخا در حال غيرعادى از اطاقها بيرون پريدند و چون وارد حياط كاخ شدند
((عزيز)) را ديدند كه از سفر بازگشته است .
((عزيز)) آن دو را ديد كه با رنگى پريده و سر و وضعى غيرعادى از اطاق بيرون مى
آيند. ((زليخا)) بدون درنگ گفت : ((مجازات كسى كه نسبت به همسر تو قصد سوئى
داشته است اين است كه يا به زندان افتد و يا سخت شكنجه ببيند(47))).
يوسف كه خود را در معرض اتهام ديد گفت : ((اى عزيز! همسر تو است كه با من مراوده
نموده و مرا به سوى خود كشيده است )).
در اين هنگام طفلى شيرخوار از بستگان زليخا با قدرت كامله خدا به زبان آمد و گفت :
اگر پيراهن يوسف از جلو سينه دريده است ، زليخا راست مى گويدويوسف دروغگوست -
زيرادراين صورت يوسف به طرف اورفته است و زليخا با وى گلاويز شده و پيراهن او
را پاره كرده است - ولى اگر پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده زليخادروغ مى گويدو
يوسف راستگوست .
عزيز كه از سخن گفتن طفل شيرخوار در شگفت مانده بود، جلوآمد و پيراهن يوسف را نگاه
كرد و چون ديد كه پيراهن از پشت سر پاره شده به زليخا رو كرد و گفت : ((هرچه هست
زير سر شما زنان است ؛ زيرا افسون شما زنان بسى بزرگ است (48))).
ماجرا رفته رفته درز گرفت و به گوش خانمهاى دربار و اشراف بلكه عموم زنان
شهر رسيد و همه ، زليخا را به باد انتقاد و سرزنش گرفتند:
((زنان شهر شايع ساختند كه همسر عزيز، پيشخدمت جوان خود را به سوى خويش
فراخوانده و دل در گرو عشق او نهاده و سخت به او دلبسته است ، ما او را در گمراهى
آشكارى مى بينيم (49))).
چون زليخا از مضمونهاى نيشدار زنان شهر كه برايش ساخته بودند آگاه شد، آنان را
دعوت كرد و براى هر كدام بالشى در گوشه و كنار سالن پذيرايى نهاد و به دست هر
كدام ، كاردى براى قاش كردن ميوه داد و همينكه مجلس آراسته شد از يوسف خواست كه به
مجلس در آيد!
همينكه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى مصر، يوسف را با آن اندام
دل آرا و قامت موزون و سيماى درخشان ديدند، چنان محو تماشاى او شدند كه بى اختيار
انگشتان خود را با كارد به جاى ميوه بريدند و متوجه نشدند و گفتند:
((محال است كه اين جوان محبوب و دلفريب ، بشر باشد، نه ، نه ، او فرشته اى
بزرگوار است (50))).
و به گفته سعدى :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
|
در اينجا زليخا از فرصت استفاده كرد و به زنان مصر گفت : اين است آنچه مرا به خاطر
آن سرزنش مى كنيد. شما طاقت نياورديد او را به يك نظر ببيند ولى او شبانه روز در
كنار من است !
((اين است آنچه مرا در خصوص عشق او ملامت كرده ايد. من او را به خود دعوت كردم ولى او
خوددارى كرد. صريحا مى گويم اگر آنچه را از وى مى خواهم و به او دستور مى دهم
عملى نسازد، به زندان خواهد افتاد يا خوار و
ذليل مى شود(51))).
عزيز و همسرش زليخا به منظور جلوگيرى از آبروريزى بيشتر و بدگويى و سرزنش
مردم ، يوسف را به زندان افكندند ولى يوسف كه از خطر بزرگ معصيت الهى رهيده بود
گفت : ((پروردگارا! من زندان را بهتر از اين مى دانم كه زنان مرا به آن مى خوانند. اگر
افسون زنان را از من بر طرف نسازى ممكن است به سوى آنان كشيده شوم و از نادانان
به شمار آيم (52))).
خداوند مهربان هم دعاى يوسف را مستجاب كرد و با زندانى شدن او خطر فريب و افسون
زنان را از وى برطرف ساخت .
يوسف در زندان به سر مى برد تا سالها بعد كه فرعون مصر خواب ديد كه هفت گاو
لاغر هفت گاو چاق را خوردند. چون از معبّران تعبير خواست آنان گفتند خوابى پريشان است
كه قادر به تعبير آن نيستيم . جوانى كه نديمان فرعون و با يوسف در زندان بود، در
اين موقع به ياد يوسف افتاد و به فرعون گفت : شخصى بزرگوار و
پاكدل در زندان است كه كاملا از عهده تعبير اين خواب برخواهد آمد.
فرعون دستور داد او را از زندان در آورند. ولى يوسف گفت :
قبل از هر چيز بايد معلوم شود گناه من چيست كه بايد سالها در زندان بمانم ؟ و به
ماءمور گفت : برگرد و به پادشاه بگو از زنان مصر سؤ
ال كند علت چه بود كه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى انگشتان خود را بريدند؟!
خداى من از افسون آنان خبر دارد.
فرعون زنان را احضار كرد و پرسيد: چرا با يوسف مراوده برقرار ساختيد و او را به
خود دعوت كرديد؟ زنان گفتند: نه ، به خدا سابقه بدى از او سراغ نداريم . در اين
هنگام زليخا كه به واسطه مرگ شوهرش ((عزيز)) ديگر نه آن عزت و احترام را داشت و
نه آن آب و رنگ را، گفت :
((هم اكنون حقيقت آشكار شد. من اعتراف مى كنم كه اين من بودم كه او را به خود دعوت كردم
، او هر چه مى گويد راست است (53))).
يوسف با تجليل خاصى از اتهامات وارده تبرئه شد و با عزت و سرافرازى از زندان
بيرون آمد، در حالى كه مرد و زن مصر اطلاع يافتند كه يوسف به خاطر پاكى و ترتيب
اثر ندادن به خواهشهاى همسر عزيز مصر به زندان افتاده بود!
فرعون مصر چون يوسف را از نزديك ديد و با او سخن گفت ، چنان شخصيت وى در نظرش
بزرگ آمد كه به نفع او از سلطنت كناره گرفت و سرنوشت ملت و مملكت مصر را به دست
او سپرد.
بدينگونه يوسف كه به خاطر خويشتندارى از معصيت الهى و پاس احترام ناموس مردم به
زندان افتاد، سرانجام همه كاره مصر شد. او، هم پيغمبر خدا بود و هم عزيز مصر، هم با
كمال قدرت بر مصر حكومت مى كرد و هم چشم و چراغ مصريان بود.
مطابق برخى از روايات اسلامى سالها بعد كه زليخا پير و نابينا شده بود، روزى بر
سر راه يوسف نشست و همينكه يوسف خواست از آنجا بگذرد، برخاست و از وى خواست كه
دعا كند تا خدا چشمش را بينا كند و جوانى و زيبايى روزگار نخستين را به او
بازگرداند تا بتواند او را ببيند، و به همسرى او در آيد. پيك الهى فرود آمد و از يوسف
خواست دعا كند. يوسف پيامبر محبوب خدا هم دعا كرد و زليخا به همان
شكل و اندام خوش تركيب ، ايامى كه با يوسف برخورد داشت و مى خواست به طور
نامشروع با وى تماس بگيرد، بازگشت و به صورت مشروع به همسرى يوسف در آمد.
اين نتيجه دورى از گناه و دورى از نافرمانى خداست !