(75) حكومت امام زمان (عج )
از امام صادق عليه السلام روايت شده است :
سيد حميرى مى گويد:
هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر به
جستجوى فرزندان على عليه السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده در
لاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله با سربازان اسلام براى سركوبى عده اى از مشركين
حركت نمود.
اصبغ بن نباته يكى از ياران برجسته اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
پس از شكست كفار در جنگ بدر، ابو سفيان به مكه برگشته بود، ابولهب از او پرسيد:
پس از شكست خاندان بنى اميه ، بنى عباس روى كار آمدند و زمام خلافت را به دست
گرفتند.
مردى از ابو عمرو فرزند علا حاجتى خواست . ابو عمرو وعده داد حاجت او را بر آورده
سازد. اتفاقا مانعى پيش آمد او نتوانست به وعده خود
عمل كند. مرد ابو عمرو را ديد و گفت : ابوعمر! تو به من وعده دادى ولى وفا نكردى .
ابوعمر: درست است . اكنون بگو ببينم كدام يك از ما بيشتر ناراحت و غمگين هستيم ، من يا
تو؟
روزى معاويه به سعد بن وقاص گفت :
يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .
هرگاه كسى عايشه را سر زنش مى كرد چرا جنگ
جمل را به پا كردى ؟
حضرت موسى به خداوند عرض كرد:
لقمان حكيم به مسافرت طولانى رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد.
از غلام پرسيد:
روزى حضرت عيسى در جايى نشسته بود، پير مردى را ديد كه زمين را با
بيل براى زراعت زير و رو مى كند.
روزى كنفوسيوس ،(114) با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغ
نشسته است ، از او پرسيد:
يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش يعقوب سالها با
رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى
كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر
حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به
استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده
شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر
كرد.
يكى از قاضى هاى بنى اسرائيل پسرى داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر
مريض شد و مرد. قاضى از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند
گرديد.
عيسى عليه السلام با يارانش به سياحت مى رفتند، گذرشان به شهرى افتاد.
حواريون نزد حضرت عيسى آمدند و گفتند:
عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
خداوند در گذشته ، دو فرشته فرستاد تا اهل شهرى را هلاك كنند، هنگامى كه دو ملك
براى انجام ماءموريت به آن شهر رسيدند، به مرد عابدى برخوردند كه در
دل شب ايستاده و با گريه و زارى عبادت مى كند.
شيطان نزد پيامبران الهى مى آمد و بيشتر از همه با حضرت يحيى انس داشت .
|