لشگر آسمانى
آورده اند كه متوكل خليفه بود، در سر من راءى (214) نود هزار مرد داشت .
بفرمود تا با سلاح تمام همه بيرون آمدند. خود بر بالايى رفت و على النقى عليه
السلام را آنجا برد و لشگر را بر وى عرضه كرد و غرضش آن بود كه وى را شكسته
گرداند از آنكه مى ترسيد كه بر وى خروج كند. امام على النقى عليه السلام گفت : مى
خواهى كه لشگر مرا ببينى ؟ گفت : كجاست ؟ گفت : به هوا بنگر، به هوا نگريست ، از
شرق تا مغرب سوار ديد با سلاح تمام در هوا ايستاده .
متوكل مدهوش و متحير شد. امام گفت : ايمن باش كه ما دست از دنيا بداشته ايم و ترك او
كرده روى به حضرت مولا آورده ايم . كه هر كه حلاوت طاعت و عبادت و ذكر حق يافت ، كى
به دنيا ميل كند؟
روزى امام على النقى عليه السلام در نماز بود. حسن عسكرى عليه السلام كودك بود. در
چاه آب افتاد. زنان فرياد بر آوردند. چون امام على النقى عليه السلام نماز بگزارد،
گفت : جزع (215) مى كنيد كه وى را باكى نيست ، كه وى حجت خداى است بعد از من .
بياييد و او را ببينيد. بر سر چاه آمدند و او را ديدند كه آب به سر چاه آورده و بر سر
آب نشسته و با آب بازى مى كند. شعر:
صالح بن سعيد گفت : نزديك ابوالحسن على النقى عليه السلام شدم و او را در
خانه صعاليك (219) باز داشته بودند. گفتم : يا بن
رسول الله ! در همه كارها خواستند كه تو را فرو نشانند و از بى حرمتى و كم داشتى
هيچ باقى نگذاشتند تا در خانه صعاليكت فرود آوردند.
سعيد جعفر گفت : متوكل مرا فرمود كه ناگاه به سراى على نقى عليه السلام
رو و بنگر كه چه مى كند؟ وى را بگير. گفت : در شدم . على نقى عليه السلام در نماز
بود. چون نماز تمام كرد، گفت : يا سعيد جعفر!
متوكل ترك من نمى كند تا كه پاره پاره اش كنند. به دست اشارت كرد و گفت : دور شو.
ترسى عظيم از وى در دل من آمد. برون شدم . آواز فرياد شنيدم كه از سراى
متوكل برآمد كه وى را كشتند.
ابو حمزه گويد: حسن عسكرى عليه السلام با تركان و روميان و هنديان به
زبان ايشان سخن مى گفت . من تعجب كردم و با خود گفتم كه اين زبانها وى از كجا آموخته
است ؟ وى به من نگريست و گفت : اگر حجت خداى اين نداند، ميان وى و ديگران چه فرق
باشد؟ بيت :
آورده اند كه هرگاه كه خواجه عالم از سفرى باز آمدى (به رسم و عادت خود)
اول پيش فاطمه عليها السلام شدى و فحص (222)
احوال او كردى . روزى از سفر باز آمد. به رسم عادت خود به خانه فاطمه عليها السلام
شد و سلام گفت : فاطمه عليها السلام جواب باز داد و بر نخاست . چون خواجه صلى
الله عليه و آله و سلم نزديك رسيد و سخن گفت ، فاطمه عليها السلام از جاى بجست و
گريان شد و گفت : از پدر بزرگوار (مهربان ) من ! اى صدر و بدر هر دو عالم ! معذورم
دار كه از گرسنگى چشم من خيره شده ، ترا نشناختم ، پنداشتم كسى ديگر است . اگر در
تعظيم و تفير(223) تو تقصيرى رفت ، از آن بود. خواجه صلى الله عليه و آله و
سلم گريان شد و گفت : اى جان پدر! به شكم گرسنه پدر خود نگاه كن و پيراهن از
شكم خود برداشت . فاطمه عليها السلام نگاه كرد. شكم پدر را ديد با پشت افتاده ،
بگريست . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى فاطمه ! صبر كن بر درويشى
دنيا و همچو من باش . گرسنه زى ايم و گرسنه مى ريم و روز قيامت ميان در بنديم . من
مردان گناهكار را شفاعت كنم و تو زنان گناهكار را تا حق تعالى همه را به ما بخشد.
خليل الله روزى در اسماعيل نگاه كرد كه از شكار باز آمده بود با قدى چون سرو خرامان
و روى چون ماه تابان و رخسارى چون مرجان رنگين و (گفتارى چون جان شيرين ) ابراهيم
را مهر پدرى بجنبيد. محبت پديد آمد. محنت گفت : اينكه من نيز در عقب مى رسم .بيت :
جمعى سرگشتگان سوداى ضلالت و گم گشتگان بيداى جهالت ، ابراهيم پيغمبر عليه
السلام را گفتند: اى عجب كه تو از خدايان ما نمى ترسى و از معبودان ما نمى انديشى .
ابراهيم گفت : و كيف اخاف ما اشركتم و لاتخافون انكم اشركتم بالله و لم
ينزل به عليكم سلطانا .(237) گفت : چگونه ترسم از آنچه شما آن را
شريك و انباز(238) حق كرده ايد. آن چيزى است كه از او نه نفع باشد و نه ضرر شما
را. اولى آنكه از حق بترسيد. از بهر آن كه آنچه بدو شريك مى آريد و انباز او مى
گردانيد، در پرستيدن آن بر شما هيچ سلطانى و بينتى (239) فرو نفرستاده است :
فاى الفريقين احق بالامن ان كنتم تعلمون .(240) پس بنگريد كه از اين
دو فريق كه ما و شماييم ، كداميك سزاوارتر است كه ايمن باشد، اگر شما را
عقل و دانشى هست . ايشان فرو ماندند و جواب نداشتند و در آن بتخانه ايشان رفت و بتان
را در هم شكست و تبر بر گردن بت مهين (241) نهاد، چون ايشان به عيدگاه دور شده
بودند، باز آمدند و آن حال را مشاهده كردند، گمان بردند كه ابراهيم كرده است ، وى را
بخواندند و گفتند: اانت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم .(242) تو
كردى اين فعل با خدايان ما كه ايشان را بشكستى و تبر بر گردن مهين نهادى ؟ او بر
سبيل استهزاء گفت : از بت مهين بپرسيد كه اين
عمل بت مهين كرده است ، اگر سخن تواند گفت ، بپرسيد از ايشان ! كافران از خجالت سر
در پيش افكندند و گفتند: قد علمت ما هولاء ينطقون .(243) تو مى
دانى كه ايشان سخن نمى توانند گفت و از ايشان نفع و ضرر نباشد. ابراهيم گفت : اف
(244) باد شما را و ننگ و عار باد در پرستيدن اين بتان . كافران چون از جواب عاجز
آمدند، گفتند: حرقوه و انصروا الهتكم .(245) بسوزانيد ابراهيم را و
نصرت كنيد خدايان خود را. پس نمرود بفرمود تا حظيره اى (246) بساختند. مدت يك ماه
هيزم در او افكندند تا از بالاى حظيره مانند كوهى بر آمد. پس آتش در وى زدند و ابراهيم
را در منجنيق نهادند. فرشتگان به حضرت حق بناليدند كه خداوندا! تو را در زمين يك
بنده موحد است ، مى گذارى تا وى را بسوزانند؟ خداوندا! ما را دستورى ده تا نصرت وى
كنيم . حق تعالى گفت : برويد و از وى بپرسيد، اگر از شما يارى خواهد، يارى وى كنيد
و اگر توكل بر من كند، وى را به من گذاريد، پس ابراهيم را بينداختند. در ميان هوا كه از
آتش فرو خواست آمد، جبرئيل به وى رسيد، گفت :
هل لك حاجة ؟ هيچ حاجتى دارى ؟ گفت : اما اليك فلا . حاجت دارم
اما بر تو ندارم . گفت : به كسى دارى بخواه . گفت : حسبى سؤالى علمه
بحالى كسى كه حاجت را مى داند، عرض سؤ
ال بدو حاجت نيست . چون حق تعالى (حاجت ) مرا مى داند چه حاجت خود عرضه كنم ؟ بيت :
ابراهيم پيغمبر به حكم و فرمان (خدا) اسماعيل و هاجر را به مكه برد. هاجر، عورت
ضعيفه ، و اسماعيل ، طفل شير خواره ، (را) آنجا كه امروز زمزم است ، بنهاد و هنوز خانه
(255) نبود و در آن وادى غير ذى زرع (256)، نه انيسى بود و نه جليسى ،(257)
خواست كه باز گردد. هاجر گفت : يا نبى الله ! ما را به كه مى گذارى و به فرمان كه
اينجا آوردى ؟ گفت : به فرمان الله تعالى گفت : باز گرد كه او ما را ضايع نگذارد،
(اگر تو بگذاشته اى ) بيت :
اصحاب تفسير و ارباب تقرير(261) چنين گفته اند كه شبى يوسف در كنار پدر خفته
بود، در خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره از اوج عز خويش فرود آمدند و وى را
سجده كردند. يوسف از خواب برجست و پدر را خبر داد كه : انى رايت عشر كوكبا و
الشمس و القمر راءيتهم لى ساجدين (262) يعقوب گفت : اى پسر! گوش
دار تا برادرانت نشنوند، مبادا كه شيطان ايشان را بر آن دارد كه با تو مكرى و كيدى
(263) كنند. يكى از آن برادران بيدار بود. بشنيد. برادران ديگر را خبر داد. گفتند: ما
سعى كنيم تا اضافت اى يا ابت از ميان برداريم . پس برادران مجمعى ساختند و سخنها
پرداختند و هر يك حيله و مكرى انديشيدند و راءى چنان ديدند كه آن ديباچه (264) لطف
الله و آن سراى حشمت و جاه را در قعر چاه اندازند. پيش پدر آمدند كه : اى پدر! وقت بهار
است و جهان خرم و خوش شده است ، هر كجا نظرى كنى نور بينى ، هر كجا گذر كنى
سروى بينى ، بر هر مرزى طرزى (265) و بر هر غصنى (266) جشنى و بر هر
سنگى رنگى است . مرغان در شغب ،(267) عاشقان در طرب (268)، عارفان در طلب ،
در اين بهار، يوسف چون نگار را با ما به صحرا بفرست : ارسله معنا غدا يرتع
و يلعب ،(269) يعقوب گفت : اى جانان پدر شما يازده برادريد، برويد و
يوسف را به پدر خود رها كنيد، كه بهار و تماشاگه پدر شما (نيز) ديدار يوسف است .
|