در سال 1372 هجرى شمسى كه با عده اى از دوستان به حج تمتع مشرف شده بوديم ،
روز يازدهم ذيحجه 1413 هجرى قمرى مطابق با يازدهم خرداد ماه 1372 هجرى شمسى ،
مجلس روضه اى در چادر كاروان ما برگزار شد كه بسيار با معنويت بود. چند ماه پس از
بازگشت از سفر حج يكى از دوستان كه راضى نيست نامش در كتاب آورده شود جريانى را
كه در آن جلسه برايش اتفاق افتاده بود با مقدمه اى برايم چنين
نقل نمود: قبل از مسافرت به مكه در حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا عليه السلام از
درگاه خداوند طلب نمودم كه در اين سفر عنايت امام زمان عليه السلام
شامل حالم گردد. شنيده بودم كه عده اى از عاشقان آن حضرت در جريان سفر به مكه خدمت
آن بزرگوار رسيده اند، لذا از ابتداى سفر به ياد امام زمان عليه السلام بودم .
در مدينه منوره كه مدت يك هفته اقامت داشتيم ، همواره
دنبال حضرت مى گشتم . در مسجد النبى صلى الله عليه و آله ، در روضه منوره ، كنار
منبر، محراب ، ماذنه ، نزديك ستون توبه ، جايگاه اصحاب صفه ، محراب تهجد پيامبر،
كنار درب خانه حضرت زهرا عليهاالسلام و در بين
سيل جمعيت ، در قبرستان بقيع ، كنار قبور خراب شده چهارده امام مظلوم و غريب و در بين
زائرين مدينه ، دنبال كسى مى گشتم كه نشانيهاى او را داشته باشد.
ايام توقف ما در مدينه سپرى گشت و ما با چشم گريان و قلب سوزان از پيامبر اكرم ،
دخت گراميش و ائمه بقيع عليهم السلام با كوله بارى از خاطره جدا شده و خداحافظى
نموديم . در مكه نيز در حين انجام اعمال عمره تمتع ، در مطاف ، پشت مقام حضرت ابراهيم
عليه السلام ، در زمزم ، در سعى صفا و مروه ، به ياد حضرت بودم . چند روز بين
اعمال عمره تمتع نيز در جاى جاى مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود. گاهى اوقات
به عاشقان دلسوخته امام زمان عليه السلام برخورد مى نمودم كه به او
متوسل شده و در هجران او مى سوزند، گاهى نيز با خود زمزمه مى كردم :
از جهان دل به تو بستم به خدا مهدى جان
|
طالب وصل تو هستم به خدا مهدى جان
|
هر كجا ياد تو و ذكر تو و نام تو بود
|
بى تامل بنشستم به خدا مهدى جان
|
اعمال حج تمتع شروع شد، به صحراى عرفات رفتيم . شب عرفه گذشت ، روز عرفه
در جبل الرحمه ، در بين چادرها و در بين دعاى عرفه امام حسين عليه السلام به ياد آن
يوسف گم گشته بودم . غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشا سرزمينى را كه مطمئن
بودم حضرت در آنجا بين جمعيت بوده اند به طرف مشعر الحرام پشت سر نهاديم . روز دهم
ذيحجه در منى اعمال روز عيد قربان را انجام داديم . هوا در سرزمين منى بسيار گرم بود
و ما در زير چادرها به سر مى برديم . عصرها به قدرى هوا گرم بود كه امكان استراحت
و خوابيدن نبود.
عصر روز يازدهم ، همان طور كه مردها چند نفر چند نفر در چادر دور هم جمع شده بوديم و
از هر درى سخن مى گفتيم و عده اى نيز در حال بيدارى دراز كشيده بودند بدون اينكه از
قبل برنامه ريزى خاصى شده باشد روحانى كاروان شروع كرد به زمزمه كردن
اشعارى در مورد امام زمان عليه السلام ، در نتيجه همگى نشسته و شروع به گوش كردن
كرديم . ناخود آگاه مجلسى برقرار شد و بعد هم مداح كاروان توسلى به حضرت جست .
حال خوشى در مجلس پيدا شده بود، سپس يكى از برادران اشعارى را خطاب به آن
حضرت در رابطه با سفر حج خواند كه دو بيت آن چنين بود:
اى حريم كعبه محرم بر طواف كوى تو
|
من به گرد كعبه مى گردم به ياد روى تو
|
گرچه بر محرم بود بوييدن گلها حرام
|
زنده ام من - اى گل زهرا - ز فيض بوى تو
|
و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت مى گفت : آقا جان ، در اين سرزمين خيمه ها و
چادرها زيادند و ما نمى توانيم همه آنها را يك به يك بگرديم تا خيمه شما را پيدا
نماييم . اما شما مى دانيد خيمه و چادر كاروان ما كجاست ، شما به عنايتى بفرماييد، شما
به ما سر بزنيد. همه افراد گريه مى كردند و اشك مى ريختند. بعد هم يكى از برادران
ديگر توسلى به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پيدا نمود و خطاب به يوسف
بيابانگرد زهرا عجل الله تعالى فرجه الشريف گفت : آقا، شما به روضه عمويتان
خيلى علاقه داريد و خودتان سفارش به خواندن اين روضه كرده ايد...
همين طور كه ايشان روضه مى خواند و حضار همگى با
حال منقلب اشك مى ريختند و من هم گريه مى كردم ، سرم را بلند كردم ديدم آقايى با
لباس سفيد عربى و به هيئت عربها در داخل چادر جلوى درب روى دو زانو به طور
سرپا نشسته اند. روى سر ايشان دستمالى بود كه آن هم سفيد رنگ بود طورى قرار
گرفته بود كه قسمت زيادى از پيشانى ايشان را هم پوشانده بود. من در چادر جايى
نشسته بودم كه تنها سمت چپ صورت و محاسن ايشان را مى ديدم كه حالت گندمگون داشت
. چند ثانيه ايشان را نگاه كردم . آقايى بودند تنومند و با وقار كه شايد حدود
چهل و چند ساله به نظر مى رسيدند. سپس جلوى درب چادر را نگاه كردم ديدم دو نفر جوان
كه سن آنها تقريبا زير بيست سال بود با لباس سفيد بلند عربى درست جلوى قسمت
ورودى چادر ايستاده اند و حدود يكى دو متر پشت سر آقا بودند.
در آن لحظه چنين تصور نمودم كه اينها عربهايى هستند كه از جلوى چادر ما عبور مى كرده
اند، صداى روضه را شنيده ، لذا داخل چادر آمده اند تا به روضه گوش دهند. مجددا سرم
را پايين انداخته و اشك مى ريختم دقيقا نمى دانم چقدر
طول كشيد ولى مطمئن هستم كه مدت زيادى نگذشت مجددا سرم را بلند كردم ديدم از آقا و
جوانها خبرى نيست ول در آن زمان چنان تصرفى در ذهنم ايجاد شده بود كه تنها درباره
آنها چنين فكر مى كردم كه اينها عرب بوده و براى گوش كردن روضه ، به مجلس ما آمده
اند. حتى پس از پايان اين مجلس بسيار با معنويت ، اصلا به ذهنم خطور نكرد كه در اين
مورد با ديگر اعضاى كاروان صحبتى نمايم . روز بعد شنيدم كه يكى دو نفر از افراد
كاروان راجع به آقايى كه به مجلس آمده بودند صحبت مى كردند، از آنها پرسيدم شما
چگونگى آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شديد، گفتند: نه ، ما فقط ديده ايم ايشان جلوى
درب چادر نشسته اند.
آن وقت به خود آمدم و كمى در مورد جريانى كه اتفاق افتاده بود فكر كردم و به تصور
خودم در مورد اين واقعه تامل نمودم . به خود گفتم : اگر اينها عرب بودند چگونه به
روضه اى كه به زبان فارسى خوانده مى شد گوش مى دادند؟ چرا در زمانى كه همگى
در عزاى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گريه مى كردند ايشان تشريف آورده
بودند؟ صداى روضه آن قدر بلند نبود كه به بيرون چادر برود، تا كسى با شنيدن
صداى روضه داخل شود! چطور كسى دقيقا متوجه چگونگى آمدن و رفتن آنها نشده بود!
چطور در اثر تصرفى كه در ذهن من ايجاد شده بود، به اين تصورم كه اينها عرب هستند
و به روضه فارسى گوش مى دهند شك نكردم !
همه اين سوالاتى را كه اكنون در ذهنم ايجاد شده بود مرا اميدوار ساخت كه ايشان خود
حضرت يعنى امام زمان عليه السلام بوده اند و تاسف خوردم كه چرا در همان لحظه
حضرت را نشناخته ام . (363)
151. از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده تر
گرديد
جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب
اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى حفظه الله
تعالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند كه ذيلا مى
خوانيد:
جريان شفا يافتن دختر نوجوانى از بيمارى صرع به عنايت قمر بنى هاشم در
محل سقاخانه ابوالفضل عليه السلام ، واقع در روستاى ده زيار، به نام زهرا مرتضى
زاده ، فرزند محمد، سن 18 سال ، متولد 1359، ساكن بيدوئيه نخعى از توابع چترود
كرمان ، ميزان تحصيلات پنجم ابتدايى .
در سال 1377: سه ماه بود دچار سر درد شده بودم ، بعدا به تدريج زبانم سنگين و
بدنم بيحس و بيرمق گرديد. يك روز ساعت 4 بعد از ظهر دچار حمله گرديدم ، مرا به
بيمارستان هجدك (در نزديكى روستاى محل سكونتمان كه بيمارستان مربوط به شركت
زغال سنگ همبرك است ) رساندند. شب هنگام از بيمارستان مرخصم كردند. در عقب وانت ،
مدهوش افتاده بودم و اتومبيل در حركت به سمت روستا بود، كه ديدم شخصى رعنا و
سبزپوش در همان حال اغما، بالاى سرم آمد و سوال كرد: خوب شدى ؟ گفتم : خير. گفت :
كجا رفتى اين قدر آمپول به بدنت زده اند اشاره به معالجات بيمارستان كردند فرمودند
بيا پيش خودم . پرسيدم : شما چه كسى هستيد؟ هنوز نام مباركشان را بر لب تمام نكرده
بودند، گفتم ابوالفضل ! و بيدار شدم از حالت مدهوشى به
حال عادى برگشتم . به همراهيان گفتم مرا به ده زيار ببريد. چرا كه از دلم گذشته
بود منظور حضرت از (پيش خودم بيا) سقاخانه
ابوالفضل عليه السلام در ده زيار است . از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و
زبانم گشوده تر گرديد. تمام راه را كه حدود يك ساعت
طول كشيد تا ده زيار گريه كردم . در محل سقاخانه مرا
دخيل كردند. در اين هنگام كه ساعت 12 شب بود، مريض ديگرى را نيز كه خانمى همراهش
بود دخيل كرده بودند.
مرا خواباندند، حدود 2 ساعت مثل اينكه خواب بودم . مجددا همان آقا بالاى سرم آمد و
فرمود: خوب شدى ؟ گفتم : نه فرمودند: بلند شو! گفتم : نمى توانم . يكى دو مرتبه
تكرار كردند بلند شو، گفتم : نمى توانم . در حاليكه ليوان آبى در دست داشتند پشت
سرم دست گذاشتند و ليوان آب را خوردم دادند. بعد پرسيدند: حالا گوسفندى كه گفتى
هر سال مى دهى ، خواهى داد؟ گفتم : بله (قبلا نيت كرده بودم اگر خوب شدم هر
سال گوسفندى در محل سقاخانه به نام حضرت
ابوالفضل عليه السلام ذبح نمايم ). فرمودند: بلند شو، خوب شدى . گفتم : نمى
توانم . مجددا تكرار كردند، عرض كردم نمى توانم . دستم را گرفتند و فرمودند: بگو
يا اباالفضل و بلند شو! خود ايستادند، من هم گفتم :
يااباالفضل ! و بلند شدم . ديدم دستهايم در شبكه ضريح سقاخانه قرار دارد و كسى
مرا مى بوسد. آرى ، همان خانمى بود كه فرزندش را
دخيل كرده بود.
وى تعريف كرد: من ، هم متوجه شدم چيزى را مى خورى (ليوان آب ) و هم صحبتهايت را مى
شنيدم . آنگاه همراهانم را بيدار كرد و من جريان شفايم را با چشمى گريان و حالتى
منقلب برايشان بيان كردم . والسلام .
152. شفاى دخترى در سقاخانه
2. متولى تكيه ابوالفضل عليه السلام شهر راور (از شهرهاى كوچك حومه كرمان )
براى اين جانب عباس شيخ الرئيس نقل كرد:
حدود ده سال قبل ، دختر 7 ساله اى داشتم ، در حدود ساعت 11 شب عقرب او را گزيد. بعد
از چند لحظه گفت : مادر، چراغها خاموش شد! دانستيم كه نابينا شده است . او را
بغل كرده و برخاستم . مادرش گفت او را كجا مى برى ؟ گفتم : به دكتر. گفت اين موقع
شب دكترى نيست ، گفتم دكترى دارم كه اين موقع شب هم جواب مى دهد. او را به تكيه آوردم
و به ذيل عنايت ابوالفضل عليه السلام متوسل شدم ، عرضه داشتم : آقا، من خادم تكيه و
بارگاه شما هستم ، رواست فرزندم بدينگونه باشد؟
بعد از چند دقيقه فرزندم كه بيحال روى دستم افتاده بود به سخن آمد و گفت : بابا،
چراغها روشن شد! او را به منزل برگرداندم ، همسرم گفت به كدام دكتر مراجعه كردى
كه به اين زودى او را معالجه كرد؟ گفتم به دكتر
ابوالفضل عليه السلام !
153. آقا اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد
3. همان خادم مى گفت : پدر مادرم ، موسوم به اين آقا (سيد حسين )، كه در سن 92
سالگى از دنيا رفت ، دو روز قبل از مردنش جريان جالب و شنيدنى زير را تعريف كرد.
وى گفت :
در ايام جوانى با عده اى از اهل راور عازم كربلا شديم . بين انار و بياض (طريق كرمان -
يزد) منزل كرديم . يكى از همراهان قلم به دست گرفت و گفت به اين آقا (سيد حسين ) هر
كس هر چه كمك مى كند بگويد. هر كدام چيزى گفتند، يك نفر گفت من اين مبلغ را مى دهم نه
بيشتر، و با آمار گير نزاع كردند. گفتم : من چنين پولى را نمى پذيرم و با شما هم به
عراق نمى آيم . آنچه اصرار كردند از رفتن با آنها امتناع كردم بالاخره آنها رفتند و من
در بيابان ماندم .
دو زانو رو به قبله (عراق ) نشستم و متوسل به امام حسين عليه السلام شدم و عرضه
داشتم كه : آقا، اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد، كه ناگهان سوارى را در كنار
خود ديدم كه فرمود سوار شو! من نمى توانستم بر اسب سوار شوم ، دفعه دوم و سوم
تكرار فرمودند، عرض كردم دستم را بگيريد. فرمودند مگر نمى بينى دست در بدن
ندارم . بالاخره سوار شدم و بعد از دقايقى خود را در قبرستانى ديدم . فرمودند اينجا
كربلاست همه كارهاى خود را كه كردى ، به اينجا برگرد تو را به
محل سكونتت مى رسانم . من پس از زيارت اعتاب مقدسه به همان نقطه آمدم و آن آقا قمر
بنى هاشم عليه السلام در آنجا پيدا شدند و مرا بعد از چند لحظه به قبرستان راور
رساندند. ناگفته نماند كه رفقاى من پس از 26 روز در كربلا به من ملحق شدند و هر چه
علت را جويا شدند چيزى نگفتم و تا اين ساعت به كس ديگرى هم جريان تشرف و
زيارت را نگفته ام ، والسلام على العبد الصالح مولانا العباس و رحمه الله و بركاته .
154. شفاى كودك هندى
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى ، از اعقاب مرحوم آيه الله العظمى
ميرحامد حسين هندى صاحب كتاب شريف (عبقات الانوار) (متوفاى 18 صفر الخير 1306 هق
) چند كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده ، اين كرامات را زحمت كشيده از
كتاب درگاه حضرت عباس عليه السلام ترجمه كرده است چون اين كتاب اردو مى باشد
ترجمه فارسى آن را در اختيار ما گذاشته از ايشان تشكر مى شود:
در نيمه شعبان سال 1418 ه ق همراه يكى از روحانيون هندى به نام ابوافتخار زيدى ،
از محصلين حوزه علميه قم ، از هند به زيارت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام رفتيم .
ابوافتخار زيدى دخترى به نام عافيه زهرا داشت كه دو
سال از عمرش مى گذشت . يك شب گوش عافيه به سختى درد گرفته و شدت درد وى
پدر و مادرش را سخت ناراحت ساخت . نصف شب بود و طبق
معمول نه دارويى يافت مى شد و نه دكترى طبابت مى كرد، و وضعيت كربلا هم ناجور
بود. اين جا بود كه دست توسل به دامان حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام زده و گفتند:
اى اباالفضل العباس عليه السلام ، ما به زيارت شما و برادرتان آمده ايم . ما مهمان
شما هستيم و توجه داريد كه دخترمان سخت ناراحت است و ما جز شما طبيبى نداريم . پدر و
مادر كودك ، حضرت سكينه عليهاالسلام را نزد حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام واسطه قرار دادند و به
توسل و گريه پرداختند، كه يكدفعه بچه كه دائما گريه مى كرد، ساكت شد و كاملا
آرام گرفت و خوابيد. وقتى صبح بيدار شدند ديدند ديگر ناراحتى ندارد. تاكنون نيز
كه تقريبا يك سال از آن ماجرا مى گذرد، ديگر هيچ دردى نگرفته است ! اين است شخصيت
والاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، كه اگر كسى به صدق
دل به آن حضرت متوسل بشود طورى درمان مى شود كه ديگر نه احتياج به دكتر دارد و
نه دارو.
155. پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند
يكى از دوستان هندوى اين جانب نويسنده كتاب (درگاه حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام از ديدگاه تاريخ )، موسوم به شرى شبام
لال در شهردارى لكنهو اشتغال به كار داشت .
شرى شبام لال دخترهاى زيادى داشت ، ولى پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند.
در سال 1964 م وقتى كه پسرش پس از تولد فوت شد، راقم اين سطور نزد او براى
تسليت رفتم . او خيلى گريه كرد و گفت : مى خواستم خودم پيش شما بيايم ، شما در حق
من در (درگاه ) دعا كنيد. حقير به وى گفتم : اگر اين مرتبه پسر متولد شود به من
اطلاع بدهيد تا براى شما و زنده ماندن فرزندت دعا كنم .
چندى بعد وى پس از تولد پسرش به درگاه آمد. به ايشان گفتم كه هفتم محرم به
درگاه بياييد. ايشان در تاريخ مزبور همراه خانواده اش به درگاه آمد. براى سلامتى و
طول عمر پسر ايشان دعا شد، چيزى نذر تعزيه نمودند و شفاها ايشان را براى هميشه
به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام سپردند. پس از آن ايشان هر ساله به
درگاه مى آمد و تجديد نذر مى كرد تا آنكه آن پسر جوان شد و ازدواج كرد. فرزند
مزبور اينك خود صاحب اولاد بوده و در شهر غازى آباد
مشغول كار مى باشد
156. خاك درگاه طفل را شفا داد
پسر سه ساله شيخ ضامن عباس ، كه اسمش خادم عباس بود، به درد چشم مبتلا گرديد. در
ابتدا دكترهاى مختلف معالجه مى كردند ولى سودى نداشت ، بالاخره يك دكتر خوب به نام
دكتر رفيق حسين شروع به معالجه وى نمود. زمانى كه دكتر چشم هاى كودك را نظافت مى
كرد، يك چشم وى بيرون آمد و خراب شد، اما معالجه چشم ديگر ادامه يافت . در
خلال معالجات ، جدا كودك ، شيخ على عباس ، وى را مرتبا هر روز به درگاه مى برد و
خاك پاك آن درگاه را به چشم خراب شده وى مى ماليد. به عنايت حضرت
ابوالفضل به مدت شش روز آماس چشم رفع شد. به گونه اى كه وقتى دكتر وى را
مشاهده كرد. تعجب كرد كه چگونه آن چشمى كه كاملا از بين رفته بود، درست شده است ؟
اين كرامت را تمام حضار مطب و درمانگاه نيز مشاهده كردند.
آرى ، اين كرم فرمايى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود كه خاك درگاهش
طفل را شفا داد. ايشان در حال حاضر جوانى برومند بوده و هيچگونه درد چشم ندارد.
157. فقط در يك نقطه نور باقى مانده
سيد حسن اكمال واسطى شاعر بزرگ و مشهور و رئيس مجله الواعظ
نقل مى كند:
مطلع شدم كه علمهاى درگاه حضرت عباس عليه السلام دفتعتا سياه شده اند. با شنيدن
اين خبر بلافاصله خود را به درگاه رساندم . وقتى به صدر باب درگاه رسيدم لرزه
براندامم مستولى شد. با ترس و لرز وارد صحن درگاه شدم و از فاصله 6 مترى كه
نگاه كردم ، ديدم همه علمها به حال خود مى باشند ولى علم بزرگ ، سياه شده است . دقت
كه كردم ، متوجه شدم تمام علم سياه شده ، و فقط در يك نقطه نور باقى مانده است .
علمهاى ديگر نيز هيچ گونه تغييرى پيدا نكرده اند. در اين اثنا ناگهان ديدم در وسط
علم كه ساه شده بود لفظ محمد نمودار شد كه با حروف جلى نوشته شده بود تمام
حضار و زائرين نيز آن لفظ را ملاحظه و مشاهده نمودند. اين كيفيت تقريبا 15 دقيقه
طول كشيد و همه نگاه مى كردند. پس از آن به
حال خود برگشت و علم بزرگ هم مثل علمهاى ديگر صاف و تميز شد. اين هم يك نوع
كرامتى است كه در هند و پاكستان ديده مى شود.
158. يا اباالفضل العباس زندگانى نوه ام را دوباره مرحمت كنيد
حاج مولانا على اختر، همراه خانواده خود براى زيارت عتبات عاليات به عراق
سفر كردند. نوه اش هم بهنام حسن عباس همراه آنها بود.
در مورد واقعه اى كه براى نوه اش پيش آمد، كتاب (زائر حسين عليه السلام كارونامچه )
در صفحه 125 تا 130 چنين نوشته است :
ايشان براى درك زيارت مخصوصه نيمه شعبان به كربلا مى رود. مى گويد: تقريبا
در ساعت 10 صبح يكدفعه شلوغ شده و شور و غوغايى برپا گشت . با شنيدن آن صدا
من متحير شده ، از اتاق بيرون آمدم و پرسيدم : چه اتفاقى افتاده است ؟ گفتند: نوه من به
يك سيم برق دست زده و او را برق گرفته و بيهوش شده است و افزودند كه وى ضمنا
به سيم برق آويزان شده است . زمانى كه آن منظره فجيع را ديدم ، گفتم : خدايا براى
دشمن هم چنين اتفاقى نيفتد.
به نظرم آمد كه نفس فرزندم كاملا منقطع شده است . اينك از ماجراى برق گرفتگى 10
دقيقه گذشته بود. دستش را گرفته از سيم برق جدا كردم و همانجا روى فرش نشستم و
به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
متوسل شدم . عرض كردم : يااباالفضل العباس عليه السلام ، زندگانى و حيات نوه ام را
دوباره مرحمت كنيد. تمامى زوار و نيز افراد خانواده اطراف ما را گرفته بودند.
توسل و گريه به محضر مبارك قمر بنى هاشم عليه السلام را ادامه دادم و همسرم هم به
حرم سيدالشهدا عليه السلام رفته و دعا مى كرد. خبر به پدر آن پسر رسيد، او هم با ما
به پيشگاه حضرت متوسل شده و گريه مى كرد. 15 دقيقه به اين
منوال گذشت و من گاه آب روى صورت او مى پاشيدم ، ولى سودى نداشت . پس از 15
دقيقه ، زمانى كه يك بار ديگر آب به صورتش پاشيدم ، يك حركت خفيف در لبهايش
پيدا شده و پس از لحظاتى چند، چشمش را به دقت باز كرد، ولى رنگ صورتش هنوز
سفيد بود. بتدريج بهبود يافت و لطف حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داد.
159. فرزندم شفا گرفت
در شهر بمبئى (هندوستان ) تاجرى زندگى مى كرد كه فقط يك پسر داشت . آن پسر
مريض شد و تاجر ثروتمند او را نزد اطباى گوناگون برد و همه گونه معالجات را
براى سلامتى او انجام داد ولى معالجات سودى نبخشيد.
رفقاى تاجر به او گفتند: شما كه اين همه پول براى معالجه بچه ات خرج كرده اى ،
خوب است كه به عراق سفر كنى و در حرم مطهر حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام شفاى پسرت را از آن حضرت بخواهى . انشاء الله آن
حضرت پسرت را شفا خواهد داد. زيرا لقب آن حضرت باب الحوائج است و كسى كه به
ديدار او برود آن حضرت به دادش خواهد رسيد.
تاجر مزبور به عراق رفته ، فرزندش را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه
السلام برد و در آنجا به وسيله طناب دخيل بسته و خود به مسافرخانه برگشت و
خوابيد. در عالم خواب ديد كه يك جايى آراسته شده ، و حضرت امير عليه السلام بر
مسند قضاوت تشريف داريد و دادرسى مى نمايند. آقا
ابوالفضل العباس عليه السلام نيز بين اميرالمومنين على بن ابى طالب عليهماالسلام و
مردم مستمند، واسطه و شفيع هستند.
حضرت على عليه السلام به كار درخواست كنندگان تماما رسيدگى كرده و همه كارها را
امضا مى كند. در لحظات آخر مجلس ، حاجت آن تاجر (بهبودى پسر) نيز به محضر مبارك
آقا عرش مى شود.
حضرت مى فرمايد: اين را بگذاريد، كه ايشان دير امده اند. با شنيدن اين كلمات ،
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اصرار كردند و عرضه داشتند كه : پدر جان ،
ايشان زائر حرم من است ، اگر ايشان نا اميد برود چه خواهد شد؟ بالاى درب حرم من
نوشته شده است كه من باب الحوائج هستم . يا درخواست اين مريض ملتجى به من را
برآورده سازيد و يا اين عنوان باب الحوائجى را از سر درب حرم من پاك كنيد! على بن
ابى طالب عليهماالسلام درخواست تاجر را امضا فرموده و او را مورد لطف و محبت قرار مى
دهند.
شخص تاجر مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم كه پسرم همراه خدام حرم
ابوالفضل العباس عليه السلام مقابل من ايستاده اند و فرزندم شفا گرفته است .
160. شفاى آخرين امپراتور تيمورى هند به عنايت
حضرت ابوالفضل عليه السلام
مولانا الطاف حسين حالى ، درباره آخرين امپراتور مغولى هند (بهادر شاه ظفر) كه مشهور
بود شيعه شده ، مى نويسد:
وقتى كه بهادر شاه ظفر در دهلى مريض شد و معالجات گوناگون سودى نبخشيد، ميرزا
صدر شكوه نذر كرد كه اگر پادشاه صحت و شفا يابد به درگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام در شهر لكنهو آمده و علمى تقديم آن نمايد. خود پادشاه
ظفر نيز در حين بيمارى خواب ديد كه به درگاه لكنهو آمده و علمى را تقديم مى نمايد.
وقتى كه امپراتور شفا يافت ، يك علم مبارك طلايى را به دست برادر ميرزا حيدر شكوه
به درگاه لكنهو فرستاد و وى آن علم طلايى را به درگاه حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام تقديم كرد.
161. كشتى در دريا دچار طوفان گرديد.
مولانا راحت حسين در سنه 1330 قمرى ، همراه برادر زاده پسر صاحب عبقات (ره ) براى
زيارت به كربلاى معلى رفت . پس از انجام زيارت ، وقتى كه بر مى گشت در كشتى
حادثه اى براى وى رخ داد كه شرح آن به توضيح خود وى چنين بود. وى مى گفت :
بعد از آنكه سوار كشتى شديم ، كشتى در دريا دچار طوفان گرديد. ناخداى كشتى
دستور داد همه در و پنجره هاى كشتى بسته شود و افزود: تا به
حال گرفتار چنين طوفانى نشده ايم . نيز گفت كه همگى بايد به امامانى كه از زيارت
آنها بر مى گرديد توسل جوييد. آن شب طوفانى چگونه گذشت ؟ زبان از وصفش عاجز
است . همه سينه زنى و عزادارى كرده ، و به حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بوديم . در اين سفر، برادر زاده پسر صاحب
عبقات الانوار سيد ساجد حسين و خادم وى با ما همسفر بودند.
وقت سپيده دم ، خادم پسر صاحب عبقات و نواب حشمت على خان از بالاى كشتى به زير
آمدند و خوابى را كه ديده بودند و مضمون آن تقريبا يكى بود، براى ما
نقل كردند. آنان با گريه و زارى خواب خود را چنين
نقل كردند.
وقت سحر ديديم كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نيزه اى به دست گرفته و
سوار بر اسب اند و روى آب با اسب مى تازند. ايشان كشتى را با نيزه خود گرفته و از
غرق شدنش نجات دادند، سپس فرمودند: نگران نباشيد، اين كشتى از طوفان و غرق شدن
نجات يافته است !
با شنيدن اين خواب - كه رويايى صادقانه و نويدبخش بود - همه زوار نماز شكر به
جا آوردند، و مجلس سوگوارى حضرت اباعبدالله الحسين سيدالشهدا و حضرت
اباالفضل العباس عليهماالسلام برپا كردند.
162. (گره گشا) لحظه هاى بى نهايت عشق
خانم سارا اميرى مى نويسد:
شوهرم با قاطعيت گفته بود: نه ! مى برمش خانه ، حالا كه هيچ اميدى به زنده ماندنش
نيست پس بهتره توى خونه بميره ، دلم مى خواهد لحظه هاى آخر عمرش رو توى همون
اتاقى بگذرو نه كه حسرت داشت اتاق بچه مان باشه .
كادر بيمارستان هم وقتى ديده بودند شوهرم بهيچوجه نمى پذيرد كه من در بيمارستان
بمانم على رغم ميل باطنى شان مرخصم كرده بودند و من را با
حال اغماء به خانه مان آورده بودند. خودم هيچ چيزى از آن روزهايى كه قرار بوده بميرم
و حتى خوشبين ترين آدمها هم يك سر سوزن به زنده بودنم اميد نداشته اند، در خاطرم
نيست . اما شوهرم ، مادرم و تمامى آنهايى كه به انتظار مرگم نشسته بودند مى گويند
كه مردنم حتمى بوده است . خانواده ما در زمره يكى از خانواده هاى مذهبى شهر قم هستند اما
نمى دانم چرا هيچكدام به انديشه شان خطور نكرده كه دست به دامان
اهل بيت عليهم السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان با كرامت .
تا اينكه آن اتفاق به وقوع مى پيوندد. پدر بزرگ مرحومم در بيت آيت الله
...مشغول به خدمت بوده است . يكى از روزها حضرت آيت الله ...مى بيند كه پدر بزرگم
غمگين است ، علت را مى پرسد و پدر بزرگم تمام حرفهاى دلش را مى گويد: نوه ام ،
اولين فرزندم دخترم ، مى خواست بچه دار بشود، همه خانوداه
خوشحال بودند كه دخترم نوه دار مى شود، روز موعود كه فرا مى رسد قابله به خانه
شان مى آيد و نوه ام فرزندش را به دنيا مى آورد اما... بچه مى ميرد و مادر بچه - نوه ام
- نيز رو به قبله است . دكترها جوابش كرده اند. شوهرش هم كه
دل نداشته مرد زنش را در بيمارستان ببيند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردن
او نشسته ايم .
پدر بزرگم حرفهايش را در حضور آيت الله ...با گريه تمام مى كند. آيت الله ...كه
پدر بزرگم را به خوبى مى شناخته آن روز درس را
تعطيل مى كند و خطاب به طلبه هاى حاضر كلاس مى گويد:
امروز درس تعطيل است ، همگى متوسل بشويد به ائمه ، بلكه شفاى نوه اين پيرمرد را
بگيريم .
طلبه ها سخنان آيت الله ...را با گوش جان مى شنوند و
توسل مى جويند. خبر اين كار را پدر بزرگم به خانه مى آورد، نور اميدى در
دل خانواده مى درخشد. همه اهل خانه نيز متوسل مى شوند، پدرم مصمم مى شود كه يك
گوسفند نذر كند و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
متوسل شود. همه ، چشم اميد به خاندان با كرامت
اهل بيت عليهم السلام داشته اند.
حال من آن قدر و خيم مى شود كه عده اى بر مردنم صحه مى گذارند و مرا مرده تلقى مى
كنند. خانه مان مملو از شيون مى شود، مادرم در فراق من كه فرزند اولش بوده ام و هفده
سال بيشتر نداشته ام بيتابى مى كند. گرد عزا از آسمان خانه مان مى بارد اما...
اگر سائلى با هزار اميد و آرزو به سراغ صاحبخانه اى برود كه شهره وفادارى و
شجاعت است مگر دست خالى برمى گردد؟
نه ! آن صاحبخانه خيلى باوفاست ، مگر آن زن نامسلمان - كه شما حكايتش را در مجله
خودتان نوشتيد (قدر اشك هايتان را بدانيد) به همان مظهر وفادارى و دلاورى
متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت ؟ مگر من كه يك مسلمان و ريزه خوار درگاه ائمه اطهار
عليهم السلام هستم ، به اندازه آن زن نامسلمان ، نزد ائمه عليهم السلام آبرو نداشتم ؟
مگر مى توان به اين خاندان كه بر دشمن نيز رافت و مهربانى نشان مى دهند اميد نيست ؟
نه ! اگر كسى دست به دامان اين خاندان نشود از كم سعادتى اوست ، ماييم و اين خاندان
بزرگوار، ماييم و على عليه السلام كه مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مى كرد،
ماييم و حضرت فاطمه سلام الله عليها، ماييم و امام حسن عليه السلام ، ماييم و سالار
شهيدان امام حسين عليه السلام كه حماسه كربلايش سند آزادگى مان شده است ، ماييم
و...ماييم و آن علمدار بى دست كه مشك آب را، حتى به دندان گرفت كه كودكانى را
سيراب كند.
باور كنيد دلم نمى آيد حكايت زندگى ام را كه با آن علمدار بى دست گره خورده است
برايتان بگويم . مى دانيد؟ هر گاه به ياد آن لحظه هاى عارفانه مى افتم -
مثل حالا - تمام تنم مى لرزد و شور و شعفى به دلم مى نشيند، روحم
صيقل مى خورد، از قيد و بند زمانه رها مى شوم ، دلم مى خواهد آن لحظه ها را همواره مزمزه
كنم . آخر، آن لحظه ها كه از جنس اين دنيا نبودند، آن لحظه ها آسمانى بودند و مرا شفا
دادند، آن لحظه ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا.
مادرم بالاى بسترم نشسته بوده و گريه مى كرده ، پدرم زار و نزار نگاهى اميدوارانه
به آسمان داشته و طلبه هاى درس آيه الله ...درسشان را
تعطيل كرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدر بزرگم گوسفندى را نذر كرده كه
شفاى مرا از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بگيرد و در همان
حال ...
مادرم به يك باره مى بيند كه من توى بسترم تكان مى خوردم ، متحير مى شود، (زهرا)يى
كه همه منتظر مرگش بوده اند و مثل مرده ها توى بستر افتاده بوده تكان مى خورد و مادر
را متعجب مى كند. مادر مى نشيند به تماشا و غرق در حالاتم مى شود، حالاتى كه ...
من بودم و يك صحراى خشك كران تا كران صحرا هيچ خبرى نبود، اما احساس مى كردم آن
صحرا حس و حالى ديگر دارد، غرق در حيرانى و سرگردانى آن صحرا بودم كه نسيمى
همه جا را گرفته بود و من در ميان آن غوطه مى خوردم . به يكباره حس كردم نسيم از
مقابلم مى آيد، به روبه رويم خيره شدم ، هاله اى از نور به چشمم آمد، نور انگار نزديك
و نزديكتر مى شد، نور به جلوى قامتم رسيد، خوابيده بودم كف صحرا، از سوى نور
صدايى به گوشم رسيد:
(چرا خوابيده اى ) ناله كردم : (بيمارم ) همان صدا با مهربانى و آرامش پرسيد: (بيمارى
ات چيست ؟) پاسخ دادم : (بچه ام به دنيا آمد و مرد، دكترها جوابم كرده اند، دست به دامان
ائمه شده ايم ). نوايى مملو از عشق و مهربانى به انديشه ام نشست :
(بلند شو، خوب شدى ) ناليدم و گفتم :
(نه ! توانايى ندارم بلند شوم ) همان نداى مهربان بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت :
(تو خوب شدى ، بلند شو) باز هم ناليدم اما اين بار شنيدم :
(مگر از ما شفا نخواسته ايد؟)
حس و حالى عجيب يافته بودم . دلم مملو از اميدوارى بود، تا آنجايى كه در ياد داشتم گاه
و بيگاه كه چشم مى گشودم مى فهميدم كه ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زنم اما
حال به خوبى مى فهميدم كه در عالمى ديگر سير مى كنم و حالتى معمولى
گريبانگيرم نيست .
با التماس و گريان گفتم :
(مى خواهم بلند بشوم اما...) قامت رعناى آن (آقا) را ديدم و گفتم : (شما كمك كنيد و دست مرا
بگيريد كه بلند شوم ). آن آقا آمدند جلوتر، رخساره مهربان و نورانى شان را ديدم و
دلم اميد گرفت . منتظر بودم كه ايشان دستشان را به سوى من بگيرند و مرا از زمين بلند
كنند، نگاهشان كردم ، نگاهم مات و نيمه مات بود، (آقا) را مى ديدم و نمى ديدم كه به يك
باره شنيدم : (دخترم ، من دست در بدن ندارم كه تو را از زمين بلند كنم )
و سپس نگاهم به بدن بى دست آن (آقا) افتاد و...مادرم داشت ضجه مى زد، پرسيدم : مادر!
آن آقاكو؟
مادرم گريان و نالان گفت :
كدام آقا؟
در حاليكه چشمم به دنبال ياتن آن آقا بود گفتم :
همان (آقايى ) كه بدنش بى دست بود...من بودم و آغوش مادر وهاى هاى گريه مان . جاى
همه شما خالى ، من لحظه هاى بى نهايت عشق را حس كردم . سلامتى ام را به دست آوردم و
بعد از آن خداوند فرزندانى به من عطا كرد كه هر كدام از آن ديگرى برازنده تر شدند،
يكى از فرزندانم دانشجوى پزشكى است و ديگران هم تحصيلات عاليه را طى مى كنند.
شما هم اگر حس و حالى به دست آورده ايد و دلتان كربلايى شده است مرا دعا كنيد.
التماس دعا (364)
163. كرامت درگاه حضرت ابوالفضل
العباس عليه السلام لكنهو
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى مى گويد: سلسله كرامات درگاه
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لكنهو، از همان زمان ميرزا فقير بيك شروع شده
و تاكنون ادامه دارد، به گونه اى كه اگر
تفصيل قضاياى آن گرد آورى و نقل شود بالغ بر يك كتاب قطور خواهد شد. ذيلا تنها
سه نمونه از آن را متذكر مى شويم و متذكر مى گرديم كه ، هر ساله هزاران نفر با مذاهب
و نژادهاى گوناگون به منظور رفع حوائج خويش به اين درگاه مى آيند و در آنجا به
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل مى يابند و حوائج آنها را باب الحوائج
برآورده مى سازد.
ذاكر حسين و صفدر حسين ، اهل بمبئى هند، مى گويند: همراه پدر و مادر خود عازم زيارت
كربلاى معلى در عراق شديم وقتى كه به بندرگاه رسيديم پس از انجام معاينات
توسط دكتر، به پدرمان جواز مسافرت داده نشد. چون در گوش وى زخمى شده بود كه
به زبان اردو آن را (ناسور) مى گويند. ما از بردن وى نااميد شده و مى خواستيم از
مسافرت منصر شويم ، ولى پدر راضى نشد و گفت : شما سفر زيارت را ترك نكنيد و
من براى معالجه اين درد به درگاه باب الحوائج شهر لكنهو مى روم . ايشان برگشت و
پس از مدتى به درگاه شهر لكنهو رفت . در آنجا به قصد وضو گرفتن كنار حوض آمد
و پس از وضو گرفتن ، اندكى از آب را به روى جراحت عميق گوشش ريخت . موقعى كه
آب به گوش وى رسيد، ايشان بيحس و بيهوش شده و روى زمين افتاد. وقتى كه به هوش
آمد مشاهده كرد آن زخم جبران ناپذير را باب الحوائج حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام شفا بخشيده است .
164. آن جوان دست نداشت
در يكى از شهرهاى هندوستان ، به نام گوالپور، پادشاه و به
قول هنديها راجه اى زندگى مى كرد كه فرزندش مبتلا به مرض سخت سرطان بود و
تمام اطبا از معالجه وى عاجز مانده و او را جواب كرده بودند. راجه ، وزيرى داشت كه
شيعه اثنى عشرى بود، و اضافه بر اين سيد هم بود. وزير سيد به راجه گفت : اگر
جان و مال و ناموس من محفوظ باشد براى بهبودى فرزند شما پيشنهادى دارم . راجه گفت :
تو در امانى ، زود پيشنهادت را بگو، كه بچه من دارد جان مى دهد. سيد گفت : امروز هشتم
محرم الحرام است . و عزاداران به نام حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام از حسينيه بيرون مى آيند، شما و همسرتان با هم برويد
و چيزى نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كنيد. راجه و همسرش نزديك آن
ميعادگاه آمد و به زبان خود نذرى كردند. و سيد نيز آمد و با خلوص قلب برايشان دعا
كرد و گفت : يا ابوالفضل اين زن و شوهر مايوس هستند. اينجا بود كه يكدفعه فرزند
مريض صدا زد مادر آب مى خواهم ، در حاليكه چند ماه بود اصلا حرف نمى زد براى اينكه
سرطان گلو داشت .
پدر و مادر وقتى كه اين صدا را از فرزند شنيدند حيران شده خطاب به فرزند كه
قضيه چيست ؟ شما كه مدتى حرف نمى زدى ! پسر در جواب گفت : من خيلى خسته هستم
برايم آب بياوريد بعدا قضيه را برايتان تعريف خواهم كرد و پس از خوردن آب گفت : من
خوابيده بودم كه ناگهان جوان زيبايى را ديدم . عرض كردم شما كه هستيد؟ دستتان را
بدهيد ببوسم . اشاره به طرف دستش كرد و عذر خواست ، نگاه كردم ديدم دست در بدن
ندارد. پس از اين گفتگو جوان مزبور از نظر من غايب شد.
بعد از وقوع اين قضيه ، صبح روز 9 محرم الحرام وزير دربار راجه حضور يافت و تمام
داستانهاى گذشته و داستان كربلا را، خصوصا داستان حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام را، مفصلا براى راجه
نقل كرد و افزود: جناب راجه نذر شما قبول شد.
راجه پس از شنيدن سخنان وى ، دستور داد 40 راس گوسفند قربانى كنند تا شفاى
فرزندش كامل گردد. سال بعد نيز، يك ماه قبل از محرم ، حكم صادر كرد كه
چهل گوسفند را براى اداى نذر فرزندم فراهم نماييد.
مخالفين اسلام و پيروان متعصب مذهب هندو، با يكديگر عليه نذر راجه مشورت كردند و
گفتند كه اين طور قربانى كردن در آئين ما درست نيست و بايد چاره اى انديشيد. زمانى در
اول محرم سال بعد، راجه از كارمندان خود پرسيد آيا
چهل گوسفند براى نذر فراهم شد يا نه ؟ پيروان مذهب هندو با هم مشورت و تبانى كرده
و پاسخ دادند كه : نه امسال چهل گوسفند فراهم نشد. راجه دستور داد
چهل راس گاوميش فراهم كنيد.
آنان دوباره جواب دادند كه گاوميش هم پيدا نشد.
راجه امر كرد از معبد خاص من چهل گاو بياوريد و براى حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام قربانى كنيد! و آنان كه ديدند كه بسيار بدتر شد،
كوتاه آمدند و دست از عناد برداشتند. بعد از اين هر
سال قبل از ماه محرم براى ايفاى نذر راجه ، چهل عدد گوسفند مهيا مى كردند. اين برنامه
سالهاى سال ادامه داشت و جالب اين است كه راجه مزبور هندو مذهب بود، تاكنون عزادارى
امام مظلوم در شهر گوالپور ادامه دارد. (365)
165. تاجر توتون و تنباكو
يك تاجر كافر در هند (قصر سرسى سادات ) شهر مرادآباد به تجارت تنباكو و
توتون اشتغال داشت . وى مقدار زيادى تنباكو را انبار كرده بود و پليس هند خبردار شد
كه در منزل او تنباكوى بسيارى موجود مى باشد و در مقام مصادره آنها برآمد. تاجر هم
متوجه شد كه پليس قضيه را فهميده و خانه اش
را محاصره كرده است تا تنباكوها را مصادره كند و فورا به حسينيه رفت . اين قضيه در
هشتم ماه محرم واقع شد. تاجر در حسينيه نذر كرد و گفت :
ياابوالفضل العباس عليه السلام ، نذر كرده ام هديه اى تقديم شما كنم ، مرا از دست
اينها نجات دهيد.
افراد پليس وارد منزل شدند ولى هر چه تفحص كردند هيچ چيز نيافتند و در نتيجه
بيرون رفتند. ساعتى بعد تاجر وارد منزل شد و همسرش گزارش جريان را به وى داد.
اما خود تاجر كه نگريست ديد تمام تنباكوها به حالت سابق محفوظ است ، خيلى
خوشحال شد و بعدا به حضور سادات محل شتافت و قضيه را براى آنان بيان داشت و به
نذرى كه كرده بود وفا كرد.
166. خاك درگاه را به چشم خود ماليد
جناب آقاى مهدى در كتاب خود (العبد الصالح ) (ص 249) مى نويسد: در اشهر اعظم
گره (از ايالت يوپى هند) يك درگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام وجود دارد، و در اطراف آن شخص كافرى زندگى مى
كرد كه چشمانش ديد نداشت . وى به مردم گفت كه (مرا به درگاه عباس بابا ببريد) او
را به درگاه آوردند شخص كافر شروع به داد و فرياد نموده ، شفاى خود را از حضرت
اباالفضل عليه السلام خواستار شد و خاك درگاه را به چشم خود ماليد.
پس از لحظاتى چند، چشم وى شفا يافت و او اعتراف كرد كه اكنون قوه ديد و روشنايى
يك چشم او مضاعف شده است .
167. از همسر خويش طلب عفو كرد
شخصى به همسر خود، كه حامله بود، شك كرده گفت : بچه اى كه در شكم دارى از من نيست
، بلكه از كسى ديگر است . نزاع آنها به جايى رسيد كه شوهر آماده
قتل همسر خود گشت . همسرش گفت : به من مهلت بده به حرم حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام بروم . شوهر به اين امر راضى شد. هر دو نفر به حرم
حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام رفتند. زن به حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام عرض كرد: مولاى من ، عنايت كنيد اين بچه اى را كه در
شكم من است خود گواهى دهد كه از آن كيست ؟ تا ثابت شود كه من بيگناه هستم .
البته دعايى كه از صميم قلب انجام شود، تاثير دارد. حضرت قمر بنى هاشم عليه
السلام محبت فرمودند، بچه در رحم مادر به پاكدامنى مادرش گواهى داد و آن مومنه با
كمال عزت و احترام از حرم اباالفضل العباس عليه السلام به خانه برگشت . شوهر آن
زن خيلى خجالت زده شد و از همسر خويش طلب عفو كرد.
168. گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
آقاى محمد زنگى آبادى ، خادم گذرگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام ، واقع در روستاى زنگى آباد از توابع كرمان در
فاصله تقريبى 20 كيلومترى كرمان ، در خصوص كرامتى كه در گذرگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام از قمربنى هاشم عليه السلام رويت كرده و تشرفى
كه به محضر آن حضرت يافته مى گويد:
در سال 1375 شمسى مى خواستيم از برق منطقه ، گذرگاه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را سيم كشى كنيم و برق دهيم به 3 عدد تلمبه نياز
داشتيم كه براى خريدن آن مى خواستيم با برخى از دوستان شريك شويم ولى آنان
حاضر نشدند (قيمت تلمبه ها بالغ بر 7 ميليون تومان مى شد) نزد مديرى رفتم و گفتم
: دوستان در اين كار شريك نشدند، چگونه 7 ميليون تومان
پول فراهم كنم ؟ گفت : برو دو ميليون و پانصد هزار تومان به حساب بريز و بقيه
اش را چك بده تا سال آينده ، من پذيرفتم و دو ميليون تومان را فراهم كردم ولى پانصد
هزار تومان را نتوانستم تهيه كنم .
گذرگاه ابوالفضل عليه السلام موتورى داشت ، گفتم من اين موتور را مى فروشم . يك
نفر از شهر بم آمد و به من گفت : موتور را مى خرم و افزود 450 هزار تومان مى دهم و
موتور (لستر) را مى گيرم . قبول كردم و قرار شد
پول را بفرستد و موتور را ببرد، چند روز طول كشيد، هر چه زنگ زدم آن خريدار نيامد
ديگر نااميد شدم .
آمدم در بازار تا بتوانم كسرى 000/500/2 تومان را تهيه كنم ، كسى را پيدا نكردم تا
بتوانم از او پول قرض كنم . همان طور كه با حالت ناراحتى مى آمدم ، در مسجد جامع
توى راه پله ديدم يك سيد به مسجد جامع وارد شد و به من گفت : حاج آقا موتور را
فروختى ؟ من گفتم موتور برق را نفروختم ، گفت : موتور را نفروش ، موتور را براى
من نگه دار شما موتور را به من بدهيد، من 500 هزار تومان به حساب شما مى ريزم . من
گفتم : آقا اگر مى خواهيد موتور را بخريد اول آن را ببينيد، اگر مورد پسندتان واقع
شد بخريد. گفت : مسئله اى نيست ، موتور را روشن كن تا آن را ببينم سپس گفت شماره
حساب خود را به من بدهيد تا به حساب شما
پول بريزم ، من هم همين كار را كردم .
آن آقا وارد مسجد جامع شد و ما هم به دنبالش حركت كرديم مى خواستم بروم جلو و بگويم
كه شرايط ما اين است ، پاهايم قدرت نداشت تا جلو بروم . به طرف زنگى آباد حركت
كردم و سوار ماشين شدم ، روز چهارشنبه ساعت 11 صبح بود، نرسيدم به بانك بروم ،
شنبه رفتم از صندوقدار پرسيدم آيا كسى به حساب من
پول ريخته است ؟ گفت : بله ، 500 هزار تومان به حساب ريخته اند. گفتم : آقا،
پول به نام چه كسى مى باشد؟ گفت : به نام سيد عباس جهانگرد. بعد
پول را گرفتم و اينك كل پول مورد لزوم كه دو ميليون و پانصد هزار تومان بوده
فراهم شده بود. رفتم و آن را به اداره برق پرداخت كردم و از آن پس برق منطقه روشن
شد.
آقاى زنگى آبادى در مورد سابقه گذرگاه از ابتداى تاريخچه تاكنون اظهار مى دارد:
270 سال
قبل يك كورى بود كه در صحرا مى گشت و گدايى مى كرد. وقتى توى دهاتها گردش
مى كرد جوانها دور او را گرفته و مسخره اش مى كردند يك روز براى گدايى به
بيابان و صحرا مى رود نزديك صحرا يك آبادى بوده است ، ولى وقت مى گذرد و چشمش
هم كه اطراف را نمى ديد. و در نتيجه همانجا مى خوابد و با گريه مى گويد خداوندا، يا
مرا بكش و يا از كورى شفا بده ! چند لحظه بعد صدايى مى شنود مى گويد تو كى
هستى ؟ جواب مى دهد: چرا گريه مى كنى ؟ چشمانش را باز مى كند در حاليك همه جا را مى
ديده يك اسب سوار را مى بيند مى پرسد آقا شما چه كسى هستيد. و بيا بيرون چشمهايت را
باز كن .
چشمانش را باز كرد، ديد كه همه جا را مى بيند، يك اسب سوار بيرون آمد پرسيد آقا شما
كى هستى ؟ گفت : شما خوب شديد؟ گفتم بله ، افزود: برو در آبادى مردم را خبر كن كه
يك گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسازند، گفت : آقا، اينها حرفهاى
مرا قبول نمى كنند، اينها مرا مسخره مى كنند. فرمود: نه ، برو آنها را خبر كن تا بيايند
اينجا را نگاه كنند. علامت ديگرى هم مى گذارم مجددا مى پرسد كه آقا شما كه هستيد؟
ناگهان متوجه مى شود كه كسى آنجا نيست ، مى گويد: به آبادى كه رفتم ، مردم به من
گفتند چشمهايت خوب شده است ؟ گفتم : بله ، حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام چشمهايم را شفا داده است . و افزودم بياييد يك گذرگاه
بسازيم مردم باور نمى كنند، بعد مى آيند و نگاه مى كنند مى بينند به
شكل دايره ، خط سبزى كشيده شده است . حضرت فرموده بودند روى خط سبز اتاقى
بسازيد چندى مى گذرد سال بعد كه مردم به علت بيمارى و با پياپى مى ميرند و مى
خواستند اهالى را خبر كنند تا بيايند مرده ها را خاك كنند، چند نفر از مردم زنگى آباد به
گذرگاه ابوالفضل العباس عليه السلام مى روند تا به بناى آنجا كمك كنند، بلكه
بلا از زنگى آباد دور شود. به همين علت ، چند نفر به راه مى افتند، و شروع به
ساختمان مى كنند، از روزى كه آنان شروع به كار كردند، ديگر كسى از وبا نمى ميرد.
همچنين زمانى كه خشتها را روى هم گذارند مدتى بعد اتاق خراب مى شود.
يك نفر پيدا مى شود و مى گويد شما خشت بدهيد، من روى هم مى گذارم ، مردم مى گويند
آقا شما كى هستيد؟ پول به تو بدهيم مى فرمود:
پول نمى خواهم ، خشتهاى گلى به او مى دهند و او اتاقى به مساحت 12 متر در 12 متر مى
سازد عباس على هستم ، بعد معلوم نمى شود كه چه كسى بوده و از كجا آمده بعدها معلوم
مى شود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بوده است .
در مورد وضعيت فعلى گذرگاه عباسعلى ، و هزينه آن بايد خاطر نشان سازم گذرگاه
عباس على عليه السلام الان داراى پنج سالن مى باشد. سالن قبلى بزرگ 20 متر
بلندى و 4 الى 5 متر عرض داشته يك مسجد به نام حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام دارد كه ايام محرم بويژه تاسوعا و عاشورا مردم زيادى
در آنجا جمع مى شوند و بسيار شلوغ مى شود، در نتيجه ما به مردم نوبت مى دهيم . مثلا
در تابستان ، يك نفر چهل روز در نوبت است . روزهاى 48 و اربعين و عاشورا و تاسوعا و
جمعه ها كلا شلوغ است و هر روز هم در آنجا نماز جماعت برقرار مى شود. متاسفانه ما قدر
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نمى دانيم ، اگر ما
ابوالفضل العباس عليه السلام را مى شناختيم گناه نمى كرديم .