1. من ويزاى كربلا مى خواهمو امروز هم آن را مى خواهم !
حضرت آيه الله آقاى حاج سيد طيب جزائرى دام ظله العالى در يادداشتى كه براى
انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند چنين مرقوم داشته اند:
اين قضيه تقريبا در سال 1341 شمسى واقع شد، وقتى كه من در نجف اشرف بودم و
سالى يكبار ايام محرم براى تبليغ به پاكستان مى رفتم .
در يكى از اين سفرها در مشهد مقدس با يكى از علماى پاكستان كه حالا اسمش از يادم رفته
است ملاقات كردم از او پرسيدم : بعد از زيارت مشهد مقدس چه قصدى داريد؟ گفت : به
طرف پاكستان بر مى گردم .
گفتم : حضرت آقا، حيف نيست كه انسان از راه دور تا مشهد بيايد و از همين جا برگردد و
به زيارت كربلا و نجف اشرف نرود؟ در حاليكه از اينجا تا كربلا تقريبا نصف راه
است .
اين حرف من در او اثر كرد و قبول كرد كه كربلا هم بيايد، لذا با هم از مشهد به تهران
آمديم و به سفارت عراق رفتيم . ولى آنجا ديديم كه درب سفارت بسته است و زوار در
پياده روى خيابان رختخواب پهن كده صف در صف خوابيده اند، وضعى كه ديدن آن براى
ما خيلى ناگوار بود. يكى از آنها گفت : من دو روز است كه اينجا هستم دومى گفت : از سه
روز قبل اينجا هستم ، در دادن ويزا بسيار سختگيرى مى كنند، حتى درب سفارت هم بسيار
كم باز مى شود.
من به آن آقا كه همراهم بود گفتم : آقا مى خواهى كربلا بروى ؟
گفت : پس براى چه از مشهد به تهران آمدم ؟
گفتم : حال ويزاى عراق كه اين طور است ، پس چطور به كربلا مى روى ؟
گفت : نمى دانم
گفتم : من مى دانم كه راه حلش چيست ؟ گفت : چيست ؟
به او گفتم : هزار صلوات نذر حضرت ام البنين عليه السلام كن ، و من هم همين كار را مى
كنم ، انشاء الله ويزا گير مى آيد.
هر دو نفر نذر كرديم كه هزار صلوات هديه ام البنين عليه السلام كنيم .
بعد از آن كمى مقابل درب سفارت ايستاديم ، ديديم كه هيچ آثار آمد و رفتى آنجا ظاهر
نيست ، گويا ساختمان به اين بزرگى ، غير مسكونى است !
دريچه اميد باز مى شود.
ناگهان رفيقم گفت : حالا يادم آمد كه من يك نامه به نام سكرتر، سفير پاكستان همراه
دارم ، حال كه تا اينجا آمده ايم ، بيا با هم برويم و اين نامه را به او برسانيم . آنگاه
دوباره بر مى گرديم تا ببينيم چه مى شود.
تاكسى گرفتيم و به سفارت پاكستان رفتيم . در آنجا شخص مورد نظر را ديديم و
نامه را به او داديم . آن شخص به ما احترام بسيارى كرد و پرسيد: از تهران به كجا مى
رويد؟ گفتيم : ما هر دو عازم عراق هستيم ، البته در صورتى كه ويزا گير بيايد.
گفت : اتفاقا من هم مى خواهم به عراق بروم ، كمى صبر كنيد تا مدرك را جور كنم ، آنوقت
با هم مى رويم و من براى شما هم ويزا مى گيرم !
اين را گفت و به اتفاق ديگرى رفت و مشغول تايپ كردن مداركش شد.
دريچه اميد دوباره بسته مى شود.
بعد از مدتى از اتاق بيرون آمد و گفت : ماشين تايپ من خراب شده است ، كمى صبر كنيد
تا اينكه مداركم را تايپ كنم و همراه شما بيايم ، اين را گفت و دوباره رفت و
مشغول تايپ مداركش شد.
آنوقت من باز در مورد ويزا نگران شدم ، زيرا كه وقت دادن ويزا حسب اعلانى كه جلوى
درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت يك بود، و حالا ساعت قريب به يازده بود و از آمدن
آن آقا خبرى نبود و وقت سپرى مى شد. در همين اثنا آن آقا دوباره از اتاقش در آمد و در
حاليكه دستش يك نامه بود گفت : نمى دانم چه مصلحتى است كه ماشين تايپ گير كرده و
مدارك من نوشته نشد، ولى اين قدر كار كرد كه من براى شما هر دو تا به نام
كنسول عراقى نامه نوشته ام ، اميد است كه كار شما درست بشود.
من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلى از سفارت بيرون آمدم و تاكسى گرفته و
به طرف سفارت عراق روانه شديم ، ساعت را ديدم كه از دوازده تجاوز كرده بود.
تاكسى ما سريع به طرف سفارت مى رفت و من در
دل مى گفتم كه : مشكل ما يكى دو تا نيست و چندتاست .
مشكل اول اينكه : اين نامه را به چه كسى بايد بدهيم ؟ زيرا كه درب سفارت را به روى
كسى باز نمى كنند، مشكل دوم اينكه : نمى گذارند ما
كنسول را ببينيم ، مشكل سوم اينكه : معلوم نيست اين نامه تاثيرى داشته باشد، زيرا كه
ما از افراد سفارت پاكستان نيستيم و يك فرد عادى هستيم .
آن وقت گفتم : يا حضرت ام البنين عليه السلام ، من ويزاى كربلا مى خواهم ، و امروز هم
آن را مى خواهم ، نه فردا. زيرا اگر اين ويزا فردا گيرم بيايد يك امر عادى مى شود، و
من مى خواهم كه حرق عادت بشود. زيرا كه مى دانم كه در اين وقت كم ، امروز ويزا
گرفتن محال است ، لهذا اگر امروز ويزا گيرم آمد صد در صد يقين پيدا مى كنم كه اين
كار از لطف شماست !
خلاصه ماشين ، مارا مقابل درب سفارت پياده كرد. در آنجا، اولين امر عجيبى كه ديدم اين
بود كه تا به سفارت رسيدم ، درب سفارت باز شد، و يك شخص انگليسى از آنجا
بيرون آمد، من فورا به همراه رفيقم داخل سفارت رفتيم . دربان پرسيد: چرا آمديد؟ چيزى
نگفتم و نامه مزبور را به دستش دادم . دربان درب را بست و گفت : همينجا بايستيد تا
برگردم . اين را گفت و رفت .
ما سر پا همانجا ايستاديم ، من در دل مى گفتم كه : به
احتمال زياد اين دربان الان بر مى گردد و اگر جواب منفى نداد، حتما مى گويد كه :
برويد فردا پس فردا مراجعه كنيد، غير از اين ممكن نيست ، الا اينكه معجزه اى رخ بدهد!
در همين اثنا دربان با دوتا فرم برگشت و پرسيد: عكسها را آورده ايد؟ گفتم : بلى .
گفت : پس اين فرمها را پر كنيد.
خواستيم فرمها را با ا طمينان پركنيم ، زيرا كه در آن سوالات متفرقه پيچيده زيادى
بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضاى ويزاى ما رد شود. بنابراين در پر
كردن فرمها وقت بيشترى لازم بود، ولى دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت : خيلى عجله
كنيد كنسول دارد مى رود. ما هم آن فرمها را با سرعت ، و به صورت كج و كوله (جاى نام
پدر، نام مادر، و جاى نام مادر، نام پدر) هر طور شد پر كرديم ، و همراه عكس و گذرنامه
به شخص مزبور داديم . او نيز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت : الان بيرون
برويد و ساعت يك جلوى دريچه اى كه مدارك را مى دهند بايستيد.
بيرون آمديم ، ساعت را ديدم هنوز بيست دقيقه به يك باقى بود، زير آن دريچه ايستاديم
در حاليكه دل ما در تپش بود، زيرا كه نمى دانستيم بالاخره چه مى شود؟ درست ساعت يك
ظهر بود كه دريچه باز شد، اولين اسمى را كه صدا كردند اسم من بود، دومى نيز اسم
دوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمى شد كه كار درست شده ،
با دلواپس گذرنامه را باز كردم ، ديدم ويزاى سه ماهه زده اند آن قدر
خوشحال شدم كه خدا مى داند از خوشحالى اشكهايم جارى شد.
پس از آن فورا به زيارتگاه حضرت عبدالعظيم در شهر رى آمديم و بعد از زيارت و
نماز، هر كدام به جاى يك هزار، دو هزار صلوات فرستاديم و به حضرت ام البنين عليه
السلام هديه نموديم . خدا حاجات همه مومنين را به بركت مادر ستمديده حضرت باب
الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام روا كند، آمين .
2. خدا خيل به ما رحم كرد
در سال هاى 1365 - 66 خانه اى خريدم كه بر اثر باران زياد و نرسيدن وارثان خانه
به آن ، نياز به تعمير داشت پس از تحويل گرفتن خانه تصميم گرفتم كه براى آن
دستشوئى درست كنم با زدن يك ضربه كلنگ ، طاق اتاق پايين آمد. خدا خيلى به ما رحم
كرد بعد گفتيم چه كنيم ؟ چون پولى براى ساختن
منزل نداشتيم رهايش كرديم تا پول لازم برسد. چند ماه از اين قضيه گذشت و سپس از
طرف آقا امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف فرجى شد و ما توانستيم خانه را
بسازيم بعد كه مامور شهردارى براى بازديد خانه 30 مترى آمد، ايرادهاى بنى
اسرائيلى گرفت و كار ما را عقب انداخت بنده 100 صلوات نذر ام البنين عليه السلام
(مادر گرامى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ) براى سلامتى آقا امام زمان
عجل الله تعالى فرجه الشريف بفرستم تا كارم سربعا درست شود تا صلوات را تمام
كردم ، مهندس شهردارى مرا صدا زد و گفت : كار شما درست و تمام و مشكلى نداريد. آرى
كارى را كه بايد چند ماه طول مى كشيد دو روز تمام شد، و اين
مشكل بزرگ از نظر من به بركت همان صلوات
حل و دفع گرديد.
اللهم صل على محمد و آل محمد
هست جهان روشن از جمال محمد
|
عقل فرومانده در كمال محمد
|
ديده حق بين اگر تراست نظركن
|
هيچ شك نيست نزد مردم عارف
|
هست كلام خدا مقال محمد (61)
|
3. چرا به زيارت مادرم نرفتى ؟
مرحوم حاج عبدالرسول على الصفار، تاجر معروف ، و رئيس غرفه تجارت بغداد،
نقل كرد: در حدود سالهاى 1329 شمسى به خانه خدا و زيارت پيامبر صلى الله عليه و
آله و اهل بيت گراميش (صلوات الله عليهم اجمعين ) مشرف شدم ، رفقاى ما در اين سفر
يكى سيد هادى مگوطر از سادات محترم ، از روساى عشاير فرات ، و از مردان انقلابى
بود و ديگرى شيخ عبدالعباس آن فرعون ، رئيس عشاير
آل فتله ،كه يكى از بزرگترين و ريشه دارترين عشاير فرات اوسط در عراق مى
باشند.
براى تشرف به زيارت قبر پاك پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله و قبور
اهل بيت پاكش (صلوات الله عليهم اجمعين ، وارد مدينه منوره شديم و چند روز در آن خاك
پاك اقامه گزيديم .
عصر يكى از روزها طبق عادت معمول قصد زيارت قبور پاك ائمه عليهم السلام در بقيع
غرقد را كرديم . بعد از پايان مراسم زيارت ، به زيارت قبور منتسبين به
اهل بيت عليهم السلام و بعضى از اصحاب و ياران گرامى
رسول خدا صلى الله عليه و آله پرداختيم تا به قبر فاطمه ، دختر مزاحم كلابيه يعنى
حضرت ام البنين مادر حضرت عباس عليه السلام رسيديم ، به عبدالعباس
آل فرعون گفتم : بيا، تا اين بانوى معظم ام البنين مادر حضرت عباس عليه السلام را
نيز زيارت كنيم . ولى او يك مرتبه با كمال بى اعتنايى گفت : بيا برويم و بگذريم ،
مى خواهى كه ما مردان اين رقعه زنان را زيارت كنيم ؟ اين را گفته ، ما را ترك كرد و از
بقيع خارج شد و من و سيد هادى مگوطر در غياب وى به زيارت آن بانو پرداختيم .
زيارت تمام شد و به خانه رفتيم . شب من و عبدالعباس با هم در يك اتاق مى خوابيديم .
روز بعد هنگام سپيده دم كه از خواب بيدار شدم ، عبدالعباس را در رختخوابش نيافتم ،
قدرى منتظرش ماندم و با خودم گفتم : شايد به حمام رفته باشد ولى انتظار من طولانى
شد و او باز نگشت . نگران وى شدم ، رفيق ديگرم ، سيد هادى مگوطر، را از خواب بيدار
كردم و به او گفتم : رختها و لوازم عبدالعباس اينجاست ، ولى خودش نيست . او هم خبرى
نداشت و به تدريج اضطراب و نگرانى ما بيشتر شد.
نهايتا انديشيديم كه برخيزيم و به دنبال او بگرديم و با خود گفتيم كجا بايد
دنبال او برويم ، چگونه بايد به جستجوى او برخيزيم و از كه بپرسيم و تحقيق كنيم ؟
بعد از مدت كوتاهى ناگهان درب باز شد عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالى كه شديدا
متاثر بود و چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود. به او گفتيم : خير است انشاء الله
كجا بودى و تو را چه شده و اين حالتى است كه در تو مشاهده مى كنيم ؟ گفت : رهايم
كنيد تا كمى استراحت كنم ، برايتان تعريف خواهم كرد.
پس از آن كه استراحت كرد گفت : يادتان مى آيد كه عصر ديروز با تكبر و بى اعتنايى
بدون زيارت قبر ام البنين عليه السلام از بقيع خارج شدم ؟
گفتيم : بله به خوبى آن را به ياد مى آوريم . حركت زننده اى بود.
گفت : قبل از سپيده دم در عالم رويا خود را در صحن حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام در كربلا يافتم . مردم
داخل حرم شريف مى شدند دسته دسته براى زيارت
ابوالفضل العباس عليه السلام سعى كردم كه همراه با مردم
داخل حرم شريف شوم ، مانع دخول من شدند. متعجب شدم و
سوال كردم چه كسى مانع من مى شود و براى چه اجازه
دخول به من نمى دهند؟ نگهبان گفت : در واقع ، آقايم
اباالفضل العباس عليه السلام به من دستور داده است مانع ورود تو شوم . به نگهبان
گفتم : آخر براى چه ؟ گفت : نمى دانم ، و خلاصه هر چه كوشش و سعى نمودم اجازه
ورود به من داده نشد. با وجود آن كه مى دانيد من به ندرت گريه مى كنم ناچارا به
توسل و گريه زارى پرداختم ، تا اين كه خسته شدم چون ديدم اين كار فايده اى ندارد،
اين بار به نگهبان متوسل شدم ، و التماس كردم كه به نزد آقايم
ابوالفضل العباس عليه السلام برود و علت منع من از ورود به حرم را از ايشان
سوال نمايد. نگهبان رفت و برگشت و گفت : آقايم به تو مى گويد كه چرا از زيارت
قبر مادرم سرپيچى كردى و به او بى اعتنايى نمودى ؟ به همين
دليل من به تو اجازه دخول به حرم خويش را نمى دهم ، تا اين كه به زيارت او بروى .
از هول
اين رويا، مضطرب و از خواب بيدار شدم و با سرعت براى زيارت قبر پاك ام البنين
عليه السلام و عذر خواهى از او بابت برخورد زشتى كه از من نسبت به ايشان سر زده
بود به بقيع رفتم تا از من نزد پسرش شفاعت نمايد. آرى به بقيع رفتم و الان نيز از
نزد او بر مى گردم . (62)
4. خاطره اى كه پزشكان مالج را شگفت زده كرد
جناب حجه الاسلام و المسلمين امام جمعه محترم شهرك قدس جناب آقاى حاج سيد جواد موسوى
زنجانى طى مرقومه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام كرامتى را از حضرت ام
البنين عليه السلام مى نويسند:
يكى از فرزندانم ، روزى هنگام غروب از مدرسه به خانه آمد، در حاليكه بر خلاف
ساير روزها، از شدت سردرد مى ناليد و آثار ناراحتى و بيمارى شديدا از چهره اش
هويدا بود. دائما حالت تهوع داشت . از مشاهده اين صحنه ، سخت ناراحت شده ، وى را نزد
دكتر شمس بردم ولى متاسفانه دكتر نامبرده در تشخيص بيمارى دچار اشتباه گرديد. وى
گفت : مسئله اى نيست ، اين بچه گرفتار سرماخوردگى شده است !
و سپس براى او نسخه اى نوشت و داروهاى زيادى را تجويز نمود و توصيه كرد: من امشب
در بيمارستان سينا كشيك هستم ، اگر وضع بيمار خوب نبود فورا با بيمارستان تماس
بگيريد.
بيمار داروها را مصرف كرد و هيچ گونه اثر مثبتى در بهبودى وضع وى مشاهده نمى شد،
بلكه به عكس وضع بيمار پى درپى وخيمتر مى شد. پس از نيمه شب با دكتر، كه
نوبت كشيكش در بيمارستان سينا بود، تماس گرفته دوا و درمان شما هيچ تاثيرى در
وضع بيمار ندارد و فعلا به حالت اغما افتاده است . پزشك نامبرده گفت : فورا بيمار
را به بيمارستان مهر منتقل كنيد پس از انتقال به بيمارستان و معاينه دكتر متخصص از وى
، اظهار گرديد كه بيمارى فرزندتان مننژيت حاد بوده ، تمام مغزش را چرك فرا
گرفته و زمان معالجه گذشته است و هيچ كارى نمى شود صورت داد. اظهارات دكتر
باعث ناراحتى شديد پدر و مارد و بستگان بيمار شد، به گونه اى كه بعضى از آنها از
شدت ناراحتى فرياد كشيده به زمين افتادند.
عاقبت شوراى پزشكى تشكيل شد و پزشكانى از خارج بيمارستان نيز براى معاينه
بيمار بالاى سر وى حاضر گذشتند. وزير بهدارى وقت توصيه هايى پيرامون دقت در
مهالجه بيمار نمود، مع الوصف ، معالجات هيچ گونه تاثيرى نداشت
حال بيمار هم روز به روز وخيمتر مى شد فرزندم يك هفته در حالت كما و بيهوشى قرار
داشت ، تا اينكه شب تاسوعا فرا رسيد. حقير ديدم كه مريض از يك سو از تمام اسباب
ظاهرى و معالجه اطبا مايوس شده از سوى ديگر در
داخل منزل با شيون و ناله مادر و خواهران و مردان و بستگن ديگر بيمار مواجه بودم .
ناگزير دو ركعت نماز خواندم و صد مرتبه صلوات فرستاده ثوابش را به حضرت ام
البنين عليه السلام مادر حضرت ابوالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام هديه نمودم و
خطاب به آن بانوى بزرگوار عرضه داشتم : با توجه به اين كه هر فرزند صالحى
مطيع دستورات مادر خوبى مى باشد از تو اى بانوى با عظمت و همسر شايسته
اميرالمومنين عليه السلام درخواست مى كنم از فرزند خود باب الحوائج حضرت عباس بن
على عليه السلام بخواهى كه از خدا شفاى فرزندم را بگيرد.
حدود سپيده صبح بود كه فرد همراه بيمار، از بيمارستان تلفن زد و گفت بيمار از حالت
كما بيرون آمده و شفا يافته است چنانكه گويى اصلا مريض نبوده است . حقير با عجله
به بيمارستان رفتم و در آنجا بچه را در حالت عادى ديدم ، و اين در حالى بود كه
اطباى معالج اظهار مى كردند فرزندم اگر به
احتمال يك در هزار هم شفا پيدا كند، قطعا چشم و گوش خود را از دست مى دهد و يا فلج مى
شود. اما از عنايت حضرت باب الحوائج ، دخترم كه نامزد هم بود هيچ گونه نقص عضو يا
مشكل ديگرى نيافت و هم اكنون نيز داراى دو فرزند مى باشد.
ضمنا گفتنى است در همان شب كه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام فرزندم را شفا
داد، يكى از بانوان صالحه محل حضرت ابوالفضل عليه السلام را خواب ديده و حضرت
به وى فرموده بود: موسوى توسط مادرم شفاى فرزندش را از من خواسته بود، من از
خداوند شفاى او را گرفتم . توصيه مى شود كه ايشان هميشه به عزاداران من توجه
داشته باشد. طبق دستور حضرت ، هر ساله روز تاسوعا هيئت هاى عزادارى به صورت
سينه زنى و زنجير زنى به منزل ما مى آيند دو راس گوسفند به آنها داده مى شود.
ز سوز تشنگى گرديده بى تاب
چو لاله داغدار و دل غمين است
|
زبان حال آن مادر چنين است
|
مرا ام البنين ديگر ندانيد
|
به اين نامم ديگر هرگز نخوانيد
|
سخن با من بجز از غم مگوييد
|
دل شاد از من گريان مجوييد
|
جدا از تن به دشت كربلا شد
|
كه فرقش با عمود كين شكسته
|
ز سوز تشنگى گرديده بى تاب
|
ولى با اين همه گريان و نالان
|
منم بهر حسين آن جان جانان
|
كه من هستم كنيز باب و مامش
|
حسين شاه است و عباسم غلامش
|
(صفا) با چشم گريان تن پر از تب
|
سرود اين مرثيت را در دل شب
|
امير كاروان عشق عباس (63)
|
5. دستم به دامانت يا ام البنين عليه السلام
در اوايل
سال 1415 قمرى در ماه ذى حجه شخصى به نام عبدالحسين همراه خانواده و فرزندانش از
يك سفر تفريحى كه خارج از بغداد گذارنده بودند بر مى گشته و در
حال حركت به سوى منزلشان بودند، كه ناگهان در ميان راه ماشين از كار افتاده . هرچه
عبدالحسين تلاش مى كند نمى تواند علت از كار افتادن ماشين را پيدا كند مع الاسف خيابان
نيز از عبور و مرور خالى شده و امكان كمك گرفتن از ديگران وجود نداشته است . متحير و
سرگردان ايستاده و همسرش نيز به علت تاريكى جاده و عدم رفت و آمد ماشين ، دچار
ترس و وحشت مى شود. در اين اثنا همسرش از خداوند
متعال درخواست كرد كه به پاس حرمت ام البنين عليه السلام كه كرامات او از زبان
گويندگان جارى است به آنها عنايت نموده ، براى به راه افتادن ماشين كمكى به آنها
برساند. ناگهان مردى از راه مى رسد. عبدالحسين با اين تصور كه شايد از وضعيت
ماشين و تعمير آن اطلاعى داشته باشد. به سراغ آن مرد مى رود او مى گويد هيچ مانعى
ندارد و مشغول بررسى و تفحص مى شود. ولى نتيجه اى نگرفت و گفت كه بايد بروى
وسيله اى بياورى و آن را بكسل كنى . و به راهش ادامه داد همسر عبدالحسين ، با صداى
محزون و اميد خاشع فرياد مى زند دستم به دامنت يا ام البنين ما را از گرفتارى نجات
بده ؟
عبدالحسين مجددا براى به كار انداختن ماشين مشغول فعاليت مى شود و اين بار ماشين به
بركت توسل به حضرت ام البنين عليه السلام روشن مى شود آرى ماشين به سرعت باد
شروع به حركت كرد تا به منزل رسيدند و همسرش در راه پيوسته اين كلام را تكرار مى
كرد كه : (يا ام البنين دخيلك ) يعنى دست به دامانت يا ام البنين . (64)
6. يا ام البنين از تو تشكر مى كنم
توفيق افندى اصالتا موصلى بود و به حكم وظيفه در كربلا كارمند دولت بود در
اوايل ماه هفتم سال 1961 ميلادى دردى در مثانه خود احساس كرد. به يكى از پزشكان
متخصص در پايتخت (بغداد) مراجعه نمود، پس از معاينات و بررسيها، پزشك به او خبر
داد كه سنگ بزرگى در مثانه او قرار دارد و براى خارج كردن آن راهى جز
عمل جراحى وجود ندارد. براى انجام عمل در روز معينى با دكتر قرار گذاشته و او به
كربلا برگشت . پس از بازگشت به كربلا در حالت ناراحتى و سختى و افسردگى
شديدى قرار داشت به زيارت مرقد امام حسين و برادرش حضرت عباس عليه السلام رفت
و قبل از اينكه به نزد خانواده اش باز گردد در راه با جوانى روبرو شد كه در حرم
حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بين مردم آب نبات پخش مى كرد (تكه اى كوچك از
شكر كه زد رنگ است ) جوان به او تعارف كرد كه بخورد و خود نيز از آن خريده و نذر ام
البنين نمايد. توفيق افندى قطعه اى از آن را خرد و نذر كرد كه كيلو آب نبات قربه
الى الله بين مردم پخش كند تا ام البنين براى
حل مشكل او نزد خداوند شفاعت كند و از اين رنج و درد خلاصى يابد.
صبح روز دوم بعد از اين جريان احساس كرد كه سنگ مثانه وى به طور كلى مانع خروج
بول شده است . و پس از يك درد و ناراحتى شديد، سنگ از مثانه او افتاد، به گونه اى
كه از ديدن آن دچار وحشت شد. آنگاه با شادمانى به طرف خيابان رفت و با صداى بلند
فرياد زد: الحمدالله ، الله اكبر، اى ام البنين از تو تشكر مى كنم ! سپس طرف حرم
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفت و به نذرش
عمل كرد. (65)
7. خانواده ترك
آنچه در اينجا نقل مى كنيم ، حادثه اى است كه سى
سال پيش اتفاق افتاد و من مى خواهم داستان آن را براى كسانى روايت كنم كه در جستجوى
درمان (بيمار خود) هستند، درمانى كه دانش پزشكى از كشف چگونگى آن ناتوان مانه است .
البته به دست آوردن چنين درمانى در صورتى نصيب شما خواهد شد كه حقيقتا نسبت به
خاندان عصمت عليهم السلام شناخت پيدا كنيد و از لحاظ فكرى و معنوى به منبر حسينى
وابسته شويد و با توسل به بانوى زنان عرب ، ام البنين ، و فرزندان شهيد او، شفاى
خود را از خداوند مسئلت نماييد.
اى عراق اى كوت ، شهر محبوبم ، اى محله ما و فريادهاى كودكان آرام و بى آزارش ، اى
هر خانه اى كه ما از آن خاطره هاى خوشى داريم ، و اى اشكهاى ماتم و لباسهاى سياه كه
در ايام عاشوراى حسينى ريخته و پوشيده مى شديد.
اى كوت ! زمانى به يادت مى افتم كه آثار پيرى بر تاركم هويدا گشته و در رنج
غربت و دورى از وطن ، از شيرينى عمرم كاسته شده است . آيا فلانى و فلانى را به ياد
مى آورى و نيز روزى را كه ماه مبارك رمضان فرا رسيده بود و همسايگان و خويشاوندان
به ديدن شخصى كه از زيارت خانه خدا برگشته بود. مى آمدند و مجلس عزادارى در
منزل حاجيه ام عبدالا مير در دهه دوم محرم الحرام بر قرار بود و اين مجلس با قرائت
روضه ام البنين عليه السلام پايان يافت و در اين هنگام ، حاضران التماس دعا مى
گفتند؟
آيا به خاطر دارى ، هنگامى را كه يك خانواده ترك و پيرو مذهب حنفى به محله ما آمدند و از
شعائر حسينى بدشان مى آمد؟ جز اينكه در ميان آنان خانمى به چشم مى خورد به نام
وزيره كه حدود ده سال از ازدواجش مى گذشت و هنوز بچه دار نشده بود. كسانى از اهالى
محل به او گفتند چرا به ام البنين عليه السلام
متوسل نمى شوى ؟ خانم گفت : اين كار سودى ندارد، چرا كه علم پزشكى از معالجه من
ناتوان مانده است . حتى از داروهاى سنتى استفاده كردم و در روز ميلاد زكريا عليه السلام
روزه گرفتم ، (اما سودى نبخشيد) آنان گفتند: هر كس از غذاى سفره ام البنين عليه
السلام بخورد و او را در پيشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعايش را مستجاب مى كند.
چه اشكالى دارد كه تو نيز چنين كنى . شايد خداوند نوزاد دخترى به تو عطا كند و به
ميمنت ام البنين عليه السلام نام او را فاطمه بگذارى . بنابراين ، نظر تو چيست ؟
وزيره ، در حاليكه با سكوت و نگرانى به سوى آنان نگاه مى كرد، يكمرتبه زبانش
باز شد و با صداى لرزان گفت : به شرط اينكه اين قضيه ميان من و شما باشد و شوهر
و خانواده ام از آن آگاه نشوند. آنان گفتند: بسيار خوب ، فردا و يا پس فردا - انشاء الله
- در منزل حاجيه حضور پيدا مى كنى و در آنجا مجلسى برگزار مى شود كه با خواندن
روضه ام البنين پايان مى يابد.
او با آنان خدا حافظى كرد و با خودش فكر مى كرد كه چه بكند و در حالى وارد خانه
اش گرديد كه انبوه غصه واندوه گلويش را مى فشرد و نفس نفس مى زد. صداى نفس زدن
هاى او تمام افراد خانواده را بيدار كرد. آنها گفتند: وزيره تو را چه شده است ؟ گفت :
چيزى نيست . سپس از پلكان منزل به سرعت به سوى اتاقش بالا رفت و پنجره اش را
باز كرد، زيرا در آن هنگام تنها صداى به هم خوردن برگ درختان
نخل و جيك جيك گنجشكان و نسيم لطيف رود دجله بود كه تاريكى وحشت و بيم او را به
روشنى مبدل مى كرد.
وزيره و صداى روضه خوان
وزيره با دنيايى از بيم و هراس ، در حاليكه كه صورت خود را با مقنعه اى پوشانده
بود. از خانه اش بيرون آمد و روانه منزل حاجيه ، ام عبدالامير گرديد. از شرم عرق مى
ريخت و خاطرش پريشان بود. هر قدر كه به
منزل نزديك مى شد، صداى روضه خوان گوش هاى او را نوازش مى داد و به رهايى از
رنج روحى اميدوارش مى ساخت . هنگامى كه وزيره وارد خانه شد، روضه خوان ، نخستين
مرحله از ذكر مصيبت ام البنين عليه السلام را به پايان برده و فرياد گريه زنها طنين
انداز بود. به سبب گريه زنان دلش شكست و غمهايش تراكم پيدا كرد، اما اشكهايش
جارى نگرديد، زيرا روضه خوان ، لحظاتى سخنان خود را قطع كرد. آنگاه گفت : انا
لله و انا اليه راجعون سپس چنين ادامه داد:
و پس از شرحى درباره شخصيت خاندان و فضايل آبا و اجداد ام البنين گفت :
شاعر توانا، شيخ احمد دجيلى گفته است :
ام البنين و ما اسمى مزاياك
|
خلدت بالعبر و الايمان ذكراك
|
اى ام البنين ! چقدر از خصوصيات والايى برخوردارى . به سبب شكيبايى و ايمانت ، ياد
تو جاودانه شد.
ابناءك الغر فى يوم الطفوف قضوا
|
و ضمخوا فى ثراها بالدم الزاكى
|
فرزندان ماه پيكرت در واقعه طف از بين رفتند و در اين سرزمين با خون پاك خود رنگين
شدند.
لما اتى بشر ينعاهم ويندبهم
|
اليك لم تنفجر بالدمع عيناك
|
وقتى بشير آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشك نريختى
و قلت قولتك العظمى التى خلدت
|
الى القيامه باق عطرها الزاكى
|
و آن سخن بزرگت را بر زبان راندى ، سخنى كه بوى خوشش تا قيامت باقى خواهد
ماند:
افدى بروحى و ابنائى الحسين اذا
|
عاش الحسين قرير العين مولاك (66)
|
من و فرزندانم فداى حسين باد، اگر حسين عليه السلام نور چشم و مولايم زنده باشد.
سيد محمد كاظم كفايى مى گويد:
آيا وى به خاطر چهار پسرش به نزد بشير آمد و از او يارى خواست ؟
در حاليكه كودكى را روى شانه اش گرفته ، در جستجوى خبر مسافران است
وا اسفا از مصيبت آن بانو كه مى بيند آن جمع ، چيزى را از او پنهان مى كنند.
گفت : اى مادر، به خانه برگرد و بر پسرانت گريه كن كه همگى كشته شدند
اما در آنان برنگشت و گريه هم نكرد و از سخن بشير گمانش به يقين
مبدل شد.
گويى او كوهى است كه نمى لرزد، در حاليكه سزوار است وى براى آنان اشك بريزد
گفت اى ام البنين ، بدان كه عباس به ضرب نيزه كشته شد
النفس و الدنيا و كل البنين
|
گفت قلبم را جريحه دار كردى ، اما بگو: تمام دنيا و جان و همه پسرانم .
همگى از بين رفتنى هستيم ، پس وجود همه ما فداى حسين باد!
شيخ محمد على يعقوبى مى گويد:
و ان انسى لا انسى ام البنين
|
اگر من هر چيزى را فراموش كنم . ام البنين را كه تمام پسرانش را از دست داد. فراموش
نمى كنم .
او در قبرستان بقيع براى پسران خود آنچنان نوحه سرايى مى كرد كه حتى مروان براى
او اشك مى ريخت
كسى كه يك فرزند را از دست بدهد نمى تواند صبر كند، پس چه حالى دارد آن بانويى
كه چهار پسرش را از دست داده است .
وزيره و سفره ام البنين
وقتى روضه خوان ، از نوحه سرايى فارغ شد براى بهبودى بيماران دعا كرد آنگاه
سفره ام البنين عليه السلام پهن شد. زنان كه در ميان آنان بانوان ثروتمند نيز به
چشم مى خوردند، به غذاهايى كه در سفره قرار داشت ، تبرك مى جستند. آنها در پيرامون
سفره ، بهبودى بيماران و برآورده شدن حاجتهايشان را درخواست مى كردند. وزيره در
حاليكه دستانش مى لرزيد. قدرى از خوراكيها را (كه روى سفره چيده شده بود) برداشت
و از جايش برخاست و در حاليكه اشكهايش جارى بود، از
منزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند
حدود يك ماه و يا بيشتر از اين واقعه مى گذرد. رنگ چهره وزير به زردى مى گرايد.
گرفتار سرگيجه و درد سينه مى شود. تمايلش به غذا كاهش پيدا مى كند. از شوهرش
دورى مى نمايد. خوابش زياد و حضورش در جاهاى شلوغ
مشكل مى شود. هر كارى كه به عهده اش گذاشته مى شود. به سختى انجام مى دهد و دلش
آشوب مى كند.
شوهرش مى گويد: اى وزيره ؟ تو را چه شده است . آيا بيمار هستى ؟ او پاسخ مى دهد:
نمى دانم . او را نزد پزشك مى برد. پزشك پس از آنكه وى را معاينه مى كند، مى گويد:
چيزى نيست . ناراحتيهاى او از نشانه باردارى است و براى اينكه شما مطمئن شويد فردا
به آزمايشگاه مراجعه كنيد. در اين هنگام در حاليكه شوهر وزيره اشك شوق مى ريخت ،
گفت : آقاى دكتر آيا شما واقعا اطمينان داريد؟ دكتر با
كمال خونسردى گفت : بله .
تاريكى شب همه جا را فراگرفته بود. وزيره شوهرش در بستر خويش بيدار مانده و در
عالم خيال و آرزو با خود سخن مى گفتند. هنگامى كه سپيده صبح مى دمد و در خيابانهاى
شهر جنب و جوش آغاز مى گردد، آنها به قصد انجام دادن آزمايش به بيمارستان مى روند.
پس از اندكى انتظار و نگرانى . پرستار نام وزيره را با صداى بلند مى خواند، اما او
توان حركت و بلند شدن از جاى خود را ندارد. به جاى او شوهرش با شتاب به نزد
پرستار مى رود و مى گويد: بله ، نتيجه چيست ؟ پرستار نگاهى به برگه آزمايش مى
كند و مى گويد: متاسفانه او باردار است . شوهر او از خوشحالى دارد پرواز مى كند و با
خود مى گويد: خدايا شكر، الحمدالله ، آنگاه وزير را در بر مى گيرد و مى گويد: من
باورم نمى آيد. وزيره با شنيدن اين خبر، لبخند اميد بر لبانش پديدار مى شود و
ناراحتيهايش بر طرف مى گردد.
وزيره با شوهرش وارد خانه مى شوند و سجده شكر به جاى مى آورند. خبر باردار شدن
وى منتشر، و خوشحالى (در ميان همسايگان ) فراگير مى شود و او نذرى را كه براى ام
البنين كرده بود، همچنان در سينه اش پنهان نگاه مى دارد.
دوران باردارى بسان پيرمردى كه عمرش از نود
سال فراتر رفته باشد، براى او به درازا كشيده است و اين در حالى است كه وى در
انتظار نوزاد است . اندرزهاى زنان ، سخت او را شگفت زده كرده است و در نتيجه ، بيم و
هراس او نسبت به سرنوشت خوود به تدريج افزايش مى يابد
در سومين ماه باردارى اش ، روزى در قسمت شكم و پشت احساس درد شديد مى كند و بسيار
اندوهگين مى شود. خويشان و همسايگان او را به سرعت به بيمارستان مى رسانند.
شوهرش دست پزشك را بوسه مى زند و از او خواهش مى كند كه به هر ترتيبى جنين را
نگه دارد. پزشك مى گويد: اين كار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زنده
نگه مى دارد و اگر بخواهد مى ميراند. وى همچنين مى گويد: نياز به دارو هم ندارد، بلكه
بايد استراحت كند و از تحرك خود بكاهد و مدت سه روز در بيمارستان بماند.
هنگامى كه وزيره سخنان پزشك را شنيد، باسوز و گداز، از ام البنين عليه السلام
يارى خواست و از شدت دردش كاسته شد. لبخند شادى به لبان شوهر، خويشاوندان و
دوستان او باز گشت . ماهها سپرى شد و نهمين ماه از ايام باردارى او فرا رسيد. در آغاز
فصل بهار و اندكى پيش از اذان صبح درد زاييدن او را فرا گرفت . خويشاوندان و
همسايگان براى سلامتى او و كودكش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام كه موذن گفت :
اشهد ان عليا ولى الله ، وزيره وضع حمل كرد و دخترى به دنيا آورد و همگى
خوشحال شدند.
وزيره گفت : به خاطر تبرك جستن به ام البنين عليه السلام ، نام كودك را فاطمه
بگذاريد، اما خويشاوندان شوهرش مخالفت كردند و گفتند: نام او را عايشه بگذاريد. به
منظور از بين بردن اختلاف ، نام آن كودك را (بشرى ) گذاشتند و وزيره به خاطر
سوگندى كه ياد كرده بود، كفاره داد.
مادر داغديده
ناله اى جانسوز دلها را پريشان مى كند
|
كيست اين غمديده كز سوز دل افغان مى كند
|
كيست بانوى سيه پوشى كه هر روز از قريش
|
مى رود اندر بقيع و ناله از جان مى كند
|
سالها از ماجراى كربلا بگذشت و باز
|
اين زن غمديده ياد از آن شهيدان مى كند
|
اين نه كلثوم است و نى زينب ، بود ام البنين
|
كاينچنين آه و نوا در آن بيابان مى كند
|
در عزاى چار فرزندش كند بزمى بپا
|
شمع آن بزم عزا از اشك چشمان مى كند
|
مى كشد با حسرت بسيار نقش چار قبر
|
وز غم هر يك خروش از قلب سوزان مى كند
|
دمبدم گويد نخوانيدم دگر ام البنين
|
زين بيان دلهاى جمعى را پريشان مى كند
|
چون به ياد آرد ز درد و داغ جانسوز حسين
|
جاى اشك از ديده خون دل به دامان مى كند
|
او بريزد اشك غم بهر حسين و در عوض
|
فاطمه در ماتم عباس افغان مى كند
|
اى (مويد) دامن ام البنين از كف مده
|
كاين مليكه با نگاهى درد را درمان مى كند (67)
|