پرسش هشتم
ادلّه اى كه براى اثبات وجود خداوند اقامه شده ، در نهايت استحكام است و هيچ گونه شك
و شبهه اى در آن راه ندارد، ولى عقل از تصور حقيقت خداى بزرگ كه
مثل او چيزى نيست ، عاجز و ناتوان است .
پاسخ :
صحيح است ، بايد هم ((عقل )) عاجز باشد؛ زيرا اگر
عقل از تصور حقيقت او عاجز نباشد، لازم مى آيد كه بحر قطره نامتناهى در متناهى ، نامحدود
در محدود و محيط در محاط بگنجد كه همه اينها
محال است .
وانگهى ، وقتى تصور حقيقت بسيارى از اشيا يا همه اشيا براى ما ممكن نباشد
مثل حقيقت حيات (60) ، فكر، روح ، عقل و حتى برق ، نور و اشياى ديگر، چگونه حقيقت
واجب الوجود ممكن خواهد شد؟!
بشر و دانشمندان بزرگ اگر منزلت علمى خود را در هرپايه كه باشد بنگرند و
معلومات خود را نسبت به اسرار و مجهولاتى كه دارند بسنجند، خود را همواره در كنار
درياى عميق و بى كرانه اى مى بينند كه از آن هرچه برگيرند و بنوشند، به قدر قطره
اى بيش نيست .
بزرگان و دانشمندان ، مكرر از درك حقيقت اسرار كون ، اظهار عجز كرده اند وحتى حقيقت
((ماده )) كه با چشم ، ديده و با زبان ، چشيده و با بينى ، بوييده مى شود، هنوز
ناشناخته مانده است .
وقتى انسان در شناخت نزديكترين چيزها به خودش ، عاجز باشد، چگونه طمع دارد كه
حقيقت خدا را درك كند؟! آيا انسانى كه حقيقت ماده اى را كه آن را مى بيند، مى خورد، مى
پوشد، مى بويد و جزء خودش مى شود و در آن اين همه تصرفات را مى نمايد، نمى
شناسد، توقع دارد حقيقت خدا را درك كند؟!
((لايبنيتز آلمانى )) مى گويد: (( اگر عقول شما از تصور خدا قاصر باشد، اين قصور
عقل شما ملازم عدم وجود او نيست ؛ زيرا بسيارى از حقايق را به طور شايسته تصور نكرده
ايد، در حالى كه در حقيقت ، موجود مى باشند و
دليل عقلى بر وجود آنها قائم است .
و اگر بگوييد وجود شيئى كه متّصف به صفات واجب الوجود باشد و منزه از جسميّت و
ماديت باشد، ممكن نيست ، جوابش اين است كه اين شبهه از قياس
تمثيل ناشى شده است چون شما آنچه را از اشيا به حواس خود درك كرده ايد جسم و مادى
بوده است ( از اين جهت گمان مى كنيد هر چيزى بايد مادى باشد) اين
دليل صحيحى نيست ، بلكه عقل را فريب مى دهد، كه بر چيزى به احكام غير آن چيز حكم
كند با وجود فرق بين آن چيز و غيرش (مثل كسى كه بخواهد طلا را با متر، وزن نمايد).
پس ناتوانى شما از تصور حقيقت ذات الهى ،
محال بودن آن را ثابت نمى كند و قياس آن به آنچه در عالم ماده ديده شده قياس مع
الفارق است . در استدلال بر وجود خدا، صفات و آثار ذات او همين قدر كفايت مى كند و
هرچه در عالم است از هستى و نظام استوار و محكم ، همه
دليل بر وجود قدرت و حكمت اوست )).
((جان لاك )) مؤ لف كتاب ((عقل بشرى )) مى گويد: ((ما در موضوع وجود خدا
كمال يقين را داريم ؛ يقينى كه وقتى در وجود خودمان و حواس و
عقل خود، تاءمل بنماييم به آن مى رسيم و به طور بديهى درك مى كنيم كه اين انسان ممكن
نيست كه از عدم (يعنى بدون علت ) ايجاد شده باشد.
پس خدا شناسى ما، برهانى است و بر اساس معرفت بديهى قرار دارد؛ زيرا معرفت وجود
خودمان بديهى است و آن همان طور كه دكارت گفت بر وجود خدا دلالت دارد، چنانكه آنچه
در ما و در عالم است از آفرينش ، نظم ، هماهنگى و استوارى ، نياز به وجود خداى خالق
قادر دانا و حكيم ازلى داريم )).
اما در امور پنهانى و غيبى ديگر مثل بحث در كنه و حقيقت خالق و كنه روح و حقايق ذات اشيا،
((لوك )) با سخن حكمت آميزى آن را پاسخ داده است . مى گويد: ((اگر مردم از قواى عقلى
به طور شايسته بحث مى كردند (يعنى ميزان قوه عقلى و حدود آن را در فهم اشيا مى
شناختند) و نقاط و افقهاى روشن را از نقاط تاريك و مبهم جدا مى كردند و آنچه را فهمش
ممكن است از آنچه ممكن نيست تميز مى دادند، به
جهل خود در نقاطى كه در دسترس عقل نيست اطمينان مى يافتند و به آن رضايت مى دادند و
افكار و ابحاث خود را در جهتى استخدام مى كردند كه سودمندتر و اطمينان بخش تر
باشد)).
((پاسكال )) مى گويد: ((عقل مى تواند با كمك افكار فطرى در مبادى اولى ، حق را درك
كند و وجود خدا را درك نمايد و اما ماوراى اين كه اسرار وجود و خلق و خالق باشد، از
ماپنهان است )).
((پاسكال )) عقيده دارد كه ((ما عاجزتر از اين هستيم كه كنه و حقيقت اشيا را درك كنيم و
كوچكى انسان را نسبت به عالم خودمان و ماوراى آن متذكر مى شود و به عجز
عقل و درماندگى آن در نهايت مكان و زمان و به رعبى كه انسان را در هنگامى كه خود را در
بعضى از تفكرات غوطه ور مى بيند، فرا مى گيرد، اشاره مى كند و مى گويد: ((بايد
قدر خود را بدانيم ؛ زيرا ما بعض شى ء هستيم و
كل شى ء نيستيم ومقام عقل ما، در معقولات مثل مقام جسم ما، در امتداد است )).
((روجريا كون )) هم با معاصر خود ((توماس اكويناس )) بر ايمان به خدا و عجز از
ادراك كنه ذات او موافقت دارد و گويا قرآن مجيد را تلاوت كرده و از آيه كريمه (اِنَّ الَّذينَ
تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبابا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ...)(61) ، اقتباس كرده باشد،
مى گويد:
(( از علماى طبيعى كسى را نمى توان يافت كه بتواند هرچيزى را بشناسد حتى حقيقت يك
مگس و خواص آن را تا چه رسد به اينكه بتواند كنه خدا را بشناسد)).
دكتر ((الكسيس كارل ))، ضمن بحث از پيچيدگيها و ابهاماتى كه نواحى مختلفه وجود
انسان را فراگرفته ، با بياناتى رسا توضيح مى دهد كه انسان هنوز هم ناشناخته
مانده است و انسانى كه متخصصين هر رشته از علوم مى شناسند واقعى نيست و بلكه شبحى
ساخته و پرداخته تكنيكهاى همان علم است .
مى گويد:((هنوز جز به اطلاعات ناقصى در مورد انسان دسترسى نداريم ، كه آنها نيز
زاييده روشهاى تحقيقى ماست و حقيقت وجود ما در ميان جمع اشباحى كه از خود ساخته ايم ،
مجهول مانده است . در واقع جهل ما نسبت به خود، زياد بوده و نواحى وسيعى از دنياى
درونى ما هنوز ناشناخته مانده است و بيشتر پرسشهايى كه مطالعه كنندگان زندگى
انسان طرح مى كنند بدون پاسخ مى ماند، چگونه مولكولهاى اجسام شيميايى در ساختمان
پيچيده و موقتى سلولها سهيم مى شوند و زندگى را در خود نگه مى دارند؟ چگونه
ژنهاى موجود در هسته سلولهاى جنسى خصايص ارثى را مشخص و نمودار مى كنند؟ سلولها
با اجتماعات خود چگونه اشكال بافتى و اندامى را به وجود مى آورند؟)).
پس از يك سلسله پرسشها مى گويد:
((اينها و چه بسيار پرسشهاى ديگرند كه مى توان در باره مسايلى كه مورد علاقه
انسانيت است مطرح كرده براى آنها پاسخى نيافت ، به خوبى واضح است كه مساعى
تمام علومى كه انسان را مورد مطالعه قرار داده اند به جايى نرسيده است و شناسايى ما
از خود، هنوز نواقص زيادى در بر دارد...)).
وقتى بشر در برابر اين همه حقايق دريافت نشده وجود خود باشد، چگونه بلند پروازى
نمايد و از كنه و حقيقت خداى متعال سخن بگويد و نا آگاهى خود نسبت به او را
دليل بر نبودن او بگيرد و در نتيجه در اين همه براهين عقلى و طبيعى ترديد نمايد.
تو كه در علم خود زبون باشى |
اين است حقيقتى كه در اين دو شعر منسوب به حضرت مولا( عليه السّلام ) بيان شده است و
نشان مى دهد كه ما مى توانيم پاسخ اين سؤ الات را با بهترين بيان از
اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام ) بگيريم :
كيفيّة الْمرء ليس الْمرءُ يُدرِكُها |
فَكَيفَ كَيْفيَّة الجَبّارِ فى القِدَم |
هُوَ الَّذى اَنشَاءَ الا شياء مُبتَدِعا |
فَكيفَ يُدرِكُهُ مُستَحدَثُ النَّسم .(62) |
و بيان روشنتر ديگر در اين بحث ، فرمايش حضرت باقر العلوم (عليه السّلام ) است :
((كُلَّ ما مَيّزتُمُوهُ بِاَوْهامِكُم فِى اَدَقِّ مَعانيهِ مَخلوقٌ مَصنُوعٌ مِثلُكُمْ مَردُودٌ اِلَيكُمْ. وَلَعَلَّ
النّمل الصِّغار تَتَوَهَّمُ اَنَّ للّهِ تَعالى زُبانِيَتَين فَاِنَّ ذلِكَ كَمالُها وَتَتَوهَّمُ انَّ عَدمهُما
نقصان لِمَن لايَتَّصِف بِهِم ا وَهكَذا حالَ الْعُقلاء فيما يَصِفونَ اللّهَ تَعالى به
)).(63)
((آنچه توسط وهمهاى خود در نازكترين معانى تميز دهيد و تصور كنيد (كه حقيقت خداى
بى چون ، چنان است ) مثل خودتان مخلوق و ساخته شده است و به سوى شما رد شده است و
شايد مورچگان ريز نيز توهم كنند كه براى خدا دو شاخ است چون
كمال خودشان به آن است و اين چنين است حال عقلا در آنچه خدا را به آن وصف مى نمايند)).
اولين خطبه نهج البلاغه به اين گونه حمد و سپاس افتتاح شده است :
((اَلحَمد للّهِ الَّذى لا يَبلُغُ مدحَتَهُ القائلون ولايُحصى نَعمائه العادُّون وَلا يُؤ دّى حَقَّهُ
المُجتَهِدونَ، الَّذى لايُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَم ، وَلايَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ؛ سپاس ، مخصوص آن
خدايى است كه گويندگان به حقِ مدح او نمى رسند و آمارگيران ، شمارش و ضبط
نعمتهاى او را نتوانند و كوشش كنندگان از عهده اداى حق او بر نيايند، خداوندى كه
انديشه هاى بلند و دور پرواز، حقيقت ذاتش را درك نكنند و هوشهاى غواص به آن
نرسند)).
در اين موضوع ، مانند ساير موضوعات ، سخنان حضرت على ( عليه السّلام ) در نهج
البلاغه و بيانات ساير ائمه (عليهم السّلام ) در كتابهاى توحيد،
مثل ((توحيدصدوق ))1 ضبط شده است .
و دعاهايى كه از آن بزرگوار رسيده اعجاز آميز است ، در عين حالى كه با بهترين بيان ،
عجز بشر را از معرفت ذات الهى بيان مى كنند، او را به جهانى از معرفت ، اطمينان و
شوق ، هدايت مى نمايند و او را در عين بعدى كه ذاتا ازخدا دارد كه مصداق ((ما للتراب و
رب الارباب ))(64) است به او نزديك و آشنا مى سازند كه در آن درگاهى كه جز
خاصان و پاكان و شب زنده داران و متفكران و موحدان را راه نمى دهند، باريابند و با سير
در اين خطبه ها و خواندن اين دعاها بهترين و واقعى ترين لذّتها را ببرند. گوارا باد
آنان را!
پرسش نهم
اگرچه طبق ادله اى كه اقامه شده ، آفرينش ماده از عدم عقلا
محال نيست و اعتقاد به ايجاد آن بعد از عدم ، مستلزم تناقض عقلى نمى باشد بلكه مسبوق
نبودن اين عالم به عدم ، محال و مستلزم تناقض عقلى است ، لكن
عقول ما از تصور حصول شى ء از لاشى ء يعنى خلقت ماده از عدم ، عاجز است و هرچند از
طريق برهان عقلى يقين داريم كه ايجاد شى ء از عدم ، ممكن است و
محال نيست ولى از تصور آن قصور داريم .
پاسخ :
1 - عدم امكان تصور حقيقت شى ء، دليل بر عدم آن نمى شود. و وقتى
دليل عقلى بر آن اقامه شد، عدم تصور آن مانع از اعتراف به آن نخواهد شد.
2 - منشاءاين عجزوناتوانى اين است كه شما باز هم گرفتار استقراى ناقصى كه نيتجه
اش قطعى نيست ، شده ايد؛ چون هرچه را ديده ايد، به گمان شما
حصول و ايجاد شى ء از شى ء بوده است و لذا
حصول و ايجاد شى ء را از لا شى ء نمى توانيد تصور كنيد(65) ، ولى عدم مشاهده
حصول شى ء از لاشى ء دليل بر محال بودن آن نمى شود؛
مثل اينكه عدم مشاهده شخص ، ولادت خود را از مادرش - در آن صورتى كه ولادت ديگران را
نيز نديده باشد - دليل بر عدم آن نمى شود؛ به گفته حكيم سنائى :
3 - سبب ديگر استبعاد ((ايجاد شى ء از لا شى ء)) اين است كه قدرت خدا را بر قدرت
بشر قياس مى نمايند و چون مى بينند بشر نمى تواند چيزى را پس از آن كه لاشى ء
بود، موجود كند و قادر بر ابداع نيست ، قدرت خدا را بر آن قياس مى كنند؛ در حالى كه
قدرت بشر با قدرت خدا فرق دارد، فرق محدود با نامحدود و متناهى با نامتناهى .
4 - بسيارى از چيزها هستند كه از تصور چگونگى موجود شدن آنها عاجزيم ؛ مانند حيات و
زندگى كه از ماده ايجاد نمى شود بلكه در ماده ايجاد مى شود و پس از آن كه معدوم بود
موجود مى گردد و از عدم ايجاد مى شود.
اين حيات چگونه از عدم ايجاد مى شود؟ عقل نمى تواند آن را تصور كند اگر هم مى
گوييد اين حيات از ماده موجود مى شود، اشكال تصور اين مطلب از
اشكال تصور ايجاد از عدم اگر بيشتر نباشد، كمتر نيست ، فقط چيزى كه هست در اينجا
تغيير صورت ماده را پيش از حلول حيات يا مقارن آن مى بينيد، اما اينكه حيات از عدم ايجاد
شده يا از ماده و تغيير صورت آن ، اگر فرض
اول را نپذيريد و فرض دوم را كه - بدون دليل مى گوييد و نمى توانيد ثابت كنيد -
حتم بگيريم ، باز هم از تصور مفروض عاجزيد.
5 - ما به بسيارى از محاسبات رياضى يقين داريم در حالى كه نمى توانيم آن را به
تفصيل تصور كنيم .
در اين مثال دقت كنيد: ورقه كاغذى را فرض مى كنيم كه طولش يك صدم ميليمتر باشد،
اگر آن را دو نصف كنيم ، طول هردو، دوصدم ميليمتر مى شود و اگر اين
عمل را مكرر كنيم ، طول هرچهار بيش از چهارصدم ميليمتر نخواهد شد ولى اگر اين
عمل تكرار شود و اين چهار ورقه هم دو نصف شود و سپس هرهشت قطعه و تا 48 مرتبه به
اين نحو عمل تكرار شود، اگر از شما بپرسند
طول اين اوراق چقدر شده است ؟ شايد بگوييد يك متر يا دو متر و از چهار - پنج متر بيشتر
احتمال نخواهيد داد و حال آن كه اگر به شما بگويند
طول اين اوراق از ده كيلومتر هم تجاوز مى كند، از تصور آن عاجز مى شويد.
و اگر بگويند چنانچه 48 مرتبه ديگر روى اين اوراق اين
عمل تكرار شود، معادل مسافت بين زمين و كره ماه است ( 384000 كيلومتر) غرق در تعجب و
تحيّر مى شويد و هرچه مى خواهيد آن را تصور كنيد و اين تساعد را در ذهن بياوريد نمى
شود، ولى چون برهان رياضى بر آن قائم است ، ناچار آن را مى پذيريد و تصديق مى
كنيد.
پس عقل اگرچه از تصور حقيقت بسيارى از چيزها عاجز است ولى مى تواند به نفى يا
اثبات آنها راءى بدهد.
مثال ديگر: در مسايل اتم و ذرّه و سرعت ارتعاشات صوتى ، اعداد به حدّى افزايش مى
يابد كه عدم امكان تصور آن ، به مراتب آشكارتر از
مثال كاغذ است .
از جمله مى گويند: سرعت ارتعاشات صوتى در ثانيه به نيم ميليون مى رسد. اين
مساءله به طور عملى ثابت است ، ولى آيا مى توان
حصول نيم ميليون ارتعاش را در ظرف يك ثانيه تصور كرد؟ مع ذلك اين ارتعاشات كه
قابل تصور نيستند، واقعياتى هستند كه انكار آنها جايز نيست .
آيا اعداد نجومى ، تعداد نجوم ، مقدار حجم ، وزن و
فواصل آنها را با يكديگر مى توانيم تصور كنيم ؟ واصولا تا چند عدد را به
تفصيل - اگر در تمام عمر غرق در تصور باشيم - مى توانيم تصور كنيم ؟
مثلا طول قطر ((سَديم مراه مسلسلة ))(66) را 000 ، 30
سال نورى تعيين كرده اند؛ يعنى حجم آن هزار ميليارد ميليارد ميليارد برابر حجم خورشيد
است ؛ آيا كسى مى تواند مترهاى اين مسافت يا كيلومترها يا فرسخهاى آن را تصور كند؟
فاصله نزديكترين كهكشان به كهكشان خود ما 000،700
سال نورى است ، رسيدن نور ماه به زمين بيش از يك ثانيه و نور آفتاب ، بيش از هشت
دقيقه و هفت ثانيه وقت لازم ندارد، يك ثانيه و هشت دقيقه كجا و 000،700
سال نورى كجا، حدس زده مى شود كه نورى كه از ضعيف ترين كهكشان با تلسكوپ
ديده مى شود پانصد ميليون سال نورى از عمر آن گذشته باشد،
حال اگر مى خواهيد اين فاصله نورى را به كيلو متر بسنجيد، پانصد ميليون را در عدد
000،000،93441600كه طول يك سال نورى به كيلومتر است ، ضرب كنيد.
مع ذلك علماى نجوم ، نتيجه اين محاسبات رياضى را پذيرفته اند و ما نيز از آنان مى
پذيريم .
دركتاب ((على اطلال المذهب المادى ))ازكتاب ((اشياءعن العالم الا خرة )) و كتاب ((القوى
الطبيعيّة المجهولة ))،تاءليف ((اوجين نو))، حقايق بسيارى را يادآور شده است كه
درگذشته يا حال ، قابل تصور نبوده و نيستند ولى علم ، آنها را ثابت كرده است .
6- شاعر و نويسنده ، مهندس و هنرمند هر كدام يك اثر بديع به وجود مى آورند:
((شاعر)) بهترين قصيده را با آن معانى دقيق ، استعارات ، مجازات ، نكته هاى ادبى و
لطايف مى سرايد.
((نويسنده ))، بهترين كتاب را با سبك نو و مطالب علمى تازه مى نگارد.
((مهندس ))، نقشه بزرگترين ساختمان را كه نظيرش سابقه ندارد، طرح مى نمايد.
((هنرمند))، زيباترين تابلوهاى نقاشى را مى كشد. شك نيست كه اين آثار، پس از عدم به
وجود آمده اند، از كجا آمده اند؟ و چگونه در ذهن شاعر و هنرمند موجود شده اند؟ آيا
قابل تصور است ؟ حتما نه .
آيا شعر، نقشه ، اثر هنرى و تاءليف ، قابل انكار است ؟ حتما نه . آيا وجود صورت
قصيده ، نقشه ، اثر هنرى و تاءليف در ذهن - يعنى وجود ذهنى آنها -
قابل انكار است ؟ يقينا نه .
پس اين شعر و اين قصيده و اين آثار كجا بودند كه در ذهن شاعر، نويسنده و... موجود شده
اند؟
بنابراين ، بعد از اينكه برهان طبيعى و عقلى ، حدوث و ايجاد ماده را از عدم ثابت مى
كنند،امكان يا عدم امكان تصور آن ، ضررى به حقيقت بودن آن نمى زند.
در خاتمه معلوم باشد كه به مساءله حدوث شى ء ازعدم در قرآن مجيد مكرر تصريح شده
است و معجزات انبيا و اوليا كه خوارق عادات است نيز آن را تاءييد و ثابت مى نمايد.
پرسش دهم
اگر اين نظام استوار و بسيار دقيقى كه در عالم ملاحظه مى شود، حاكى از قصد، هدف ،
حكمت ، شعور و - به قول ((ابن رشدِ)) فيلسوف -
دليل عنايت است ، اين مظاهرى را كه در عالم ، غير منطبق با قصد، حكمت و اراده ديده مى
شود، چگونه بايد تعليل كرد؟
پاسخ :
مظاهرى كه منطبق نبودن آن با قصد، حكمت و اراده معلوم و مسلم باشد وجود ندارد و هرچه در
اين موضوع مبالغه كنيم بيشتر از اين نمى توانيم بگوييم كه در بين كاينات و اعضا و
اجزاى آنها گاهى به مظاهر و مواردى بر مى خوريم كه هنوز منطبق بودن آنها با قصد و
هدف و عنايت ، شناخته نشده است و بررسيهاى بشر پيرامون منافع و فوايد آنها تا كنون
نتيجه مثبت نبخشيده است .
پاسخ از پرسش فوق ، اين است كه ما به آنچه حاكى از حكمت ، قصد و شعور است بر
اين سه استدلال مى كنيم ومدعى نيستيم كه حكمت تمام اشيارا مى دانيم و از خواص و منافع
هرچيزى آگاهيم .
مى گوييم : منافع و فوايد اشيا و خواص آنها و نظاماتى را كه در كاينات از اتم تا
كهكشانها و زمين ، هوا، دريا، درخت ،نبات ، انسان ، حيوان ، ماه ، خورشيد، نجوم و كواكب
ديگر برقرار است و ما تا كنون يافته ايم ،
دليل بر قصد، حكمت و هدف ، متناسب با وجود انسان و حيوانات ديگر و حتى جمادات و
كرات يافته ايم ، نظامى كه هرگز بدون قصد و هدف و شعور ايجاد نمى شود.
و آنچه را هنوز نشناخته ايم معتقد نيستيم كه بيهوده خلق شده است بلكه طبق اين معلوماتى
كه داريم آنها را نيز از آفرينش خداى حكيم و داراى منافع و خواصى مى دانيم .
مثل اينكه اگر يك دستگاه ماشين داشته باشيم كه از ارتباط بسيارى از آلات و ادوات آن با
يكديگر و منافع آنها آگاه شده باشيم و فايده چند قطعه ازادوات آن را نفهميده باشيم ،
دست به تركيب آن ماشين نمى زنيم و اين چند قطعه را از آن جدا نكرده ، مى گوييم لابد
حكمت و فايده اى دارد و در سازمان ماشين و هدفى كه از ساختمان آن منظور شده ، مؤ ثّر
است و مهندسى كه اين آلات وادوات را به هم پيوسته تا با آن پارچه ببافند يا در
مسافرتها از آن استفاده كنند،اين چند قطعه را هم بيهوده در اين ماشين به كار نبرده است .
و دليل بر اين معنا اين است كه آگاهى ما بر اين نظام حكيم ، روز به روز افزايش يافته
و معلومات كنونى بشر در اين موضوع نسبت به اعصار گذشته ، روز به روز زيادتر
مى شود و هرروز به دلايلى بر حكمت بارى تعالى و استحكام نظام آفرينش ، مى رسيم
كه روزگارهاى دراز بر بشر مخفى بود و حكمت آن را نمى دانست بلكه
احتمال آن را هم نمى داد.
از يكى دوقرن پيش به اين طرف ، رشته هاى علمى مختلف : پزشكى ، فيزيك ، شيمى ،
داروشناسى ، انسان شناسى ، حيوان شناسى ، نبات شناسى ، زمين شناسى كيهان
شناسى ، زيست شناسى و... چقدر توسعه پيدا كرده و چقدر بشر خواص و اسرار نهفته
در كاينات را كشف كرده و چه بسيار موجودات كوچك و بزرگى را شناخته است ؛ يقينا در
آينده اين شناخت و اين اكتشافات بيشتر خواهد شد؛ چون توسعه دايره علوم نيز به
افزايش كشف اين اسرار كمك مى نمايد.
پس اگر موارد نادرى باشد كه از هيچ جهت به نظام و حكمت وجود و اسرار آن پى نبريم ،
نمى توان آن را شاهد عدم حكمت و هدف و قصد گرفت بلكه بايد اين موارد اندك را به
موارد بسيار و بى شمار ديگر قياس كرد.
و خصوصا وقتى قصور عقل و ناتوانى آن را از درك بسيارى از امور مادى مى بينيم و اين
عجز را با قدرت مطلق و علم نا محدود الهى قياس مى كنيم ، نبايد اين موضوع بر ما
پنهان مانده ، حكمت بعضى از مصنوعات خدا را از
عقل ، دور بشماريم .
شما اگر به حيوانات بسيار كوچك و ريز، آنهايى كه جز با چشم مسلّح و كمك ميكروسكپ
ديده نمى شوند، بنگريد، مى بينيد آنها هريك استعداد و ادراكى دارند كه براى تاءمين
معاش و اداره خودشان كافى است :(... رَبُّنَا الَّذِى اَعْطى كُلَّ شى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى ).(67)
و لكن آيا مى توانيد منتظر باشيد كه آن موجود ريز، حقيقت انسان را درك كند و منافع
اعضا و چگونگى قوه بينايى ، شنوايى ، گويايى ، بويايى ، بساوايى ، گردش خون
در بدن و چگونگى تعقّل و تفكّر و توفيق او را به درك علوم و صنعت و اختراع ، بفهمد؟
علم و حكمت و توانايى انسان در برابر علم و قدرت و حكمت خدا از اين مخلوقات هم كمتر
است و با هيچ مثالى نمى توان حقارت بشر را در برابر خدا نشان داد، جز همينكه مى دانيم
خدا خالق ، بى نياز، دانا و تواناست و بشر مخلوق ، محتاج ، عاجز و
جاهل ، مگر آنكه اوعطا كند.
پس بر ماست كه وقتى نفس ما راه غرور را پيش گرفت و بلند پروازى آغاز كرد و معرفت
كنه خداى بزرگ ، كيفيت آفرينش عالم ، ايجاد وجود از عدم و حكمت و منفعت هرچيزى را
مطالبه نمود، به عجز عقل خود اعتراف كنيم و در معرفت ، به اقرار به وجود او، قدرت و
حكمت او و آنچه آثار و نشانيهاى اوما را به آن هدايت مى نمايد، اكتفا نماييم و انوار علم و
حكمت او را در اين آثار در حد استعداد خود بنگريم ، نه اينكه با پنهان ماندن حكمت برخى
از موجودات ، از اين همه آثار حكمت - كه قابل شمارش نيست - چشم بپوشيم و همه را
معلول تصادف كور و بى شعور بشماريم .
چه خوش است اگر با على ( عليه السّلام ) همصدا شده ، زبان به تسبيح خدا بگشاييم و
بگوييم :
((... سُبحانَكَ ما اَعظَمَ ما نَرى مِن خَلْقِكَ وَ ما اَصْغَرَ عِظَمَهُ فِى جَنْبِ قُدرتكَ وَما اَهوَلَ ما
نَرى مِنْ مَلَكوتك وَما اَحقَرَ ذلِكَ فِيما غابَ عَنّا مِنْ سُلْطانِكَ ... ؛ خدايا تو از هر عيب و
نقصى منزّه و مبرّى هستى ، چه بسيار بزرگ است در نظر ما آنچه از آفرينش تو مى بينيم
و چه بسيار كوچك است بزرگى آن در پيش قدرت و توانايى تو، و چه بسيار ترسناك
است آنچه كه ما (به چشم عقل ) مى بينيم از پادشاهى (ربوبيّت ) تو و چه بسيار حقير
است اين ديدن ما پيش آنچه از ما ناپيداست از سلطنت (الهيّت ) تو)).(68)
پرسش يازدهم
((فرضيه داروين )) در پيدايش موجود زنده و پيدايش انواع از طريق
تكامل و ارتقا چگونه با عقيده الهيّين و بخصوص با برهان عنايت و نظم ، سازگار مى
شود؟ زيرا بنابراين فرضيه ، جانداران طبق قانون
تكامل تا اينجا رسيده اند و تكامل انواع ، تحت تاءثير نواميس معيّنى
حاصل شده و وجود قصد و هدف را در نظام موجود نفى مى كند و اصولا فرضيه داروين در
پيدايش موجود زنده و اصل انواع و پيدايش آنها از طريق
تكامل و ارتقا بويژه در مورد نوع انسان ، صحت دارد يانه ؟ و آيا آياتى از قرآن
مجيد(69) را مى شود طبق اين نظر شرح و تفسير نمود؟
و به عبارت ديگر: داروينيسم را - در اين زمينه كه تمام موجودات زنده ، منتهى به يك
موجود تك سلولى مى شوند و به تدريج تكامل يافته اند - در پيدايش انسان (بر خلاف
آنچه ما تا بحال به آن عقيده داشتيم كه انسان از
اول به همين شكل و قيافه موجود شده است ) مى توان از قرآن مجيد استفاده كرد يا بر آن
تطبيق نمود يانه ؟
پاسخ :
پيش از ورود در اصل پاسخ ، توضيح چند نكته مناسب و بلكه لازم است :
نكته اوّل : چگونگى آغاز خلقت انسان و ساير انواع ، جزء
اصول اعتقادى نيست كه لازم باشد مسلمان به آن معتقد باشد به اين معنا كه اگر اين
مساءله به گوشش نخورده باشد و از طرف نفى و طرف اثباتش
غافل باشد، مسؤ ول نخواهد بود و در مقام سؤ
ال از عقايد، از او در باره اين موضوع ، پرسش نمى شود و دانستن آن هم شرط اسلام و
ايمان نمى باشد، بلى از نظر علم و اخلاق و تاريخ ، مساءله مهمى است .
فقط در مثل اين مسايل - كه گفته شد جزء اصول اعتقادى نيست - اگر مساءله اى بين
مسلمانان ضرورى باشد يا قرآن مجيد يا احاديث متواتر، آن را نفى يا اثبات كرده باشند،
هرچند از امور اعتقادى نباشد، خلاف آن را نمى توان
قبول كرد و اگر ضرورى دين باشد(70) ، انكارش - به نحوى كه در كتب فقه مذكور
است - سبب كفر و ارتداد مى شود.
آرى ، اگر دليل قاطع عقلى بر خلاف ظاهر دليل نقلى باشد، آن
دليل عقلى قطعى ، به منزله قرينه عقليه است بر اينكه ظاهر آن
دليل نقلى ، مراد نيست و آنچه ابتدائا و بدون توجه به اين قرينه از كلام استفاده مى
شود، مقصود نمى باشد.
نكته دوّم : اگر بين دو نظريه ، طلبه اى طرفدار يك نظريه باشد، نمى توان نظريه
مخالف را به اين بهانه كه شخص روحانى آن را رد كرده ، علمى تر و منطقى تر شمرد و
نظرى را كه روحانى پذيرفته و از آن دفاع مى نمايد، عاميانه فرض كرد.
متاءسفانه اينجا يكى از مواردى است كه تلقينات سوء استعمارگران ، افكار را منحرف
كرده بود تا حدى كه در آغاز آشنايى مسلمانان با دانشهاى جديد، مى خواستند بين دانشكده
هاى علوم جديد و علما و دانشجويان آن و بين علماى اسلام و مدارس علوم و معارف اسلام
فاصله انداخته ، دانشجويان دانشگاهها را از طلاّ ب و دانشجويان حوزه هاى علمى اسلام
مانند قم و نجف اشرف ، جدا سازند و بين آنان بى جهت سوء تفاهم ايجاد كنند. در حالى
كه موجبات حسن تفاهم و همكارى آنان با يكديگر در همه زمينه ها فراهم است و بايد هم حسن
تفاهم داشته باشند. استفاده ها و بهره هايى كه استعمارگران از اين كار برده و مى
برند، در هر زمينه بيش از حد تصور است .
بعضى هم از روى بى اطلاعى و قياس مع الفارق ، علماى اسلام را كه با عاليترين مكتب
انسانى و مترقى قرآن آشنا هستند و از آن الهام مى گيرند و به
عقل و منطق ، اعتماد دارند، با روحانيون مسيحى كه افكار خرافى و تعصبات كوركورانه و
اعتماد بر كتب تحريف شده عهد عتيق و جديد، آنان را از درك حقايق مسلّم هم باز مى دارد،
قياس مى كنند.
ممكن است روحانيّونى باشند كه بعضى از آرايى را كه به آن معتقدند نمى توانند كاملا
توضيح و شرح دهند و يا با استشهاد به آراى دانشمندان غرب (كه برخى غربزده ها مى
خواهند هر مطلبى را از زبان آنان بشنوند) عرضه نمى دارند، اما اين
دليل بر ضعف آن آراء نمى باشد. و اصولا در بحث علمى اين حرف را كه روحانى گفته
يا غير روحانى ، نبايد مطرح باشد بلكه بايد نظريّه و راءى ، مورد بحث قرار گيرد و
در هر مورد به دليل علمى يا عقلى يا نقلى معتبر و صحيح ، استناد كرد.
نكته سوم : در موضوع پيدايش موجودات زنده دو نظر هست :
يكى نظر ابداع و خلقت دفعى و ثبوت و استقلال انواع يا بعضى از انواع مانند انسان .
طرفداران اين نظريه از جنبه علمى مى گويند: آثار حيوانى متحجر
(فسيل ) كه در لايه هاى زمين كشف شده ، حادث بودن نوع انسان را و اينكه بعد از نبودن ،
وجود يافته تاءييد مى كند؛ چنانكه وجود حيوانات و نباتات را در اعصار گذشته كه
نوعشان از بين رفته و منقرض شده اند نيز تاءييد مى نمايد. و علت اين انقراض را
حوادث و پيشامدهاى بزرگى مانند: زلزله و طوفانهايى كه در زمين در
طول ميليونها سال اتفاق افتاده است ، مى دانند و مى گويند: بر اثر انقراض انواعى
ازموجودات زنده ، در هر حادثه و سانحه اى ، نوع ديگرى آفريده شده و همينطور ادوار
مختلفه جلو آمده است . و اين وضع را ((تعاقب خلق )) مى نامند.
و گروهى ازدانشمندان مانند ((كوفيه ، آغا سيز سويسى و ورخوف ))(71) اين نظر را
پذيرفته اند. پس اين نظريّه يك نظريّه غير علمى و بى اهميت و معلوم البطلان نيست ،
هرچند در برابر نظريه تطور و تحوّل ، از جنبه علمى نتوان آن را صد در صد صحيح و
مطابق حقيقت گرفت و نظريه نشو و ارتقا را مردود و
باطل شمرد؛ چون هريك ازاين دو نظر، محتمل است مطابق با واقع باشد يا نباشد.
نظر ديگر، فرضيه ((تطور)) و ((نشو)) و ((ارتقا)) است كه از مشهورترين كسانى كه
آن را پذيرفته اند ((لامارك )) فرانسوى است .
لامارك ، گمان كرده است كه انواع موجودات زنده ثابت و غير
متحول نيستند و در پيدايش ، استقلال ندارند، بلكه بعضى از بعض ديگر به طور
تحول و ارتقاى تدريجى ، اشتقاق يافته اند. و اين ارتقاى تدريجى در اثر
ضرورتهاى حياتى و استعمال اعضا و به كاربردن آنها يا به كار نگرفتن و بى نياز
شدن از آنها و طرز معيشت و حكم وراثت حاصل شده است .
اين نظريّه در برابر نظريّه ((تعاقب خلق ))، چندان چهره اى نداشت تا اينكه داروين در
سال 1859 با نوشتن كتاب ((اصل الانواع )) و سپس در
سال 1871 ((تسلسل انسان ))، آن را تاءييد كرد.
خلاصه ، نظر داروين - چنانكه بعضى نوشته اند - اين است كه : موجودات زنده تابع
چهار ناموس و اصل هستند: اصل ((تنازع بقاء))،
اصل ((تباينات بين افراد))، اصل ((تباينات به ارث )) و
اصل ((انتخاب طبيعى )).
1- ((تنازع بقاء)): معنايش اين است كه موجودات زنده دايما با طبيعت و با خودشان در
تنازع هستند. و در اين تنازع ، غلبه و پيروزى براى فرد و موجودى است كه واجد
شرايط و صفات غلبه و بقا باشد. و اين شرايط و صفات بالنسبه به حيوان و نبات
مختلف است . گاهى قوت ، شجاعت يا بزرگى جثّه يا كوچكى يا سرعت يا زيبايى يا
زيركى يا حيله گرى در دفع شرّ و به دست آوردن غذا يا شكيبايى بر گرسنگى و
تشنگى يا چابكى و صفات ديگر است ، وقتى آن موجودى كه واجد شرايط بقاست غلبه
كرد و آنكه فاقد بود، مغلوب شد، مغلوب ، فانى و منقرض مى شود و شايستگان براى
بقا باقى مى مانند.
2- ((تباينات بين افراد)): معنايش اين است كه اجسام زنده در صفات خود از اصلى كه
دارند، مباينت پذير مى باشند. و براى همين جهت است كه ميان پسران و پدران ، تشابه
تام و همانندى كامل ديده نمى شود. و همچنين هر
اصل و فرعى را كه خيال مى كنيم ، اجزاى آنها كاملا به هم شبيه هستند حتى نباتات ،
متباين مى باشند و حتى برگ نباتى پيدا نمى شود كه با برگ ديگر از هر جهت مشابه
باشد. البته اين تباين در آغاز، جزئى است و در جوهر ذات يك موجود نيست و آشكار نمى
باشد، ولى به مرور روزگار، اين تباين ظاهر مى شود تا نوع جديدى متكون شود.
3- ((وراثت )): اين ناموس ، متمم همان ناموس ((تباينات )) است ؛ زيرا اگر اين ناموس
نباشد، تباينات در همان جايى كه حاصل مى شود، توقف مى كند و سبب ارتقا نمى شود،
ولى به واسطه وراثت از اصل به فرع ، منتقل مى گردد و همان طور كه گفته شد، در
ابتدا جزئى و عرضى است ولى به تدريج و مرور دورانهاى طولانى ، جزء امور جوهرى
و سبب ظهور نوع ديگر مى گردد.
4- ((انتخاب طبيعى )): كه نقطه اتكاى اين فرضيه در نتيجه است ، خلاصه اش اين است
كه : ناموس ((وراثت )) همان طور كه ناقل تباينات است ،
ناقل جميع صفات مادى و معنوى و اصلى و كسبى
اصل به فرع نيز هست ؛ تفاوت نمى كند كه اين صفات ، نافع باشند
مثل نيرومندى ، تندرستى و زيركى يا زيانبخش باشند
مثل بيماريها و بعضى از نقصهايى كه به طور ندرت پيدا مى شوند.
صفات زيانبخش اگر مغلوب صفات نافع و صالح شدند از بين مى روند و متلاشى مى
شوند و اگر غلبه پيدا كردند ذات موجود يا
نسل آن منقرض خواهد شد.
بالا خره صفات نافع است كه موجود را ممتاز و در معركه تنازع در بقا، غالب مى سازد و
سپس فروع و نسلهاى آينده ، اين صفات را به ارث مى برند هر نسلى پس از
نسل ديگر، تا بعد از نسلهاى بسيار، امتياز به حدى مى رسد كه آن موجود ممتاز را نوع
جديدى قرار مى دهد. بنابراين ، انواع موجودات زنده اى كه امروز در روى زمين زندگى
مى كنند، تحت تاءثير همين ناموس انتخاب طبيعى بوجود آمده اند.(72)
عجيب است : اين است سرگذشت پيدايش انواع و موجودات زنده سرگذشت اين همه نبات و
گياه و گل و درخت با آن خواص و شكوفه هاى رنگارنگ و شكلهاى گوناگون و ميوه ها با
طعمهاى لذيذ مختلف و نظامات بسيار دقيقى كه در آنها بر قرار است كه هر درختش ،
هرگلش ، هر ميوه و شكوفه اش ، كتابى از شگفتيهاى عالم خلقت است !
اين است سرگذشت اين همه حيوانات اهلى و وحشى و پرنده ، چرنده ، خزنده ، گياه خوار،
گوشتخوار و... با آن خصوصيات محيرالعقول و با آن درك و شعور فطرى و هدايت
تكوينى كه حتى بعضى از انواع كوچك آنها مثل مورچه و زنبور
عسل ، از چنان هدايت تكوينى و فطرى برخوردارند و حتى به
وسايل دفاعى مجهّز هستند!
اين است سرگذشت پيدايش نوع انسان با آن هوش وخرد و استعداد خداداد، انسانى كه اين
علوم والا مانند حكمت و فلسفه را به وجود آورده و فكر و انديشه وسيعى دارد كه
دشوارترين مسايل رياضى را حل مى كند و فواصل ستارگان و منظومه ها و حجم و وزن
آنها را تعيين مى نمايد. انسانى كه مى نويسد، مى گويد، اختراع مى كند؛ راديو،
تلويزيون ، هواپيماهاى غول پيكر و بمب ئيدروژنى در اختيار دارد، انسانى كه بهترين
آثار هنرى را در صفحه تابلوها و در ساختمان عمارتها از خود به يادگار گذارده ،
انسان پزشك ، انسان مهندس ، انسان مشرّع و فيلسوف ، انسانى كه برق را مسخر كرده و
به آسمان راه يافته و در ماه وارد شده ، انسانى كه اين همه نكات و آثار ادبى و ذوقى را
در نظم و نثر آورده ، و در وصف طبيعت و زيباييهاى آن و در ستايش خدا شعر سروده ،
انسانى كه دلش به ياد خدا زنده و روانش روشن مى شود و در معارف ، الهيّات ، اخلاق و
حقوق بشرى ، افكار و انديشه هاى تابناكى دارد!
عجيب است كه فرضيه نشو و ارتقا، ترجمان و سرگذشت اين كاينات بى شمار باشد و
اين همه مظاهر قدرت و شعور را اين چهار ناموس ، بدون اراده و شعور پديد آورده باشند.
عجيب است كه انسان همان موجود ناشناخته و همان مجمع الاسرار و صاحب اين مفاخر و امتيازات
، از ميمون تكامل يافته باشد، آيا مى توان باور كرد كه ميمون در اثر اين گونه
تكامل به انسان برسد.
و عجيب تر اين است كه كسى بخواهد از اين نظريه نشو و ارتقا، نتيجه اى را كه داروين
هم به آن معتقد نيست بگيرد و آن را دليل بر عدم قصد و شعور قرار دهد و وجود خدايى را
كه آفريننده ماده است و قدرتش كرات را به وجود آورده و با نظم و حساب ، زمين را براى
پيدايش موجودات زنده آماده كرده ، انكار نمايد و بگويد اين همه اوضاع و
احوال دقيق و جمال و زيبايى و نظم ، فقط و فقط نتيجه ناموس
تكامل ناآگاه است و دست قدرت قادر حكيم و دانايى در آن ديده نمى شود.
اشكالى كه شخص مادّى از پاسخ آن عاجز است : آرى مطلبى كه پس از داروين ، مورد بحث
ماديين واقع شده ، اين است كه خود را گرفتار اين سؤ
ال ديدند كه حيات از مادّه مرده چگونه پيدا شده (هرچند خود داروين شايد آن را مستند به
قدرت خدا مى دانسته )(73) و اولين موجود زنده ، موجود تك سلولى يا موجود ساده تر
از آن به نام ((مونيرا)) چگونه به وجود آمده است .
برخى مثل ((ارنست هيكل )) گمان كردند كه به وجود آمدن حيات از جماد به نحو ((تولد
ذاتى )) حصول يافته است ، ولى از شناخت سرّ پيدايش حيات از جماد، اظهار عجز مى كنند؛
زيرا اين لفظ (تولد ذاتى ) دردشان را درمان نمى كند.
وشخصى چون ((بخنر)) - كه از طرفداران سرسخت نشو و ارتقاست در برابر اين
مشكل ، متحيّر مانده و مى گويد: ((جزم و اظهار نظر قطعى در چگونگى پيدايش حيات در
موجود تك سلولى ، ميسر نيست ؛ زيرا اوضاع و
احوال مناسب با تولد موجود تك سلولى شناخته نشده است . و موجود تك سلولى با
سادگى اش ، ساختمان و تركيبى است كه صدور آن از جماد، بدون واسطه ممتنع است
بلكه پيدايش آن از جماد، در نظر علم معجزه اى است كه عقلا استبعاد آن كمتر از ظهور
موجودات عاليتر از جماد نيست )).
به هر حال ، اگر مادى امكان تولد ذاتى را قبول كند، چرا امكان آن را در انواع عاليتر
انكار مى نمايد كه ناچار فرضيه تكامل را با ايراداتى كه بر آن هست طرح نمايد. اما
اصل تولد ذاتى چه در موجود تك سلولى و چه در موجودات عاليتر، بدون علّت ، خارج از
ماده ، قابل قبول نيست . و علاوه بر آنكه مستلزم رد قانون علّيت است (تولد ذاتى ) مفهوم و
تصورى نيز ندارد و صدور حيات از ماده اى كه خود فاقد حيات و اراده و شعور است ،
محال مى باشد.
اصول چهار گانه داروينيسم
اما اصل ((تباينات افراد)) و اصل ((تباينات به ارث ))، در باره اين دو
اصل ممكن است گفته شود: اقتضاى اصلى هرنوع ، اين است كه افراد آن
كامل و آنچه را در نوعيّت آن نوع دخالت دارد، واجد باشد. و تباينات از اينجا پيدا مى
شود كه گاهى شرايط تاءثير اين مقتضى از بين مى رود يا مانعى از تاءثير آن پيدا مى
شود.
مثلا يك فرد، كم عقل مى شود يا بعضى از اعضايش ناقص به وجود مى آيد؛ چون به
فرض ، پدرش الكليسم بوده يا مادرش فلان نقص يا اعتياد را داشته است . امور زيادى
در اين تباين دخالت دارد، از آن موقعى كه نطفه از صلب پدر شروع به تكوين مى كند
تا وقتى كه عمل تلقيح جنسى انجام مى گيرد و تا وقتى كه
طفل متولد مى شود و حتى ادوار بعد و قبل و وضع تغذيه ، خوراك ، پوشاك ، مسكن و
وضع فكرى و اعتقادى پدر و مادر همه ، دخالت دارند. مع ذلك
اصل اقتضا در كمون مى ماند و در وقت مقتضى و هنگامى كه زمينه و شرايط، موجود شد،
ظاهر مى شود.
لذا ديده مى شود كه وصف اخلاقى يا اندامى يك نفر كه در فرزند بدون واسطه اش ظاهر
نشده ، پس از چهار نسل و چند واسطه كه شرايط فراهم مى شود، در
نسل سوم و چهارم ، ظاهر مى شود و آن تباين ،
مبدل به توافق مى گردد.
و در حقيقت اين تباينات اگرچه به ارث هم به فرزندان
منتقل مى شود ولى اصل توافق بين افراد نيز محفوظ است ؛ چون آن يك
عامل اصلى و جوهرى و تباين ، عامل عرضى دارد و به سبب تاءثير اسباب خارجى است . آن
عامل اصلى هميشه حافظ وحدت نوعى و حافظ نوع است و وجودش مانع از اين است كه
تباينات ارثى ، سبب تكوين نوع ديگر شوند و بالا خره انواع ، ثابت مى مانند.
راجع به انتخاب طبيعى هم ممكن است گفته شود بيشتر از اين
قابل تصديق نيست كه هر فردى واجد صفات و شرايط فرد
كامل يك نوع باشد، اقتضاى بقا دارد و هر فردى واجد نباشد به تدريج و به جهت فقدان
شرايط، منقرض خواهد شد و شايستگان براى بقا، فقط افرادى هستند كه واجد شرايط و
صفات يك فرد عادى نوع باشند.
بنا بر اين ، با فرض صحت اين نواميس در اين حدود، يعنى در افراد يك نوع و در تنازع
انواع بلكه در افكار و عقايد (نظير آنچه ((اسپنسر)) در فلسفه تطور فرض كرده كه
آن را فقط يك نظريّه بيولوژى ، مانند داروين نگرفته بلكه آن را به عنوان فلسفه اى
كه شامل همه چيز از ماديات و معنويات باشد، مطرح كرده است ) در مورد
تكامل و تبدّل انواع ، اين فرضيه از نظر علمى هم تمام و قطعى نيست ، به هر صورت
هريك از اين دو نظريه فى حدّ ذاته ممكن است درست باشد؛ يعنى
دليل عقلى يا رياضى كه نتيجه اش قابل ترديد نبوده و مبنى بر حدس نباشد بر نفى
يا اثبات هريك از اين دو نظريه اقامه نشده است . و اگرادلّه قطعى ديگر
مثل قرآن مجيد، هريك از اين دو نظر را تاءييد كرد،
قبول آن نظر اشكال نخواهد داشت و آن نظر ثابت مى شود.
زيرا چنانكه گفتيم ، هيچ يك از اين دو نظريّه با برهان عقلى يا رياضى كه در آن شك
جارى نشود، ثابت نشده است . محتمل است نظر
اول يا نظر دوّم ، با واقع مطابق باشند بلكه طبق ادله اى كه دانشمندان مخالف نشو و
ارتقا، اقامه كرده اند، فرضيه تكامل باطل است و ادله يقين آور بر بطلان آن اقامه شده
است .
در اينجا با صرف نظر از براهينى كه بر بطلان نظريه تطور اقامه گرديده ،
هرگونه اظهار نظر قطعى ، مثل خبردادن از غيب مى باشد و فقط
دليل نقلى مى تواند برنده باشد و اختلاف را مرتفع سازد، لذا اگر از
مثل قرآن مجيد و احاديث معتبر يكى از اين دو نظر استفاده شد، آن را بايد پذيرفت و
تاءويل دليل نقلى با يك سلسله شواهد غير يقينى صحيح نمى باشد؛ زيرا طبق قواعدى
كه داريم فقط در صورتى دليل نقلى ، قابل
تاءويل و توجيه است كه دليل صحيح عقلى يا رياضى يا حسّى قطع آور بر خلاف ظاهر
آن باشد.
تا اينجا آنچه در مورد اين دو نظريه گفته شد از جنبه علمى بود، اما از جنبه دينى و
مذهبى ، نظر تعاقب خلق و ثبوت انواع به طور مطلق يا نسبت به بعضى از انواع و
خصوصا انسان ، ثابت و مسلم است ، هرچند از نظر ايمان به قدرت خدا فرقى بين دو
نظر نباشد؛ زيرا هردو نظر با قدرت خداوند منافات ندارد.
|