پيشگوئى حضرت در مورد موقعيت لشكر خوارج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى بنام جندب گويد: در جريان نهروان ، ترديدى در دلم (نسبت به حقانيت حضرت على
عليه السلام ) پيدا شد، زيرا اهل نهروان را ديدم كه برنسها (لباسهاى بلند
مثل بارانى ) پوشيد و پرچمهاى آنها قرآن است ، از جنگ كناره گيرى كردم و آنقدر ناراحت
شدم كه نزديك بود به آنها بپيوندم . در همين حالت تفكر و تردد بودم كه ناگاه
اميرالمؤمنين عليه السلام نزديك من آمد. در اين ميان سوارى به عجله به نزد حضرت آمد و
گفت : يا اميرالمؤمنين چه نشسته اى ؟ خوارج از نهر عبور كردند. فرمود: تو ديدى كه
آنها عبور كردند؟ عرض كرد: آرى . به خدا قسم اينها عبور نكرده اند و هرگز عبور نمى
كنند.(114)
جندب گويد: در دلم گفتم : الله اكبر، شهادت هر كسى بر عليه خودش كافيست ، اگر
اينها عبور كرده باشند، دروغ بودن كلام حضرت و
باطل بودن او روشن مى گردد، كه در اين صورت بر عليه او خواهم جنگيد، نبردى سخت
با تمام قوا، و اگر عبور نكرده باشند، صدق و حقانيت او بر من روشن مى گردد و با
دشمنان او خواهم جنگيد، نبردى كه خداوند بداند براى او غضب كرده ام . طولى نكشيد كه
سوار ديگرى به عجله آمد و در حاليكه با تازيانه اش اشاره مى كرد گفت : يا اميرالمؤ
منين من نزد شما نيامدم مگر اينكه تمامى آن گروه از
پل عبور كردند، و اين پيشانى اسبهاى ايشان است كه جلو مى آيد.
حضرت على عليه السلام فرمود: خداوند و پيامبر او راست گفتند و تو دروغ مى گوئى ،
آنها عبور نكرده اند و هرگز عبور نخواهند كرد.
سپس حضرت آماده باش داد در ميان لشكر، سپاه به سوى خوارج حركت كرد، من نيز در
حاليكه دست بر قبضه شمشير داشتم از شدت خشم با خود گفتم : اگر يك نفر سواره از
خوارج را ببينم كه عبور كرده باشد، با شمشير بر سر على عليه السلام خواهم كوبيد!
همينكه نزديك آمديم ، ديدم حتى يك نفر از آنها از
پل عبور نكرده اند و همه آنها آن طرف نهر هستند.
حضرت على عليه السلام (كه با علوم الهى به درون من آگاه شده بود) به طرف من
متوجه شد و در حاليكه دست مباركش را بر سينه من نهاده بود فرمود:
اى جندب آيا شك كردى ؟ چگونه ديدى كلام مرا، عرض كردم : اى اميرالمؤمنين به خدا پناه
مى برم از شك و ترديد، به خدا پناه مى برم از خشم پيامبر او و خشم اميرالمؤمنين ،
حضرت فرمود: اى جندب دانش من نيست مگر به علم خدا و علم
رسول او، جندب نيز بعد از اين با كمال جديت در اين جنگ ، جهاد كرد.(115)
اين جريان را طبرانى در كتاب اوسط از جندب بن زهير كه از فرمانده هان لشكر حضرت
على عليه السلام در جنگ نهروان بود چنين آورده است :
جندب گويد: وقتى خوارج از سپاه على عليه السلام كنار گرفتند و بر آن حضرت
شورش كردند، همراه امام عليه السلام به جنگ ايشان رفتيم ، وقتى به لشكرگاه آنها
رسيديم طنين قرائت قرآن آنها را مانند صداى زنبوران شنيديم ، وقتى به آنها نزديك
شديم ، افرادى وارسته در ميان آنها ديديم ، من از تماشاى آنان ناراحت شدم ، از آنها
كناره گرفتم و پياده شده در حاليكه افسار اسبم را گرفته و تكيه بر نيزه ام داده
بودم گفتم :
پروردگارا اگر جنگ با اينان خدمتى به دين تواست مرا به آن هدايت نما و چنانچه گناه
است مرا از آن بر حذر بدار.
در همان حال اميرالمؤمنين عليه السلام سر رسيد، همينكه به من نزديك شد فرمود: اى
جندب از خشم الهى پرهيز كن ، سپس حضرت پياده شد و به نماز ايستاد، در اين هنگام
مردى آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين با خوارج كار داريد؟ فرمود: چطور؟ گفت : آنها از نهر
گذشتند. حضرت فرمود: نه از نهر نگذشته اند، آن مرد گفت : سبحان الله ! به
دنبال آن مرد ديگرى آمد و گفت : خوارج از نهر عبور كردند، حضرت فرمود: نه ، از نهر
نگذشته اند. مرد گفت : سبحان الله ! نفر سومى آمد و گفت : آنها از نهر عبور كرده اند.
فرمود: آنها از نهر نگذشتند و نمى گذرند و چنانچه خدا و پيامبر فرموده اند در آن سوى
نهر كشته خواهند شد.
سپس حضرت سوار شد و به من فرمود: اى جندب من مردى را به سوى آنها مى فرستم كه
ايشان را به كتاب خدا و سنت پيامبرشان دعوت كند ولى آنها به او اعتنا نمى نمايند و او
را تيرباران مى كنند.
اى جندب ده نفر از ما كشته نمى شوند و از آنها ده نفر جان سالم به سلامت نمى برند
سپس فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و ميرود كه اين عده را به كتاب خدا و سنت
پيامبر دعوت كند و در اين راه كشته شود و در عوض خداوند او را وارد بهشت نمايد؟ جوانى
از قبيله بنى عامر داوطلب شد، قرآن را گرفت و به طرف آنها رفت ، همينكه به آنها
نزديك شد، بارانى از تير بر او باريد و شهيد شد.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمان حمله را صادر كرد، جندب گويد: من با اين دستهاى خودم
قبل از نماز ظهر هشت نفر آنها را كشتم ، و همانطور كه حضرت فرموده بود، ده نفر از ما
كشته نشدند و از آنها نيز بيش از ده نفر نجات نيافتند.(116) |
خلاصه جنگ نهروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چهار هزار نفر از خوارج با شخصى بنام عبدالله بن وهب بيعت كردند، به مدائن آمده و
عبدالله بن حباب فرماندار حضرت بر مدائن را سر بريدند، شكم زن باردار او را
دريدند، زنهاى ديگرى را نيز كشتند، حضرت على عليه السلام در
سال 38 هجرى با چهل و هشت هزار نفر عازم جنگ با معاويه بود كه بنابر اصرار
اصحاب ، به دفع خوارج نهروان پرداخت .
ابتدا نماينده اى بنام حارث بن مره فرستاد و آنها را به بازگشت دعوت كرد، او را كشتند
و پيغام دادند به حضرت كه اگر از آن داورى (حكمين ) توبه كنى و اقرار كنى كه
كافر شده بودى ! با تو بيعت مى كنيم و گرنه ما را رها كن براى خود رهبرى انتخاب
كنيم ما از تو بيزاريم !
حضرت به آنها پيغام داد: قاتلان برادران مرا
تحويل دهيد من شما را تا بعد از جنگ با اهل مغرب (شام ) رها مى كنم ، شايد خدا دلهاى شما
را(به حق ) برگرداند.
آن كوردلان گفتند: همه ما قاتلان ياران توئيم و همه ما خون آنها را
حلال مى شماريم .
دو گروه در رميله ، آن طرف نهر طبرستان طبق پيشگوئى حضرت ، در
مقابل هم صف كشيدند، حضرت هر قدر آنها را به توبه دعوت كرد نپذيرفتند و اصحاب
حضرت را تيرباران كردند، ياران حضرت گفتند: ما را تيرباران كردند حضرت فرمود:
دست نگه داريد، چندين بار آنها را به رها كردن (جنگ ) دعوت كرد، تا اينكه يكى از
سربازان حضرت شهيد شد و پيكر غرق در خون او را نزد حضرت آوردند، حضرت
فرمود: الله اكبر، الان جنگ با ايشان بر من حلال شد، حمله كنيد(117) و تمامى آنها به
جز ده نفر يا نه نفر طبق پيشگوئى حضرت نابود شدند.
آنگاه حضرت سوار بر مركب شد و در ميان كشته ها مى گشت و فرمود: آنكه شما را فريب
داد، شما را به هلاكت انداخت ، گفتند، چه كسى اينها را فريب داد؟ فرمود: شيطان و جانهاى
خبيث .
ياران حضرت گفتند: خداوند ريشه آنها را تا ابد قطع كرد، حضرت فرمود: سوگند به
آنكه جانم به دست اوست چنين نيست ، اينها در صلب مردان و رحم زنها هستند و پى در پى
شورش مى كنند، تا اينكه شورشگرى از آنها با مردى بنام اشمط ميان دجله و فرات
خروج مى كند و مردى از ما اهل بيت به سركوبى آنها اقدام مى كند و بعد از آن تا قيامت
ديگر شورشى نخواهد بود.(118) |
آگاهى حضرت به پرچمدار دشمن در ميان كشته گان و صفات او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده است كه چون حضرت امير عليه السلام از نبرد با
اهل نهروان فراغت يافت به اصحاب خود فرمود:
در ميان كشته ها جستجو كنيد مردى را كه يك دستش قطع شده و بر طرف ديگر بدنش كه
سالم است برآمدگى مى باشد همانند پستان زنان ، اگر كشيده شود امتداد مى يابد و
چون رها شود جمع مى شود، بر روى آنها موى هاى قرمز و سفيد است و اين مرد، پرچمدار
آنهاست ، و در قيامت نيز آنها را به جهنم خواهد كشاند و بد جايگاهيست جهنم .
اصحاب حضرت به دنبال اين سخنان به جستجو پرداختند، اما هر چه تلاش كردند كسى
را با اين اوصاف نيافتند، به نزد حضرت آمده و گفتند: ما چنين شخصى را نيافتيم ،
حضرت فرمود: سوگند به آنكه دانه را شكافت و مخلوقات را آفريد و اين كعبه را نصف
نمود، نه من دروغ گفته ام و نه آنكه به من خبر داده دروغ گفته ، و من از طرف خدايم بر
يقين هستم . آنگاه در حاليكه عرق از پيشانى مباركش مى چكيد برخاست و به طرف
گودالى كه نزديك به سى نفر از كشته ها در آن افتاده بودند آمد، دستور داد تا يك يك
آن ها را بلند كردند، در زير همه آنها همان شخصى بود كه حضرت معرفى نموده بود.
حضرت پاى خود را بر آن عضو او كه شبيه پستان بود نهاد و بر زمين فشار داد، آنگاه
دست و آن عضو را كشيد بطوريكه به اندازه هم شد.
آنگاه به مردى كه در مورد حضرتش ترديد كرده بود و گويا همان جندب بوده است
فرمود: اين نيز علامتى است (119).
در روايت است كه حضرت على عليه السلام قبل از جنگ با خوارج فرمود: امروز چهار هزار
از خوارج كشته مى شوند كه يكى از آنها ذوالثديه است ، وقتى جنگ پايان يافت و
خوارج سركوب شدند حضرت به دنبال ذوالثدية مى گشت ، تلاشهاى اوليه حضرت (و
اصحاب ايشان ) به نتيجه نرسيد، حضرت به يكنفر فرمود تا چهار هزار نى تهيه كند
سپس فرمود: بر سر هر جنازه اى از كشته هاى دشمن يكى قرار دهد.
آن مرد گويد: من در مقابل حضرت بودم و حضرت سواره (بر استر پيامبر صلى الله
عليه و آله ) پشت من حركت مى كرد و ديگران دنبال حضرت مى آمدند، بر سر هر جنازه اى
يك نى قرار دادم تا اينكه يك نى باقى ماند يعنى از چهار هزار نفر يكى كم بود، به
صورت حضرت نگاه كردم ديدم صورت مباركش در هم كشيده و رنگش تغيير يافته است و
مى فرمايد:
بخدا قسم كه من دروغ نگفتم و به من خبر دروغ داده نشده است ، كه ناگاه مكانى (مردابى )
كه آب از آن چكه مى كرد رسيديم حضرت فرمود: اينجا را وارسى كن ، آنجا را مى گشتم
كه ناگاه جسد كشته اى را ديدم ، دستم به پاى او خورد گفتم : اين پاى انسانى است .
حضرت به عجله از استر پياده شد و پاى ديگر او را گرفت و آن را از زير آب بيرون
كشيده روى خاك آورديم ، معلوم شد كه همان ذوالثديه است كه دست ناقص دارد.
حضرت على عليه السلام با صداى بلند تكبير گفت ، مردم نيز همگى تكبير
گفتند.(120)
در برخى روايات آمده است حضرت مكرر مى فرمود: صدق اللّه و بلّغ رسوله ، درست
فرمود خداوند و پيامبرش ابلاغ نمود، حضرت با يارانش بعد از عصر تا غروب يا
نزديك غروب اين سخن را تكرار كردند.(121) |
اخبار حضرت به عاقبت خوارج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از شكست خوارج در نهروان وقتى به حضرت خبر دادند كه تمامى آنها كشته شده اند
فرمود: به خدا قسم كه چنين نيست ، ايشان نطفه هائى هستند در پشت مردها و زنها، هر زمان
از آنها شاخى پديد آيد شكسته شود تا اينكه در آخر به دزدها و راهزنان
تبديل شوند.(122) (نه نفر از آنها گريختند و هر كدام مذهبى اختيار كرده و در راهها
به دزدى و راهزنى مى پرداختند.) |
قتلگاه آنها آنطرف است ، هرگز از نهر عبور نكرده اند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جند بن عبداللّه ازدى گويد: در جنگ جمل و صفين با حضرت على عليه السلام بودم و
هيچگونه ترديدى در نبرد با كسانى كه با او مى جنگيدند نداشتم ، تا اينكه در نهروان
حاضر شدم ، در دلم شك و ترديدى نسبت به جنگ با آنها پيدا شد با خود گفتم : اينها
قاريان و نيكان ما هستند آيا آنها را بكشم ؟ كارى بس بزرگ است !
تا اينكه صبحگاهى بود، ظرف آبى با خود داشتم از سپاهيان كناره گرفتم ، نيزه ام را
به زمين زدم و سپر خود را روى آن نهادم و زير سايه آن از حرارت خورشيد پناه گرفتم
.
در اين ميان ناگاه امير المؤمنين عليه السلام نزد من آمد و فرمود: برادر اَزدى آيا آبى
براى طهارت دارى ؟ عرض كردم : آرى و آن ظرف آب را به حضرت دادم ، حضرت آنقدر از
من دور شد كه او را نديدم ، سپس بعد از تطهير آمد و زير سايه سپر نشست .
در اين هنگام اسب سوارى آمد و دنبال حضرت مى گشت ، به حضرت گفتم : اين اسب سوار
با شما كار دارد، حضرت فرمود: او را راهنمائى كن ، او را به طرف حضرت راهنمائى
كردم ، مرد سوار نزد حضرت آمد و گفت :
اى امير المؤمنين خوارج از نهر گذشتند (و به طرف ما آمدند) حضرت فرمود: نه آنها عبور
نكرده اند، آن مرد گفت : بخدا كه عبور كرده اند، حضرت فرمود: حرف همان است كه گفتم
، تا اينكه مرد ديگرى آمد و گفت : يا امير المؤمنين خوارج از نهر عبور كردند، حضرت
فرمود: نه عبور نكرده اند، آن مرد گفت : بخدا سوگند كه من نزد شما نيامدم مگر اينكه
ديدم پرچمهاى ايشان و بار و بنه آنها در اين طرف نهر است !
حضرت فرمود: بخدا سوگند چنين نكرده اند و قتلگاه آنها در آن طرف است ، سپس حضرت
برخاست و من هم با او برخاستم و با خود گفتم :
الحمدللّه كه خداوند مرا نسبت به اين مرد (على عليه السلام ) بينا كرد. او يكى از دو مرد
است ، يا مردى است بسيار دروغگو و جسور و يا مردى است كه از جانب خدا
دليل دارد و پيامبر با او قرار و تعهد دارد.
خدايا من با تو پيمان مى بندم ، پيمانى كه روز قيامت
مسئول آن خواهم بود، به اينكه اگر ديدم آن گروه از نهر عبور كرده اند من اولين كسى
باشم كه با او مى جنگد و نيزه در چشم او فرو مى برد!
و اگر آن گروه از نهر عبور نكرده باشند، همراه او به جنگ و نبرد ادامه خواهم داد. با اين
تصميم به صفوف سپاه ملحق شديم كه ديديم پرچمها و بار و بنه خوارج بر سر جاى
خود است و عبور نكرده اند.
در اين هنگام حضرت على عليه السلام به پشت من زد و فرمود: اى برادر اَزد آيا حقيقت
برايت روشن شد؟ عرض كردم : آرى اى امير المؤمنين ، فرمود: پس به دشمنت بپرداز
يعنى طبق تعهدى كه كردى مشغول جهاد شو.
او گويد: يكنفر را كشتم ، با يك نفر ديگر گلاويز شدم ، هر دو بر زمين افتاديم در اثر
شدت جراحات ، ياران من ، مرا به عقب آوردند وقتى به هوش آمدم ديدم كار تمام شده است و
دشمن شكست خورده است .
شيخ مفيد (ره ) مى فرمايد: اين حديث ميان اهل حديث مشهور است و وقتى جندب اين جريان را
نقل كرد هيچكس منكر آن نشد.(123) |
فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
به قتل ذى الثديه و نافرمانى شيخين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
انس بن مالك گويد: مردى در عصر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه در عبادت ما
را به شگفتى واداشته بود، ما نام او را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله برديم ،
حضرت او را نشناخت ، اوصافش را نقل كرديم باز هم او را نشناخت ، در همان موقع كه
درباره او سخن مى گفتيم او سر رسيد، گفتيم ، يا
رسول اللّه همين مرد است ! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
شما از مردى به من خبر مى دهيد كه نشانه اى از شيطان در صورت دارد! ذوالثديه (كه
نامش حرقوص بود) نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ولى سلام نكرد!
حضرت فرمود: تو را بخدا قسم آيا هم اكنون كه
مقابل ما ايستادى در دل نگفتى كسى در ميان اين عده از من بهتر نيست ؟ ذوالثديه گفت :
بخدا قسم هيمنطور است . سپس وارد مسجد شد و به نماز ايستاد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد، ابوبكر گفت : من
، آنگاه بطرف او رفت ، وقتى ديد مشغول نماز است با خود گفت : سبحان اللّه ، كسى را
بكشم كه نماز مى خواند؟! با اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از كشتن
نمازگزاران نهى كرده است ؟
وقتى نزد پيامبر آمد حضرت فرمود: او را نكشتى ؟ ابوبكر گفت : دوست ندارم او را كه
مشغول نماز است بكشم ، شما هم كه از قتل نمازگزاران منع كرده ايد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دوباره از خاضرين پرسيد: چه كسى اين مرد را به
قتل مى رساند؟ عمر گفت : من اينكار را مى كنم ، او نيز به سراغ ذوالثديه رفت ، ديد
سر به سجده نهاده است او هم با خود گفت : ابوبكر از من بهتر مى دانست و برگشت !
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: چه كردى ؟ عمر گفت : ديدم صورت به خاك
گذارده نخواستم او را بكشم ، باز پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى اين مرد
را مى كشد؟
حضرت على عليه السلام گفت : من ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آرى تو او
را مى كشى اگر او را ببينى ! على عليه السلام وقتى به سراغ او رفت او را نيافت و
رفته بود،
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد دو نفر از امت من با هم
اختلاف نمى كردند. طبق بيان علامه فقيد شرف الدين كه رضوان خدا بر او باد، اين
جريان بار ديگرى نيز تكرار گرديد است .(124) |
پيشگوئى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد خوارج نهروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از ابو سعيد خدرى روايت است كه گفت : روزى وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
مالى را ميان ما تقسيم كرد ذوالخويصرة (حرقوص بن زهير يا ذوالثدية ) كه مردى از
بنى تميم بود آمد و گفت : يا رسول الله با عدالت تقسيم كن ، حضرت فرمود: واى بر
تو من اگر عادل نباشم ، پس عادل كيست ؟ اگر من
عادل باشم تو زيان كرده اى .
عمر گفت اجازه بده گردنش را بزنم ؟ حضرت فرمود: رهايش كن ، او يارانى دارد كه شما
نماز و روزه خود را در برابر نماز و روزه آنها ناچيز مى شماريد، قرآن مى خوانند ولى
هنوز از گلوى آنها برنيامده مانند تيرى كه از كمان بگذرد از دين خارج مى شوند، تير و
شمشيرشان آلوده به خون كسى است كه يكى از بازوانش مانند پستان زن مى باشد.
اينان وقتى مسلمانان دچار تفرقه مى شوند سر به شورش برمى دارند.
ابو سعيد راوى خبر گويد: شاهد باش كه من اين را از پيامبر صلى الله عليه و آله
شنيدم و گواهى مى دهم كه على ابن ابيطالب با آنها مى جنگد و من نيز با او خواهم بود.
سپس آن مرد را آوردند و من نگاه كردم ديدم همانطور است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و
آله فرموده است .(125) |
آنها به زودى برمى گردند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
احمد بن حنبل از شخصى بنام ابوالوضى غياثا
نقل مى كند كه گفت : ما با گروهى با اميرالمؤمنين به طرف كوفه مى رفتيم كه بعد از
دو يا سه شب طى مسافت به حروراء رسيديم ، در اين منطقه جمع بسيارى از ما جدا شدند و
بيرون رفتند. وقتى اين خبر را به حضرت على عليه السلام داديم فرمود:
كار اين گروه شما را نترساند و واهمه نكنيد كه به زودى برمى گردند و همينطور نيز
شد(126) (و آنها برگشتند). |
خبر دادن حضرت به كشته شدن زرعة
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از خوارج مردى بنام زرعة بن برج ، به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت :
آگاه باش ، بخدا سوگند اگر از آن داورى كه تعيين نمودى و در دين خدا مردم را داور
كردى برنگردى و توبه نكنى (با اينكه حضرت همواره دستور ادامه جنگ را مى داد و اين
خوارج بودند كه حضرت را مجبور به توقيف جنگ كردند) هر آينه ترا مى كشم و به اين
كار رضاى خداوند را طلب مى كنم !
حضرت فرموده زشتت باد، چقدر بدبختى ، گويا ترا مى بينم كه كشته شده اى و باد
بر پيكر تو مى وزد.
و همينطور شد كه حضرت فرموده بود(127) و آن ملعون به درك
واصل شد. |
پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام از حوادث آينده كه بعد از حضرت
به وقوع پيوسته است .
كتابى كه حوادث آينده در آن ثبت بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليم بن قيس گويد: وقتى امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد ابن عباس به شدت
گريه كرد و سپس گفت : چه چيزها كه اين امت بعد از پيامبرش ديد!
خدايا من تو را شاهد مى گيرم كه من دوستدار على بن ابى طالب و فرزندانش هستم و از
دشمنان او و دشمنان فرزندانش بيزارم و در مقابل دين آنان تسليم هستم .
ابن عباس گفت : روزى در ذى قار خدمت امير المومنين وارد شدم . حضرت كتابى را برايم
بيرون آورد و فرمود: اى ابن عباس ، اين كتابى است كه پيامبر عليه السلام بر من املا
فرموده و دست خط خودم است .
عرض كردم : يا امير المومنين ، آنرا برايم بخوان . حضرت آنرا خواند و در آن بود همه
آنچه از زمان رحلت پيامبر تا زمان شهادت امام حسين اتفاق افتاده و اينكه چگونه كشته مى
شود و چه كسى او را مى كشد و چه كسى او را يارى مى كند و چه كسانى همراه او شهيد مى
شدند؟ سپس آن حضرت به شدت گريه كرد و مرا به گريه درآورد.
از جمله آنچه برايم خواند اين بود كه با خود آن حضرت چه مى كنند، و چگونه حضرت
زهرا عليها السلام شهيد مى شود، و چگونه پسرش امام حسن عليه السلام به شهادت مى
رسد و چگونه اين امت به او مكر و حيله مى كنند.
وقتى كيفيت قتل امام حسين عليه السلام را خواند بسيار گريست : و سپس آن كتاب را بست ،
و بقيه آنچه تا روز قيامت واقع مى شود باقى ماند.
در آن كتاب از جمله آنچه حضرت برايم خواند - جريان ابوبكر و عمر و عثمان و اينكه هر
يك از آنان چقدر حكومت مى كنند و اينكه با على عليه السلام چگونه بيعت مى شود، و
واقعه جمل و شورش عايشه و طلحه و زبير، و واقعه صفين و كسانى كه در آن كشته مى
شوند، و واقعه نهروان و جريان حكمين ، و حكومت معاويه و كسانى از شيعه كه به دست
معاويه كشته مى شوند، و برنامه اى كه مردم نسبت به امام حسين عليه السلام انجام مى
دهند، و جريان يزيد تا آنجا كه منتهى به قتل امام حسين عليه السلام شد.
من همه اينها را از اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم ، و همانطور كه حضرت خوانده بود
بدون كم و زياد واقع شد. من خط آن حضرت را مى شناختم و در آن كتاب ديدم كه تغيير
نكرده و زرد نشده بود.
وقتى حضرت آن كتاب را بست عرض كردم : يا اميرالمؤمنين ، اى كاش بقيه كتاب را هم
برايم مى خواندى و فرمود: نه ، ولى برايت
نقل مى كنم .
مانع من اين است كه آنچه ما از خاندان و فرزندان تو خواهيم ديد در آن آمده است و مسئله
فجيعى است كه ما را مى كشند و با ما عداوت مى ورزند و حكومتى بد و قدرتى شوم دارند.
دوست ندارم آنها را بشنوى و غمناك شوى و تو را ناراحت كند، ولى براى تو
نقل مى كنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام رحلتش دست مرا گرفت و برايم هزار باب از علم
گشود كه از هر بابى هزار باب باز مى شد. در اين
حال ابوبكر و عمر به من نگاه مى كردند و آن حضرت به اين مطلب اشاره مى فرمود.
وقتى بيرون آمدم آن دو به من گفتند: پيامبر به تو چه گفت ؟ من هم سخن آن حضرت را
براى آنان نقل كردم . آنان دست خود را تكان دادند و سخن مرا تكرار كردند. سپس پشت
كردند در حالى كه سخن مرا تكرار مى كردند و با دوستان خود اشاره مى نمودند.
اى ابن عباس ، (فرزندم ) حسن از كوفه همراه فلان تعداد جمعيت به استثناى يك نفر نزد
تو مى آيد. اى ابن عباس وقتى حكومت بنى اميه از بين برود اولين گروه از بنى هاشم
كه به حكومت مى رسند فرزندان تو هستند، و كارهايى مى كنند.
ابن عباس گفت : بودن نسخه آن كتاب نزد من محبوب تر بود از آنچه آفتاب بر آن
تابيده .(128) |
آنها از شما به اين مقدار راضى نمى شوند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شيخ مفيد رضوان الله عليه روايت كند كه حضرت امير عليه السلام فرمود:
اى مردم من شما را به حق دعوت كردم ولى به من پشت نموديد و شما را با تازيانه
تاءديب نمودم (ولى نپذيرفتيد و آنقدر سرسختى كرديد) تا مرا عاجز نموديد.
بدانيد كه به زودى بعد از من فرمانروايانى بر شما حكمرانى خواهند كرد كه از شما
به اين مقدار راضى نشويد تا اينكه شما را با تازيانه و آهن شكنجه كنند. همانا كسى
كه در اين جهان مردم را اذيت كند خداوند در آخرت او را عذاب كند و علامت اين مطلب اين است
كه امير يمن (بنام ) يوسف بن عمر بر شما مسلط شده و بر شما ستم مى
كند...(129) |
پيشگوئيهاى حضرت در مورد معاويه و عمال او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت امير عليه السلام در يكى از سخنرانيهاى خود كه به پيشگوئى آينده پرداخت
فرمود:
آگاه باشيد: بعد از من ، مردى گشاده گلو و شكم برآمده (معاويه بن ابى سفيان ) بر
شما مسلط مى شود، هر چه مى بايد مى خورد و
دنبال چيزى است كه بدست نياورد پس او را بكشيد، گرچه هرگز نتوانيد.
آگاه باشيد به زودى آن مرد شما را بر دشنام دادن و بيزارى از من دستور مى دهد، پس
اگر شما را به ناسزا گفتن بر من امر كرد و اجبار نمود، مرا دشنام دهيد، كه براى من سبب
رشد و براى شما موجب نجات است ، زيرا كه من به فطرت اسلام متولد شده ام و در ايمان
و هجرت سبقت گرفته ام .(130) |
نفرين پيامبر اكرم عليه السلام و پرخورى معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در اين خطبه حضرت به امورى تذكر داد از جمله اينكه معاويه
اكول و شكم باره است ، و اين حالتى بود كه در تاريخ براى او ثبت كرده اند.
گويند: آنقدر مى خورد كه خسته مى شد ولى سير نمى شد و مى گفت : خسته شدم ولى
سير نشدم ! سفره را جمع كنيد. او آنقدر شكم داشت كه وقتى مى نشست ، شكم او روى
رانهايش مى افتاد! اين بيمارى او به واسطه نفرين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
بود، زيرا روزى حضرت ، شخصى را به دنبال معاويه فرستاد، او نيامد و گفت :
مشغول غذا هستم ، بار دوم نيز به فرستاده حضرت همين را گفت و
مشغول غذا شد، حضرت او را نفرين كرده فرمود:
((اللهم لا تشبع بطنه ؛ خدايا شكم او را سير مگردان .))(131)
شاعر عرب در حق او گفته است :
و صاحب لى بطنه كالها ويه كان فى احشائه معاوية
يعنى : مرا رفيقى است كه شكم او مثل جهنم است ، تو گوئى در درون او معاويه است
.(132)
ابن عباس مى گويد: من با بچه ها مشغول بازى بودم كه ناگاه پيامبر اكرم صلى الله
عليه و آله آمد، من پشت در پنهان شدم ، حضرت دست بر پشت من زد و فرمود: معاويه را
بگو نزد من آيد، من رفتم و برگشتم و گفتم :
مشغول غذا خوردن است حضرت فرمود: خدا شكم او را سير نكند.(133)
امام مجتبى عليه السلام در مجلسى فرمود: شما را به خدا و حرمت اسلام سوگند مى دهم آيا
شما مى دانيد كه معاويه نامه نويس جدّ من بود، روزى حضرت
دنبال او فرستاد، فرستاده حضرت برگشت و گفت :
مشغول خوردن است ، و اين كار سه بار تكرار شد و هر بار فرستاده حضرت را رد مى
كرد و او مى گفت : معاويه مشغول خوردن است ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
خدا شكم او را سير نكند!
آنگاه امام مجتبى عليه السلام به معاويه فرمود: آيا اين حالت را در شكم خودت نمى
يابى ؟!(134)
در ترجمه نسائى (135) كه از دانشمندان معتبر
اهل سنت و صاحب سنن نسائى است نوشته اند: او در شام مدتى حديث گفت و همواره از
فضائل اميرالمؤمنين متذكر شده ، به او گفتند: (اينجا شام پايگاه بنى اميه است ) از
فضائل معاويه بگو، او گفت : من براى معاويه فضيلتى نمى شناسم جز اينكه پيامبر
به او فرمود: خدا شكم ترا سير نكند، گويند
اهل شام از اين كلام برآشفتند و او را زير دست و پا له كردند بطوريكه بيرون شهر جان
داد.(136) |
نكته دوم : شهادت حضرت قبل از معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشاره دوم حضرت در اين كلام نورانى ، اين است كه حضرت خبر داد كه ايشان
قبل از معاويه از دنيا خواهد رفت و اينكه معاويه بعد از ايشان ، زمام امور را بدست
گرفته ، بر امور مسلط مى شود.
و اين پيشگوئى را حضرت در برخى از موارد ديگر به صورت كنايه بيان كرده بود از
جمله در محفلى فرمود: اى مردم ، ماه رمضان كه برترين ماههاست آمد، آسياى حكومت در اين ماه
به حركت آيد، آگاه باشيد همانا شما امسال در يك صف حج مى كنيد، و علامت آن اين است كه
من ميان شما نيستم .
اصحاب حضرت با شنيدن اين سخن مى فهميدند كه حضرت خبر موت خود را مى
دهد.(137) |
معاويه به دنبال چيزى است كه نمى يابد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشاره سوم حضرت امير عليه السلام در اين كلام نورانى به اين بود كه معاويه به
دنبال چيزى است كه نمى يابد.
به احتمال زياد منظور حضرت از اين جمله ، نيت شوم و خطرناك معاويه كه همان نابودى
اسلام است مى باشد، شاهد اين امر، بدعتهاى فراوان معاويه در دين خدا، اهانت او به
پيامبر اكرم و امير المؤمنين و خاندان حضرت و صحابه بزرگوار آن حضرت و از همه
اينها بدتر جريانى است كه زبير بن بكار در كتاب موفقيات كه از
اصول معتبرة اهل سنت است آنرا ذكر كرده :
مردى بنام مطرف بن مغير گويد: پدرم با معاويه رفت و آمد داشت و از او و
عقل او تعريف مى كرد، تا اينكه شبى از نزد معاويه آمد، ديدم بسيار غمگين است و از شدت
اندوه غذا نخورد، ساعتى منتظر شدم تا فهميدم ناراحتى او از ما و كار ما نيست ، پرسيدم :
چرا امشب شما را غمگين مى بينم ؟
گفت : پسرم من امشب از نزد خبيث ترين مردم آمدم ! گفتم : جريان چيست ؟ گفت : با معاويه
تنها بودم ، به او گفتم : شما به آرزوى خود رسيده ايد، اى كاش بساط عدالت پهن مى
كردى و به مردم نيكى مى نمودى ، زيرا سن تو زياد شده (و مرگت نزديك است ) و اى
كاش به حال برادران خود از بنى هاشم نظر مى كردى و صله رحم مى نمودى ، به خدا
سوگند نزد آنها چيزى كه از آن بيم داشته باشى نيست .
معاويه گفت : هيهات هيهات ، هرگز هرگز، ابوبكر حكمرانى كرد و عدالت نمود!
و چنين و چنان كرد، بخدا سوگند نتيجه اى نداد جز اينكه پس از مرگ او، نامش نيز مرد،
فقط مى گويند: ابوبكر.
به دنبال او عمر حكومت كرد و تلاش نمود و ده
سال دامن گستراند، به خدا سوگند كه سودى نداد بيش از اينكه پس از مرگ او نامش نيز
از بين رفت ، فقط مى گويند: عمر، پس از آن ، عثمان به قدرت رسيد، هموكه هيچكس در
نسب مانند او نبود!!
(خداوند بكشد دروغ و بى حيائى را) و كرد آنچه كرد و با او شد آنچه شد تا اينكه هلاك
گرديد و نامش نيز از بين رفت و كارهائى كه با او كردند نيز از بين رفت .
اما اين هاشمى (منظورش پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود) هر روز (در اذان ) پنج
با نام او را صدا مى زنند و مى گويند: اشهد ان محمدا
رسول الله (صلى الله عليه و آله ) با اين حال چه كارى دوام خواهد يافت اى بى مادر؟!
(يعنى تا وقتى نام پيامبر باقيست فعاليت امثال معاويه و نام او و ديگران اثرى ندارد و
دوام نيابد) آنگاه گفت :
دفنا دفنا يعنى چاره اى نيست جز اينكه نام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هم دفن
شود، و نابود گردد (مثل ديگران ).
در زمان ماءمون وقتى اين جريان را به او گفتند: فرمان داد تا بر منابر معاويه را لعن
كنند ولى وقتى با اعتراض مواجه شد، مصلحت را در ترك آن ديدند.(138) |
معاويه مستحق مرگ است ولى كشته نمى شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشاره چهارم حضرت در اين خطبه شريفه به اين بود كه معاويه مستحق مرگ است ولى
كشته نمى شود، و اين خود پيشگوئى حضرت بود بر اينكه معاويه كشته نمى شود (و
با مرگ طبيعى از بين مى رود) و همينطور نيز شد، به گونه اى كه حتى در شب نوزدهم
رمضان وقتى حضرت امير عليه السلام ضربت خورد، بنا بود معاويه هم در همان وقت
ترور شود، اما شمشير به ران پاى معاويه اصابت كرد و جان سالم به در برد.
و اما اينكه حضرت ، معاويه را مستحق قتل معرفى كرد، گذشته از مسائلى كه خون او را
هدر مى كند، فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود كه فرمود: وقتى معاويه را
بر روى منبر من ديديد او را بكشيد، ابوسعيد خدرى راوى حديث گويد: ولى ما اين كار را
نكرديم و لذا رستگار نشديم .(139)
مردى از انصار در زمان عمر تصميم داشت معاويه را بكشد، به او گفتند: شمشير نكش تا
عمر را در جريان بگذاريم (ظاهرا اين واقعه هنگام امارت معاويه در شام از طرف عمر بوده
است ) مرد انصارى گفت : من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هرگاه
معاويه را بر روى منبر ديديد خطبه مى خواند او را بكشيد.
مردم گفتند: ما هم اين حديث را شنيده ايم ولى تا به عمر گزارش نكنيم اقدامى نمى كنيم ،
اين مساءله را به عمر نوشتند، اما عمر تا هنگام مرگ پاسخى نداد.(140)
مؤ لف گويد: حديث مذكور در كتب اهل سنت با سندهاى متعدد ذكر شده است . |
معاويه و سنت ننگين او در سبّ اميرالمؤمنين عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشاره پنجم حضرت در اين كلام نورانى ، به مساءله سبّ و بدعت شنيع معاويه بود كه
بعد از حضرت على عليه السلام آنرا مرسوم كرد و حضرت امير عليه السلام به آن خبر
داده است .
معاويه طبق دستور العملى از تمامى مسلمانان در سرزمين پهناور اسلامى خواست كه حضرت
على عليه السلام را ناسزا گويند و از او بيزارى جويند.
اين كار را در مراكز مقدس مثل منابر و نماز جمعه ها و جماعتها حتى مكه و مدينه منوره انجام
دادند، اين كار از زمان معاويه تا زمان عمربن عبدالعزيز (حدود پنجاه
سال ) ادامه داشت .
گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند: شما به آرزوى خودت (به دست گرفتن حكومت )
رسيدى ، اى كاش از لعن اين مرد دست برمى داشتى ؟ معاويه گفت : نه بخدا سوگند، رها
نمى كنم تا اينكه كودكان بر اين روش بزرگ شوند، و بزرگترها با اين روش پير
شوند، به گونه اى كه كسى از او فضيلتى
نقل نكند.(141)
از حموى در معجم البلدان نقل شده كه گويد:
على بن ابى طالب را بر منبرهاى شرق و غرب عالم اسلام لعن كردند مگر در شهر
سيستان كه به جز يك مرتبه ، ديگر تكرار نكردند و با بنى اميه شرط كردند كه بر
منبر ايشان هيچكس لعن نگردد.
آنگاه حموى گويد: چه شرفى برتر از اينكه ايشان از لعن برادر
رسول خدا صلى الله عليه و آله امتناع كردند، در حالى كه حضرتش را در حرمين شريفين
مكه و مدينه بر فراز منبر لعن مى كردند.
سيوطى از علماء اهل سنت گويد: در زمان بنى اميه لعنهم الله على بن ابى طالب را بر
فراز بيش از هفتاد هزار منبر به خاطر سنت معاويه لعن مى كردند.(142) |
حريم اهل البيت عليهم السلام را شكستند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اين عمل زشت معاويه سبب شد كه تا مدتها حريم
اهل بيت عليه السلام در ميان مردم شكسته شود، مردم عادى بى پروا نسبت به خاندان
پيامبر ناسزا مى گفتند و جسارت مى كردند، و بسيارى از آنها اين كار را به قصد قربت
انجام مى دادند و مى گفتند: نماز جز با لعن ابوتراب صحيح نيست .
خالد بن عبدالله القسرىّ لعنه الله زمانى كه امير عراق از طرف هشام بود بر سر منبر
مى گفت : خدايا لعنت كن على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را، كه داماد
رسول الله صلى الله عليه و آله كه دختر او نزد وى و پدر حسن و حسين است ، سپس با
طعنه مى گفت : آيا با كنايه سخن گفتم ؟(143)
بارى آنقدر اين روش ننگين ادامه يافت به گونه اى كه معيار حق و
باطل در نزد بنى اميه شد، و هر كه از آن امتناع مى كرد نابود مى شد هر كه به آن
پايبند بود عزيز مى گشت .
حجاج بن يوسف آن سفاك كم نظير روزى به يكى از درباريان نزديك خود كه در همه
جنگها با او همراهى كرده بود و نامش عبدالله بن هانى و از قبيله گمنام اَوْد بود گفت :
من هنوز خدمات تو را تلافى نكرده ام ، سپس به
دنبال دو نفر از رؤ ساى قبائل عرب ، يعنى اسماء بن خارجه رئيس بنى فزارة و سعيدبن
قيس رئيس يماية ، فرستاد و از آنها خواست تا دختر خود را به عبدالله بن هانى تزويج
كنند، آنها ابا كردند اما وقتى با تهديد حجاج روبرو شدند به اجبار تسليم شدند.
حجاج پس از آن به عبدالله گفت : من دختران رئيس قبيله فزاره و يماية را به تزويج تو
درآوردم ، ايندو كجا و قبيله تو اَوْد كجا؟
عبدالله كه از تحقير قبيله خود ناراحت شده بود گفت : اى امير اين را نفرما، ما داراى
فضائلى هستيم كه هيچيك از عرب ندارد! حجاج گفت : چيست ؟
عبدالله گفت : به اميرالمؤمنين عبدالملك (حاكم اموى ) در هيچ مجتمعى از ما ناسزا گفته
نشده است .
حجاج گفت : به خدا كه اين فضيلتى است ! عبدالله گفت : در جنگ صفين هفتاد نفر از ما با
اميرالمؤمنين معاويه بودند ولى با ابوتراب جز يكنفر نبود. حجاج گفت : بخدا كه
فضيلتى است ! عبدالله گفت : برخى از زنهاى ما نذر كرده بودند كه اگر حسين بن على
كشته شود هر كدام ده شتر قربانى كند، و اين كار را كردند! حجاج گفت : بخدا كه اين
فضيلتى است . عبدالله گفت : هيچكدام از ما نيست كه به او پيشنهاد لعن و ناسزاگوئى
ابى تراب را بدهند مگر اينكه انجام مى دهد و حسن و حسين و مادر آن دو و فاطمه را هم
اضافه مى كند! حجاج گفت :
بخدا كه فضيلتى است ، عبدالله گفت : هيچكدام از
قبايل عرب مثل ما زيبا و بانمك نيست ، در اين هنگام حجاج (از حماقت او) خنديد زيرا عبدالله
بسيار سبزه و مبتلا به بيمارى جذام ، بدقيافه و با چشمهاى كج و به شدت لوچ بود و
گفت : اين امتياز را ديگر رها كن .(144)
سنت بدگوئى و ناسزاگوئى و تبليغات سوء بر عليه حضرت امير عليه السلام در
تمامى دوران بنى اميه همچنان به شدت تعقيب مى شد، برخى از صحابه مانند سمرة بن
جندب چهارصد هزار درهم از معاويه گرفت تا آيه ليلة المبيت را كه از
فضائل آشكار حضرت امير عليه السلام است در شاءن ابن ملجم تفسير كرد و اين گونه
دين به دنيا مى فروختند.
آنقدر اين امر شايع شد كه وقتى عمربن عبدالعزيز خواست اين سنت زشت را منسوخ كند
مردم يكى از شهرهاى ايران براى او نوشتند و هداياى بسيار نيز فرستادند كه به ما
اجازه بده تا شش ماه ديگر على را لعن كنيم .
در شهر حران اين عمل زشت آنچنان عادى شده بود كه مى گفتند: نماز درست نيست مگر با
لعن ابى تراب .
تا اينكه بالاخرة عمر بن عبدالعزيز حدودا در
سال 99 هجرى اقدام به ممنوعيت آن كرد. |
پيشگوئى حضرت در مورد ناكامى تبليغات بنى اميه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اشاره ششم حضرت در اين جملات كوتاه و پرمغز، به عدم تاءثير تبليغات سوء در
نابودى نام آن بزرگوار است ، فرمود: اگر شما را به ناسزاگوئى من وادار كردند مرا
ناسزا گوئيد كه اين كار براى من (نه تنها منقصت نيست بلكه سبب ) زيادى شرف و
بلنداى مقام من و (منتشر شدن ياد من ) خواهد شد.
آرى اين جمله حضرت پيشگوئى بزرگ ، و معجزه عظيم الهى است كه خداوند
متعال در مورد آن حضرت ارائه داده است و چه بسيار است اين معجزه ها.
همان خداوندى كه سقوط در چاه را كه برادران يوسف مى خواستند سبب فراموشى يوسف از
ذهن پدر قرار دهند، همان چاه را نردبان ترقى و حكومت و عزت يوسف قرار داد و با افتخار
در قرآن فرمود: ((و الله غالب على امره (145)؛ خدا هميشه پيروز است .))
آرى حضرت حق ، اين معجزه را بطور واضح تر در مورد ولى خود على بن ابيطالب انجام
داد، تلاش همه جانبه دشمنان از نظر سياسى و نظامى و فرهنگى و تبليغاتى را نردبان
عظمت حضرت و اسباب نشر فضائل او در شرق و غرب عالم قرار داد.
و امروز از معاويه و بنى اميه با آن همه عزت و عظمت جز به خوارى و لعنت ياد نمى شود،
اما حضرت على و خاندان او، بر دلها حكومت مى كنند.
و شاهد آشكار آن ، بارگاه با شكوه دختر سيدالشهداء، حضرت رقيه است كه در شام در
مركز حكومت اموى درس عبرت تاريخ است و در كنار كاخهاى اموى ، قبر معاويه است كه به
زباله دان تبديل گشته است .
زمانى بر اين امت گذشت كه نام على بردن جرم بود و امروز افتخار اسلام و انسانيت است
.
زمانى راه على متروك بود و گمراهى تلقى مى شد و امروز راه هدايت است و شاهراه حقيقت و
افتخار و سعادت .
زمانى شيعيان و پيروان و دوستداران او در بدترين شرائط در زندانها
قتل عام مى شدند و امروز سربلند و با عزت بنام على و پيروى از او بر دلها حكومت مى
كنند.
آن روز اگر مسلمان نماها قدرشان را ندانستند، امروز حتى مسيحيان و حتى بى دينان به
عظمتش اعتراف مى كنند و در مورد شخصيت او مقاله و كتاب مى نويسند و سخنرانى مى كنند.
((يريدون ليطفئوا نور الله باءفواههم و الله متم نوره و لوكره الكافرون
.))(146) |
اى عمر سعد چگونه اى وقتى ميان بهشت و جهنم قرار گيرى ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين عليه السلام روزى به عمربن سعد فرمود:
چگونه اى آن زمان كه در موقعيتى قرار بگيرى كه ميان بهشت و جهنم مخير شوى و تو
جهنم را انتخاب كنى ؟
عمر سعد گفت : به خدا پناه مى برم از اين مطلب (يعنى هرگز چنين نمى كنم )، حضرت
فرمود: ولى بدون شك اين كار خواهد شد.(147) |
ترديد عمر سعد و مشورت او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و حوادث همانگونه شد كه حضرت فرموده بود:
عبيدالله بن زياد وقتى فرماندار كوفه شد و درصدد دفع قيام سيدالشهداء و تهيه
لشكر افتاد به عمر بن سعد پيشنهاد كرد تا فرماندهى سپاه كوفه را عهده دار شود او
قبلا عمر بن سعد را ماءمور فرماندارى رى كرده و حكم او را هم به او داده بود عمر بن
سعد وقتى پيشنهاد عبيدالله بن زياد را شنيد آن را نپذيرفت و درخواست كرد او را معاف
دارد.
عبيدالله كه نقطه ضعف عمر سعد را كه همان رياست طلبى بود به خوبى تشخيص داده
بود به او گفت : باشد ولى آن حكم ما را به ما برگردان ، عمر سعد با شنيدن اين سخن
به ترديد افتاد و گفت : امروز را به من مهلت بده تا فكر كنم ، با هر كه مشورت كرد
او را برحذر داشتند، خواهرزاده اش به او گفت :
تو را به خدا سوگند مى دهم كه به طرف حسين نروى ، گناه مى كنى و پيوند فاميلى را
خواهى بريد، بخدا سوگند اگر همه دنيا و حكومت آن ، براى تو باشد و از آن بگذرى
براى تو بهتر است از اينكه خدا را با خون حسين عليه السلام ملاقات كنى . |
|