next page

fehrest page

back page

بهلول عاقل

(بهلول ) از شاگردان حضرت صادق (ع ) بود. در زمان منصور خليفه عباسى مى زيست . در آن روزها منصور دنبال بهانه اى مى گشت تا بدان وسيله حضرت صادق (ع ) را به قتل رسانده ، اصحاب و شاگردان آن پيشواى عاليقدر اسلام را متفرق سازد. يكى از اين بهانه جوئيها اين بود كه از (بهلول ) خواستند گواهى دهد كه امام صادق (ع ) قصد دارد بر ضد بنى عباس قيام كند و خلافت را تصاحب نمايد تا اين كه با اين تهمت حضرت را بازداشت نموده و شهيد كنند، و بدين گونه بزرگترين مانع حكومت بنى عباس را از ميان بردارند.
(بهلول ) از حضرت كسب تكليف كرد امام صادق (ع ) هم دستور داد خود را به ديوانگى بزند و بى وقار نشان دهد. او نيز چنين كرد و به (ديوانه ) مشهور شد، ولى در حقيقت عاقل ترين مردم عصر بود.
(بهلول ) با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن گفتگو داشته كه همه جالب و خواندنى است . از جمله داستان زير است :
روزى بهلول مطابق معمول (در شهر كوفه ) سوار چوبدستى خود شده و در كوچه و بازار مى گشت . در ميان راه از در مسجد (ابوحنيفه ) گذشت و ديد كه ابوحنيفه بر منبر نشسته و مردم را موعظه مى كند.
او نيز همانجا ايستاد و لحظه اى به سخنان ابوحنيفه گوش داد. بهلول شنيد كه ابوحنيفه مى گويد: جعفر بن محمد (حضرت صادق ) عقيده دارد كه كارها با اختيار از بندگان خدا سر مى زند، در صورتى كه آنچه بندگان انجام مى دهند در حقيقت خواسته خداست ، و آنها از خود اختيارى ندارند!
ديگر اين كه وى مى گويد: خداوند موجود است ولى نمى شود او را ديد، در صورتى كه اين نيز دروغ است و هر موجودى ديدنى است !
همين كه بهلول اين سخنان را شنيد دست برد و كلوخى از زمين برداشت و سر ابوحنيفه را هدف گرفت و به سوى او پرتاب نمود.
كلوخ به سر وى اصابت كرد و آنرا شكست و خون بر رويش جارى گشت ! سپس سوار چوب خود شد و با بچه ها به ميان كوچه ها دويد.
ابو حنيفه از حركت ناهنجار بهلول خشمگين شد. آنگاه از منبر به زير آمد و يكراست رفت نزد خليفه و از وى شكايت نمود.
وقتى خليفه (ابوحنيفه ) را با آن حال ديد، ناراحت شد و فى الحال دستور داد (بهلول ) را هر كجا هست پيدا كنند و بياورند.
چون بهلول را حاضر كردند، خليفه پرسيد: چرا با پيشواى مسلمين چنين كردى ؟
بهلول گفت : از خود وى علت آنرا سؤ ال كن !! او مى گويد، جعفربن محمد عقيده دارد كه بندگان از خود اختيار دارند، در صورتى كه دروغ است و تمام كارها از خداست . اگر اعتقاد امام اعظم اين باشد، پس سر او را خداوند با اين كلوخ شكسته است ، تقصير من چيست ؟!
و نيز مى گويد: جنس از هم جنس خود متاءثر نمى شود و عذاب نمى بيند، وقتى (ابوحنيفه ) خود از خاك است و اين كلوخ نيز از خاك مى باشد، چرا بايد از هم جنس خود متاءثر و ناراحت شود؟!
همچنين او معتقد است كه : هر موجودى بايد ديده شود، خليفه از وى سؤ ال كند، آيا اين درد كه او از اين زخم احساس مى كند، و امام اعظم را رنج مى دهد، ديده مى شود؟! اين را گفت و از نزد خليفه بيرون رفت .(47)


نتيجه بدمستى  

منصور خليفه عباسى فرزند خود محمد ملقب به (مهدى ) را به حكومت (رى ) منصوب داشت و (شرقى بن قطامى ) را كه مردى دانشمند و تاريخ دان و خوش محضر بود، به نديمى او گماشت .
منصور به مهدى توصيه كرده بود كه مكارم اخلاق و تاريخ گذشتگان و اشعار شعراى گذشته و حال را از او فرا گيرد.
در يكى از شبها (مهدى ) به شرقى گفت : مى خواهم داستانى را رويدادهاى گذشتگان براى من نقل كنى كه بهجت و سرور مرا برانگيزد.
(شرقى ) گفت : اى امير! يكى از پادشاهان حيره (48) دو نديم و همدم داشت كه هميشه با او بودند، و هيچگاه از وى جدا نمى شدند. پادشاه هم آنها را سخت دوست مى داشت .
يك شب پادشاه از كثرت ميگسارى و بازى و عياشى عنان عقل را از دست داد و بد مستى ها كرد و آن ميان شمشير كشيد و هر دو نديم را به قتل رسانيد.
فردا صبح كه سراغ نديمان خود را گرفت . گفتند: ديشب در عالم مستى با دست خود آنها را كشتى .
پادشاه از كشته شدن آنها و عمل خود فوق العاده ناراحت شد و بى تابى فراوانى نمود، و مدتى دست از خوردن و آشاميدن كشيد. سپس دستور داد آنها را به خاك سپارند و گنبدى بر روى مدفن آنها بنا كنند.
معماران دو گنبد كنار هم روى مدفن آنها ساختند، و (غريين ) نام نهادند (49) آنگاه پادشاه دستور داد هر كسى از پهلوى (غريين ) مى گذرد، بايد در برابر بارگاه آنها به خاك بيفتد و سجده كند و هر كس ‍ امتناع ورزيد، نخست دو حاجت او را روا كنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.
بدين گونه مدفن دو نديم مقتول پادشاه ، سجده گاه اجبارى مردم شده بود، و هر كس از آنجا مى گذشت عادت كرده بود كه به احترام (غريين ) به خاك بيفتد و آنها را سجده كند.
روزى گازرى (لباس شوئى ) در حالى كه لباسهاى زيادى با خود حمل مى كرد و چو بدستى كلفت لباس شوئى در دست داشت از آنجا عبور كرد. موكلين (غريين ) گفتند سر به خاك بگذار و طبق امر پادشاه سجده كن . گازر گفت سجده نمى كنم .
موكلين هم او را بردند نزد پادشاه و گفتند: اين مرد از دستور سلطان سر پيچى نموده و حاضر نشد (غريين ) را سجده كند، ناگزير او را به حضور آورديم .
پادشاه - چرا سجده نكردى .
گازر - اينها دروغ مى گويند، من سجده كردم .
پادشاه - نه ! ماءمورين من راست مى گويند، تو دروغگو هستى . زود باش ‍ دو حاجت خود را بخواه و مهياى كشته شدن شو!
گازر - حاجت اول من اينست كه با اين چوب دستى يك ضربه محكم بر گردن شما بزنم !
پادشاه - اى نادان احمق ! حاجت ديگرى بخواه كه براى خودت يا زن و فرزند و باز ماند گانت ثمر بخش باشد.
گازر - حاجت من همين است كه گفتم !
پادشاه رو كرد به وزيران خود و گفت : تكليف چيست ، و چطور حاجت اين نادان را عملى سازم ؟
وزراء گفتند: چاره اى نيست . اگر دست از سنت خود بردارى مايه ننگ و عار است . چون پادشاه بايد خود را به اجراى فرمانى كه صادر كرده است ملزم بداند.
پادشاه گفت : پس شما او را ببينيد و بگوئيد حاجت ديگرى بخواهد ولو نصف سلطنت من باشد، چون گردن من تاب تحمل ضرب چوب دستى او را ندارد.
وزيران موضوع را با (گازر) در ميان گذاردند، ولى گازر گفت : نه ! جز اين كه گردن شاه را با چوب دستى بكوبم ، به چيز ديگرى رضا نمى دهم .
پادشاه ديد چاره اى نيست ، و بايد به قول خود وفا كند، و تن به قضا بدهد. گازر چون پادشاه را مهياى ايفاى نقش خود ديد، چوبدستى را بلند كرد و محكم بر گردن پادشاه كوفت . ضربت همان و افتادن وغش كردن پادشاه همان !
شاه از صدمه آن ضربت بسترى شد و تا يك سال تحت معالجه بود. حال وى به قدرى و خيم شده بود كه آب را با پنبه به حلق او مى ريختند. وقتى اندكى بهبودى يافت و توانست غذا بخورد و آب بنوشد و بنشيند پرسيد (گازر) چه شد؟
گفتند: بعد از آن ماجرا او را به زندان افكنده ايم و هم اكنون محبوس است . پادشاه دستور داد احضارش كنند. گازر هم وارد شد.
پادشاه - خوب ، حاجت ديگر خود را بخواه كه مى خواهم هر چه زودتر تو را بكشم .
گازر - حاجت ديگر من اينست كه با همين چوبدستى ضربه ديگرى به آن طرف گردن پادشاه وارد سازم !
پادشاه - عجب آدم جاهلى هستى ! سپس از وحشت آن تكان سختى خورد و نقش بر زمين شد.
وزراء شاه را بلند كردند و به حال آورده سرجاى خود نشاندند. بعد از آنكه آرامش خود را حفظ كرد. گازر را مخاطب ساخت و با نرمش و مهربانى گفت :
- اى بيچاره ! اين چه حاجتى است ؟ چه سودى به حال تو دارد، اقلا حاجتى بخواه كه فائده اى داشته باشد.
گازر - عرض كردم حاجت فدوى همين است ! پادشاه مجددا با وزراء مشورت نمود ولى همگى گفتند براى حفظ موقعيت مقام سلطنت چاره نيست بايد تقاضاى او را بپذيرى و تسليم سرنوشت شوى .
شاه گفت : واى بر شما، من مدت يك سال از صدمه ضربت اول او بيمار و بسترى بودم ، وقطعا با ضربه دوم او جان خواهم داد، اين چه نظرى است كه اظهار مى داريد؟
وزراء گفتند: قربان ! راءى ما همين بود كه عرض كرديم و صلاح پادشاه خود را در آن ديديم ! اكنون صلاح مملكت خويش خسروان دانند! پادشاه حيران شد و به فكر فرو رفت . زيرا نه مى توانست حاجت دو گازر را اجابت كند و تسليم نظريه وزيران شود، و نه هم مى خواست كه صريحا مقررات خود را زير پا گذارد، وزير قول خود بزند.
بعد از مدتى فكر و تاءمل رو كرد به گازر و گفت : راستى روزى كه تو را نزد من آوردند نگفتى كه من سجده كرده ام و ماءمورين دروغ مى گويند؟
گازر گفت : قربان ! چرا من كه عرض كردم ، ولى اعليحضرت قبول نكردند.
پادشاه گفت : حالا راستش را بگوسجده كردى يا نه ؟!
گازر گفت : بله سجده كردم .
پادشاه كه منتظر اين جمله بود، فورا از جا برخاست و سر (گازر) را بوسيد و گفت : تصديق مى كنم كه تو راست مى گوئى و موكلين (غريين ) به من دروغ گفتند. اكنون آنها در اختيار تو هستند، برو هر بلائى كه مى خواهى به سر آنها بياور...!
مهدى عباسى از شنيدن اين داستان آنقدر خنديد كه پا به زمين مى سائيد و به (شرقى ) مى گفت : احسنت ، احسنت ! سپس جايزه شايسته اى به وى داد.


آيا قلب هم داريد؟  

گفتگوى (هشام بن حكم ) شاگرد برازنده امام ششم حضرت صادق عليه السلام با (عمروبن عبيد) يكى از روساى فرقه معتزله اهل تسنن درباره (امامت ) از داستانهاى شيرين و خواندنى است .
(هشام ) مردى فقيه ، اصولى ، محدث ، متكلم و سخنور بود. او در مناظرات مذهبى و بحث هاى علمى مهارتى به سزا داشت از لحاظ نبوغ و استعداد و سرعت انتقال ميان چهار هزار نفر از شاگردان دانشمند حضرت صادق (ع ) مشهور بود.
داستانها و لطائف گفتار او در مناظره با دانشمندان ملتهاى مختلفه و روساى مذهب اهل تسنن ، پيرامون عقايد دينى و مسائل كلامى در كتابهاى مربوطه مسطور و معروف است .
هشام در شهر (كوفه ) كه مركز شيعيان عراق بود متولد گرديد، و در (واسط) نزديك بغداد پرورش يافت و در بغداد به كسب و تجارت پرداخت .
او نخستين كسى است كه در عالم اسلام ، اصول عقايد و بحث امامت را از نظر علمى مورد بحث و بررسى قرارداد و در آن باره كتابها نوشت ، و راه را براى آيندگان گشود و به اتكاى دليهاى عقلى و نقلى هدفهاى عالى و مزاياى مكتب متين امام صادق (ع ) را براى جامعه شيعه و دانشمندان ملل بيگانه روشن و مدلل ساخت .
او هيچگاه در بحث خداشناسى درمانده نگشت .
هيچكس او را در مناظرات مذهبى و مذاكرات علمى محكوم نكرد، بلكه تنها او بود كه يكه تاز اين ميدان به شمار مى آمد و همه جا بر همآوردان غلبه مى يافت .
هشام مانند بسيارى از شاگردان حضرت صادق (ع ) هر ساله كه به حج مى رفت ، يا در مدينه خدمت آن حضرت و فرزندش امام هفتم موسى كاظم (ع ) مشرف مى گشت ، از آن دو امام عاليمقام استفاده شايان مى برد، و اشكالات خود را در علوم وفنون گوناگون مى پرسيد و پاسخ مى شنيد و با بهره كافى بر مى گشت ، سپس آنچه اندوخته بود، هنگام مناظره با حريفان خود به كار مى برد.
يونس بن يعقوب كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد: يكسال موسم حج (هشام بن حكم ) در (منى ) به خدمت حضرت صادق (ع ) رسيد. در آن موقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهائى از مو، در صورتش روئيده بود. گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق و علماى سالخورده شيعه مانند: حمران بن اعين ، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مومن طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند. امام صادق (ع ) هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين جوان با دل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند.
آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمر و بن عبيد گذشت نقل كن ! و سوالاتى را كه از وى نمودى باز گو!
(هشام ) گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور انورت شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد! حضرت فرمود: اى هشام ! هر گاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آن برآئيد. هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد:
به من اطلاع دادند كه (عمروبن عبيد) روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند و درباره (امامت ) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميان خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصره نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد عمر وبن عبيد حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداخته بود، و مردم پى در پى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جائى به من بدهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم . سپس (عمروبن عبيد) را مخاطب ساختم و گفتم :
اى مرد دانشمند! من شخص غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا شما چشم داريد؟!
گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤ ال مى كنى ؟
اين چه سؤ الى است ؟
گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرمائيد و با حوصله جواب آنها را بدهيد.
گفت : فرزند! سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !
گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اينكه هر طور بود پاسخ آنرا بدهيد.
گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى .
گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم . گفتم : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد!
گفت : بويها را به وسيله آن استشمام مى كنم .
گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها و آشاميدنيها را مى چشم .
گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آنرا براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مى گوييم .
گفتم : گوش هم داريد: گفت : آرى . گفتم گوش به چكار مى آيد؟ گفت براى اينكه صداها را بشنوم . گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم . دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم .
گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت . آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : از جائى به جائى مى روم .
گفتم : بسيار خوب بفرمائيد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟!
گفت : آرى : گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟
گفت : اى فرزند! هرگاه اعضاء درباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى از قواى پنچگانه انسان : قوه بينائى (باصره ) يا بويائى (شامه ) يا چشائى (ذائقه ) يا شنوائى (سامعه ) يا لمس كردنى (لامسه ) در انجام وظايف خود تعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمان قلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش برطرف مى شود.
گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمى تواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟!
گفت : آرى ، چنين است .
گفتم : اى مرد دانشمند! خداوند عالم ، بدن كوچك تو را به حال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوائى قرار داده كه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ، ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسر برند، و پيشوائى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وى رجوع نمايند؟!
در اين موقع عمروبن عبيد سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت ! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟!
گفتم : نه !
گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟!
گفتم : نه !
گفت : پس تو اهل كجائى ؟
گفتم : از مردم كوفه هستم !
گفت : پس مسلم تو همان هشام هستى !!.
اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودم ديگر سخنى نگفت !
چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق ، (ع ) نقش بست ، و پرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟
هشام گفت يا بن رسول الله ! بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است .(50)


آفتاب حقيقت  

آفتاب براى هميشه در ابر پنهان نمى ماند، و از انظار جهانيان پوشيده نمى شود. حق و حقيقت نيز چنين است و پيوسته در پرده مستور نخواهد ماند. و سرانجام روزى جلوه گر شده و چنانكه هست آفتابى مى گردد.
پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مانند آفتاب جهانتاب در افق تاريك جزيرة العرب درخشيد، و فروغ ابدى تعاليم زندگى بخشش ، سراسر جهان را منور ساخت .
هنگامى كه از تنگناى دنياى مادى ! چهره در هم كشيد، و هماى روح بلند پروازش ، به قصد ملكوت اعلى ، بال و پر گشود، دخترى والا گهر و بى همتا از خود به يادگار گذارد كه او را (زهرا - بانوى بانوان جهان ) نام نهاد.
زهرا دخت گرامى پيغمبر صلى الله عليه و آله وارث بالاستحقاق آنحضرت بود. در زمان پدر عاليقدرش به همسرى على عليه السلام درخشنده ترين چهره اسلام در آمد، و از وى فرزندانى برومند همچون (حسن ) و (حسين ) آورد كه نسل پاك پيامبر به وسيله آن دو پيشواى شايسته در جهان باقى ماند.
عرب جاهلى كه از پرتو وجود پيغمبر گرامى و ديانت مقدس اسلام ، اسم و رسمى بهم زده و به نان و آبى رسيده بود همين كه آفتاب وجود آنحضرت روى از جهان برگرفت ، به خوى جاهليت سابق برگشت و نسبت به خاندان آن حضرت فاطمه زهراى اطهر بانوى بزرگ اسلام روشى پيش گرفت كه چهره تاريخ اسلام را تا ابد سياه كرد.
دنياپرستانى كه براى تصاحب جانشينى پيغمبر اسلام از مدتها پيش ‍ خوابهاى طلائى مى ديدند، با رحلت پيغمبر حديثى جعل كردند كه فرموده است : (ما پيامبران ارث نمى گذاريم و هر چه از ما مى ماند صدقه و مال مردم است ). اين حديث مجعول را (عايشه ) و يكنفر عرب بيابانى تصديق كردند و پدرش (ابوبكر) خليفه وقت آنرا به مورد اجرا گذارد.
به استناد اين روايت ساختگى سرزمين (فدك ) را كه صاحبان آن بعد از فتح (خيبر ) به پيغمبر اسلام بخشيدند، و آن حضرت به دخترش ‍ زهرا عليه السلام بخشيد، از تملك دختر پيغمبر، خارج ساختند، بدين منظور كه مبادا درآمد سرشار آن در موفقيت على عليه السلام جانشين حقيقى پيغمبر و پيشرفت نفوذ اهلبيت آن حضرت اثر بگذارد، و آنها را از دولت وقت بى نياز گرداند! ولى مگر ممكن است آفتاب حقيقت براى هميشه در پشت ابر پنهان گردد و از انظار پوشيده بماند؟
فضال بن حسن بن فضال در شهر كوفه بزرگ خاندان شيعى (ابن فضال ) و از دوستان صميمى و پرشور اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. خود وى و فرزندش (حسن ) و نوه اش (على بن حسن بن فضال ) همگى از ياران باوفا و راويان ائمه اطهار و رجال مشهور حديث آن بزرگواران بودند.
(فضال ) در عصر حضرت امام ششم عليه السلام مى زيست و با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن همعصر بود.
فضال مردى مطلع ، باهوش و حاضر جواب بود. روزى از كنار مجلس ‍ درس ابوحنيفه گذشت . ابوحنيفه ميان انبوه شاگردان خويش نشسته بود و درس مى گفت ، و مطالب فقه و حديث را براى آنان املا مى نمود. فضال ايستاد و لحظه اى ابوحنيفه و شاگردانش را تماشا كرد، سپس رو كرد به يكى از دوستانش كه با وى بود و گفت : بخدا تا (ابوحنيفه ) را شرمنده نكنم ، از اينجا نمى روم .
آنگاه نزديك رفت و به (ابوحنيفه ) سلام كرد. ابوحنيفه و تمام حاضران مجلس جواب سلامش را به گرامى دادند.
فضال گفت : اى ابوحنيفه ! خداوند تو را بيامرزد، من برادرى دارم كه معتقد است بهترين فرد مسلمان بعد از پيغمبر، على بن ابيطالب است ، ولى من مى گويم او (ابوبكر ) است و بعد از او (عمر) بهترين افراد مسلمين صدر اسلام مى باشند، اكنون تو چه مى گوئى و چه عقيده دارى ؟
ابوحنيفه سر به زير افكند و كمى فكر كرد سپس سر برداشت و گفت : همين كه قبر ابوبكر و عمر پهلوى قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله است ، خود بهترين دليل بزرگوارى آنهاست ، مگر نمى دانى آن ها در كنار قبر پيغمبر آرميده اند؟!
چه دليلى براى نشان دادن عظمت آنها از اين روشنتر مى توان يافت ؟ فضال با خونسردى گفت : من اين موضوع را به برادرم گفته ام ، ولى او جواب داد كه اگر محل دفن آنها متعلق به پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده ، ابوبكر و عمر در اشغال آن موضوع كه هيچگونه حقى نسبت به آن نداشته اند، به پيغمبر ظلم نموده اند.
و چنانچه آن محل ملك آن ها بوده و به پيغمبر صلى الله عليه و آله بخشيدند، كارى زشت و نابجا كرده اند.
زيرا بعد از هبه و بخشش ، دوباره آنرا تصاحب نموده و پيمان خود را شكسته اند!
ابوحنيفه با شنيدن اين مطلب لحظه اى انديشيد و سپس گفت : محل دفن ابوبكر نه مال آنها بوده و نه تعلق به پيغمبر داشته است ! بلكه چون (عايشه ) دختر ابوبكر و (حفصه ) دختر عمر، زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، لذا به ملاحظه حقى كه دختران آنها بر پيغمبر داشته اند، شايستگى دفن در آن محل را پيدا كرده اند.
فضال گفت : اتفاقا اين مطلب را هم به برادرم گفتم ، ولى او جواب داد كه : وقتى پيغمبر به جهان باقى شتافت نه زن داشت ، و مى دانيم كه همه آن ها جمعا يك هشتم اموال پيغمبر را به ارث مى بردند.
اين هشت يك هم با مقايسه با نه زن پيغمبر، سهم هر يك نسبت به محيط خانه اى كه پيغمبر در آنجا دفن شده است . از يك وجب تجاوز نمى كند! بنابراين چگونه ابوبكر و عمر استحقاق محلى بيش از اين را دارند كه در آنجا دفن شوند؟! برادرم گفت : از اين كه بگذريم چطور شد كه عايشه و حفصه زنان پيغمبر و دختران ابوبكر و عمر از آنحضرت ارث مى بردند، ولى فاطمه زهرا دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله را از ارث آن حضرت منع كردند؟!
ابوحنيفه تا اين را شنيد رو كرد به شاگردانش و گفت : اى مردم ! اين مرد را از اينجا دور كنيد كه بخدا قسم ، رافضى خبيثى است !(51)


مادر خردمند 

(ربيعة الراءى ) فقيه و دانشمند مدينه بود. بسيارى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده و از معلومات آنها بهره برده بود. وى در سخنورى نيز مهارت داشت و هنگام سخن گفتن شنونده را مجذوب مى نمود. با اينكه جوانى نورس بود، در مسجد پيغمبر مى نشست و براى انبوه شاگردانى كه پيرامونش را گرفته بودند درس مى گفت . يكى از شاگردان معروف او (مالك بن انس ) فقيه مشهور اهل تسنن و رئيس ‍ فرقه (مالكى ) است .
پدر ربيعه (عبدالرحمن فروخ ) در زمان حكومت بنى اميه با لشكرى به خراسان رفت و ساليان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش ‍ حامله بود و چون زائيد و پسرى آورد، نامش را (ربيعه ) گذاشت . زن كه از عقل و درايت برخوردار بود، در غياب شوهر با كمال دقت به پرورش و تعليم و تربيت كودك خود پرداخت . در سايه توجهات مخصوص مادر هوشمند، فرزند لايق هم به تدريج مراحل كمال را پيمود، بطورى كه در ايام جوانى از دانشمندان نامى عصر به شمار آمد.
موقعى كه (فروخ ) مى خواست رهسپار خراسان شود، سى هزار دينار طلا موجودى خود را به زنش سپرد تا نگاهدارى نموده و در مراجعت به وى مسترد دارد. توقف (فروخ ) در خراسان بيست و هفت سال طول كشيد. بعد از اين مدت طولانى ، روزى در حالى كه سوار اسب بود و نيزه اى به دست داشت وارد مدينه شد. وقتى به در خانه اش رسيد با نيزه در را گشود. ولى همينكه خواست وارد خانه گردد، (ربيعه ) كه جوانى برومند بود و با مادرش زندگى مى كرد، جلو او را گرفت و گفت ، اى دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم مى آورى ؟ فروخ گفت : دشمن خدا تو هستى كه داخل خانه من شده اى و به حريم خانواده ام تجاوز نموده اى ...!
بگو مگوى آنها بالا گرفت ، اندكى بعد با هم گلاويز شدند و يكديگر را زير ضربات مشت و گلد گرفتند. از سر و صدا و جر و دعواى آنها، همسايگان بيرون ريختند و به تماشاى زد و خورد آن ها پرداختند.
خبر به (مالك بن انس ) و بزرگان شهر رسيد، آنها نيز با شتاب به محل آمدند. در آن ميان جمعى به يارى (ربيعه ) كه باور نمى كردند دانشمندى چون او كار خلافى انجام داده باشد برخاستند، و بقيه نيز به تحقيق واقعه و جدا ساختن آن ها از يكديگر پرداختند.
در آن ميان (ربيعه ) با خشم گفت ، من اين مرد مزاحم را رها نمى كنم ، بايد او را نزد حاكم ببرم . (فروخ ) هم گفت : به خدا تا تو را پيش قاضى نبرم دست بردار نيستم ، زيرا تو مرد بيگانه را در خانه خود با همسرم ديده ام ! در اين موقع زن فروخ كه در خانه خود ايستاده بود، و با ناراحتى و حالى پريشان آنها را مى نگريست از گفته مرد ناشناس كه مى گفت (خانه ام ) و (همسرم ) به فكر افتاد، سپس نزديك آمد و اندكى در چهره وى خيره شد و او را شناخت . آنگاه فريادى كشيد و گفت : ايها الناس ! اين مرد شوهر من است ، و اين جوان هم فرزند من مى باشد كه موقع رفتن شوهرم آبستن به او بودم . همين كه پدر و پسر يكديگر را شناختند دست در گردن هم نمودند و گريه را سر دادند...
(فروخ ) وارد خانه شد و پس از لحظه اى كه استراحت نمود از همسرش پرسيد راستى اين فرزند من است ؟ گفت :
آرى ! فروخ گفت بسيار خوب ، حالا كه اين امانت را به خوبى حفظ كرده اى ، سى هزار دينارى را كه موقع رفتن به تو سپردم بياور اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه با خود آورده ام روى آن بگذار.
زن گفت : پولها را از هنگامى كه به سفر رفتى در جاى مناسبى دفن كردم و هم اكنون بعد از ساليان دراز آنرا آورده و تسليم مى كنم .
در اين موقع ربيعه از خانه بيرون رفت و به مسجد پيغمبر آمد و طبق معمول در حوزه درس نشست . شاگردانش : مالك بن انس ، حسن بن زيد ابن ابى لهبى مساحقى ، و اشراف مدينه پيرامونش را گرفته و از بيانات نافذ و معلومات سرشارش استفاده مى نمودند.
بعد از بيرون رفتن (ربيعه ) زن به شوهرش گفت : خوب ! چون از راه رسيده اى برخيز برو به مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله و نماز بگذار، سپس بر گرد استراحت كن . وقتى فروخ وارد مسجدالنبى شد، مجلس ‍ درس باشكوهى ديد كه جماعت زيادى در اطراف جوانى حلقه زده نشسته اند. جوان مزبور نيز كه عروقچينى بر سر نهاده بود با وقار مخصوصى براى آنها درس مى گفت . فروخ جلو آمد و پشت سر جميعت ايستاد و به تماشاى مردم پرداخت .
(ربيعه ) با ديدن پدر سر به زير انداخت ، به همين علت فروخ هم پسر را نشناخت ، ولى از اينكه جوانى با اين سن و سال به چنين مقام والائى نائل گشته بود، سخت در شگفت ماند، سپس از آنها كه نزديك وى بودند پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: او ربيعه پسر عبدالرحمن فروخ است !!
(فروخ ) از شنيدن اين سخن بى نهايت شاد شد و با خود گفت : خداوند چقدر مقام فرزندم را بالا برده است !
سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت : فرزندم را در حالى ديدم كه هيچيك از علما و فقها را بدان حال نديده ام ، و تصور نمى كنم امروز كسى به پايه او برسد.
زن كه منتظر شنيدن اين سخن بود فورا گفت : بسيار خوب ! اكنون بگو بدانم آن سى هزار دينار طلا نزد تو عزيزتر است يا اين پسر با اين مقام و موقعيتى كه پيدا كرده است ؟ فروخ گفت : به خدا فرزندم را با داشتن اين مقام بزرگ عزيزتر دارم !
همين كه زن اين سخن را از وى شنيد، گفت : پس بدان كه من در غياب تو تمام آن سى هزار دينار را در راه تحصيل و پرورش اين پسر صرف كردم تا اين كه توانستم او را به اين مقام و سن و سال برسانم .
فروخ گفت : به خدا پولها را خوب جائى صرف نموده اى و ابدا آنرا تلف نكرده اى !!(52)


شريك قاضى و ربيع حاجب  

شريك قاضى از دانشمندان باهوش و خوش قريحه بود. در روزگار خلفاى نخستين بنى عباس به منصب قضاوت رسيد و در اين سمت شهرتى به سزا يافت . شريك به واسطه علم و فقه سرشار و نبوغ و استعداد قابل ملاحظه اش ، مورد توجه خاص مهدى عباسى بود، به طورى كه خليفه در محضر وى استفاده ها مى كرد و از همنشينى با او، لذت مى برد.
شبى مهدى عباسى در خواب ديد كه شريك قاضى در برخورد با وى ، روى خود را از او برگردانيد. فرداى آن شب خليفه خواب خود را براى ربيع حاجب رئيس تشريفات دربار نقل كرد و پرسيد به نظر تو تعبير اين خواب چيست ؟
ربيع حاجب كه ميانه خوبى با شريك قاضى نداشت گفت : شريك مخالف شماست او يك (مرد فاطمى ) است و از چاكران فاطمه زهراست .
مهدى دستور داد شريك را به نزد وى بياورند. شريك را حاضر نمودند. همينكه وارد شد و خليفه او را ديد گفت : به من گزارش داده اند كه تو مردى فاطمى هستى ؟
شريك كه گفتيم از هوشى سرشار برخوردار بود بلادرنگ گفت : من به خدا پناه مى برم اگر خليفه فاطمى نباشد، مگر اينكه مقصود شما فاطمه دختر كسرى پادشاه ساسانى باشد!
خليفه گفت : نه ، مقصود من فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله است .
شريك گفت : آيا شما فاطمه دختر پيغمبر را لعنت مى كنيد؟
خليفه گفت : نه ! خدا نكند! اين چه حرفى است ؟
شريك كه موقع را غنيمت دانست گفت : چه مى گوئيد درباره كسى كه به آنحضرت بد بگويد؟
خليفه گفت لعنت خدا بر چنين كسى باد!
در اينجا شريك ، در حاليكه اشاره به ربيع حاجب مى نمود، رو كرد به خليفه و گفت : پس اين مرد را لعنت كنيد!
ربيع حاجب كه هوا را پس ديد، دست و پاى خود را گم كرد و گفت : نه بخدا! اى خليفه ! من به حضرت فاطمه عليه السلام بد نمى گويم .
چون شريك فرصت را مناسب و زمينه را مساعد ديد، ضربت كوبنده خود را وارد ساخت و گفت : اى بى حيا چرا در مجالس مردان ، بانوى بانوان جهان و دختر پاك سرشت پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله را به زشتى ياد مى كنى .؟
خليفه پرسيد: پس تعبير خواب من و بى اعتنائى كه از تو ديدم چه مى شود؟
شريك گفت : خواب شما مانند خواب حضرت يوسف نيست كه تعبير داشته باشد و با خواب نمى توان خون كسى را ريخت .(53)


تاءثير غذا 

شريك بن عبدالله نخعى قاضى مشهور، از دانشمندان نامى اهل تسنن است . وى در علم فقه و حديث مهارت داشت و داراى هوشى سرشار و استعدادى قابل ملاحظه بود. اهل تسنن او را بزرگ مى داشتند، و براى قضاوت از ديگران بهتر و لايقتر مى دانستند و عدالتش را در محكمه قضا مى ستودند.
فضل بن ربيع رئيس تشريفات دربار (مهدى ) سومين خليفه عباسى مى گويد: روزى شريك بن عبدالله به ملاقات خليفه آمد. مهدى او را گرامى داشت و از وى خواست كه يكى از سه كار را انتخاب كند: يا منصب قضاوت پايتخت را بپذيرد، يا به فرزندان خليفه علم و حديث بياموزد، و يا يك وعده غذا با او صرف كند.
شريك از تماس زياد با دربار و رجال دولت آنروز احتراز مى جست و سعى مى كرد بهر نحو شده خود را در دستگاه آنها وارد نسازد و دامنش ‍ آلوده نگردد.
و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفت و گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن .
و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفت و گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن .
هر چند شريك از قبول هر سه كار ابا داشت ولى چون با اصرار خليفه ناگزير شده بود يكى را انتخاب كند. فكرى كرد و بعد پيش خود گفت : خوردن غذا آسانتر از تقبل آن دو كار ديگر است . از اين رو آمادگى خود را براى صرف غذا با خليفه اعلام داشت .
خليفه هم دستور داد غذاى مطبوع و پاكيزه اى كه از هر جهت مورد نظر باشد تهيه كنند، سپس سفره گستردند و انواع غذاى رنگارنگ بر آن نهادند و شريك و خليفه مشغول صرف آن شدند.
بعد از صرف غذا، خوان سالار دربار به خليفه گفت : جناب شيخ احتياطى كه از آميزش با رجال دولتى بنى عباس مى نمود، كم كم با آنها آمد و رفت كرد، تا جائى كه هم منصب قضاوت آنها را پذيرفت و هم به آموزش و پرورش فرزندان آنها پرداخت و هم از آميزش و ارتباط و نشست و برخاست با آنان ابا نداشت .(54)


جوان نابغه  

(مهدى ) سومين خليفه عباسى در يكى از سفرها با تشريفات رسمى وارد بصره شد، تا از آن شهر تاريخى و دانش پرور بازديد به عمل آورد. رجال لشكرى و كشورى به پيشوازش رفتند. علما و دانشمندان نيز از وى استقبال نمودند.
(مهدى ) در صف علما (الياس بن معاويه ) را كه در هوش و نبوغ ضرب المثل ، و در آن موقع جوانى نو خاسته بود، ديد كه چهارصد تن از علما و بزرگان در پشت او صف بسته اند، و خود پيشاپيش آنها ايستاده است .
(مهدى ) از تماشاى اين منظره در خشم فرو رفت و گفت : تف بر اين ريشهاى بلند!
آيا در ميان اين همه علما يكنفر ريش سفيد پيدا نمى شد كه جلوى آنها بيفتد تا ناگزير نشوند اين جوانك را جلو بيندازند؟!
سپس رو كرد به (اياس ) و پرسيد:
چند سال دارى ؟
(اياس ) كه دانشمندى پرمايه و نابغه اى هوشمند بود گفت :
خدا سايه خليفه را پاينده بدارد، سن من به اندازه سن (اسامة بن زيد) است كه پيغمبر خدا او را به فرماندهى سپاهى برگزيد كه بزرگان صحابه و پيران ايشان از جمله ابوبكر و عمر (با آن سن و سال ) در ميان آنان بود و همگى وظيفه داشتند تحت فرماندهى (اسامه ) قرار گيرند.
مهدى عباسى از جواب به موقع و كوبنده (اياس ) دانشمند جوان كه با كمال مهارت و استادى داده شد در شگفت ماند و ملزم گرديد.
آنگاه گفت : آفرين ! تو هم پيشاپيش آنها قرار بگير!
سن اياس در آن موقع هفده سال بود.(55)


شعرباف و نويسنده  

نفطويه دانشمند نحوى معروف مى گويد: پس از آنكه (مهدى ) خليفه عباسى از بناى قصرش فراغت يافت ، سوار شد و به تماشاى آن رفت .
(مهدى ) غفلتا وارد قصر شد و به تماشاى آن رفت .
دو نفر باقى ماندند كه خود را از ديدگاه ملازمان خليفه پنهان نمودند.
خليفه يكى از آنها را كه سخت پريشان و دست و پاى خود را گم كرده بود ديد و از وى پرسيد:
- تو كيستى ؟
- من منم !
- واى بر تو! چه مى گوئى ، من منم يعنى چه ؟
- عرض كردم ، من منم !
- كارى به من دارى ؟
- نه !
مهدى دستور داد او را بيرون كنند، و گفت : خدا به او مرگ بدهد. اين ديگر كيست ؟ ملازمان او را از قفا گرفته كشان كشان از قصر خارج ساختند.
وقتى بيرونش كردند، خليفه به يكى از غلامان خود گفت :
بدون اينكه بفهمد، او را دنبال كن تا به خانه اش برسد سپس سؤ ال كن چه كاره است ؟ چون گمان مى كنم جولا باشد!
سپس دومى كه خود را از خليفه پنهان كرده بود به نزد خليفه آوردند. خليفه سؤ الاتى از او كرد، ولى او به عكس اولى با دلى قوى و زبانى گويا جواب داد، بدين گونه :
- من مردى از يكى از پذيرندگان خليفه ام .
- براى چه به اينجا آمده اى ؟
- آمده بودم كه اين بناى زيبا را تماشا كنم ، و از ديدن آن لذت ببرم ، و براى خليفه دعاى بيشترى بكنم كه خداوند عمر و عزت او را پايدار بدارد و دشمنانش را نابود كند.
- آيا حاجتى به من دارى ؟
- بله ! من از دختر عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمويم دست رد به سينه من زد و گفت : تو چيزى ندارى و تهى دست هستى ، ولى من عاشق دختر عمويم هستم و به او دل بسته ام .
- دستور مى دهم براى رسيدن به معشوقت پنجاه هزار درهم به تو بدهند.
- خدا مرا فداى شما كند، بخششى شايسته ، و منتى عظيم بر من نهادى ، خداوند عمر تو را بيش از پيش و انجام كارت را بهتر از آغاز گرداند، نعمتت را افزونتر و شوكتت را بيشتر كند.
(مهدى ) دستور داد جايزه او را زود به وى تسليم كنند سپس غلام ديگرى نيز به دنبال او فرستاد و گفت : تحقيق كن ببين كار او چيست ؟ چون تصور مى كنم نويسنده باشد!
غلامها برگشتند و اولى گفت : همانطور كه خليفه گفته بود كار آن مرد، شعربافى است . تا آخرين لحظه قلبش از ترس همچنان مى تپيد و بيمناك بود.(56)
غلام دومى گفت : اين مرد هم نويسنده است .
خليفه گفت : ديديد. من پسر منصور هستم كه با فراست ، گفتگوى جولا و نويسنده بر من پوشيده نمى ماند.


حسود  

در زمان خلافت (موسى هادى ) برادر هارون الرشيد خليفه عباسى ، مرد نيكوكار ثروتمندى در بغداد مى زيست . در همسايگى اين مرد، شخصى وجود داشت كه نسبت به مال و ثروت او حسد مى ورزيد.
اين مرد حسود نمى توانست همسايه ثروتمند خود را ببيند كه در رفاه و آسايش بسر مى برد. به همين جهت از هر گونه بدگوئى و تهمت و حسادت درباره همسايه ثروتمندش فروگذار نمى كرد و پيوسته در انديشه آن بود كه لطمه اى بر او وارد سازد، و او را در انظار مردم از اعتبار بيندازد.
روز به روز كينه و حسد او افزون مى گشت و خود را در ناراحتى مخصوص مى ديد، بطورى كه قادر نبود خشم و حسد خود را فرو كشد و از انديشه بد نسبت به همسايه خويش منصرف شود!
سرانجام فكرى كرد و آنرا عملى ساخت . به اين عملى ساخت . به اين عمل كه غلامى خريد و او را موافق ميل و منظور خود تربيت نمود. مدتى بدين منوال گذشت ، تا اينكه روزى غلام را خواست و گفت : گوش كن ! من تو را براى كار مهمى خريده ام و اكنون از تو مى خواهم كه آنرا انجام دهى ، نمى دانم اطاعت مى كنى يا نه ؟
غلام گفت : بنده زر خريد، مطيع آقاى خود است ، هر امرى بكند بايد انجام دهد. به خدا اگر بدانم ميل دارى من خود را در آتش بيفكنم و بسوزانم ، يا خود را در آب بيندازم و غرق سازم ، خوددارى نمى كنم !
مرد حسود از شنيدن سخنان غلام مسرور گشت . سپس او را در آغوش ‍ كشيد و صورتش را بوسيد و آفرين گفت ! غلام پرسيد: موضوع چيست و از من چه انتظارى دارى ؟ مرد حسود گفت : شتاب مكن ، هنوز موقع آن نرسيده است .
يكسال گذشت و غلام نمى دانست ارباب مى خواهد چه كارى به او محول كند كه اين همه سعى در رعايت حال او دارد. تا اينكه يك روز او را طلبيد و گفت : من كارى مهمى دارم و اكنون موقع آن رسيده و از تو مى خواهم كه در عوض آن همه محبت ، در انجام آن كوتاهى ننمائى . غلام گفت : هر چه بفرمائى اطاعت مى كنم .
مرد حسود گفت : من با اين همسايه ثروتمندم ميانه اى ندارم و سخت او را دشمن مى دارم ، تا جائيكه مى خواهم او را نابود كنم . غلام گفت : بفرما تا همين حالا او را به قتل رسانم . گفت : نه اگر او را به قتل رساندى ، مرا قاتل او خواهند دانست و نتيجه گرفته نمى شود.
به جاى اين كار خود مرا گردن بزن و بدنم را ببر پشت بام خانه خود او بينداز تا وى متهم به قتل من شود، و حكومت او را به اين جرم گرفته به قتل رساند!
غلام كه از اين پيشنهاد عجيب متحير مانده بود گفت : وقتى تو كشته شدى ، كشته شدن او چه تاءثيرى در آسايش تن و آرامش جان تو خواهد داشت ؟ از اين گذشته من چطور مى توانم خود را حاضر كنم شما را كه از پدر مهربانتر مى دانم ، با دست خود به قتل رسانم ؟
مرد حسود گفت : دست از اين حرفها بردار و نافرمانى مكن ! من نمى توانم همسايه خود را در ناز و نعمت و اوج شهرت و قدرت ببينم ، ولى خود را با وضعى فلاكت بار مشاهده كنم . من تو را براى امروز و انجام اين كار خريده ام و ذخيره كرده ام ، و اكنون از تو راضى نخواهم شد مگر اينكه آنچه به تو مى گويم اطاعت كنى !
هر چه غلام التماس كرد كه آقاى حسودش از اين فكر عجيب صرفنظر كند و او را معاف دارد، تاءثير نبخشيد.
وقتى غلام ماءيوس شد گفت : اكنون كه اصرار دارى اين كار انجام گيرد، به پاس آن همه حق كه در گردن من پيدا كرده اى ، اطاعت مى كنم ! مرد حسود هم خشنود شد و او را مورد تقدير و تحسين قرار داد!!
همين كه شب به آخر رسيد، مرد حسود، غلام را از خواب بيدار نمود و كاردى به دستش داد و به اتفاق رفتند پشت بام همسايه ، سپس رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود مرا راحت كن !
غلام بيچاره كه در جاى خود ميخكوب شده بود، مات و مبهوت شد و سرانجام بعد از كمى فكر و تاءمل از روى نادانى و به خيال اينكه اگر خواسته ارباب را انجام ندهد نمك به حرامى كرده است ! كارد تيز را روى گلوى ارباب نگون بخت خود نهاد و مانند گوسفند سرش را از تن جدا ساخت !
اندكى بعد تن بى جان مرد حسود و سر بريده اش بدون حركت در پشت بام همسايه نيكوكار و ثروتمندش كه از همه جا بى خبر و گناهى جز شهرت و تمول نداشت ، هر كدام به كنارى افتاد!
غلام از پشت بام به زير آمد و يكراست به رختخواب رفت و خوابيد. فردا عصر جنازه در پشت بام همسايه كشف گرديد. ازدحام عجيبى شد، مردم دسته دسته مى آمدند و سربريده و پيكر بى جان مقتول را از نزديك تماشا مى كردند.
ماءمورين موضوع را به داروغه شهر گزارش دادند، داروغه ماجرا را به اطلاع خليفه (موسى هادى ) رسانيد. خليفه دستور داد صاحب خانه اى را كه جنازه در پشت بام او كشف شده است احضار كنند، تا پيرامون قتل مزبور از وى تحقيقاتى به عمل آورد.
صاحبخانه يعنى همسايه خيرانديش مقتول نيز خود را به خليفه معرفى كرد. خليفه او را شناخت و دانست كه وى مردى نيكوكار و متدين و خوش نام است و اهل اين كارها نيست .
ولى چون قتلى واقع شده و جنازه اى در حريم خانه او كشف شده بود، ناچار از وى بازپرسى نمود. مرد نيكوكار اظهار بى اطلاعى كرد و گفت : اصلا از آنچه واقع شده بى خبر است .
به دستور خليفه ، غلام شخص مقتول را نيز احضار كردند و از وى تحقيقاتى نمودند. غلام چون آن مرد نيكوكار را در خطر جانى ديد، شهامت به خرج داد و ماجرا را از اول تا آخر با صراحت براى خليفه نقل كرد.
غلام گفت : من چون از اسرار خود براى انصراف آقايم از اين عمل خطرناك و جنايت بزرگ ماءيوس شدم و او هم سخت مرا تحت فشار گذاشته بود كه حتما بايد او را ببرم پشت بام اين مرد و به قتل برسانم ، چون كاملا خشمگين شده بودم و در وضع غير عادى قرار داشتم ، لذا با تاءسف او را به قتل رساندم ، و اينك براى رهائى اين مرد بيگناه و با ايمان ، به جرم خود اعتراف مى كنم !
وقتى از موضوع آگاه شد، سر به زير انداخت و در فكر عميقى فرو رفت و از اين واقعه شگفت انگيز و تعيين تكليف غلام حيران ماند.
آنگاه سر برداشت و به غلام گفت : هر چند قتل نفس كرده اى ، ولى چون جوانمردى نمودى و بى گناهى را از اتهام و خطر مرگ نجات دادى تو را آزاد مى كنم ، سپس او را آزاد نمود و قضيه در همين جا پايان يافت !(57) اينست نتيجه حسادت كه زيان آن به خود حسود باز مى گردد.


next page

fehrest page

back page