خلق را تقليد شان بر باد داد
|
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
|
چون زتلى بر جهد يك گوسفند
|
يكى از عوامل پيروزى اين است كه از پيرويهاى نسنجيده بپرهيزيم و با سازمان آفرينش
خويش اعلان جنگ ندهيم . در قلمرو كار ديگران كه شايستگى آن را نداريم وارد نشويم .
اين را بدانيم كه ميل به همرنگى به طور مطلق باعث شكست در زندگى است . كسانى كه
كمبود شخصيت دارند در اين راه با شكست و محروميت روبرو مى شوند؛ زيرا بدون سنجيده
استعداد خود در اين راه گام بر مى دارند. در صورتى كه بايد فقدان و كمبود شخصيت
خويش را از راه ديگر تكميل نمايند.
غرور و حسد بر ديگران و يا كم درايتى انسان را وادار مى كند كه از كارهاى ديگران
تقليد كند، بدون آن كه در آغاز و سرانجام كار به تفكر بپردازد.
مولاى متقيان مردم را به سه دسته تقسيم مى كند: دانشمندان ، دانشجويان و كسانى كه به
دنبال هر ندائى مى روند. اين گروه سوم بسان پشه هاى هوا از هر سو باد آيد به آنسو
مى چرخند(8) .
اين دسته به جاى اين كه كوشش كنند تا غنچه هاى استعداد آنها شكوفا شود و بوى خوش
آن همه جا را فرا گيرد، سرپوشى روى آن گذارده و آن را به پژمردگى وادار مى
سازند. چشم چرانى مى كنند تا در اين پرتگاه زندگى با بالهاى ديگران بپرند.
آنان غافلند كه در جهان آفرينش هرگز دو نفر كه از هر نظر مساوى باشند آفريده نشده
اند و هيچ فردى علاوه بر چهره و روحيه ، حتى از نظر خطوط كف دست با ديگران يكسان و
برابر نيست . چرا خود را اسير فكر ديگران سازيم و از منابع سرشار استعداد نهفته
خود بهره مند نشويم .
مردان بزرگ همواره گامزن راه نو بودند و از جاده اى مى رفتند كه كسى گامى در آن
نگذاشته بود. آنان ارمغانهاى تازه به جامعه بشريت عرضه مى داشتند و در
طول زندگى آفريننده فكر، علوم و صنايع بودند.
راز كاميابى دكارت در صحنه هاى علمى اين است كه او روزى تمام معلومات و معتقدات
خويش را در علوم و فلسفه به دور ريخت و تمام
مسائل يقينى را به صورت شك در آورد. او در همه چيز شك كرد حتى در اين كه آيا خودش
نيز واقعيت دارد يا نه ؟ روى اين اساس ، موفق شد تحولى در تمام شئون علمى و فلسفى
به وجود آورد. اگر او نيز مانند ديگران به دنبال فلسفه اسكولاستيك مى رفت ، هرگز
اين كاميابى نصيب وى نمى گشت .(9)
مردان بزرگ آزادانه فكر مى كنند، رهائى از بند و قيد ديگران را كليد طلائى موفقيت
خود مى شمارند و مى گويند تقليد در امور فردى و اجتماعى انتحار و خودكشى است .
در گذشته گرمابه هاى ايران با شيپور و بوق مجهز بود. گرمابه داران براى آگاه
ساختن مردم از باز شدن گرمابه ، يك ساعت پيش از طلوع صبح شيپور مى زدند. اتفاقا
روزى در يكى از شهرها شيپور حمام گم و يا خراب شد. گرمابه دار با زحمت زيادى
بوقى را با قيمت گرانى تهيه كرد و كار خود را انجام داد.
مرد غريبى كه تازه وارد آن شهر شده بود از ديدن اين وضع
خوشحال شد، زيرا ديد كه در آنجا جنس يك ريالى را مى توان ده
ريال فروخت . فورا تصميم گرفت كه تعداد زيادى شيپور بخرد و به اين نقطه
حمل كند تا ده برابر سود كند. مال التجاره خويش را وارد ميدان بزرگ آن شهر كرد و
انتظار داشت در نخستين لحظه مردم براى خريدن شيپورها سر و دست بشكنند. ولى او هر
چه توقف كرد كسى از او احوالى نپرسيد.
بازرگان ثروتمندى كه عصا به دست از آن ميدان عبور مى كرد علت
نقل اين همه بوق را از آن مرد غريب پرسيد. وى سرگذشت خود را به او بازگو كرد.
بازرگان خردمند از حماقت و ابلهى او در شگفت فروماند و گفت : ((تو آخرفكر نكردى
اين شهر دو حمام بيش ندارد و اين همه شيپور در اينجا بفروش نمى رسد؟! مرد غريب
پرسيد: ((چه كار مى توانى انجام بدهى ؟!)) بازرگان جواب داد: ((ديگر اين كار به
تو مربوط نيست . همين اندازه بدان مردم اينجا مقلد و بى فكرند و من از اين نقطه ضعف آنها
به نفع تو استفاده خواهم كرد)). سپس يك دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست
نوكرش سپرد تا به خانه او برساند.
بامدادان اين مرد سرشناس و ثروتمند به جاى عصا بوق را به دست گرفت و تكيه
زنان بر بوق ، راه تجارتخانه را پيمود. شيوه اين بازرگان توجه مردم را جلب كرد و
با خود گفتند لابد رمز موفقيت اين مرد در زندگى و بازرگانى همين نوع كارهاى اوست .
دسته اى نيز اين نظر را تاييد كردند و غلغله اى در شهر ((مقلدها)) راه افتاد. مردم
مشغول خريدن بوق شدند و چيزى نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسيد. بازرگان پير،
براى رسيدگى به وضع نقشه خود، تماس مجددى با آن مرد غريب گرفت و مطلع شد
كه همه شيپورها بفروش رفته است . سپس پيغام داد كه هر چه زودتر از اين شهر بيرون
رود؛ زيرا نقشه دگرگون خواهد شد.
فرداى آن روز بازرگان قد خميده ، بار ديگر بجاى بوق ، عصا به دست گرفت و به
حجره رفت . مردم از كار و كرده خود پشيمان شدند و فهميدند كه فريب تقليد
كوركورانه خويش را خورده اند. نه عصا رمز موفقيت بود، و نه بوق ،
بقول مولوى :
خلق را تقليدشان بر باد داد
|
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
|
همچنان كه فرد بايد خلاق و نقشه كش باشد و جوهر شخصيت خود را بيرون بريزد،
اجتماع نيز تا روح خلاقيت و پيشروى در خود احراز نكند و دنباله روى را كنار نگذارد،
هرگز كاميابيهاى اجتماعى و دسته جمعى نصيت آن نخواهد گرديد.
عده اى از جوانان سرخورده اجتماع ما از روى تصورهاى غلط و تبليغات فريبنده و مكارانه
غريبان تصور مى كنند كه راز كاميابى صنعتى غرب ، در گسستن علايق مذهبى و پيوند
اخلاقى ميباشد و علت تفوق آنها بر مشوق زمين داشتن مجالس رقص و عريان بودن زنان
آنهاست . دسته اى از اين مردم براثر حقارتى كه در خود احساس مى كنند، براى جبران اين
حقارت فورا از روح همرنگى استمداد گرفته ، به
شكل كلاه و لباس و حركات و آرايش غربى پناه مى برند.
غافل از اينكه اينها رويه تمدن يك ملت صنعتى است . پايه تفوق آنها علم و فكر آنهاست
. اساس تمدن آنها اين است كه زنجير استعمار را از هم گسسته و بسان يك ملت
مستقل روى پاى ايستاده و به تحقيقات و بررسى هاى علمى
مشغول هستند.
اينجاست كه به ياد افكار بلند و بزرگ دانشمند پاكستان محمد
اقبال افتاده و به پاس تقدير از خدمات ارزنده وى ، اشعار او را در اين جا
نقل مى نمائيم .
شرق را از خود برد تقليد غرب
|
بايد اين اقوام را تنقيد غرب
|
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
|
نى ز عريان ساق و، نى از قطع مو
|
محكمى او را نه از ((لادينى )) است
|
نى فروغش از خط ((لادينى )) است
|
قوت از طرز كلاه و جامه نيست
|
مانع از علم و ادب عمامه نيست
|
قوت افرنگ از علم و فن است
|
از همين آتش چراغش روشن است
|
علم و فن را اى جوان شوخ و شنگ
|
اندر اين ره جزنگه مطلوب نيست
|
اين كله يا آن كله مطلوب نيست
|
فكر چالاكى اگر دارى بس است
|
طبع ادراكى ، اگر دارى بس است
|
ملت غرب زده ايران ، بجاى اين كه مغزها را تكان دهند، ايادى استعمار را قطع كنند و مسير
زندگى را با چراغ دانش و خرد روشن سازند، به پوست و كلاه غرب پناه مى برند.
تا يك ملت سازمان فرهنگى و اقتصادى مستقل پيدا نكند، نقشى در زندگى نخواهد داشت .
ما از سال
1268 هجرى قمرى دارالفنون داريم ، و اين مؤ سسه علمى و تحقيقاتى در سايه همت
بلند يك رادمرد بزرگ ايرانى ، مرحوم ميرزا تقى خان اميركبير، به وجود آمد. و استعمار
احساس كرد كه ايرانى گامزن راه نو شده و مى خواهد جاده هاى نكوبيده را زير پا
بگذارد؛ چيزى نگذشت دژخيمان استبداد مقدمات مرگ وى را در حمام فين كاشان فراهم
آوردند.
بيجا نيست كه شهريار شاعر زبردست زمان ، شعله هاى
دل خود را درباره فرهنگ دوره خود، در قالب اشعار ريخته و چنين مى گويد:
فرهنگ ما براى جهالت فرزودن است
|
ماءمور زشت بودن ، و زيبا نمودن است
|
يك درس زندگى به جوانان نميدهد
|
طوطى مثال ، قصه مهمل سرودن است
|
در بسته باد، مدرسه اى را كه قصد آن
|
بر روى ملتى در ذلت گشودن است
|
بيدار شو كه نغمه طنبور اجنبى
|
لالائى است ، از پى سنگين غنودن است
|
دارالفنون كه سر گل عمرت دهد بباد
|
شش سال تازه از پى ذوق آزمودن است (10)
|
بى جهت نيست كه رئيس دانشگاه وقت مى گويد: ((ديپلمه هاى ما فارسى نمى دانند البته
وقتى كه فارسى نمى دانند هيچ چيز نمى دانند.))(11)
ملت دنباله رو كه از تفكر استقلالى بيزار است و همواره
دنبال تفكر اتكالى مى رود، بسان گله گوسفند است كه بزى آن را هدايت مى كند. اگر در
برابر آن بز چوب قرار بدهى كه از روى آن بپرد، اين
عمل در تمام گوسفندان دنباله رو، اثر بارز دارد؛ به طورى كه اگر چوب را بردارى ،
همه اين زبان بسته ها وقتى به آنجا رسيدند، همگى كارى را كه بز انجام داده ، انجام مى
دهند.
مى گويند رئيس اهالى ((فچى )) از يك جاده كوهستانى عبور مى كرد و پشت سرش عده اى
از مردم آنجا راه مى رفتند. اتفاقا رئيس بزمين خورد و تمام افرادى كه پشت سر او بودند
فورا همان عمل را انجام دادند، جز يك نفر كه از اين پيروى غلط ناراحت شد؛ ولى ديگران
او را به باد انتقاد گرفتند كه : ((مگر تو از رئيس بيشتر و بهتر ميدانى ؟))
چون ز تلى بر جهد يك گوسفند
|
در كتاب آسمانى ما از پيرويها و دنباله رويها كه سرچشمه اى جز فكر اتكالى ندارد،
زياد انتقاد شده است . فرزندان ابراهيم ، پايه گذار توحيد و قهرمان مبارزه با بت
پرستى پس از آن كه مدتها پر چمدار توحيد بودند، بر اثر يك ئنباله روى غلط، صدها
سال گرفتار بتهاى چوبى و فلزى شدند؛ و خانه توحيد را خانه بت لات و عزى
كردند. يكى از فرزندان وى در دوران رياست خود سفرى به خارج از حجاز كرد و وضع
اقوام بت پرست مورد اعجاب وى قرار گرفت . بتى را همراه خود آورد و يك ملت موحد را
بر اثر يك تقليد كور كورانه آلوده به شرك ساخت .
البته منظور از تقليد بد همان پيرويهاى نسنجيده است والا تقليد به آن معنى كه نادان
به دانا، و غيره وارد به افراد خبره و دانشمند رجوع كند، هرگز مذموم و بد نيست . بلكه
اساس زندگى در جامعه هاى متمدن بشمار مى رود و همواره بيمار به پزشك و كارفرما
به مهندس مراجعه نموده و نظر آنها را بدون چون و چرا محترم مى شمارند.
در خانقاهى دهها درويش تهى دست زندگى مى كردند. از قضا درويشى از مسافرت
بازگشت ، يكسره به خانقاه رفت و الاغ خود را به فراش خانقاه سپرد تا يك شب در
مراسم بزم درويشان شركت جويد. درويشان گرسنه مقدم او را گرامى شمرده و سران
خانقاه با هم خلوت كرده ، به هم چنين گفتند: ((درويشان اين خانقاه با گرسنگى دست به
گريبانند. جائى كه در آئين اسلام خوردن ميته براى افراد گرسنه جايز شمرده شده ،
پس فروختن خرك رفيق خانقاه مباح و جايز خواهد بود.))
به تصويب هيئت رئيسه ، خرك درويش از همه جا بى خبر به فروش رفت و عموم
صوفيان خانقاه به بركت خرك شكم از عزا در آورده و غذاى سيرى خوردند. پس ار پايان
غذا، مراسم ((سماع )) و پايكوبى دسته جمعى درويشان كه درويش صاحب الاغ نيز جزء
آنها بود آغاز گرديد و مطرب آن شب را با جمله ((خربرفت ...)) آغاز كرد:
چون سماع آمد ز اول تا كران
|
خر برفت و، خر برفت آغاز كرد
|
زين حرارت جمله را انبار كرد
|
زين حرارت پايكوبان تا سحر
|
كف زنان ، خر رفت ، خر رفت اى پسر
|
خر برفت آغاز كرد، اندر چنين
|
ذكر ورد ((خر برفت ...)) تا آغاز طليعه فجر ادامه داشت و درويش صاحب الاغ از همه جا
بى خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با صد شوق به زبان جارى مى ساخت .
بامدادان ، درويشان ، خانقاه را خلوت كردند و هر كسى راه خانه خود را پيش گرفت .
درويش صاحب الاغ بيرون آمد و الاغ خود را از فراش خانقاه طلبيد. او گفت : ((صوفيان
گرسنه دوش الاغ شما را فروخته ، سفره ديشب را به راه انداختند و خود شما نيز در
مراسم ضيافت شركت داشتند.))
حمله آوردند و بودم بيم جان
|
اندر، اندازى و جوئى زان نشان
|
درويش بينوا گفت : ((چرا مرا از اين كار آگاه نساختى من الان گريبان چه كسى را بگيرم
؟! و كى را پيش قاضى ببرم ؟!))
فراش گفت : (( به خدا سوگند من خواستم بيايم تا ترا آگاه سازم ، حتى وارد خانقاه
شدم ، ولى ديدم تو نيز مانند ديگران بلكه با شوقى بيشتر، اين جمله را به زبان
جارى مى سازى و مى گوئى ((خربرفت ، خربرفت ...)) من گفتم لابد خود اين مرد از
اوضاع خر آگاه است و مى داند چه بلائى به سر خر آمده است ؛ و گرنه معنى ندارد يك
مرد عارف جمله اى را نسنجيده بگويد و نفهمد كه چه مى گويد و براى چه مى گويد.))
تا ترا واقف كنم زين كارها
|
تو همى گفتى كه خر رفت اى پسر
|
از همه گويندگان با ذوق تر
|
باز مى گفتم كه او خود واقف است
|
زين قضا راضى است مرد عارف است
|
درويش بينوا گفت : ((من ديدم ديگران اين جمله را مى گويند؛ من نيز خوشم آمد و گفتم و
اين بلا كه متوجه من گرديد زائيده كار و تقليد بيجاى من از حلقه درويشان بود.))
گفت آن را جمله مى گفتند خوش
|
خلق را تقليدشان بر باد داد
|
اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
|
كآبرو را ريختند از بهر نان
|
قبل از انقلاب اسلامى ، ملت غرب زده ايران كه فريفته زرق و برق صنايع غرب شده
بودند آنچنان اصالت و شخصيت خود را از دست دادند كه گوئى آنان وارث آن همه آثار و
سنن ، و آن همه علوم و تمدن نبودند.
در تقليد از شيوه هاى بى مزه غربى ، آن هم در لباس و مراسم پيش پا افتاده ، آن چنان
سرو و دست مس شكستند كه گوئى تمام شخصيت آنها به آن بسته بود
شاروان ميرهادى مولوى در اين باره گويد:
علم و عقل و دانش و دين ، در درون جامه نيست
|
در كلاه مولوى و فينه و عمامه نيست
|
در حقيقت آدم از علم و عمل علامه است
|
ورنه شخص از رخت كوتاه و بلند علامه نيست
|
عوامل حقيقى كاميابى :9- شور و مشورت
از اصطكاك دو سيم مثبت و منفى برق مى جهد؛
تقابل دو انديشه نيز فروغ مى بخشد.
از اصطكاك دو سيم مثبت و منفى برق مى جهد؛
تقابل و مشاوره دو انديشه نيز فروغ مى بخشد. اين گاهى پيش پاى انسان را روشن مى
كند و احيانا افق وسيعى را منور مى سازد.
البته معناى مشورت اين نيست كه انسان خود را دربست در اختيار ديگران بگذارد؛ بلكه
مقصود اين است كه در مشكلات از ديگران چاره جوئى كند،و راهنمائيهاى آنان را پس از
تدبر و دقت كافى بكار گمارد.
در جنگ احزاب ، سپاه عرب بسان مور و ملخ به قصد تسخير مدينه به سوى آن شهر هجوم
آوردند. پيامبر شوراى نظامى تشكيل داد. يك افسر آزموده ايرانى ، سلمان فارسى ،
پيشنهاد كرد كه در نقاط آسيب پذير شهر به پهناى سه قدم و به عمق دو قدم خندق
بكنيم ، و در داخل خندق ، هر صد قدمى سنگر و پاسگاه و برجهاى مراقبت به وجود آوريم
، و سربازان نيرومند را واداريم كه حفاظت خندق را به عهده بگيرند و از عبور و نزديك
شدن سپاه عرب جلوگيرى به عمل آورند، و متجاوزان را با پرتاب سنگ و تير عقب
برانند.
نظر اين افسر ايرانى مورد پسند پيامبر و اعضاء شورا قرار گرفت و پس از 25 روز
تلاش ، كار خندق پايان پذيرفت . سپاه عرب در برابر اين فن نظامى انگشت تعجب به
دندان گرفتند و پس از يك ماه معطلى ، با دادن چند كشته باز گشتند.(12)
در ممالك توسعه يافته ، حكومتها براساس
تشكيل مجلسين شورا و سنا استوار است . ذليلترين ملت كسانى هستند كه زير يوغ
استبداد بسر مى برند و سرنوشت كشور را به دست يك فرد مى سپارند.
مشاوره يكى از تعاليم عالى اسلام است . خداى بزرگ به پيامبر دستور مى دهد كه اى
محمد (ص ) ((شاورهم فى الامر)) در امور اجتماعى و سياسى با ياران و دوستان خود
مشاوره بنما.
پيامبر در بيابان سوزان بدر كه دشمن با نفرات چند برابر و سلاح كوبنده خود، هستى
اسلام را تهديد به فنا مى كرد، شوراى جنگى با شكوهى
تشكيل داد و رو به مردم كرد و فرمود: ((نظر و راى خود را درباره نبرد با قريش در اين
بيابان ابراز كنيد. آيا صلاح اين است كه پيشروى كنيم و با دشمن روبرو شويم ، يا از
اين نقطه به مدينه باز گرديم ؟)) افسرى بنام مقداد برخاست و گفت : ((قلوب ما با
توست . ما هرگز سخن بنى اسرائيل را دعوت به جهاد كرد، چنين جوابش دادند: ((اى
موسى ! تو و خدايت برويد. نبرد كنيد ما در اينجا نشسته ايم .)) ولى ما مى گوييم اين
محمد تو و خدايت برويد و جهاد كنيد ما نيز با شما همراهيم . افسر ديگرى از افسران
انصار به نام سعد معاذ برخاست و اشاره به بحر احمر كرد و گفت : (( اى قائد اعظم ،
هرگاه تو وارد اين دريا شوى ، ما نيز پشت سر شما وارد مى شويم و يك نفر از ما از
پيروى شما سرباز نمى زند. ما هرگز از رو به رو شدن با دشمن نمى ترسيم . شايد
در اين راه خدماتى انجام دهيم كه چشم شما را روشن گرداند.))
سخنان اين دو افسر مورد تاييد سر كرده هاى ديگر نيز قرار گرفت . شور و شعف عجيبى
در انجمن افسران و سربازان به وجود آمد. تصميم پيامبر را به پيشروى ، قطعى ساخت
. او به وسيله شورا روحيه افسران و قدرت روحى سربازان خود را به دست آورد و فورا
دستور حركت صادر نمود.
او نه در اين مورد، بلكه در موارد ديگر مانند جنگ احد، و خيبر به مشورت پرداخت حركت
صادر نمود.(13)
او نه تنها در اين مورد، بلكه در موارد ديگر مانند جنگ احد، و خيبر به مشورت پرداخت ، و
نتايج بزرگى عائد او گرديد.
جوانان كم تجربه بايد از تجربيات مردان مجرب كه سردى و گرمى روزگار را چشيده
بهره مند گردند. ممكن است بر اثر كمى اطلاع ، ما روى كار را ببنيم و از درون آن آگاه
نباشيم .
فتوحات بزرگى كه در دوره خليفه دوم نصيب مسلمانان گرديد روى
اصل مشاوره بود. خليفه وقت مشكلات خود را با امير مومنان در ميان مى گذارد و رموز
پيروزى و فتح در جنگها را از او مى آموخت .
وقتى خليفه درباره نبرد با دولت ساسان با على (ع ) مشورت كرد و گفت ((اگر
اصلاح باشد، خودم نيز در اين جنگ شركت كنم .)) امير مومنان در پاسخ وى گفت : ((اگر
مسلمانان در اين نبرد شكست بخورند وشما نيز در ميان آنها باشيد در اين صورت براى
آنها پناهگاهى نخواهد بود، و آنان با شكست روبرو شوند، شما مى توانيد براى آنان
كمك بفرستيد و آنان نيز مى توانند از اين نقطه به عنوان يك پناهگاه استفاده
كنند.))(14)