اختيار حد فاصل و ميان جبر و تفويض
قرآن كريم به صورت كامل به تحليل قياس
باطل بت پرستان پرداخته است ؛ اراده ى تكوينى خداوند به ايمان و نفى شرك تعلق
گرفته ، بلكه اراده ى تشريعى خداوند كه همراه با آن ، اختيار انسان محفوظ مى ماند،
به ايمان و نفى شرك تعلق دارد؛ و لو شاء ربك لامن من فى الاءرض كلهم جميعا
(324) با آن كه خدا اراده كرده كه همه ى انسان ها ايمان بياورند و از همين روى
پيامبران را براى آن ها فرستاد؛ و اءرسلناك للناس رسولا. (325) و
تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا . (326)
بنابراين ، خداوند با اراده ى تشريعى خود، خواسته است كه همه ى انسان هاى روى زمين
ايمان بياورند، ولى اراده ى تكوينى او به اين امر تعلق ندارد. زيرا بايد اختيار انسان
كه مايه ى تكامل اوست ، باقى بماند. پس تلازم مقدم و تالى در قياس استثنايى محقق
است ؛ يعنى اگر اراده ى تكوينى خداوند به ايمان انسان ها تعلق گرفته بود، همه ى
انسان ها ايمان مى آوردند. زيرا در اين قسم از اراده ، تخلف مراد از اراده
محال است ؛ اما از آنجا كه همه ى انسان ها ايمان نياورده اند، روشن مى شود كه اراده ى
تكوينى خداوند سبحان به ايمان آنان تعلق نگرفته است ؛ و لو شاء الله لجمعهم
على الهدى (327) يعنى اگر خدا تكوينا اراده كرده بود، انسان را بر هدايت وادار
مى ساخت و ضرورتا همه ى انسان ها ايمان مى آوردند، اما خداوند چنين نخواسته است تا
اختيار آدميان كه چيزى است ميان جبر و تفويض سالم بماند.
از اين رو خداوند مى فرمايد: و على الله قصد
السبيل و منها جائر و لو شاء لهديكم اءجمعين . (328) آنچه بر خداوند لازم است ،
بيان مسير درست و صراط مستقيم و راه ميانه و دور از افراط و تفريط است ، و چيزى بيش
از اين بر خداوندى كه رحمت را بر خود فرض كرده است ، لازم نيست ؛ اما بعضى از اين راه
جدا گشته ، از فرمان خداوند سبحان سرپيچى مى كنند، ولى اگر خداوند مى خواست ، با
اراده ى تكوينى تخلف ناپذيرش ، همه ى آن ها را بدون هيچ گونه كجروى هدايت مى
كرد، اما خداى متعالى هدايت تشريعى آنان را اراده كرده است ، نه هدايت تكوينى آن ها را. از
اين رو خداوند سبحان مى فرمايد: و قل الحق من ربكم فمن شاء فليؤ من و من شاء
فليكفر . (329)
با روشن شدن كامل تفاوت دو اراده و آشكار شدن
اصول عامه در هر دو نوع از هدايت و اراده ، اكنون نوبت بيان مغالطه ى بت پرستان در
نحوه ى تفكر الحادى آن هاست . خداوند سبحان در اين زمينه مى فرمايد: و لو شاء الله
ما اءشركوا و ما جعلناك عليهم حفيظا و ما اءنت عليهم
بوكيل (330)؛ اگر اراده ى تكوينى خداوند به ايمان آوردن و شرك نورزيدن آنان
تعلق مى گرفت ، ضرورتا مشرك نمى شدند و نيز مى فرمايد: و لو شاء الله ما
فعلوه فذرهم و ما يفترون (331)؛ اگر خداوند تكوينا اراده كند كه فرزندانشان را
به قصد تقرب به بت ها نكشند و در پيشگاه آن ها قربانى نكنند، چنين عملى را انجام
نمى دادند، ولى اكنون كه آنان شرك ورزيده ، فرزندان خود را قربانى بتها مى كنند،
روشن مى شود كه خداوند سبحان اين اراده ى تكوينى را نداشته است .
پس ، اراده ى تخلف ناپذير همان اراده ى تكوينى است ، نه تشريعى ، و اراده ى
تكوينى خدا به ايمان و طاعت تعلق ندارد تا ايمان آوردن تخلف ناپذير باشد، بلكه
تنها اراده ى تشريعى به آن دو تعلق گرفته است ؛ به گونه اى كه انسان مكلف ، در
فرمانبردارى يا سرپيچى از آن ، مختار است .
پس اين تفكر صحيح همان برهان عقلى خالى از شائبه ى هر مغالطه ى فكرى است ، در
حالى كه متفكر بت پرست به قياس مغالطه آميزى گرفتار است ؛ مغالطه اى كه از
اشتراك لفظ اراده و اشتباه كردن دو نوع اراده با يكديگر ناشى مى شود. از اين جهت
خداوند سبحان مى فرمايد: قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اءجمعين .
(332) زيرا استدلالى كه به نتيجه رسيده ، عقيم نمى ماند، همان دليلى است كه خداى
متعالى بيان كرده است ، نه استدلال بت پرستان كه به علت ابتلا به مغالطه عقيم بوده
، نتيجه نمى دهد جاى دقت بيش تر است .
قرآن و نقل و نقد سخنان ديگران
از آنجا كه قرآن هدايتى براى مردم و تذكرى براى بشر و ترساننده اى براى همگان
است ، گفتار هر صنف از مردم را طرح مى كند. سپس اگر سخن آنان حق باشد، آن را گواهى
مى كند و اگر باطل باشد، آن را به دو گروه برانگيخته از شهوت عملى و شبهه ى
علمى قسمت مى كند. آنگاه شبهه ى علمى را به خوبى
تحليل و آن را رد مى كند؛ به گونه اى كه مجالى براى ترديد نماند.
به همين نحو شبهه ى عملى را به زيباترين نحو تجزيه و
تحليل ، به بهترين شكل درمان مى كند، به گونه اى كه جايى براى ابتلا به آن
نماند؛ براى كسى كه داراى قلب يا گوش شنوا يا
اهل شهود باشد، در غير اين صورت شبهه اى به شبهه ى او افزوده مى شود؛ فى
قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا. (333)
منظور آن است كه قرآن با ذكر قياس مغالطه آميزى كه متفكران بت پرستان به آن
گرفتار هستند، اشتباه آن را بيان ، به بهترين نحو آن را درمان كرده است . قياس
استثنايى ديگرى است براى كسانى كه شهوت عملى دارند؛ آنان كه در سخن گويى بى
بند و بارند و هر چه به زبانشان آيد، آن را مى گويند. قرآن نيز سخن آنان را
نقل و تحليل و منشاء جاهلى آن را بيان مى كند؛ و
قال الذين كفروا للذين امنوالو كان خيرا ما سبقونا اليه و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا
افك قديم . (334)
خلاصه ى كلامشان اين است : كافران گمان مى كنند كه در امور خير پيشى گرفته ،
چيزى از خير را از دست نداده اند و اگر خيرى هست ، به آن دست يافته اند، بدون آن كه
كسى بر آنان پيشى گيرد. پس اگر آنان چيزى را نپذيرفتند و به
دنبال آن نرفتند، به جهت نقص آن است و خيرى در آن نيست ؛ مانند ايمان به خداى يگانه و
ره آوردهاى پيامبران .
آنان بر اين گمان باطل خود قياسى استثنايى ساخته اند كه هيچ دليلى براى تلازم
ميان تقدم و تالى آن نيست ، مگر گمان باطل به آن كه درست مى گويند. صورت
قياس آنان چنين است : اگر در شرك نورزيدن خيرى باشد، كسى در
وصول به آن خير توان پيشى گرفتن به ما را ندارد، در حالى كه ما پيشى
گيرندگان در دريافت خيرات هستيم . پس خيرى در شرك نورزيدن نيست .
قرآن عدم تلازم مقدم و تالى را اين گونه بيان مى كند: منشاء اين گمان جاهلى هدايت
نيافتن به راه مستقيمى است كه خداوند به آن هدايت كرده ، نيز راه يافتن به خيرى است
كه به آن فرا خوانده است ؛ اءفمن اءسس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير اءم
من اءسس بنيانه على شفا جرف فانهار به فى نار جهنم و الله لا يهدى القوم الظالمين
. (335)
از اين جهت خداوند سبحان مى فرمايد: اين سخنشان كه ايمان خير نيست ، بلكه دسيسه و
باطل و افترايى است كهن كه تاريخ آن را ضبط كرده ، دروغى قديمى و بر آمده از آن
است كه خير و دروغ ، خير و شر و امثال اين امور را تشخيص نمى دهند و به زودى در مباحث
آينده مبادى قياس جاهلى را كه به گونه اى با
دليل آن ها مربوط مى شود، متذكر خواهيم شد.
دعوت و دعواى پيامبر و مقابله ى بت پرستان با آن دو
همان گونه كه مبحث پيشين مربوط بود به به تقليد محض و تفكر مغالطه اى و بيان
مبادى آن دو و تحليل منشاء مغالطه درباره ى آنچه به توحيد بر مى گردد، در خصوص
نبوت نيز چنين بحثى پيش مى آيد كه سزاوار است به نمونه اى از آن اشاره شود. چون
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوتى دارد و ادعايى ؛ يعنى مدعى رسالت و
نزول وحى و پيامبر بودن است ، همچنين مردم را به سوى خداى يگانه و روز قيامتى كه
همه مردم در آن روز در پيشگاه مبداء عدل حكيم حاضر مى شوند، فرا مى خواند.
بت پرستان در برابر اين ادعا و دعوت ايستادگى مى كردند و جاهلان آنان با جمود
فكرى و پا فشارى بر سنت جاهلى و حفظ آن ، در برابر پيامبر ايستادند و متفكرانشان با
جعل قياس مغالطه آميزى كه بر گمان مبتذل آن ها دلالت مى كرد، با پيامبر مبارزه مى
كردند. قياسى به اين بيان : محال يا بعيد است انسان پيامبر باشد، بلكه اگر پيامبرى
اصالت و رسالت مبدئى دارد، بايد اين دو از اوصاف ملائكه باشد و تنها كسى كه
صلاحيت تحمل رسالت خداوند را دارد، فرشته ى آسمانى است .
بعيد نيست كه افسار هر دو فرقه ى جاهلان و متفكران بت پرست به دست مستكبران آن ها
باشد. چون آنان ضعيف عقلان و نيز عالمان ناآگاه را اجير خود مى كردند تا مردم را ناخود
آگاه به مجادله با حق سوق دهند و از قبول آن استكبار ورزند و در برابر مدعى نبوت
بايستند؛ به گونه اى كه جدا ساختن هر يك از اين طوايف از يكديگر دشوار است .
با استفاده از مباحث قرآنى در مى يابيم كه اگر مجادله با حق و معارضه با آن و رد و
انكارش ، به سبب مكر سياسى و دسيسه ها و حيله هاى عملى نباشد، به دو
دليل زير است :
يك . حفظ سنت جاهلى كه جاهلان ، پدرانشان را بر آن سنت يافته اند كه همان تقليد و باز
ايستادن از حركت است .
دو. شبهه افكنى در لباس استدلال كه همان تفكر مغالطه آميز است .
اكنون نمونه هايى را ذكر مى كنيم كه درباره ى دعواى پيامبر است ؛ قلمرو سخن مشركان
جاهل يك چيز است و آن حفظ سنت موروثى است كه پدرانشان را بر اين سنت يافته اند و در
زمان هاى پس از آن چيزى بر خلاف آن نشنيده اند؛ فلما جاء هم موسى باياتنا
بينات قالوا ما هذا الا سحر مفترى و ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين * و
قال موسى ربى اءعلم بمن جاء بالهدى من عنده و من تكون له عاقبة الدار انه لا يفلح
الظالمون (336) و و عجبوا اءن جاءهم منذر منهم و
قال الكافرون هذا ساحر كذاب * ... ما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق *
اءءنزل عليه الذكر من بيننا بل هم فى شك من ذكرى
بل لما يذوقوا عذاب (337) و آيات ديگرى كه دلالت مى كند بيش ترين چيزى
كه مشركان بى قدر و قيمت به آن تكيه مى كردند، همان حفظ ميراث جاهلى و پاسدارى از
سنت هاى كهن بود.
تعدد منشاء تكذيب رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
دليل مشركان متفكر آن است كه رسالت از شئون فرشتگان است و
محال يا بعيد است كه انسانى پيامبر شود؛ و ما منع الناس اءن يؤ منوا اذ جاءهم
الهدى الا اءن قالوا اءبعث الله بشرا رسولا *
قل لو كان فى الاءرض ملئكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا
(338) و فقال الملؤ ا الذين كفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلكم يريد اءن
يتفضل عليكم و لو شاء الله لاءنزل ملئكة ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين * ان هو الا
رجل به جنة فتربصوا به حتى حين (339) و
فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم
اءراذلنا بادى الراءى و ما نرى لكم علينا من
فضل بل نظنكم كاذبين (340) و و لئن اءطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون
(341) و فقالوا اءنؤ من لبشرين مثلنا و قومهما لنا عابدون (342) و
فقالوا اءبشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى
ضلال و سعر (343) و آيات ديگرى كه به ظهور يا اشاره دلالت مى كند كه
به گمان اين مشركان ، هيچ بشرى رسول نمى شود و يكى از شرايط رسالت ، فرشته
بودن است و بشر بودن مانع از رسالت است .
اما آن چه ميان جاهلان و فرومايگان بت پرست و متفكران و گروه مستكبر آنان مشترك است ،
همان انكار و تكذيب ادعاى نبوت و رسالت است ؛ در منشاء اين تكذيب با يكديگر اختلاف
دارند، ولى در انكار داعيه ى رسالت با يكديگر متفق هستند، جنون و كهانت و سحر و شعر
را به مدعى نبوت نسبت مى دهند و نيز نسبت دروغگويى و سوء نيت به ايشان مى دهند؛ مثلا
مى گويند: او قصد دارد مردم را از سرزمين خودشان بيرون كند؛
قال الملاء من قوم فرعون ان هذا لساحر عليم * يريد اءن يخرجكم من اءرضكم فماذا
تاءمرون . (344)
همچنين چون از طريق وحى هدايت نيافته اند، آراى سبك و سفيهانه ى گوناگونى ارائه مى
دهند؛ مانند سخن قريش درباره ى قرآن كه گاهى آن را اسطوره و گاهى كهانت و گاهى
شعر مى ناميدند و شايد مراد از اين آيه : الذين جعلوا القران عضين (345) آن
است كه براى قرآن اعضا و قسمت هايى قرار دارند. پس آن را با نسبت هاى گوناگون
مثل شعر و اسطوره و سحر و... عضو عضو و بعض بعض كردند و بر يك چيز واحد
مستقر نشدند. چون معيارى براى دشنام و ناسزا و نيز ميزانى براى افترا و اذيت كردن
نداشتند، ولى خداوند سبحان ساحت رسالت را از آلودگى هاى اين نسبت ها پيراست و
آستان نبوت را از اين هذيان ها پاك ساخت . سپس قرآن كريم با بيان منشاء انكار جاهلان
كه همان سرسختى در تقليد و حفظ سنت هاى جاهلى است ، آن را مانع هر گونه
تكامل انسان دانسته است ، چنان كه سرچشمه ى استكبار متفكران مشرك را مغالطه در قياس و
انحراف از مسير تفكر صحيح بيان كرده است .
بطلان منشاء استكبار بت پرستان متفكر
يكم . خداوند پيامبران عليهم السلام را به هدايت و صفوت و برگزيدگى و اخلاص و
عصمت از گمراهى و وسوسه ى شيطان و پاكى از هر گناه و بيزارى از شرك و
اهل آن ، و دشمنى با خيانت و اهل آن و نيز كمالات وجودى ديگر مى ستايد؛
قال الملاء الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهة و انا لنظنك من الكاذبين *
قال يا قوم ليس بى سفاهة و لكنى رسول من رب العالمين (346) و كذلك ما
اءتى الذين من قبلهم من رسول الا قالوا ساحر اءو مجنون * اءتواصوا به
بل هم قوم طاغون . (347)
خداوند سبحان يادآور مى شد كه نسبت دادن جنون و
امثال آن به ساحت رسالت ، تنها به دليل طغيان و فكر نكردن است و اگر مشركان
اهل درايت و عقل بودند، بى ترديد مى دانستند كه پيامبر از همه ى اين امور مصون است ؛
اءولم يتفكروا ما بصاحبهم من جنة ان هو الا نذير مبين . (348)
همچنين چون آنان تاءمل و تدبر نكرده اند، پس ناگزير امورى چون عذاب و سخنى و
سلطنت و ديگر وسايل طغيان و سفارش يكديگر به سركشى را به تكيه گاه خودشان ،
بت ها، نسبت مى دهند؛ فتولى بركنه و قال ساحر اءو مجنون . (349)
خداوند پس از بيان كردن مدار هدايت و آگاهى ، و اين كه پيامبران گرد اين مدار مى چرخند،
آنان را هاديان و دانايان مى نامد و رويگردانان از اين مدار را سفيه مى داند؛ و من
يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه (350) و ... اءلا انهم هم السفهاء و لكن لا
يعلمون . (351)
دوم . قرآن منشاء انكار جاهلان را، تقليد و حفظ ميراث پدرانى هدايت نايافته و
تعقل ناكرده مى داند؛ قالوا يا شعيب اءصواتك تاءمرك اءن نترك ما يعبد اباؤ نا اءو
اءن نفعل فى اءموالنا ما نشؤ ا انك لاءنت الحليم الرشيد و قالوا يا شعيب ما نفقه
كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما اءنت علينا بعزيز
. (352)
پا فشردن به رسوم كهن موروثى سبب مى شود كه بسيارى از سخنان حضرت شعيب
عليه السلام را نفهمند. زيرا - چنان كه گذشت - تقليد با تحقيق ناسازگار است . از اين
رو، جاهلان اصل نبوت را درك نكردند و دعواى نبوت هيچ پيامبرى را نپذيرفتند، چنان كه
دعوت پيامبران به توحيد و معاد و مانند آن را نيز نفهميدند.
سوم . بيان منشاء استكبار متفكرانشان كه همان انحراف از مسير تفكر صحيح است . داشتن
تفكر سالم و بدون آلودگى به مغالطه در معارف الاهى ، بدون شناخت
كامل انسان شدنى نيست . بدين معنا كه تفكر صحيح بر پايه ى شناخت صحيح انسان
پديد مى آيد. زيرا كسى كه به نفس خود جاهل است ، به امور ديگر
جاهل تر است . از اين رو اهل معرفت ، شناخت نفس را كليد ساير معارف و در شهرهاى علمى
مى دانند؛ به گونه اى كه گشودن اين درها و
دخول در آن شهرها، تنها از طريق شناخت انسان شدنى است .
از آنجا كه تفكر بت پرستان تنها در جنبه ى مادى انسان خلاصه مى شود و آنان معتقدند
كه همه ى شئون انسان مادى ، و نفس او چون بدن مادى او محكوم به دگرگونى و در نهايت
فانى شدنى است و نيز مرگ را پايان كار و مقدمه ى هلاك شدن در زمين مى دانند و در نظر
آن ها انسان چيزى جز يك جسم رشد كننده ى ناطق نيست كه چون درختان رشد مى كند و
نابود مى شود و نيز معتقدند به هيچ وجه پس از مرگ حياتى نيست .
نتيجه اعتقاداتشان آن است كه اولا، در ربوبيت و عبادت دچار شرك شدند. ثانيا، به طور
كلى به انكار پرداختند. ثالثا، روز قيامت را رد كردند. چون انسان مادى قدرت شناخت
پروردگار خود را نداشته ، توانايى عبادت و استعانت از او و
توكل بر او و پناهنده شدن به او را نيز ندارد. از اين رو، به خدايان ديگر مى گرايند و
آنان را ميان خود و خداوند واسطه ى فيض قرار مى دهند و با اعتقاد به شفيع بودنشان ،
آنان را مى پرستند تا به خداوند نزديك سازند.
همچنين بر اساس اين فرضيه ، انسان مادى توان سخن گفتن با خداوند و شنيدن كلام او و
رؤ يت قلبى جمال او را ندارد. زيرا فرض آن است كه قلب مانند قالب ، مادى است و
دريافت وحى از سوى پروردگار براى چنين قلبى شدنى نيست . پس اگر وحى و
دريافت وحى حقيقت داشته باشد، فقط شايسته ى فرشته است و اگر رسالت و ابلاغى
هم باشد، از آن ملك است ، نه انسان .
همچنين انسانى كه به گمان آنان مادى صرف است ، پس از مرگ و نابودى حياتى ندارد.
چون شى ء معدوم برگردانده نمى شود و امر فانى باز نمى گردد و انسانى كه نيست
شده است ، دوباره حيات نمى يابد. نتيجه ى اين مبناى نادرست ، اين دو توهم نادرست است
كه هر دو درد علاج ناپذيرى است كه قلب هاى مادى گرايان را پوشانده ، آنان را به
نادانى و كورى فرو برده است .
حقيقت مرگ
چون قرآن نور درخشانى است كه يكى از بزرگ ترين خاصيت هاى آن روشن كردن
تاريكى هاست ، انسان را حقيقتم مركبى از نفس ناطقه ى مجرد از ماده و پيراسته از احكام آن
و نيز داراى بدن مادى تحت تدبير نفس مى داند و يادآور مى شود كه انسان با تلاش و
رنج به سوى پروردگارش در حركت است و به ديدار او خواهد شتافت .
پس بايد به مقدار امكان پروردگارش را بشناسد و از پى بردن به ذات او خوددارى
ورزد، تنها او را بپرستد و از عبادت غير او سر باز زند، تنها از او كمك بگيرد و از او
هدايت بخواهد و تنها به او و در همه ى كارها به او باز گردد و با مدد توحيد از ريسمان
هاى شرك رهايى يابد، چنان كه قرآن به انسان مى فهماند انسانى داراى روح مجرد و
ضمير پاك و قلب صالح و نفس طاهر است ، شايستگى دريافت وحى از سوى خداوند حكيم
عليم را دارد. چنين انسانى به جايى مى رسد كه مى گويد: خداى ناديده را نمى پرستم ؛
ما كنت اءعبد ربا لم اءره (353) چگونه چنين نباشد، با آن كه ملائكه اى كه در پيشگاه
انسان سجده مى كنند، سزاوار اين امر هستند. پس انسان هم مى تواند
رسول باشد، بدون آن كه هيچ استحاله و استبعادى در كار باشد.
افزون بر اين ، قرآن بيان مى كند كه حقيقت مرگ
انتقال از عالمى به عالم ديگر است و انسان با مرگ ، در زمين نابود نمى شود. انسان
معدوم و فانى نيست تا برگردانده شود، بلكه از طريق مرگ ، از دنيا به عالم برزخ
كه باغى از باغ هاى بهشتى يا حفره اى از گودال هاى آتش است
منتقل ، سپس رهسپار قيامت كبرا مى گردد.
با روشن شدن اين معارف است كه انسان از گرفتارى انكار وحى و نبوت نجات يافته ،
از زنجير بلند رد و انكار معاد آزاد مى شود. خداوند ما را از هر گونه تفكر و اعتقادى كه
مورد تاءييد وحى الاهى نيست ، پناه دهد و نيز از هر رفتارى كه مرضى آن نبوده ، هر عملى
كه مصوب وحى نباشد، رها سازد و ما را به حقيقت حق و صواب خالص هدايت فرمايد و ما را
وارثان كتاب و وارث منطق كسانى قرار دهد كه قرآن را به سخن در مى آورند؛ يعنى
عترت طاهره عليهم السلام .
گفتنى است : هر يك از اين مسائل بحث ويژه اى دارد و مورد بحث فعلى ما، همان تفكر بت
پرستان و مقلدان آن هاست كه معتقدند: اولا، انسان فرستاده اى الاهى نمى شود و بشريت
مانع رسيدن به اين مقام شامخ است .
ثانيا، مدعى نبوت چون ساير انسان ها بشر است و اگر پيامبر بودن بشر روا باشد و
از امتناع نبوت انسان چشم پوشى گردد، بايد نبوت غير مدعيان اين مقام نيز جايز باشد.
چون آن ها هم مانند پيامبرانند و حكم چيزهايى كه
مثل يكديگرند، در جواز و عدم جواز، يكسان است . پس همه ى انسان ها ادعاى نبوت مى
توانند داشته باشند. از اين جهت قرآن كريم گاه
اصل امتناع پيامبر بودن بشر را از سوى بت پرستان مطرح مى كند و گاه
استدلال آن ها را درباره ى مثل هم بودن انسان ها و يكسان بودن حكم
امثال ، بيان مى فرمايد و به همين ترتيب ، گاه
استدلال آن ها را درباره ى امتناع پيامبر بودن بشر و گاه در زمينه ى حكم
امثال ، پاسخ مى گويد.
اثبات امكان رسالت براى بشر
نتيجه ى بيان قرآن درباره ى امكان بشر بودن پيامبر - با آن صورت ، ضرورت نبوت
بشر را نيز ثابت مى كند. زيرا بدون ترديد رسالت انسان امرى ضرورى است - آن است
كه انسان داراى روح مجرد از ماده است كه در زمان و مكان جا نداشته ،
شكل هندسى خاصى ندارد و محكوم به احكام ماده نمى شود و به واسطه ى همين روح مجرد
است كه صلاحيت پيدا مى كند اسما و حقايق را از خداوند سبحان بياموزد؛ و علم ادم
الاءسماء كلها. (354)
به واسطه ى اين روح مجرد است كه انسان معلم ملائكه مى شود و اسما را به آنان ياد مى
دهد؛ يا ادم اءنبئهم باءسمائهم (355) و نيز به واسطه ى همين روح مجرد است
كه مسجود همه ى فرشته ها مى شود و شايستگى خلافت خداى متعالى را به دست مى آورد؛
انى جاعل فى الاءرض خليفة (356) و فسجد الملئكة كلهم اءجمعون
(357) و نيز داراى ديگر كمالات وجودى مى شود كه در خور ماده و لوازم ماده نبوده ،
كميت بردار نيست .
بنابراين ، اگر براى فرشته اى كه دانش آموز انسان و سجده كننده براى انسان است ،
رسيدن به مقام وحى و رسالت روا باشد، براى انسان
كامل معصوم كه آموزگار ملائكه و مسجود آن هاست ، ضرورتا رسالت شدنى است . پس
مجالى براى بعيد بودن يا محال بودن رسالت بشرى وجود ندارد تا گفته شود:
اءبعث الله بشرا رسولا (358) يا و لو شاء الله
لاءنزل ملئكة (359) يا لولا اءنزل عليه ملك . (360)
پس انسان صلاحيت رسالت الاهى را دارد؛ اما ضرورت انسان بودن
رسول و عدم كفايت رسالت الاهى را دارد؛ اما ضرورت انسان بودن
رسول و عدم كفايت رسالت فرشته ، امر ديگرى است كه قرآن به آن اشاره دارد.
توضيح مطلب آن است كه بحث در نبوت و رسالت در امور زير خلاصه مى شود:
يكم . اثبات ضرورت نبوت و كافى نبودن عقل به تنهايى براى هدايت جوامع بشرى .
دوم . اثبات امكان رسالت براى انسان بدون استلزام
محال .
سوم . رسولى كه به سوى مردم فرستاده مى شود، بايد انسانى باشد كه با آن ها
زندگى كند، چون آنان غذا بخورد و در بازار راه رود و نيز توجه به اين نكته كه
رسالت فرشتگان براى انسان ها كفايت نمى كند.
چهارم . امور ديگرى كه در اينجا فرصت اشاره و بحث از آن ها نيست .
قرآن در موارد متعددى از ضرورت هدايت مردم به سعادت جاودانه بحث كرده ، عدم كفايت
عقل در تاءمين آن را گوشزد مى كند در رساله اى كه در اين موضوع نگاشته شده ، آن
را تقرير كرده ايم و نيز قرآن كريم لزوم بعثت
رسول خارجى پيامبران را مؤ يد رسول باطنى
عقل در قلمرو مجهولاتش يا آگاهى دادن
رسول ظاهرى در امور متمركز در فطرت انسان گوشزد مى كند و نيز آنان را به
برانگيزاننده ى علوم دفن شده در وجود او مى ستايد و به صراحت مى گويد:
رسول ظاهرى كه براى هدايت انسان برانگيخته شده است ، بايد كسى باشد كه با آنان
مباشرت داشته ، براى آن ها دليل آورد و با آنان مجادله كند و همچون الگويى براى آنان
و حجتى عليه ايشان باشد و پناهگاهى براى حوادث اتفاقى آنان و هدايتى در جنگ و صلح
آنان باشد. كتاب و حكمت را به آنان بياموزد و آنان را تزكيه كند، از اموالشان صدقه
دريافت كرده ، آنان را پاك گرداند و امور آنان را نظم بخشد و لشكرهاى آنان را بسيج
كند و امورى از اين قبيل كه اركان آن در قرآن پايه ريزى شده است و عترت طاهره به
تفصيل از آن سخن گفته اند و ثقلين به بهترين
شكل آن ها را بيان كرده اند.
روشن است رسولى كه داراى چنين رتبه اى است ، از جنس فرشتگان نمى تواند باشد.
فرشته اى كه مردم آن را نمى بينند و امكان مباشرت با آن را ندارند، بلكه بايد انسانى
مثل آن ها باشد تا مباشرت با او ممكن شود. پس
رسول بايد چون كسانى باشد كه مفاد رسالت را براى آنان به ارمغان مى برد. چون
شاءن رسول هدايت خارجى است و وظيفه ى او تنها در
دل افكندن يا فرو فرستادن وحى در قلب نيست .
از اين رو خداوند سبحان مى فرمايد: قل لو كان فى الاءرض ملئكة يمشون مطمئنين
لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا (361)؛ فرشته تنها صلاحيت رسالت براى
فرشتگان را دارد و توان رسالت براى مردم را ندارد و اگر ساكنان زمين به جاى مردم
ملائكه بودند، قطعا يك رسول از جنس فرشته براى آنها مى فرستاديم ، ولى از آنجا
كه ساكنان زمين مردمى هستند كه در آن راه مى روند، بايد رسولى كه به سوى آنان
فرستاده مى شود، از جنس خود آنان باشد؛ يعنى انسانى كه با آنان زندگى كند و با
آنان بميرد تا الگويى براى آنان و حجتى عليه آنان باشد.
اگر فرض شود كه خداوند فرشته اى را براى مردم بفرستد، بايد تصوير آن را به
صورت مردى در آورد كه مردم بتوانند او را ببينند، از او بپرسند، به او رجوع كنند و
اگر به صورت مردى تصوير شود، دوباره
اشكال باز مى گردد و در اين صورت نيز باز مى گويند: آيا خداوند بشرى را به
رسالت بر مى گزيند؟ زيرا اگر ملك را به صورت انسان مادى نفرستد، شنيدن سخنان
او و تاءسى به او براى مردم شدنى نيست و اگر او را به صورت انسان در بياورد، اين
امر براى آنان شدنى است ، ولى باز هم اشكال مى كنند كه : ما هذا الا بشر مثلكم يريد
اءن يتفضل عليكم و لو شاء الله لاءنزل ملئكة ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين .
(362)
لزوم تناسب ميان رسول و مخاطبان
خداوند سبحان به مطالب فوق چنين اشاره مى كند: و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و
للبسنا عليهم ما يلبسون . (363) از اين آيه بر مى آيد كه ميان
رسول و مخاطبانش تناسب لازم است ، به گونه اى كه بتواند با آنان سخن بگويد و
پيشواى آنان باشد؛ افزون بر آن كه رسول بايد از جنس مردان باشد و
شامل مطلق انسان يعنى مردان و زنان نمى تواند باشد؛ و ما اءرسلنا من قبلك الا رجالا
نوحى اليهم فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون . (364) چون
رسول بايد مرجع حوادث اتفاقى در جنگ و صلح و ديگر امور جامعه ى انسانى باشد و
اين امر براى زنان ميسور نيست . زيرا براى مردان بهتر است از پشت پرده با زنان
ارتباط برقرار كنند؛ و اذا ساءلتموهن متاعا فاسئلوهن من وراء حجاب ذلكم اءطهر
لقلوبكم و قلوبهن ... . (365)
بنابراين ، دينى كه طهارت قلب ها را در گرو سؤ
ال از زنان همراه با وساطت پرده مى داند، قيم و مبلغ و
مسئول و معلم آن دين زنان نمى توانند باشند و نيز تماس و معاشرت مردان با زنان به
صورت آشكار و پنهان شدن نيست .
همچنين از آيه ى مزبور بر مى آيد كه پوشاندن حق با
باطل همان انحراف و بيمارى قلب است ، در حالى كه قرآن شفاى امراض سينه است ،
بيمارى هايى چون نادانى و تكبر و طمع و دوستى چيزى كه ريشه همه خطاست ؛ قد
جاءتكم موعظة من ربكم و شفاء لما فى الصدور . (366)
ولى اگر كسى كه دچار اين امراض است ، به وسيله ى قرآن شفا نيافت ، خداوند سبحان
فيض خود را از و باز مى دارد و هنگامى كه رحمت خاص خود را از او منع كرد، هيچ كس
ديگرى بر او رحمت نمى فرستد؛ و ما يمسك فلا
مرسل له من بعده (367) و بيمارى اش فزونى مى يابد و انحراف او بيش تر مى
شود. اگر بيمار درمان نشود، مرضش افزايش مى يابد، همان گونه كه خداى متعالى به
آن اشاره مى كند: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا (368) و فلما
زاغوا اءزاغ الله قلوبهم . (369)
بنابراين ، اگر انسان به پوشاندن حق به
باطل گرفتار شود و بيمارى خود را به وسيله ى شفا بخش امراض سينه درمان نكند،
فيض خاص خداوند از او گرفته مى شود و اشتباه او دوام مى يابد؛ و للبسنا عليهم ما
يلبسون (370) و اين مشتبه ساختن الاهى ، عذابى است كه در كيفر مشتبه ساختن
خودشان ، به آنان تحميل مى شود، مانند گمراه ساختن كيفرى كه در
قبال گمراه شدن خود آنان صورت مى گيرد؛
يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين . (371)
گمراه ساختن ابتدايى به اين معنا كه خداوند بدون هيچ زمينه اى كسى را گمراه
سازد قبيح است و اين عمل از خداوند سر نمى زند، ولى نسبت دادن گمراه ساختن
ثانوى به خداوند يعنى خداوند با در نظر گرفتن زمينه هايى كه خود فرد براى
گمراه مطابق با عمل فرد بدكار و گمراه از مسير خداوند است كه گمراهى وى پس از
روشن بودن مسير الاهى پديد آمده است .
غرض آن كه ، خداوندى كه نور آسمان ها و زمين است ، هيچ گاه و بر هيچ كس حق را با
باطل مشتبه نمى سازد، بلكه همه ى انسان ها را به سوى حق هدايت كرده ، با هيچ چيز حق
را پنهان نمى سازد؛ الحق من ربك فلا تكونن من الممترين (372) و
قل جاء الحق و ما يبدى الباطل و ما يعيد (373)؛ يعنى حق تنها از سوى
خداوند نازل مى شود و با وجود آن ، جايى براى
باطل نمى ماند، نه آن باطلى كه پيش از آن بوده است ، قدرت باز گشتن دارد و نه آن
باطلى كه پيش از آن نبوده ، توان موجود شدن دارد.
پس شدنى نيست كه خداوند حق را با باطل بپوشاند و معناى اين فرموده ى خدا: ... و
للبسنا عليهم ما يلبسون (374) همان است كه تقرير شد. با اين بيان روشن
شد كه بدون هيچ مانعى رسالت الاهى براى بشر ممكن ، و توهم متفكران مشرك مردود است
.
عدم همانندى پيامبر با ساير مردم
چكيده ى سخن قرآن حكيم در دفع شبهه ى متمسكان به قانون اتحاد
امثال ، آن است كه نوع انسان داراى درجاتى است كه بعضى برتر از بعضى ديگر است .
پايين ترين مرتبه ى آن چون سنگ يا سخت تر و پايين تر از آن و بالاترين مرتبه ى
آن چون آينه ى صافى است كه آن چه را مى بيند، دروغ نمى پندارد و ميان اين دو، مراتب
متعددى است ، و همه ى انسان ها صلاحيت تحمل بار مسئوليت رسالت را ندارند؛ رسالتى
كه كسى جز خداوند جايگاه آن را نمى داند؛ الله اءعلم حيث
يجعل رسالته . (375)
كسانى كه به قانون تماثل تمسل مى جويند، در شناخت امور تنها به حس و ماده تكيه مى
كنند و مى گويند: ما هذا الا بشر مثلكم
ياءكل مما تاءكلون منه و يشرب مما تشربون (376) و فقالوا اءنؤ من
لبشرين مثلنا و قومهما لنا عابدون (377) ولى مبناى قرآن بر آن است كه
ابزار شناخت اشيا، فقط حس نيست ، بلكه معيار شناخت ، وحى و
عقل است و موجودات نيز اعم از مادى و مجرد هستند و از چنين قرآنى به دست مى آيد كه
مثل بودن دو چيز در بعضى امور، براى يكسان بودن حكم آنها كفايت نمى كند، مگر اين كه
در تمامى ابعاد مانند يكديگر باشند و از آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
قلبى پاك از آلودگى طبيعت داشت و از چرك ماده و پليدى آن منزه و از دوستى دنيا و
زيورهاى آن مبرا و از تنگنا و انحراف عالم شهادت پيراسته بود، شايسته ى آن است كه
به او وحى شود و از سوى خداوند حكيم خبير وحى دريافت كند.
پس كسى كه خداوند قلبش را گشايش داده با كسى كه بر قلب او مهر نهاده شده ، يكسان
نيست و نيز كسى كه ديدگانش انحراف و طغيان ندارد با كسى كه
اعمال گذشته اش زنگار قلبش شده ، شبيه يكديگر نيستند. پس
محصول كسى كه همتش در نفس حيوانى اش خلاصه مى شود، با كسى كه در برابر خواهش
هاى نفس خود جهاد مى كند، هرگز برابر نيست .
تماثل ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ساير انسان ها تنها در بعضى جهات
است ؛ و قالوا قلوبنا فى اءكنة مما تدعونا اليه و فى اذاننا وقر و من بيننا و بينك
حجاب فاعمل اننا عاملون * قل انما اءنا بشر مثلكم يوحى الى اءنما الهكم اله واحد
فاستقيموا اليه و استغفروه . (378)
پس چنين انسانى كه حجاب هاى ظلمانى را كنار نزده است ، چگونه
مثل كسانى مى تواند باشد كه ديدگان قلبشان ، نه تنها حجاب هاى ظلمانى ، بلكه
پرده هاى نورانى را دريده ، به معدن عظمت خدايى رسيده ، روحشان به مقام عزت قدس
الاهى چنگ زده است . بنابراين ، هنگامى كه انسان ها در مرتبه ى وجودى
مثل يكديگر نباشند، آثار آنان نيز با يكديگر برابرى نمى كند. كوتاه سخن اين ، كه
صغراى استدلال بت پرستان - پيامبران در همه چيز مانند ساير انسان هستند - ناتمام است
و اگر چنين تماثلى نباشد، جايى براى تمسك به كبرا يكسان بودن حكم
امثال نمى ماند. زيرا مثل تنها دليل بر شبيه خود است ، نه چيز ديگر.
ياد سپارى : مردم از جهت كمال وجودى مانند پيامبران نيستند، ولى پيامبران از نظر فقر
ذاتى مثل مردمند.
در مسئله ى فوق دو مطلب قابل توجه وجود دارد:
يكم . مردم مثل پيامبران نيستند تا آنچه بر پيامبران وحى مى شود، بر آنان نيز وحى شود
و آنچه به آنان نازل مى شود، بر مردم نيز فرود آيد.
دوم . پيامبران از جهت فقر وجودى مانند ساير مردم هستند؛ يعنى شدنى نيست مستقلا چيزى از
پيامبران صادر شود و همه ى كارهاى آنان قطعا به اذن خداوند سبحان است . افزون بر
آن كه پيامبران ، مانند ساير مردم ، مالك مرگ و حيات و سود و زيان خود نيستند.
پس تا زمانى كه اذن خداوند به كارى تعلق نگيرد، پيامبران قدرت انجام دادن آن را
ندارند. چون آنان نيز مانند امت هايشان محكوم به فقر ذاتى و وصفى و فعلى هستند. از
اين رو پيشنهاد ارائه ى هر گونه آيه و نشانه اى از سوى مردم به پيامبران ، صحيح
نيست ، چنان كه براى پيامبران نيز آوردن آن نشانه ها بدون اذن خداوند شدنى نيست .
شايد استنباط اين دو مطلب از اين آيات ممكن باشد: قالت رسلهم فى الله شك فاطر
السموات و الاءرض يدعوكم ليغفر لكم من ذنوبكم و يؤ خركم الى
اءجل مسمى قالوا ان اءنتم الا بشر مثلنا تريدون اءن تصدونا عما كان يعبد اباؤ نا
فاءتونا بسلطان مبين * قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم و لكن الله يمن على من
يشاء من عباده و ما كان لنا اءن ناءتيكم بسلطان الا باذن الله و على الله
فليتوكل المؤ منون . (379) زيرا اين سخن كه به پيامبران مى گفتند: شما نيز
بشرى مثل ما هستيد، ادعاى تماثل و برترى نداشتن پيامبران نسبت به آنان فهميده مى
شود.
نيازمندى موجود ممكن به واجب
مستفاد از اين سخن بت پرستان كه شما پيامبران ما را از آنچه پدرانمان مى
پرستيدند، مى خواهيد باز داريد لزوم حفظ سنت موروثى و رجوع به مردگان در
ابتدا و ادامه ى راه و نيز رجوع تقليدى در مرحله ى بقاست و از اين خطاب آنان به پيامبر
كه آيه ى روشنى براى ما بياور پيشنهاد نشانه ى دلخواه آنان به دست مى
آيد.
از فرموده ى پيامبران در جواب آن ها كه ما نيز بشرى
مثل شما هستيم ، ولى خداوند بر هر بنده اى كه بخواهد منت مى گذارد، بر مى آيد
كه تماثل در بعضى از اوصاف و مراتب انسانى به حق بوده ، همگان بر آن اتفاق نظر
دارند، ولى منت نهادن خداوند بر بعضى از برگزيدگانش سبب برترى مرتبه ى
انسانى آنان نسبت به انسان هاى ديگر شده است و به جهت همين امتياز است كه پيامبران از
ساير مردم متمايز مى گردند. پس در حقيقت تماثلى نيست تا ادعاى مشركان تمام باشد.
از اين سخن پيامبران در پاسخ مشركان : ما كان لنا... باذن الله ، بر مى آيد كه
انسان هر اندازه كه رشد كند و از همنوعان خود با هر امتيازى جدا گردد، باز هم از حوزه ى
فقر وجودى بيرون نمى رود و به آستانه ى بى نيازى بار نمى يابد؛ آستانه اى كه
ويژه ى خداوندى است كه مى فرمايد: يا اءيها الناس اءنتم الفقراء الى الله و الله
هو الغنى الحميد . (380)
پس پيامبران بزرگ در يارى گرفتن از خداوند و نيازمندى به او و اذن خواستن از او در
همه ى اعمالشان مانند ساير مردم هستيد، ولى خداوند تنها در هر هر موردى كه بخواهد،
به آنان اذن مى دهد. از اين رو فقط پيامبر مى تواند بگويد: و اءبرى الاءكمه و
الاءبرص و اءحى الموتى باذن الله (381) و براى ديگران چنين ادعايى روا نيست .
بر پايه ى همين اذن خاص معجزه صادر مى شود و تحدى و مبارز طلبى صحت مى يابد و
نبوت ثابت و حجت الاهى بر مردم تمام مى گردد.
از اين تحليل ، موضوع ديگرى نيز روشن مى شود و آن تبيين مغالطه ى مشركان متفكر يا
كسان ديگرى است كه طبق ميلشان به پيامبران پيشنهاد اعجاز مى دادند و نيز پاسخ
پيامبران در برابر آن ها كه ما نيز بشرى مثل شما هستيم ؛ ان نحن الا بشر مثلكم .
(382)
نيازمندى فرشتگان
همچنين سر اين فرموده ى خدا: و ما كان لرسول اءن ياءتى باية الا باذن الله
لكل اءجل كتاب (383) روشن مى گردد. چون موجود ممكن ، پيامبر باشد يا فرشته
يا انسان ، در اصل وجود و ايجاد خود به خداوند نيازمند است زيرا ايجاد همانند وجود، ربط
محض به ايجاد خداى متعالى است و در غير اين صورت لازمه ى آن ، وا گذاشتن موجود به
حال خود است كه بدتر از جبر نادرستى است كه
عقل آن را ممتنع و نقل آن را ممنوع مى داند.
از اين جا معناى فرمايش خداوند در تعريف ملائكه روشن مى شود؛
بل عباد مكرمون * لا يسبقونه بالقول و هم باءمره يعملون * يعلم ما بين اءيديهم و ما
خلفهم و لا يشفعون الا لمن ارتضى و هم من خشيته مشفقون (384) و ظاهر مى شود كه
فرشته نيز چون انسان ، بنده اى محتاج است . پس پناه بردن به او بدون اذن خداوندى
كه عبادت غير خود را حرام و شريك گرفتن براى خود را ممنوع كرده است ، جايز نيست .
همچنين در اين آيه ، به نقطه ى مغالطه ى فكرى كسانى كه فرشتگان را به طور
مستقل ارباب خود مى گيرند، نيز اشاره شده است . زيرا فرشته اى كه خود داراى
استقلال وجودى نيست ، چگونه مى تواند رب موجود ديگر باشد؟
حاصل آن كه ، مردمان متوسط در كمال وجودى مانند انبيا نيستند، گرچه پيامبران صلى
الله عليه و آله و سلم در فقر ذاتى مثل مردمند. از اين رو براى اين قانون
تماثل همه ى انسان ها در ادعاى رسالت مثل يكديگر هستند در وصف كمالى رسالت
مجالى نيست ؛ گرچه اين قانون تماثل همه انسان ها بايد در انجام كارها از جانب
خداوند ماءذون باشند در نياز پيامبران به اذن الاهى جاى خود را دارد.
اعتقاد بت پرستان درباره ى فرشتگان
از كلام قرآن بر مى آيد كه بت پرستان معتقد بودند كه فرشته برتر از انسان است و
صلاحيت دريافت وحى و رسالت را از سوى خداوند داراست و ملائكه نيز نزديكى خاصى
به خدا دارند، در حالى كه انسان چنين ويژگى هايى را ندارد. همچنين معتقد بودند كه
فرشته فرزند خداست و اگر بر اين باور بودند كه فرشته
مثل انسان داراى جسم و ماده است ، آن را نمى پرستيدند و به صلاحيت او بر خلاف
انسان براى دريافت مقام رسالت و شفاعت حكم نمى كردند.
قرآن بعضى از اين خصوصيات را كه آنان به فرشتگان نسبت مى دهند، به طور مطلق
نفى مى كند؛ مانند ربوبيت و معبود بودن و فرزند خداوند سبحان بودن ، و نيز بعضى
ديگر از اين ويژگى ها را به طور مقيد نفى مى كند؛ مانند شفاعت كردن فرشتگان . زيرا
آنان قدرت شفاعت كردن ندارند، مگر آن كه از سوى خداوند اذن داشته باشند.
همچنين قرآن مجيد به برترى فرشتگان بر انسان مادى محسوس ، اشاره اى نداشته ، در
عين حال آن را نفى نكرده است ، بلكه مى گويد: ديدن فرشته براى انسانى شدنى نيست
، مگر اين كه براى او عالم شهادت جايگزين عالم غيب شود؛ و
قال الذين لا يرجون لقائنا لو لا اءنزل علينا الملئكة اءو نرى ربنا لقد استكبروا فى
اءنفسهم و عتوا عتوا كبيرا * يوم يرون الملئكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا
محجورا . (385)
رويت خداوند سبحان محال است ، چه در عالم شهادت و حس يا در عالم برزخ و
مثال . چون حق محضى است كه از هر قيد عقلى مجرد است ، چه رسد به قيد وهمى يا خيالى ،
صورت مثالى شكل و هياءت ندارد؛ اما مشاهده ى ملائكه گرچه در عالم شهادت و از
طريق حس مادى شدنى نيست ، ولى در عالم برزخ و
مثال ديدن فرشتگان شدنى است . از اين رو مشركان آنان را مى بينند، ولى اين رؤ يت
زمانى است كه بشارتى براى آنان نيست ؛ و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا المئكة
يضربون وجوههم و اءدبارهم و ذوقوا عذاب الحريق . (386)
از اين جهت كافرانى كه بعضى از ملائكه رويشان و برخى ديگر پشت آنان را كوبيده
اند، به فرشتگان مى گويند: به دامان شما پناه مى آوريم و به جهت مصون ماندن از
تازيانه و عذاب به شما پناهنده مى شويم .
حاصل آن كه ، به اعتقاد بت پرستان ، ملائكه از بشر برترند و شايسته ى چيزى هستند
كه انسان صلاحيت آن را ندارد؛ اما قرآن كريم بعضى از اعتقاداتشان درباره ى ملائكه را
نفى مى كند و تجرد آن ها را از جسم مادى را در نمى كند؛ بلكه با بيان اين مطلب كه در
عالم حس مشاهده ى ملائكه امكان ندارد، آن را تاءييد مى كند. چون شهود آن ها در گرو
دگرگونى حس مادى به مشاهده ى مثالى خصوصيت عالم
مثال آن است كه ماده در آن راه ندارد، ولى شكل و هياءت اشيا در آن عالم محفوظ است يا
تغيير دنيا به آخرت است ، تا به طور مثال ملك الموت براى انسان تجلى كند. چنان كه
حضرت سجاد عليه السلام مى فرمايند: فرشته مرگ براى گرفتن جان ها از پرده هاى
غيب آشكار مى گردد؛ و تجلى ملك الموت لقبضها من حجب الغيوب . (387)
|