next page

fehrest page

back page

31 - داستانى عجيب تر
تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتاد ساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب
(ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به او افاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آن محل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مى فرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان .
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مى توانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجا مى افتد تا فردا عصر كه اهالى ده براى زيارت امامزاده مى آيند او را افتاده مى بينند، پس او را بلند كرده به خود مى آورند. به كتيبه مى نگرد مى بيند سوره جمعه است ، تمام آن را مى خواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن مى بيند و هر سوره از قرآن مجيد را كه از او مى خواستند، از حفظ به طور صحيح مى خوانده و از جناب آقاى ميرزا حسن نواده مرحوم ميرزاى حجة الاسلام شيرازى شنيدم فرمود مكرر او را امتحان كردم هر آيه اى را كه از او مى پرسيدم فورا مى گفت از فلان سوره است و عجيبتر آنكه هر سوره اى را مى توانست به قهقرا بخواند؛ يعنى از آخر سوره تا اول آن را مى خواند.
و نيز فرمود: كتاب تفسير صافى در دست داشتم برايش باز كرده گفتم اين قرآن است و از روى خط آن بخوان ، كتاب را گرفت چون در آن نظر كرد گفت آقا! تمام اين صفحه قرآن نيست و روى آيه شريفه دست مى گذاشت و مى گفت تنها اين سطر قرآن است يا اين نيم سطر قرآن است و هكذا و مابقى قرآن نيست .
گفتم از كجا مى گويى تو كه سواد عربى و فارسى ندارى ؟ گفت : آقا! كلام خدا نور است ، اين قسمت نورانى است و قسمت ديگرش تاريك است (نسبت به نورانيت قرآن ) و چند نفر ديگر از علماى اعلام را ملاقات كردم كه مى فرمودند همه ما او را امتحان كرديم و يقين كرديم امر او خارق عادت است و از مبداء فياض جل وعلا به او چنين افاضه شده .
در سالنامه نور دانش ، سال 1335 صفحه 223 عكس كربلائى محمد كاظم مزبور را چاپ كرده و مقاله اى تحت عنوان (نمونه اى از اشراقات ربانى ) نوشته و در آن شهادت عده اى از بزرگان علما را بر خارق العاده بودن امر او نقل نموده است تا اينكه مى نويسد:((از مجموع دستخطهاى فوق ، موهبتى بودن حفظ قرآن كربلائى ساروقى به دو دليل ثابت مى شود.
1 - بى سوادى او كه عموم اهالى ده او شهادت مى دهند و احدى خلاف آن را اظهار ننموده است . نگارنده شخصا از ساروقيهاى ساكن تهران تحقيق نمودم و با اينكه موضوع بى سوادى او در جرايد كثيرالانتشار چاپ و منتشر شده ، معذلك هيچكس ‍ تكذيب نكرده است
2 - بعضى از خصوصيات حفظ قرآن او كه از عهده تحصيل و درس خواندن خارج است ، به شرح زير:
1 - هرگاه يك كلمه عربى يا غير عربى بر او خوانده شود، فورا مى گويد كه در قرآن هست يا نيست .
2 - اگر يك كلمه قرآنى از او پرسيده شود، فورا مى گويد در چه سوره و كدام جزو است .
3 - هرگاه كلمه اى در چند جاى قرآن مجيد آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه مى شمارد و دنباله هركدام را مى خواند.
4 - هرگاه در يك آيه يك كلمه يا يك حركت غلط خوانده شود يا زياد و كم كنند بدون انديشه متوجه مى شود و خبر مى دهد.
5 - هرگاه چند كلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شود محل هر كلمه را بدون اشتباه بيان مى كند.
6 - هر آيه يا كلمه قرآنى را از هر قرآنى كه به او بدهند آنا نشان مى دهد.
7 - هرگاه در يك صفحه عربى يا غير عربى يك آيه مطابق ساير كلمات نوشته شود، آيه را تميز مى دهد كه تشخيص آن براى اهل فضل نيز دشوار است .
اين خصوصيات را خوش حافظه ترين مردم نسبت به يك جزوه بيست صفحه فارسى نمى توان دارا شود تا چه رسد به 6666 آيه قرآنى )).
و پس از نقل شهادت چند نفر از علما، مى نويسد: موهبت قرآن ((كربلائى كاظم )) براى مردمى كه فكر محدود خود را در چهارديوارى ماديات محدود و منكر ماوراى طبيعت هستند اعجاب آور بوده و سبب هدايت عده اى از گمراهان گرديده است ، ولى اين امر با همه اهميتش در نظر اهل توحيد يك شعاع كوچك از اشعه بيكران افاضات خداوندى و از كوچكترين مظاهر قدرت حق است ، نه تنها امور خارق العاده به وسيله انبيا و سفراى حق به كرات به ظهور رسيده و در تواريخ ثبت و ضبط است ، در عصر حاضر نيز كسانى كه به علت ارتباط و پيوند با مبداء تعالى صاحب كراماتى هستند وجود دارند كه اهميت آن به مراتب از حافظ قرآن ما بيشتر مى باشد.
نكته اى كه در پاپان اين مقاله لازمست تذكر دهم اينكه در نتيجه انتشار شرح حال حافظ قرآن و معرفى او به مردم تهران از عده اى از متدينين بازار شنيدم كه در چند سال قبل ؛ يعنى در زمان ((مرحوم حاج آقا يحيى )) يك مرد كورى به نام حاجى عبود به مسجد ((سيد عزيزاللّه )) رفت وآمد داشت كه در عين كورى حافظ قرآن باخصوصيات كربلائى ساروقى بود، او نيز محل آيه را در عين كورى نشان مى داده و براى مردم با قرآن استخاره مى كرده ...
مى گويند روزى كتاب لغت فرانسه به قطر قرآن مجيد به او دادند استخاره كند، فورا آن را پرت كرد و عصبانى شد و گفت اين قرآن نيست .
در مجلسى كه حافظ قرآن حضور داشت ، جناب آقاى ابن الدين استاد محترم دانشگاه ، خصوصيات حاجى عبود را تاءييد و اظهار كردند كه نامبرده را در منزل آقاى مصباح در قم در حضور مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى ملاقات و آزمايش كرده اند.
اينها از آثار قدرت حق است كه گاهى براى ارشاد مردم و اتمام حجت ظاهرى است :(ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ ذُواْلفَضْلِ الْعَظيمِ).(17)
32 - معجزه حسينى (ع )
تقى صالح مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيگ كه در توسل به اهلبيت : و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام كم نظير و از اين باب رحمت بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده نقل نمود كه در شش سالگى مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم كور گرديد در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دائى بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيگ روضه خوانى بود و چون هوا گرم بود شربت خنك به مردم مى دادند گفت از دائى خود خواهش كردم كه من به مردم شربت دهم ، فرمود تو چشم ندارى و نمى توانى ، گفتم يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى دهد قبول فرموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم .
در اين اثناء، مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زينب 3 را مى خواند و من سخت متاءثر و گريان شدم تا اينكه از خود بى خود شدم ، در آن حال ، مجللّه اى كه دانستم حضرت زينب 3 است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .
پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم ، شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند، به امر دائى ام مرا در اطاقى برده ومردم را متفرق نمودند و نيز نقل نمود كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاه الكل مشتعل شد وتمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را.
چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه شده كه چشمت سالم مانده ، گفتم عطاى حسين عليه السلام است و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد.
33 - نجات از مرگ
صاحب مقام يقين ، مرحوم عباسعلى مشهور به ((حاج مؤ من )) كه داراى مكاشفات و كرامات بسيارى بوده و تقريبا مدت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصيب بنده بود و دو سال است كه به رحمت ايزدى پيوسته است و آن مرحوم را داستانهايى است از آن جمله وقتى جاسوسهاى دولتى نزد دائى زاده آن مرحوم به نام ((عبدالنبى )) اسلحه پيدا كردند او را گرفتند و زندانش كردند و بالاخره محكوم به اعدام شد، پدرش پريشان ونالان و ماءيوس از چاره جگرديدج
حاجى مؤ من مرحوم به او مى گويد ماءيوس نباش ، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولى عصر عليه السلام امام دوازدهم مى باشد، امشب كه شب جمعه است به آن بزرگوار متوسل مى شويم ، خدا قادر است كه از بركات آن حضرت ، فرزندت را نجات دهد، پس آن شب را حاجى مؤ من و پدر و مادر آن پسر، احيا مى دارند و به نماز و توسل به آن حضرت و زيارت آن بزرگوار سرگرم مى شوند و بعد مشغول قرائت آيه شريفه :(اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ) مى شوند، آخر شب بوى مشك عجيبى را هر سه نفر حس مى كنند و جمال نورانى آن بزرگوار را مشاهده كرده مى فرمايد: دعاى شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشيد و فردا به منزل مى آيد.
حاج مؤ من مرحوم مى گفت پدر و مادر از ديدن جمال آن حضرت بى طاقت شده و تا صبح مدهوش و بى هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند كه قرار بود در آن روز اعدام شود. گفتند اعدامش تاءخير افتاده و بنا شده در كار او تجديد نظر شود و بالجمله پيش از ظهر او را آزاد كردند و سالما به منزل آمد.
مرحوم حاجى مؤ من را در استجابت دعا در مرضهاى سخت و گرفتاريهاى شديد، داستانهايى است كه آنچه ذكر شد نمونه اى است از آنها، رحمت بى پايان خداوند به روان پاكش باد.
34 - دادرسى ولى عصر (ع )
و نيز حاجى مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد كه در اول جوانى شوق زيادى به زيارت و ملاقات حضرت حجت عليه السلام در من پيدا شد كه مرا بى قرار نمود تا اينكه خوردن و آشاميدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببينم (و البته اين عهد از روى نادانى و شدت اشتياق بود) دو شبانه روز هيچ نخوردم ، شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت عليه السلام را ديدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنين مى كنى و خودت را به هلاكت مى اندازى ، برايت طعام مى فرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته ديدم مسجد (مسجد سردزك ) خاليست وكسى در آن نيست و درب مسجد را كسى مى كوبد، آمدم در را گشودم ديدم شخصى عبا بر سر دارد به طورى كه شناخته نمى شود، از زير عبا ظرفى پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور وبه كسى نده و ظرف آن را زير منبر بگذار و رفت ، داخل مسجد آمدم ديدم برنج طبخ شده با مرغ بريان است ، از آن خوردم و لذتى چشيدم كه قابل وصف نيست . فردا پيش از غروب آفتاب ، مرحوم ميرزا محمد باقر كه از اخيار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا كرد و بعد مقدارى پول در كيسه كرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند اين پول را بگير و به اتفاق جناب آقا سيد هاشم (پيشنماز مسجد سردزك ) كه عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگى را ملاقات مى كنى و از او بهره مى برى .
حاجى مؤ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سيد هاشم حركت كرديم تا تهران ، وقتى كه از تهران خارج شديم پيرى روشن ضمير اشاره كرد، اتومبيل ايستاد پس با اجازه مرحوم آقا سيد هاشم (چون اتومبيل دربست به اجاره ايشان بود) سوار شد و پهلوى من نشست .
اخبار از ساعت مرگ
در اثناى راه ، اندرزها و دستورالعملهاى بسيارى به من داد و ضمنا پيش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد ونيز آنچه خير من در آن بود برايم گذارش مى داد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسيدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهى مى فرمود و مى فرمود: لقمه شبهه ناك براى قلب ضرر دارد با او سفره اى بود هروقت ميل به طعام مى كرد از آن نان تازه بيرون مى آورد و به من مى داد و گاهى كشمش سبز بيرون مى آورد و به من مى داد تا رسيديم به قدمگاه ، فرمود اجل من نزديك و من به مشهدمقدس نمى رسم وچون مرُدم ، كفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبرى در گوشه صحن مقدس برايم تدارك كن و امر تجهيزم باجناب آقاسيدهاشم است .
حاجى گفت وحشت كردم ومضطرب شدم ، فرمود آرام بگير و تا مرگم برسد به كسى چيزى مگو و به آنچه خدا خواسته راضى باش .
چون به كوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسيديم اتومبيل ايستاد، مسافرين پياده شدند و مشغول سلام كردن به حضرت رضا عليه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، ديدم آن پير محترم به گوشه اى رفت و متوجه قبر مطهر گرديد، پس از سلام و گريه بسيار گفت ، بيش از اين لياقت نداشتم كه به قبر شريفت برسم ، پس روبقبله خوابيد و عبايش رابر سر كشيد.
پس از لحظه اى به بالينش رفتم ، عبا را پس زدم ديدم از دنيا رفته است از ناله و گريه ام مسافرين جمع شدند، قدرى حالاتش را كه ديده بودم برايشان نقل كردم ، همه منقلب و گريان شدند و جنازه شريفش را با آن ماشين به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گرديد.
35 - اخبار از ساعت مرگ
و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - از سيد زاهد عابد، جناب سيد على خراسانى كه چند سال در حجره مسجد سردزك معتكف و مشغول عبادت بود، عجايبى نقل مى كرد از آن جمله گفت يك هفته پيش از مردن سيد مزبور به من فرمود، سحر شب جمعه كه بيايد نزد من بيا كه شب آخر عمر من است .
شب جمعه نزدش حاضر شدم مقدارى شير روى آتش بود و يك استكان آن را ميل فرمود و بقيه را به من داد و گفت بخور، پس فرمود امشب من از دنيا مى روم ، امر تجهيز من با جناب آقا سيد هاشم (امام جماعت مسجد سردزك ) است و فردا عدالت (كه در همسايگى مسجد منزل داشته ) مى آيد و مى خواهد كفن مرا متقبل شود تو مگذار ولى از حاج جلال قناد قبول كن كه مرا از مال خودش كفن كند.
پس رو به قبله نشست و قرآن مجيد را تلاوت مى كرد، ناگاه چشمانش خيره متوجه قبله شد و قريب يكصد مرتبه كلمه مباركه (لااِلهَ اِلا اللَّهُ) را مى گفت پس تمام قامت ايستاد و گفت :((السَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ)) پس رو به قبله خوابيد و گفت ياعلى !يا مولاى !و به من فرمود اى جوان !مترس و نگاه جبه ج من نكن ، من راحت مى شوم و به جوار جدم مى روم پس چشمهاى خود را روى هم گذاشت و خاموش شد و به رحمت حق واصل گرديد.
36 - اخبار از خيال
و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد از مرحوم عالم كامل جناب حاج سيدهاشم امام جماعت مسجد سردزك كه روزى پس از نماز جماعت منبر رفته بود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهميت آن ، مطالبى مى فرمود ضمنا فرمود روزى در اين مسجد پدرم (مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر يزدى - اعلى اللّه مقامه ) مى خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم ، ناگاه مردى در هيئت اهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور كرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ منين از اينكه يك نفر دهاتى در محلى كه بايد جاى اهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنايى نكرد و در ركعت دوم در حال قنوت ، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام كرد، همانجا نشست و سفره اى كه همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان كرد.چون از نمازفارغ شديم ،مردم از هرطرف به او حمله كردندو اعتراض نمودندواوهيچ نمى گفت !پدرم متوجه مردم شدوگفت : چه خبر است ؟ گفتند: امروز اين مرد دهاتى جاهل به مسئله آمده صف اول ، پشت سر شما اقتدا كرده ، آنگاه وسط نماز قصد فرادا كرده وبعد نشسته چيز مى خورد.
پدرم به آن شخص گفت چرا چنين كردى ؟ در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگويم يا در اين جمع بگويم ؟ پدرم گفت در حضور همه بگو.
گفت : من وارد اين مسجد شدم به اميد اينكه ازفيض نماز جماعت با شما بهره اى ببرم ، چون اقتدا كردم اواسط حمد ديدم شما از نماز بيرون رفتيد و در اين خيال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم ، الاغى لازم دارم كه سواره حركت كنم ، پس به ميدان الاغ فروشها رفتيد و خرى را انتخاب كرديد ودر ركعت دوم در خيال تدارك خوراك الاغ و تعيين جاى او بوديد كه من عاجز شدم و ديدم بيش از اين سزاوار نيست و نمى توانم با شما باشم نماز خود را تمام كردم .
اين را گفت و سفره را پيچيد و حركت كرد. پدرم بر سر خود زد وناله نمود و گفت : اينمرد بزرگى است او را بياوريد كه مرا به او حاجتى است . مردم رفتند كه اورا برگردانند ناپديد گرديد و تا اين ساعت ديگر ديده نشد.
پس بايد متوجه بود كه هيچوقت به نظر حقارت به مؤ منى نبايد نگريست يا عمل او را كه محمل صحيح دارد، مورد اعتراض قرار داد؛ زيرا ممكن است همان شخصى كه مورد تحقير واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهريه اى كه خلق آنها را ميزان شرافت و لزوم احترام قرار داده اند، نزد خدا عزيز و گرامى باشد و ندانسته دوست خدا را اهانت كرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند.
ونيزممكن است دوست خدا عمل صحيحى بجا آورد و شخص به واسطه حمل به صحت نكردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشكند.(18)
37 - تحقير به مؤمن نبايد كرد
عالم متقى جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ ‌الاسلام - رحمة اللّه عليه - فرمود من عادت داشتم هميشه پس از فراغت از نماز جماعت با كسى كه طرف راست و چپ من بود، مصافحه مى كردم ، وقتى در نماز جماعت مرحوم ميرزاى شيرازى - اعلى اللّه مقامه - در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود كه يك نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه مى كردم و در طرف چپ ، يك نفر دهاتى بود كه به نظرم كوچك آمد و با او مصافحه نكردم ، بلافاصله از خيال فاسد خود پشيمان شده و به خودم گفتم شايد همين شخصى كه به نظر تو شاءنى ندارد، نزد خدا محترم و عزيز باشد، فورا با كمال ادب با او مصافحه كردم پس بوى مشكى عجيب كه مانند مشكهاى دنيوى نبود به مشامم رسيد و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتياطا ازاو پرسيدم با شما مشك است ؟ فرمود نه من هيچوقت مشك نداشتم . يقين كردم كه از بوهاى روحانى و معنوى است و نيز يقين كردم كه شخصى است جليل القدر و روحانى .
از آن روز متعهد شدم كه هيچوقت به حقارت به مؤ منى ننگرم .
38 - لطف خدا و ناسپاسى بنده
و نيز مرحوم شيخ ‌الاسلام مزبور - عليه الرحمه - فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار وسيد عاليمقدار امام جمعه بهبهانى (اسم شريفش را نيز نقل فرمود ولى بنده فراموش كرده ام ) كه در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج لطف خدا و ناسپاسى بنده شدم ، در اثناى راه ، خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى از آن خطر رو به مسجد آمدم ، نزديك در مسجد، خربزه زيادى روى زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود، قيمت آن را پرسيدم گفت آن قسمت ، فلان قيمت و قسمت ديگر ارزانتر و فلان قيمت است ، گفتم پس از مراجعت از مسجد مى خرم و به منزل مى برم .
پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم ،در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزانترش و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم از مسجد بيرون روم ، شخصى از در مسجد وارد و نزديك من آمد و در گوشم گفت خدايى كه تو را از خطر مرگ ، امروز نجات بخشيد آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه اى بخوانى ؟
فورا متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم ، خواستم دامنش را بگيرم او را نيافتم ، نظير داستان 36 و 38 بسيار است از آن جمله در كتاب قصص العلماى مرحوم تنكابنى ، صفحه 311 مى گويد: و از جمله كرامت سيد رضى - عليه الرحمه - آن است كه در وقتى از اوقات سيد رضى نماز خود را به برادرش سيدمرتضى علم الهدى - عليه الرحمه - اقتدا كرد چون به ركوع رفتند سيد رضى نمازش را فرادا خواند و اقتدا را منقطع ساخت ، پس از وى سؤ ال كردند از سبب انفراد، در جواب فرمود كه چون به ركوع رفتم ديدم كه امام جماعت كه برادرم سيد مرتضى باشد در مسئله اى از حيض فكر مى نمايد و خاطرش بدان متوجه است و در درياى خون غوطه ور است ، پس نماز خود را فرادا كردم .
و در بعضى از كتب است كه جناب سيد مرتضى فرموده بود:((برادرم درست فهميده پيش از آمدن براى نماز، زنى مسئله اى از حيض از من پرسش نمود و من در خيال جواب آن فرورفته بودم و از اين جهت برادر م مرا در درياى خون غوطه ور ديد)).
حضور قلب در نماز هرچند از شرايط صحت نيست ؛ يعنى نماز بدون حضور هم تكليف را ساقط مى كند و قضاء و اعاده نماز واجب نيست لكن بايد دانست كه نماز بى حضور قلب ، مانند بدن بى روح است ؛ يعنى چنانچه بدن بى جان را اثرى و ثمرى نيست ، نماز بى حضور را اجر و ثوابى نيست و موجب قرب به خدا نخواهد شد، مگر همان مقدارى كه با حضور بجا آورده شده و لذا بعضى نصف و بعضى ثلث و بعضى ربع تا اينكه بعضى عشر نمازشان پذيرفته است .(19)
در كتاب كافى از امام صادق عليه السلام مروى است كه ممكن است شخصى پنجاه سال نماز خوانده باشد ولى دو ركعت نمازپذيرفته شده نداشته باشد.((اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنْ صَلوةٍ لا تُرْفَعُ وَعَمَلٌ لا يَنْفَعُ))
39 - فريادرسى فورى
دبير محترم آقاى على اصغر اثناعشرى گفت شبى همسرم به رعاف مبتلا مى شود و از دو طرف بينى ، متصلا خون جريان پيدا مى كند و در آن ساعت دسترسى به دكتر نبود و متوجه شدم كه دوام اين حالت منتهى به ضعف مفرط و هلاكت خواهد شد، پس اسم مبارك ((ياقابِضُ)) بدون سابقه بر زبانم جارى و آن را مكرر مى خواندم ، فورا خون قطع شد به طورى كه يك ذرّه خون ، ديگر جارى نشد.
يك هفته گذشت ، شب خوابيده بودم مرا بيدار كردند و گفتند برخيز كه ايشان باز مبتلا به خون دماغ شده و آنچه را كه آن شب خواندى بخوان . برخاستم و همان اسم مبارك را تكرار كردم و خون منقطع شد.
از شرايط مهم اجابت دعا يقين به قدرت بى پايان خداوندى است كه فوق ماديات و اسباب است و جميع وسائل مسخر و مقهور اراده اويند عنايت حسينى و انتقام از قاتل
وكسى كه با شك و ترديد باشد دعايش از اجابت دور است و به طور كلى هركس ‍ خود را مضطر الى اللّه ديد و يقين كرد كه غير ازخدا فريادرسى نيست پس در آن حال هرچه بخواهد به او داده خواهد شد.
در بعضى كتب معتبره نقل شده كه روزى زنى بچه شيرخوارش را در بغل گرفته از روى پلى كه به روى شط آب بود مى گذشت ناگاه بر اثر ازدحام جمعيت به زمين مى افتد و بچه اش در شط آب مى افتد، فرياد مى زند مسلمانان به فريادم برسيد و قنداقه بچه به روى آب به حركت آب مى رفته و مادر دنبالش ناله مى كرد و به مردم استغاثه مى نمود تا به جايى رسيد كه مقدارى از آب شط وارد قسمتى مى شد كه براى گردش سنگ آسيا تهيه ديده بودند.
تصادفا بچه هم وارد اين قسمت شد، مادر ديد الان بچه اش همراه آب به زير سنگ آسيا رفته ومتلاشى مى شود و يقين كرد كه ديگر كسى نمى تواند بچه را نجات دهد، آن لحظه كه نزديك فرو رفتن بچه بود سر به آسمان كرد و گفت (خدا) فورا آب كه به سرعت مى رفت ، متوقف شد و روى هم متراكم گرديد تا مادر با دست خود بچه اش ‍ را برداشت و شكر الهى بجا آورد.
(اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ)(20)
40 - عنايت حسينى و انتقام از قاتل
جناب حاج محمد سوداگر كه چندين سال در هند بوده اخيرا به شيراز مراجعت كرده است ، عجايبى در ايام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نمايد.
از آن جمله روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) ملك خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بيرون مى آيد.
دو نفر شياد كه منتسب به مذهب شيعه بودند در كمين او بودند كه پولش را بدزدند، هندو مى فهمد جلذاج به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود.
آن دو نفر شياد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بينند. به زنش عتاب مى كنند مى گويند ما ديديم وارد خانه شد و بايد بگويى كجا است ؟ زن مى گويد نمى دانم پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى شود و مى گويد به حق حسين عليه السلام خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا بگويم ، آن دو نفر بى حيا به حق آن بزرگوارقسم ياد مى كنند كه كارى به او نداريم جز اينكه بدانيم كجاست .
زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پايين مى آورند و پولها را برمى دارند و از ترس تعقيب و رسوايى ، سرش را مى برند.
زن بيچاره سر به آسمان مى كند و مى گويد اى حسين شيعه ها! من به اطمينان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقايى ظاهر مى شود و با انگشت مبارك ، اشاره به گردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرمايد و زنده مى شود و آنگاه از نظر غايب مى گردد.
مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقيق به اعجاز حسينى عليه السلام يقين مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شيعه مى شوند.
41 - انتقام علوى (ع )
عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى - اعلى اللّه مقامه - كه قريب دوماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل انتقام علوى (ع )
نمود كه در ((كنكان )) يك نفر فقير در خانه ها مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى خوانده ومردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه قاضى سُنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى كند و مى گويد چقدر اسم على را مى برى چيزى بتو نمى دهم مگر اينكه مدح عمر كنى ! و من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويداگر در راه عمر چيزى به من بدهى از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت .
قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و به قاضى مى گويد دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجويى مى كند كه فسادى واقع نشود. قاضى به غرفه اش مى رود پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى شنود، وقتى كه مى آيد مى بيند قاضى حالت فلج پيدا كرده و گنگ هم شده است .
بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند چه شده ؟ آنچه كه از اشاره خودش فهميده شد اين بود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگى سيلى به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم .
بالجمله او را به مريضخانه بحرين مى برند و قريب دوماه تحت معالجه واقع مى شود و هيچ فايده نمى بخشد. او را بكويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود، تصادفا در همان كشتى كه من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم .
به من ملتجى شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلى خورده اى بايد شفا بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندى هم به بيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد و فرمود تا سال گذشته در بحرين او را ديدم به همان حال با فقر و فلاكت در دكانى زندگى مى كرد و گدايى مى نمود.
نظير حال اين قاضى داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنين است در مدينة المعاجز، صفحه 140 از شيخ مفيد - عليه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار كتاب در علم تعبير از او خريدم ، هنگامى كه خواستم بلند شوم گفت به جاى خود باش تا قضيه اى كه به دوست من گذشته برايت تعريف كنم كه براى يارى مذهبت نافع است . رفيقى داشتم كه از من مى آموخت و در محله ((باب البصره )) مردى بود جكه ج حديث مى گفت ومردم از او مى شنيدند به نام ((ابوعبداللّه محدث )) و من و رفيقم مدتى نزد او مى رفتيم و احاديثى از او مى نوشتيم و هرگاه حديثى در فضائل اهل بيت : املا مى كرد در آن طعن مى زد تا روزى در فضائل حضرت زهرا3 به ما املا كرد سپس گفت اينها به ما سودى نمى بخشد؛ زيرا على عليه السلام مسلمين را كشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهايى كرد جعفر گفت سپس به رفيقم گفتم سزاوار نيست كه از اين مرد چيزى ياد بگيريم چون دين ندارد و هميشه به على و زهرا جسارت مى كند واين مذهب مسلمان نيست ، رفيقم سخنانم را تصديق كرد و گفت سزاوار است به سوى ديگرى رويم و با او باز نگرديم .
شب در خواب ديدم مثل اينكه به مسجد جامع مى روم و ابوعبداللّه محدث را ديدم و ديدم كه اميرالمؤ منين عليه السلام بر استر بى زينى سوار است و به مسجد جامع مى رود، با خود گفتم واى اگر گردنش را به شمشيرش بزند پس چون نزديك شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود اى ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام مى دهى ؟ پس محدث دستش را روى چشم راستش نهاد و گفت آخ كورم كردى !
جعفر گفت بيدار شدم و خواستم به سوى رفيقم بروم و به او خوابم را بگويم ناگاه ديدم او به سوى من مى آيد در حالى كه رنگش دگرگون شده گفت : آيا مى دانى چه شده ؟ گفتم بگو، گفت ديشب خوابى درباره محدث ديدم و خوابش بدون كم و كاست با خواب من يكى بود با او گفتم من هم چنين ديدم و مى خواستم بيايم با تو بگويم بيا تا با قرآن پيش محدث برويم وبرايش سوگند بخوريم كه چنين خوابى ديده ايم و با هم توطئه نكرده ايم و عنايت علوى
او را اندرز دهيم تا از اين اعتقاد برگردد پس بلند شديم به در خانه اش رفتيم ،در بسته بود، كنيزى آمد و گفت نمى شود او را حالا ديد، دو مرتبه در را كوبيديم باز همين جواب را داد، سپس گفت : شيخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نيمه شب فرياد مى زند و مى گويد على بن ابى طالب عليه السلام مرا كور كرد و از درد چشم فريادرسى مى كند به او گفتيم ما براى همين به اينجا آمديم ، پس در را باز كرد و داخل شديم پس او را ديديم به زشت ترين صورتها فريادرسى مى كند و مى گويد مرا با على بن ابيطالب عليه السلام چكار كه ديشب چشم مرا با چوبش زد و كورم كرد.
جعفر گفت آنچه ما در خواب ديديم او برايمان گفت ،به او گفتيم از اعتقادت برگرد و ديگر به ساحت مقدسش جسارت نكن ، گفت خدا پاداش خير به شما ندهد اگر على چشم ديگرم را كور كند او را بر ابوبكر و عمر مقدم نخواهم داشت ، از نزدش ‍ برخاستيم ، سه روز ديگر به ديدنش رفتيم ديديم چشم ديگرش نيز كور شده و باز از اعتقادش برنگشت ، پس از يك هفته سراغش را گرفتيم گفتند به خاكش سپرده اند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم على بن ابيطالب.
42 - عنايت علوى (ع )
فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى - كه داستانهاى 5 تا9 از ايشان نقل گرديد - فرمود: مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاى نجف اشرف واز شاگردان مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى - اعلى اللّه مقامه - بود و با شخص عطارى در نجف طرف معامله بود؛ يعنى متدرجا از او قرض الحسنه مى گرفت و هرگاه وجهى به او مى رسيد مى پرداخت .
مدتى طولانى وجهى به او نرسيد كه به عطار بدهد، روزى نزد عطار آمد و مقدارى قرض خواست ، عطار گفت آقاى شيخ ! قرض شما زياد است و من بيش از اين نمى توانم به شما قرض دهم .
شيخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر مى رود و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شكايت مى كند و مى گويد: يا مولاى ! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم ، قرض مرا ادا كنيد.
بعد از چند روز، يك نفر جهرمى مى آيد و كيسه پولى به شيخ مى دهد و مى گويد اين را به من داده اند كه به شما بدهم و مال شماست ، شيخ كيسه را گرفته فورا نزد عطار مى آيد و چنين قصد مى كند كه تمام قرض خود را بپردازد و بقيه را به مصرف فلان و فلان حاجت خود برساند. به عطار مى گويد: چقدر طلب دارى ؟ مى گويد زياد است ، شيخ گفت هرچه باشد مى خواهم ادا كنم ، پس عطار دفتر حساب را آورده جمع آورى مى كند و مى گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پس كيسه پول را مى دهد و مى گويد اين مبلغ را بردار و بقيه را بده .
عطار در حضور شيخ ، پولها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آنچه طلب داشته بدون يك فلس كم يا زياد. شيخ با دست خالى با كمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنى اينكه عرض كردم قرض ‍ مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگر نمى خواهم مراد من نبوده ) يا مولاى من ! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهى به او مى رسد مطابق آنچه كه مى خواسته و رفع احتياجش مى گردد.
43 - تمثل شيطان
جناب حاج على آقا سلمان منش (كه داستانهاى 29 و 30 از ايشان نقل گرديد) فرمود شبى هنگام سحر مشغول تهجد بودم براى قنوت وتر، كه سيصد مرتبه ((اَلْعَفْو)) دارد، تسبيح را كه در سجاده ام بود برداشتم تا برخيزم و مشغول شوم ، ديدم گره هاى بسيار خورده به طورى كه باز شدنى نيست و هيچ نمى شود از آن براى شماره كردن استفاده نمود، دانستم كه اين عمل از شيطان است و مى خواهد مرا امشب محروم سازد. ناگاه جلوم ظاهر شد گفتم ملعون چرا چنين كردى ، اعتنايى نكرد. گفتم مگر نمى دانى نظر لطف تمثل شيطان
خدا با من است ، باز اعتنايى نكرد، سر بالا كرده عرض كردم پروردگارا! لطف خود را در باره من ظاهر فرما و روى اين ملعون را سياه نما.
فورا به قلبم الهام شد كه تسبيح خود را بردار كه خدا آن را درست كرد. تا تسبيح را برداشتم ديدم هيچ گرهى ندارد و آن ملعون هم از نظرم پنهان گرديد.
از جمله مسلميات آن است كه شيطان لعين سد راه خدا و به منزله سگى است در اين درگاه و هرگاه بشرى بخواهد براى قرب به پروردگار خود، عملى را انجام دهد سعى مى كند كه واقع نشود و يگانه راه ظفر بر او التجاء به لطف حضرت آفريدگار و تكيه به قدرت قاهره اوست و شكى نيست كه هركس از روى اخلاص و توكل خداى را به عجز بخواند و به او پناهنده شود نهيب قهر الهى ، آن ملعون را از او دور خواهد كرد و اين معنى صريحا در قرآن مجيد وعده داده شده ؛ چنانچه در سوره 16 آيه 100 مى فرمايد:((چون بخوانى قرآن را پس پناه بر به خداوند از شرّ شيطان كه رانده شده خداست جز اين نيست كه او را تسلطى نيست بر كسانى كه ايمان به خدا آوردند و بر پروردگارشان توكل مى كنند)).(21)
و نيز بايد دانست كه تمثل شيطان و مزاحمت آن لعين با سلسله جليله انبيا: مانند حضرت يحيى عليه السلام و موسى عليه السلام و ابراهيم عليه السلام در ((منى )) و عيسى عليه السلام با حضرات ائمه : مانند اينكه به صورت اژدهايى شد و انگشت پاى حضرت سجاد عليه السلام را هنگامى كه در نماز بودند در دهان كرد تا نهيب قهر الهى او را طرد كرد وهمچنين با ساير اهل ايمان داستانهايى است كه در كتب روايات نقل و ثبت گرديده است و غرضم لزوم استعاذه است ؛ يعنى هرگاه مؤ من بخواهد كار خيرى انجام دهد قبلا به خداوند پناهنده شود از شرّ شيطان به تفصيلى كه در جلد3 دارالسلام مرحوم نورى بيان فرموده و مروى است هرگاه كسى بخواهد در راه خدا صدقه دهد، هفتاد شيطان به دستش مى چسبند و او را از فقر مى ترسانند تا از آن خير بزرگ محروم گردد.
44 - آثار سوء بخل
بزرگى از اهل علم نقل فرمود وقتى يكى از تجّار محترم اصفهان كه با مرحوم حاجى محمد جواد بيدآبادى سابق الذكر ارادت داشت ، سخت مريض شد، مرحوم بيدآبادى از او عيادت كردند و او از شدت مرض بيهوش شد و آن مرحوم مريض را در خطر مرگ مشاهده فرمود چون دارائيش زياد بود به فرزندانش فرمود چهارده هزار تومان صدقه دهيد و بين فقرا تقسيم نماييد تا من شفايش را به توسط حضرت حجت - عجل اللّه تعالى فرجه - بخواهم - فرزندان مريض نپذيرفتند - مرحوم بيدآبادى با تاءثر از خانه آنها بيرون آمد و با كسى كه مصاحب ايشان بود فرمود اينها بخل كردند و صدقه ندادند ولى چون اين شخص رفيق ماست و بر ما حقى دارد، بايد در باره اش دعا كنيم تا خداوند او را شفا بخشد، پس به اتفاق به منزل مى آيند و بعد از نماز مغرب مرحوم بيدآبادى دستها را به دعا بلند مى كند و در عوض اينكه شفايش را بخواهد عرض مى كند خدايا! او را بيامرز.
رفيق آن مرحوم مى گويد چه شد كه شفايش را نخواستيد؟ فرمود چون خواستم دعا كنم صدايى شنيدم ((استغفراللّه ))، دانستم كه مرحوم شده و پس از تحقيق معلوم شد كه در همان ساعت مرحوم شده بود.
زهى خسران و زيانكارى براى كسى كه حاضر است مبلغ گزافى از دارائى خود را در راه هوى و هوس خرج كند ولى حاضر نيست مثل آن بلكه كمتر از آن را در راه خدا صرف نمايدو مى بيند در مريضخانه حاضر مى شود و مبلغ زيادى هم مى دهد و تعهد هم مى سپارد كه اگر مرد ضمانى نباشد و گاهى هم شده كه جنازه اش را از مريضخانه بيرون مى آورند در حالى كه حاضر نيست اين مبلغ بلكه كمتر از آن را در راه خدا صدقه دهد با قطع به اينكه اگر اجل حتمى نباشد شفا خواهد يافت و اگر اجل حتمى باشد آن عزادارى حسينى (ع )
مبلغى كه داده براى عالم آخرتش ذخيره خواهد شد و علتش منحصرا ضعف ايمان به وعده هاى الهى و حب دنياست .
از حضرت صادق عليه السلام چنين رسيده :((داووا مرضاكم بالصدقة ؛ يعنى معالجه كنيد مريضهايتان را به صدقه دادن )).
ناگفته نماند كه مقصود ترك معالجه به وسيله دكتر و استعمال دارو نيست بلكه بايد به وسيله دعا و صدقه معالجه دكتر و دارو را مؤ ثر و مفيد قرار داد. زيرا بديهى است اثر بخشيدن دارو متوقف بر خواست خداوند است و چنانكه به دكتر و دوا اهميت مى دهيم بايد به صدقه و دعا هم بيشتر اهميت دهيم و اين مطلب در بحث ترك گناهان كبيره مفصلا بيان شده است .
45 - اثر عزادارى حسينى (ع )
سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندانساز) عجايبى از ايام مجاورت در هندوستان كه مشاهده كرده بود نقل مى كرد، از آن جمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آن حضرت شركت مى كنند يعنى در سال مقدارى از سود خود را در راه آن حضرت صرف مى كنند، بعضى از آنهاروز عاشورا به وسيله شيعيان ، شربت و پالوده و بستنى درست كرده و خود به حال عزا ايستاده و به عزاداران مى دهند و بعضى آن مبلغى كه راجع به آن حضرت است به شيعيان مى دهند تا در مراكز عزادارى صرف نمايند.
يكى از آنان را عادت چنين بود كه همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آنها به سينه مى زد چون مرُد بنا به مرسوم مذهبى خودشان بدنش را با آتش سوزانيدند تا تمام بدنش خاكستر شد جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود. بستگانش آن دو قطعه را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو عضو راجع به حسين شماست )).
جايى كه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه با آتش دنيا نيست به وسيله حسين عليه السلام خاموش و برد و سلام مى گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوى به وسيله آن بزرگوار جاى تعجب نيست .
و جماعتى از ((هنود)) هر ساله شبهاى عاشورا در آتش مى روند و نمى سوزند و اين مطلب مشهور و مسلم است .
46 - معجزه علوى (ع )
در اوقات مجاورت حقير در نجف اشرف در ماه محرم ، سنه 1358 از طرف حكومت عراق اكيدا از قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دستجات منع شده بود، شب عاشورا براى اينكه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومت اول شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و همچنين درهاى صحن را و آخرين درى كه مشغول بستن آن شدند در قبله بود و يك لنگه آن را بسته بودند كه ناگاه جمعيت دسته سينه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته ديدند در همان ايوان مشغول عزادارى و سنيه زنى شدند ناگاه عده اى شرطى با رئيس آنها آمده و آن رئيس با چكمه اى كه بپا داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر كرد آنها را بگيرند، سينه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده ودر صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالاخره مزاحمشان شود، با كمال التجا و شكستگى خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سينه مى زدند ومى گفتند ((يا عَلى فُكّالْبابَ)) ما عزادار فرزندت هستيم .
پس در يك لحظه ، تمام درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و بعضى موثقين كه مشاهده كرده بودند براى حقير نقل كردند كه ميلهاى آهنين كه بين درها و ديوار بود وسط آنها بريده شده بود.
و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همه در صحن و حرم جمع مى شوند وشرطى ها پنهان مى گردند.
موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشويد. در آن سال در نجف وكربلا بيش از سالهاى گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.
از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و به ديوار حرم مطهر چسبانده بود و بنده هم چند شعر آن را همانوقت يادداشت كردم بدين قرار:
مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضى (ع )
صِنْوِالنَّبِىِّ (ص ) فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ
فَتَحَتْ لَنَا اْلاَبْوابَ راحَةُ كَفِّهِ
اَكْرِمْ بِتِلْكَ الرّاحَتَيْنِ وَاَنْعِمِ
اِذْ قَدْ اَردُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءِ
بِوُقوُع ما يَجْرِى الدَّمُ بِمُحَرَّمٍ
فاذا الْوَصِىُّ بِراحَتَيْهِ ارْخُوا
اَوْ ماءفَفُكَ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمِ
و چنانچه در شعر آخر اشاره شده ، راستى اگر اين عنايت از طرف آن حضرت نشده بود، فتنه عظيمى برپا مى شد و خونها ريخته مى گرديد، صَلَواتُ اللَّهِ وَسَلامُهُ عَلَيْهِ.

next page

fehrest page

back page