next page

fehrest page

back page

79. پهلوان تن و ناتوان جان
به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست


80. كمترين نشانه برادران با صفا
از دانشمند بزرگى پرسيدم : ((نشانه اخلاق برادران باصفا چيست ؟ )) در پاسخ گفت : ((كمترين نشانه برادران باصفا آن است كه : مراد خاطر ياران را بر مصالح خود مقدم دارد، كه فرزانگان گفته اند: برادرى كه تنها در بند خويش است و از تو غافل مى باشد، او را برادر نخوان بلكه او بيگانه است .))
همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست (224)
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى
ياد دارم در مورد اين شعر، شخصى مدعى من شد و به من اعتراض كرد و گفت : خداوند در قرآن از قطع رحم نهى كرده و به دوستى خويشان امر فرموده است (225) و آنچه را كه تو در اين شعر گفته اى ، برخلاف قرآن است ، گفتم : ((اشتباه مى كنى ، بلكه موافق با قرآن است مگر نشنيده اى كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما:
((اگر پدر و مادر (مشرك باشند و )تلاش كنند كه براى من همتايى قرار دهى كه به آن علم ندارى ، از آنها پيروى نكن . ))
(عنكبوت / 7 )
(بنابراين قطع رحم و ترك اطاعت از آنها در بعضى از موارد رواست . )
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد

81. زن زشت رو و همسر نابينا


دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكه جهيزيه فراوان داشت ، كسى مايل نبود با او ازدواج كند.
زشت باشد ديبقى (226) و ديبا(227)
كه بود بر عروس نازيبا
ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيره سيلان ) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان ، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آن دانشمند گفتند: ((چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش ، ديدگان را بينا كند؟ ))
دانشمند پاسخ داد: ((مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشت رو است ، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است ! ))
82. سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا
پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يكى از پارسايان از روى تيز فهمى ، دريافت كه پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت : ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو كمتريم ولى از نظر عيش ‍ زندگى از تو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از تو بهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))
اگر كشور گشاى كامران است
و گرد رويش ، حاجتمند نان است
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى
پارسا در ظاهر لباس پاره پوشيده و سرش را تراشيده ، ولى در باطن ، دلش ‍ زنده است و هواى نفسش مرده است .
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد(228)
شيوه پارسايان ، ذكر و شكر، خدمت و طاعت ايثار و قناعت ، توحيد و توكل ، تسليم و تحمل است . هر كس كه داراى اين صفات است ، در حقيقت پارسا است گرچه لباس پاره پوشيده باشد، ولى آن كس كه هرزه گرد، بى نماز، هواپرست و هوسباز است و همواره اسير شهوت بوده و در خواب غفلت بسر مى برد و بى بندوبار است ، چنين كسى رند (دغلباز) است گرچه در ميان لباس فاخر باشد.(229)
اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى
پرده هفت رنگى در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى (230)

83. اعتراض به همنشينى گياه با گل و پاسخ گياه
چند دسته گل تازه را ديدم كه بر روى خرمنى از گياه ، بسته شده بود، گفتم : چرا گياه ناچيز همنشين گلها شده است ؟
گياه از سخن من رنجيد و گريه كرد و گفت خاموش باش و خرده مگير، كه انسان كريم و بزرگوار، حق همسايگى و همخوانگى را از ياد نمى برد و از همنشينى تهدستان روى نمى گرداند ؛ اگر جمال ندارم مگر نه اين است كه گياه باغ خدا هستم .
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم
من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم
او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند (231)
رسم است كه مالكان تحرير (232)
آزاد كنند بنده پير
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى
سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا در خدا گير
بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد

84. برترى سخاوت بر شجاعت


از حكيمى پرسيدند: سخاوت بهتر از شجاعت است يا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حكيم در پاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نيز ندارد.))
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز (233) را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته (234) است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور

باب سوم : در فضيلت قناعت
85. نعمت بزرگ قناعت

سائلى از اهالى مغرب (قسمتهاى آفرقاى شمالى ) در شهر حلب (واقع در سوريه ) بازرگانان عرب آمد و گفت : ((اگر شما انصاف مى داشتيد، و ما قناعت ، رسم سؤ ال و گدايى از جهان برداشته مى شد.))
اى قناعت ! توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست
گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست (235)

86. پارساى با عزت


شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق (236)
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت (237)

87. سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى
عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجام دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوه اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كه مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مى دارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش ‍ رفت .
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار(238)

88.نيرو گيرنده از غذا باش نه حمال آن
((اردشير بابكان )) (مؤ سس سلسله پادشاهان ساسانى ، كه از سال 224 تا 241 ميلادى پادشاه نمود) از طبيبان عرب پرسيد: ((روزى بايد چه اندازه غذا خورد؟ ))
طبيب عرب : به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو)كافى است .
اردشير: اين اندازه ، چه نيرويى به انسان مى دهد؟
طبيب عرب : اين مقدار غذا، براى استوارى و حركت و حمل تو كافى است ، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايد حمال آن باشى !
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه (239) زيستن از بهر خوردن است

89. مرگ قوى و زنده ماندن ضعيف ، چرا؟
دو پارسا از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس ‍ نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
چو كم خوردن طبيعت شد (240) كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد

90. خوردن و نوشيدن به اندازه
يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زياد نخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است . مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند: ((با سيرى مردن بهتر از گرسنگى كشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا:
(اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس (241)
رنج آورد طعام كه بيش از قدر (242) بود
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود(243)
از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن را خواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))
معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست (244)

91. ترك ذلت زير بار قرض رفتن

در شهر ((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت ، مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان (245)

92. دورى از دراز كردن دست سؤ ال به سوى فقير
جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از تركمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد، شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او اين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))
نظر به اينكه آن بازرگان بخل معروف بود بطورى كه :
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم ، چند صورت دارد، يا مى دهد، يا نمى دهد، و اگر داد، يا در فروختن دارو منفعت كند و يا منفعت نكند، به هر حال (يا آنهمه احتمال )نوشداروى او كه بخيل است ، زهر كشنده خواهد بود:
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى (246)
حكيمان فرزانه گفته اند: اگر آب حيات (زندگى جاودان ) را به بهاى آبرو و شرف بدهند، حكيم آن را نخرد، چرا كه بيمارى مرگ از زندگى ذليلانه ، خوشتر است .
اگر حنظل (247) خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى

93. نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند


يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش ‍ اندك بود، ماجرا را به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.
ز بخت روى (248) ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى (249)
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص ‍ او به آن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :
نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست

94. عطايش را به لقايش بخشيدم
يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟ ))
پارسا گفت : ((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)
مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250)

95. پرهيز از رفتن به نزد نامرد

در شهر بندرى اسكندريه مصر، بر اثر خشكسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراك كم شد كه گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش (251)
در چنين سالى دور از جان دوستان ، يك نفر نامرد، كه سخن از وضع او بخصوص در محضر بزرگان ، بر خلاف ادب است ، و از سوى ديگر ناگفته گذاشتن آن نيز شايسته نيست ، كه گروهى آن را حمل بر خمودى گوينده مى كنند، از اين رو در مورد آن نامرد به دو شعر اكتفا مى كنيم كه همين اندك ، دليل بسيار، و كشت نمونه خروار است .
اگر تتر بكشد اين مهنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت (252)
چنين شخصى كه به پاره اى از زندگى او آگاه شدى ، در اين سال قحطى ، ثروت بسيار داشت ، و به تهيدستان پول مى داد، و براى مسافران ، سفره غذا فراهم كرده و مى گسترانيد.
در اين ميان گروهى از پارسايان كه بر اثر شدت تهيدستى و ناچارى به ستوه آمده بودند، تصميم گرفتند تا كنار سفره او بروند، در اين مورد براى مشورت نزد من آمدند، من با تصميم آنها موافقت نكردم و گفتم .
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بمير به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله (253) مدار
گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار(254)
پرنيان و نسيج ، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار(255)

96. بزرگ همت تر از حاتم
از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاريخ ) پرسيدند: ((آيا بزرگ همت تر از خود در جهان ديده اى ؟ يا شنيده اى ؟ ))
جواب داد: روزى چهل شتر براى سران عرب قربان كردم ، آن روز براى حاجتى به صحرا رفتم ، خاركنى را در بيابان ديدم كه پشته هيزم را فراهم كرده تا آن را به شهر بياورد و بفروشد، به او گفتم : ((چرا به مهمانى عمومى حاتم نمى روى كه گروهى بسيار از مردم در كنار سفره او نشسته اند. )) در پاسخ گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
من اين خاركن را از نظر جوانمردى و همت از خودم برتر يافتم .
97. مور همان به كه نباشد پرش
حضرت موسى عليه السلام را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است ، چون نزديك آمد، او عرض كرد: ((اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . ))
موسى عليه السلام براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به طرف كوه طور)رفت .
پس از چند روز، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت كه ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردش اجتماع نموده اند، پرسيد: ((چه حادثه اى رخ داده است ؟ ))
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و عربده و جنگجويى نموده و شخصى را كشته است ، اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند، لطيفه گوها، مناسب اين حال گفته اند:
گربه مسكين اگر پر داشتى
تخم گنجشك از جهان برداشتى
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد(256)
خداوند در قرآن مى فرمايد:
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
و اگر خداوند رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند.
موسى عليه السلام به حكم الهى اقرار كرد، و از جسارت خود استغفار و توبه نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
سيلى خواهد به ضرورت سرش (257)
آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
مور همان به كه نباشد پرش ؟
پدر عسل فراوان دارد، ولى عسل براى پسرش كه گرم مزاج است ، سازگار نيست .
آن كس كه توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند

98. تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
عربى بيابانگرد را در بصره در نزد طافروشان ديدم مى گفت : روزى رد بيابانى راه را گم كردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاكت مى ديدم ، ناگاه در مسير راه كيسه اى پر از مرواريد يافتم ، اول تصور كردم كه گندم پخته است ، بسيار خوشحال شدم كه هرگز چنين خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى كه فهميدم گندم نيست بلكه مرواريد است بقدرى ناشاد شدم كه قبلا هيچگاه اين گونه ناراحت نشده بودم .
در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف (258)
مرد بى توشه كاو فتاد از پاى
بر كمربند او چه زر، چه خزف (259)

98. بيچارگى مسافر بى توشه
در بيابان وسيع و پهناورى ، مسافرى راه را گم كرد، نيرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در هميانش بود و آن هميان را به كمر بسته بود، بسيار تلاش كرد تا راه پيدا كند، ولى به جايى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاكت رسيد.
در اين هنگام گروهى مسافر به آنجا رسيدند و جنازه او را ديدند كه چند درهم پول در برابرش ريخته شده است ، و بر روى خاك چنين نوشته شده بود.
گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى توشه برنگيرد كام
در بيابان فقير سوخته را
شلغم پخته به كه نقره خام (260)
(به اين ترتيب ، ارزش اشيا بستگى به نياز آنها دارد.)
100. نگاه به زيردست و شكرانه خدا
هرگز از سختى و رنجهاى زمان نناليده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره در هم نكشيده بودم ، جز آن هنگام كه كفشهايم پاره شد، و توان مالى نداشتم كه براى خود كفشى تهيه كنم . با همين وضع با كمال دلتنگى به مسجد جامع كوفه رفتم ، ديدم كه پاهاى يك نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم : اگر من كفش ندارم ، او پا ندارد، از اين بو بر نداشتن كفش صبر كردم .
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره (261) بر خوان (262) است
و آنكه را دستگاه (263) و قوت نيست
شلغم پخته مرغ بريان است
(آرى هر كس بايد در امور مادى به زير دست نگاه كند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شكر بسيار بنمايد.)
next page

fehrest page

back page