38. پاسخ عبرت انگيز انوشيروان
|
شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد به
تو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))
انوشيروان به او گفت : ((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مى
گذارد؟))
اگر بمرد عدو (130) جاى شادمانى نيست
|
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست |
|
گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به
گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود،
خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند:
((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟
))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد
وقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى
دور است :
چو كارى بى فضول من بر آيد
|
مرا در وى سخن گفتن نشايد(131)
|
و گر بينم كه نابينا و چاه است
|
اگر خاموش بنشينم گناه است |
40. رزق و روزى به زرنگى نيست
|
هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت
:
((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر،
ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))
از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد و
فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و
گفتند:
((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و
نابود شدند.))
غلام سياه در پاسخ گفت :
((مى خواستيد پشم بكاريد!)) (132)
اگر دانش به روزى (133) در فزودى
|
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
|
به نادانان چنان روزى رساند
|
كه دانا اندر آن عاجز بماند
|
بخت و دولت به كاردانى نيست
|
او فتاده (134)است در جهان بسيار
|
بى تميز (135) ارجمند و عاقل خوار
|
كيمياگر (136) به غصه مرده و رنج
|
ابله اندر خرابه يافته گنج |
41. نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك
|
كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در
حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى
بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود
و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه
صخرالجن
(137) از ديدارش مى رميد و عين القطر
(138) از بوى بد بغلش مى
گنديد:
بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)
|
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:
كز زشتى او خبر توان داد(140)
|
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد.
صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت .
ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند
و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت :
((غلام
سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه
غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت :
((اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه
مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مى نمودم .
))
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
|
تو مپندار كه از پيل دمان (141) انديشد
|
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
|
عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)
|
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت :
((اكنون غلام سياه
را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ ))
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او
است .
تشنه را دل نخواهد آب زلال
|
42. دو عامل پيروزى اسكندر
|
از اسكندر رومى (شاه معروف يونانى كه در سالهاى 323 تا 336
قبل از ميلاد بر جهان حكومت مى كرد و بسيارى از كشورها را فتح نمود)پرسيدند:
((چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردى ؟ با اينكه شاهان پيشين نسبت
به تو ثروت و عمر و لشگر بيشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پيشروى كنند؟
))
اسكندر در پاسخ گفت :
((به يارى خداوند
متعال به هر كشورى كه دست يافتم ، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدى
ياد ننمودم .))
كه نام بزرگان به زشتى برد
|
(پايان باب اول )
باب دوم : در اخلاق پارسايان
|
يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد:
((نظر تو در مورد فلان عابد چيست
كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
|
پارسا دان و نيك مرد انگار
|
ور ندانى كه در نهانش چيست
|
محتسب را درون خانه چكار؟ (143) |
پارسايى را ديدم كه سر درگاه خدا (كعبه ) مى ماليد و چنين مناجات مى كرد: يا غفور
و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
(يعنى اى بخشنده مهربان ! تو آگاهى از آن كس كه بسيار ستمكار و نادان است چه كارى
ساخته است ؟ )
(144)
كه ندارم به طاعت استظهار (145)
|
عابدان پاداش اطاعت خود را مى خواهند و بازرگانان بهاى كالاى خود را مى طلبند. من بنده
اميد آورده ام نه اطاعت و به گدايى با دست تهى آمده ام نه با كالا و تجارت .
اصنع بى ما انت اهله
با من همان گونه كه تو شايسته آن هستى رفتار كن .
كه همى گفت و مى گرستى خوش
|
عبدالقادر گيلانى
(146) را در كنار كعبه ديدند، صورتش را بر روى ريگ زمين
نهاده بود و چنين مى گفت :
خدايا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم ، مرا در قيامت نابينا محشور كن تا در برابر
نيكان شرمسار نگردم .
هيچت از بنده ياد مى آيد؟ (147) |
46. دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل
|
سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت ، هر چه جستجو كرد چيزى در
آنجا نيافت . دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد.
گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.
تو را كى ميسر شود اين مقام (148)
|
كه با دوستانت خلافست و جنگ
|
دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است ، نه آن
چنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
|
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد |
47. دورى از سالوسان خوش نما
|
چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براى
سفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خود
ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم :
((چرا موافقت نمى كنيد؟!
از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را از
فيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم ؟
در چاكرى و همراهى نيكمردان ، يارى چابك باشم نه بارى بر
دل . ))
يكى از آنان به من گفت : از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزها
دزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است .
چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
|
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
|
از آنجا؟ خوى پارسايان ، سازگارى و ملايمت است ، آن پارسانما را پذيرفتند و گمان
ناموافقى به او ننمودند.
صورت حال عارفان دلق (149) است
|
اين قدر بس كه روى در خلق است
|
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
|
تاج بر سر نه و علم بر دوش
|
در قژاكند (150) مرد بايد بود
|
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم ، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده و
در همانجا خوابيديم ، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان ) آفتابه رفيق را به
عنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.
پارسا بين كه خرقه در بر كرد
|
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را
دزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزد
تاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيده
بودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته ، صبح به
سراغ آن پارسايان بى گناه آمده ، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس از
كتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم و
گوشه گيرى را برگزيدم . كه
((اسلامة فى الوحدة : عافيت و بى گزندى
در تنهايى است . ))
چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
|
شنيدستى (155) كه گاوى در علف خوار
|
گفتم : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم ، گرچه در
ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم ، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم ،
چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرت
امثال من در همه عمر گردد.
به يك ناتراشيده (156) در مجلسى
|
اگر بركه اى (157) پر كنند از گلاب
|
سگى در وى افتد، كند منجلاب (158)
|
(به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه : رهروان سير و سلوك ، براى اينكه از ناحيه
درويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى ، موافقت نكردند و
سعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطر
پرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتن
از اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس ، پند و عبرت
گيرند.)
زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر از
معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش از
معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش كه جوانى
هوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت :
((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟
))
زاهدنما پاسخ داد:
((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.))
(يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيت
بهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت :
((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازى
نخواندى تا به كار آيد؟ ))
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيم
دغل
(159)
49. خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است
|
به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر
مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را
بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد
براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم :
((از اين خفتگان يك نفر
برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه
گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت :
((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به
نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))
نبيند مدعى (160) جز خويشتن را
|
كه دارد پرده پندار (161) در پيش
|
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش |
50. من آنم كه خود مى دانم
|
يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى
كردند. او سر برداشت و گفت :
((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم
را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)
شخصم (162) به چشم عالميان خوب منظر است
|
وز خبث باطنم (163) سر خجلت فتاده پيش
|
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
|
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش |
51. دو حالت عارفان وارسته
|
يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديك
جبل عامل ) كه در ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرت
داشت به مسجد جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايش
لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت .
مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت :
((مشكلى دارم ،
اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت :
((مشكلت چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر
نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟
))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور
جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى
مرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه و
پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت
((على الدوام )) (هميشه ) بلكه فرمود:
((وقتى
از اوقات )) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه
جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند
(164) ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه
و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند و
دل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
|
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى (165)
|
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد:
((چطور شد
كه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ،
ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت :
((حال ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا و
گاهى ناپيدا است . پاى طاير جان ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز را
بنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى بينيم . (166) اگر عارف هميشه در
حال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و بر فراز بيرون از هر دو جهان دست
مى يابد.
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
|
كه اى روشن گهر پير خردمند
|
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
|
بگفت : احوال ما برق جهان است
|
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
|
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
|
اگر درويش در حالى (167) بماندى
|
سر و دست از دو عالم بر فشاندى |
52. اثر سخن بر دل پندپذير و آماده
|
در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و
اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده
دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در
وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز
دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه
گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه
مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)
دوست نزديكتر از من به من است
|
وين عجبتر كه من از وى دورم
|
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
|
در كنار من و من مهجورم (168)
|
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را
با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده
سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از
دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند
و به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!))
(169)
تا بزند مرد سخنگوى گوى (170) |
53. تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود
|
شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر بر
زمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.
ساربان گفت :
((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ،
بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است و
رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثر
گزند رهزن نابكار مى ميرى .)
خوش است زير مغيلان (173) به راه باديه خفت
|
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
|
(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتار
خطر نابودى مى شود.)
54. شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت
|
مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاه
در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و بر
اثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند:
((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت :
((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .))
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
|
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
|
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
|
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد(174) |
55. پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن
|
يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى از
پاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت :
((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى را
بر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از
مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او
گفت :
((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى
كنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند:
((خانه دوستان بروب ولى
حلقه در دشمنان مكوب . ))
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
|
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين (175)
|
(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او دراز
نكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)
56. پارساى خداشناس و باعزت
|
پادشاهى يكى از پارسايان را ديد و پرسيد:
((آيا هيچ از ما ياد مى كنى ؟
))
پارسا پاسخ داد:
((آرى آن هنگام كه خدا را فراموش مى كنم .))
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
|
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند(176) |
57. علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا
|
يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است و
پارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه ، و دوزخى شدن
پارسا چيست ، با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه :
((اين پادشاه به خاطر دوستى با
پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
|
حاجت به كلاه بركى (179) داشتنت نيست
|
درويش صفت باش و كلاه تترى (180)دار |
58. مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار
|
كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پياده
سر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او
پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
|
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
|
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
|
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
|
توانگر شتر سوار به او گفت :
((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه در
راه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به
((نخله
محمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجا
عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد و
گفت :
((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
|
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
|
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
|
خرك لنگ ، جان به منزل برد
|
دفن كرديم و زخم خورده نمرد |
59. عابد رياكار و مرگ نكبتبار او
|
پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخورد
تا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقا
دارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
|
پوست بر پوست بود همچو پياز(181)
|
كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و
بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه
اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش
را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها
اعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان
|
چه غم دارد از گريه كاروان
|
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت :
((اين
رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از
اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت :
((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه (182) بخورد
|
نتوان برد از او به صيقل زنگ
|
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
|
سپس گفت :
((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون
گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند،
بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
|
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند(183)
|
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
|
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند |