next page

fehrest page

مقدمه

نظر به اينكه اين كتاب به عنوان بالا بردن سطح افكار و اخلاق ، نوشته شده ، و بيشتر، جنبه هاى اخلاقى را هدف قرار داده است ، لازم است در اين رابطه ، به سه موضوع مهم اشاره شود:
1- ضابطه شناسى
مى دانيم كه صفات اخلاقى و اجتماعى نيك بسيار است ، مانند: مدارا، عفو، احسان ، كمك به زيردستان ، حسن خلق ، خوش زبانى ، خوش روئى ، عفت ، راستگوئى ، تواضع و سرپوشى ، اعتماد به نفس و ...
همچنين مى دانيم كه صفات بد نيز بسيار است ، مانند: حسد، تكبر، دروغگويى ، سخن چينى ، ستمگرى ، بدزبانى ، حرص و...
ما بايد ضابطه ها و معيارها و مرزهاى بين صفات خوب و بد را بشناسيم ، تا مبادا كار بدى را به عنوان كار خوب و يا به عكس ، انجام دهيم و گاهى مرز بين بعضى از صفات نيك و بد، در ظاهر به قدرى باريك است كه انسان ، ناخودآگاه ، آن مرز را ويران كرده و كار زشتى را به عنوان كار نيك انجام مى دهد، و يا كار نيكى را بخاطر آنكه مى پندارد، بد است ترك مى كند.
بنابراين بايد ضابطه ها و مرزها را شناخت ، امير مؤمنان على (ع ) به كميل فرمود: يا كميل ما من حركة الا و انت محتاج فيها الى معرفة : ((اى كميل ! هيچ حركتى نيست ، مگر اينكه تو درآن ، نياز به شناخت دارى )).
فى المثل : مرز بين ذلّت و تواضع ، و بين عزت و تكبر، و بين سياست و دنيا پرستى و بين قناعت و بخل ، و بين سخاوت و اسراف ، و بين سكوت و كنترل زبان ، و بين شجاعت و بى باكى ، و بين عفت و تعطيل غرائز، و بين زهد و ترك دنياى خوب و... مرزهاى نزديكى - البته بنظر سطحى - وجود دارد، كه بسيارى در اشتباه مى افتند، مثلا به عنوان حفظ عزت ، تكبر مى ورزند، و يا به عنوان قناعت ، بخل مى كنند، و يا به عنوان تواضع ، به ذلت و تملق كشيده مى شوند و... بنابراين چهارچوب ها و معيارها و مرزها را بايد شناخت ، و در عمل ، آن مرزها را حفظ كرد و در نتيجه ، ناخودآگاه به دره هولناك گناه و صفات زشت اخلاقى نيفتاد و يا كار نيك را به عنوان كار بد ترك نكرد.
2- توجه به استثناءها
موضوع دوم كه بايد در دستورات اسلامى و اخلاق ، به آن توجه داشت و مى توان آن را از شعب موضوع اول دانست ، موضوع ((استثناها)) در اخلاق اسلامى است ، به اين معنى كه بسيارى از گناهان كبيره ، در بعضى از موارد جايز، بلكه واجب است ، و يا موضوع واجبى در بعضى از شرائط حرام يا مكروه است ، بنابراين يك انسان ، مؤمن ، بايد آن استثناها را بشناسد، تا هنگام عمل ، حرام را به جاى حلال و به عكس ، انجام ندهد.
مثلا: قسم دروغ از گناهان كبيره است ، ولى اگر حفظ جان مظلوم بدست ظالم ، بستگى به اين داشته باشد كه او يا مؤمن ديگر، سوگند دروغ بخورد، در اين مورد سوگند دروغ واجب مى شود.
و يا مثلاً غيبت و بدگوئى در پشت سر افراد، از گناهان كبيره است ، ولى در بعضى از موارد، غيبت كردن ، جايز بلكه واجب است .
مرحوم عالم بزرگ شيخ انصارى در كتاب مكاسب مى فرمايد:
((هرگاه در غيبت كردن مسلمان هدف صحيح (مهمى ) باشد كه بدست آوردن آن هدف بدون غيبت ، ميسر نيست غيبت كردن او روا است ، بنابراين موارد استثناء منحصر به عدد خاصى نيست ، سپس امورى كه در آن غيبت كردن در آن رواست برمى شمرد 1- غيبت متجاهر به فسق يعنى آنكس كه آشكارا گناه مى كند و از انجام گناه آشكارا هيچگونه پروائى ندارد 2- غيبت ظالم ، و اظهار بديهاى او 3- غيبت مشاور در مورد نصيحت آن فردى كه با او در امور مهم مشورت مى كند 4- در صورتى كه موجب ترك گناه غيبت شونده گردد. 5- در آنجا كه غيبت ، موجب نابودى فساد مهم شود 6- اظهار بديهاى گواهان ، و همچنين اظهار بديهاى راويان ، در آنجا كه مفسده عمل به روايت شاهد و فاسق ، بيش از مفسده شهادت و روايت او باشد 7- غيبت كردن براى دفع ضرر از غيبت شونده 8- غيبت و ذكر صفت بدى براى مؤ منى كه به غير آن صفت شناخته نمى شود مانند لوچ ، كچل ، لنگ و...
ابوالبخترى روايت مى كند كه امام معصوم (ع ) فرمود: سه شخص ، حرمت و احترامى ندارد 1- هوى پرست بدعتگذار 2- حاكم ستمگر 3- فاسقى كه آشكارا گناه مى كند.
به اين ترتيب مى بينيم ، گناهان ، در بعضى موارد بر اساس قانون اهم و مهم و... استثنائاتى دارند.
يادم نمى رود كه قبل از انقلاب ، شخصى به اينجانب مى گفت : مگر غيبت ، حرام نيست ؟ گفتم چرا، گفت ((پس براى چه شما شاه را غيبت مى كنيد!)).
اينگونه اعتراضات بر اثر عدم شناخت ضابطه ها و استثناها و محدوده هاى اخلاقى پيش مى آيد، همانگونه كه در علم اصول گفته اند: ما من عام الّا و قد خصّ: ((هيچ مطلب عامى نيست ، مگر اينكه گاهى تخصيص ‍ مى خورد)).
به هر حال ، مساءله ضابطه شناسى و شناخت استثناها، لازم است ، تا انسان با ايمان ، بجاى كار شايسته ، دستخوش گناه نگردد، و يا چيز جايز بلكه واجب را به عنوان حرام ترك نكند.
3- توجه به همه ارزشها
مطلب ديگرى كه آن نيز در فرهنگ اسلامى مهم است شناخت عناوين اولى و ثانوى احكام است كه آن هم بيشتر مربوط به قانون ((اهم و مهم )) است ، مثلاً گاهى عمل نيكى آنچنان مهم است كه كارهاى ناشايست ديگر را تحت الشعاع قرار مى دهد، درصورتى كه بايد به آن كارهاى ناشايسته نيز توجه شود تا با ترك آنها، پاداش بيشترى نصيب انسان گردد، به عنوان نمونه به داستان زير توجه كنيد: در جنگ احد كه در دامنه كوه احد نزديك مدينه در سال سوم هجرت بين سپاه اسلام و سپاه كفر واقع شد، فرزند يكى از اصحاب رسول اكرم (ص ) به شهادت رسيد.
مادرش به بالين پيكر پاك و به خون طپيده جوانش آمد، خاك از چهره شهيدش ، پاك كرد و خطاب به او گفت : ((فرزندم بهشت برتو گوارا باد)).
رسول اكرم (ص ) به آن مادر فرمود: ((چه مى دانى كه بهشت براى او گوارا خواهد بود؟، فلعله تكلم فى ما لاى عنيه ، او بخل بما لا ينقصه : ((شايد او سخنان بى فايده مى گفته ، يا درمورد چيزى كه باعث كمبودش نمى شد بخل ورزيده باشد)).
به اين ترتيب رسول اكرم (ص ) آموخت كه درجه عالى پاداش - حتى براى شهيدان - بستگى به ارزشهاى اخلاقى انسانها دارد. و در پرتو توفيق بزرگى مانند شهادت ، نبايد نظام ارزشى را فراموش كرد.
بنابراين نبايد صفت و كار بسيار خوبى ، باعث ناديده گرفتن ارزشهاى ديگر گردد، چنانكه گفته اند:((هر سخن جاى ى و هر نكته مقامى دارد)).
نتيجه اينكه براى شناخت ارزشها، قبل از هر چيز بايد: ((ضابطه ها و مرزها و استثناها)) را بشناسيم ، و اگر در اين مسير، آگاهى ما اندك باشد، بايد به آگاهان و متخصصان مراجهه نمائيم .
مطلب ديگر اينكه اگر به قرآن توجه كنيم ، مى بينيم كلمات ((نظر))، ((سير))، ((قصص ))، ((رؤ يت )) و ((عبرت )) با واژه هاى مختلف ، بسيار آمده است و اين مطلب حاكى از اهميت بسيارى است كه قرآن ، به تاريخ داده است .
حقيقت تاريخ و سرگذشت انسانها، يكى از منابع شناخت علمى و عملى است ، و در قرآن حدود 26 بار سخن از ((قصه )) به ميان آمده است .
و در سوره اعراف آيه 176، پس از آنكه سخن از دانشمند دنياپرست و دربارى بنام ((بلعم باعورا)) به ميان آمده ، خداوند به پيامبر(ص ) مى فرمايد:
فا قصص القصص لعلهم يتفكرون : ((اين داستانها را بازگو كن ، شايد بينديشند و بيدار شوند)).
واژه ((قصه )) در اصل به معنى پيگيرى آثار تاريخ است ، بنابراين ، علاوه بر توجه به داستانها و پندهاى تاريخ ، بايد به نتايج آنها توجه كنيم ، و عملاً آن را، پيگيريم .
و در حقيقت ، استفاده از تاريخ ، استفاده از تجربيات و آزموده هاى پيشينيان است ، و به قول شاعر:
مرد خردمند پسنديده را
عمر دو بايست ، در اين روزگار
تا به يكى تجربه اندوختن
با دگرى تجربه بستن به كار
در پايان مقدمه ، به اين سخن پر ارج اميرمؤمنان على (ع ) توجه كنيد:
عباداللّه ان الدهر يجرى بالباقين كجريه بالماضين .
:((اى بندگان خدا! روزگار بر باقيماندگان ، همانسان مى گذرد، كه بر پيشينيان گذشت )). (نهج البلاغه خطبه 157)
به اميد بهره گيرى عميق از سرگذشت پيشينيان .


1)) پسرخاله كارشكن

نضربن حارث بن كلده ، پسر خاله پيامبر اسلام (ص ) بود، ولى شديدا با اسلام مخالفت مى كرد، و در مورد گسترش اسلام ، كارشكنى مى نمود از جمله كارشكنى هاى او اينكه : به عنوان تجارت به سوى ((حيره )) و ((ايران )) مسافرت مى نمود و در آنجا اخبار و افسانه هاى پهلوانان ايران ، مانند رستم و افراسياب و... را كه در صفحه ها نوشته شده بود، مى خريد و به مكّه مى آورد و آنها را مى خواند و به مردم مكّه مى گفت : ((محمد (ص ) نيكو گفتارتر از من نيست ، من نيز از اخبار گذشتگان مى گويم )).
در ردّ اين كارشكن مخالف ، آياتى ، از جمله آيه 6 سوره لقمان نازل شد:
((و من الناس من يشترى لهو الحديث ليضل عن سبيل اللّه بغير علم و يتخذها هزواً اولئك لهم عذاب مهين )).
ترجمه :
((و بعضى از مردم سخنان باطل و بيهوده را خريدارى مى كنند تا مردم را از روى جهل گمراه سازند، و آيات الهى را به مسخره گيرند، براى آنها عذاب خوار كننده اى است )).


2)) امام حسن (ع ) در هفت سالگى !

امام حسن در دوران هفت سالگى ، به مسجد مى رفت ، و پاى منبر رسول خدا (ص ) مى نشست ، و آنچه در مورد وحى ، از آن حضرت مى شنيد، به منزل ، باز مى گشت و براى مادرش فاطمه زهرا (ع ) نقل مى كرد (به اين ترتيب كه همچون ، يك خطيب ، روى متكائى مى نشست ، و سخنرانى مى نمود، و در ضمن سخنرانى آنچه از پيامبر (ص ) فرا گرفته بود، بيان مى كرد).
حضرت على (ع ) هرگاه وارد منزل مى شد و با فاطمه زهرا(ع )، سخن مى گفت ، در مى يافت كه فاطمه (ع ) آنچه از آيات قرآن ، نازل شده ، اطلاع دارد، از او پرسيد: ((با اينكه شما در منزل هستيد، چگونه به آنچه كه پيامبر (ص ) در مسجد بيان كرده ، آگاه هستى ؟!)).
فاطمه زهرا(ع )، جريان را به عرض رساند، كه اين آگاهى ، از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مى يابد.
روزى على (ع ) در خانه مخفى شد، حسن (ع ) كه در مسجد، وحى الهى را شنيده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متكا نشست ، تا به سخنرانى بپردازد، ولى لكنت زبان پيدا كرد، حضرت زهرا (ع ) تعجب نمود!، حسن (ع ) به مادر عرض كرد: ((تعجب مكن ، چرا كه شخص بزرگى ، سخن مرا را مى شنود، و استماع او مرا، از بيان مطلب ، باز داشته است )).
در اين هنگام على (ع ) از مخفيگاه خارج شد و فرزندش ، حسن (ع ) را بوسيد.


3)) بدبخت و خوشبخت

عصر رسول اكرم اسلام (ص ) بود، در مدينه ، شخصى درخت خرمائى در خانه اش داشت ، كه قسمتى از شاخه هاى آن درخت به خانه همسايه سرازير بود.
با توجه به اينكه همسايه او شخصى عيالمند و فقير بود.
او وقتى مى آمد تا از خرماى درخت خود بچيند، به بالاى درخت مى رفت و خوشه هاى خرما را مى چيد، و در ظرفى مى گذاشت .
هنگام چيدن خرما، گاهى چند دانه خرما به خانه همسايه مى افتاد، كودكان همسايه آن خرماها را برداشته و مى خوردند.
صاحب درخت آنها را از برداشتن آن خرماها برحذر مى داشت ، و از درخت پائين مى آمد و خرماها را از كودكان فقير همسايه مى گرفت و حتى اگر در دهانشان بود، آن را با انگشتانش بيرون مى آورد.
همسايه فقير از اين وضع ناراحت شد، به محضر رسول خدا(ص ) رفت و به عنوان شكايت ، جريان را به آن حضرت عرض كرد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: ((صاحب درخت خرما را مى بينم ، بلكه اين مشكل شما حل شود، تو برو)).
پيامبر(ص ) صاحب درخت را ديد و جريان را به او گفت و سپس فرمود: ((آن نخله را كه شاخه هايش به خانه همسايه فقيرت سرازير است ، به من بده كه ضامن مى شوم عوض آن را در بهشت به تو بدهند)).
صاحب درخت گفت : من نخلهاى بسيار دارم ، ولى هيچيك از آنها مانند اين نخله ، پر بار نيست و حاضر به اين معامله نيستم ، اين را گفت و از محضر رسول خدا(ص ) مرخص شد.
در اين ميان شخصى (كه نقل مى كنند ابوالدحداح نام داشت ) گفتگوى پيامبر(ص ) و صاحب درخت خرما را از نزديك شنيد، و پس از رفتن صاحب درخت ، به محضر پيامبر(ص ) نزديك شد و عرض كرد: ((اگر من آن نخله را از صاحب درخت خريدارى كنم و به شما واگذار نمايم آيا نخله اى را در بهشت براى من ضامن مى شوى ؟!)).
رسول اكرم (ص ) فرمود آرى .
ابوالدحداح فرصت شناس مرد صاحب درخت رفت و او را ملاقات نموده و درباره خريد آن نخله با او صحبت كرد، و پس از چك و چانه ، آن نخله را به چهل نخله ديگر خريد، و طبق درخواست صاحب درخت ، نزد جمعى شهادت داد كه من فلان درخت را از صاحبش خريدم كه در مقابل چهل درخت خرما به او بدهم .
سپس مرد نيكوكار نزد رسول اكرم (ص ) آمد و جريان را به عرض رساند و گفت :((اكنون درخت مال من است و آن را به شما واگذار كردم )).
رسول اكرم (ص ) نزد همسايه فقير رفت و آن نخله را به او بخشيد و فرمود: ((از اين درخت تو و خانواده و فرزندانت بهره مند شويد)).
در اين هنگام خداوند سوره والليل (نود و دومين سوره قرآن ) را نازل كرد، كه آيه 5 و 6 و 7 اين سوره ناظر به ستايش آن مرد نيكوكار(ابوالدّحداح ) است ، و منظور از آيه 8 و 9 و 10 و 11 اين سوره ، سرزنش صاحب درخت بخيل مى باشد. به اين ترتيب ، يكى مثل صاحب درخت ، تيره دل ، و بخيل و دنياپرست ، بى سعادت و محروم از مواهب الهى و بدبخت شد.
و ديگرى مثل ابوالدحداح ، خوشبخت در دنيا و آخرت گرديد، و در اين آزمايشگاه دنيا برنده شد.
و ضمناً از كلاس رسولخدا (ص ) اين درس را آموختيم كه بايد واسطه خير شد، و در حوادث مربوط به مستضعفين بى تفاوت نبود.


4)) خوردن بت !!

در زمان جاهليت ، قبيله ((بنى حنيفه )) بتى را از غذائى بنام ((خيس )) (كه مركب از روغن و آرد و خرما) بود، ساختند و مدت طولانى آن را پرستيدند، بعداً بر اثر قحطى و گرسنگى ، به جان آن بت افتاده و آن را خوردند.
شاعرى در اين مورد گويد:
اكلت بنى حنيفة ربها
زمن التفحم و المجاعة
لم يحذروا من ربهم
سوء العواقب و التباعة
يعنى : طايفه بنوحنيفه ، پروردگار (ساخته ) خود را هنگام قحطى و گرسنگى خوردند، و در مورد پروردگارشان ، از سرانجام و عاقبت بد نهراسيدند (چرا كه با خوردن آن ، پس از طى مراحلى ، آن بت ، مبدّل به مدفوع مى شود!).


5)) كلام خالص رزمنده !

يكى از مسئولين مى گفت : در جزيره آزاد شده ((فاو)) بودم ، با يك رزمنده مخلص از سپاه جمهورى اسلامى ايران ، اندكى ، هم صحبت شدم .
به او گفتم : چندى است كه در جبهه ها هستى ؟
گفت : پنجسال .
گفتم : قصد دارى ، چه مدت ديگر در جبهه بمانى ؟
گفت : تا انقلاب حضرت مهدى (عج ).
گفتم : پس از پى روزى كجا مى روى ؟
گفت : به سوى قدس ، براى آزاد سازى بيت المقدس .
گفتم : اگر فرصتى بدست آمد و به محضر امام خمينى (مدظله العالى ) رفتى چه مى گوئى ؟
گفت : ((براى چه به خدمت امام بروم ؟ مگر من چكار كرده ام كه لياقت شرفيابى به حضور او را داشته باشم )).
گفتم : فرضاً اگر موفق شدى و به محضر ايشان رفتى ، چه مى گوئى ؟
گفت : نخست دستش را مى بوسم و سپس مى گويم اى امام عزيز، جانم به فداى تو باد ((تو با انقلاب و قيام خودت ، قلب پيامبر (ص ) را شاد كردى ... دعا كن كه ما همچنانكه با دشمن برون مى جنگيم ، با دشمن درون (شيطان نفس ) نيز بجنگيم و بر آن پيروز شويم )).
درود بر تو اى پاسدار و بسيجى قهرمان و مخلص و بى توقع ، كه عارفان وارسته بايد قربان كلام از دل برخاسته و خالص تو شوند.


6)) همدم السّلطنه ؟

رضاخان ، قبل از تولد، پدرش را از دست داد، مادرش بخاطر وضع بد مالى ، قنداقه او را برداشت ، و از سواد كوه مازندران به تهران گريخت ، در تهران در كوچه ارامنه اطراف ميدان مولوى ، در بالاخانه اى سكونت نمودند.
مادر رضاخان در اين محله رختشوئى مى كرد، و خوشنام نبود، رضاخان هم كه بزرگ شد از لاتهاى محله گرديد، و بعد با زن سالخورده اى كه صفيه نام داشت و رختشوئى مى كرد، رابطه جنسى برقرار كرد و از او صاحب دخترى شد كه او را ((همدم )) نام نهاد.
چون صفيه ، بدنام بود، در انتساب اين دختر به رضاخان اختلاف شد، رضاخان اظهار داشت كه صفيّه را صيغه كرده است ، به اين ترتيب ، ((همدم )) دختر رضاخان معرّفى شد.
همدم در نوجوانى ، غوطه ور در فحشاء و آلودگى شد، وقتى كه رضاخان ، فرمانده آترياد قزاق گرديد، براى حفظ آبرويش ، همدم را به پاريس فرستاد، او در پاريس فاحشه خانه باز كرد و خود خانم رئيس آن فاحشه خانه شد.
از همدم تا سال 1356 نامى در ميان نبود، و خاندان كثيف پهلوى از بردن نام او عار داشتند،
سرانجام در همين سال عكسى از وى در ويژه نامه اطلاعات به مناسبت تولد شاه معدوم ، به عنوان ((همدم السلطنه )) (جزء خاندان پهلوى ) بچاپ رسيد.


7)) خودكشى و سرنگونى طاغوت

ذونواس از شاهان جبّار و بسيار ستمگر روزگار است ، وى كه از نژاد يمن و در دين يهود بود قبل از اسلام مى زيست و با بهانه اى گوناگون ، مردم - بخصوص مسيحيان - را مى كشت ، تا آنجا كه خندقى پر از آتش كرد و مؤمنان را مى سوزاند و در يكبار 77 نفر را در ميان شعله هاى آتش افكند، حتى به مادرى كه كودكش در آغوشش بود رحم نكرد، دستور داد او را با كودكش در آتش بيفكنند، مادر مى خواست اظهار اعتقاد به دين يهود كند تا نجات يابد، كودكش با زبان گويا به او گفت : ((مادرم صبر كن ما حق هستيم )).
مادر صبر كرد، و در نتيجه ، او و كودكش را در ميان شعله هاى آتش ‍ افكندند...
سالها و ماهها بر عمر اين خونريز جبّار گذشت ، تا اينكه ، شخصى بنام ((ارباط)) با او جنگيد و بر او پيروز شد و سرزمين يمن را تحت سلطه خود آورد.
ذونواس ، از ترس دستگيرى سوار بر است خود شده و گريخت ، و براى اينكه سربازان ارباط به او نرسند، خود را با اسب به دريا زد و در دريا غرق گرديد و به اين ترتيب ، خودكشى نمود.
عمروبن معدى كرب ، در اشعارى مى گويد:
اتو عدنى كانّك ذورعين
با نعم عيشة او ذونواس
و كاين كان قبلك من نعيم
و ملك ثابت فى الناس راسى
ازال الدهر ملكهم فاضحى
ينقل فى اناس من اناس
ترجمه :
((آيا مرا به عذاب و شكنجه خود مى ترسانى ، كه گوئى ذورعين (يكى از شاهان جلاد) هستى ، در بهترين نعمت و زندگى ، يا ذونواس هستى ؟! ولى چه بسيار افرادى كه غرق در نعمت و عيش و نوش بودند، و سلطنت استوار داشتند، اما روزگار، ملكشان را نابود ساخت ، و آن ملك و منال دست به دست ، از مردمى به مردم ديگر رسيد)).
اى دل از پست و بلند روزگار انديشه كن
در برومندى ز رعد و برق و باد انديشه كن
از نسيمى دفتر ايام برهم مى خورد
از ورق گردانى ليل و نهار انديشه كن


8)) نمونه اى از پارسائى امام خمينى

يكى از اعضاى دفتر امام خمينى (مدظله العالى ) چنين نقل كرد:
يك روز بر طبق وظيفه اى كه هر ماه بر عهده داشتيم ، در پايان ماه ، صورت مخارج ماهيانه را (در جماران ) به خدمت امام فرستاديم ، كه در ضمن آن ، مخارج خانه امام ، مخارج شخصى مهمانى ها و رفت و آمدهاى امام ، و پول برق خانه (اجاره اى حضرت امام در جماران ) را نوشته بوديم .
وقتى صورت مخارج را فرستاديم ، پس از نيم ساعت ، حاج احمد آقا (فرزند امام ) تلفن زده و گفتند: ((از وقتى كه صورت داده ايد، امام مرتب در لب باغچه قدم مى زنند و سخت ناراحت است ، زيرا مخارج خانه آقا، در اين ماه از ده هزار تومان ، تجاوز كرده است ، لذا امام مى فرمايد: اگر خرج خانه من از ده هزار تومان تجاوز كند، من اصلاً از اينجا مى روم )).
حاج احمد آقا گفت : شما ببينيد كه در اين ماه ، خرج اضافى چه بوده است ، كه به آقا بگوئيم و خيال امام ، راحت شود.
ما پس از جستجو در دفاتر، سه قلم خرج اضافه آن ماه را يافتيم كه ابداً مربوط به منزل امام نبوده است مثلاً:
1- گازوئيلى كه از خانه امام زياد آمده بود، ما گفتيم كه آن را در انبار حينيه جماران بريزند.
2- به ماشينى كه خانواده حضرت امام را مى برد، بر اثر بى توجهى راننده خسارتى وارد شده بود، و خرجى پيدا نموده بود.
3- ملامين برزنتى براى خانه حضرت امام ، تهيه شده بود، تا داخل منزل حضرت امام از بالاى پشت بام ديده نشود، زيرا پاسداران در آنجا پاس ‍ مى دادند.
اين چند قلم اضافه خرج را خدمت امام فرستاديم و در نتيجه ايشان احساس آرامش كردند و آسوده خاطر شدند.
هزاران درود پاكبازان تاريخ بر تو اى وارسته زمان ، كه نور قداست و پارسائى تو بر تارك زمان مى درخشد.


9)) جمجمه سرد!

در زمان خلافت عثمان ، شخصى كاسه سر كافرى را كه سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت : ((اگر كافر مى سوزد، پس چرا اين كاسه سر، نسوخته و حتى گرم و داغ نيست ؟)).
عثمان از جواب ، درماند، به حضور على (ع ) فرستاد، على (ع ) حاضر شد، عثمان به سؤ ال كننده گفت : ((سؤ الت را بازگو)).
او سؤ ال خود را تكرار كرد، على (ع ) دستور داد يك قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: اين سنگ در ظاهر سرد است ، ولى در درون آتش دارد كه اگر اين سنگ را به سنگى بزنيم ، از آن آتش بيرون مى جهد، جمجمه كافر نيز در درون آتش دارد.
در اين هنگام عثمان گفت :((اگر على نبود عثمان هلاك مى شد)).


10)) قيصر روم و سخنى بزرگ !

عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى ) از طاغوتهاى خاندان ستمگر بنى اميه بود، و به عنوان امير مسلمين ، چند سال ، خلافت كرد.
در تاريخ آمده : قيصر روم (شاه ابرقدرت روم در آن عصر) براى عبدالملك به اين مضمون نامه اى نوشت :
((آن شترى كه پدرت (مروان ) بر آن سوار شد و از مدينه فرار كرد خورده شد (يا آن را خوردم ) و اينك صدهزار و صدهزار و صدهزار نفر لشكر به سوى تو (براى سركوبى تو) مى فرستم )) (منظور قيصر روم اين بود كه ديگر شترى نيست كه بر آن سوار شده و مثل پدرت فرار كنى و حتماً دستگير و مغلوب مى شوى ).
عبدالملك پس از دريافت اين نامه ، براى حجاج بن يوسف ثقفى (فرماندار خونخوارش ) نامه اى نوشت و از او خواست كه از امام سجاد (ع ) بخواهد كه چگونگى جواب نامه قيصر روم را آن گونه كه موجب وحشت او شود، بفرمايد.
پس از رسيدن نامه بدست حجاج ، وى جريان را به امام سجاد (ع ) عرض ‍ كرد، امام فرمود: براى عبدالملك بنويس كه در جواب شاه روم چنين بنويسد:
((براى خداوند ((لوح محفوظ)) هست كه در هر روز سيصد بار، آن را ملاحظه مى كند، و هيچ لحظه اى نيست مگر اينكه خداوند در آن لحظه ، افرادى را مى ميراند، و زنده مى كند، و ذليل و خوار مى نمايد، و عزت مى بخشد، و آنچه بخواهد انجام مى دهد، و من اميد آن را دارم كه خداوند در يكى از لحظه ها شر تو را از ما باز دارد. حجاج ، هين مطلب را براى عبدالملك نوشت ، و عبدالملك نيز پس از دريافت نامه حجاج ، همين مطلب را در جواب نامه تهديدآميز قيصر روم نوشت .
وقتى كه نامه به قيصر رسيد و آن را خواند (وحشتزده شد) و گفت : ما خرج هذا الا من كلام النبوة : ((اين مطلب جز از گفتار نبوت ، نشات نگرفته است !)).
قابل ذكر است كه پيامبران و امامان ، براساس قانون ((اهم و مهم )) گاهى افراد ((فاسد)) را براى دفع ((افسد)) (فاسدتر) راهنمائى مى كردند:


11)) غرور سلطنت !

عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى ) قبل از آنكه بر مسند خلافت بنشيند، همواره در مسجد بود، و با قرآن و دعا سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )).
غرور سلطنت آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه شراب مى خورد، و يكى از استاندارانش ، ((حجاج )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن مورچه اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام شراب مى نوشى گفت : ((آرى ، خون مردم را نيز مى نوشم )).


12)) قاطعيت در اجراى عدالت

در كوفه ، شخصى بنام ((نجاشى )) از سرشناسهاى قبيله يمانيه ، و از شاعران متشخص و معروف بود، وى در ماه رمضان شراب خورد، و حتى رعايت قداست ماه رمضان را نكرد، او را به دادگاه امير مؤمنان على (ع ) آوردند، و پس از اثبات شرابخوارى او، امام (ع ) دستور داد، هشتاد تازيانه به او زدند، سپس دستور داد او را يك شب زندانى كردند، فرداى آن روز به دستور على (ع ) او را احضار كردند، و حضرت ((بيست تازيانه ديگر به او زد)).
او پرسيد: ((ديروز حد شرابخورى را بر من جارى كردى ، پس اين بيست تازيانه براى چيست ؟!)).
امام فرمود:
هذا لتجريك على شرب الخمر فى شهر رمضان .
:((اين بيست تازيانه ، به خاطر آن بود كه تو حرمت و قداست ماه رمضان را با گستاخى خود، شكستى )).
بعد از اين جريان ، اين موضوع براى (طايفه او) ((يمانيه ))، گران آمد، آنها سخت ناراحت و خشمگين شدند، طارق بن عبداللّه ، (از طرف آنها) به حضور على (ع ) آمد، و سخنانى گفت كه خلاصه اش اين است :
((من گمان نمى كردم كه شما بين افراد، فرق نگذارى ، و بر شخصيتى برازنده و زبردست ، مانند نجاشى نيز، حد جارى شود، و او را شلاق بزنى ، و در نتيجه دلهاى را جريحه دار كنى ، و امور ما را پراكنده سازى و ما را به جاده اى به كشانى كه جاده گمراهى و آتش دوزخ است )).
امام على (ع ) به او فرمود: ((و انه لكبيرة الا على الخاشعين )).
اشاره به اينكه : ((اجراى فرمان خدا، سخت و دشوار است ، جز براى آنانكه ، تسليم فرمان خدا هستند)).
سپس فرمود: آيا نجاشى جز يك فردى از مسلمين بود، و او حرمت و حدود اسلام را ناديده گرفت ، و هتك حرمت كرد، و ما حد الهى را بر او جارى كرديم ، كه كفاره گناه او است ، و خداوند مى فرمايد:
ولا يجرمنكم شنان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى .
:((دشمنى با قومى ، نبايد باعث بى عدالتى شما شود، عدالت را رعايت كنيد كه به پرهيزگارى نزديك است )).
عبداللّه در برابر قاطعيت على (ع ) نتوانست چيزى بگويد، و رفت ، و شبانه با نجاشى ، از كوفه گريختند، و به سوى شام روانه شده و به معاويه پيوستند.


13)) دين فروش !

شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، گناه بزرگ است ، قبول نكرد.
مهدى عباسى اصرار كرد كه او معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت .
تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : ((من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- آموزگارى 3- امروز مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى )).
شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم .
خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين غذاها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد.
پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : ((همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد)).
از طرف دستگاه عباسى ، حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد.
متصدى به او گفت : ((مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟)).
شريك ، جواب داد: ((چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام )).
آرى غذاى حرام و لقمه ناپاك ، آنچنان قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد.


14))خاطره اى از جنگ

رزمنده اى نقل مى كرد، با دوستم در جبهه نور بر ضد صداميان كافر در ناحيه جنوب بودم ، دوستم بر اثر اصابت تير (يا تركش خمپاره ) به زمين افتاد و ديدم در حال شهادت قرار گرفت ، او را به سوى قبله كشاندم ، ديدم اشكى ريخت و گفت : عزيز جان ، مرا به سوى كربلا بكشان ، صورتش را به جانب كربلا برگرداندم ، شنيدم در آن حال كه با سوز و گداز روحانى خاصى بود، سه بار گفت : السلام عليك يا اباعبداللّه الحسين ، و سپس شهد شهادت نوشيد، و گوئى روحش به سوى كربلا رفت و حسين (ع ) آمد و او را با خود برد.
تاريخ در جريده عالم به خون نوشت
تاريخ استقامت ديرين گامتان
اى جمع بى كرانه پروانه گان شوق
هرگز مبادا، يكه و تنها امامتان


15)) عبرت !

مى دانيم كه در دوران رژيم محمدرضا پهلوى (شاه مدفون ) جمعى از وعاظ بزرگ ، ممنوع المنبر بودند (يعنى حق نداشتند منبر بروند) يكى از اين وعاظ محترم ، حضرت حجة الاسلام والمسلمين آقاى محمدتقى فلسفى (دامت تاءييداته ) بود.
يكى از موثقين ، مطلبى در اين رابطه نقل كرد، كه خلاصه اش چنين است :
((يكى از علماء از طرف مرحوم آيت اللّه العظمى بهبهانى (ساكن اهواز) نزد دكتر اقبال (رئيس شركت نفت آن روز) رفت ، و با او در مورد آزاد شدن منبر آقاى فلسفى صحبت كرد، او جواب داد (اين موضوع مربوط به اجازه شخص شاهنشاه است ))، بنا بر اين شد كه دكتر اقبال در اين ارتباط با شاه صحبت كند.
وقتى كه دكتر اقبال جريان را به شاه گفته بود، شاه چنين پاسخ داد: ((فلسفى ديگر در اين كشور مرد)) (يعنى ديگر تا من زنده ام فلسفى نبايد منبر برود، و تصور مى كرد كه آقاى فلسفى ديگر پير شده و زودتر از او مى ميرد، پس ‍ فلسفى ديگر تا آخر عمر نبايد منبر برود).
ولى اينك ببينيد كه شاه جنايتكار چگونه - آنهم در خارج از كشور - مرد و دفن گرديد، ولى حضرت آقاى فلسفى منبر مى رود و مردم از بيانات پرفيضش بهره مند مى شوند. فاعتبروا يا اولى الابصار.


16)) فال حافظ!

فال زدن به ديوان حافظ (شاعر معروف شيرازى كه حافظ قرآن بود) در ايران شهرت دارد، در اين كه آيا فال زدن به ديوان حافظ اساسى دارد يا خرافه مى باشد، بين صاحب نظران گفتگو است . بعضى معتقدند كه چون حافظ، همه قرآن را در حفظ داشت و لقب ((لسان الغيب )) بر او صدق مى كرد، فال زدن به ديوانش ممكن است ، صحيح باشد، و بعضى بر آن ، اصل و اساسى نمى يابند، به هر حال در اينجا مناسب است ، به سه مورد از فال حافظ كه نقل شده توجه كنيد:
1- مى گويند: مرحوم علامه طباطبائى (صاحب تفسير الميزان متوفى 25 آبان 1360 شمسى ) هنگامى كه از تبريز وارد حوظه علميه قم شد و خواست كتاب اسفار ملاصدرا (كه در علم فلسفه است ) تدريس كند، در زمان مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى بود، و اين مرجع بزرگ براى علامه پيام فرستاد كه كتاب فلسفه را در قم تدريس نكند...
به هر حال ، تا روزى علامه طباطبائى كنار كرسى نشسته بود و در اين فكر بود كه آيا كتاب اسفار را تدريس كند يا نه ؟ سرانجام ديوان حافظ را كه روى كرسى بود برداشت و به آن فال زد و آن را به طور ناگهانى باز كرد و ديد در طرف راست صفحه اين اشعار است :
عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار
عهدبا پيمانه بستم شرط با ساغر كنم
من كه دارم در گدائى گنج سلطانى بدست
كى طمع بر گردش گردون دون پرور كنم
دوستان را گرد در آتش مى پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر طمع بر چشمه كوثر كنم
از اين اشعار، الهام گرفت و به تدريس اسفار پرداخت و كم كم موفقيت شايانى در اين جهت پيدا كرد.
2- گويند: يكى از شخصيتهاى نيكوكار در شيراز از دنيا رفت و جنازه او را برداشتند تا طبق وصيتش در حافظيه (كنار قبر حافظ) دفن كنند، به ديوان حافظ فال زدند ببينند آيا حافظ، راضى است يا نه ؟
اين شعر آمد:
رواق منظر چشم من آشيانه تو است
كرم نما و فرود آى كه خانه خانه تو است
3- باز نقل مى كنند: بعد از سقوط شاه سلطان حسين صفوى ، و غلبه افغانها بر ايران ، محمود افغان يكى از اقوام خود را كه ((مگس خان )) نام داشت ، فرماندار شيراز كرد.
وى پس از چند روزى كه در شيراز بود، روزى كنار قبر حافظ رفت ، بر اثر تعصبات غلطى كه داشت تصميم گرفت قبر حافظ را خراب كند، هر چه اطرافيانش او را نصيحت كردند كه از اين تصميم بگذرد، او گوش نكرد، سرانجام قرار بر اين شد كه از ديوان حافظ، در اين مورد، فالى بگيرند، وقتى كه ديوان را باز كردند، اين شعر در آغاز صفحه راست آن آمد:
اى مگس ! عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است
عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى
مگس خان ، با خواندن اين شعر، سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، و از روح حافظ طلب عفو و بخشش كرد.


17)) لباس زيبا در نماز

نقل شده : هنگامى كه امام حسن مجتبى (ع ) براى نماز برمى خواست ، بهترين لباسهاى خود را مى پوشيد.
از آن حضرت پرسيدند: چرا بهترين لباس خود را مى پوشيد؟
امام در پاسخ فرمود:
ان اللّه جميل يحب الجمال ، فاتجمل لربى و هو يقول : خذوا زينتكم عند كل مسجد.
:((خداوند، زيبا است و زيبائى را دوست دارد، و به همين جهت ، من لباس ‍ زيبا براى راز و نياز با پروردگار مى پوشم ، و هم او فرموده است كه : به هنگام رفتن در مسجد، زينت خود را برگيريد)).
بر همين اساس ، طبق روايات ، استجاب دارد كه انسان در حال نماز نيكوترين لباس خود را بپوشد، و خود را معطر كند، و با رعايت نظافت و طهارت كامل ، به نماز و راز و نياز با خداى بزرگ ، بپردازد.


18)) داستانى عجيب از تجريد روح

مرحوم آيت اللّه حاج شيخ هاشم قلعه اى قزوينى از اساتيد و علماى بزرگ و وارسته حوزه علميه مشهد در حدود سى سال قبل بود، يكى از اساتيد (حضرت آيت اللّه خزعلى در درس تفسير خود) جريان عجيبى در مورد تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن كه براى آقاى شيخ هاشم رخ داده بود نقل مى كرد كه ما آن را در اينجا خاطرنشان مى سازيم :
مرحوم شيخ هاشم گفت : مردى بود با علم تجريد روح ، آشنايى داشت ، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجريد كند، او پذيرفت ، هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ، ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم ، من گفتم خوبست از اين آزادى استفاده كرده و به روستاى خودمان (قلعه ) كه اطراف قزوين است بروم ، ناگاه ديدم در
نزديكى روستا هستم .
در بيرون روستا، در صحرا مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديد و به سوى ملك خودش روانه ساخت ، طولى نكشيد ديدم ، صاحب آب آمد و هنگامى كه از دزدى او آگاه گرديد، عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت ، چنان بر سر دزد زد كه او بر زمين افتاد و جان سپرد.
من كاملاً ناظر اين جريان بودم ، ولى او مرا نمى ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روى زمين ماند.
زنان روستا كه براى بردن آب كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند و وحشتزده ، اين خبر را به اهالى روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند ولى از قاتل خبرى نبود، از اين رو حيران و سرگردان بودند كه چه كنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن كردند.
من به خود آمدم كه راستى طلوع آفتاب ، نزديك است ، هنوز نماز نخوانده ام ، ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا آزاد كرده بود، به من گفت : حالت چطور است ؟ من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقى قاً ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت ، چند نفر از اهالى روستاى قلعه ، به مشهد آمدند و هنگامى كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم ، و بدون اينكه سخنى از قتل او بگويم ، پرسيدم حالش چطور است ؟
گفتند: متأ سفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او در كنار نهر يافته شده ، ولى قاتل او شناخته نشده است .
هفت سال از اين جريان گذشت ، من سفرى به روستاى قلعه كردم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم .
مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند، تا اينكه شخص قاتل به مجلس ‍ آمد، هنگامى كه مجلس خلوت شد، او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم : راستش را بگو بدانم قاتل فلانكس چه كسى بود؟
او اظهار بى اطلاعى كرد، گفتم پس آن بيل بلند كرد و با آن ، فلانى را كشت ، رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع آگاه هستم ، ناچار جريان را براى من بيان كرد، گفتم : من مى دانستم ، ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه (خونبهاى ) او را به ورثه اش بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند.


19)) نتيجه توسل به حضرت زينب (ع )

مرحوم حجّة الاسلام سيدعلينقى فيض الاسلام كه ترجمه او بر نهج البلاغه ، و صحيفه سجاديه و قرآن ، او را در محافل علمى و در همه جاى كشور، معروف و مشهور نموده است ، بسال 1324 هجرى قمرى در سده (خمينى شهر) اصفهان متولد شد، و بسال 1405 هجرى قمرى (24) ارديبهشت 1364 شمسى ) در سن 81 سالگى دار دنيا را وداع گفت ، و در قطعه 18 بهشت زهراء رديف 103 قبر شماره 5 به خاك سپرده شد.
وى داراى عمر بابركت بود و كتابهاى بسيار و ارزنده اى از خود به يارگار گذاشت .
از جمله كتابهاى او، كتابى است بنام ((خاتون دوسرا)) كه ترجمه كتاب ((سيدتناالمعصومة زينب الكبرى )) (ع ) مى باشد.
وى در مقدمه اين كتاب ، مطلبى را درباره انگيزه نگارش اين كتاب نوشت كه خلاصه اش اين است :
((به مرضى گرفتار شدم ، كه طول كشيد و مداواى پزشكان مؤ ثر نشد، براى طلب شفا، همراه خانواده به كربلا رفتم ، و بيماريم بيشتر شد به نجف اشرف رفتم ، همچنان بيمارى مرا سخت در فشار قرار داده است ، تا اينكه روزى در نجف اشرف يكى از دوستان كه از زائران بود مرا با عده اى از علماء به خانه خود دعوت كرد، به خانه او رفتيم ، در آن مجلس ، يكى از علما فرمود: ((پدرم مى گفت هر گاه حاجت و خواسته اى دارى ، خداوند متعال را سه بار به نام حضرت زينب كبرى (س ) بخوان كه بدون شك ، خداوند خواسته ات را روا مى سازد، من هم سه بار خداوند را به مقام زينب كبرى (س ) خواندم و شفايم را از خداوند خواستم ، بعلاوه نذر كردم كه اگر سلامتى خود را باز يابم ، كتابى در شرح زندگى حضرت زينب (ع ) بنويسم ، سپاس خداى را كه پس از مدت كوتاهى شفا يافتم و سپس با يادآورى يكى از دخترانم به نذر خود وفا كرده و اين كتاب (خاتون دو سرا) را نوشتم .
مرحوم فيض السلام اين كتاب را شب يكشنبه 25 صفر 1395 هجرى قمرى شروع كرده و غروب روز جمعه 15 جمادى الاولى همانسال به پايان رساند.
به اين ترتيب با توسل به پيشگاه شيرزن كربلا حضرت زينب (ع ) نتيجه گرفت و به نذر خود وفا كرد.


20)) موعظه محكوم به اعدام

امام صادق (ع ) فرمود: مردى به حضور عيسى (ع ) آمد و اقرار كرد كه من زنا كرده ام و مرا پاك كن .
پس از آنكه زنا كردن او ثابت شد، و بنا بر اين گرديد كه او را سنگسار كنند (گويا زناى محصنه بوده است ) اعلام شد كه جمعيت جمع شوند.
همه جمع شدند و حضرت يحيى (ع ) نيز در ميان جمعيت بود، مرد زنا كار را در گودالى گذاردند تا او را سنگسار نمايند، او فرياد زد، هر كسى كه بر گردنش ، حد هست از اينجا برود، همه رفتند، تنها عيسى و يحيى باقى ماندند.
در اين هنگام يحيى (ع ) (فرصت را غنيمت شمرد و به خاطر اينكه موعظه آن مرد در آن حال اثر بخش بود) نزد او رفت و فرمود:
يا مذنب عظنى : ((اى گنهكار مرا موعظه كن )).
او گفت : لا تخلين بين نفسك و هواها فتردى : ((بين نفش خود و هوسهايش ‍ را آزاد نگذار تا خود را تباه سازى )).
يحيى فرمود: ((باز مرا موعظه كن )).
او گفت : لا تعيرن خاطئاً بخطيئته : ((گنهكار را بخاطر گناهش سرزنش مكن )) (طعن و سرزنش غيابى يا حضورى مكن مگر در موارد امر به معروف و نهى از منكر).
يحيى فرمود: باز مرا موعظه كن .
او گفت : لاتغضب : ((خشمگين مشو)).
يحيى فرمود: همين سه موعظه مرا كافى است (قال حسبى ).


next page

fehrest page