next page

fehrest page

back page

چند تن از نوابغ علمى شيعه 
الف - ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى (متوفاى 329 هجرى ) وى در شيعه اولين كسى است كه روايات شيعه را از اصول (هر يك از محدثين روايتهايى كه از ائمه اهل بيت اخذ كرده بود در كتابى جمع آورى مى كرده و كتاب نامبرده ((اصل )) ناميده مى شد) استخراج و تفطيع كرده و به ترتيب ابواب فقه و اعتقاد مرتب ساخته است . كتاب وى كه ((كافى )) ناميده مى شود به سه بخش اصول ، فروع و روضه (متفرقات ) منقسم و به ((16199)) حديث مشتمل است و معتبرترين و معروفترين كتاب حديثى است كه در عالم تشيع شناخته مى شود.
و سه كتاب ديگر كه تالى كافى مى باشند [عبارتند از:] كتاب ((من لايحضره الفقيه )) شيخ صدوق محمد بن بابويه قمى (متوفاى 381 هجرى قمرى ) و كتاب ((تهذيب )) و كتاب ((استبصار)) تاءليف شيخ طوسى (متوفاى 460 هجرى قمرى ) مى باشد.
ب - ابوالقاسم جعفر بن حسن بن يحياى حلى ، معروف به محقق (متوفاى 676) وى نابغه فقه سرآمد فقهاى شيعه مى باشد و از شاهكارهاى فقهى وى كتاب ((مختصر نافع )) و كتاب ((شرايع )) است كه هفتصد سال است در ميان فقها دست به دست مى گردند و به نظر اعجاب و تجليل ديده مى شوند.
و بعنوان تالى محقق ، شهيد اول شمس الدين محمد بن مكى را بايد شمرد كه در سال 786 هجرى قمرى ، در دمشق به جرم تشيع كشته شد. و از شاهكارهاى فقهى او كتاب ((لمعه دمشقيه )) است كه پس از گرفتارى ، به مدت هفت روز در زندان نوشته است . و همچنين بايد شيخ جعفر كاشف الغطاء نجفى (متوفاى 1227) را برشمرد و از شاهكاريهاى فقهى وى كتاب ((كشف الغطاء)) است .
ج - شيخ مرتضى انصارى شوشترى (متوفاى 1281 هجرى قمرى ) وى علم اصول فقه را تنقيه فرموده مجارى اصول عمليه را كه مهمترين بخش اين فن است محرر ساخت و اكنون بيشتر از صد سال است كه مكتب وى پيش فقهاى شيعه داير است .
د - خواجه نصيرالدين طوسى (متوفاى 676 هجرى قمرى ) وى اولين كسى است كه علم كلام را به شكل فنى كامل درآورد و از شاهكارهاى وى كتاب ((تجريدالكلام )) است كه بيشتر از هفتصد سال مى باشد اعتبار خود را در ميان اهل فن حفظ كرده است و شروح و حواشى بى شمارى از عامه و خاصه بر آن نوشته شده . خواجه علاوه بر نبوغى كه در علم كلام دارد، در فلسفه و رياضيات نيز يكى از نوابغ عصر خود به شمار مى رود و بهترين گواه آن تاءليفات ارزنده اى است كه در همه علوم عقليه دارد و رصدخانه مراغه هم از آثار اوست .
ه - صدرالدين محمد شيرازى (متولد 979 متوفاى 1050 هجرى قمرى ) وى اولين فيلسوفى است كه مسائل فلسفه را (پس از آنكه قرنها در اسلام سير كرده بود) از حالت پراكندگى درآورده مانند مسائل رياضى روى هم چيد.
و از اين روى اولاً: امكان تازه اى به فلسفه داده شد كه صدها مسئله فلسفى كه در فسلفه قابل طرح نبود مطرح و حل شود. و ثانيا: يك سلسله از مسائل عرفانى (كه تا آن روز طورى وراى طور عقل و معلومات بالاتر از درك تفكرى شمرده مى شدند) به آسانى مورد بحث و نظر قرار گيرند. و ثالثا: ذخاير زيادى از ظواهر دينى و بيانات عميق فلسفى پيشوايان اهل بيت عليهم السّلام كه قرنها صفت معماى لاينحل را داشتند و غالبا از متشابهات شمرده مى شدند، حل و روشن شدند و به اين ترتيب ظواهر دينى و عرفان فلسفه آشتى كامل پذيرفته و در يك مسير افتادند. و پيش از صدرالمتاءلهين نيز دانشمندانى مانند ((شيخ سهروردى )) مؤ لف ((حكمة الاشراق )) از فلاسفه قرن ششن و ((شمس الدين محمد تركه )) در فلاسفه قرن هشتم هجرى ، قدمهاى مؤ ثرى در اين راه برداشته اند ولى موفقيت كامل ، نصيب ((صدرالمتاءلهين )) شد.
صدرالمتاءلهين ، در پيرو اين روش موفق شد كه نظريه حركت جوهرى را به ثبوت برساند و بعد رابع و نظريه نسبيت را (البته در خارج ذهن نه در فكر) كشف نمايد و نزديك به پنجاه كتاب و رساله تاءليف كرده و از شاهكارهاى وى در فلسفه كتاب ((اسفار)) در چهار جلد مى باشد.
طريق سوم : كشف 
انسان و درك عرفانى 
در عين حال كه اكثريت قاطع افراد انسان سرگرم تنظيم امور معاش و تلاش در رفع حوايج زندگى روزانه هستند و به معنويات نمى پردازند، در نهاد اين نوع ، غريزه اى به نام ((غريزه واقع بينى )) موجود است كه گاهى در برخى از افراد به كار افتاده به يك رشته دركهاى معنوى وادارش مى كند.
هر انسان (على رغم سوفسطيها و شكاكان كه هر حقيقت و واقعيتى را پندار و خرافه مى نامند) به واقعيت ثابتى ايمان دارد و گاهى كه با ذهنى صاف و نهادى پاك به واقعيت ثابت جهان آفرينش تماشا مى كند، از سوى ديگر ناپايدارى اجزاى جهان را درك مى نمايد، جهان و پديده هاى جهان را مانند آيينه هايى مى يابد كه واقعيت ثابت زيبايى را نشان مى دهند كه لذت درك آن هر لذت ديگرى را در چشم بيننده خوار و ناچيز مى نماياند و طبعا از نمونه هاى شيرين و ناپايدار زندگى مادى باز مى دارد.
اين همان جذبه عرفانى است كه انسان خداشناس را به عالم بالا متوجه ساخته و حجت خدايى پاك را در دل انسان جايگزين مى كند و همه چيز را فراموش مى دارد و گرداگرد همه آرزوهاى دور و دراز وى خط بطلان مى كشد و انسان رابه پرستش و ستايش خداى ناديده كه از هر ديدنى و شنيدنى روشنتر و آشكارتر است ، وامى دارد و در حقيقت هم اين كشش باطنى است كه مذاهب خداپرستى را در جهان انسانى به وجود آورده است .
عارف ، كسى است كه خدا را از راه مهر و محبت پرستش مى كند نه به اميد ثواب (150) و نه از ترس عقاب و از اينجا روشن است كه عرفان را نبايد در برابر مذاهب ديگر، مذهبى شمرد بلكه عرفان راهى است از راههاى پرستش (پرستش از راه محبت نه از راه بيم يا اميد) و راهى است براى درك حقايق اديان در برابر راه ظواهر دينى و راه تفكر عقلى .
هر يك از مذاهب خداپرستى حتى وثنيت ، پيروانى دارد كه از اين راه سلوك مى كنند. وثنيت و كليميت و مسيحيت و مجوسيت و اسلام عارف دارند و غير عارف .
ظهور عرفان در اسلام 
در ميان صحابه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (كه نزديك به دوازده هزار نفر از ايشان در كتب رجال ضبط و شناخته شده اند) تنها على عليه السّلام است كه بيان بليغ او از حقايق عرفانى و مراحل حيات معنوى به ذخاير بيكرانى مشتمل است . و در آثارى كه از ساير صحابه در دست است خبرى از اين مسائل نيست ، در ميان ياران و شاگردان او كسانى مانند ((سلمان فارسى و اويس قرنى و كميل بن زياد و رشيد هجرى و ميثم تمار)) پيدا مى شود كه عامه عرفا - كه در اسلام به وجود آمده اند - ايشان را پس از على عليه السّلام در راءس سلسله هاى خود قرار داده اند و پس از اين طبقه ، كسان ديگرى مانند ((طاووس يمانى و مالك بن دينار و ابراهيم ادهم و شقيق بلخى )) در قرن دوم هجرى به وجود آمده اند كه بى آنكه به عرفان و تصوف تظاهر كنند، درزى زهاد و پيش مردم ، اولياى حق و مردان وارسته بودند ولى در هر حال ارتباط تربيتى خود را به طبقه پيشين خود نمى پوشانيدند.
پس از اين طبقه ، طايفه ديگرى در اواخر قرن دوم و قرن سوم مانند ((با يزيد بسطامى و معروف كرخى و جنيد بغدادى )) و نظايرشان به وجود آمدند كه به سير و سلوك عرفانى پرداختند و به عرفان و تصوف تظاهر نمودند و سخنانى به عنوان كشف و شهود زدند كه به واسطه ظواهر زننده اى كه داشت ، فقها و متكلمين وقت را برايشان مى شورانيد و در نتيجه مشكلاتى برايشان به وجود مى آورد و بسيارى از ايشان را به دخمه زندان يا زير شكنجه يا پاى دار مى كشانيد.
با اين همه در طريقه خود در برابر مخالفين خود سماجت كردند و بدين ترتيب روز به روز طريقت در حال توسعه بود تا در قرن هفتم و هشتم هجرى به اوج وسعت و قدرت خود رسيد و پس از آن نيز گاهى در اوج و گاهى در حضيض ، تا كنون به هستى خود ادامه داده است (151) .
اكثريت مشايخ عرفان كه نامهايشان در تذكره ها ضبط شده است به حسب ظاهر مذهب تسنن را داشته اند و طريقت به شكلى كه امروز مشاهده مى كنيم (مشتمل به يك رشته آداب و رسومى كه در تعاليم كتاب و سنت خبرى از آنها نيست ) يادگار آنان مى باشد اگر چه برخى از آداب و رسومشان به شيعه نيز سرايت نموده است .
چنانكه گفته اند جماعت بر اين بودند كه در اسلام برنامه براى سير و سلوك بيان نشده است بلكه طريق معرفت نفس ، طريقى است كه مسلمين به آن پى برده اند و مقبول حق مى باشد مانند طريق رهبانيت كه بى اينكه در دعوت مسيح عليه السّلام وارد شده باشد، نصارا از پيش خود درآوردند و مقبول قرار گرفت (152) .
از اين روى هر يك از مشايخ طريقت آنچه را از آداب و رسوم صلاح ديده در برنامه سير و سلوك گذاشته و به مريدان خود دستور داده است و تدريجا برنامه وسيع و مستقلى به وجود آمده است ؛ مانند مراسم سرسپردگى و تلقين ذكر و خرقه و استعمال موسيقى و غنا و وجد در موقع ذكر و گاهى در بعضى سلسله ها كار به جايى كشيده كه شريعت در سويى قرار گرفته و طريقت در سوى ديگر و طرفداران اين روش عملاً به باطنيه ملحق شده اند ولى با ملاحظه موازين نظرى شيعه ، آنچه از مدارك اصلى اسلام (كتاب و سنت ) مى توان استفاده نمود خلاف اين است و هرگز ممكن نيست بيانات دينى به اين حقيقت راهنمايى نكند يا در روشن كردن برخى از برنامه هاى آن اهمال ورزد يا در مورد كسى (هر كه باشد) از واجبات و محرمات خود صرفنظر نمايد.
راهنمائى كتاب و سنت به عرفان نفس و برنامه آن 
خداى متعال در چندين جا از كلام خود امر مى كند كه مردم در قرآن تدبر و دنباله گيرى كنند و به مجرد ادراك سطحى قناعت ننمايند و در آيات بسيارى جهان آفرينش و هر چه را كه در آن است (بى استثنا) آيات و علامات و نشانه هاى خود معرفى مى كند.
با كمى تعمق و تدبر در معناى آيه و نشانه ، روشن مى شود كه آيه و نشانه از اين جهت آيه و نشانه است كه ديگرى را نشان دهد نه خود را؛ مثلاً چراغ قرمز كه علامت خطر، نصب مى شود كسى كه با ديدن آن متوجه خطر مى شود چيزى جز خطر در نظرش نيست و توجهى به خود چراغ ندارد و اگر در شكل چراغ يا ماهيت شيشه يا رنگ آن فكر كند در متفكره خود صورت چراغ يا شيشه يا رنگ را دارد نه مفهوم خطر را.
بنابراين ، اگر جهان پديده هاى جهان و همه و از هر روى آيات و نشانه هاى خداى جهان باشند هيچ استقلال وجودى از خود نخواهند داشت و از هر روى كه ديده مى شوند جزء خداى پاك را نشان نخواهند داد و كسى كه به تعليم و هدايت قرآن با چنين چشمى به چهره جهان و جهانيان نگاه مى كند چيزى جز خداى پاك درك نخواهد كرد و به جاى اين زيبايى كه ديگران در نمود دلرباى جهان مى يابند وى زيبايى و دلربايى نامتناهى خواهد ديد كه از دريچه تنگ جهان ، خودنمايى و تجلى مى نمايد و آن وقت است كه خرمن هستى خود را به تاراج داده دل را به دست محبت خدايى مى سپارد.
اين درك چنانكه روشن است به وسيله چشم و گوش و حواس ديگر يا به وسيله خيال يا عقل نيست ؛ زيرا خود اين وسيله ها و كار آنها نيز آيات و نشانه ها مى باشند و در اين دلالت و هدايت مغفول عنه هستند (153) .
اين راهرو كه هيچ همتى جز ياد خدا و فراموش نمودن همه چيز ندارد وقتى كه مى شنود خداى متعال در جاى ديگر از كلام خود مى فرمايد:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نفس خود را دريابيد وقتى كه شما راه را يافتيد ديگران كه گمراه مى شوند به شما زيانى نخواهند رسانيد (154) ))، خواهد فهميد كه يگانه شاهراهى كه هدايتى واقعى و كامل را در بر دارد، همان راه نفس اوست و راهنماى حقيقى وى كه خداى اوست او را موظف مى دارد كه خود را بشناسد و همه راهها را پشت سر انداخته راه نفس خود را در پيش گيرد و به خداى خود از دريچه نفس خود نگاه كند كه مطلوب واقعى خود را خواهد يافت . و از اين روى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد:((هر كه خود را شناخت خدا را شناخت (155) )).
و نيز مى فرمايد:((كسانى از شما خدا را بهتر مى شناسد كه خود را بهتر شناسد (156) )).
و اما برنامه سير و سلوك اين راه ، آيات قرآنى بسيارى است كه به ياد خدا امر مى كند مانند اينكه مى فرمايد:((مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم (157) )) و غير آن . و اعمال صالحه اى است كه كتاب و سنت تفصيل داده اند و در اختتام آن فرموده اند:((از پيغمبر خود پيروى كنيد (158) ))، و چگونه ممكن و متصور است اسلام راهى را راه خدا تشخيص ‍ دهد و مردم را به پيمودن آن توصيه نكند يا آن را بشناساند ولى از بيان برنامه آن غفلت كند يا اهمال ورزد و حال آنكه خداى متعال در كلام خود مى فرمايد:((ما قرآن را به سوى تو نازل كرديم در حالى كه بيان روشنى است نسبت به هر چيزى كه به دين و دنياى مردم ارتباط دارد (159) )).
بخش سوم : اعتقادات اسلامى از نظر شيعه دوازده امامى 
1 - خداشناسى 
نظرى به جهان هستى و واقعيت - ضرورت وجود خداوند 
درك و شعور انسان كه با پيدايش او تواءم است در نخستين گامى كه بر مى دارد هستى خداى جهان و جهانيان را بر وى روشن مى سازد؛ زيرا به رغم آنان كه در هستى خود و در همه چيز اظهار شك و ترديد مى كنند و جهان هستى را خيال و پندار مى نامند ما مى دانيم يك فرد انسان در آغاز پيدايش خود كه با درك و شعور تواءم است ، خود و جهان را مى يابد؛ يعنى شك ندارد كه او هست و چيزهاى ديگرى جز او هست و تا انسان انسان است اين درك و علم در او هست و هيچگونه ترديد برنمى دارد و تغيير نمى پذيرد.
اين واقعيت و هستى كه انسان در برابر سوفسطى و شكاك اثبات مى كند ثابت است و هرگز بطلان نمى پذيرد؛ يعنى سخن سوفسطى و شكاك كه در حقيقت نفى واقعيت مى كند هرگز و هيچگاه درست نيست پس جهان هستى واقعيت ثابتى در بر دارد.
ولى هر يك از اين پديده هاى واقعيت دار كه در جهان مى بينيم دير يا زود واقعيت را از دست مى دهد و نابود مى شود و از اينجا روشن مى شود كه جهان مشهود و اجزاء آن خودشان عين واقعيت (كه بطلان پذير نيست ) نيستند بلكه به واقعيتى ثابت تكيه داده با آن واقعيت ، واقعيت دار مى شود و به واسطه آن داراى هستى مى گردند و تا با آن ارتباط و اتصال دارند با هستى آن هستند و همينكه از آن بريدند نابود مى شوند (160) ما اين واقعيت ثابت بطلان ناپذير را ((واجب الوجود)) خدا مى ناميم .
نظرى ديگر از راه ارتباط انسان و جهان 
راهى كه در فصل گذشته براى اثبات وجود خدا پيموده شد، راهى است بسيار ساده و روشن كه انسان با نهاد خدادادى خود آن را مى پيمايد و هيچگونه پيچ و خم ندارد، ولى بيشتر مردم به واسطه اشتغال مداوم كه به ماديات دارند و استغراقى كه در لذايذ محسوسه پيدا كرده اند رجوع به نهاد خدادادى و فطرت ساده و بى آلايش ‍ برايشان بسيار سخت و سنگين مى باشد.
از اين روى اسلام كه آيين پاك خود را همگانى معرفى مى كند و همه را در برابر مقاصد دينى مساوى مى داند اثبات وجود خدا را با اينگونه مردم از راه ديگر در ميان مى نهد و از همان راهى كه فطرت ساده را از توجه مردم به دور داشته با ايشان سخن گفته خدا را مى شناساند.
قرآن كريم خداشناسى را از راههاى مختلف به عامه مردم تعليم مى دهد و بيشتر از همه افكارشان را به آفرينش جهان و نظام كه در جهان حكومت مى كند معطوف مى دارد و به مطالعه آفاق و انفس دعوت مى نمايد؛ زيرا انسان در زندگى چند روزه خود هر راهى را پيش گيرد و در هر حالى كه مستغرق شود از جهان آفرينش و نظامى كه در آن حكومت مى كند بيرون نخواهد بود و شعور و ادراك وى از تماشاى صحنه شگفت آور آسمان و زمين چشم نخواهد پوشيد.
اين جهان پهناور هستى (161) كه پيش چشم ماست (چنانكه مى دانيم ) هر يك از اجزاى آن و مجموع آنها پيوسته در معرض تغيير و تبديل مى باشد و هر لحظه در شكل تازه و بى سابقه اى جلوه مى كند.
و تحت تاءثير قوانين استثناناپذير لباس تحقق مى پوشد و از دورترين كهكشانها گرفته تا كوچكترين ذره اى كه اجزاى جهان را تشكيل مى دهد هر كدام متضمن نظامى است واضح كه با قوانين استثناناپذير خود به طور حيرت انگيزى در جريان مى باشد و شعاع عملى خود را از پست ترين وضع به سوى كاملترين حالات سوق مى دهد و به هدف كمال مى رساند.
و بالاتر از نظامهاى خصوصى ، نظامهاى عمومى تر و بالا خره نظام همگانى جهانى كه اجزاى بيرون از شمار جهان را به همديگر ربط مى دهد و نظامهاى جزئى را به هم مى پيوندد و در جريان مداوم خود هرگز استثنا نمى پذيرد و اختلال بر نمى دارد.
نظام آفرينش اگر انسانى را مثلاً در زمين جاى مى دهد ساختمان وجودش را طورى تركيب مى كند كه با محيط زندگى خود سازش كند و محيط زندگى وى را طورى ترتيب مى دهد كه مانند دايه اى با مهر و عطوفت به پرورشش پرداخته آفتاب و ماه و ستارگان و آب و خاك و شب و روز و فصول سال و ابر و باد و باران و گنجينه هاى زيرزمينى و روى زمينى و بالا خره همه سرمايه و نيروى خود را در راه آسايش و آرامش خاطر وى گذاشته به كار مى بندد. ما چنين ارتباط و سازشى را ميان هر پديده و ميان همسايگان دور و نزديك و خانه اى كه در آن زندگى مى كند مى يابيم .
اينگونه پيوستگى و به هم بستگى در تجهيزات داخلى هر يك از پديده هاى جهان نيز پيداست . آفرينش اگر براى انسان نان داده براى تحصيل آن پاى و براى گرفتن آن دست و براى خوردن آن دهان و براى جويدن آن دندان داده است و آن را با يك رشته وسائلى كه مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته اند به هدف كمالى اين آفريده (بقا و كمال ) مرتبط ساخته است .
دانشمندان جهان ترديد ندارند كه روابط بى پايانى كه در اثر تلاش علمى چندين هزار ساله خود به دست آورده اند، طليعه ناچيزى است از اسرار آفرينش كه دنباله هاى تمام نشدنى به دنبال خود دارد و هر معلوم تازه اى مجهولات بيشمارى را به بشر اخطار مى كند.
آيا مى توان گفت اين جهان پهناور هستى كه سرتاسر اجزاى آن جدا جدا و در حال وحدت و اتصال با استحكام و اتفاق حيرت انگيز خود از يك علم و قدرت نامتناهى حكايت مى كند، آفريدگارى نداشته و بى جهت و بى سبب به وجود آمده است ؟
آيا اين نظامها جزئى و كلى و بالا خره نظام همگانى جهانى كه با ايجاد رابطه هاى محكم و بى شمار جهان رايك واحد بزرگ قرار داده و با قوانين استثناناپذير و دقيق خود در جريان است همه و همه بدون نقشه و به حسب اتفاق و تصادف بوده ؟ يا هر يك از اين پديده ها و محيطهاى كوچك و بزرگ جهان براى خود پيش از پيدايش ‍ نظامى برگزيده و راه و رسمى انتخاب كرده و پس از پيدايش ، آن را به موقع اجرا مى گذارد؟
يا اين جهان با وحدت و اتصال كاملى كه دارد و يك واحد بيش نيست ساخته و پرداخته سببهاى متعدد و مختلف مى باشد، با دستورهاى گوناگون گردش ‍ مى كند؟
البته فردى كه هر حادثه و پديده اى را به علت و سببى نسبت مى دهد و گاهى براى پيدا كردن سببى مجهول ، روزگارها با بحث و كوشش مى گذراند و دنبال پيروزى علمى مى گردد، فردى كه با مشاهده چند آجر كه با نظم و ترتيب روى هم چيده شده نسبت آن را به يك علم و قدرت مى دهد و اتفاق و تصادف را نفى كرده به وجود نقشه و هدفى قضاوت مى نمايد، هرگز حاضر نخواهد شد جهان را بى سبب پيدايش ، يا نظام جهان را اتفاقى و تصادفى فرض كند.
پس جهان با نظامى كه در آن حكومت مى كند آفريده آفريدگار بزرگى است كه با علم و قدرت بى پايان خود آن را به وجود آورده و به سوى هدفى سوق مى دهد و اسباب جزئيه كه حوادث جزئيه را در جهان به وجود مى آورند همه بالا خره به او منتهى مى شوند و از هر سوى ، تحت تسخير و تدبير وى مى باشند، هر چيزى در هستى خود نيازمند به اوست و او به چيزى نيازمند نيست و از هيچ علت و شرطى سرچشمه نمى گيرد.
وحدانيّت خداوند 
هر واقعيتى را از واقعيتهاى جهان فرض كنيم واقعيتى است محدود؛ يعنى بنا به فرض و تقديرى (فرض وجود سبب و شرط) هستى را داراست و بنا به فرض و تقديرى (فرض عدم سبب و شرط) منفى است و در حقيقت وجودش مرزى دارد كه در بيرون آن مرز يافت نمى شود تنها خداست كه هيچ حد و نهايتى براى وى فرض نمى توان كرد؛ زيرا واقعيت وى مطلق است و به هر تقدير موجود مى باشد و به هيچ سبب و شرطى مرتبط و نيازمند نيست .
روشن است كه در مورد امر نامحدود و نامتناهى نمى توان ((عدد)) فرض نمود؛ زيرا هر دوم كه فرض شود، غير از اولى خواهد بود و در نتيجه هر دو محدود و متناهى خواهند بود و به واقعيت همديگر مرز خواهند زد؛ چنانكه اگر حجمى را مثلاً نامحدود و نامتناهى فرض كنيم در برابر آن حجمى ديگر نمى توان فرض كرد و اگر هم فرض كنيم دومى همان اولى خواهد بود، پس ((خدا)) يگانه است و شريك وجود ندارد (162) .
ذات و صفت  
اگر انسانى را مثلاً مورد بررسى عقلى قرار دهيم ، خواهيم ديد ذاتى دارد كه همان انسانيت شخصى اوست و صفاتى نيز همراه دارد كه ذاتش با آنها شناخته مى شود مانند اينكه زاده فلان شخص است و پسر فلان كسى است ، داناست و تواناست و بلند قامت و زيباست يا خلاف اين صفات را دارد.
اين صفات اگر چه برخى از آنها مانند صفت اولى و دومى هرگز از ذات جدا نمى شوند و برخى مانند دانايى و توانايى امكان جدايى و تغيير را دارند ولى در هر حال همگى غير از ذات و همچنين هر يك از آنها غير از ديگرى مى باشد.
اين مطلب (مغايرت ذات با صفات و صفات با همديگر) بهترين دليل است بر اينكه ذاتى كه صفت دارد و صفتى كه معرف ذات است هر دو محدود و متناهى مى باشند؛ زيرا اگر ذات نامحدود و نامتناهى بود صفات را نيز فرا مى گرفت و همچنين صفات نيز همديگر را فرا مى گرفتند و در نتيجه همه يكى مى شد مثلاً ذات انسان مفروض همان توانايى بود و همچنين توانايى و دانايى وبلند قامتى و زيبايى همه عين همديگر و همه اين معانى يك معنا بيش نبود.
از بيان گذشته روشن مى شود كه براى ذات خداوند عزوجل ، صفت (به معنايى كه گذشت ) نمى توان اثبات نمود؛ زيرا صفت بى تحديد صورت نمى گيرد و ذات مقدسش از هر تحديدى منزه است (حتى از همين تنزيه كه در حقيقت اثبات صفتى است )
معناى صفات خداوندى 
در جهان آفرينش كمالات زيادى سراغ داريم كه در صورت صفات ظاهر شده اند اينها صفات مثبتى هستند كه در هر جا ظاهر شوند مورد خود را كاملتر نموده ارزش ‍ وجودى بيشترى به آن مى دهند؛ چنانكه از مقايسه يك موجود زنده مانند انسان با يك موجود بى روح مانند سنگ ، روشن است .
بى شك اين كمالات را خدا آفريده و داده است و اگر خودش آنها را نداشت به ديگران نمى بخشيد و تكميل شان نمى كرد و از اين رو به قضاوت عقل سليم بايد گفت خداى آفرينش علم دارد قدرت دارد و هر كمال واقعى را دارد. گذشته از اين چنانكه گذشت - آثار علم و قدرت و در نتيجه آثار حيات از نظام آفرينش ‍ پيداست .
ولى نظر به اينكه ذات خداوندى نامحدود و نامتناهى است اين كمالات كه در صورت صفات براى او اثبات مى شوند در حقيقت عين ذات و همچنين عين يكديگر مى باشند (163) و مغايرتى كه ميان ذات و صفات و همچنين در ميان خود صفات ديده مى شود تنها در مرحله مفهوم است و به حسب حقيقت جز يك واحد غير قابل تقسيم در ميان نيست .
اسلام براى جلوگيرى از اين اشتباه ناروا (تحديدات به واسطه توصيف يا نفى اصل كمال ) عقيده پيروان خود را در ميان نفى و اثبات نگه مى دارد (164) و دستور مى دهد اينگونه اعتقاد كنند كه : خدا علم دارد نه مانند علم ديگران ، قدرت دارد نه مانند قدرت ديگران ، مى شنود نه با گوش ، مى بيند نه با چشم و به همين ترتيب .
توضيح بيشتر در معناى صفات  
صفات بر دو قسمند:((صفات كمال و صفات نقص ))، صفات كمال چنانكه پيشتر اشاره شد معانى اثباتى هستند كه موجب ارزش وجودى بيشتر وآثار وجودى فزونتر براى موصوفات خود مى باشند؛ چنانكه با مقايسه يك موجود زنده و دانا و توانا با يك موجود ديگر مرده و بى علم و قدرت روشن است ، و صفات نقص صفاتى هستند برخلاف آن .
وقتى كه در معانى صفات نقص ، دقيق شويم خواهيم ديد كه به حسب معنا منفى بوده از فقدان كمال و نداشتن يك نوع ارزش وجودى حكايت مى كند؛ مانند جهل و عجز و زشتى و ناتندرستى و نظاير اينها. بنابر آنچه گذشت ، نفى صفات نقص ، معناى صفات كامل مى دهد؛ مانند نفى نادانى كه معناى دانايى و نفى ناتوانى كه معناى توانايى مى دهد.
و از اينجاست كه قرآن كريم هر صفت . كمالى را مستقيما براى خداى متعال اثبات مى كند و هر صفت نقص را نيز نفى كرده ، منفى آن را براى وى اثبات مى نمايد؛ چنانكه مى فرمايد:
(وهُواْلعَليمُ الْقَديرُ وَهُوَالْحَىُّ وَلا تَاءْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ وَاعْلَمُوا اَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِى اللّهِ ).
نكته اى كه نبايد از نظر دور داشت اين است كه خداى متعال واقعيتى است مطلق كه هيچگونه حد و نهايت ندارد و از اين روى (165) هر صفت كمالى هم كه در موردش ‍ اثبات مى شود، معناى محدوديت را نخواهد داشت . وى مادى و جسمانى و محدود به مكان و زمان نيست و از هر صفت حالى كه حادث باشد منزه است و هر صفتى كه حقيقتا براى وى اثبات مى شود از معناى محدوديت تعريه و تخليه شده است ؛ چنانكه مى فرمايد:
(لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ ) (166)
صفات فعل 
صفات (علاوه بر آنچه گذشت ) با انقسام ديگرى منقسم مى شوند به صفات ذات و صفات فعل . توضيح اينكه : صفت گاهى با خود موصوف قائم است مانند حيات و علم و قدرت كه با شخص انسان زنده و دانا و توانا قائم هستند و ما مى توانيم انسان را به تنهايى با آنها متصف فرض كنيم اگر چه غير از وى چيز ديگر فرض نكنيم و گاهى تنها با موصوف قائم نيست و موصوف براى اينكه با آن صفت متصف شود، نيازمند تحقق چيز ديگرى است مانند نويسندگى و سخنگويى و خواستارى ونظاير آنها؛ زيرا انسان وقتى مى تواند نويسنده باشد كه دوات و قلم و كاغذ مثلاً فرض شود و وقتى سخنگو مى شود كه شنونده اى فرض شود و وقتى خواستار مى شود كه خواستنى وجود داشته باشد و تنها فرض انسان در تحقق اين صفات ، كافى نيست .
از اينجا روشن مى شود كه صفات حقيقى خداى متعال (چنانكه گذشت عين ذاتند) تنها از قسم اول مى باشند و اما قسم دوم كه در تحقق آنها پاى غير در ميان است و هر چه غير اوست آفريده او و در پيدايش پس از اوست ، صفتى را كه با پيدايش خود به وجود مى آورد نمى شود صفت ذات و عين ذات خداى متعال گرفت .
صفاتى كه براى خداى متعال بعد از تحقق آفرينش ، ثابت مى شود مانند آفريدگار، كردگار، پروردگار، زنده كننده ، ميراننده ، روزى دهنده ونظاير آنها عين ذات نيستند بلكه زايد بر ذاتند و صفت فعلند.
مراد از ((صفت فعل )) اين است كه پس از تحقق فعل ، معناى صفت از فعل گرفته شود نه از ذات ، مانند آفريدگار كه پس از تحقق آفرينش از آفريده ها آفريدگار بودن خداى متعال ماءخوذ و مفهوم مى شود و با خود آفريده ها قائم است نه با ذات مقدس خداى متعال تا ذات با پيدايش صفت از حالى به حالى تغيير كند.
شيعه دو صفت اراده و كلام را به معنايى كه از لفظ آنها فهميده مى شود (اراده به معناى خواستن ، ((كلام )) يعنى كشف لفظى از معنا) صفت فعل مى دانند (167) و معظم اهل سنت آنها را به معناى علم گرفته و صفت ذات مى شمارند.
قضا و قدر 
قانون عليت در جهان هستى به نحو استثنا ناپذير، حكمفرما و جارى است . به مقتضاى اين قانون ، هر يك از پديده هاى اين جهان در پيدايش خود به عللى (اسباب و شرايط تحقق ) بستگى دارد كه با فرض تحقق همه آنها (كه علت تامه ناميده مى شود) پيدايش آن پديده (معلول مفروض ) ضرورى (جبرى ) است و با فرض فقدان همه آنها يا برخى از آنها پيدايش پديده نامبرده محال است . با بررسى و كنجكاوى اين نظريه ، دو مطلب ذيل براى ما روشن مى شود:
1 - اگر يك پديده (معلول ) را با مجموع علت تامه و همچنين با اجزاى علت تامه اش بسنجيم ، نسبت آن به علت تامه نسبت ضرورت (جبر) خواهد بود و نسبتش به هر يك از اجزاى علت تامه (كه علت ناقصه ناميده مى شود) نسبت امكان است ؛ زيرا جزء علت نسبت به معلول تنها امكان وجود را مى دهد، نه ضرورت وجود را.
بنابراين ، جهان هستى كه هر پديده از اجزاى آن در پيدايش خود بستگى ضرورى به علت تامه خود دارد، ضرورت در سراسر آن حكمفرما و پيكره آن از يك سلسله حوادث ضرورى و قطعى تنظيم شده است ، با اين حال صفت امكان در اجزاى آن (پديده ها كه به غير علت تامّه خود نسبت و ارتباط دارند) محفوظ مى باشد.
قرآن كريم در تعليم خود اين حكم ضرورت را به نام ((قضاى الهى )) ناميده ؛ زيرا همين ضرورت از هستى دهنده جهان هستى سرچشمه گرفته و از اين روى حكم و قضايى است حتمى كه قابل تخلف نيست و عادلانه مى باشد كه استثنا و تبعيض ‍ برنمى دارد.
خداى متعال مى فرمايد:
(اَلا لَهُ الْخَلْقُ وَاْلاَمْرُ ) (168)
و مى فرمايد:
(اِذا قَضى اَمْراً فَاِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (169)
و مى فرمايد:
(وَاللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ) (170)
2 - هر يك از اجزاى علت ، اندازه و الگويى مناسب خود نسبت به معلول مى دهد و پيدايش معلول موافق و مطابق مجموع اندازه هايى است كه علت تامه برايش ‍ معين مى كند مثلاً عللى كه تنفس را براى انسان به وجود مى آورد تنفس مطلق را ايجاد نمى كند بلكه اندازه معينى از هواى مجاور دهان و بينى را در زمان معين و مكان معين و شكل معين از مجراى تنفس به محوطه ريه مى فرستد و عللى كه ابصار را براى انسان بوجود مى آورد (و انسان نيز جزء آنهاست ) ابصار بى قيد و شرط را محقق نمى سازد بلكه ابصارى كه به واسطه وسائل آن از هر جهت براى وى اندازه گرفته شده ايجاد مى كند اين حقيقت در همه پديده هاى جهان و حوادثى كه در آن اتفاق مى افتد بدون تخلف جارى است .
قرآن كريم در تعليم خود اين حقيقت را ((قدر)) ناميده و به چنانكه مى فرمايد:
(اِنّا كُلَّ شَىْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ ) (171) .
و مى فرمايد:
(وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائنُهُ وَما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ) (172)
و چنانكه به موجب قضاى الهى هر پديده و حادثه اى كه در نظام آفرينش جاى مى گيرد ضرورى الوجود و غير قابل اجتناب است همچنين به موجب ((قدر)) هر پديده و حادثه اى كه به وجود مى آيد از اندازه اى كه از جانب خدا برايش معين شده هرگز كمترين تخلف و تعدى نخواهد نمود.
انسان و اختيار 
فعلى كه انسان انجام مى دهد يكى از پديده هاى جهان آفرينش است و پيدايش آن مانند ساير پديده هاى جهان بستگى كامل به علت دارد و نظر به اينكه انسان جزء جهان آفرينش و ارتباط وجودى با اجزاى ديگر جهان دارد، اجزاى ديگر را در فعل وى بى اثر نمى توان دانست ؛ مثلاً لقمه نانى كه انسان مى خورد، براى انجام اين فعل چنانكه وسايل دست و پا و دهان و علم و قدرت و اراده لازم است ، وجود نان در خارج و در دسترس بودن و مانع نداشتن و شرايط ديگر زمانى و مكانى براى انجام عمل لازم است كه با نبودن يكى از آنها فعل غير مقدور است و با تحقق همه آنها (تحقق علت تامه ) تحقق فعل ضرورى است .
و چنانكه گذشت ضرورى بودن فعل نسبت به مجموع اجزاى علت تامه منافات با اين ندارد كه نسبت فعل انسان كه يكى از اجزاى علت تامه است نسبت امكان باشد.
انسان امكان يعنى اختيار فعل را دارد و ضرورى بودن نسبت فعل به مجموع اجزاى علت موجب ضرورى بودن نسبت فعل به برخى از اجزاى آن كه انسان است نمى باشد.
درك ساده و بى آلايش انسان نيز اين نظر را تاءييد مى كند؛ زيرا ما مى بينيم مردم با نهاد خدادادى خود ميان امثال خوردن و نوشيدن و رفتن و آمدن و ميان صحت و مرض و بزرگى و كوچكى ، بلندى قامت ، فرق مى گذارند و قسم اول را كه با خواست و اراده انسان ارتباط مستقيم دارد در اختيار شخص مى دانند و مورد امر و نهى و ستايش و نكوهش قرار مى دهند برخلاف قسم دوم كه در آنها تكليفى متوجه انسان نيست .
در صدر اسلام ميان اهل سنّت در خصوص افعال انسان ، دو مذهب مشهور بود؛ گروهى از اين روى كه افعال انسان متعلق اراده غير قابل تخلف خداست ، انسان را در افعال خود مجبور مى دانستند! و ارزش براى اختيار و اراده انسان نمى ديدند و گروهى انسان را در فعل خود مستقل مى دانستند و ديگر متعلق اراده خدايى نديده از حكم ((قدر)) خارج مى شمردند.
ولى به حسب تعليم اهل بيت كه با ظاهر تعليم قرآن مطابقت دارد، انسان در فعل خود مختار است ولى مستقل نيست ، بلكه خداى متعال از راه اختيار، فعل را خواسته است و به حسب تعبير سابق ما: خداى متعال از راه مجموع اجزاى علت تامه كه يكى از آنها اراده و اختيار انسان مى باشد، فعل را خواسته و ضرورت داده است و در نتيجه اينگونه خواست خدايى فعل ضرورى و انسان نيز در آن مختار مى باشد؛ يعنى فعل نسبت به مجموع اجزاى علت خود، ضرورى و نسبت به يكى از اجزاء كه انسان باشد، اختيارى و ممكن است .
امام ششم (ع ) مى فرمايد:((نه جبر است و نه تفويض بلكه امرى است ميان دو امر (173) )).
2 - پيغمبرشناسى 
به سوى هدف - هدايت عمومى 
دانه گندمى كه در شكم خاك با شرايط مناسبى قرار مى گيرد، شروع به رشد و نمو كرده به شاهراه تحول مى افتد و هر لحظه صورت و حالت تازه اى به خود گرفته با نظم و ترتيب مشخصى راهى را مى پيمايد تا يك بوته اى كامل ، داراى خوشه هاى گندم مى شود و اگر يكى از دانه هاى آن به زمين افتد باز مسير گذشته را آغاز كرده به سرانجام مى رساند، و اگر هسته ميوه اى است در مهد زمين آغاز حركت نموده ، پوست را شكافته جوانه سبزى مى دهد و راه منظم و مشخصى را پيموده بالا خره درختى برومند و سرسبز و باردار مى شود.
اگر نطفه حيوانى است در ميان تخم يا در رحم مادر، شروع به تكامل نموده راه مشخصى را كه ويژه همان حيوان نطفه اى است ، سير نموده ، فردى كامل از همان حيوان مى شود.
اين راه مشخص و سير منظم در هر يك از انواع آفرينش كه در اين جهان مشهودند برقرار و در سرنوشت همان نوع است و هرگز بوته سبز گندم كه از دانه شروع نموده به گوسفند يا بز يا فيل نمى رسد و هرگز حيوانى ماده كه از نر خود باردار گشته ، خوشه گندم يا درخت چنار نمى زايد حتى اگر نقصى در تركيب اعضا يا در عمل طبيعى نوزادى پيدا شود مثلاً گوسفندى بى چشم يا بوته گندمى بى خوشه به وجود آيد، ما ترديد نمى كنيم كه به يك آفت و سبب مخالف مستند مى باشد.
نظم و ترتيب مداوم در تحول و تكون اشياء و اختصاص هر نوع از انواع آفرينش در تحول و تكامل خود به نظامى خاص ، براى متتبع كنجكاو و غير قابل انكار مى باشد. از اين نظريه روشن دو مسئله ديگر مى توان نتيجه گرفت :
1 - در ميان مراحل كه نوعى از انواع آفرينش از آغاز پيدايش تا انجام آن مى پيمايد يك اتصال و ارتباطى برقرار است مانند اينكه نوع نامبرده در هر يك از مراحل تحول و تكون خود از پشت سر دفع و از پيش رو جذب مى شود.
2 - نظر به اتصال و ارتباط نامبرده آخرين مرحله سير هر نوع از آغاز پيدايش ‍ مطلوب و مورد توجه تكوينى همان پديده نوعى است چنانكه مغز گردويى كه در زير خاك جوانه سبز مى دهد از همان وقت متوجه يك درخت برومند گردويى است و جنين در تخم يا در رحم ، از آغاز تكون به سوى حيوان كاملى رهسپار مى باشد.
قرآن كريم در تعليم خود (كه مطلق آفرينش و پرورش اشياء را به خدا نسبت مى دهد) اين رهسپارى و كشش را كه هر نوع از انواع آفرينش در راه كمال خود دارد به هدايت الهى و رهبرى خدايى نسبت مى دهد؛ چنانكه مى فرمايد:
(الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى ) (174) .
و مى فرمايد:
(اَلَّذى خَلَقَ فَسَوّى وَالَّذى قَدَّرَ فَهَدى ) (175)
و به نتيجه هاى نامبرده اشاره كرده مى فرمايد:
(وَلِكُلّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلّيها ) (176)
و مى فرمايد:
(وَما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ وَما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَلكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ ) (177)
هدايت خصوصى 
بديهى است نوع انسان از اين كليات مستثنا نيست و همين هدايت تكوينى كه در همه انواع آفرينش حكومت مى كند در وى نيز حكومت خواهد كرد و چنانكه هر نوع با سرمايه اختصاصى خود به سوى كمال خود رهسپار مى شود و هدايت مى يابد، انسان نيز با هدايت تكوينى به سوى كمال واقعى خود هدايت يابد. انسان در عين اينكه با انواع ديگر نباتى و حيوانى در بسيارى از خصايص شريك است ، خصيصه اختصاصى دارد كه از ديگران تميزش مى دهد و آن ((خرد)) است .
((خرد)) است كه انسان به واسطه آن به تفكر پرداخته و از هر وسيله اى ممكن به نفع خود استفاده مى نمايد. در فضاى بيكران آسمانها اوج مى گيرد و در اعماق درياها شناورى مى كند و در سطح زمين از انواع جماد و نبات و حيوان استثمار و استخدام مى نمايد و حتى از همنوعان خود تا جايى كه مى توان سود مى گيرد.
انسان به حسب طبع اولى سعادت و كمال خود را در آزادى مطلق خود مى بيند ولى نظر به اينكه سازمان وجوديش سازمان اجتماعى است و نيازمنديهاى بى شمار دارد كه هرگز به تنهايى توانايى رفع آنها را ندارد و در صورت اجتماع و تعاون با همنوعان خود كه آنان نيز همان غريزه خودخواهى و آزادى دوستى را دارند، ناگزير است مقدارى از آزادى خود را در اين راه از دست بدهد، در برابر سودى كه از ديگران مى برد سودى بدهد و معادل آنكه از رنج ديگران بهره مى گيرد، از رنج خود بهره بدهد؛ يعنى ((اجتماع تعاونى )) را از روى ناچارى مى پذيرد.
اين حقيقت از حال نوزادان و كودكان ، بسيار روشن است ؛ نوزادان در آغاز درخواستهاى خود به چيزى جز زور و گريه متوسل نمى شوند و نيز زير بار هيچ قانون و مقرراتى نمى روند، ولى تدريجا به حسب تكامل فكر مى فهمند كه كار زندگى تنها با سركشى و زورگويى پيش نمى رود و كم كم به حال فرد اجتماعى نزديك مى شوند تا در سن يك فرد اجتماعى كه تفكر كامل دارد به همه مقرارت اجتماعى محيط خود، رام مى گردند، انسان به دنبال پذيرفتن ((اجتماع تعاونى )) وجود قانون را لازم مى شمرد كه در اجتماع حكومت كرده وظيفه هر يك از افراد را معين و سزاى هر متخلف را مشخص سازد. قانونى كه با جريان عملى آن هر يك از افراد جامعه به سعادت واقعى خود برسند و نيكبختى را كه معادل ارزش اجتماعى وى مى باشد بيابند.
اين قانون همان قانون عملى همگانى است كه بشر از روز پيدايش تا امروز پيوسته خواهان و شيفته آن است و هميشه آن در سرلوحه آرزوهاى خود قرار داده در برآوردن آن تلاش مى كند، بديهى است اگر چنين چيزى امكان نداشت و در سرنوشت بشريت نوشته نشده بود، خواست هميشگى بشر قرار نمى گرفت (178) .
خداى متعال به حقيقت اين اجتماع بشرى اشاره نموده مى فرمايد:
(نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً ) (179)
در معناى خودخواهى و انحصارطلبى انسان مى فرمايد:
(اِنَّ الاِنْسانَ خُلِقَ هَلوُعاً اِذا مَسَّهُ الشَّرُ جَزوُعاً وَاِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنوُعاً ) (180)
خرد و قانون 
اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد قانونى كه بشر پيوسته در آرزوى آن است و مردم تنها و دسته دسته با نهاد خدادادى لزوم چنان مقرراتى را كه سعادتشان را تاءمين كند، درك مى كنند، همانا قانونى است كه جهان بشريت را از آن جهت كه جهان بشرى است بى تبعيض و استثنا به نيكبختى رسانيده در ميانشان كمال عمومى را برقرار سازد و بديهى است تا كنون در دوره هاى گوناگون زندگى بشر، چنين قانونى كه تنظيم يافته عقل و خرد باشد، درك نشده است و اگر چنين قانونى به حسب تكوين به عهده خرد گذاشته شده بود، البته در اين روزگاران دراز براى بشريت درك و مفهوم مى شد بلكه همه افراد مردم كه با جهاز تعقل مجهز مى باشند آن را تفصيلاً درك مى كردند چنانكه لزوم آن را در جامعه خود درك مى كنند.
و به عبارت روشنتر: قانون كامل مشتركى كه بايد سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند و بايد بشر از راه آفرينش و تكوين به سوى آن هدايت شود، اگر تكوينا به عهده خرد گذاشته شده بود، هر انسان با خردى آن را درك مى كرد چنانكه سود و زيان و ساير ضروريات زندگى خود را درك مى كند ولى از چنين قانونى تا كنون خبرى نيست و قوانينى كه خود به خود يا با وضع يك فرد فرمانروا يا افراد يا ملل كه تا كنون در جامعه هاى بشرى جريان يافته ، براى جمعى مسلم براى غير آنان غير مسلم است و دسته اى از آن با اطلاع و دسته اى بى اطلاع مى باشند و هرگز همه مردم كه در ساختمان بشرى مساوى و همه با خرد خدادادى مجهزند درك مشتركى در اين باب ندارند.
شعور مرموزى كه ((وحى )) ناميده مى شود 
با بيان گذشته روشن شد كه قانونى را كه سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند خرد درك نمى كند و چون به مقتضاى نظريه هدايت عمومى ، وجود چنين دركى در نوع انسانى ضرورى است ناگزير دستگاه درك كننده ديگرى در ميان نوع انسانى بايد وجود داشته باشد كه وظايف واقعى زندگى را به آنان بفهماند و در دسترس همگان گذارد و اين شعور و درك كه غير از عقل و حس مى باشد، ((شعور وحى )) ناميده مى شود، البته لازمه پيدايش چنين نيرويى در انسانيت اين نيست كه در همه افرد پيدا شود چنانكه نيروى تناسل در انسانيت آفريده شده ولى درك لذت ازدواج و مهيّا شدن براى آن ، تنها در افرادى پيدا مى شود كه به سن بلوغ برسند و شعور وحى در افرادى كه ظهور نكرده ، شعورى است مرموز چنانكه درك لذت ازدواج براى افراد نابالغ انسان ، دركى است مرموز.
خداى متعال در كلام خود در خصوص وحى شريعت خود و نارسايى عقل در اين خصوص اشاره كرده مى فرمايد :
((اِنّا اَوْحَيْنا اِلَيْكَ كَما اَوْحَيْنا اِلى نُوحٍ والنَّبِييّنَ مِنْ بَعْدِهِ ... رُسُلاً مُبَشِّرين وَمُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ ) (181) .

next page

fehrest page

back page